مقدمه ناشر
خداوند متعال در زندگى انسان ، لحظاتى را قرار مى دهد كه در آن
ها مى بالد و به آنها نيز مى بالد. نفحه هاى رحمانى چون خنكاى نسيم
بهارى تن و جان آدمى را شاداب مى سازد و به او حيات مجدد مى بخشد تا
مغناطيس وجود خود را از حوزه جاذبه هاى دروغين برهاند و تعلقات را از
خود دور كند و در ميان آسمان و زمين معلق نماند. در اين لحظه ها و با
اين نفحه ها مى توان در مدار جذبه الهى قرار گرفت و به سوى او شتافت و
با كوششى به اندازه يك انتخاب و يك اراده در ميدان كشش او بالا رفت و
اوج گرفت .
مهر خوبان دل از همه بى پروا برد |
|
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زيبا برد |
من به سرچشمه خورشيد نه خود بردم
راه |
|
ذره اى بى سرو پا بودم و او همراه
خود بالا برد |
تو مپندار كه مجنون سر خود مجنون شد |
|
از سمك تا به سماكش كشش ليلا برد |
اين لحظه ها براى آدمى در دوره جوانى كه پاى عقل و دل او به خاك و گل
تمنيات دنيا آلوده نشده و فرو نرفته است ، زياد روى مى كند، او را مى
طلبد تا اراده اى كند. و اگر فرصت براى جوان فراهم شود تا به قله قاف ،
عنقاى وجودش پر مى كشد. از جلال و جمال مى گويد و مى سرايد و روايت مى
كند.يك چشم او به جلوه هاى متعالى جمال مى خندد و يك چشم از مهابت و
بزرگى جلال مى گريد.
خوف اين نيز همچون اميدش طرب انگيز است . اميد به وصال است و خوف از
جدايى و هر چه ترس از جدايى بيشتر باشد، اميد وصل بيشتر آيد و دست
ازدامن بر ندارد.
نامه هاى دل ، كه نا نوشته و نا نموده به بر دوست مى رود با نداى اجابت
خوانده مى شود و به پرتو هدايت پاسخ داده مى شود و در آيينه دل قلم به
دست جوان مى تابد تا آنجايى كه از تلالو و درخشش آن ، ظلمت نشينان چاه
نفس نيز مى يابند كه اتاقى افتاده است .
((...از مدرسه بر گشتم . بعد از كمى
استراحت ساعتهاى متوالى تا آخر شب به فكر كردن و نوشتن مشغول بودم ، من
هرگز پاكنويس نكردم ، همان طور كه كه به ذهنم خطور مى كرد، مى نوشتم .
خودم هرگز داستانم را نخواندم و هيچ كس ديگر نيز نفهميد كه من چه نوشته
ام و چگونه نوشته ام و در اين مدت فقط نوشتم و نوشتم بدون اينكه با كسى
حرفى بزنم بالاخره كتابم به پايان رسيد...
در اين ماجرا چيزى كه برايم جالب بود اين بود كه من اختيارم دست خودم
نبود، گويى اداره بدنم به دست قلبم بود و او دستور مى داد و تمام بدن
حتى مغز بدون چون و چرا در اختيارش بودند؛ چرا كه اگر عقل زمامدار بود
برايم تحليل مى كرد كه چگونه در اين مدت كم كسى كه تا كنون دفترى را
ننوشته ، مى خواهد كتابى بنويسد آنهم براى يك مسابقه سراسرى ، اين كارى
عبث و غير ممكن است ...ولى نوشتم چون عشق به نماز، عشق به گفت و گوى بى
تكليف با او به سراغم آمده بود؛ حال كه هماى سعادت بر دريچه دلم نشسته
چرا آن را سراچه ياد او نكنم .))
(1) اين خط و رسم جوان نويسنده و يا نويسنده اى جوان
است كه در محراب انديشه ايستاده است . با قلم عاطفه پاك خويش قامت
دلدار را بر لوح دل خويش مى كشد، هر كس به نقش و نگارى . اما همه
نگاهها از جنس نور است و نگارها از جنس بلور، از تابش اين نورها بر آن
بلورها، مانا نامه اى ولادت مى يابد كه صد قلم ارژنگى نيز از ترسيم آن
عاجزند؛ هر چند كه مانى نقاشى آن باشد.
آثار رسيده به مسابقه بزرگ تاءليف كتاب نماز، گاه در جامه شعر بود و
ادب و گاه لباس تحقيق بر اندام داشت و يا پژوهش و تحليل ، برخى نيز
داستان و خاطره بودند گاه به روايتى بلند و گاه به حكايتى كوتاه . اما
هر چه بود در آنها شوق و صفا و پاكى موج مى زد و حتى داوران را نيز به
كرانه خويش به تماشا وا مى داشت . آنهايى كه بايد براى ديدن و سنجيدن
متجاوز از دو هزار آبگينه نور به شتاب رد مى شدند.
مجالى بود از جانب خداوند متعال براى دست اندركاران ستاد اقامه نماز كه
جوانان را براى مسابقه اى بزرگ فرا بخوانند و آنان نيز موفق بودند گوى
و چوگان خود را در دست بگيرند و در اين ميدان بشتابند.
در نخستين مسابقه نويسندگان جوان ، برخى از آثار برگزيده را توانستيم
منتشر كنيم و همچنين چهار جلد از جوانه هاى جوان را كه گزارش نا تمام
از آثار رسيده به مسابقه اول بود در دسترس همگان قرار دهيم . اما آنچه
امروز در دست شما و پيش روى شماست برگزيده هاى مسابقه دوم نويسندگان
جوان است كه به اشاره داوران در اولويت انتشار قرار گرفته اند. اميد
است همچون مسابقه اول با ارايه گزارشى از آثار رسيده
((در باغ سبز))جوانان
نويسنده را به روى همگان باز كنيم .
من الله التوفيق و عليه التكلان
معاونت تحقيق و تاءليف ستاد اقامه نماز
مقدمه
از هنگامى كه قصد آغاز اين نوشتار را داشتم و تصميم به تحرير آن
گرفته بودم ، سؤ الى ذهن مرا سخت به خود مشغول ساخته بود كه آيا اين
نوشته نيز چون نوشته هاى بسيار ديگرى كه در اين حوزه تاءليف گرديده در
انزواى فراموشى ، گرد و غبار خاموشى را بر خود نخواهد ديد؟ به راستى چه
عاملى سبب گرديده كه كتابهاى عقيدتى و مذهبى اين گونه منزوى گشته و به
فراموشى سپرده شده است ؟
جست و جوى پاسخ اين سؤ الات مرا به واقعيتى ساده و مشهود، رهنمون ساخت
كه درك آن ، طرز انديشه و سبك نگارش مرا سخت تحت تاءثير قرار داد.
واقعيت آن است كه متاءسفانه در حوزه كارهاى مذهبى ، سال هاى متمادى به
يك روش تكرارى - چه در نوشتار و چه در گفتار - اكتفا گرديده و تبليغ
دينى در طول زمان ها به جز مواردى نادر، رنگ تنوع به خود نديده است .
روشى كه همواره مبلغان دينى پيش گرفته اند استفاده از تكلم و گفتار يك
جانبه و نصيحت و پند و اندرز مستقيم بوده كه در گذشته ها، كار آيى خود
را نشان داده و بر همان مبنا و قياس ، امروزه هم به استفاده از آن
مبادرت شده است ؛ در حالى كه در هر عصرى و نسلى ، روش هاى مختلف و
متفاوتى در ارائه مطالب و مفاهيم ، كار آمدتر بوده و نسبت به روش هاى
قبل ، مفيدتر و پر ثمرتر نشان داده اند.
يكى از كانال هايى كه در اين راستا مورد بى لطفى و كم توجهى قرار گرفته
، استفاده از مصاديق متفاوت ابواب هنرى است كه امروزه دشمنان اسلام و
مسلمانان حرف ((ناحق
))خويش را در چارچوب آن به طور وسيعى تبليغ مى نمايد و در
عرصه جوامع بشرى به كرسى مى نشانند و مسلمانان در ارائه و تبليغ حرف
((حق ))
خويش به طريق آن كوتاهى مى ورزيم ؛ سينما، نمايش ، نقاشى ، شعر، داستان
و موارد بسيار ديگرى وجود دارد كه بايد جايگزين روشهاى سنتى و كلاسيك
تبليغ دينى و مذهبى گردد، كه نحوه استفاده از اين ابزارها در اين راه و
چگونگى قالب بندى و عرضه مفاهيم و مطالب مطلوب بر عهده ارباب نظر و
متخصصان اين حوزه خواهد بود. در اين نوشتار، سعى حقير بر آن بوده است
تابه زعم خود، طراحى نو در راستاى بيان مباحث در انداخته و گامى بسيار
كوچك در راهى پر مخاطره بردارد. قطعا قلت مزجات نويسنده و عدم قوت قلم
حقير از واقعيات مشهود و ملموس در طى اين نوشتار خواهد بود؛ اما خدا را
شاكرم كه توفيقى نصيبم نمود تا به برداشتن اين گام كوچك ، توانايى يابم
.
روش بنده در طول مباحث ، بدين ترتيب است كه خود، گام به گام با خواننده
همراه شده و با او نيز طى طريق مى كنيم . ادعايى ندارم تابه كرسى نشينم
و قيافه اى فاضلانه به خود بگيرم و آن گاه به نصيحت بپردازم . با توجه
به همين امر در بسيارى از موارد كه مى توانستيم مفاهيم و مطالبى را خود
با خامه ناتوان خويش به رشته تحرير درآورم ، مستقيم نقل قول كرده ام كه
كثرت اين موارد با روش هاى متداول ، هم خوانى ندارد، اماروش بنده چنان
اقتضا مى نمايد كه خود در عين نوشتن ، خواننده امين همان مطالب و
مفاهيم باشد و ذهن خواننده را همواره به اين نكته ، معطوف دارم كه من
خود همراه با او اين مطالب و مفاهيم را مى خوانم و مرور مى نمايم .
بنده عقيده دارم كه اين نحوه و شيوه در نوشتن ، تاءثيرى بهتر و بيش تر
در خواننده خواهد داشت و او را از مطالب و مباحث يك طرفه خسته نخواهد
ساخت . مطلب ديگرى كه توضيح آن را در اين مقدمه ، خالى از لطف نمى بينم
اشاره اى كلى به چار چوب اين نوشتار است كه در روشن شدن شيوه به كار
گرفته شده ، مؤ ثر خواهد بود.
شيوه بنده در طول اين نوشتار، آن است كه ابتدا به ترسيم دين و ايمان
مذهبى پرداخته ، لزوم وجود آن را بررسى نموده و عظمت وجودى اش را به
تصوير كشم ؛ و آن گاه در ادامه ، دين اسلام را مطرح سازم و به تحليل
مختصر آن بپردازم و در نهايت ، كه تصويرى روشن از خيمه و چادر عظيم دين
، ارائه دادم ، با ذكر اين كه نماز، ستون اين خيمه بزرگ و با عظمت است
، به صورتى منطقى ، لزوم نماز و جايگاه آن را مشخص گردانم ؛ از همين
رو، لزوم بحث دين و اسلام ، خارج از محدوده نماز نبوده ، بلكه نماز
تنها در محدوده دين و ايمان ، قابل طرح و بحث مى باشد.
در اين جا لازم مى دانم از نماينده مقام معظم رهبرى در
((دانشگاه محقق اردبيلى ))
حجت الاسلام و المسلمين ((اكبر جدى
))و نيز از دوست بزرگوار آقاى فرشيد
فريادى و همه دوستان و عزيزانى كه در اين زمينه يارى ام نموده اند،
تقدير و تشكر نمايم .
در پايان ،اعتراف مى نمايم جاى طرح بسيارى از مباحث در اين سه حوزه ،
خالى مانده يا آنكه حق بسيارى از مطالب ، ادا نشده است . اما اميدوارم
خواننده ، عذر حقير را درباره عميق و دامنه دار بودن مباحث و از طرفى
مجال اندك و فرصت كوتاه بپذيرد و به حساب ناتوانى و عجز نويسنده
نگذارد. 27 رجب سال 1402 هجرى قمرى مصادف با سالروز بعثت پيامبر اكرم
(ص ).
بخش اول : چرا دين ؟!
سرآغاز
سؤ الى كه امروزه اذهان بسيارى از مردم را به خود مشغول كرده
است و بحث هاى زيادى را در حوزه هاى مختلف فكرى ، ايجاد نموده اين است
كه آيا با پيشرفت جوامع بشرى در عصر تكنولوژى كه منجر به شكوفايى غير
قابل تصور علم و دانش شده است باز هم نيازى به دين در زندگى وجود دارد؟
اصولا دين به كدام بخش از نيازهاى آدمى پاسخ مى گويد و جه مشكلاتى را
در زندگى انسان ، مرتفع مى سازد؟
و در نهايت اينكه آيا جوامع غربى ، نمونه ى انسانها و جوامع رشد يافته
نيستند كه اكنون ديگر نيازى به دين در زندگى خود احساس نمى كنند و نقش
آن را عملا از زندگانى خود حذف كرده ، در قالبهاى خشك و كم رنگ طردش
ساخته اند؟
اين قبيل شبهات سؤ ال گونه غالبا از طرف كسانى كه در عصر ماشين و
تكنولوژى دين را به عنوان عنصرى ناهماهنگ در زندگى مى انگارند مطرح مى
شود، كه تجربه غرب در اين باره و گريز اين تمدن از دامان مسيحيت به
آغوش طبيعيت در قالب رنسانس ، همواره شاهد مدعاى آنان مى باشد و به
عنوان نمونه مطرح مى گردد.
آنان زندگانى غربى را به عنوان مطلوب ترين نوع زندگى بشرى كه بدون
دغدغه هاى مذهبى به سيرر تكاملى خويش ادامه مى دهد معرفى مى نمايد و با
تمام قوا، نسبت به تبليغ آن اهتمام مى ورزند، كه متاءسفانه در بين
جوامع مسلمان كم نيستند كسانى كه تحت تاءثير اين تبليغات وسيع ، شيفته
ى غرب و تمدن غربى گشته اند و همسو و همصدا با مبلغان غربى به هجمه اى
وسيع ، عليه دين پرداخته اند. اين قبيل افراد كه ظاهر قضيه را مى نگرند
با يك قياس سطحى و نا درست - مقايسه اسلام و مسيحيت و نيز جهان اسلام و
غرب - خواه ناخواه دچار نوعى دين گريزى مى شوند كه يكى از اصلى ترين
عوامل كم رنگ شدن باورهاى مذهبى در بين مردم چنين ديدگاهى مى باشد.
بنده بر اين باورم تا زمانى كه اين پندار موهوم و اين ذهنيت غلط از بين
نرفته باشد، هر سخنى در باب مذهب و دين و تعاليم مذهبى ، كم اثر خواهد
بود؛از همين رو در بخش نخست با برسى سير تاريخى تمدن غربى و نيز تحليل
جايگاه كنونى آن در تمدن بشرى ، به رد ادعاهاى واهى طرفداران انزواى
دين خواهيم پرداخت و با استناد به سخنان انديشه مندان غربى ، وضعيت حال
حاضر اين جوامع را ارزيابى خواهيم نمود.
فرصت اندك و توانايى ناچيز حقير در شرح و بسط موضوع از مواردى است كه
خود، به آن معترف بوده و از باب ناريايى هاى قلم از ارباب نظر، پوزش
مى خواهم .
به هر حال :
متحد نقشى ندارد،اين سرا |
|
تاكه مثلى وانمايم ، مر تو را |
هم مثال ناقصى ، مى آورم |
|
تا زحيرانى ، خرد را، وارهما |
دين گريزى در نگرش تاريخى
با سپرى شدن دوران مخوف قرون وسطى
(2)و آغاز رونسانس ، غرب كه روزگارى تلخ و دورانى سياه
را با سلطه كليسا تحت عنوان دين ، تجربه كرده بود و تنفر شديدى نسبت به
كليسا و زمامداران آن در دل داشت شروع به پى ريزى تمدنى جدا از مسيحيت
و انديشه دينى كرد كه به نحوه ملايمى از حركت هاى آزيخواهانه نهضت
اصلاح دين ، آغاز شده ، با استمداد و يارى گرفتن از توفيقات
پروتستانيزم ، قوت يافته ، در اومانيسم غرب ، متبلور شد و در عصر
روشنگرى يعنى قرن هيجدهم و استيلاى قطعى عقل بر هستى شناسى غربى به اوج
خود رسيد.
وقوع انقلاب بزرگ علمى - صنعتى در اين قرن كه اساسا مولود ضرورى همان
گسستگى از دين ، وانمود مى شد، غربى را كه اين گونه از دين گسسته بود
به نيرومندترين تمدن غير دينى تاريخ ،بدل كرد.
ترويج علم به معنى مادى و جهان آگاهى آن توسط افرادى چون
((فرانسيس بيكن ))
در برابر دين و خودآگاهى ، اصالت بخشيدن به حس و تبليغ و تشريح جهان
محسوس و مادى و پرهيز دادن از تاءمل در باب هر آنچه علم و تجربه را
ساحت آن راهى نيست ، رودرروى هم قرار دادن علم و دين ، محدود نمودن
زندگى و حيات به همين چار چوب مادى و طبيعى در قالب مكاتب مختلف فلسفى
و طغيان عليه مفاهيم و ارزشهاى معنوى كه دين ، مدعى تبليغ و بسط آن
بود، از عمده فعاليت هاى صورت گرفته در غرب براى انزواى دين و طرد آن
از زندگى افراد و نهايتا غرق ساختن آنان در درياى متلاطم زندگانى مادى
و طبيعى بود.
همان گونه كه ذكر شد اين گريز از دين و گرايش به دنيا، با رنسانس و
انقلاب علمى - صنعتى ، تواءم گرديد كه همين عمر موجب پيشرفت روز افزون
اين جوامع در زمينه مختلف صنعتى و علمى شد و اين همان وعده اى است كه
خداوند در اين باره مطرح مى فرمايد: ((كسانى
كه طالب زندگى پر عيش و رفاه مادى هستند و نيز جوياى زينت و شهوات
دنيوى ، ما مزد سعى آن ها را در كار دنيا كامل مى دهيم و هيچ از اجر
عملشان كم نخواهد شد؛ ولى هم اينان هستند كه ديگر در آخرت نصيبى جز آتش
دوزخ ندارند و همه افكار عملشان در راه دنيا پس از مرگ ضايع و باطل مى
گردد.))(هود- 15 - 16)
((نيچه ))كه
انديشه مندى در همين عصر و متفكرى قد علم كرده در برابر مسيحيت است ،
تمامى ارزش ها و مفاهيم بديهى اخلاقى و معنوى را زير سؤ ال برده ، مى
گويد: ((بايد راءفت و رقت قلب را دور
انداخت ؛ راءفت از عجز است ، فروتنى و فرمانبردارى فرومايگى است ، حلم
و حصوله و عفو و اغماض از بى همتى و سستى است ...نفس كشتن چرا؟! بايد
نفس را پرورد،غير پرستى چيست ؟ خود را بايد خواست و خود را بايد پرستيد
و ضعيف و ناتوان را بايد رها كرد تا بميرد.))
(3)و بدين ترتيب در اين دوره ، امانيسم غربى به عنوان
عكس العملى تند در قبال حقارت تحميل شده بر انسان ها در قرون وسطى تولد
يافت .
نگاهى گذرا به تاريخ قرون وسطى ، علت تنفر شديد غرب از كليسارا روشن مى
سازد. كشيشان مسيحى به عنوان متصديان كليسا و روحانيان دين مسيحيت به
اسم دين و مذهب ، به چنان اعمال شرم آورى دست يازيدند كه خود به خود
موجبات انزجار و نفرت مردم را فراهم آورد.
ويل دورانت در اين باره مى نويسد: ((پاپ
ها از قرن نهم به بعد چنان اسير اشرافيت حسود بودند كه هيچ گونه قدرتى
در مناصب و آيين خود نمى توانستند نشان دهند...پس از اين حوادث ، مسند
پاپى چندين سال ملعبه دست مردانى شد رشوه گير، جنايتكار،يا افرادى كه
زنان اشرافى و بى بند و بار به آن ها دلباخته بودند. در اين دوران ،
اشراف اسقف ها را مى خريدند و مقام پاپى را مى فروختند .
(4)
از قرن يازده ميلادى به بعد كه كليسا با انجام اصلاحاتى در درون خود
توانست به اوضاع آشفته ى خويش سر و سامان بدهد، كشيشان مسيحى شروع به
كسب قدرت كرده در دوران اينوسان سوم ديگر
قدرت روحانيت كليسا، حد و مرزى نداشت در اين دوران فروش آمرزش گناهان
توسط، كليسا كه نه تنها شامل گناهان گذشته مى شد، بلكه گناهان آينده را
نيز با پول مى آمرزيدند از جمله منابع درآمد كليسا بود كه به اسم دين
صورت مى پذيرفت .
اما وقيحانه ترين عمل كليسا در قرون وسطى تشكيل محكمه ى تفتيش عقايد
يا انگيز سيون براى حفظ منافع خود و
جلوگيرى از پيشرفت و بيدارى مردم و ممانعت از بسط و توسعه ى علوم جديد
توسط، دانشمندان اروپا كه اكثر آنها را از دانشمندان اسلامى به عاريت
گرفته بودند به وسيله اى گريگورى نهم در
سال 1231 ميلادى بود كه بر خلاف هر عقل سليم و منطق انسانى است در اين
دوره مردمان زيادى به جرم فكر كردن و تخطى از فرمان پاپ به دار آويخته
شدند و يا در سياهچال زندانى گرديدند كه به قول يكى از مورخان
تعداد آن افراد در اين دوره به پنج ميليون نفر
مى رسيد و يا به عبارتى ديگر از سال 1481 تا 1499 ميلادى ، يعنى در طول
هيجده سال بنا به دستور آن ديوان 10220 نفر را زنده زنده سوزاندند،
6860 نفر را تكه تكه كردند و 67023 نفر را به قدرى شكنجه دادند كه
نابود شدند .
(5)
واقعيت آن است كه مبناى جنايات ارباب كليسا در قرون وسطى براى مقابله
با علم و دانش قسمت هايى تحريفى عهد عتيق (تورات )مى باشد كه ريشه هاى
اصلى حركت ها و عكس العمل هاى اين گونه همان است كه در عهد عتيق (سفر
پيدايش ) آمده است : در باب دوم آيه ى 16 و 17
سفر پيدايش درباره ى آدم و بهشت و شجره ى ممنوعه چنين آمده است
: خداوند، آدم را امر فرموده گفت : از همه ى
درختان باغ ، بى ممانعت ، بخور، اما از درخت معرفت نيك و بد زنهار
مخورى ، زيرا روزى كه از آن بخورى هر آينه خواهى مرد .سپس در
آيات 1-8 از باب سوم ، سخن از فريب مار به ميان مى آيد كه هوا را وا مى
دارد تا از ميوه آن درخت تناول نمايد؛ آن گاه در آيه 23 از همين باب مى
گويد:((و خداوند خدا گفت : همان انسان
مثل يكى از ما شده است كه عارف نيك و بد گرديده . اينك مبادا دست خود
را دراز كند و از درخت حيات نيز گرفته و تا به ابد زنده بماند!؟))حال
طبق اين برداشت ، امر خداوند به انسان (دين ) اين است كه آدمى از شجره
ممنوعه آگاهى نخورد و به دنبال علم و عقل (همان شيطان وسوسه گر) نباشد.
اين برداشت و ديدگاه - كه مغاير هر عقل سليم و منطق صحيح انسانى است -
خود مبناى انزجار و تنفر انسان را فراهم مى آورد.
به هر حال هدف از بيان اين مطالب ، اشاره اى گذرا به فجايع انجام يافته
در قرون وسطى توسط ارباب كليسا و به اسم دين و مذهب بود تا از اين طريق
ريشه هاى تنفر غرب از مسيحيت قرون وسطايى آشكار گردد.
دين يا كليسا؟!
همان گونه كه اشاره شد اساس دين گريزى غرب در دوران رنسانس ،
ريشه در قرون وسطى و حكومت مخوف و خشن كليسا داشت كه نهايتا اين تنفر
از كليسا و مسيحيت قرون وسطايى - با تسامحى نابخشودنى - جاى خود را به
تنفر از دين داد.
بسيارى از انديشمندان كه بعدها به عنوان چهره هاى ضد دينى تبليغ و
معرفى شدند در واقع مخالف و منتقد كليسا بودند، نه دين .
به عنوان نمونه ((ارنست كاسيرر))از
قول ((ولتر))نقل
مى كند كه : مبارزه اش نه با ايمان ، بلكه با خرافات ، نه با دين
بلكه با كليساست ؛ ولى نسل بعدى كه ولتر را رهبر معنوى خود مى شناخت
ديگر به اين تمايز، توجهى نداشت . نويسندگان دائره المعارف فرانسه به
دين و ادعاهاى آن درباره درستى حقيقت ، اعلان جنگ مى دهند. آن ها نه
تنها دين را به اين متهم مى كنند كه همواره مانعى بر سر راه پيشرفت
عقلى انسان بوده است ، بلكه معتقد بودند دين از استقرار اخلاقى راستين
و نظام اجتماعى و سياسى عادلانه نيز ناتوان بوده است .
(6)متفكرانى چون ((تايلور))و
((اسپنسر))،
مذهب را مولود جهل دانسته . مبنا و منشا آن را جهالت آدمى پنداشتند كه
با زايل شدن اين جهل ، ديگر نيازى به دين نخواهد بود.و افراد ديگرى هم
چون ((ماكس ))و
((مولر))،
دين را ناشى از ضعف و زبونى و ترس دانستند.
در نهايت با يك جايگزينى غلط و نادرست ، مبارزه با كليسا و خرافات
تبديل به مبارزه با دين و مذهب گرديد:
عقل و ايمان را، از اين قول جهول
مى خرد با ملك دنيا، ديو و غول
خود گريزى
اما بايد توجه داشت لازمه چنين دين گريزى در هوله اول ، گريز از
خود است كه براى اين منظور، سردمداران جوامع غربى - به معناى اربابان
فكرى اين جوامع - همواره بر آنند تا با خالى ساختن افراد از هويت شان و
نيز با ديگر ساختن بيش از پيش آن ها با مظاهر ماشينيزيم هر گونه مجالى
براى انديشيدن را كه منجر به آشكار شدن پوچى و بى هدفى زندگى مادى مى
شود از آنان سلب نمايد. آنان مى داند فراغت از محيط پر التهاب جامعه و
رجوع به خويشتن خويش در خلوت تنهايى موجب بروز سؤ الات حساس بسيارى مى
گردد كه همين امر، فرد را به چالشى وسيع براى يافتن جوابى قانع كننده
وا مى دارد و حال آن كه اين جست و جو همه بنيان هاى پوچ زندگى روزمره
مادى را در هم مى شكند و عاقبت ، او را يا به دامان نيهيليزم و پوچى مى
كشاند و يا آن كه او را به ساحت دين ، رهنمون مى شود.
نقش اگر خود، نقش سلطان يا غنى ست |
|
صورت است ، از جان بى چاشنى ست |
زينت او، از براى ديگران |
|
باز كرده ، بيهده ، چشم و دهان |
اى تو در پيكار، خود را باخته ! |
|
ديگران را تو، زخود، نشناخته ! |
يك زمان ، تنها بمانى ، تو زخلق |
|
در غم و انديشه مانى ، تابه حلق ! |
((مهاتماگاندى ))رهبر
فقيد هند با اشاره به اين نكته ، اين جنبه از زندگى غربى را چنين به
نقد مى كشد:((غربى به كارهاى بزرگى قادر
است كه ملل ديگر، آن را در قدرت خدا مى دانند؛ليكن غربى از يك چيز عاجز
است و آن تاءمل در باطن خويش است . تنها اين موضوع براى پوچى درخشندگى
كاذب تمدن غربى ، كافى است .
تمدن غربى اگر غريبان را مبتلا به خوردن مشروب و توجه شديد به اعمال
جنسى نموده است به خاطر اين است كه غربى به جاى خويشتن جويى در پى
فراموشى و بيهودگى است ...وقتى انسان روح خود را از دست بدهد فتح دنيا
به چه درد او مى خورد؟!))
امروزه ((سردمداران نظام سرمايه دارى و
تكنولوژى مدرن ، به سركردگى آمريكا تحت تاثير ابعاد تمدن و وجود بشر
معاصر هستند و از اين طريق در صدد تنزل وجود آدمى از ساحت موجودى
متفكر، خلاق و آفريننده ، كه مى تواند با سلطه هر امر ضد انسانى مخالف
ورزد و عليه آن بشورد، به ساحت و جايگاه موجودى ماشينى و فاقد تفكر،
اراده و ابتكار - كه در واقع همانند روبات هاى خدمتگذار وظيفه اى جز
اطاعت از صاحبان و تنظيم كنندگان زندگى و بلكه وجود خود ندارند - مى
باشند، تا در نظام بشرى در اردوگاه هاى فرا صنعتى آينده ، هم چون
ميلياردها مورچه مطيع در موقع لزوم شكننده و نابود شونده به تكثير مدرن
ترين محصولات تكنولژيك ، و خدمتگذارى به اربابان جهانى و فرا مليتى خود
مجبور گردند...در جهان امروز و آينده سردمداران نظام سرمايه و زور، در
صدد مسخ كامل وجود انسان ها از طريق نابود سازى قدرت انديشه و قوه تعقل
در آن ها مى باشند، تا آدمى ديگر قادر به انديشه و هيچ گونه واكنش
عاطفى و احساسى كه همه ريشه در بنياد معنوى و انسانى وجود او دارند
نباشند. و البته آن ها به خوبى مى دانند كه لازمه اين امر، قطع ارتباط
انسان ها با گذشته و سابقه اعتقادى و فرهنگى و روانى آن هاست تا در
سايه آن همواره همانند روبات هاى خدمتگذار به موجوداتى كاملا مكانيكى و
ماشينى مبدل شوند؛كه وظيفه جز اطاعت و ابراز واكنش هاى از پيش تعيين
شده نداشته باشند.))
اما به رغم همه اين تلاش ها از آن جا كه خداجويى و حقيقت طلبى ، ريشه
درفطرت آدمى دارد يك انسان غربى هر گاه مجالى براى انديشيدن مى يابد به
جست و جوى خود مى پردازد و سعى در روشن نمودن هدف زندگى خويش مى نمايد
و از همين جاست كه طغيان هاى فردى ، عليه افكار پوچ مادى و دهرى ، شروع
مى شود.
به دنبال پاسخ !
انسان ((روشنفكر
)) غربى كه نمى خواهد در منجلاب روزمرگى و پوچى و
بيهودگى غرق شود، سعى مى نمايد كه خود را از محيط پست و بى هدف خود
خارج سازد. او نمى تواتند با تمسك به دين آميخته با خرافات مسيحيت خود
را فريب دهد و با اتكا به آن خويشتن را وارهاند.
او جوابى براى سؤ ال هاى سرنوشت ساز خويش از بطن دين نمى يابد؛ و لذا
ماءيوسانه در دل مكاتب مدعى غربى ، دست و پا مى زند و در پى جوابى قانع
كننده مى گردد، تا شايد گم شده خود را از بطن فلسفه هاى غربى بيابد.
ازطرف ديگر، مكاتب فلسفى كه ساخته ذهن ناقص بشرى است به هيچ وجه نمى
تواند او را قانع كرده و توجيه نمايد؛ و لذا انسان خود را موجودى متحير
و سر گشته در دنيا احساس مى نمايد و احساس پوچى ، چون خوره اى در
انديشه او رخنه مى كند و نيهيليسم با زندگى او عجين گرديده و دنيايى
سياه و تاريك براى او ترسيم مى نمايد كه اگر دست آويزى محكم و متين و
راهى مطمئن براى خويش نيابد و جواب سؤ الات اساسى خود را پيدا ننمايد،
خود كشى و انتحار، تنها راهى است كه براى گريز از توهمات خوفناك خود مى
يابد. آمار رو به تزايد خود كشى ها در جوامع غربى در حين رفاه مادى ،
شاهدى است بر اين مدعا.
هست آسان ، مرگ ، بر جان خران |
|
كه ندارد، آب جان جاودان |
چون ندارد جان جاويدان ، شقى ست |
|
جراءت او بر اجل ، از احمقى ست
(7) |
((گوته ))شاعر
نامدار آلمانى كه خود از متفكران بزرگ غربى است در ترسيم شخصيت يكى از
داستان هاى خود به نام ((فاووست
))در واقع او را به عنوان سمبل بشريت
جديدى كه از دل رنسانس پديد آمده ، خلق نموده است كه توجه به محتوى اين
داستان ، بيانى ظريف از اوضاع روحى افراد جوامع غربى خواهد بود.
((فاووست ، گونه تجسم بشريتى است كه با
فروش روح خود به شيطان در جست و جوى قدرت و اقتدار مطلق برآمده است .
در قرن شانزده بشريتى جديد در غرب ، متولد مى شود كه حوالت تاريخى او
اسارت در نفسانيت است .
فاووست ، دانشمندى است كه سال ها مطالعه و دانش آموزى و تدريس ، هيچ
كدام او را شاد و خرسند نساخته است ؛ او هميشه افسرده است . شيطان بر
او وارد مى شود و با فاووست ، پيمان مى بندد كه در قبال بر آوردن
آرزوها و شاد ساختن او، روح وى را در اختيار خود بگيرد. فاووست به يارى
شيطان به ارضاى هواهاى نفسانى خويش مى پردازد و جمعى را نيز به كام مرگ
مى كشاند.
در بخش دوم ، فاووست مى كوشد به كارهاى شگفت آورى دست بزند. او به كمك
شيطان مى خواهد طبيعت را به خدمت انسان مگمارد، اما اين تلاش بيهوده
است و هيچ كدام او را شاد نمى كند...فاووست ، انسانى است سرگشته كه نه
به شادى هاى اين علم ، خوشدل است و نه در او چنين شهامتى هست كه از
دلبستگى اين زندگى بگذرد و به فراسوى حيات دنيوى ، گام نهد.))
(8)شخصيت فاووست ، نمونه بارز يك انسان غربى بعد از
رنسانس است . به قول يكى از متفكران معاصر: ((غرب
، رؤ يايى است كه شيطان به فاووست ، القاكرده است .))
چرابايد رفت ؟!
حال در اين قسمت بيان گوشه هايى از اوضاع نابه سامان و پريشان
روحى و روانى است غربى كه شايد در وحله اول ، غير قابل باور بنمايد از
زبان روشنفكران و انديشه مندان اين جوامع مى تواند گوياى واقعيتى نهفته
در درون تمدن غير دينى غربى باشد:
خوش بود، گر محك تجربه ، آيد به
ميان
تا سايه روى شود، هر كه در او، غش
باشد
(9)
دقت در اعترافات آنان و توجه و تاءمل در باب آن ، موجب روشن شدن نقص
اساسى تمدن غربى مى گردد و يك نياز آشكار و مبرم را كه زندگى فلاكت بار
فعلى غرب ، حاصل فقدان آن است بيان مى نمايد.
دكتر آلكسيس كارل كه از متفكران و انديشه مندان بر جسته غربى است در
كتاب ((انسان ؛موجود ناشناخته
)) خود مى گويد:((واقعاتمدن
قرن بيستم ، خود را موقعيت بسيار دشوارى مى يابد؛ به خاطر اين كه باما
سازگار نيست ، با طبيعت ما آشنا نيست ؛آن ، خود به وجود آمده ؛ در
صورتى كه با ما بيگانه است ، فرزند خيالات است ، فرزند اكتشافات به
اصطلاح علمى و شهوات مردم شهوت ران است ، فرزند اوهام و خرافات و فرزند
خواسته هاى مردم خود سر است . به رغم آن كه با دست خود ما با تلاش و
كوشش خود نا به وجود آمده با قامت ما نارساست ، با شكل و سيما و حقيقت
ما سازگار نيست .))
(10)((روژه دوپاسكيه
)) در جايى چنين به حقايق موجود در جوامع
غربى اعتراف مى نمايد:((انديشه اين عصر،
انسان شناسى مشخص و قابل قبولى براى ارائه به عموم مردم ندارد و آنچه
بر دوش مى كشد انبانى از مفاهيم گوناگون است كه اين مفاهيم در گرداب
شوريدگى ها و اختلافات كنونى از پيشنهاد تعريفى هماهنگ راجع به وضع بشر
ناتوان اند. آرى ، در هيچ تمدنى مانند تمدن جديد (غرب ) اين گونه كامل
و نظام واره از اين نكته ها غفلت نشده است كه : دنيا براى چيست ؟ ما از
كجا آمده ايم ؟ آمدنمان بهر چه بوده است ؟ به كجا مى رويم ؟ و چرا بايد
رفت ؟...در روزگار ما، تارو پود مفهوم انسان از هم گسسته است . كتب
تطورگرايى ،از آدمى ، ميمونى والا و پيشرفته ساخته ؛ آن گاه فلسفه پوچى
و عبث گرايى ، گام به ميدان نهاده است ، تا باقيمانده همسازى آدمى را
از وى بگيرد و چنين شده است .))
(11)((ويل دورانت
))فيلسوف شهير آمريكايى نيز اين گونه
زبان به شكوه مى گشايد: ((فرهنگ ما امروز
بسيار سطحى است و علم و دانش ما بس عميق ؛ زيرا ما از نظر ابزار و
وسايل بسيار ثروتمنديم و از نظر هدف و اغراض خيلى فقير و تهى دستيم .
آن ميزان برترى عقلى كه روزى از يك حرارت و ايمان دينى پيدا شده بود از
ميان رفت و اين علم بى ايمان ، اساس عالى اخلاق ما را به غارت برد.))
اگر خدا نباشد...!
((نيچه ))كه
بيان هاى فلسفه مشهور او با عنوان ((اصالت
نيرومندى ))را در ابتداى اين مقال مطرح
كرديم ، اين گونه در اواخر عمر، اوضاع اسفناك روحى خود را در نامه اى
كه به خواهرش نوشته است مطرح مى كند: ((هر
چه روزگار بر من مى گذرد زندگانى بر من گران تر و سخت تر مى شود. سال
هايى كه از بيمارى در نهايت افسردگى و رنجورى بودم هرگز مانند حالت
كنونى از غم ، پر اميد، تهى نبودم ،...خدايا! من امروز چه تنها هستم .
يك تن نيست كه بتوانم با او بخندم و يك فنجان چاى بنوشم . هيچ كس
نيست كه نوازش دوستانه اى بر من روا بدارد.))
(12)او كه دچار بحران هاى شديد روحى و روانى بسيار شده
بود، سرانجام اعتراف كرد كه : ((اگر خدا
نباشد، آدمى ديوانه مى شود.))
وى فقر معنويت غرب را دريافته بود و از همين رو از
((مرگ خدا))سخن مى گفت ! به
عقيده او تنها راه بيرون شدن از اين وضع ، آن بود كه فراسوى اخلاق و
معيارهاى معمول نيك و بد ظهور كنند؛ مردانى كه آن ها را
((ابرمرد))مى ناميد.
وضعيف و زخمى كه تفكرات نيست انگارانه براى متفكران و انديشمندان غربى
به بار آورده ، اين گونه درباره ((مارك
اورل ))و نيز نيچه و شو پهناور، توسط
ويليام جيمز، تصوير مى شود:
((كلمات مارك اورل ، تلخى ريشه دار غم و
اندوه را نشان مى دهد. ناله هاى آن مانند ناله هاى خوكى است كه زيرا
تيغ ، سر مى دهد. وضع روحى نيچه و شو پنهاور، عبوسى ها و كج خلقى هايى
در آن ها ديده مى شود كه آميخته با دندان غروچه هاى تلخى مى باشد. ناله
هاى مرارت آميز اين دو نويسنده آلمانى آدم رابه ياد جيرجيرهاى موشى مى
اندازد كه مشغول جان دادن است . در كلمات اين دو نويسنده آن معنا و
مفهوم تصفيه اى كه مذهب به سختى ها و مشقات زندگى مى دهد، ديده نمى
شود.))(13)
((افسانه سيزيف ))
كه كتابى است به قلم ((آلبركامو))
يكى از مشهورترين نويسندگان نيهيليست غربى - در واقع آيينه تمام نماى
اوضاع اسفناك زندگانى غير دينى غربى مى باشد كه در قالب اين افسانه
تبلور مى يابد: خدايان ، سيزيف را محكوم كرده بودند مدام صخره اى را تا
قله كوهى بغلتاند و از آنجا سنگ با وزنى كه داشت به پايين مى غلتيد و
دوباره سيزيف بايد سنگ را تا قله بالا مى برد.
خدايان پى برده بودند كه هيچ تنبيهى وحشتناك تر از كار بيهوده و بى
اميد نيست .
احساس ياءس و نااميدى در انسان غربى همواره او را با اين سؤ الات درگير
مى نمايد كه : ((ما، روى كره خاكى چه مى
كنيم به جز كارى بيهوده و بى اميد؟ انسانها زندگى كوتاه و يگانه شان را
صرف چه مى كنند؟ حال آنكه به زوركار، موفق شوند صخره را تا قله بالا
ببرند؛ آن گاه يك بيمارى يا يك جنگ دوباره به پايين رهايش مى كند.))
همه كارها بيهوده و پوچ و عبث ؛ و انسانها نااميد و ماءيوس .
اين موارد واقعياتى انكار ناپذير در بطن تمدن غير دينى غربى است كه
ريشه در انديشه دهرى و جهان بينى مادى دارد.
به تعبير دانشمند روسى ((لئوتولستوى
)): ((ايمان
، همان چيزى است كه انسان با آن زندگى مى كند.))
پس بدا روزى كه انسان ايمان خود را از دست بدهد!
((در حال حاضر ديگر غريبان همانند قرون
گذشته به پيشرفت و حل مشكلات گوناگون فردى و تاريخى از طريق گسترش و
بسط تفكر اومانيسم و نتايج تكنولوژى كه محصول مستقيم آن است ، چندان
اميد وارى ندارند و بسيارى از مفسران و منتقدان كه بيش تر تعلق به تفكر
به جهان پست مدرن غرب دارند با اعلام خطر و بحرانى فراگير جز يك مه
غليظ نيستى و ابهام و خطرى كاملا جدى در برابر انديشه و تاريخ غرب ،
چيزى نمى يابند؛ به نحوه كه چشم انداز آينده براى آنها حتى تا فاصله اى
بسيار نزديك كاملا مبهم و سخت تيره و ياءس آور است .))(14)
((داريوش آشورى ))
نويسنده معاصر در بحثى تحت عنوان دو چهره نيهيليزم امروز غرب مى گويد:
آن بروژوازى پرشورى كه ((باستى
))را فتح كرده و پرچم ناسيوناليزم را بر
افراشت ، امروز چيزى ندارد كه به آن بينديشد، مگر بى انديشگى ! نسل
جوان اروپايى بر نقطه اى پوچ ايستاده است . امروز غرب ، صادراتش را
تحويل مى گيرد:
آشوب هاى اجتماعى ، نوميدى ، سرگردانى ، حس حقارت ، و نهيليزم . او همه
اين هارا به ملت ها و تمدن هاى ديگر تحميل كرده بود.)
(15)
ورشكستگى عقل
به هر حال با مرورى در سير تاريخ تمدن غربى ، در مى يابيم حقيقت
چيزى جز اين نيست كه دكتر آلكسيس كارل اين گونه به آن اعتراف مى كند:
((انسان (غربى بى دين ) در جهان ، در
جهانى كه خود ساخته ، غريب و بيگانه است . اين موجود هنوز نمى تواند
دنياى خود را تنظيم كند... ماقوم بدى هستيم ، ما ملت محكوم به زواليم ،
و در طوفان ورشكستگى عقل ، گرفتار شده ايم . ملت ها و جماعت هايى كه در
اين اجتماع ، در اين تمدن صنعتى به عالى ترين مرتبه نمو و پيشرفت رسيده
اند چون خوب نگاه كنى ملت هايى هستند كه ضعف گرفته و به ناتوانى
گراييده ، ملت هايى هستند كه به زودى به شكست و تباهى خواهند رسيد؛ آن
هم با سرعتى به مراتب بيش تر از سرعت ديگران .))
(16)
واقعيتى كه امروزه غرب با آن دست به گريبان است : افول تمدن غربى و
تفكر بنيادين آن ، يعنى انديشه هاى اومانيستى است كه با بحران هاى
متعدد اجتماعى و فلسفى نيز قرين گرديده است .
امروزه كليه جوامع غربى دچار نوعى خلاء اعتقادى و فرهنگى مى باشند كه
در همين راستا ديگر به هيچ مكتب بزرگ فلسفى ، حتى به معناى اومانيستى
آن باور ندارند. امروزه انسان غربى نه اعتقادى جدى به ارزش هاى دينى
دارد و نه همانند گذشته به هيچ حقيقت غير الهى ديگر.
تمدن غير دينى غربى ، فقدان دين و معنويت ناشى ازآن ، اكنون در منجلابى
توهم زا گرفتار آمده است ، كه بسيارى از متفكران ، آن را سرانجام و
پايان راه تمدن غربى مى دانند.
((اشپينگلر))
در كتاب ((سقوط غرب ))
و ((توين بى ))در((بررسى
تاريخ )) به زوال و نابودى اين تمدن ،
اشاره كرده اند.
((ناتائيل وست ))
نويسنده آمريكايى كه كافاكاى آمريكا، لقب گرفته است مى گويد:
((اين تمدن ، بوى مردار مى دهد؛ وقت آن
است كه مؤ دبانه ولى زود به خاكش بسپاريم . ما اعضاى بشاش اداره
متوفيات دوران جديديم .))(17)
به اين ترتيب تجربه غرب در اين روند تاريخى ، بيانگر اين واقعيت است كه
انسان منهاى معنويت ، يعنى تهى شدن او از ارزش هاى مقدس انسانى و تبديل
نمودن او به يك مرده متحرك ، يك ماشين بى روح و يك لش متعفن !
كابوس
بحران هاى ناشى از اين تمدن بى روح ماشينى ، تاوانى است كه بايد
غرب در قبال ترك و انزواى دين بپردازد: فساد و فحشاى لجام گسيخته ، بى
بند و بارى هاى وسيع اخلاقى ، در خطر افتادن امنيت عمومى ، پر شدن سريع
تيمارستان ها از بيماران روانى ، خودكشى هاى رو به تزايد در مرفه ترين
كشورهاى غربى ، فرو رفتن در دام اعتياد و الكل و آمار وحشتناك از فرو
غلتيدن جوانان در منجلاب روابط نا مشروع جنسى كه فقط ترس از بيمارى
ايدز، آن را تا حدودى كنترل مى كند، انتشار اخبار تكان دهنده از فراگير
شدن موج خشونت در اين جوامع تاحد درگيرى هاى مسلحانه در خيابان و نيز
مدارس ، تشكيل باندهاى وسيع تجاوز جنسى به زنان و كودكان و هزاران هزار
معضل اجتماعى ديگر، كابوسى است كه امروزه دامنگير جوامع غربى شده است .
علم و تكنولژى هم امروزه به شمشيرى بران و تيز مى ماند كه اكنون در دست
ديوانه اى ، همواره ، جان همه جهان را تهديد مى كند. توليد سلاح هاى
شيميايى ، ميكربى و نيز توليد و انباشت سر سام آور سلاح هاى ويرانگر
هسته اى و اتمى ، از نمونه هاى بروز دانش تهى از ايمان است كه امروزه
تهديدى جدى براى جوامع بشرى محسوب مى شود:
واستان از دست ديوانه ، سلاح |
|
تا ز تو راضى شود، عدل و صلاح |
چون سلاحش هست و، عقلش نى به بند |
|
دست او را نه كه آرد صد گزند |
(18) در هر صورت اوضاع كنونى غرب و آشفتگى ها و نا
بسامانى هاى موجود در آن ، كه اين تمدن را تا حد نابودى و انفجار پيش
برده است حاصل كار كسانى است كه به تفكيك دين از دنيا پرداخته و تمام
هم و غم خويش را مصروف انزواى دين و نيز كنار زدن آن از عرصه زندگى
نمودند. هم چنين اوضاع جارى در اين جوامع ، نتيجه مستقيم زمينه سازى
هاى اربابان كليسا در قرون وسطى است :
ظالم ان قومى ، كه چشمان دوختند |
|
وز سخن ها، عالمى را سوختند |
زان كه تاريكى است ، هر سو، پنبه
زار |
|
در ميان پنبه ، چون باشد شرار؟! |
سر خوردگى انسان غربى از مكاتب متعدد فلسفى ، مبتنى بر افكار دهرى و
نداشتن كار آيى اين مكاتب در پاسخگويى به تك تك افراد اين جوامع ،
غريبان را به اين باور رسانده كه فلسفه هاى بشرى قادر به ارضاى فطرت
انسانى نبوده و همواره از نقص نسبى و مطلق ، رنج مى برند. به قول
((سنت آگوستين )):
((فلاسفه ، بسيارى از حقايق عالى و
سودمند را كشف كرده اند، ولى آنان همه حقيقت ضرورى براى انسان را كشف
نكرده اند و به اين جهت در گمراهى ها افتاده اند. عقل آدمى با نيروى
طبيعى كه دارد نمى تواند راهى به همه حقيقت پيداكند و از هر گونه
گمراهى اجتناب بورزد.
بالاتر از اين ، فلسفه به تنهايى قدرت تحريك نفس از معرفت خالص به عمل
شايسته را ندارد. فلسفه از اين جهت يك وسيله معرفتى ناقص براى كمال است
.))
(19)
فلسفى را، زهره نى ، تا دم زند
دم زند، دين حقش ، بر هم زند
((شايد احساس تهوع فرهنگى و تاريخى امروز
جهان (غرب ) پيش در آمد اين تخليه الهى و انسانى از برخى كثافات عصر
جديد باشد تا در سايه آن ، آدمى انديشه و وجود خود را در مقام فكر و
عمل ، متصل به ملكوت هستى سازد...سرانجام او در خواهد يافت ، آنچه اصل
است همان وجود و هستى است ، نه انديشه و خيال ؛ كه انديشه در سايه هستى
مى انديشد. بايد كتاب وجود را از نو قرائت كرد اما نه به نام خويش ،
بلكه به نام خالق آن ... اگر اين امر صورت پذيرد، آدمى از رنج همه
توهمات و بت ها و كثافات و تناقضات عصر جديد، رهايى خواهد يافت . هر
چند اين نيز نكته اى بزرگ و ژرف است كه وجود اين ظلمات بزرگ و عظيم در
انديشه تاريخ عصر جديد، در پرتو مشيت خالق حكيم ، موجب تنبه و تذكرى
عميق در انسان معاصر نسبت به مقام بزرگ و جبار حقيقت خواهد گشت .))(20)
در جست و جوى راهى نو
به اين ترتيب ، گرايش طيف جديدى از غريبان نسبت به دين و تعاليم
مذهبى ، نه تنها كارى غير منتظره نيست ، بلكه نتيجه منطقى و معقول
مباحث مطرح شده اين بخش مى باشند. آمارى كه خود جوامع غربى ، ارائه مى
دهند حاكى از آن است كه امروزه دين گرايى و معنويت طلبى ، طيف وسيعى از
مردم را در بر گرفته است .
دكتر سيد حسين نصر از آن انديشمندان مسلمان و ايرانى كه خود به عنوان
استاد دانشگاه جرج واشنگتن آمريكا از نزديك با مسائل غربى آشنا بوده و
در دل اين تمدن ، همه جوانب آن را لمس كرده ، در اين باره چنين مى
گويد: ((جوان مسلمان نبايد به خاطر
مشاهده آن همه لاقيدى و بى بند و بارى در اخلاقى جنسى و يا به خاطر عده
زياد مردمى كه با تعاليم دين مخالفت مى كنند، يا آن اندازه نسبت به
آداب و مناسك دينى بى علاقه اند، به اشتباه بيفتد و گمان كند نقش دين ،
كلا مغفول مانده است .
واقع امر، اين است كه امروزه در غرب ، علاقه و توجهى به مراتب بيش از
چند دهه گذشته نسبت به دين ، نشان داده مى شود و اين عمدتا ناشى از در
هم شكستن بسيارى از بت هاى ذهنى و ايدئولوژى هاى فكرى غرب است ،كه از
بطن انديشه قرون هيجدهم و نوزدهم اروپا، سر برداشته و جاى دين را گرفته
است . اين ايدئولوژى ها به تدريج طرد و ترك شدند و خطر و قدرت تخريبشان
به نحوه بى سابقه هويدا شد. امروزه دين در غرب ، عده كثيرى از افراد
صاحب انديشه را به تاءمل و مطالعه در اين باب و نيز به ميزانى كه شايد
از هر زمان ديگرى بعد از غير دينى شدن تمدن غرب در چند دهه پيش ، بيش
تر باشد، به گرويدن به جلب كرده است .))
در حال حاضر، دين گرايى در غرب چنان حالت وسيعى به خود گرفته كه حتى
شامل اديان و تازه تاءسيسى هم چون گرايش به سحر و جادو و نيز رسيدن به
اديان كهن اروپايى پيش از مسيح مانند ((دروئيدها))
نيز شده است . هم چنين در عصر حاضر تمايل به اديان و مذاهب شرقى از
عمده ترين گرايشات دينى اين دوره در تاريخ غرب است ، كه براى گريز از
پرتگاه هاى مخوف انديشه هاى پوچ گرايانه و رهايى از زندان هاى تاريك
ياءس و نااميدى صورت مى گيرد، تا جايى كه اكنون افراد بسيارى در جوامع
غربى به آيين هاى هندو و بودا و نيز اسلام و تعاليم صوفيه ، گرايش
يافته اند.به اين ترتيب مى توان ادعا نمود كه يك انسان سر گشته غربى كه
در ((شب تاريك و بيم موج و گردابى چنين
هايل )) گرفتار آمده در جست و جوى دينى
جامع به تكاپو افتاده است ؛زيرا او كه تجربيات زياد و زيان بارى را از
سر گذرانده ، به خوبى پى برده است تنها راه رسيدن به سعادت و خوشبختى
واقعى ، راهى است كه با فطرت او تطابق داشته باشد انگيزش هاى فطرى او
آن را اقتضا نمايد؛ كه چنين راهى قطعا فراتر از عقل ناقص بشرى خواهد
بود.