ستاره درخشان شام حضرت رقيه دختر امام حسين (ع )

حجة الاسلام آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى

- ۱۱ -


آن سر، كه خون او ز گلويش چكيده است  
اين گنج غم كه در دل خاك آرميده است
اين دختر حسين سر از تن بريده است
اين است دخترى كه پدر را به خواب ديد
كز دشت خون به نزد اسيران رسيده است
بيدار شد ز خواب و پدر را نديد و گفت
اى عمه جان ، پدر مگر از من چه ديده است
اين مسكن خراب پسنديده بهر ما
از بهر خود جوار خدا را گزيده است
زينب به گريه گفت كه باشد برادرم
اندر سفر كه قامتم از غم خميده است
پس ناله رقيه و زنها بلند شد
و آن ناله را يزيد ستمگر شنيده است
گفتا برند سوى خرابه سر حسين
آن سر كه خون او ز گلويش چكيده است
چون ديد راس باب ، رقيه بداد جان
مرغ روان او سوى جنت پريده است
اين است آن سه ساله يتيمى كه درجهان
جز داغ باب و قتل برادر نديده است
دانى گلاب مرقد اين ناز دانه چيست
از عاشقان كربلا اشك ديده است
معمور هست تا به ابد قبر آن عزيز
ليك قبر يزيد را به جهان كس نديده است . (314)
حضرت فاطمه زهرا عليه السلام در خرابه شام  
حضرت حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد مرتضى مجتهدى سيستانى از مدرسين حوزه علميه قم ، طى نامه اى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين مرقوم داشته اند:
2. عالم ربانى و مفسر قرآن ، جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد حسن درافشان (315) درباره كرامات مرحوم آيه الله العظمى آقاى حاج سيد على سيستانى (ره ) (316) چنين نقل كردند.
يك روز در خدمت حضرت آيه الله العظمى آقاى حاج سيد على سيستانى نشسته بودم (در آن زمان من شرح قطر مى خواندم )، ايشان پوستينچه اى پوشيده و مشغول مطالعه كتابى بودند. درب خانه را زدند. گفتند معتمد الوزرا آمده و ملاقات مى خواهد. در باز شد و او با كفش وارد خانه شد. آقا چند دقيقه به او اعتنا نكردند و پس از آن رو به او كرده و فرمودند: معتمد، حيا نمى كنى روى فرش نبوى با كفش وارد مى شوى . او بيرون رفت و كفشش را در آورد، سپس داخل اطاق شده هفت تير و كاغذى را از بغل در آورده و عرض كرد: آقا اين حكم قتل شماست ، از مركز نوشته اند، بزنم يا زبانتان را جمع مى كنيد؟
آقا بغل را باز كردند و فرمودند: لچك خراباتى شهر بر سرت ، بزن . من نگاه مى كردم ، ديدم اشك چشم معتمد جارى شده و گفت : مادرم را مى شناسم ، يعنى حلال زاده ام . آنگاه هفت تيرش را در قاب كرد و رفت . پسر عمو (317) عرضه داشت : بابا چرا تقيه نمى كنيد؟ چرا مى خواهيد عالمى را يتيم كنيد؟ آقا فرمودند: بابا محمد جلو بيا پسر عمو نزديك آمد و نشست . آقا فرمودند:
ديشب در عالم رويا در خرابه شام بودم . تمام اسرا در خرابه بودند. حضرت زهرا عليه السلام و هم تشريف داشتند. من كه وارد شدم ، مادرم فاطمه زهرا عليه السلام فرمود: مادر على بيا. من جلو رفتم . حضرت مرا در آغوش ‍ گرفته ، صورت و دهانم را بوسيد و فرمود: مادر، بگو و نترس ، حافظ تو منم . پسر جان ، كسى كه نگهبانى مثل حضرت زهرا عليه السلام دارد، براى او ديگران اين روباهها چه كسانى هستند؟
انتقام ، خطاب به امام زمان سلام الله عليه  
بيا برادر از خاك سيه اين جسم پاك آخر
تن صد پاره را اى شاه دين بنما به خاك آخر
بيا در كربلا بنگر كه همچون گل بود پرپر
تن سبط پيامبر گشته از كين چاك چاك آخر
خبردارى چه گفتا در كنار آن تن خونين
ميان قتلگه زينب به آه سوز ناك آخر
(به زنجير ستم بين كودكان و خردسالان را
سه ساله كودكى در كنج ويران شد هلاك آخر
تن جدت به روى خاك بى غسل و كفن باشد
سرش بر روى نى باشد چو ماه تابناك آخر
تو اى دست خدا بيرون بيا از آستين حق
براى انتقام آن همه خونهاى پاك آخر
زن فرانسوى در كنار قبر حضرت رقيه عليه السلام  
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمد مهدى تاج لنگرودى (واعظ) صاحب تاليفات كثيره ، در كتاب توسلات يا راه اميدواران صفحه 161، چاپ پنجم چنين مى نويسد:
3. يكى از دوستانم كه خود اهل منبر بوده و در فن خطابه و گويندگى از مشاهير است و مكرر براى زيارت قبر حضرت رقيه بنت الحسين عليه السلام به شام رفته است ، روى منبر نقل مى كرد:
در حرم حضرت رقيه عليه السلام زن فرانسويى را ديدند كه دو قاليچه گران قيمت به عنوان هديه به آستانه مقدسه آورده است . مردم كه مى دانستند او فرانسوى و مسيحى است از ديدن اين عمل در تعجب شدند و با خود گفتند كه چه چيز باعث شده كه يك زن نامسلمان به اين جا آمده و هديه قيمتى آورده است ؟ چنين موقعى است كه حس كنجكاوى در افراد تحريك مى شود. روى همين اصل از او علت اين امر را پرسيدند و او در جواب گفت :
همان گونه كه مى دانيد من مسلمان نيستم ، ولى وقتى كه از فرانسه به عنوان ماموريت به اين جا آمده بودم در منزلى كه مجاور اين آستانه بود مسكن كردم . اول شبى كه مى خواستم استراحت كنم صداى گريه شنيدم . چون آن صداها ادامه داشت و قطع نمى شد. پرسيدم اين گريه و صدا از كجاست ؟ در جواب گفتند: اين گريه ها از جوار قبر يك دخترى است كه در اين نزديكى مدفون است . من خيال مى كردم كه آن دختر امروز مرده و امشب دفن شده است كه پدر و مادر و ساير بازماندگان وى نوحه سرايى مى كنند. ولى به من گفتند الان متجاوز از هزار سال است كه از مرگ و دفن او مى گذرد. برشگفتى من افزوده شد و با خود گفتم كه چرا مردم بعد از صدها سال اين گونه ارادت به خرج مى دهند؟ بعد معلوم شد اين دختر با دختران عادى فرق دارد: او دختر امام حسين عليه السلام است كه پدرش را مخالفين و دشمنان كشته اند و فرزندانش را به اين جا كه پايتخت يزيد بوده به اسيرى آورده اند و اين دختر در همين جا از فراق پدر جان سپرده و مدفون گشته است .
بعد از اين ماجرا روزى به اين جا آمدم . ديدم مردم از هر سو عاشقانه مى آيند و نذر مى كنند و هديه مى آورند. متوسل مى شوند. محبت او چنان در دلم جا كرد كه علاقه زيادى به وى پيدا كردم .
پس از مدتى به عنوان زايمان مرا به بيمارستان و زايشگاه بردند. پس از معاينه به من گفتند كودك شما غير طبيعى به دنيا مى آيد و ما ناچار از عمل جراحى هستيم . همين كه نام عمل جراحى را شنيدم دانستم كه در دهان مرگ قرار گرفته ام . خدايا چه كنم ، خدايا ناراحتم ، گرفتارم چه كنم ، چاره چيست ؟ و انديشيدم كه ، چاره اى بجز توسل ندارم ، و بايد متوسل شوم ...
به ناچار دستم را به سوى اين دختر دراز كرده و گفتم : خدايا به حق اين دخترى كه در اسارت كتك و تازيانه خورده است و به حق پدرش كه امام بر حق و نماينده رسولت بوده است و او را از طريق ظلم كشته اند قسم مى دهم مرا از اين ورطه هلاكت نجات بده . آنگاه خود اين دختر را مخاطب قرار داده و گفتم : اگر من از اين ورطه هلاكت نجات يابم 2 قاليچه قيمتى به آستانه ات هديه مى كنم .
خدا شاهد است پس از نذر كردن و متوسل شدن ، طولى نكشيد برخلاف انتظار اطبا و متصديان زايمان ، ناگهان فرزندم به طور طبيعى متولد شد و از هلاكت نجات يافتم . اينك نيز به عهد و نذرم وفا كرده و قاليچه ها را تقديم مى كنم .
دختر شاه شهيد  
زايرين ، من پيروى از رادمردان كرده ام
پيروى از نهضت شاه شهيدان كرده ام
باب من در كربلا جان داد و دين را زنده كرد
من هم آخر جان فداى امر قرآن كرده ام
من در درياى عصمت دختر شاه شهيد
كاين چنين افتاده ، جا در كنج ويران كرده ام
گرچه خوردم تازيانه از عدو در راه شام
در بقاى دين بحق من عهد و پيمان كرده ام
دخترى هستم سه ساله رنج بى حد ديده ام
كاخ ظلم و جور را با خاك يكسان كرده ام
خورده ام سيلى ز دشمن همچو زهرا مادرم
چون دفاع از حق جدم شاه مردان كرده ام
رنجها بسيار ديدم در ره شام خراب
دين حق ترويج با رنج فراوان كرده ام
من گلى هستم ولى اعداى دين خوارم نمود
آل سفيان را به ناله خوار و ويران كرده ام
در زمين كربلا گرچه خزان شد باغ دين
من به اشك ديده عالم را گلستان كرده ام
مى دويدم بر سر خار مغيلان نيمه شب
اين فداكارى براى نور ايمان كرده ام
با پريشانى و با درد و يتيمى تا ابد
قبر خود آباد و قصر كفر ويران كرده ام
پايدارى كرده ام در امر باب تاجدار
ظاهرا عالم پريشان و حال گريان كرده ام
در نهادم بود رمزى از شه لب تشنگان
واژگون تخت عدو با راز پنهان كرده ام
روز محشر كن شفاعت از من اى آرام جان
عمر خود بيهوده صرف جرم و عصيان كرده ام (318)
مادر مسيحى با ديدن كرامت از رقيه عليه السلام مسلمان شد  
جناب حجه السلام و المسلمين آقاى سيد عسكر حيدرى ، از طلاب علوم دينيه حوزه علميه زينبيه شام چنين نقل كردند:
4. روزى زنى مسيحى دختر فلجى را از لبنان به سوريه مى آورد. زيرا دكترهاى لبنان او را جواب كرده بودند.
زن با دختر مريضشش نزديك حرم با عظمت حضرت رقيه عليه السلام منزل مى گيرد تا در آنجا براى معالجه فرزندش به دكتر سوريه مراجعه كند، تا اينكه روز عاشورا فرا مى رسد و او مى بيند مردم دسته دسته به طرف محلى كه حرم مطهر حضرت رقيه عليه السلام آنجاست مى روند.
از مردم شام مى پرسد اينجا چه خبر است ؟ مى گويند اينجا حرم دختر امام حسين عليه السلام است . او نيز دختر مريضش را در منزل تنها گذاشته درب اطاق را مى بندد و به حرم حضرت عليه السلام مى رود. آنجا متوسل به حضرت رقيه عليه السلام مى شود و گريه مى كند، به حدى كه غش مى كند و بيهوش مى افتد. در آن حال كسى به او مى گويد بلند شو برو منزل دخترت تنهاست و خدا او را شفا داده است . برخاسته به طرف منزل حركت مى كند و مى رود درب منزل را مى زند، مى بيند دخترش دارد بازى مى كند.
وقتى مادر جوياى وضع دخترش مى شود و احوال او را مى پرسد، دختر در جواب مادر مى گويد وقتى شما رفتيد دخترى به نام رقيه وارد اطاق شد و به من گفت بلند شو تا با هم بازى كنيم . آن دختر به من گفت : بگو بسم الله الرحمن الرحيم تا بتوانى بلند شوى و سپس دستم را گرفت و من بلند شدم ديدم تمام بدنم سالم است . او داشت با من صحبت مى كرد كه شما درب را زديد، گفت : مادرت آمد. سرانجام مادر مسيحى با ديدن اين كرامت از دختر امام حسين مسلمان شد.
عبرت خانه  
زائرين قبر من اين شام عبرت خانه است
مدفنم آباد و قصر دشمنم ويرانه است
دخترى بودم سه ساله ، دستگير و بى پدر
مرغ بى بال و پرى را اين قفس كاشانه است
بود سلطانى ستمگر صاحب قدرت يزيد
فخر مى كرد او كه مستم در كفن پيمانه است
داشت او كاخى مجلل ، دستگاهى با شكوه
خود چه مردى كز غرور سلطنت ديوانه است
داشتم من بسترى از خاك و بالينى ز خشت
همچو مرغى كو بسا محروم ز آب و دانه است
تكيه مى زد او به تخت سلطنت با كبر و و جد
اين تكبر ظالمان را عادت روزانه است
من به ديوار خرابه مى نهادم روى خود
زين سبب شد رو سفيدم ، شهرتم شاهانه است
بر تن رنجور من شد كهنه پيراهن كفن
پر شكسته بلبلى را اين خرابه لانه است
محو شد آثار او، تابنده شد آثار من
ذلت او عزت من هر دو جاويدانه است
(كهنمويى ) چشم عبرت باز كن ، بيدار شو
هر كه از اسرار حق آگه نشد بيگانه است
شفاى دوباره  
حجه الاسلام آقاى سيد شهاب الدين حسينى قمى واعظ، طى مكتوبى در تاريخ 27 ذى قعده 1414 قمرى برابر 18/2/73 مرقوم داشته اند كه : آقاى احمد اكبرى ، مداح تهرانى ، براى ايشان جريان شفا گرفتن در زندگى دوباره خود را كه از عنايات بى بى حضرت رقيه عليه السلام بود، چنين تعريف كرده است :
5. به دردى مبتلا شده بودم كه اطبا نااميد كردند. خلاصه كميسيون پزشكى تشكيل و بنا شد مرا عمل كنند. قبل از عمل به من گفتند ممكن است عمل خوب باشد و ممكن است بد. عمل كردند و نتيجه اى مثبت بعد از عمل حاصل وصيت كن و با زن و بچه ات ديدار و خداحافظى نما. من هم دست و پايم بسته و روى تخت افتاده بودم ، فرستادم همه آمدند. وصيت كرده جريان را گفتم و با بچه ها ديدار و وداع كردم . از جمله طفل كوچكى بغلى بود كه او را خم كردند و من صورتش را بوسيدم . همه گريان و افسرده از اطاق بيمارستان بيرون رفتند تا براى تحويل گرفتن جسد من و جريان مرگ و دفن و ناله آماده شوند. با همان وضع دردناك متوسل شدم به حضرت رقيه عليه السلام و اشعارى و ذكر توسلى داشتم . چند لحظه نگذشت كه ديد خانمى مثل ماه پاره جلوى تخت من حاضر شده و مرا با اسم و شهرت صدا زد: برخيز.
تعجب كردم . اين كيست كه مرا مى شناسد و اسمم را مى برد؟ گفتم لابد دختر يكى از هم اطاقيهاى من است كه براى احوالپرسى آمده است .
دوباره فرمود: پاشو. گفتم : نمى توانم ، دست و پايم بسته است و حق حركت ندارم
فرمود: كجا دست و پاى تو بسته است ؟ بلند شو. نگاه كردم ديدم دست و پايم باز است .
فرمود: چرا بلند نمى شوى ؟ گفتم : عمل كرده ام و نبايد از جا حركت كنم .
گفت : كجا را عمل كرده اى ؟ ببينم .
نگاه كردم ، ديدم اصلا اثرى از عمل در بدن من نيست و جاى عمل جوش ‍ خوده ، كانه عملى واقع نشده است . تعجب كردم . پرسيدم شما كى هستيد؟ فرمودند: مگر مرا صدا نكرده ، و به من متوسل نشده بودى ؟ و از نظرم غايب شد. با سلامت كامل از تخت برخاستم و لباسم را پوشيدم و بيرون آمدم و جريان كرامت و عنايت بى بى را به همه گفتم و من هم در خيلى از منابر و مجالس اين معجزه تكان دهنده را نقل كرده ام
با من سخن بگو  
پرده بردار ز رخساره بى پيكر خويش
بار ديگر بگشاى آن لب چون شكر خويش
بى تو شد صرت من ، چون ورق برگ خزان
دست من گير و ببر باز مرا در برخويش
شدهام بى تو اسير غم و ويرانه نشين
از چه آخر تو نگيرى خبر از دختر خويش
آنچنان رنج اسيرى ز تنم برده توان
كه دگر تاب ندارم بزنم بر سر خويش
كه بريده است - پدر جان - سر تو، تشنه لبان
چه كنم گر ندرم سينه پر اخگر خويش
آتش عشق تو نازم كه مجالم ندهد
تا كه آبى بفشانم ز دو چشم تر خويش
از رقيه عليه السلام تقاضاى همسفرى مهربان كردم  
6. يكى از علما مى گفت : حدود سال 1335 شمسى ، پس از سفر حج به شام رفتم ، تا پس از زيارت مرقد مطهر حضرت زينب عليه السلام و حضرت رقيه عليه السلام و...، به كربلا و نجف اشرف بروم در سوريه تنها بوده و بسيار مايل بودم كه براى رفتن به عراق همسفر خوبى داشته باشم . هنگامى كه وارد حرم حضرت رقيه عليه السلام شدم ، پس از زيارت ، از آن حضرت خواستم لطفى كنند و از خدا بخواهند كه همسفر مهربان و خوبى در راه نصيبم شود.
هنوز از حرم بيرون نيامده بودم كه يكى از تجار كاظمين با من ملاقات مهر انگيزى كرده ، با يكديگر همصحبت شديم و فهميدم كه او نيز عازم عراق است بارى ، او رفيق شفيق و همسفر مهربان من شد. با هم به كربلا و نجف اشرف ، و سپس به كاظمين رفتيم . او بسيار به من محبت كرد، و در طول راه ميزبان مهربانى براى من بود، آنچنان كه در اين سفر احساس تنهايى نكردم و بسيار به من خوش گذشت دريافتم كه اين امر از الطاف حضرت رقيه عليه السلام بوده است كه از او تقاضاى همسفرى مهربان كرده بودم
شد يقينم كز عطاى ذوالمنن
از رقيه اين عنايت شد به من
كس نگشت از درگه او نا اميد
لطف او همواره بر شيعه رسيد (319)
مبلغ آن مقدور نبود  
7. مولف گويد: در شب 26 محرم الحرام 1418 قمرى توفيق رسيدن به خدمت آيه الله آقاى حاج سيد مهدى حسينى لاجوردى را پيدا كردم . از ايشان پرسيدم آيا كرامتى از فرزند خردسال حضرت امام عظيم حسين بن على عليه السلام در خاطر داريد؟ تا در كتابى كه درباره كرامات اين نازدانه عزيز امام حسين عليه السلام در دست تاليف دارم به نقل از شما درج كنم ؟ ايشان مرقوم فرمودند: اين جانب در سفرى كه به سوريه داشتم با يكى از دوستان در نزديكى مسجد اموى ، در مغازه اى چند جلد كتاب خطى بسيار قديم كه از جمله آنها نهج البلاغه به خط يكى از علما حدود سنه (600) ديدم . از قيت آن پرسيدم ، قيمتى بسيار بالا گفت ، كه تهيه و پرداخت مبلغ آن مقدورمان نبود به حرم حضرت رقيه عليه السلام رفتم و متوسل به بى بى سلام الله عليها شدم .
در حين مراجعت ، كه از جلوى مغازه مى گذشتم ، صدا زد: سينا تعال اريد ان ابيع الكتب و قيمتها با ختيارك . و به قيمت مناسبت او را راضى كردم ، و كتابها نصيب ما شد. اكنون اين نسخه در قم در يكى از كتابخانه هاى عمومى موجود است . اين يكى از كوچكترين كرامات اين مظلومه خرابه شام بود.
آه كه بميرد ز غمت دخترت  
گفت رقيه به دو چشمان تر
با سر ببريده پاك پدر
آه كه شد خاك عزايم به سر
تو حجت ذوالمننى يا ابه
اى شه خوبان كه نمودت شهيد
تيغ جفاى كه گلويت بريد
اى گل زهرا ز درختت كه چيد
تو زاده بوالحسنى يا ابه
عجب كه ياد از اسرا كرده اى
لطف فراوان تو به ما كرده اى
تو راحت جان منى يا ابه
آه بميرد زغمت دخترت
از چه كبود است لب اطهرت
برده لب اطهر از خون سرت
رنگ عقيق يمنى يا ابه
خواستم از خالق بيچون تو
تا كه ببينم رخ گلگون تو
آه كه ديدم سر پر خون تو
از چه جدا از بدنى يا ابه
جان پدر خوش ز سفر آمدى
ديدن اين خسته جگر آمدى
پاى نبودت كه به سر آمدى
تو شه دور از وطنى يا ابه
نيست مرا فرش و اثاثى ديگر
تا كه ضيافت كنمت اى پدر
جان تو را تنگ بگيرم به بر
كنون كه مهمان منى يا ابه
بعد تو ويرانه سرايم شده
لخت جگر قوت غذايم شده
سنگ جفا برگ نوايم شده
ز جور اعداى دنى يا ابه
(سيفى ) غمديده زار حزين
نوحه گر از بهر من بى معين
تا به سرش اى شه دنيا و دين
گهواره كوچك  
8. عالم متقى و پرهيزگار حضرت حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى سيد مرتضى مجتهدى سيستانى از مدرسين حوزه علميه قم نقل كردند:
آقاى حاج صادق متقيان ، ساكن شهر مشهد مقدس ، كه از خدمتگزاران دربار امام حسين عليه السلام است ، در ماه محرم الحرام سال 1418 هجرى قمرى برايم چنين نقل كرد:
شش سال از ازدواج دخترم گذشت و در اين مدت داراى فرزند نشده بود، مراجعه به دكترهاى متعدد و عمل به نسخه هاى زياد، سودى نبخشيده بود. تا اينكه در ماه صفر سال 1417 هجرى قمرى عازم سوريه شدم . قبل از حركت من ، مادرش گهواره كوچكى درست كرد و به من گفت : آن را به ضريح مطهر حضرت رقيه عليه السلام ببند، تا از نگاه لطف آميز آن بزرگوار بهره مند شويم و حاجتمان روا شود.
من گهواره كوچك را با خود به شام بردم . در شام به زيارت حضرت رقيه عليه السلام دختر سه ساله امام حسين عليه السلام رفتم و وارد دربار با عظمت و غم انگيز آن حضرت شدم . حرم آن مظلومه طورى است كه همه زيارت كنندگان را تحت تاثير قرار ميدهد. گهواره را نزديك ضريح بردم ، و با توجه و اميد، آن را به ضريح نورانى حضرت بستم
شخصى كه آنجا ايستاده و نظاره گر كارهاى من بود، گفت : شما ديگر چرا به اين گونه كارها اعتقاد داريد؟ گفتم : اعتقاد من به شخص حضرت رقيه عليه السلام است ، نه گهواره ، و اين گهواره را وسيله اظهار اعتقاد و عقيده به خود آن بزرگوار قرار داده ام ، تا از طريق آن ، توجه حضرت رقيه عليه السلام را به خود جلب كنم . هر كسى به قدر معرفت خود كار مى كند و معرفت من در اين حد است ، نه عظمت آن بزرگوار.
پس از زيارت مراقد اهل بيت عليه السلام در شام ، به ايران بازگشتم . هنوز چند روز بيشتر نگذشته بود كه مادرش گفت : بايد دخترمان به آزمايشگاه برود، تايقين كنيم كه آيا حضرت رقيه عليه السلام حاجت ما را از درگاه الهى گرفته است يا نه ؟
پس از آزمايش جواب مثبت بود، معلوم شد با يك گهواره كوچك ، اميد و اعتقاد خود را به آن بزرگوار نشان داده و نظر لطف آن حضرت را به سوى خود جلب كرده ايم . اينك ، دخترم كودكى در گهواره دارد
گل و بلبل  
آن بلبلم كه سوخته شد آشيانه ام
صياد سنگدل زده آتش به خانه ام
اى گل ز جاى خيز كه بلبل ز ره رسيده
بشنو صداى نغمه و بانگ ترانه ام
اين دختر سه ساله ام رقيه است  
جناب حجه الاسلام و المسلمين ذاكر اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام آقاى حاج شيخ محمد على برهانى فريدنى كرامتى را به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام فرستاده اند و در آن مرقوم داشته اند:
9. طبق امر مطاع جناب مستطاب حجه الاسلام و المسلمين و نخبه المتقين آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى (دامت توفيقاته ) كرامتى را كه حدود سى و چهار سال قبل در يكى از مجالس سوگوارى حضرت سيد الشهدا عليه السلام از زبان شيواى خطيب محترم جناب آقاى حاج سيد عبدالله تقوى شفاها شنيده ام نقل مى كنم . جناب تقوى ، كه يكى از وعاظ تهران و از اشخاص با اخلاق و نوكران بى ريا و عاشق دلباخته جد مظلومش ‍ امام حسين عليه السلام بودند، فرمودند:
من چندين سال است كه در تهران در مجالس و محافل و منازل منبر مى روم و افتخار نوكرى جد مظلومم ، امام حسين عليه السلام ، را دارم . يكى از شبها كه حدود ساعت 9 شب پس از ختم منبر به منزل بر مى گشتم صداى زنگ تلفن بلند شد. گوشى را برداشتم ، ديدم يكى از دوستان است به بنده فرمود فلان شخص بازارى ، به رحمت خدا رفته و فردا بعد از ظهر در فلان مسجد، مجلس ترحيم اوست . من شما را براى منبر رفتن در ختم آن مرحوم به فرزندان متوفى معرفى كرده ام ، سر ساعت 3 (يا 4) بعد از ظهر آنجا حاضر و مهياى منبر رفتن باشيد
در همان حال بنده به يادم آمد كه روز گذشته در خيابان ...و كوچه ...كه نام آنها در حافظه اين حقير نمانده است روضه ماهيانه خانگى خواندم و خانمى در همان مجلس با التماس به من گفتند كه فردا عصر در همين ساعت يعنى مثلا ساعت 4 در همين كوچه ، خانه روبرو به منزل ما تشريف بياوريد. من حاجتى دارم و نذر كرده ام سفره حضرت رقيه خاتون عليه السلام را بيندازم و شما بايد روضه توسل به آن خانم كوچك و عزيز كرده امام حسين عليه السلام را بخوانيد. من هم به وى قول دادم كه سر ساعت موعود مى آيم . خلاصه ، در تلفن به دوستم گفتم من فردا قول قبلى داده ام در منزلى روضه حضرت رقيه خاتون عليه السلام را بخوانم . دوستم گفت اى آقا، من خواستم خدمتى به شما كرده باشم . شما چه فكر مى كنيد
پيش خود فكر كردم كه من بايد چندين مجلس ، روضه حضرت رقيه و حضرت على اصغر عليه السلام را بخوانم تا سى تومان پول به من بدهند. اين يك تاجر سرمايه دار است كه فوت شده ، لااقل پول خوى به من مى دهند. به هر حال از رفتن به منزل آن زن منصرف شده ، رفتم در رختخواب خوابيدم و به خواب رفتم .
در عالم خواب ديدم در خيابان ، سر نبش همان كوچه اى كه ديروز در آنجا روضه خوانده بودم ، يك سيد نورانى ايستاده و دست يك دختر سه ساله اى را هم در دست دارد. با هم سلام و تعارف كرديم و من از او سوال كردم : نام شريفتان چيست و در كجاى تهران سكونت داريد؟ پاسخ داد: من در همه مجالس سوگوارى خودم حاضر مى شوم و اين دختر هم دختر سه ساله من رقيه است . شما ما خانواده را به ماديات و دنيا نفروشيد. چرا اين زن را پس ‍ از آنكه به وى قول داديد در منزلش روضه بخوانيد، چشم انتظار گذاشتيد؟ چرا به خاطر اينكه آن حاجى بازارى كه فوت شده و وراثش پول بيشترى به تو مى دهند مى خواهى خلف وعده بكنى ؟ و بنا كرد بشدت گريه كردن و با آن دختر به سمت همان خانه اى كه آن زن منتظر من بود رفتند.
من بيدار شدم و به دوستم تلفن كردم . حدود ساعت 2 بعد از نصف شب بود. با گريه به او گفتم : فلانى ، فردا براى مجلس ترحيم آن حاجى ، منتظر من نباشيد، كه به هيچ وجهى نخواهم آمد. فردا نيز سر ساعت به منزل آن خانم رفتم و روضه مصيبت حضرت رقيه عليه السلام خاتون را خواندم و قضيه را هم روى منبر گفتم هم خودم و هم مستمعين ، شديدا منقلب گشته و گريه بى سابقه اى بر ما حاكم شد، به طورى كه بعد از ختم روضه هم باز همگان به شدت گريه مى كرديم و بوى عطر خوشى فضاى خانه را فرا گرفته بود و من تا به حال چنين حالى در خود نديده بودم .
احقر الناس مخلصكم
محمد على برهانى فريدنى
سايه لطفى فكنى يا ابه (320) 
مرغ دلم خرابه شام آرزو كند
تا با سه ساله دختركى گفتگو كند
آن دخترى كه قبله ارباب حاجت است
حاجت رواست هر كه بدين قبله رو كند
تاريكى خرابه به چشمان اشكبار
با راس باب شكوه ز جور عدو كند
خونين چه ديد راس پدر را رقيه خواست
با اشك خويش خون زرخش شستشو كند
خوابيد در خرابه كه تا كاخ ظلم را
با ناله يتيمى خود زير و رو كند
مقدارى شير به فقرا احسان مى كنم  
10. فاضل دانشمند حجه الاسلام آقاى شيخ هادى اشرفى تبريزى نقل كردند:
در مسافرتى كه به تبريز داشتم و در منزل همشيره مهمان بودم ، سخن از شهيده سه ساله حضرت رقيه عليه السلام به ميان آمد. گفتم برخى معتقدند كه امام حسين عليه السلام دخترى به نام رقيه عليه السلام ندارد و اين خبر را تكذيب كرده اند. ناگهان مادر شوهر خواهرم با لحنى محكم گفت اگر همه هم او را انكار كنند من يكى نمى پذيرم ، زيرا من چندين بار خودم به ايشان متوسل شده و نتيجه گرفته ام .
از جمله ، چندى پيش كه پسرم (صابر ريحانى ) در اهواز مشغول خدمت بود اتفاقهاى عجيبى افتاد. قضيه از اين قرار بود كه شوهرم ، كه راننده كاميون است ، در نزديكى ميانه از يك تصادف دلخراش اتوبوس كه حامل سربازانى بوده و همه آنها در آن تصادف كشته شده بودند مطلع شد و خيلى نگران به منزل آمد. به پادگان تلفن كرديم و از حال صابر پرسيدم ، آنها جواب دادند كه صابر در حال مرخصى است و در پادگان نيست . نگرانى مان چند برابر شد و در همان روز در محله ما شايع گشت كه دنبال منزل سربازى كه (نام پدر آن قدرت الله باشد) مى گشته اند تا فوت پسر سربازش را به خانواده اش ‍ اطلاع بدهند. ديگر ظن قوى ، بلكه تقريبا يقين ، حاصل شد كه صابر مرده است . من در همين حال كه روحا منقلب بودم دقيقا توجهم به خانم رقيه عع جلب شد و گفتم : خانم ، اگر خبر سلامتى پسرم را بشنوم ، كارى كه از دستم بر نمى آيد ولى مقدارى شير به فقرا احسان مى كنم
با حالتى بغض آلود افزود: هنوز جمله ام تمام شنده بود كه تلفن زنگ زد. با حالتى مضطرب گوشى را برداشتم ، صداى فرزندم صابر بود...تا صداى صابر را شنيدم از حال رفتم . پسر بزرگترم (كه داماد ما باشد) گوشى را برداشته و صحبت مى كند و صابر مى گويد وقتى كه شما با پادگان تماس ‍ گرفته بوديد من در مرخصى بودم ، الان برگشتم پيغام شما را گفتند و من تلفن كردم .
جبريل امين خادم و دربان رقيه  
گرديد فلك و اله و حيران رقيه
گشته خجل او از رخ تابان رقيه
آن زهره جيينى كه شد از مصدر عزت
جبريل امين خادم و دربان رقيه
هم وحش و طيور و ملك و عالم و آدم
هستند همه ريزه خور خوان رقيه
خواهى كه شود مشكلت اندر دو جهان حل
دست طلب انداز به دامان رقيه
جن و ملك و عالم و آدم همه يكسر
هستند سر سفره احسان رقيه
كو ملك يزيد و چه شد آن حشمت و جاهش
اما بنگر مرتبت و شان رقيه
يك شب ز فراق پدرش گشت پريشان
عالم شده امروز پريشان رقيه
ديدى كه چسان كند ز بن كاخ ستم را
در نيمه شب آن دل سوزان رقيه
بگو نامش را حسين بگذارد  
11. حجت الاسلام و المسلمين حامى و مروج مكتب اهل بيت عليه السلام آقاى حاج شيخ محمود شريعت زاده خراسانى ، طى نامه اى در تاريخ دوم جمادى الثانيه 1418 هجرى قمرى دو كرامت به دفتر انتشارت مكتب الحسين عليه السلام ارسال نموده و مرقوم داشته اند:
1. روزى وارد حرم حضرت رقيه عليه السلام شدم ، ديدم جمعى مقابل ضريح مقدس مشغول زيارت خواندن و عزادارى مى باشند و مداحى با اخلاص به نام حاج نيكويى مشغول روضه خوانى است از او شنيدم كه مى گفت :
خانه هاى اطراف حرم را براى توسعه حرم مطهر خريدارى مى نمودند. يكى از مالكين كه يهودى يا نصرانى بود، بهيچوجه حاضر نبود خانه خود را براى توسعه حرم بفروشد. خريداران حاضر شدند كه حتى به دو برابر و نيم قيمت خانه را از او بخرند، ولى وى نفروخت . بعد از مدتى زن صاحب خانه حامله شده و نزديك وضع حمل وى مى شود. او را نزد پزشك معالج مى بردند، بعد از معاينه مى گويد: بچه و مادر، هر دو در معرض خطر مى باشند و خانم بايد زير نظر ما باشد. قبول كردند، تا درد زايمان شروع شد. صاحب خانه مى گويد: همسرم را به بيمارستان بردم و خودم برگشتم و آمدم درب حرم حضرت رقيه عليه السلام و به ايشان متوسل شدم و گفتم اگر همسر و فرزندم را نجات دادى و شفاى آنان را از خدا خواستى و گرفتى خانه ام را به تو تقديم مى كنم
مدتى مشغول توسل بودم ، بعد به بيمارستان رفتم و ديدم همسرم روى تخت نشسته و بچه در بغلش سالم است . همسرم گفت : كجا رفتى ؟ گفتم رفتم جايى كارى داشتم . گفت : نه رفتى متوسل به دختر امام حسين عليه السلام شدى . گفتم از كجا مى دانى ؟ زن جواب داد: من ، در همان حال زايمان كه از شدت درد گاهى بيهوش مى شدم ، ديدم دختر بچه اى وارد اطاق بيمارستان شد و به من گفت : ناراحت مباش ، ما سلامتى تو و بچه ات را از خدا خواستيم ، فرزند شما هم پسر است ، سلام مرا به شوهرت برسان و بگو اسمش را حسين بگذارد. گفتم : شما كى هستيد؟ گفت : من رقيه دختر امام حسين عليه السلام هستم .
بعد از روضه خوانى از مداح مذكور (حاجى نيكويى ) سوال كرم اين داستان را از كه نقل مى كنى ؟ در جواب گفت : از خادم حرم حضرت رقيه عليه السلام نقل ميكنم ، كه خود از اهل تسنن مى باشد و افتخار خدمتگزارى در حرم نازدانه امام حسين عليه السلام را دارد و پدرش هم از خادمين حرم حضرت رقيه عليه السلام بوده است .
همان دختر را در خواب ديدم  
12. برادر بزرگوار حجت الاسلام خادم اهل البيت عليه السلام جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى دام عزه العالى
2. داستان مذكور را آن گونه كه شنيده بودم نقل كردم ، ولى اتفاقى عجيب براى اينجانب رخ داد كه دريغ است از ذكر آن در پايان نوشته بگذرم
اين جانب روزى مشغول خواندن مصيب حضرت رقيه عليه السلام بودم كه در اثناى آن صداى غش كردن خانمى همراه با فرياد و گريه شديد اطرافيان به گوش رسيد. خانم مذكور بعد از مجلس به هوش آمد. وى را نزد من آوردند و او به من گفت : خانمى هستم داراى 3 فرزند مبتلا به مرض قلب شدم و همه دكترها جوابم كردند، به طورى كه نااميد شدم . به شوهرم گفتم : مرا به حرم حضرت رقيه عليه السلام ببر. امروز روز سوم است كه ما اينجا هستيم ديشب خواب ديدم دختر بچه اى برگ سبزى را به من داد و گفت : اين را بخور، خوب خواهى شد. گفتم : شما كى هستيد؟ گفت : من رقيه دختر امام حسين عليه السلام هستم . از خواب بيدار شدم ، آمدم به حرم درحينى كه شما مشغول خواندن روضه بوديد، همان دختر را در بيدارى ديدم كه همان برگ سبز را به من داد و همه اطرافيان اين صحنه را ديدند. در نتيجه من نتوانستم تحمل كنم و بى اختيار بيهوش شدم ، و بحمدالله الان حالم خيلى خوب است .

دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد 
كه مثل مادرم زهرا ز سيلى پاره شد گوشم
من آن شمعم كه آتش بس كه آبم كرد، خاموشم
همه كردند غير از چند پروانه ، فراموشم
اگر بيمار شد كس گل برايش مى برند و من
به جاى دسته گل باشد سر بابا در آغوشم
پس از قتل تو اى لب تشنه آب آزاد شد بر ما
شرار آتش است اين آب بر كامم ، نمى نوشم
تو را بر بوريا پوشند و جسم من كفن گردد
به جان مادرت هرگز كفن بر تن نمى پوشم
دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد
كه مثل مادرم زهرا ز سيلى پاره شد گوشم
اگر گاهى رها مى شد ز حبس سينه فريادم
به ضرب تازيانه ، قاتلت مى كرد خاموشم
فراق يار و سنگ اهل شام ، و خنده دشمن
من آخر كودكم ، اين كوه سنگين است بر دوشم
نگاه نافذت با هستى ام امشب كند بازى
گه از تن مى ستاند جان ، گه از سر مى برد هوشم
بود دور از كرامت گر نگيرم دست (ميثم ) را
غلام خويش را، گر چه گنهكار است ، نفروشم
توسل به حضرت رقيه عليه السلام مشكم را چاره كرد.  
جناب آقاى عبدالحسين اسماعيلى قمشه اى ، از شخصيتهاى فرهنگى سابقه دار شهرضا، پيرو در خواستى كه از ايشان شده است ، در باب كرامتى كه خود شخصا از حضرت رقيه عليه السلام ديده اند، نامه زير را به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ارسال داشته اند:
13. موضوعى كه مى نويسم مربوط به حدود 15 سال پيش از اين تاريخ ، يعنى اوايل دوران جمهورى اسلامى ايران است . حقير، كه داراى گذر نامه اقامت در كويت بودم ، در تاريخ 7 مهر 1361 شمسى به قصد كويت از سوريه حركت كردم پيش از حركت ، در دو سه روزى كه در دمشق اقامت داشتم ، افتخار پيدا كردم كه به زيارت اولاد پيامبر صلى الله عليه و آله نايل شوم و مراقد مطهر حضرت زينب عليه السلام و حضرت رقيه خاتون دختر امام حسين عليه السلام و ساير قبور متبركه امامزادگان عظام در شام را زيارت كنم .
پيش آمد جالبى كه در اين سفر رخ داد آن بود كه ، هنگام تشرف به حرم مطهر حضرت رقيه خاتون عليه السلام چون قبلا حاجتى داشتم ، پاى ضريح مطهر نشسته دست در شبكه پايين ضريح انداختم و عرض كردم :
اى دختر امام حسين عليه السلام ، گرفتن اين شبكه مثل گرفتن دامن چادر شما مى باشد. شما مى دانى كه چه حاجاتى دارم ، و احتياج به بيان اظهار ندارد تو را به حق خود و پدر و اجداد طاهرينت عليه السلام از پدر بزرگوارت بخواه تا از جدش رسول خدا صلى الله عليه و آله بخواهد از درگاه خداوند متعال مسئلت كند كه حاجت مرا برآورده سازد.
اين را گفتم و بيرون آمدم و رهسپار كويت شدم . چون ايام ، ايام جنگ تحميلى و روزهاى دشوار و سختى بود و دولت ايران اجازه بيش از دو هزار تومان را نمى داد و حقير هم بيش از آن نداشتم ، بايد براى بازگشت ، طبق معمول براى كرايه و غيره پولى دستگردان كنم و در ايران بپردازم .
موقع ورود به كويت معلوم شد كه دولت ايران تصويب كرده كه ايرانيان مقيم كويت - كه 6 ماه در كويت مى ماندند - مى توانند معادل صد هزار تومان به قيمت ارز از ايران اجناس مجاز وارد كنند و اين باعث دشوار شدن پول شده بود كه اين جانب - با مضيقه اى كه گرفتار آن بودم - بلاتكليف ماندم . تا اينكه يك شب ، در حوالى سحر، مجددا دست التجا به دامان حضرت رقيه عليه السلام زدم و عرض كردم : (بى بى جان . پس نتيجه خواهش و توسل من چه شد؟) كهناگهان مطلبى به ذهنم خطور كردى كه فرداى آن شب به سراغ آن مطلب رفتم و تعقيب اين امر، بزودى منجر به رفتن من به مدارس ايرانى كويت و اشتغال به شغل خطاطى نزد اولياى آن مدارس گرديد و توسل به آن باب الحوائج ، مشكلاتم را حل كرد و حاجت مزبور به خوبى و زودى برآورده شد.
سال بعد هم به دعوت سرپرست مدارس به كويت رفتم ، ولى بر اثر جنگ تحميلى و فشار بيگانگان ما را از كويت اخراج كردند كه در آن حادثه نيز، عنايات بى بى با ما بود و شرح آن فرصتى ديگر مى طلبد. و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته .
عبدالحسين اسماعيل قمشه اى (شهرضا)