نماز خوبان
(حكايات و داستانهايى از دانشمندان و فرزانگان )

على - احمد پور تركمانى

- ۵ -


128 - نواى شب
مدّتى همسايه مرحوم سيّد احمد تهرانى كربلائى (1322 ه‍ .ق ) بودم ، ايشان در مراتب علم و عمل و سلوك و زهد، يگانه فرد زمان و اوحدى زمان خود بود. نمازهاى خود را در مكانهاى خلوت به جا مى آورد و از اقتدا كردن مردم به وى در نمازها خوددارى مى نمود و بسيار گريه مى كرد و ((كثير البكا)) بود، به طورى كه نمى توانست از گريه در نمازها خويشتن دارى نمايد، به خصوص در نماز شب .
من در مدّت دو سال كه به همسايگى او فائز و بهره مند شدم در اين مدّت از او چيزهايى را مشاهده نمودم كه بيانش به طول مى انجامد.(142)
وى معمولاً بدين غزل ، مولاى خود را مورد خطاب قرار مى داد و مى فرمود:
ما بدين در نه حشمت و جاه آمده ايم
از بد حادثه اينجا به دنيا آمده ايم
رهرو منزل عشقيم و ز سر حدّ عدم
نه به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم
سبزه خطّ تو ديديم و ز بستان بهشت
به طلبكارى اين بهر گياه آمده ايم
با چنين گنج كه شد خازن او روح امين
به گدايى به در خانه شاه آمده ايم
لنگر حلم تو اى كشتى توفيق كجاست
كه در اين بحر كرم ، غرق گناه آمده ايم
آبرو مى رود اى ابر خطا شوى ببار
كه به ديوان عمل نامه سياه آمده ايم
حافظ اين خرقه پشمينه بينداز كه ما
از پى قافله با آتش آه آمده ايم
((حافظ))
129 - لحظات آخر زندگى يك سردار
سيّد مجتبى نواب رهبر بزرگ فدائيان اسلام براى مقابله با مزدوران استعمار، سازمان فدائيان اسلام را در سال 1324 ه‍ .ش تشكيل داد كه اعضاى مركزى اين سازمان عبارت بودند از:
1 - سيّد حسين امامى 2 - خليل طهماسبى 3 - سيّد عبدالحسين واحدى 4 - محمّد مهدى عبد خوانى 5 - مظفر ذوالقدر و ...
هژير از مهره هاى مورد اعتماد انگليسيها بود هميشه مشاغل مهمى داشت و پس از شهريور 20 چندين بار وزير شد و پس از سقوط كابينه قوام در سال 1327 چند ماه نخست وزير بود. نخست وزيرى او به علت مخالفت مردم دوامى نياورد و پس از آن به دستور شاه وزير دربار شد و در همين سمت توسط((فدائيان اسلام ))كشته شد.
روز جمعه اى بود و محمّد رضا به اتفاق عده اى در فرح آباد بود، من هم بودم بعد از ظهر خبر رسيد كه هژير را ترور كرده اند. محمّد رضا به من گفت : بيا با هم به بيمارستان برويم . هژير در بيمارستان شماره 2 ارتش بسترى بود. شاه وارد اتاق هژير شد و من هم به دنبالش . هژير كاملاً هوشيار بود و خواست كه اداى احترام كند، ولى محمّد رضا نگذاشت و گفت : نه شما زخمى هستيد، استراحت كنيد.
شاه مدّتى نشست و چون ديد حال هژير خوب است بيمارستان را ترك كرد. ولى شب (5/6 ساعت پس از ملاقات فوق ) خبر رسيد كه هژير فوت كرده است . فرداى آن روز در محافل سياسى بالا شايع شد كه ترور هژير كار رزم آرا است . در آن زمان رزم آرا قدرتى بود و به شدت براى كسب مقام نخست وزيرى زد و بند مى كرد. شايعه فوق به گوش محمّد رضا رسيد، ولى رزم آرا كه زرنگ بود و شايعه را شنيده بود به محمّد رضا اصرار كرد كه فرد مورد اعتمادى به ملاقات ضارب برود و تحقيق كند. محمّد رضا مرا تعيين كرد. تقريباً ساعت يك بعد از نيمه شب ، محمّد رضا به من گفت كه : به منزل رزم آرا برو و او را ملاقات كن . به منزل رزم آرا رفتم ، خواب بود و با لباس ‍ خواب بيرون آمد. گفتم ، كه شاه دستور داده بيايم و شما را ببينم . موضوع چيست ؟ گفت : ضارب هژير در زندان دژبان است به ملاقاتش برويد و بپرسيد كه ، چه كسى دستور ترور هژير را داده ، وعده دهيد كه اگر راستش را بگويد آزاد خواهد شد. من همان موقع به زندان دژبان كه در خيابان سوم اسفند واقع بود و در اختيار رزم آرا قرار داشت رفتم . رئيس دژبان مرا به سلول ضارب (سيّد حسين امامى ) برد و در گوش من گفت : چون ممكن است به شما حمله كند ما چند نفر پشت در مى ايستيم ! من وارد سلول شدم ، ديدم مردى قوى هيكل و سالم ، نشسته بود و تسبيح مى انداخت و دعا مى خواند. او تا مرا ديد به نماز ايستاد. نمى دانم چه نمازى بود كه فوق العاده طولانى شد. حدود سه ربع ساعت در گوشه اتاق روى صندلى نشستم و او اصلاً متوجه من نبود و مرتب راز و نياز مى كرد و به محض اينكه نمازش تمام مى شد نماز ديگر را شروع مى كرد. ديدم كه با اين وضع نمى شود، زمانى كه نمازش تمام شد اشاره كردم و گفتم : اين كارها را كنار بگذار، من عجله دارم . پذيرفت و روى تخت چوبى نشست و به ديوار تكيه زد و پايش را بالا گذارد و به تسبيح انداختن پرداخت . او پرسيد: چه مى خواهى ! گفتم : مرا مى شناسى ؟ گفت : مى شناسم ، تو فردوست و دوست شاه هستى ! از او سؤ ال كردم : چه كسى به شما دستور داد كه هژير را ترور كنى ؟ اگر حقيقت را بگويى بخشوده و آزاد مى شوى و اگر اين قول را قبول ندارى من خود ضامن شما مى شوم .
جواب داد: البته محمّد رضا مى تواند اين كار را بكند ولى من صريحاً مى گوئيم كه وظيفه شرعى خود را انجام دادم و از كسى درخواستى ندارم ، خوشحالم كه اين وظيفه را انجام دادم و مجازاتم هر چه باشد كه - اعدام است - قبول دارم ؟!. از او پرسيدم : آيا رزم آرا به شما دستور نداده كه اين كار را بكنيد؟ پرسيد: رزم آرا كيست ؟! گفتم : يعنى او را نمى شناسى ؟! پاسخ داد: مى شناسم ، سپهبد است ، رئيس ستاد ارتش است ، ولى همين مانده كه من دستور رزم آرا را اجرا كنم ! اين حرفها چيست كه مى گوئيد! من گفتم : حالا شب است و دير وقت و ممكن است شما خسته باشيد، اگر اجازه دهيد فردا مجدداً به ديدارتان مى آئيم . پاسخ داد: آمدن شما اشكالى ندارد ولى بى خود وقتتان را تلف نكنيد، شما اگر 10 ساعت هم بنشينيد پاسخ من همين است . و مجدداً برخاست و به نماز ايستاد. با كمال تعجب برخاستم و در را باز كردم ، مشاهده كردم كه رزم آرا با لباس سپهبدى ايستاده و پشت سرش رئيس دژبان و ساير افسران ايستاده اند. رزم آرا پرسيد: اين فرد چه گفت ؟ گفتم : پيشنهاد را قبول نكرد. گفت : ديديد من بى تقصيرم . اكنون ساعت 4 صبح بود. محمّد رضا گفته بود كه هر ساعتى كه كار به پايان رسيد مرا بيدار كن و نتيجه را بگو. من به پيشخدمتش گفتم و او را بيدار كرد. به داخل اتاق رفتم و جريان را گفتم و گفتم : كه با ضارب مجدداً يك قرار براى فردا صبح گذارده ام . شاه گفت : فردا صبح برو، اشكالى ندارد ولى اين كار رزم آرا نيست و شايعات دروغ است .
به هر حال ، صبح روز بعد مجدداً به زندان رفتم و ديدم كه ضارب مشغول دعا و نماز است و حالش هم خوب است . مجدداً مطلب را تكرار كردم . او پاسخ داد: اگر صد دفعه هم بيايى پاسخ من همان است . وظيفه دينى من حكم مى كرد كه هژير را به قتل برسانم و هيچ درخواستى هم ندارم !. از اتاق خارج شدم نزد محمّد رضا رفتم و گفتم : كه چيزى نمى گويد همان صحبتهاى شب قبل را تكرار مى كند.
پس از اين جريان ، به سرعت ترتيب محاكمه ضارب داده شد و مدّت كوتاهى بعد، در ساعت 2 بعد از نيمه شب ، با يك گردان دژبان به ميدان سپه برده و دار زده شد.(143)
130 - تحول ايمان
ساعت 10 شب بود و سوز و سرماى زمستانى همه ما را در گوشه زندان جمع كرده بود، در همين حين ، متوجه سرباز عراقى شدم كه با اشاره دست مرا مى خواند. با شك و دودلى جلو رفتم ، امّا وقتى مقابلش ايستادم در چهره اش موجى از عاطفه ديدم . لحظات عجيبى بود و نگاه او حكايت از حادثه اى عجيب مى كرد. گويى در پى يافتن گم شده بود. او پس از چند لحظه سكوت گفت : آيا مى توانى نماز خواندن را به من ياد بدهى ؟ چيزى را كه مى شنيدم باورم نمى شد، او دوباره حرفش را تكرار كرد. در حالى كه اشك شوق در چشمانم حلقه زده بود، جواب مثبت دادم . مدّتى طول كشيد تا خواندن نماز را ياد گرفت و پس از آن نه تنها اذيتمان نمى كرد، بلكه تا حد توان هواى ما را نگه مى داشت . او شيعه مذهب بود. يك روز ديگر همين نگهبان از من پرسيد كه نيمه شبها چه مى خوانيم و من به او فهماندم كه نماز شب اقامه مى كنيم . او با اشتياق تمام ، طريقه اقامه نماز شب را نيز ياد گرفت . به تدريج خود را در دنياى ديگر احساس مى كردم و جوانه هاى اميد در دلم شكوفه مى شد حالت غير قابل وصفى بود. و من در زيباترين لحظات عمرم ، در پيشگاه خدا سجده شكر به جا مى آوردم . اين سرباز عراقى طورى متحول شده بود كه وقتى خبر ارتحال حضرت امام قدّس سرّه را شنيد، اشك از چشمانش سرازير شد.(144)
131 - شبهاى اسارت
ساعت 5/3 نيمه شب بود كه از خواب بلند شدم . مثل شبهاى گذشته تعداد زيادى از بچه ها حدود هفتاد نفر را ديدم كه مشغول اقامه نماز شب بودند مدّتى بعد، سرباز عراقى از پشت پنجره مسئول آسايشگاه را صدا زد و پرسيد: دو ساعت به نماز صبح مانده است چرا اينها الان نماز مى خوانند؟ حتماً در دوره گذشته نخوانده اند و ميخواهند جبران كنند! مسئول آسايشگاه در جواب او گفت : اينها نماز شب مى خوانند و با خدا راز و نياز مى كنند. سرباز گفت : يك ساعت است دارم قدم مى زنم و مى بينم كه همه قنوت گرفته اند. اينها چه مى گويند؟ من بايد بدانم كه چرا قنوت گرفته اند و گريه مى كنند. و يكى از بچه ها را خطاب قرار داد و با لحنى تمسخر آميز پرسيد: براى چه گريه مى كنى ؟ مگر مرد هم گريه مى كند؟ حتماً دلت براى پدر و مادرت تنگ شده ؟! آن اسير كه حدود نوزده سال داشت در جواب گفت : من براى بدبختى شما گريه مى كنم و نمى دانم كه چه وقت مى خواهيد به حقيقت برسيد. سرباز عراقى با شنيدن اين جمله شروع به دادن فحش و ناسزا كرد.
صبح روز بعد، آن برادر آزاده را به زندان انفرادى بردند و به مدّت 10 شب حبس كردند.(145)
132 - جرم سجده طولانى
آن شب ، پس از صرف شام ، مشغول خواندن نماز مغرب و عشاء شدم . نمازم را كه خواندم متوجه نگهبانى شدم كه پشت پنجره ايستاده بود و داخل سلول را مى پاييد. او به يكى از بچه ها خيره شده بود و نماز خواندن او را تماشا مى كرد. وقتى نماز و سجده طولانى و همراه با آه و ناله وى تمام شد، سرباز عراقى او را صدا زد و با خشم پرسيد:
- چرا اين همه در سجده بودى ؟ براى چه كسى دعا مى كردى ؟ براى خمينى ؟!
آن برادر اسير، جواب داد: نه ، داشتم براى آزادى خودمان دعا مى كردم .
سرباز بعثى نام او را ياد داشت كرد (و وقيحانه آب دهانش را بر روى او انداخت ) و از پشت پنجره دور شد. صبح روز بعد آن برادر را به جرم دعا و سجده طولانى به 25 ضربه شلاق محكوم كردند و با كابل ، پشت او را سياه نمودند. طورى كه پس از تحمّل ضربات به حالت اغماء دچار شد.(146)
133 - نماز همه چيز ماست
يكى از اسراء نمازش كه تمام شد، سربازش عراقى صدايش كرد و گفت :
- شماها از نماز خواندن خسته نمى شويد؟ هميشه مى بينم چند نفر در حال نماز هستيد، حتى شبها و نيمه شبها، شما خواب نداريد؟
آن برادر با آرامش رو به سرباز عراقى كرد و جواب داد:
- ما به خاطر همين نماز اينجا اسير شده ايم . نماز همه چيز ماست . نماز نور چشم ماست .(147)
134 - قضاء نماز شب
شب قبل از عمليات محرم ، برادر مهدى سامع تا بعد از نيمه شب به شناسائى رفته بود و دير وقت خسته و كوفته برگشته و به خواب رفت . بچه ها كه براى نماز شب بيدار شده بودند او را بيدار نكردند و چون خسته بود و شب بعد هم بايد در عمليات شركت مى كرد.
صبح كه براى نماز بيدار شد گفت : مگر سفارش نكرده بودم مرا براى نماز شب بيدار كنيد؟ آه سردى كشيد و گفت : افسوس ! شب آخر عمرم نماز شب ام قضا شد! فردا شب ! عمليات آغاز شد و در حين عمليات مهدى به خيل عظيم شهداء اسلام پيوست .(148)
فصل پنجم : با محرمان خلوت اُنس
سيرى در حالات نمازگزاران
135 - سيماى نور
وقتى تيرى در جنگ اُحد به پاى مبارك على عليه السّلام فرو رفته بود، خواستند آن را بيرون آورند، بطريقى كه درد آن بر حضرت اثر نكند. صبر كردند تا مشغول نماز شد آنگاه بيرون آوردند. پيوسته آن حضرت در هر شب هزار ركعت نماز مى گذارد و گاه گاهى از خوف و خشيّت الهى آن حضرت را غشى عارض مى شد.(149)
شير خدا شاه ولايت على
صيقل شَرْك خفّى و جَلىّ
روز اُحد چون صف هيجا گرفت
تير مخالف به تنش جا گرفت
غنچه پيكان به گُل او نهفت
صد گُل محنت ز گل او شكفت
روى عبادت سوى محراب كرد
پشت به دردِ سر اصحاب كرد
خنجر الماس چو بند اختند
چاك به تن چون گلشن انداختند
صورت حالش چو نمودند باز
گفت كه سوگند بداناى راز
گز اَلَم تبغ ندارم خبر
گر چه ز من نيست خبر دارتر
((ملاّى جامى ؛))
136 - شبهاى على عليه السّلام
ابو درداء روايت مى كند كه : شبى اميرالمؤ منين عليه السّلام را ديدم كه از مردمان كناره گرفته و در مكان خلوتى مشغول مناجات با پروردگار است و مى فرمود: بار الها! چه بسيار گناهانى كه با بردبارى از عقوبتش درگذشتى و چه بسيار جرائمى كه به كرم و بزرگواريت آن را آشكار نساختى ، بار الها! گر چه عمرم در نافرمانى تو طى شد و گناهانم بسيار گشت ولى آرزويم تنها غفران و آمرزش تو است ، و آه اگر در نامه عملم ...
ناگاه ديدم صدا خاموش شد. گفتم ، حتماً حضرت را خواب برده ، رفتم تا آن حضرت را بيدار كنم چون ايشان را حركت دادم ديدم همچون چوب خشك شده اى است . گفتم : ((اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون )) اميرالمؤ منين از دنيا رفت . به خانه آن حضرت رفتم ، و فاطمه عليهاالسّلام را از اين امر آگاه ساختم . فرمود: اين حالتى است كه از ترس خدا هر شب بر او عارض ‍ مى شود. پس اندكى آب به چهره اش پاشيدم ، بهوش آمد به من نگريست در حالى كه من مى گريستم ، فرمود: چه چيز باعث گريه تو شد، اى ابو درداء؟! گفتم : آنچه را كه مى بينم شما به خود روا مى دارى ، فرمود: اى ابو درداء! پس حالت چگونه خواهد بود اگر مرا ببينى در حاليكه به حساب فرا خوانده شده ام .
ابو درداء مى گويد: بخدا سوگند كه من چنين حالتى را از احدى از اصحاب رسول خداصلّى اللّه عليه و آله نديدم .(150)
137 - تنديس عبوديت
عن الحسن البصرى :((ما كانَ فى هذهِ الامَّهِ اَعْبَدُ مِنْ فاطِمَهَعليهاالسّلام كانَتْ تَقُومُ حَتّى تَتَوَرَّمُ قَدَ ماها)).
حسن بصرى گويد: در ميان امّت اسلام كسى خداپرست تر از فاطمه نبود، آنقدر در نماز مى ايستاد كه قدمهايش ورم مى كرد.(151)
((كانت فاطِمَهُعليهاالسّلام تَنَهجُ فى صَلاتِهامِن خَوفِ الله تعالى )).
حضرت فاطمه عليهاالسّلام در نمازش از ترس خدا نفس نفس مى زد و گريه در گلويش مى شكست (152).
138 - آخرين نماز آقا ابا عبدالله عليه السّلام و يارانش
ظهر عاشورا نزديك مى شد، سى نفر از اصحاب حسين عليه السّلام ر جريان يك درگيرى و تيراندازى كه بوسيله دشمن انجام گرفت به خاك و خون غلطيدند. بقيه در انتظار جانبازى لحظه شمارى مى كردند و بى قرارى مى نمودند. ناگهان مردى از اصحاب اباعبدالله به نام ابو ثمامه صيد اوى ؛ متوجه شد كه ظهر شده است به خدمت امام عليه السّلام شتافت و عرض ‍ كرد: يا ابا عبدالله ! وقت نماز فرا رسيده است و ما دلمان مى خواهد براى آخرين در زندگى ، نماز جماعتى با شما بخوانيم . حضرت سر سوى آسمان برداشت و فرمود: ((ذَكَرْتَ الصَّلوةَ جَعَلَكَ اللّهُ مِنَ الْمُصَلّين ؛ نماز را ياد كردى ، خداوند تو را از نماز گزاران قرار دهد)). فرمود: از اين قوم بخواهيد تا دست از جنگ بردارند تا ما نماز گذاريم . حصين بن تميم چون اين بشنيد فرياد برداشت كه نماز شما مقبول درگاه خدا نيست . حبيب بن مظاهرعليه السّلام ا صداى بلند فرمود: نماز پسر رسول خداصلّى اللّه عليه و آله قبول نمى شود و از تو قبول خواهد شد. امام در همان ميدان جنگ به نماز ايستاد و اصحاب هم به آن حضرت اقتدا كردند. (نمازى كه در اصطلاح فقه اسلامى نماز خوف ناميده مى شود يعنى داراى دو ركعت به مانند نماز مسافر). نيمى از ياران در مقابل دشمن ايستادند و نيمى به جماعت اقتدا كردند. نمازگزاران مى بايست يك ركعت از نماز را با امام بخوانند و ركعت ديگر را خود بجا آوردند تا زودتر پُست را از دوستان تحويل گرفته و آنها نيز فضيلت جماعت و نماز خواندن با حسين عليه السّلام را در يابند. امام و يارانش از دشمن چندان دور نبودند و در حمله ناجوانمردانه اى كه دشمن انجام داد اصحابى كه خود را مقابل خصم سپر ساخته بودند مورد اصابت تيرهاى دشمن قرار گرفتند. وقتى كه امام نمازش تمام شد يكى از رادمردان را در خاك و خون غلطان يافت . سعيد بن عبدالله حنفى بود. امام خودش را به بالين او رساند، سعيد تا متوجه شد كه آقا به بالينش آمده ، عرض كرد: ((يا ابا عبدالله ! اوفيتُ؛ آيا من حق وفا را بجا آورده ام ؟)) آرى اين بود آخرين نماز اباعبدالله و ياران پاكبازش در ظهر عاشورا در سرزمين كربلا!!.(153)
قربان عاشقى كه ز خوش وضو گرفت
اندر حضور حق به مقتل نماز كرد
يك سجده كرد و داد سرش در رضاى دوست
اهل نماز را در دو جهان سرفراز كرد
139 - حسين بن على عليه السّلام
((كانَ الحُسين بنُ عَلىِ اِذ تَوَضَّاَ تَغَيَّرَ لَوْنُهُ و اَرتَعَدتْ مَفاصِلُه ، فقيل لَهُ فِى ذلِك فقالَ: حَقُّ لِمَنْ وَقَفَ بَيْنَ يَدَى الَْملِكِ الجَبَّارِ اَن يَصَفَّر لَوْنُهُ وَ يَرْتَعِدَ مَفامِلُهُ)).
امام حسين عليه السّلام وقتى وضو مى گرفت رنگش پريده و پاهايش ‍ مى لرزيد. از سبب اين كار پرسيدند، فرمود: سزاوار است براى كسى كه در مقابل خداى با جبروت ايستاده ، رنگش زرد شود و پاهايش بلرزد.(154)
قالَ علِىُّ بنُ الحُسين عليه السّلام
اَلْعَجِبُ كَيْفَ وُلِدْتُ، كانَ يُصلّى فى اليَومِ و اللَيلهِ اَلفِ رَكعَةٍ.
امان زين العابدين عليه السّلام فرمود:
تعجب مى كنم چگونه به دنيا آمدم ، در حالى كه پدرم حسين عليه السّلام هر روز و شب هزار ركعت نماز مى خواند.(155)
140 - على ابن الحسين عليه السّلام
امام باقرعليه السّلام فرمود: ((كانَ عَلىٌ بن الحسين عليه السّلام اِذاَ تَوَضّاءَ اِصْفَرّ لَوْنَهُ، فَيقولُ لَهُ اَهْلُهُ، مَا الّذى يَغشاكَ؟
فيقُولُ: اءتدُرون لِمَن اءَتَاهَُب لِلقِيام بَين يَديهِ.
امام سجاد زين العابدين عليه السّلام هنگامى كه وضو مى ساخت رنگ مباركش زرد مى شد، همراهان و نزديكانش از او مى پرسيدند: چه چيز شما را مى ترساند؟ حضرت در جواب مى فرمود: آيا مى دانيد آماده مى شوم تا در مقابل چه كسى بايستم .(156)
141 - رُخ به رُخ
نماز آية ا... سيّد محمد تقى خوانسارى ؛ (1305 - 1371 ه‍ .ق ) حديث شگفتى دارد. نماز او رهايى روح بود. از كالبد جسم ، و چه زيبا بود...! او حضور خدا را با همه وجود خود احساس مى كرد. نشاط حضور، در نمازش نمودِ چشمگيرى داشت . در آيينه خلوت او حقيقت چهره مى گشود و در نمازش كه جُرعه اى از چشمه حضور بود، دست از جان شسته تا بلنداى نماز پرواز مى كرد و اشكهاى اجابت ، گونه هايش را خيس ‍ مى ساخت .
آية ا... اراكى ؛ (1312 - 1315 ه‍ .ق ) كه از نزديكان آن فقيه مجاهد بود در مورد نماز ايشان اظهار داشته اند:
آنچه من فهميدم درباره حالتهاى ويژه اش در نماز، كه وقتى جمعى از ايشان در اين مورد پرسيدند، او در جواب گفت : من در نماز كه مى ايستم ، مثل اين كه با خدا شفاهى دارم صحبت مى كنم كانه رُخ به رُخ هستم .(157)
خرّم آن روى كه در روى تو باشد همه عمر
وين نباشد مگر آن وقت كه راءى تو بود
ذرّه در همه اجزاى من مسكين نيست
كه نه آن ذرّه معّلق به هواى تو بود
((سعدى ))
142 - نماز براى او يك كار بود
در حقيقت تربيت و انسان سازى در نماز است . امّا در صورتى كه نماز، نماز واقعى باشد آن حالت خشوع و توبه و تذكر در انسان موجود باشد. خدا رحمت كند استاد بزرگوار ما حضرت امام قدّس سرّه را، ايشان مى فرمود: من در محضر آقاى ملكى تبريزى بودم ، امّا نه به عنوان استاد و شاگرد، مى آمدم و مى نشستم . ايشان نيم ساعت قبل از ظهر به مدرسه فيضيه مى آمد و مى نشست . من از حالش مى فهميدم كه منتظر وقت نماز است . اصلاً نماز براى او يك كارى بود. ايشان نقل مى كرد كه من روزى رفتم به منزل ايشان ، ديدم مرحوم ملكى مشغول نماز است و در آن حال اين مجذوب خدا، همه چيزش را خدا جذب كرده از خود به تمام معنا بى خود است ، در حال قنوت بود و چنين زمزمه مى كرد.
گر بشكافند سرا پاى من
جز تو نيابند در اعضاى من (158)
143 - آه
مردى وارد مسجد شد و ديد تكبير مى گويند.
- پرسيد: نماز چندم است ؟
يكى جواب داد تمام شد.
- گفت : آه
مردى از جمع برخواست و گفت حاضرم تمامى نمازهايم را با آن آه تو عوض كنم .
آن يكى از جمع گفت اين آه را
تو به من ده و آن نماز من تو را
گفت دادم آه و پذيرفتم نماز
او سِتُد آن آه را با صد نياز
شب به خواب اندر بگفتش هاتفى
كه خريدى آب حيوان و شفى (159)
((مولوى ))
144 - جنگ است آقا!
درست به خاطر دارم كه ماههاى نخست آغاز جنگ بود. دشمن با تمام تجهيزات و مدرنترين سلاحهاى اهدائى شرق و غرب و ورزيده ترين ارتش ‍ آموزش ديده خود، حمله وسيعى را به مرزهاى غربى و جنوب غربى كشور اسلامى ما شروع كرده بود و هر روز و هر ساعت خبر ناگوار و وحشتناكى از پيشرويهاى دشمن به گوش مى رسيد و به راستى كه خواب و خوراك را از همه گرفته بود. به طورى كه ما بسيارى از ساعت روز و شب خود را در دفتر جماران و در پاى دستگاه تلكس مى گذارنديم ، و هر لحظه در انتظار خبر تازه اى بوديم . و متاءسفانه خبرها هم يكى پس از ديگرى ، همگى ماءيوس ‍ كننده و تاءثر بار بود. همه در تلاش بودند چه آنها كه در جبهه و در خط مقّدم بودند و چه آنها كه در پشت جبهه نيرو و امكانات بسيج مى كردند. نصيب ما هم در اين ميان ، غم و غصه و اندوه فراوان بود. در يكى از همان روزهاى فراموش نشدنى و غم بار، نزديكيهاى ظهر بود كه تلفن زنگ زد و من كه پاى گوشى بودم تلفن را برداشتم و متوجه شدم كه آقاى مهندس غرضى است (آن موقع استاندار خوزستان بودند) پس از سلام و تعارفات ، با دلهره و اضطرابى به من گفتند: فلانى ! اين خبر را فوراً به امام بدهيد و پاسخ آن را هم بگيريد و به من بگوييد. خرمّشهر سقوط كرده و آبادان هم در خطر سقوط است . تكليف چيست ؟ براى من كه خود را ضعيف تر از گوينده اين خبر مى دانستم ، روشن است كه شنيدن اين خبر وحشتناك (كه سرانجام آن هم معلوم نبود) چه اضطرابى به وجود آورد. همانگونه بدون عبا و عينك به اتاق بغل دفتر، كه اتاق پذيرايى امام بود، رفتم و با توجه به همان نظم دقيق زندگى امام مى دانستم كه ايشان در آن زمان كه اذان ظهر مى گفتند، سر سجاده نماز و آماده انجام فريضه ظهرند. با همان وضع خود را به جلو سجاده نماز ايشان رساندم ، ديدم تازه اذان را تمام كرده و مشغول اقامه نمازند. مرا كه با آن وضع ديدند، فرمودند: ((چه خبر شده است ؟)) من سخنان آقاى غرضى را بازگو كردم و عرض كردم : گوشى در دست ايشان است و منتظر پاسخ و دستور حضرتعالى هستند. امام طورى كه انگار هيچ مطلب غير معمولى نشنيده بودند با همان آرامش و طماءنينه هميشگى فرمودند: ((برويد به ايشان بگوييد جنگ است آقا! جنگ است !)). همين دو جمله را گفتند و به دنبال فصول بعدى اقامه نماز خود رفتند و سپس هم بدون توجه به اينكه من هنوز ايستاده ام ، تكبيرة الاحرام گفتند و با طماءنينه نماز ظهر را شروع كردند. من هم برگشتم و به آقاى غرضى گفتم : آقا فرمودند:(( جنگ است آقا! جنگ است !)). ايشان هم ديگر چيزى نگفت و گوشى را به زمين گذاشت . به راستى هنوز آن منظره و آن آهنگ و آن جملات در گوش من طنين اندازست .(160)
145 - تكبيرة الاحرام
من در اوائل ورودم به نجف اشرف براى نماز مغرب و عشاء به مسجد شيخ طوسى كه صاحب جواهر (1200 - 1266 ه‍ .ق ) در آن جا اقامه جماعت مى كرد، مى رفتم و پشت سر ايشان ، نماز مغرب و عشاء را مى خواندم ، ولى نماز صبح را به مرحوم (سيّد محمّد باقر شفتى ؛) اقتداء مى كردم و براى درك نماز صبح او، هر روز از خانه ام كه مسافت تقريباً زيادى تا مسجد وى داشت بدان جا مى رفتم و در نماز جماعت ، نزديك او مى ايستادم ! ايشان زمانى كه تكبيرة الاحرام قرائت مى فرمود مدّ مى داد. من از شاگردانش سؤ ال كردم كه در الله جاى مدّ نيست ، سيّد چرا مدّ مى دهد؟ در پاسخ گفتند: ما اين امر را از ايشان سؤ ال كرديم و در جواب فرمودند: ((زمانى كه به كلمه مباركه الله اكبر، تكلّم مى كنم ، از حالت اختيار بيرون مى روم و اين مدّ دادن اختيارى نيست )).
آن عالم فرزانه در تمامى نوافل يوميّه ذكر ركوع و سجود را سه دفعه مى خواند و زير كفهاى دست هم مُهر مى گذاشت .(161)
فلك جز عشق محرابى ندارد
جهان بى خاك عشق آبى ندارد
غلام عشق شو كانديشه اينست
همه صاحبدلان را پيشه اينست .
((حكيم نظامى گنجوى ))
146 - شب آشتى با خدا
يكى از برادران سرباز كه از خانواده اى غير مذهبى بود و نماز نمى خواند در عمليات والفجر هشت به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
همه تعجب كرده بوديم كه چرا او شهيد شد امّا وقتى به سراغ يادداشتهايش رفتيم چيزهايى نوشته بود كه خيلى تكان دهنده بود از جمله نوشته بود: ((قبل از عمليات ، يك شب از رزم شبانه برگشتيم ، چون آن شب خيلى خسته بودم دراز كشيدم تا بخوابم . امّا بقيه رزمنده ها به نماز خواندن مشغول شدند. در آن لحظه نسب به آنها احساس كمبود كردم و با اين كه آنها دوستانم بودند حس كردم خيلى با آنها فاصله دارم . ناگهان به گريه افتادم . در همان لحظه با خداى خود عهد كردم هميشه به ياد او باشم و نماز بخوانم . بلافاصله وضو گرفتم و در كنار يكى از برادارنى كه خيلى دوستش داشتم مشغول نماز خواندن شدم . من آن شب را هيچ وقت فراموش نمى كنم ، شب آشتى با خدا يا با خودم بود)).
پس از شهادت آن رزمنده عزيز خانواده اش هم تغيير عقيده دادند و نماز خوان شدند.(162)
فصل ششم رازها و اشاره ها
147 - انديشه هاى زلال
علاّمه بزرگ سيّد شرف الدين جبل آملى رضوان الله تعالى عليه (1290 - 1377 ه‍ .ق ) گويد: يكى از مسيحيان ثروتمند لبنان نزدم آمد و گفت : مى خواهم مسلمان شوم ، وظيفه چيست ؟ گفتم : دو ركعت نماز صبح بخوان و چهار ركعت نماز عصر.
پرسيد: مسلمانان هفده ركعت نماز مى خوانند! عرض كردم : مسلمانى آنها يك مقدار قوّى شده است . از اين رو پيامبرصلّى اللّه عليه و آله راى تازه مسلمانان - بنابر نقل تواريخ - خواندن دو ركعت نماز صبح و عصر را توصيه مى نمودند. اكنون كه شما مسلمان شده ايد همين اعمال را انجام بدهيد كافى است . كم كم اين شخص تازه مسلمان قوى شد و به مساجد مى رفت و مانند ساير مسلمانان ، نمازهاى پنجگانه را به جا مى آورد.
تا اينكه ماه رمضان فرا رسيد، ايشان سراسيمه نزد من آمد و گفت : آيا من هم بايد روزه بگيرم ؟ عرض كردم : خير، روزه مربوط به مسلمانان قوّى است . مسلمانان صدر اسلام ، پس از مدّت طولانى كه از بعثت پيامبر گذشت به روزه گرفتن ماءمور شدند.گفت : مى خواهم روزه بگيرم . گفتم : هر اندازه كه آمادگى دارى روزه بگير.
همين روش باعث گرديد كه در سال دوّم ، تمام ماه رمضان را روزه گرفت و اكنون ايشان از مسلمانان نيرومند لبنان است ، نماز شبش ترك نمى شود و مهمترين بودجه و كمبودهايى مالى جنوب لبنان را تاءمين مى كند.(163)
148 - ابتدا سخت نگيريد
مرحوم حجة الاسلام محمد محققى (ره ) از طرف آية ا... العظمى بروجردى ؛ (1292 - 1380 ه‍ .ق ) براى امر تبليغ به اروپا اعزام شد و به دستور آية الله بروجردى در سال 1357 ه‍ .ق در هامبورگ آلمان در بهترين نقطه شهر، در كنار درياچه آلستر، مسجد بسيار با شكوهى در زمينى كه مساحت آن چهار هزار متر مربع است ساخته شد. و هم اكنون مركز علمى و مذهبى اسلامى در آن ديار مى باشد.
حجة الاسلام محققى مى گويد: در يكى از سفرها به ايران آمدم و به محضر آية ا... بروجردى رفتم . و بعد از دادن گزارش كار، با اظهار نگرانى عرض كردم : ما در اروپا مشكل داريم و آن اينكه آقايان نوعاً با خانمهايشان براى براى نماز جماعت و مراسم مذهبى به مسجد مى آيند و متاءسفانه وضع حجاب خانمهايشان مناسب نيست . اگر سخت گيرى كنيم كار پيش ‍ نمى رود، چه كار بايد كرد؟ آقا در پاسخ فرمودند: ((نه ، سختگيرى نكنيد، به حداقل حجاب اسلامى اكتفا كنيد، اينان بعداً كه بيشتر آمدند و آشنا شدند درست مى شوند، ابتدا سخت نگيريد)).(164)
149 - اهميت به مستحبات
با همه اشتغالاتى كه داشتند به انجام مستحبات ، به ويژه خواندن قرآن ، دعا و نماز اول وقت ، اهميت مى دادند، امام هر روز سه تا پنج مرتبه قرآن مى خواندند. در ماه مبارك رمضان ، سه بار قرآن را ختم مى كردند و شايد كسى باور نكند كه ايشان در جايگاه يك رهبر انقلابى و سياسى ، اكثر دعاهاى كتاب ((مفاتيح الجنان )) را خوانده باشند! يادم است يك وقت امام از من مفاتيح ، خط درشت خواستند، براى ايشان تهيه كردم . يك روز مانده به رحلت ايشان ، يكى از خانمها به من گفتند: ((شما بياييد بالاى سر امام دعا بخوانيد)). من هم دعاى عديله را خواندم ، يك وقت متوجه شدم كه امام در يك جاى مفاتيح نشانه اى گذاشته اند. نگاه كردم ديدم دعاى عهد حضرت مهدى ((عج )) است كه چون مستحب است چهل روز خواند شود. ايشان روى كاغذ تاريخ شروع را از هشتم شوال مرقوم فرموده بودند و تا آن روز خوانده بودند! تا اين اندازه امام به دعاها، آن هم با انجام خصوصيات و شرايط مقيّد بودند.(165)
150 - شكوه وارستگى
علاّمه شيخ جعفر شوشترى (متوفى 1303 ه‍ .ق ) در حوزه علميه نجف به تدريس و تربيت شاگردان اشتغال داشت . در سال 1302 ه‍.ق آخرين ماههاى عمرش به قصد زيارت مرقد مطهّر حضرت امام رضاعليه السّلام به ايران آمد. وقتى كه به شهر رى رسيد، جماعتى از علماى بزرگ تهران و رجال برجسته دولت ناصرالدين شاه از وى ديدن كردند. و در آن زمان مسجد ((سپهسالار)) (مدرسه شهيد مطهرى ) تازه تاءسيس شده بود. ناصرالدين شاه با شيخ ملاقات كرد و در آن ملاقات از شيخ تقاضا كرد كه براى اقامه جماعت به مسجد سپهسالار برود. شيخ اين تقاضا را پذيرفت و در آن مسجد اقامه جماعت مى كرد و منبر مى رفت . حدود چهل هزار نفر در جماعت و پاى منبر او شركت مى نمودند. روزى ناصرالدين شاه با همراهان به ديدار او آمدند و شيخ در آن مجلس متوجه حضور آنها شد و ادامه صحبتش را درباره مفاسد فرهنگ غرب سخن به ميان آورد و به شاه هشدار داد كه از مظاهر فرهنگ غرب جلوگيرى نمايد، و موجب نفوذ غرب نگردد. بعد از اتمام سخنرانى ، امراى كشور و رجال دولت ، هداياى بسيارى براى شيخ آورده بودند، شيخ هيچكدام از آنها را نپذيرفت ، از جمله هدايا، فرستاده خواهر شاه ، كه سجّاده اى نفيس با تسبيح گرانقيمت و چندين كيسه طلاء بود، كه شيخ با مناعت طبع هيچ كدام از آنها را نپذيرفت . فقط قدرى تربت حسينى را كه در كنار سجّاده بود برداشت بعد فرمود: ((همه اينها را باز گردانيد...)).(166)
151 - انوار تابان
روزى در كربلا به قصد زيارت حضرت سيّدالشهداء وارد حرم مقدّس ‍ شديم . آخوند ملاّ حسينقلى همدانى ؛، (1239 - 1311 ه‍.ق ) مشغول نماز و زيارت شد و چون جمعيت زيادى در رفت و آمد بود بدن آخوند هنگام نماز مقدارى تكان مى خورد.
آن جا يك شيخى بود آمد و به من گفت : اين آقا چرا موقع نماز طماءنينه لازم را ندارد؟ در پاسخ گفتم : ايشان پير مرد است ، نماز هم نماز مستحبى است . ولى او قانع نشد و تصميم داشت مطلب را به خود آخوند متذكر شود. رفت خدمت آقا و عرض كرد: آقا هنگام نماز بدنتان طماءنينه لازم را نداشت .
آقا متوجه شدند كه اين شخص با او به زحمت حرف خود را بيان مى كند، به او فرمود: چرا تذكر خود را با مشكل بيان مى كنى ؟ شما بايد به من بگوييد: آخوند! تو چند وقت است نجف هستى ، هنوز متوجه نشده اى كه در نماز بايد طماءنينه را رعايت نمود، تذكر تو بجاست و نبايد چيزى مانع آن شود.(167)
152 - سى سال استغفار
ابن خلكان در ((وفيات الاعيان )) نوشته است كه : سرّى سقطى از عرفاى معروف قرن سوم هجرى شاگرد و مُريد ((معروف كرخى )) و استاد ((جنيد بغدادى )) بود. از او نقل شده است كه گفت : سى سال است كه از يك جمله (الحمدولله ) كه بر زبانم جارى شده ، استغفار مى كنم ، گفتند: چگونه ؟!
گفت : شبى حريقى در بازار رُخ داد از منزل بيرون آمدم ببينم كه به دكان من رسيده يا نه ؟ به من گفته شده به دكان تو نرسيده است .
گفتم : ((الحمدالله ))، يك مرتبه متنبّه شدم كه ، گيرم دكان من آسيبى نديده باشد آيا نمى بايستى من در انديشه مسلمين باشم ؟!(168)
شبى دود خلق آتشى برافروخت
جهان ديده اى گفتش اى بوالهوس
شنيدم كه بغداد نيمى سوخت
تو را خود غم خويشتن بود و بس !
يكى گفت اندر آن خاك و دود
پسندى كه شهرى بسوزد به نار
كه دكان ما را كزندى نبود
اگر خود سرايت بود بر كنار؟
((سعدى ))
153 - تبليغ نماز و فرهنگ نماز
آية ا... العظمى آقا سيّد ابوالحسن اصفهانى ؛ (1284 - 1365 ه‍.ق ) يكى از مراجع بزرگ تقليد و مقيم نجف اشرف بود از هندوستان خدمت آقا آمدند و جهت سرپرستى شيعيان آن ديار درخواست كردند كه ، ايشان يكى از فضلاى نجف را به آن كشور اعزام كند، آقا يكى از طلاّب فاضل را فرا خواند و اجازه نامه مفصلى در علم و دانش و فقه او نوشت و در ادامه نامه از شيعيان آن سامان درخواست كرد كه وجود اين عالم را مغتنم شمارند.
نامه را به دست روحانى داد و او متن اجازه را خواند، و سپس رو به ايشان كرد و گفت : آقا من از جانب شما به بلاد هند مى روم امّا اگر از من مسئله مرجع تقليد را بپرسند من ديگرى را براى مرجعيت معرفى مى كنم زيرا شما را اعلم نمى دانم !
آقا با كمال متانت فرمودند:
((من شما را جهت تبليغ فرهنگ نماز و حلال و حرام خدا به هندوستان مى فرستم نه براى تبليغ شخصيت و مرجعيّت خودم !!)).(169)
154 - بناى مسجد
روزى يكى از مقلّدين شيخ انصارى ؛ (متوفى 1281 ه‍.ق ) كه از تجار محترم و متدّين بود در مسير راه خود به مكّه به نجف اشرف وارد شد و به حضور شيخ انصارى آمد. مبلغى تقديم كرد و گفت اين مبلغ از مال خالص ‍ خودم مى باشد. آن را برداريد و براى خود خانه اى بخريد و از مستاءجرى راحت شويد. شيخ آن پول را پذيرفت و آن تاجر از شيخ خداحافظى و راهى سفر مكّه شد. شيخ با آن پول مسجدى در محله خويش در نجف اشرف بنا كرد كه اكنون به مسجد آذربايجانيها معروف است و از زمان تاءسيس تاكنون همواره محل درس و بحث علماء و مراجع تقليد بوده و مكان پر بركت مى باشد.
آن تاجر در مراجعت از مكّه به نجف اشرف آمد و براى ديدار به حضور شيخ شرفياب شد و پس از احوالپرسى متوجّه شد كه شيخ خانه نخريده است . سببش را پرسيد كه اگر لازم باشد باز پول اضافى بدهد. گفت : آيا خانه خريديد؟ شيخ گفت : آرى خريدم ، پس آن تاجر را با خود كنار آن مسجد آورد و آن را به او نشان داد و فرمود: اين مسجد را با آن پولى كه دادى بنا كردم . تاجر گفت : آن پول را براى خانه داده بودم نه براى مسجد! شيخ گفت : چه خانه اى بهتر از اين مكان مقدّس كه عبادت خدا در آن مى شود، ما بزودى از اين دنيا كوچ مى كنيم ولى اين مسجد باقى و ثابت است و به كسى منتقل يا بخشيده نمى شود و خريد و فروش نمى گردد. تاجر از اين عمل نيك و انسانى و اجتماعى شيخ شاد گرديد و علاقه اش به شيخ بيشتر شد.(170)
155 - موت اختيارى
ميرزا ابوالحسن جلوه (1238 - 1314 ه‍ .ق ) استاد حكيم زنجانى هيدجى (1233 - 1314 ه‍ .ش ) موت اختيارى را به عنوان دليل بارز تجّرد نفس قبول داشت و يك بار هم موت ارادى در خويش پديد آورد. ولى حكيم هيدجى منكر مرگ اختيارى بود و خلع اختيارى را محال مى دانست و در بحث با شاگردانش آن را انكار مى كرد.
شبى در حجره خود پس از به جا آوردن فريضه عشاء رو به قبله مشغول تعقيبات نماز بود كه پير مردى به حجره اش وارد شد، سلام كرد، آنگاه عصايش را در گوشه اى نهاد و گفت : جناب آخوند، چرا مرگ اختيارى را قبول ندارى ؟
حكيم جواب داد: اين وظيفه ماست بحث و نقد و تحليل آن كار ما است ، و بى دليل و برهان آن را انكار نمى كنم .
پير مرد درنگ ننمود و در برابر ديدگان حكيم پاى خود را رو به قبله كشيد و به پشت خوابيد و گفت : ((انا لله و انا اليه راجعون )) و مُرد.
حكيم برخواست و او را تكان داد. ديد مُرده است ، نگران شد، در حال اضطراب و تشويش طلاّب مدرسه را خبر نمود. تابوتى آورد و آماده شدند تا پير مرد را به فضاى شبستان مدرسه ببرند، ناگاه پيرمرد از جا برخاست و گفت :((بسم الله الرحمن الرحيم )). و رو به حكيم نمود و لبخند زد و اظهار داشت : ((حالا موت اختيارى را باور كردى ))؟
حكيم گفت : به خدا باور كردم . پير مرد در خاتمه گفت : ((آقا جان معرفت تنها از طريق درس خواندن به دست نمى آيد. عبادت نيمه شب ، تعبّد، راز و نياز و مانند اينها هم لازم است )).
از همان شب حكيم متحوّل گشت و از سروده هايش اين حالات زاهدانه و عارفانه هويدا است . حكيم از همان شب روش گذشته را عوض نمود. نيمى از اوقات را براى مطالعه و تدريس و تحقيق و نيم ديگر را براى تفكر در آفرينش الهى ، عبادت و قسمت ديگر را براى نيايش و نماز و نافله ها قرار داد.(171)
اى اوزى شمع شبستانيمه ، پروانه صفت
سنين عشقينده يا نار هيدجى چخماز نفسى
هيدجى ))
156 - آهنگ رستگارى
در ماههاى آخر عمر مرحوم علاّمه طباطبائى ؛ ديگر به امور دنيا توجهى نداشت . از امور دنيا غافل بود و در عالم ديگرى سير مى كرد. ذكر خدا بر لب داشت . در روزهاى آخر عمرشان حتى به آب و غذا هم توجه نداشت . چند روز قبل از وفاتش به يكى از دوستان فرموده بود: من ديگر ميل به چاى ندارم و گفته ام ميلم به غذا نمى كشد و بعد از آن هم غذا ميل نفرمود. با كسى سخن نمى گفت و حيرت زده به گوشه اتاق نگاه مى كرد.
در يكى از شبهاى آخر عمر در خدمت او بودم ، در بستر نشسته بود و با چشمهاى نافذش به گوشه اتاق نگاه مى كرد ولى ياراى سخن گفتن نداشت . خواستم دستورى و سخنى از او بشنوم و به يادگار داشته باشم ولى چندان اميدى به پاسخ شنيدن نداشتم . عرض كردم : براى توجه به خدا و حضور قلب در نماز چه راهى را توصيه مى فرمائيد؟ به سوى من متوجه شد و لبهايش حركت كرد و با آهستگى بسيار ضعيف كه با سختى شنيده مى شد، فرمود: ((توجه ، مراوده (172)، مراقبه ، توجه ، مراقبه ، توجه ، مراقبه ...)) و اين جمله را متجاوز از ده بار تكرار نمود(173)