بانگ اذان و رنجش معاويه
از آن
طنين روح افزاى اذان در جان انسان متدين اثر عميق مى گذارد اما
گاهى منافقان از شنيدن بانگ اذان بسيار ناراحت مى شدند. علامه امينى
(رضوان الله عليه ) درباره معاويه مى نويسد: ابن بكار در موفقيات نقل
مى كند از مطرف پسر مغيرة بن شعبه ثقفى ، گفت با پدرم مغيرة نزد معاويه
رفتيم . پدرم پيش او رفت و با هم صحبت كردند. بعد از مراجعت ، از عقل و
هوش معاويه تعريف كرد و از چيزهايى كه از او ديده بود تعجب نمود.
شبانگاهى از نزد معاويه برگشت ولى غذا نخورد. بسيار غمگين بود. ساعتى
صبر كردم و چيزى نگفتم خيال كردم پيش آمدى نسبت به خودمان يا كارى براى
من اتفاق افتاده كه پدر چنين غمگين است .
پس از ساعتى گفتم : پدر! چرا از ابتداى شب چنين ناراحتى ؟ گفت : پسرم !
من از پيش خبيث ترين اشخاص بر مى گردم . پرسيدم : چطور؟ گفت : در خلوت
به معاويه گفتم : تو به منظورت رسيدى و حكومت را گرفتى . اينك عدالت
بنما و دست گشاده داشته باش . ديگر سن تو زياد شده پس بيا و نسبت به
بنى هاشم خوش رفتارى كن و صله رحم انجام بده ، آنها ديگر امروز قدرتى
ندارند تا تو از آنان بترسى .
ولى معاويه در جواب من گفت : افسوس افسوس ! ابابكر به حكومت رسيد و
عدالت كرد و آنچه خواست انجام داد، چيزى نگذشت كه هلاك شد. با رفتن او
نامش هم از ميان رفت . مگر اين كه يك نفر احيانا بگويد ابوبكر. پس از
او عمر به خلافت رسيد و ده سال دامن همت به كمر زد و كوشش كرد، او نيز
از دنيا رفت و نامش فراموش شد. پس از او عثمان به خلافت رسيد، كسى كه
مانند او در نسب ، شخصى نبود. او نيز هر چه خواست انجام داد و مردم
آنچه خواستند نسبت به او انجام دادند تا از دنيا رفت ولى اسم او و كارى
كه نسبت به او انجام دادند، فراموش شد سپس گفت :
و ان اخا هاشم يصرخ به فى كل يوم خمس مرات :
اشهد ان محمدا رسول الله ! فاى عمل يبقى مع هذا لا ام لك و الله الا
دفنا دفنا .
نام محمد در هر روز پنج مرتبه با صداى بلند برده مى شود (اشهد ان محمدا
رسول الله ) با اين كار ديگر چه عملى باقى خواهد ماند. بخدا سوگند بايد
ما را در درون خاكهاى تيره جاى دهند و پيكرمان در زير خروارها خاك قرار
گيرد.
(97)
پس معاويه كه خود را امير المؤ منين مى ناميد از شنيدن صداى اذان رنج
مى برد و اگر مى توانست ، فصلى براى خود در اذان مى گشود تا نام او هم
در آينده باقى بماند.
اذان و برهان بو على سينا
از بو على سينا در مورد اذان بشنويد. مرحوم مطهرى مى نويسد:
(98) بو على سينا در حواس و طب قوى بود و هوش و فكرش
بسيار زياد بود، به طورى كه در اين موارد افسانه ها گفته اند؛ مثلا
گفته اند صداى چكش مسگرها را كه در كاشان كار مى كردند، در اصفهان مى
شنيد. البته اين قبيل مطالب ، افسانه است اما حداقل ، بو على زمينه نقل
آنها را داشته ، بگونه اى كه بهمنيار شاگردش به او پيشنهاد كرد اگر تو
ادعاى پيغمبرى كنى ، مردم با اعتقاد واقعى ايمان خواهند آورد. بو على
سعى مى كرد شاگردش را از اين انديشه باز دارد اما به نتيجه نرسيد، تا
اين كه در سفرى ، نيمه شبى كه برف فراوان آمده بود، بو على ، بهمنيار
را صدا زد و گفت : خيلى تشنه ام برايم قدرى آب بياور.
بهمنيار كه خود را گرم كرده بود، شروع به نصيحت كرد؛ كه شما طبيب
هستيد. مى دانيد معده اگر در التهاب باشد، آب سرد براى آن خوب نيست .
بو على گفت : آرى من طبيبم ؛ اما تشنه ام . برايم آب بيار. باز بهمنيار
گفت : من شاگردم ؛ اما دوستدار شمايم . بو على گفت : وقتى آدم تنبل را
به كارى وا دارى ، برايت نصيحت پدرانه مى كند. بهمنيار باز نصيحت را
ادامه داد. بحث آن دو موقعى بود كه مؤ ذن در آن صبحگاه سرد مشغول گفتن
اذان بود. بو على وقتى به او ثابت كرد كه پا شدنى نيستى ، گفت : من
تشنه نبودم ، يادت هست مى گفتى : اگر ادعاى پيغمبرى كنى ، مردم به تو
ايمان مى آورند. اگر من ادعاى پيغمبرى مى كردم ، آيا تو كه شاگرد منى
قبول مى كردى ؟ ببين بعد از هزار و چند صد سال در اين هواى سرد مؤ ذن
بالاى آن مناره رفته است تا بگويد اشهد ان محمدا
رسول الله براى اين كار بستر گرم خود را رها كرده و بر فراز
ماءذنه رفته . او مريد پيغمبر است نه تو كه شاگرد منى ولى در حضورم از
من اطاعت نكردى ...
اذانى در دل صحراى كربلا
در مسير كربلا، امام حسين (عليه السلام ) بذوحسم - كوهى در
ناحيه عراق - رسيد. دستور داد پياده شوند و خيمه ها را بر پا كنند.
در اين موقع سپاهى در حدود هزار نفر به فرماندهى حر بن يزيد رياحى در
گرماى ظهر مقابل سپاه امام حسين (عليه السلام ) صف آرايى كردند. امام
به جوانان دستور داد به تمام سپاه حر آب دهند و اسبهاى آنها را سيراب
كنند، تا از گرما و تشنگى آسوده شوند. ظرف ها را پر از آب مى كردند و
در مقابل اسبها مى گرفتند. وقتى سه تا پنج مرتبه هر اسبى آب مى نوشيد و
سر از ظرف بر مى داشت به اسب ديگر مى دادند. به همين ترتيب تمام سپاه و
اسبها را سيراب كردند.
على بن طعان محاربى گفت : من آخرين نفر از سپاهيان بودم كه براى آب
خوردن آمدم . حضرت حسين (عليه السلام ) همين كه تشنگى من و اسبم را
ملاحظه نمود، فرمود: راويه را بخوابان ، من خيال كردم ، منظور امام مشك
آب است ، متوجه نشدم . مرتبه دوم فرمود: شترى را كه بار آب دارد
بخوابان . شتر را خواباندم . فرمود: آب بياشام . وقتى خواستم آب
بياشامم ، آبها پيوسته از دهانه مشك بر زمين مى ريخت . فرمود: لب مشك
را برگردان تا بتوانى آب بياشامى . من متوجه نشدم چطور لب مشك را
برگردانم . امام از جاى خود حركت نمود و دهانه مشك را برگردانيد. من
نيز آب را آشاميدم و اسبم را سيراب كردم .
حر تا اذان ظهر كاملا احترام لازم را نسبت به امام مراعات مى نمود.
هنگام نماز، امام به حجاج بن مسروق ، مؤ ذن خود، دستور داد كه اذان
بگويد. پس از تمام شدن اذان ، امام با لباس عادى (عبا و نعلين ) پيش
آمد.
فرمود: مردم ! من از پيش خود نيامدم . اين نامه هاى شما بود كه مرا
دعوت كرديد و بر آن اصرار نموديد. اگر واقعا بر سر پيمان خود هستيد،
اينك به سوى شما آمده ام . چنانچه از آمدن من ناراحت هستيد از محلى كه
آمده ام به همانجا بر مى گردم . هيچ كس جوابى نداد. به مؤ ذن فرمود:
اقامه بگو. پس از تمام شدن اقامه رو به حر بن يزيد رياحى نمود و
فرمود: مايلى با ياران خود نماز بخوانى ؟ عرض كرد: نه شما پيش بايستيد
و نماز بخوانيد، ما نيز همگى به جايگاه خود برگشت و داخل خيمه گرديد.
عده اى از سپاهيان ، خدمت او رسيدند و بقيه در سايه اسبهاى خود به
استراحت پرداختند. هنگام نماز عصر رسيد، امام به سپاه خود دستور داد
آماده حركت شوند و نماز عصر را با هر دو سپاه خواند، آنگاه پيش آمده
همراهان حر با مخاطب قرار داد و فرمود: مردم ! اگر از خدا بپرهيزيد و
حق را به صاحبش برسانيد، خشنودى پروردگار را به دست آورده ايد. ما
خانواده محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) شايسته تر به اين مقام
هستيم تا آنهايى كه ادعاى بى جا مى نمايند.
حر عرض كرد: اين نامه ها چيست كه ما خبر نداريم . امام به عقبة بن
سبحان فرمود: خورجين نامه ها را بياور! درجين پر از نامه بود. آنها را
در مقابل حر روى زمين ريخت . حر گفت من جزء آن گروهى كه نامه نوشته اند
نبودم . ابن زياد به من دستور داده كه هر جا با شما روبه رو شدم از شما
جدا نشوم تا هنگامى كه شما را پيش او ببرم . امام فرمود: مرگ به تو
نزديك تر است از اين كار. به ياران خود دستور حركت داد قبل از حركت ،
قدرى صبر كردند تا زنان نيز سوار شدند. فرمود: برگرديد. همين كه عازم
بازگشت شدند، حر با سپاه خود مانع از بازگشت ايشان گرديد.
امام فرمود: ثكلتك امك يا حر، ما تريد؟ مادرت به سوگ تو بنشيند، چه مى
خواهى ؟ حر در جواب عرض كرد: اگر شخص ديگرى از اعراب چنين حرفى به من
مى زد، مخصوصا در چنين موقعيتى هرگز سخنش را بى جواب نمى گذاشتم و نام
مادرش را به سوگوارى ياد مى كردم ، هر كه مى خواهد باشد ولى به خدا
سوگند! نام مادرت را جز به بهترين درجه احترام نبايد برد.
بايد توجه داشت همين احترام و اعتقاد به حضرت زهرا (عليها السلام )
موجب نجات حر گرديد و او اكنون جزء شهداى كربلا و مورد احترام قاطبه
شيعيان است .
اذانى ديگر در تاريخ كربلا
پس از واقعه عاشورا، زمانى كه اسرا را نزد يزيد بردند، يزيد
دستور داد تا منبرى ترتيب دهند و خطيبى سخنرانى كند و عيبجويى از حسين
بن على و پدرش نمايد خطيب برفراز منبر رفت پس از حمد و ثنا، نسبت به
حسين بن على (عليه السلام ) ناروا گفت و از يزيد و معاويه بسيار ستايش
كرد.
امام سجاد (عليه السلام ) فرياد زد: واى بر تو! خشم خدا را بواسطه
خشنودى مردم مى خرى ؟ شكمت پر از آتش خواهد شد. آنگاه به يزيد فرمود:
اجازه مى دهى بر اين چوبها بالا بروم و سخنى بگويم كه باعث خشنودى خدا
شود و براى حاضرين ثوابى داشته باشد؟ يزيد اجازه نداد؛ ولى مردم اصرار
كردند اجازه بدهد تا سخنان او را گوش كنند.
يزيد گفت : اگر او سخن بگويد، من و خانواده ام را رسوا خواهد نمود.
گفتند: كجا چنين كارى از او ساخته است . گفت : اينها از كودكى علم را
چون شير مكيده اند. بالاخره آنقدر اصرار كردند تا اجازه داد.
امام زين العابدين (عليه السلام ) بر فراز منبر رفت و چنان خطبه اى
ايراد فرمود كه مردم شروع به گريه كردند، سپس فرمود:
مردم ! خداوند ما را به شش امتياز افتخار داده و هفت فضيلت به ما
بخشيده است . امتيازات ما: علم ، حلم ، جود، فصاحت ، شجاعت و محبت در
دلهاى مؤ منين است . افتخار داريم كه پيامبر از ما است ، صديق و جعفر
طيار و اسدالله از ماست . دو سبط پيامبر از خانواده ماست . هر كه مرا
مى شناسد كه شناخته و هر كه مرا نمى شناسد خود را معرفى كنم .
من پسر مكه و منى زمزم و صفايم . من پسر كسى هستم كه زكات را در دامن
خود جاى مى داد و به در خانه بيچارگان مى برد. من پسر بهترين شخصيت
عالم و عاليترين فرد عربم .
من پسر با ارزشترين كسانى هستم كه سعى بين صفا و مروه نموده اند. من
پسر بزرگترين حج گزارنده ام . من پسر آن شخصى هستم كه از مسجد الحرام
به مسجد الاقصى رفت . من فرزند آن كسى هستم كه جبرئيل در سدرة المنتهى
از او باز ماند. من پسر آن كسى هستم كه در مقابل پيامبر با دو شمشير و
دو نيزه جنگيد و دو هجرت اختيار نمود و در دو ركعت شركت داشت ، سرباز
فداكار جنگ بدر و حنين ، آنكه يك چشم بهم زدن كفر به خدا نورزيد. من
پسر صالح المؤ منين و وارث انبياء و نابود كننده ملحدين و پيشواى
مسلمين و زين العابدينم . من پسر ناصر دين خدا و معدن حكمت پروردگار و
گنجينه علم خدايم ، آن مرد سخى ، هوشيار، روزه گير و شب زنده دار...
يزيد ترسيد مردم شام شورش بپا كنند پس به مؤ ذن دستور داد اذان بگويد
همين كه مؤ ذن گفت : الله اكبر، الله اكبر فرمود از خداى بزرگتر چيزى
نيست . صداى مؤ ذن كه به اشهد ان لا اله الا الله بلند شد، فرمود: گوشت
و پوست و خون و مويم بر اين سخن گواهى مى دهد. صداى مؤ ذن به اشهد ان
محمدا رسول الله بلند گرديد. زين العابدين از بالاى منبر رو به يزيد
نموده ، فرمود: محمد جد من است يا جد تو؟ اگر گمان كنى جد تو است دروغ
مى گويى و كافرى . اگر مى دانى جد من است چرا اولاد او را كشتى ؟ اموال
او را به غارت بردى و زنانش را اسير كردى ؟! اين را گفت و گريبان چاك
زده ، به گريه پرداخت و گفت : در دنيا اگر كسى جدش پيغمبر باشم منم ،
پدرم را كشتند، ما را مانند روميان اسير كردند، يزيد اين كار را مى كنى
آنگاه رو به قبله مى ايستى و مى گويى اشهد ان
محمدا رسول الله واى بر تو در روز قيامت ، پدر و جدم دشمنت
خواهند بود يزيد دستور داد مؤ ذن اقامه بگويد. بين مردم زمزمه و صحبت
زياد شد، بعضى نماز خواندند و برخى نخواندند.
(99)
كيفر مؤ ذنى خيانت پيشه
اعمش مى گويد: منصور دوانيقى شخصى را به دنبال من فرستاد. به
فرستاده گفتم : چكار با من دارد؟ گفت : نميدانم . به او گفتم : بگو به
زودى مى آيم . اما فكر كردم در چنين وقتى منصور براى كار جزيى از پى من
نمى فرستد، ممكن است از فضايل امير المؤ منين على (عليه السلام ) سؤ ال
كند اگر حق را اظهار كنم ، مرا خواهد كشت پس به ناچار تطهير نمودم و
كفن پوشيدم و حنوط بر خود ماليدم
(100) و وصيتم را نوشتم ، بعد به راه افتادم .
وقتى پيش منصور رسيدم ، ديدم عمرو بن عبيد از اهالى بصره نيز حضور
دارد، خوشحال شدم و خدا را ستايش كردم كه عمرو در اينجا حضور داشت و
كمك خوبى براى من بود. منصور مرا پيش خواند. جلو رفتم . به او كه نزديك
شدم رو به عمرو بن عبيد نموده به سؤ ال و جواب با او پرداختم . در اين
موقع منصور بوى حنوط از من استشمام كرد. گفت : اين چه بويى است كه از
تو استشمام مى شود، راست بگو. گفتم : يا امير المؤ منين پيك و فرستاده
شما در دل شب به دنبال من آمد. فكر كردم در چنين موقعى امير المؤ منين
منصور از پى من نفرستاده ، مگر براى اين كه مى خواهد درباره فضايل امير
المؤ منين على (عليه السلام ) از من سؤ ال كند. اگر حقيقت را بگويم ،
مرا خواهد كشت . به همين جهت وصيتم را نوشتم و كفن پوشيدم و حنوط كردم
.
منصور كه تكيه كرده بود، راست نشست و شروع به گفتن :
لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
نمود. بعد گفت : سليمان ! اسم مرا مى دانى . گفتم : آرى . پرسيد: چيست
؟ گفتم : عبدالله طويل ابن محمد بن على بن عبدالله بن عباس بن
عبدالمطلب . گفت : درست است . حالا ترا سوگند مى دهم به خويشاوندى كه
با پيامبر دارم ، بگو چند روايت در فضيلت على (عليه السلام ) از تمام
فقهاء نقل كرده اى ؟ گفتم : زياد نيست . گفت : هر چه هست مقدارش را
بگو، گفتم : ده هزار حديث و اندكى بيشتر.
منصور گفت : حالا مى خواهم در فضيلت على (عليه السلام ) دو حديث برايت
نقل كنم كه تمام احاديث ترا تحت الشعاع قرار دهد و بالاتر از همه
احاديثى است كه تو از فقهاء نقل كرده اى . اما بايد سوگند ياد كنى كه
اين دو حديث را براى شيعه ها نقل نكنى .
گفتم : قسم نمى خورم اما قول مى دهم به كسى از ايشان نگويم .
منصور گفت : در زمان بنى مروان من متوارى و فرارى بودم ، در شهرستانها
به وسيله حب على (عليه السلام ) به مردم تقرب مى جستم كه همين كار موجب
شده بود نان و جايى براى زندگى تهيه كنم . مردم به من احترام مى كردند
و كمك هاى مالى مى نمودند و وسيله سوارى در اختيارم مى گذاشتند، تا
اينكه وارد شام شدم .
شامى ها هر صبحگاه در مساجد خود على را لعن مى كردند زيرا همه آنها از
خوارج و طرفداران معاويه بودند. وارد مسجدى شدم اما دل پرى از اين عمل
شاميان داشتم . نماز ظهر به پا شد و من نمازم را خواندم . لباسهاى كهنه
اى داشتم . پس از سلام نماز، امام جماعت تكيه به ديوار كرد و اهل مسجد
(101) همه نشسته بودند، من هم نشستم . هيچ كس به احترام
امام جماعت حرف نمى زد. در همين بين ديدم دو پسر وارد مسجد شدند. همين
كه امام جماعت چشمش به آن دو افتاد، گفت : به به ! خوشا به حال شما و
مرحبا به كسى نام شما، هم نام آن دو است . به خدا قسم اين دو اسم را
انتخاب نكردم براى شما مگر بواسطه محبت محمد و آل محمد.
متوجه شدم نام يكى از آنها حسن و ديگرى حسين است . در دل با خود گفتم :
امروز به لطف خدا به مقصود رسيدم . جوانى پهلوى من بود، از او پرسيدم :
اين پيرمرد پدر بزرگ آنها است . در اين شهر كسى جز او على را دوست نمى
دارد به همين جهت اسم نواده هاى خود را از نواده هاى پيامبر (صلى الله
عليه و آله و سلم ) اخذ كرده و حسن و حسين ناميده است . من جلو رفتم ،
از كسى هم باك نداشتم . به امام جماعت گفتم : مايلى يك حديث كه موجب
روشنى چشمت شود برايت نقل كنم ؟! گفت : چقدر نيازمند به چنين حديثى
هستم ! اگر تو چشم مرا روشن كنى ، من هم چشم ترا روشن مى كنم .
گفتم : پدرم از جد خود و او از پدرش از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و
آله و سلم ) نقل كرد... پيرمرد فورى پرسيد پدرت كيست ؟ فهميدم منظورش
شناختن اجداد من است . گفتم : من محمد بن على بن عبدالله بن عباس بن
عبدالمطلب هستم ، پدر بزرگم گفت : ما با پيامبر (صلى الله عليه و آله و
سلم ) نشسته بوديم ، ناگهان فاطمه زهرا (عليها السلام ) با حال گريه
وارد شد. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: دخترم ! چرا گريه
مى كنى ؟ گفت : حسن و حسينم امروز از خانه رفته اند، نمى دانم كجا
هستند. على نيز پنج روز است كه براى آبيارى بستان رفته است . من در
جستجوى فرزندانم از خانه هاى شما سركشى نمودم ؛ اما آنها را نيافتم .
ابوبكر پهلوى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نشسته بود. پيامبر
به او فرمود: حركت كن ، نور چشمانم را جستجو نما و به عمر نيز دستور
جستجو داد و سلمان و اباذر و چند نفر ديگر را نيز ماءمور كرد و جمعا
هفتاد نفر از پى آنها فرستاد. همه آنها رفتند و اثرى نيافتند.
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) بسيار غمگين شد. بر در مسجد
ايستاده بود و دعا مى كرد؛ خدايا به حق ابراهيم خليل و به حق آدم صفى ،
فرزندان و نور چشمانم را حفظ نما (سلامتشان بدار). در اين موقع جبرئيل
نازل شد و عرض كرد: خداوند سلامت مى رساند و مى فرمايد: ناراحت نباش ،
دو فرزندت كه شخصيت برجسته دنيا و آخرتند در باغى هستند و فرشته اى را
ماءمور حفاظت در خواب و بيدارى ايشان كرده ام .
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) با خوشحالى تمام به راه
افتاد. جبرئيل طرف راست و مسلمانان اطرافش بودند تا وارد باغ (معروف به
خظيره بنى النجاء) شد و به آن فرشته ماءمور حفاظت سلام كرد. رسول الله
(صلى الله عليه و آله و سلم ) به زانو نشست چون حسن و حسين يكديگر را
در آغوش گرفته ، خواب بودند و فرشته يك بال خود را زير آنها پهن نموده
بود و بال ديگر را بر روى ايشان افراشته بود. هر كدام از آن دو يك جامه
پشمينه داشتند و آثار خوراكى كه خورده بودند بر لبانشان نقش بسته بود.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هر دو را بوسيد. آنها بيدار
شدند. حسن را پيامبر و حسين را جبرئيل به شانه گرفت تا از باغ خارج
شدند.
ابن عباس گفت : حسن را طرف راست و حسين را طرف چپ پيامبر مشاهده مى
كرديم . ايشان مى فرمود: هر كه شما را دوست بدارد، پيامبر خدا را دوست
داشته و هر كه با شما كينه بورزد، با پيامبر خدا كينه ورزيده است .
ابوبكر پيشنهاد كرد اجازه دهيد يكى را من به دوش بگيرم . فرمود: عجب
سواره هايى هستند آن دو و عجب مركبهايى دارند. جلو درب باغ ، عمر نيز
همين تقاضا را نمود ولى همان جواب ابوبكر را شنيد. حسن جامه رسول الله
(صلى الله عليه و آله و سلم ) را در دست داشت ، در حالى كه تكيه به
شانه راست ايشان كرده بود، دست پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )
نيز بر روى سرش بود.
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) وارد مسجد شد و فرمود: امروز
مى خواهم اين دو را با تشريفات و امتيازاتى كه خدا به آنها بخشيده
معرفى كنم و به بلال دستور داد تا مردم را خبر نمايد تا به مسجد
بيايند. اجتماع بزرگى از اصحاب فراهم شد.
فرمود: اصحاب من ! حرف پيامبر خود را براى ديگران نقل كنيد و بگوييد؛
شنيديم پيامبر مى فرمود: آيا به شما معرفى كنم دو نفر را كه از لحاظ جد
و جده بهترين فرد جهانند؟! گفتند: بفرماييد. فرمود: حسن و حسين جدشان
محمد مصطفى و جده آنها خديجه كبرى بنت خويلد، بهترين زنان بهشت است .
آيا به شما معرفى كنم كسانى را كه داراى بهترين پدر و بهترين مادر
هستند؟! حسن و حسين پدرشان على بن ابى طالب (عليه السلام ) است كه از
اين دو بهتر است . او جوانمردى است كه خدا و پيامبرش را دوست مى دارد و
خدا و پيامبر خدا نيز او را دوست مى دارند؛ شخصيتى است كه براى اسلام
سودمند بوده است و مناقبى دارد. مادرشان نيز فاطمه زهرا (عليها السلام
)، سرور زنان بهشت است . مردم ! آيا به شما معرفى كنم دو نفر را كه
داراى بهترين عمو عمه هستند؟! آن دو نفر حسن و حسين هستند كه عمويشان
جعفر بن ابى طالب است كه داراى دو بال است و در بهشت با ملائكه پرواز
مى كند و عمه آنها ام هانى دختر ابوطالب است .
مردم ! آيا به شما معرفى كنم دو نفر را كه بهترين دايى و خاله را
دارند؟ آنها حسن و حسين هستند و دايى آنها قاسم پسر پيامبر (صلى الله
عليه و آله و سلم ) است و خاله آنها زينب دختر رسول خداست . اى مردم
بدانيد جد و جده ايشان در بهشت هستند و پدر و مادرشان نيز در بهشتند و
همينطور عمو و عمه شان و دايى و خاله شان بهشتى هستند و آن دو نيز
خودشان در بهشتند.
هر كه دو فرزند على را دوست بدارد اهل بهشت و هر كه با آنها كينه داشته
باشد در آتش است و از امتيازات آنها اين است كه خداوند آن دو را در
تورات شبر و شبير ناميده است .
امام جماعت اين سخنان را كه از من شنيد مرا بسيار محترم شمرد و گفت :
تو چنين حديثى درباره على (عليه السلام ) نقل مى كنى و حال و لباس و
ظاهر قيافه ات اين طور است ؟! پس دستور داد يك دست لباس برايم آوردند و
قاطرى در اختيارم گذاشت كه من آن را به صد دينار (سكه طلا) فروختم .
بعد گفت : حال مى خواهى تو را معرفى كنم به كسى كه به تو محبت كند. سپس
ادامه داد: من در اين شهر چند برادر دارم يكى از آنها پيشنماز مسجدى
است كه هر و طرف خوروز صبح هزار مرتبه على (عليه السلام ) را لعنت مى
كرده . در يك روز جمعه چهار هزار مرتبه لعنت كرده بود. خداوند قيافه اش
را عوض كرد و هر كس مى ديد از او عبرت مى گرفت . اما او حالا على (عليه
السلام ) را دوست مى دارد. يك برادر ديگر دارم كه او از هنگام تولد
تاكنون على (عليه السلام ) را دوست داشته است ، اينك از جا حركت كن و
برو پيش او ولى آنجا نمان . امام جماعت و اهالى مسجد نيز به همراهم
آمدند تا رسيديم به خانه آنها. گفت : در را بكوب . بقيه مردم رفتند. در
را كوبيدم ديدم جوانى بيرون آمد تا چشمش به قاطر افتاد. گفت : خوش
آمدى ، به خدا سوگند مى دانم فلان كس تو را خلعت نپوشانيده و بر قاطر
خويش سوار نكرده مگر براى اين كه تو خدا و پيامبرش را دوست مى دارى ،
اگر دل مرا هم شاد كنى ، من هم دلت را شاد مى كنم .
منصور گفت : من بسيار ارزش براى اين حديثى كه برايت نقل مى كنم قائلم .
پدرم از جد خود و او از پدرش نقل كرد كه گفت : با رسول خدا (صلى الله
عليه و آله و سلم ) نشسته بوديم . فاطمه زهرا (عليها السلام ) در حالى
كه امام حسين (عليه السلام ) را در آغوش داشت ، آمد و سخت گريه مى كرد.
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: فاطمه جان ! چرا گريه
مى كنى ؟ گفت : پدر جان ! زنان قريش مرا سرزنش كردند كه پدرت تو را به
همسرى كسى در آورده كه فقير است و چيزى (از مال دنيا) ندارد.
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ساكت باش مبادا از تو
چنين حرفى را بشنوم من هرگز تو را به ازدواج او در نياوردم مگر بعد از
اين كه خدا اين ازدواج را در عرش مقرر كرده بود كه شاهد آن ازدواج
جبرئيل ، ميكائيل و اسرافيل بودند. خداوند سرى به جهانيان زد، از ميان
تمام انسانها پدرت را انتخاب كرد و او را به پيامبرى برگزيد، براى
مرتبه دوم سرى به جهانيان زد و از ميان همه اهل دنيا على را انتخاب
نمود پس به من وحى كرد و او را همسر تو قرار داد و به عنوان وصى و وزير
من برگزيد.
على شجاعترين فرد و داناترين شخص و با حلم ترين انسان و از همه مردم در
اسلام آوردن ، مقدم بود. با جودترين مردم و خوش اخلاق ترين آنها است .
فاطمه جان ! من لواى حمد را با كليدهاى بهشت در اختيار دارم و هر دو را
در اختيار على مى گذارم . آدم و هر كه فرزند اوست زير پرچم من است .
فاطمه جان من فرداى قيامت على را بر حوض وا مى دارم تا هر كه از امت
مرا مى شناسد، سيراب كند، فاطمه ! دو فرزندت حسن و حسين سرور جوانان
بهشتند كه نام آنها قبلا در تورات ذكر شده و در بهشت به نام شبر و شبير
ناميده مى شوند. فاطمه جان پدرت را با دو حله بهشتى مى آرايند و شوهرت
على را نيز با دو حله بهشتى ، لواى حمد در دست من است و امتم زير پرچم
منند و من آن پرچم را در اختيار على مى گذارم ، به واسطه مقامى كه نزد
خدا دارد يك منادى فرياد مى زند. نعم الجد جدك
ابراهيم و نعم الاخ اخوك على عجب جدى دارى به نام ابراهيم و عجب
برادرى دارى به نام على . هرگاه خدا مرا بخواند على را نيز با من مى
خواند و هر گاه من بپاخيزم على نيز با من به پا مى خيزد، هر گاه خدا
مرا شفيع قرار دهد على را نيز با من شفيع قرار مى دهد. وقتى مرا صدا
بزنند على را نيز با من صدا مى زنند. قومى يا
فاطمه ان عليا و شيعته هم الفائزون غدا دخترم فاطمه جان برخيز،
على و شيعيانش رستگاران فرداى قيامتند.
جدم گفت : روزى فاطمه (عليها السلام ) نشسته بود كه پيامبر آمد و
پهلويش نشست و گفت : فاطمه جان چرا گريه مى كنى ؟ جواب داد: بابا!
چطور گريه نكنم كه تو مى خواهى از من جدا شوى . گفت : دخترم ! گريه نكن
و محزون نباش اين مسئله چاره اى ندارد.
فاطمه زهرا (عليها السلام ) به شدت گريه كرد. بعد گفت : پدر جان ! كجا
شما را خواهم ديد؟ گفت : مرا در صراط خواهى ديد كه جبرئيل طرف راست و
ميكائيل طرف چپ و اسرافيل چنگ به دامنم زده و فرشته ها اطرافم جمعند.
من فرياد مى زنم : خدايا امتم ، خدايا امتم ، حسابشان را آسان بگير.(102)
بعد متوجه راست و چپ در جستجوى امتم هستم ولى هر پيامبرى گرفتار نفس
خويش است و يقول يا رب نفسى نفسى و انا اقول يا
رب امتى امتى .
هر پيامبرى مى گويد: خدايا مرا نجات بخش ، مرا نجات بخش ، ولى من مى
گويم : پروردگارا امتم ، امتم .
اولين كسى كه به من ملحق مى شود روز قيامت ، تو هستى و على و حسن و
حسين . خداوند مى فرمايد: يا محمد! امت تو اگر به محشر وارد شوند با
گناهانى همچون كوهها آنها را مى بخشم ؛ مگر شريك براى من گرفته باشند و
يا دشمنم را دوست بدارند.
منصور گفت : وقتى آن جوان اين فضيلت را شنيد دستور داد ده هزار درهم
(سكه نقره ) به من بدهنى جامه مرا مفتخر نمود، بعد پرسيد: اهل كجايى ؟
گفتم : از اهل كوفه هستم . پرسيد: از نژاد عرب هستى يا غير عرب ؟ گفتم
: نژادم عربى است . بعد گفت : همانطور كه مرا شاد كردى ، من هم تو را
شاد كردم و ادامه داد: فردا بيا پيش من در مسجد بنى فلان ، مبادا راه
را گم كنى .
برگشتم پيش پيرمرد كه در مسجد انتظار مرا مى كشيد. همين كه چشمش به من
افتاد به استقبالم شتافت . پرسيد: برادرم با تو چه كرد؟ شرح جريان را
دادم . گفت : خدا به او جزاى خير دهد و در بهشت برين با هم باشيم .
فردا صبح كه شد سوار قاطر شدم و راه مسجدى را كه نشان داده بود در پيش
گرفتم ، اما هنوز زياد نرفته بود كه متوجه شدم اين راه نيست . صداى
اذان مسجدى را شنيدم . با خود گفتم : بايد اول در اينجا نماز بخوانم
(بعد به جستجوى مسجد مورد نظر بپردازم ).
پياده شدم و وارد مسجد گرديدم ، شخصى را ديدم كه قد و قامتش شبيه همان
دوست ديروز بود. رفتم در طرف راست او به نماز ايستادم تا به ركوع و
سجده رسيدم . در اين موقع عمامه از سرش افتاد. ديدم صورتش مانند خوك
است ، سر و دست و پايش نيز همانطور است . نفهميدم چطورى نماز را خواندم
، پيوسته در انديشه (اين موجود) عجيب بودم ، سلام نماز را داد. پيشنماز
نگاهى در چهره من انداخت . گفت : تو ديروز پيش برادرم رفته بودى و چنين
و چنان به تو داد؟ گفتم : آرى ، دست مرا گرفت و نشاند. اهل مسجد نيز به
تبعيت ما نشستند. به يك نفر دستور داد درب مسجد را ببندد و نگذارد احدى
وارد شود. در اين موقع پيراهن خود را بيرون آورد ديدم بدنش ، بدن خوك
است .
گفتم : برادر! اين چه وضعى است كه در تو مشاهده مى كنم . گفت : من مؤ
ذن اين مردم بودم ، هر روز صبح بين اذان و اقامه هزار مرتبه على (عليه
السلام ) را لعن مى كردم .
روزى از مسجد خارج شدم و رفتم به خانه ام . آن روز جمعه بود و من چهار
هزار مرتبه ايشان و فرزندانش را لعنت كرده بودم . گوشه اى تكيه كردم ،
فورى خوابم برد. در خواب بهشت را ديدم . جانب بهشت رهسپار شدم . ديدم
على (عليه السلام ) با حسن و حسين (عليهما السلام ) آنجا هستند و همه
مسرور و خوشحالند. زير پاى ايشان قاليچه اى نورانى است ، چشمم افتاد،
ديدم پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز نشسته است . امام
حسن و امام حسين جلو آن سرورند و به دست امام حسن يك جام است .
فرمود: حسن جان ! يك كم آبم بده ! آب داد و ايشان آشاميد. بعد به امام
حسن (عليه السلام ) فرمود: به اين مردم آب بده ! ايشان همه را سيراب
كرد. بعد فرمود: به اين كسى كه تكيه كرده نيز آب بده ! اما امام حسن
(عليه السلام ) روى از من برگردانيد و گفت پدر چگونه به او آب دهم در
حالى كه او هر روز پدرم را هزار مرتبه لعن مى كند و امروز چهار هزار
مرتبه لعن كرده است .
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: خدا لعنتت كند. چرا
على (عليه السلام ) را لعن مى كنى ؟ چرا به برادرم ناسزا مى گويى و
فرزندانم را به ناسزا ياد مى كنى ؟ پيامبر آب دهان خود را به رويم
انداخت . تمام بدنم كه آب دهان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )
رسيده بود، به صورت خوك در آمده بود. ديگر رسوا شدم .
بعد منصور گفت : سليمان ! آيا در فضايل على (عليه السلام ) عجيب تر از
اين دو حديث شنيده اى ؟! حب على ايمان و بغضه
نفاق لا يحب عليا الا مؤ من و لايبغضه الا كافر ، دوست داشتن
على ايمان و كينه او علامت نفاق است جز مؤ من على را دوست ندارد و جز
كافر با او به دشمنى نمى پردازد.
سليمان گفت : به من امان مى دهى ؟ گفت : امان دادم . گفتم : درباره كسى
كه آنها را بكشد، نظر شما چيست ؟ گفت : شكى ندارم كه در جهنم است .
گفتم : درباره كسى كه اولاد و نواده هاى او را بكشد، چه مى گويى ؟
ديدم سر به زير انداخت ثم قال يا سليمان الملك
عقيم . بعد گفت : سليمان ! سلطنت ، قوم و خويشى نمى پذيرد.
درباره على (عليه السلام ) هر چه مايلى حديث بگو. گفتم : كسى كه فرزندش
را بكشد اهل جهنم است . عمرو بن عبيد گفت : سليمان راست مى گويى واى بر
كسى كه قاتل على (عليه السلام ) باشد. منصور نيز گفت : من گواهم كه او
(چنين شخصى ) اهل جهنم است . عمرو بن عبيد گفت : من از حسن شنيدم
(103) كه از انس نقل مى كرد: من
قتل اولاد على لا يشم رائحة الجنة هر كس فرزندان على (عليه
السلام ) را بكشد بوى بهشت را استشمام نخواهد كرد.
در اين موقع به منصور نگاه كردم ، ديدم ناراحتى از چهره اش پيداست .
(از اين حرف خوشش نيامد) من و عمرو خارج شديم . جعفر گفت : اگر حضور
عمرو در اين جلسه نبود، منصور، سليمان را مى كشت .
(104)
مؤ ذنى كه زيانكار شد
چهل سال بر مناره اذان مى گفت ، يك روز
بر مناره رفت و اذان گفت تا رسيد به حى على
الفلاح چشمش افتاد به دخترى نصرانى كه زيبايى و اندام موزونش دل
از دست او ربود. چنان غرق در تماشاى آن گرديد كه اذان را از دست داد و
به ادامه آن نپرداخت . از مناره به زير آمد و از پى آن دختر به در خانه
آنها رفت . بالاخره پيشنهاد ازدواج و همسرى نمود. دختر در جوابش گفت
: مهر من سنگين است . پرسيد: چقدر است ؟ گفت : بايد دين مرا بپذيرى و
از اسلام دست بردارى . گفت : اين مهم نيست و به خواسته دختر تن داد و
كفر به اسلام ورزيد و داخل در نصرانيت شد. دختر گفت : بسيار خوب ، حال
يك كار ديگر باقيمانده است ، پدرم در زير زمين خانه است ، بايد از اين
پلكان پايين بروى و مرا از او خواستگارى كنى . مؤ ذن بيچاره كه هواى
نفس او را تا به اينجا كشانده بود، به دنبال رسيدن به كام خود قدم بر
پلكان گذاشت ، اما از بالا سقوط كرد و در دم جان از كالبدش خارج شد و
به دين نصرانيت از دنيا رفت .
دو مؤ ذن و سوء عاقبت
در تفسير روح البيان نقل شده است كه سه برادر بودند. برادر
بزرگتر ده سال مؤ ذن مسجدى بود و در مناره آن اذان مى گفت . پس از فوت
او، برادر دوم منصب او را اشغال كرد. برادر دوم هم پس از چند سال از
دنيا رفت . متصديان مسجد به برادر سوم روى آوردند و پيشنهاد اذان گفتن
در مسجد را نمودند ولى او قبول نكرد. به ناچار وعده افزايش حقوق به
چندين برابر دادند. گفت : اگر صد برابر هم بدهيد، نمى پذيرم .
گفتند: مگر اذان گفتن بد است . جواب داد: نه ! ولى در مناره و ماءذنه
حاضر نيستم اذان بگويم . جوياى علت شدند. گفت : اين مناره جايى است كه
دو برادر مرا بى ايمان از دنيا برد. زيرا هنگام احتضار برادر بزرگم ،
در بالينش حضور داشتم و خواستم سوره يس
برايش بخوانم . بر من نهيبى زد و گفت : قرآن چيست و برادر دومم نيز دم
مرگ به همين صورت جان داد.
در خانه خدا استغاثه كردم كه خدايا اين دو بدبخت سالها نماز جماعت را
ملتزم بودند و در ماءذنه اذان مى گفتند، چه شد كه بى ايمان از دنيا
رفتند؟! خداوند بر من منت نهاد و در عالم رؤ يا برادر بزرگم را ديدم در
حال عذاب . گفتم : تو را رها نمى كنم تا بگويى چه شد كه بى ايمان از
دنيا رفتى ؟ خداوند متعال براى اين كه به من بفهماند ماجرا از چه قرار
است ، زبانش را گويا كرد، او گفت : ما در ماءذنه كه مى رفتيم و دور آن
چرخ مى خورديم ، داخل حياط خانه مردم را تماشا مى كرديم .
(105)
البته چنانكه قبلا در شخصيت مؤ ذن ذكر شد به نقل از بلال مؤ ذن رسول
الله (صلى الله عليه و آله و سلم ): المؤ ذنون
امناء المؤ منين على صلاتهم و صومهم و لحومهم و دمائهم لايساءلون الله
شيئا الا اعطاهم و لا يشفعون فى شى ء الا شفعوا .
(106)
مؤ ذنين بر نماز و روزه و گوشت و خون مردم امين هستند. (مؤ ذنين چنان
محبوب خدايند كه ) چيزى از خداوند در خواست نكنند مگر اين كه به ايشان
خواهد داد و درباره واسطه و شفيع نشوند مگر اين كه شفاعتشان پذيرفته
است . علامه مجلسى (رضوان الله عليه ) درباره امين بودن آنها بر نماز و
روزه مردم ، مى فرمايد: چون آغاز نماز و آغاز روزه و افطار ماه رمضان ،
با اعتماد بر اذان آنها مى شود و اما در مورد امين بودن ايشان بر گوشت
و خون مؤ منين ، به چند وجه ، توجيه نموده كه بهترين وجه آن همين است
كه امين عرض و ناموس و اسرار آنهايند كه تعبير به گوشت و خون شده است .
اين وظيفه همه مسلمانان است كه ناموس ديگران را محترم شمارند و از چشم
چرانى و نگاه هاى خائنانه پرهيز نمايند، اما مؤ ذنين كه يك ماءموريت
شرعى موجب اعتلاء آنها و اشرافشان بر خانه مردم مى شود. اگر در پى
انجام اين ماءموريت ، سوء استفاده نمايند، بسيار وقيح تر و داراى اشكال
بيشترى است .
# پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى فرمايد:
من ملاء عينه من حرام ملاء الله عينه يوم
القيامه من النار الا ان يتوب و يرجع
(107) هر كس چشمش را از حرام پر كند، خداوند در روز
قيامت چشم او را از آتش پر مى كند، مگر توبه كند و برگردد.
قال عيسى (عليه السلام ) اياكم و النظرة فانها
تزرع فى القلب الشهوة و كفى بها لصاحبها فتنة .
(108)
از نگاه بپرهيزيد زيرا نگاه تخم شهوت را در دل مى پاشد و همين نگاه
كافى است تا شخص را گرفتار بدبختى و فتنه كند.
در خطبه اى ، رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى فرمايد:
من ملاء عينيه من امراة حراما حشاهما الله عز و
جل يوم القيامه بمساير من نار و حشاهما نارا حتى يقضى بين الناس ثم يؤ
مر به الى النار .
(109)
هر كس دو چشم خود را پر كند از نگاه حرام به يك زن ، خداوند روز قيامت
آن دو چشم را با ميخهاى آتشين پر مى كند تا از حساب مردم فارغ شود آن
گاه چنين شخصى را به آتش جهنم مى فرستد. اين هم روايت ديگرى تا معلوم
شود وجه اين كه چهل سال اذان بى ارزش مى شود، چيست و هشدارى براى من و
شما باشد (ان شاءالله ).
قال رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ): من
تاءمل خلف امراة حتى تبين له حجم عطافها من وراء ثيابها و هو صائم فقد
افطر .
(110)
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: هر كس زنى را از پشت
به دقت بنگرد بگونه اى كه حجم بدنش را از روى ورانداز كند، اگر در حال
روزه باشد روزه اش باطل است .
اذان در اسارت
در زندان بغداد يكى از بچه هاى جانباز كه وضع جسمى نامناسبى
داشت براى نماز صبح نداى اذان سر داد اما هنوز به
اشهد ان لا اله الا الله نرسيده بود كه
نگهبان زندان سر رسيد و جوياى مؤ ذن شد. برادر جانباز فورا خود را
معرفى كرد و نگهبان بى توجه به وضع جسمانى وى ، او را زير ضربات كابل
گرفت تا اين كه بچه ها جلو رفتند و جسم مجروح و نيمه جانش را به داخل
آسايشگاه آوردند. مؤ ذن دوم يكى از برادران بسيجى به نام على بود كه
صداى خوش و دلنشينى داشت ، روزى از روزهاى عيد سال 68 بود كه بچه ها از
او خواستند اذان مغرب را بگويد. وقتى هنگام اذان شد، صوت دلربا و
دلنشين اذانش در فضاى اردوگاه پيچيد. چيزى نگذشت كه افسر عراقى و
تعدادى نگهبان به داخل آسايشگاه ريختند. بچه هاى آسايشگاه به جرم
خواندن نماز جماعت به چهار روز حبس محكوم شدند و مؤ ذن نيز به يك ماه
زندان همراه با شكنجه محكوم گرديد.
(111)