فضه (رحمة اللّه‏ عليها)
ره يافته كوى فاطمه (سلام الله عليها)

مريم صالحى منش

- ۲ -


اوج افتخار

روزى مولاى فضه، على بن ابى طالب (عليه السلام) بر حسب اتفاق به حجره عايشه آمد (17) و فضه را خواند تا آبى بياورد و حضرتش وضويى بسازد. امّا جوابى نشنيد. بار دوم فضه را صدا زد، پاسخى نشنيد و مرتبه سوم نيز در جواب مولا از فضه صدايى برنيامد. امّا نه براى آن كه سرپيچى كرده باشد؛ هرگز! بلكه از باب ادب در پاسخ مولا خاموش ماند؛ ولى در دلش توفانى بود كه خدا مىداند. فضه از انجام خواست امامش محروم بود. چرا كه او نيز هر ماه چند روز چون ديگر زنان ـ هر چند وضوى عشق مىساخت و بر سجاده نياز مىنشست امّا ـ تكبير، ركوع و سجود را به امر خداوند حكيمِ متعال رها مىكرد و در وقت فضيلت نماز، با اذكار و خواندن قرآن، خويش را محرم حريم انس الهى مىنمود و چون طنين آواى مولا با نداى فضه بر گوشش نشست؛ هر چند با جان به خدمت مولا مىشتافت، امّا به جسمى كه آلوده به خبث بود اجازه نمىداد پا در حريم پاكِ پاكان بنهد، چرا كه بارها خوانده و شنيده بود:
«انّما يُريدُ اللّه‏ُ ليُذهِبَ عنكم الرِّجسَ اهل البيت و يطهِّرَكم تطهيراً؛ (18)
خدا فقط مىخواهد آلودگى را از شما خاندان پيامبر بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند.»
فضه خاموش ماند تا حرمت علوى را پاس داشته باشد.
على ـ جان‏ها به فدايش ـ از سكوت فضه در شگفت شد. برخاست تا به حجره فاطمه مرضيه (عليها السلام) وارد شود. آوايى او را گفت: اين آب است در برابر تو.
حضرتش چون چشم برگرداند در طرف راست خود ابريقى (19) پر از آب با صفا ديد. با آن وضو ساخت و ابريق از ديده پنهان شد، سپس به خدمت رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در آمد و پيامبر چون جان خويش را ديد از او پرسيد: «اين چه آبى است كه همانند دانه‏هاى مرواريد بر صورت تو درخشان است.»
على، انيس پيامبر آنچه را كه بر او گذشته بود، از خواندن فضه خادمه، نداى هاتف، ابريق پر از آب و وضو ساختن خويش، براى پيامبر بيان كرد. رسول خدا فرمود:
يا على! آيا مىدانى آن هاتف كه بود و آن ابريق از كجا آمده بود؟
ـ شما بهتر مىدانيد.
ـ هاتف، دوست من جبرئيل بود. امّا ابريق از بهشت و آن آب يك سومش از مغرب و يك سومش از بهشت بود. (20) و جبرئيل نيز تو را سلام مىرساند و مىگويد: خداوند هم به تو سلام مىرساند و مىفرمايد:
«از من به على بگو كه فضه حائض بود و نمىخواست با آن حالت آب وضوى تو را حاضر نمايد.»
پس مولاى فضه، حضرت اميرمؤمنان على (عليه السلام) فرمود:
«عنه السلام و إليه يعود السلام و إليه يعود الطيب من الكلام؛ سلام از سوى خداست و به سوى او باز مىگردد و بازگشت كلام نيكو به سوى اوست.»
پس امام فضه، زبان به دعاى دوستدار، پيرو و فرمانبر خويش گشود و از روى محبّت فرمود:
«اللّهم بارك فى فضتنا؛ خداوندا! به فضه ما بركت عنايت فرما.» (21)
فضه كه تاكنون سر در گريبان شرم و حيا فرو برده بود چون اضافه نام خويش را به خاندان پيامبر شنيد با دو بال خرسندى و خوشحالى در آسمان عشق آل اللّه‏ به پرواز درآمد، وجود خويش را با ياد صلوات عطرآگين ساخت و سر بر سجده شكر الهى فرود آورد. چون او در تاريخ اسلام دومين كسى بود كه از سوى خاندان نبوى به مدال «نا» مفتخر مىشد.
اوّلين فرد سلمان فارسى بود كه در جنگ خندق پيامبر گرامى اسلام حضرت محمّد مصطفى (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در موردش فرمود: «سلمانُ مِنّا أهلَ الْبيت».
و دومين فرد فضه خادمه بود كه برادر پيامبر حضرت على بن ابىطالب (عليه السلام) در موردش فرمود: «اللّهم بارك فى فضتنا».
كفى لها شرفا و فخراً؛ همين شرافت و افتخار او را بس.
هر چند خدمتى كه هميشه فضه انجام مىداد اين بار جبرئيل امين به انجام رساند، امّا خداى عزّوجلّ به فضه فهماند كه برترين فرشتگان بر اين خدمت افتخار مىكنند.

وسعت بركت

در استجابت دعاى امام على (عليه السلام) در حق فضه، همين بس كه دامنه فضايل و كمالاتى كه فضه از خاندان رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) آموخت تا جان نوادگان او نيز رسوخ كرد و هر گلى كه از گلستان دامان فضه مىشكفت، آراسته به رنگ و بوى محمدى، خُلق فاطمى و زهد علوى بود.
مالك بن دينار مىگويد: زمانى كه براى زيارت خانه خدا راهى حج بوديم، زنى لاغراندام را ديدم كه بر حيوانى لاغر و ناتوان سوار است و همراهان از سرِ دلسوزى، او را نصيحت مىكنند كه: بازگرد؛ اين حيوان تو را در راه مىگذارد و تو زنى تنها در ميان بيابان چه خواهى كرد؟! امّا او كه عزم سفر كرده بود، به عشق خانه خدا همچنان پيش مىرفت و توجّهى به گفتار ديگران نداشت؛ چون به ميان بيابان رسيديم، حيوانى كه زن بر آن سوار بود از رفتن باز ماند و ديگر رمق نداشت حتى قدم از قدم بردارد. من او را سرزنش كردم، كه چرا با چنين مركبى توشه سفر بسته است و مىخواهد راهى بدين درازى را بپيمايد؛ امّا زن سر به آسمان بلند كرد و گفت:
«لا فِى بَيْتِى تَرَكْتَنِى لا الى بَيْتِك حَمَلْتَنى فَوَعِزَّتك وَ جَلالِكَ لو فَعَلَ بِى هذا غَيْرُك لَما شَكَوتُه اِلاّ اِلَيك؛
نه در خانه‏ام گذاردى و نه، به خانه‏ات رساندى. سوگند به عزت و جلالت اگر كسى غير از تو چنين كارى با من كرده بود شكايتش را پيش تو مىآوردم.»
بى درنگ شخصى در بيابان پيدا شد كه در دستش افسار ناقه‏اى بود و آماده تا آن زن را تا حرم امن الهى و حرم رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) برساند.
من كه از اين ماجرا، كمالات زن را ديدم، دانستم پرهيزكارى است كه نزد خدايش مقام بلندى دارد، پرسيدم تو كيستى؟
گفت: من شهره، دخترِ مسكه دختر فضه كنيز فاطمه زهرا (عليها السلام) هستم. (22)

غم هجران

فضه روزگار خوشى را ميگذراند در محفل آل اللّه‏، در خدمت ولى اللّه‏ و سرشار از محبة اللّه‏ تا آن كه، رسول اللّه‏ ـ كه جان‏ها فداى گرد عبايش ـ در سال 11 هجرى، عالم و آدم، زمين و زمينيان و آسمان و آسمانيان را به سوگ خويش نشاند.
غم فضه ـ داغدارى كه اشك و آه، جان از وجودش ستانده بود ـ يكى نبود، سوز سينه فاطمه دختر رسول خدا ـ سلام اللّه‏ عليهما ـ او را سخت مىسوزاند.
از آن سوزان‏تر آن روز كه دَرِ خانه به شدت و غضب كوبيده شد و در خانه جز مولا و بانوى فضه و سرور جوانان بهشت و خود فضه كس ديگرى نبود. فضه به پشت درآمد و گفت: چه مىخواهى؟
صدا برآمد كه: على را بگو از اباطيل خود دست بردارد، بيرون شود و با خليفه رسول خدا بيعت كند!
فضه اين صدا را مىشناخت، صدا از دهان مردِ خشنِ عرب برمى آمد. فضه تحمل اين اهانت به خاندان رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را نداشت. پيش از اين ديده بود كه اگر كسى در خانه پيامبر خدا صدايش را بالا مىبرد وحى نازل مىشود كه صدايتان را پايين بياوريد. پس چرا اين مردك چنين سخن مىگويد؟
و باز فضه از پيامبر شنيده و خود ديده بود و مىدانست كه «على مع الحق و الحق مع علي؛ (23) على با حق است و حق با على است.»
على حق است و حق على است، پس اين گستاخ چه مىگويد؟
و شايد براى نشان دادن بى اعتنايى خود و سرورانش به او فرمود: على مشغول كارى است و بيرون نشود. (24)
باز صدا از غضب برآمد كه: برو على را بگو بيرون بيايد و گرنه، داخل خانه شويم.
فضه كه تا به حال چنين جسارتى را به اهل بيت پيامبر نديده بود در خشم و شگفت بود. در همان دم بانويش را ديد كه به پشت در آمد و خطاب به مردمان بيرون فرمود:
«اى گمراهانِ دروغگو! چه مىخواهيد...»
نبرد بين حق و باطل ادامه داشت و بانوى فضه كه مظلوميت امامت را مىديد نترس و رسا آنان را جواب مىداد و فضه خود را در كلاس درسى ديگر مىديد و سراپاگوش بود.
فضه همچنان درس دفاع از ولايت را از دختر نبوت، همسر ولايت و مادر امامت مىآموخت كه ناگاه صداى لگد به در را شنيد. آذرخشى مهيب تمام وجودش را فراگرفت ؛ آسمان بر سرش خراب شد و دود از زمين و زمان برخاست.
فضه جان خويش را بين درِ شعله ور و ديوار پشتِ در، ديد. ناله فاطمه برخاست و مونس و غمگسار خويش فضه را صدا زد:
آه يا فِضةُ اِلَيكِ فَخُذِينى فَقَدْ وَاللّه‏ قُتِلَ ما فِى اَحْشايى مِنَ الْحَمْلِ؛
اى فضه مرا بگير كه به خدا قسم آن كه در رحم من بود كشته شد.
فضه چون برق خويش را رساند و خود را عمود كمر خميده دخت رسول خدا نمود.
امّا سنگينىاى كه فضه بر دوش داشت از جسم نحيف همسر امامت نبود، كه غم غصب خلافت و سنگينى اندوه فاطمه بود.
فاطمه (عليها السلام) در آغوش فضه از شدّت دردِ پهلو و اصابت ميخ در و سقط جنين بيهوش شد. (25)
فضه يك چشم به بانويش داشت و يك چشم به امامش. نيمى از جانش بيهوش از درد و نيمه ديگر جانش را با زور بردند.
فاطمه و على، صفا و مروه فضه بودند و او سعى خود را با پا و دل و چشم انجام مىداد و همچنان نگران بود كه بانويش به هوش آمد و او پريشان شد كه در جواب سؤال بانويش چه بگويد؟
على كجاست؟
او را به مسجد بردند. (26)
بانوى فضه شتابان برخاست؛ تا راه مسجد در پيش گيرد و فضه نيز شتابان خود را براى يارى او رساند، و بعد از آن فضه قصه‏هاى غم‏بار و سوزناك خاندان پيامبر را يكى پس از ديگرى مىديد، غصب خلافت، غصب فدك، خطبه بانويش در مسجد و....
فقط خدا حال فضه را مىداند كه چگونه آن هفتاد و پنج، يا نود و پنج روزِ بعد از رحلت رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را سر كرد كه بعد از سال‏ها هنوز با نام اهل بيتِ رسول اللّه‏ (صلّى الله عليه وآله وسلّم) جوى اشك از چشمانش جارى مىشود و شعله‏هاى سوزان غم تمام وجودش را مىسوزاند.
فضه بعد از آن، هميشه و همه جا، در بيان ظلمى كه بر ايشان رفت، سفارشى كه رسول خدا درباره آنان مىفرمود و جايگاهى كه نزد خدا داشتند مىكوشيد و مردم را به عشق و پيروى از ايشان فرا مىخواند.
ورقة بن عبداللّه‏ مىگويد:
به زيارت بيت اللّه‏ الحرام مشرف شدم، در بين طواف زنى را ديدم زيبا صورت (27) و بسيار نمكين كه با عبارات شيرين و فرمايشات دلنشين، در كمال فصاحتِ زبان و بلاغتِ بيان با خداوند عالميان مناجات مىكند و مىگويد:
«خدايا! اى پروردگار كعبه و اى پروردگار دو ملكى كه بر دوش چپ و راست من اند! و اى پروردگار زمزم! اى پروردگار آداب گرامى! و اى پروردگار محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه بهترين مردمان و نيكوكاران گرامى، مرا با رهبران پاكم و فرزندانشان محشور فرما.
اى گروه حج كنندگان و عمره كنندگان! همانا سروران من بهترين بهترين‏ها هستند و برگزيده نيكان‏اند؛ كسانى كه مقامشان از مقامِ مقام‏داران بالا رفت و يادشان در همه جا بالا گرفت». (28)
پيش رفتم و گفتم:
اى جاريه! گمان مىكنم كه تو از دوستداران و پيروان اهل بيتِ عصمت و طهارت (عليهم السلام) هستى. گفت: آرى.
ـ خود را معرفى بنما.
ـ انا «فضه» ـ أَمَةُ فاطمه الزهراء بنت محمّدالمصطفى (صلّى الله عليه وآله وسلّم) ؛ من فضه كنيز حضرت فاطمه زهرا دختر محمّد مصطفى (صلّى الله عليه وآله وسلّم) هستم.
ـ احسنت و آفرين بر تو، اى مونس و انيس فاطمه! من مشتاقم تا از كلامت بشنوم و از منطق تو استفاده كنم. خواهش مىكنم چون طواف خويش به جاى آوردى، به بازار گندم فروشان بروى و اندكى در آن‏جا صبر كنى تا من به خدمت شما برسم. مىخواهم در مورد مسئله‏اى از تو سؤالى كنم، خداوند متعال بر پاداش نيكت بيفزايد.
ورقه گويد: چون به بازار گندم فروشان رفتم فضه را ديدم در كنارى نشسته. او را به نزد خود خواندم و در گوشه خلوتى به او گفتم: اى فضه! مرا از حالات بانوى خود «فاطمه زهرا» خبر ده و بگو كه در هنگام وفات پدرش رسول خدا ـ جانها به فدايش ـ و هنگام وفات فاطمه زهرا ـ جانم به فدايش ـ چه ديدى؟
چون فضه اين كلام از من شنيد، سيلاب اشكش به صورتش روان گرديد و آه و ناله او بلند شد و گفت:
«اى ورقة بن عبداللّه‏! حزنى را كه سال هاست در سينه پنهان كرده‏ام به هيجان آوردى و داغ‏ها و دردهاى دل مرا تازه كردى».
سپس فضه وفات فاطمه و ناله‏ها و گريه‏هاى او را كه بعد از پدر بزرگوارش داشت نقل كرد. (29)
در اين آشوب جهان سوز، فضه سه بار نام خود را از زبان مبارك عزيزانش ذكر مىكند:
 (30). آن جا كه گل نبى، خويش را بين در و ديوار مىبيند و ميخِ در، به سينه‏اش اصابت مىكند و درد شديدى از كشته شدن فرزندش محسن ـ كه شش ماه است در شكم مادر آرميده است ـ احساس مىكند. فرياد مىزند: «فضه مرا درياب.» و فضه با جان به يارىاش مىدود.
 (31). امام على (عليه السلام) مىفرمايد: «وقتى فاطمه را غسل دادم و خواستم بندهاى كفن را گره بزنم گفتم: اى ام كلثوم، زينب و سكينه، اى فضه و اى حسن و حسين بشتابيد و از مادرتان آنچه مىخواهيد توشه برداريد».
امّا پيش از آن كه فضه بوسه آخر را از صورت نيلى بانويش، شهيده مرضيه، برچيند، حَسنين (عليهما السلام) خود را بر پيكر مادر انداختند و آن جا بود كه فضه گمان كرد از شدت اين مصيبت لحظه‏اى جان از او و زمين و زمان جدا شد، و...
 (33). چون هنگام تشييع جنازه پيكر پاك دخت پيامبر خدا ـ سلام خدا بر آنها باد ـ فرا رسيد، اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود:
فاطمه از من پيمان گرفته است كه چون جانش از دنيا پركشيد هيچ كس را خبر نكنم جز ام سلمه همسر رسول خدا، ام ايمن و فضه، و از مردان حسنين، سلمان فارسى، عمار ياسر، مقداد، ابوذر و حذيفه. (34)
يعنى، فضه محرم راز خاندان ولايت شده بود و ايشان او را در غم و شادى خويش شريك مىدانستند، چرا چنين نباشد؟ وقتى كه او كمر همت در خدمت ايشان مىبندد و آنها وى را فضه خود ياد مىكنند و مىستايند.

وادى علم

فضه بعد از بانويش فاطمه زهرا ـ سلام خدا بر روح پاكش باد ـ كنيزى بود با دنيايى از غم، و محزون از داغى كه بر سينه‏اش نشسته بود و از آن پس، خدمتِ مولايش علىبن‏ابى طالب را مىنمود. آن حضرت پس از مدتى بهتر آن ديد كه دست فضه را در دست همسرى بگذارد تا كمال و كلامى كه از فاطمه آموخته است به كودكانش بياموزد و رسالت سنگين ترويج اسلام ناب محمدى (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را انجام دهد.
حضرت، فضه را به ابوثعلبه حبشى تزويج كرد. پس از اندكى پسرى از سينه فضه شير مىخورد و به ادب او مؤدب مىشد؛ امّا چندى نگذشت كه فرزندش يتيم شد و حضرتش فضه را به ازدواج سليك غطفان (35) در آورد.
در همان روزهاى نخستِ زندگى فضه با سليك، همسرش شكايت از فضه به نزد خليفه دوم برد، كه فضه همسرش را فرمانبردارى نمىكند. خليفه فضه را طلبيد و علت را جويا شد.
فضه فرمود: تو بايد در اين مورد حكم كنى و علت آن از تو پنهان نيست.
خليفه دوم گفت:
من اجازه‏اى براى اين كار تو نمىيابم.
فضه از حكم ناحق او خشمگين شد و فرمود: اى ابا حفص! (36) از حق برگشته‏اى.
سپس با فصاحتى تمام و منطقى عالمانه از خويش دفاع كرد و درسى كه از فقه آموخته بود، امروز عملاً اجرا مىنمود و در جواب آن جاهل فرمود:
در اين مدت از حيض استبراء مىنمودم، كه اگر حامله‏ام، حمل من طفلى است كه اين كودكِ يتيم، برادر اوست و اگر حيض شدم معلوم است كه از ابوثعلبه فرزندى نيست.
خليفه كه دانايى فضه را در فقه علوى و پارسايى او را در حكم خداوندى تماشا مىكرد، زبان به اعتراف گشود و گفت: يك موى از آل ابىطالب از قبيله عدى (37) فقيه‏تر است. شعرة من آل ابى طالب افقه من عدى. (34)

همزبان وحى

باز در بيان علم و دانش، زيركى، فصاحت و پارسايى فضه، ابوالقاسم قشيرى در كتابش مىنويسد:
«روزى در بيابان از قافله باز ماندم، زنى را تنها در ميان بيابان ديدم و از اين‏كه تك و تنها در بيابان مىرفت تعجب كردم و پرسيدم: تو كيستى؟ زن گفت: «و قل سلام فَسوفَ يعلمون؛ (38) وبگو: «به سلامت» پس زودا كه بدانند.»
مرد در مىيابد كه ابتدا بايد سلام كند. از اين رو سلام مىكند و آن‏گاه مىپرسد: اين‏جا تك و تنها چه مىكنى؟ آيا راه گم كرده‏اى؟
«مَنْ يَهدى اللّه‏ فلا مُضِلَّ له؛ (39) هر كه را خدا هدايت كند گمراه كننده‏اى ندارد.»
ـ آيا از جنّى يا انس؟
ـ «يا بنى آدم خُذوا زينَتكُم؛ (40) اى فرزندان آدم، جامه خود را بر گيريد.»
ـ از كجا آمدى؟
ـ «ينادون مِن مكانٍ بعيد؛ (41) آنان را از جايى دور ندا مىزنند.»
ـ به كجا مىروى؟
ـ «و للّه‏ عَلى الناسِ حِجُّ البيت؛ (42) براى خدا حج آن خانه بر عهده مردم است.»
ـ چند روز است كه در راهى؟
ـ «و لقد خلقنا السموات و الارض وما بينهما فى ستة ايام؛ (43) همانا آسمان‏ها و زمين و آنچه در ميان آنهاست را در شش روز آفريديم.»
ـ آيا غذا مىخورى؟
ـ «وَ ما جَعَلنا هُم جَسَدا لا يأكلونَ الطّعام؛ (44) و ايشان را جسدى كه غذا نخورد قرار نداديم.»
آن‏گاه مرد به او غذايى مىدهد و دوباره مىپرسد: چرا تندتر نمىروى؟
ـ «لا يُكلِّفُ اللّه‏ نَفسا اِلاّ وُسْعَها؛ (45) خداوند هيچ‏كس را جز به قدر توانايىاش تكليف نمىكند.»
ـ آيا مىخواهى با من بر مركب سوار شوى؟
ـ «لَو كانَ فيهما آلِهةٌ إلاّ اللّه‏ لَفَسَدتا؛ (46) اگر در آنها (زمين و آسمان) جز خداى يگانه خدايانى ديگر وجود داشت، قطعا زمين و آسمان تباه مىشد.»
مرد پايين مىآيد، او را به تنهايى سوار مىكند و راه مىافتند. زن چون سوار مىشود مىگويد: «سُبحانَ الذى سَخَّرَلنا هذا؛ (47) پاك است كسى كه اين را براى ما رام كرد.»
زن سواره و مرد پياده به راه مىافتند. مىروند تا به قافله‏اى مىرسند.
مرد از زن مىپرسد: آيا در اين قبيله كسى را دارى؟
ـ «يا داودُ إنا جَعَلناكَ خليفةً فى الارضِ؛ (48) اى داوود! ما تو را خليفه و جانشين گردانيديم.»
«و ما محمدٌ إلاّ رسول؛ (49) محمّد جز فرستاده‏اى نيست.»
«يا يحيى خذِ الكتابَ؛ (50) اى يحيى! كتاب (خدا) را بگير.»
«يا موسى إنّى أنا رَبُّك؛ (51) اى موسى! من پروردگار توام.»
مرد مىفهمد داوود، محمّد، يحيى و موسى از آشنايان اويند. آنها را صدا مىزند. چيزى نمىگذرد كه چهار جوان به سوى او مىآيند. مرد رو به زن كرده، مىپرسد: اينها چه نسبتى با تو دارند؟
«المالُ و الْبَنون زينَةُ الحياة الدنيا؛ (52) مال و فرزندان زيور زندگى دنيايند.»
مرد مىفهمد كه اين جوانان فرزندان اويند. وقتى فرزندانش (53) جلو مىآيند زن مىگويد: «يا اَبَتِ إستَأجِرهُ إنَّ خيرَ مَن استَاجَرْتَ القَوى الأمينُ؛ (54) اى پدر! او را استخدام كن، چرا كه بهترين كسى است كه استخدام مىكنى، هم نيرومند است و هم در خور اعتماد.»
پسران اجرت آن مرد را مىدهند و زن دوباره مىگويد:
«و اللّه‏ُ يُضاعفُ لِمَن يَشاء؛ (55) و خدا براى هر كس كه بخواهد چند برابر مىكند.»
فرزندان در مىيابند كه اين مقدار كم است و او را پاداش بيشترى مىدهند.
مرد كه از چنان تسلط زن بر قرآن در شگفت شده بود از جوان‏ها مىپرسد: اين زن كيست؟
آنان مىگويند: او مادر ما فضه، كنيز زهرا (عليها السلام) است و بيست سال است كه به غير قرآن لب نگشوده است.
مرد كه درس‏هاى زيادى در اين مدت كم از فضه آموخته بود هم چنان شگفت زده، راه خود گرفت و رفت.» (56)
آرى فضه امروز استادى بود كه مردان هم كيش و بزرگان سرزمين خويش را درس مىداد.

آغوش وصل

تاريخ نويسان، نه زمان رحلت فضه ـ رحمة اللّه‏ عليها ـ را ذكر كرده‏اند و نه از عدد ساليانى كه زيسته است چيزى گفته‏اند. (57) امّا گفته‏اند پيكر پاك فضه را بعد از آرامش، در قبرستان «باب الصغير» دمشق به خاك سپردند.

در انتهاى غربى قبرستان اتاقى است كه گنبدى سبز رنگ و كوچك دارد و ديوارهايش از سنگ سياه است. روى سنگ قبرش محفظه‏اى چوبى قرار دارد كه با پارچه‏اى سبز پوشيده شده است.
مرقد فضه كمى بالاتر از قبر عبداللّه‏ فرزند امام صادق (عليه السلام) قرار دارد (58) و مورد توجه اولياى خدا و مردم است. اولين زائر فضه، سيده نفيسه، همسر اسحاق، فرزند امام صادق (عليه السلام) بود كه در سال 193 (هـ.ق) به زيارت قبر حضرت زينب (عليها السلام) رفت و قبر فضه را نيز زيارت كرد. (59)
فضه نيز از خاندان رسول خدا غربت و مظلوميت را به ارث برده است و چون آنان گنج درونش كه با سعى فراوان به دست آورده بود، ناشناخته مانده است، امّا آنچه مسلّم است به هنگام ترك دنياى فانى، از دنيا و حُبّ دنيا هيچ نداشته است، چرا كه داستان علم كيميا را از ياد نبرده بود. آخرين لحظات كه فضه اشهد خويش را با دل و جان به زبان مىراند، بانويش فاطمه او را در سينه مىفشرد، به پاس آن دم كه او خود را عمود كمر خميده‏اش نمود.
رسول خدا و مولايش على ـ صلوات اللّه‏ عليهم ـ به استقبالش آمدند تا از زحمات او در خانه فاطمه زهرا قدردانى كنند. حسنين سرور جوانان بهشت در انتظارش بودند و مهربانىهاى او را در روزگارشان به ياد داشتند، و بهشت با همه زيبايىها، جلوه‏ها و طراوتش به سوى او مىآمد.
آن زمان شايد خوش‏ترين لحظات زندگى فضه بود؛ امّا براى زمينيان و فرزندان فاطمه زهرا ـ جان‏ها به فداى همگى شان باد ـ غمبار و جان گداز بود. چون فضه از ياران انگشت شمار خاندان وحى و تنها گلى بود كه در بوستان خانه على و فاطمه شكفت و قد راست كرد.
غروب آن روز سخت دلگير بود و شبش تاريك‏تر از شب‏هاى ديگر. چون ستاره‏اى ديگر از آسمان علم و ادب و معرفت رخت بر بست و خاموش شد.
امّا امروز غروبش دلگيرتر و شبش تاريك‏تر است، چرا كه خورشيدمان دير زمانى است كه پس ابرها پنهان است و ستارگانى كه در آسمان عشق و ايمان مىدرخشند بسيار اندكند.
دنياى امروز ما عشق و ادب را وارونه، علم و ايمان را جدا و حيا و عفت را رها كرده است. از فضه ـ كه خدايش از او شاد باد ـ و بانويش فاطمه (عليها السلام) هر چند يادى هست، امّا اثر پررنگى نيست. آيا بر ما نيست كه بكوشيم تا از يادشان گلى ببوييم. خويش را به عطر ايشان معطر كرده و روزگارمان را از اين زشتى و پستى به در آوريم؟!

فهرست منابع

1. اخلاق حضرت فاطمه (عليها السلام)، محمّدمهدى تاج لنگرودى.
2. اسد الغابه.
3. اصول كافى، ج 2.
4. اعلام النساء المؤمنات.
5. الاصابه فى معرفة الصحابه.
6. المنجد فى الاعلام.
7. بحار الأنوار، ج 10، 27، 30، 42، 43، 78.
8. بهجة قلب المصطفى (صلّى الله عليه وآله وسلّم).
9. تفسير الميزان، ج 20.
10. چشمه در بستر.
11. خصائص فاطميه.
12. رياحين الشريعه، ج 1 و 2 و 3.
13. زندگانى حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام) ؛ سيد هاشم رسولى محلاّتى.
14. عوالم العلوم.
15. فضه همراز زهرا (عليها السلام)، محمّد عابدى ميانجى.
16. قرآن كريم.
17. كشتى پهلو گرفته.
18. لغت نامه دهخدا.
19. مناقب ابن شهر آشوب، ج3.
20. نزهة الابرار.
21. نهج البلاغه.