و بعد از تصدير خطبه به
صفات كمال بارى نسبت مىدهد ايجاد عالم را به قدرت او تعالى بر سبيل اجمال و تفصيل
و اشارت مىنمايد به كيفيّت آن در معرض مدح سبحانه و مىفرمايد كه: (انشأ الخلق
انشاء) بيافريد اوّل مخلوقات را آفريدنى بر وجه اتم به دون سبق مثالى از غير او (و
ابتدأه ابتداء) و ابتداء كرد به ايجاد آن ابتداء كردنى بر وجه اكمل. (بلاد ويّة
اجالها) بى فكرى كه جولان داده باشد آن را.
و مراد از «اجاله
رويّه» تقليب آن است در طلب اصلح آراء و وجوه در آن چه قصد كرده شود از مطالب.
(و لا تجربة استفادها) و بى تجربه كه فائده گرفته باشد از آن.
و مراد از «تجربه»
مشاهدت انسان است به تكرار تا مستفيد شود عقل او به آن. (و لا حركة احدثها) و بى
حركتى كه احداث نموده باشد آن را. (و لا همامة نفس اضطرب فيها) و بى اهتمام نفسى كه
مضطرب بوده باشد در آن، زيرا كه اين چهار كيفيّت از شرائط و افعال و احوال ممكنات
است و حق سبحانه از آن مبرّا و معرّا است.
امّا رويّه و تجربه: از
جهت آنكه از خواص انسان است و به واسطه آلات جسمانيه است كه ممتنع است بر بارى
تعالى.
و همچنين حركت از عوارض
جسميّه است.
و امّا همت: زيرا كه آن
عبارت است از ميل نفسانى كه جازم باشد به فعلى با تألّم و غم به سبب تصوّر
فقدان و اين در ذات او سبحانه منتفى است. (اجال الاشياء لاوقاتها) گردانيده اشياء
ذى اوقات را از براى وقتهاى آن.
يعنى مرتبط ساخته آن
اشياء را به اوقات خودش دون ما قبل و ما بعد آن از وقتهاى ديگر و ثبت نموده اين را
در لوح محفوظ به علم مبين خود.
و بدان كه «لام»
لاوقاتها، از براى تعليل است چه هر وقتى كه به حسب علم اللّه تعالى و حكمت مستحق آن
است كه شيىء در آن باشد در غير آن واقع نمىشود، پس معلّل گردانيده وجود شيىء را
به وقتى كه آن شيىء در او واقع مىشود.
و در بعضى از روايات
«احال» واقع شده به «حاء مهمله» يعنى حواله فرموده اشياء را به وقتهاى خود.
و در روايتى ديگر
«اجّل» است يعنى گردانيده است اشياء را ذات اجاله از براى وقتهاى خود كه بر آن
متقدّم و متأخّر نشوند. (و لائم بين مختلفاتها) و به هم پيوسته ميان اشياء مختلفه
گوناگون چون عناصر اربعه كه ضدّ يكديگرند در كيفيّت سورت و شدّت هر يك را منكسر
ساخته و كيفيّت متوسّطه ميان اضداد كه آن مزاج است حاصل گردانيده.
مثنوى
چهار اضداد در طبع مراكز
*** بهم جمع آمده كس ديده هرگز
مخالف هر يكى در ذات و صورت
*** شده يك چيز از حكم ضرورت
و ديگر ارواح لطيفه و
نفوس مجرّده شريفه كه اصلا احتياج ندارند به ماده ملائم ابدان مظلمه كثيفه گردانيده
به محض قدرت بالغه و حكمت كامله خود فتبارك اللّه احسن الخالقين. (و غرّز غرائزها)
و فرو برده و ثابت و مركوز ساخته طبايع اشياء را كه آن عوارض و خواصّ ماهيّات است
در آن ماهيّات چون تعجّب و ضحك در بشر و تهوّر و شجاعت در غضنفر و جبن در ارنب و
مكر در ثعلب.
(و الزمها اشباحها) و لازم ساخته آن طبايع را در اشخاص خودشان كه منفكّ نمىشوند از
آنها چه هر طبيعت كليّه كه هست يافت نمىشود الّا در ضمن شخص و در بعضى نسخ
«اسناخها» آمده به سين مهمله و نون و خاء معجمه يعنى گردانيده آن غرايز را لازم
اصول خودشان كه از ماهيّات است.
و مىتواند بود كه ضمير
منصوب «الزمها» راجع باشد به «اشياء» يعنى: چون بارى تعالى تغريز غرايز اشياء نموده
اشخاص را لازم آن اشياء گردانيده بعد از آن كه آن اشياء كليّه بودند. (عالما بها
قبل ابتدائها) و ايجاد اين اشياء در حالتى بود كه او به علم ازلى عالم بود به آنها
مفصّلا پيش از ايجاد آنها. (محيطا بحدودها و انتهائها) احاطه كننده بود به اقطار و
نهايات آنها.
(عارفا بقرائنها) عارف و شناسا بود به آن چيزها كه مقترن و پيوستهاند به آنها و
ملائماند به ايشان چون نفس به بدن و بعضى طبايع نسبت به بعضى اشياء دون بعضى ديگر.
(و احنائها) و به نواحى و جوانب آنها و بيان تعلّق علم او سبحانه به آنها آن است كه
او عالم است به كلّ معلومات از كليّات و جزئيّات زيرا كه علم او سبحانه نسبت به همه
اشياء على السّويّه است چنان كه در علم كلام مبيّن گشته و عزيزى در اين باب گفته
كه: نظم
بىشك و شبهه كردگار عزيز
*** قادر و عالم است بر همه چيز
نه تفاوت در اين قضيّه بود
*** ز آنكه نزدش على السّويه بود
ور نباشد بدين صفت علّام
*** لازم آيد كه يابد اين هنگام
شىء بر شىء بىجهت ترجيح
*** اين محال است نزد عقل صحيح
و بعد از ذكر اجمال
شروع در تفصيل خلق عالم نمود، مىفرمايد كه:
(ثمّ انشاء سبحانه فتق الاجواء) پس از آن بيافريد حق سبحانه و تعالى لّت قدرته
گشادن فضاها را يعنى فضاهاى گشاده را.
(و شقّ الاوجاء) و شكافتن نواحى را يعنى ناحيهها و طرفهاى واسعه را.
(و سكائك الهواء) و گشادگىهاى مكان خالى كه ميان آسمان و زمين است.
اين كلام دالّ است بر
وجود فضاء واسع كه آن خلاء است نزد متكلمين پيش از وجود عالم.
بدان كه «اجواء» جمع
«جوّ» است و آن فضائى است متّصل به اطراف ارض كه ادنى است از اجواء.
و «سكايك» جمع سكاكه
است و آن فضائى است مرتفع از ارض. حاصل كه چون او سبحانه خلق فرمود فضاء و
گشادگىها را: (فاجرى فيها ماء متلاطما تيّاره) پس روان ساخت در آن گشادگىها آبى
كه باز گرداننده يكديگر بود موجهاى او.
(متراكما زخّاره) بر هم نشسته بود انبوهى آن يعنى ممتلى بود بعضى از آن بر بالاى
بعضى ديگر. و اين اشارت است به كثرت و فور آن.
و بدان كه در اكثر نسخ
اصل «فاجار فيها» واقع شده كه همان به معنى «اجرى فيها» است.
و در روايتى ديگر
«احار» است به «حاء مهمله» يعنى اداره فرمود و به گرد آن فضاء در آورد آب را.
(حمله على متن الرّيح العاصفة) برداشت آن آب را بر پشت باد جهنده.
(و الزّعزع القاصفة) و جنباننده محكم شكننده يعنى باد سخت بسيار با قوّت. (فامرها
بردّه) پس امر كرد آن باد را به ردّ كردن و بازگردانيدن آن آب را بر بالا.
(و سلّطها على شدّه) و مسلّط گردانيد باد را بر محكم بستن آن آب.
(و قرنها الى حدّه) و مقرون و پيوسته ساخت آن را به نهايت آن آب به حيثيّتى كه هيچ
جسمى ديگر واسطه نبود ميان باد و آب. (الهواء من تحتها فتيق) هوا در زير آن گشاده
شده.
(و الماء من فوقها دفيق) و آب از بالاى آن ريخته شده و ايستاده جلّت قدرته و عظمته.
و در بعضى از تفاسير
وارد گشته كه حق سبحانه در مبدء آفرينش ياقوت سبز بيافريد و به نظر هيبت در او
نگريست، آن جوهر آب شد پس باد را بيافريد و آب را بر بالاى آن بداشت و عرش را بر
زير آن جاى داد.
و در وقوف عرش بر آب و
استقرار آب بر باد اعتبار عظيم است مر اهل تفكّر را.
فرد
پيش درياى قدر قدرت او
*** اين جنينها كم از حباب بود
و منقول است از ابى
جعفر محمّد بن على الباقر عليهما الصّلوة و السّلام كه چون حق سبحانه و تعالى اراده
فرمود كه آسمانها را بيافريند امر كرد باد را كه دريا را بر هم زند چندان بر هم زد
كه كف بر آورد پس برون آورد از آن بخار را و آسمان را از آن بخار آفريد و مصداق اين
نقل است آنچه مىفرمايد: (ثمّ انشاء سبحانه ريحا اعتقم مهبّها) پس از آن بيافريد او
سبحانه و تعالى بادى را كه مسدود و مضبوط ساخت جاى وزيدن آن را و بر وفق حكمت ارسال
مىنمايد مقدارى مخصوص از آن.
و در بعضى از روايات
«اعقم» آمده است يعنى ساخت محل وزيدن او را عقيم از موانع حركات آن تا جارى شود
آنچه مصلحت حكمت باشد.
يا عقيم ساخت مجراى او
را از شدّت جريان آن و اين باد غير آن باد است كه مذكور شد زيرا كه اوّل به طريق
معرفت وقوع يافته و ثانى به طريق نكره. (و ادام مرّبها) و دائم گردانيد اقامت نمودن
و ملازمت كردن آن باد براى تحريك آب. (و اعصف مجريها) و محكم و قوى گردانيد مجرى و
محل روان گردانيدن او را.
(و ابعد منشاها) و دور گردانيد مبدء نشو آن را به حيثيتى كه ممكن نيست وقوف بر آن مهبّ. (ثمّ
امرها) پس امر فرمود آن باد را.
(بتصفيق المآء الزّخّار) به زدن و حركت دادن آب بر هم خورده از غايت غلبكى. (و
اثارة موج البحار) و برانگيختن موج درياها را. (فمخضته) پس بجنبانيد آن باد آب را.
(مخض السّقاء) مثل جنبانيدن ظرف شير و آب. (و عصفت به) و سخت روان شد به آن آب.
(عصفها بالفضاء) مثل روان شدن آن در جاى خالى. (تردّ) در حالتى كه آن باد رد
مىكرد.
(اوّله على آخره) اوّل آب را به آخر آن.
(و ساجيه على مائره) و ساكن آن را بر حركت كننده آن. (حتّى عبّ عبابه) تا آنكه بلند
بر آمد معظم آن آب.
(و رمى بالزّبد) و انداخت كف را.
(ركامه) آب بر هم نشسته آن. (فرفعه) پس بلند گردانيد بارى تعالى آن كف را كه عبارت
است از بخار آب.
(في هواء منفتق) در هواى واسع.
(و جوّ منفهق) و در فضاى فراخ و گشاده.
(فسوّى منه) پس راست كرد بىاعوجاج و خلل از آن بخار آب.
(سبع سموات) هفت آسمان را.
و در قرآن نيز اشارتى
به اين واقع شده حيث قال عزّ اسمه: ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ
يعنى: قصد كرد به آفريدن آسمان و حال آنكه او دخانى بود يعنى بخار آب به هيئت دخان.
فرد
بخارى را بر افروزد كه اين سقفيست بس
مينا *** وز آن سقف معلّق حسن تصويرش كند پيدا
جلّت قدرته و عظمته و
مذهب قدماء حكماء موافق اين است و اين نافى كلام متكلمين نيست در آنكه اجسام مؤلّف
انداز اجزاى لا يتجزّى به جهت آنكه جايز است كه حق سبحانه اوّلا خلق كرده باشد
اجسام را از اجزاى لا يتجزى و بعد از آن جميع اجسام را از اجسام اوّلى خلق نموده و
چون كه ترتيب مذكور در تكوين اجسام موافق مذهب حكماء نيست به جهت آنكه مقتضاى ادلّه
ايشان تأخّر وجود عناصر است. از وجود سموات از اين جهت محتاج شدهاند به تأويل آن
ترتيب چنانكه در شرح كبير ابن ميثم رسمت بست يافته. بعد از آن تفسير تسويه مىنمايد
به اين طريق كه: (جعل سفلاهنّ موجا مكفوفا) يعنى گردانيد زيرين آسمانها را كه
آسمان دنياست، موجى ممنوعاند سقوط آن بر زمين.
استعاره لفظ «موج» از
براى «سما» به جهت ملاحظه مشابهت است بينهما در علوّ و لون. (و علياهنّ سقفا
محفوظا) و زبرين آن را گردانيد سقف نگاه داشته از استراق سمع شياطين اخبار غيب را.
از ابن عباس منقول است
كه قبل از اين شياطين محجوب نبودند از سموات بلكه متصاعد مىشدند و از ملائكه كه
اخبار لوح محفوظ را درس مىنمودند سخنان مىربودند و به زمين آمده با دوستان خود از
كاهنان مىگفتند، در زمانى كه عيسى على نبيّنا و (عليه السلام) متولّد شد ممنوع شدند از سه آسمان و در حينى كه سيّد انبياء (صلوات
اللّه عليه و آله) تولّد نمود ممنوع شدند از جميع آسمانها و به جهت رجم
ايشان شهاب ثاقب مقرّر شد و ابواب كهانت به كلّى مسدود شد كقوله تعالى:
وَ حَفِظْناها مِنْ
كُلِّ شَيْطانٍ رَجِيمٍ إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ
مُبِينٌ شعر
مهى برآمد و بازار ساحرى بشكست
*** گلى شكفت و هياهوى خار آخر شد
(و سمكا مرفوعا) و گردانيد آسمان سابع را سمك برداشته يعنى سقف برافراشته بلند.
(بغير عمد يدعمها) بىستونى كه بر پاى دارد آن را. (و لا دسار ينتظمها) و بىمسمارى
و ريسمانى كه بهم آرد آن را.
و اين تنبيه است بر عظم
قدرت الهى و علوّ او از احتياج به عمدى در مثل اين و تنزيه او از مماثله به قدرت
بشريّت در احتياج به آن. (ثمّ زيّنها) پس از آراسته گردانيد سماوات سبعه را.
(بزينة الكواكب) به آرايش ستارههاى درخشنده نور دهنده.
(و ضياء الثّواقب) و به روشنى كوكبهاى جهنده كه به نور خود سوراخ كننده هوائند. (و
اجرى فيها) و روان كرد در آن آسمانها.
(سراجا مستطيرا) چراغى منتشر كه نور او انتشار يافته و به اطراف و جوانب عالم تافته
مراد قرص شمس است و استعاره او از براى شمس به اعتبار اضائه او است همه عالم را
همچه اضائت سراج جوانب بيت را.
(و قمرا منيرا) و جارى ساخت ماه نور دهنده را.
(فى فلك دائر و سقف سائر) در فلك گردنده و سقف سير كننده.
(و رقيم مائر) و لوح جنبنده.
رقيم، اسمى است از
اسماء فلك و تسميه او به آن جهت آن است كه مرقو است
و منقوش به كواكب مثل
ثوب منقوش و لوح مكتوب.
بدان كه مجموع اين
استعارات مستلزم تشبيه ملاحظه اين عالم است باسر به بيت واحد كه در غايت حسن و زينت
باشد پس سما كه مانند قبّه خضراء است كه منصوب شده است بر ارض مثل سقف است و حجب آن
از مرده شياطين مانند حفظ غرف بيت است از مرده لصوص و تزئين آن به ترصيع كواكب
ثابته همچو سقف بيت است كه از زمرّد مرّصع باشد به لؤلؤ و مرجان و شمس و قمر كه
اعظم كواكباند از روى جرم و اشراق مانند سراجند كه اضائت بيت به آن است. و بعد از
ذكر اشاره اجماليّه به تسويه سموات، اشاره مىكند به تفصيل آن و تميّز بعضى از آن
از بعضى به فتق آن و اسكان ملائكه در هر يك از آن بر طبق كريمه «أَ وَ لَمْ يَرَ
الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما»
و مىفرمايد: (ثمّ فتق) يعنى بعد از آنكه بارى تعالى خلق سموات نمود بر وجه اتم و
اكمل فتق كرد و گشود.
(ما بين السّموات العلى) آن چه ميان آسمانهاى بلند است به چند طبقه.
(فملاهنّ) پس پر ساخت آن طبقات سموات را.
(اطوارا من ملائكته) به انواع متباينه و حالات مختلفه از فرشتگان خود.
و ايشان نزد متكلمين
اجسام لطيفه نورانيّهاند كه قادرند بر تصرّفات سريعه و افعال شاقّه و فاعل خيرات
على الاتّصال و تفاوت درجات ايشان به اعتبار مراتب ايشان است در عبادت كما اشار
اليه (عليه السلام): (منهم سجود لا يركعون)
يعنى بعضى از ايشان ساجدانند كه ركوع نمىكنند و اين مرتبه مقرّبان درگاه احديّت
است. (و ركوع لا ينتصون) و راكعانند كه از قيام و انتصاب بهره ندارند و راست
نمىايستند.
و اين صفت حمله عرش است
و در بعضى از تفاسير نقل كردهاند از شهر بن حوشب كه حمله عرش هشتاند: چهارتاى
آنها مىگويد: سبحانك اللّهم و بحمدك لك الحمد على حلمك بعد علمك. و چهار تاى ديگر
مىگويند: سبحانك اللّهم و بحمدك لك الحمد على عفوك بعد قدرتك.
و در كشّاف آورده كه حق
سبحانه جميع فرشتگان را مىفرمايد تا صبح و شام از روى اجلال و اكرام بر جمله عرش
سلام مىكنند. (و صافّون لا يتزايلون) و طائفه ديگر صف زدگانند كه از صفوف زائل
نمىشوند و بيرون نمىروند و اين مرتبه حافيّن من حول العرش است، در روايت آمده كه
در حوالى عرش هفتاد هزار صف ملائكهاند كه مشغولند به عبادت به اين طريق كه دستهاى
خود را بر اعناق خود نهادهاند و به رفع صوت به تسبيح و تهليل و تكبير مشغولند. (و
مسبّحون لا يسأمون) و بعضى تسبيح كنندگانند كه از آن ملالت نمىيابند.
و ايشان صد هزار صف
فرشتهاند كه در پس حافين من حول العرش ايستادهاند و دستهاى راست را بر چپ
نهادهاند و دستهاى چپ را بر راست و به تسبيح او سبحانه اشتغال دارند.
بدان كه سجود و ركوع و
صفّ و تسبيح عبادات متعارفهاند كه متفاوتند در استلزام كمال خضوع و خشوع و ممكن
نيست حمل آن در حق ملائكه على ظواهره بجهت اختصاص آلات آن به بعضى حيوان، پس متعين
است كه حمل كنند آن را بر غير ظواهر آن و اشبه آن است كه حمل مراتب مذكوره و تفاوت
آن بر تفاوت كمالات ايشان باشد در خضوع و خشوع از قبيل اطلاق اسم ملزوم بر لازم آن،
پس سجود مرتبه مقرّبين باشد و ركوع مرتبه حمله عرش و صافّون مرتبه حافّين من حول
العرش چنانكه مبين شد. و از جمله صفات ايشان اين است كه: (لا يغشاهم نوم العيون)
حاجب و مانع عبارت ايشان نمىشود خواب كردن چشمها.
(و لا سهو العقول) و نه سهو عقلها. (و لا فترة الابدان) و نه سستى بدنها.
(و لا غفلة النسيان) و نه غفلت فراموشى زيرا كه اينها لواحق اجسام حيوانيّه است و
ملائكه از آن اجسام مبرّائند، پس صفات مذكوره از ايشان مسلوب باشد. (و منهم) و بعضى
ديگر از ايشان.
(امناء على وحيه) امينانند بر وحى او سبحانه كه به آن نحوى كه مأمور شدهاند
برسانند بى زياده و نقصان و وحى عبارت است از القاء كلام به ملك تا به بشر برساند.
(و السنة الى رسله) و زبانهاى صدقند در آوردن پيغام به پيغامبران او.
و اصلا اعوجاجى و
انحرافى در قول ايشان نيست و اينكه مىگويند كه: فلان لسان قومه مراد آن است كه او
مظهر حال ايشان است و از مخاطب از قبل ايشان و چون ملائكه واسطهاند ميان حق سبحانه
و رسولان او در رسانيدن خطاب كريم پس استعاره لفظ «السنه» از براى ايشان در غايت
حسن باشد. (و مختلفون بقضائه و امره) و تردد نمايندگانند به قضا و فرمان او.
و از آن جمله جبرئيل
امين است (عليه السلام) و مىتواند بود اين قسم
ملائكه داخل باشند در اقسام سابقه و تخصيص ايشان به ذكر به اعتبار وصف امانت باشد و
اداء رسالت و مأمور شدن به قضاء و حكم او سبحانه. (و منهم) و بعضى ديگر از ايشان.
(الحفظة لعباده) حافظان بندگان اويند.
و ايشان بر دو قسمند:
بعضى از ايشان نگهبان بندهاند از مضّار و مكاره و دافع آفات و بليّات كقوله تعالى:
لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ
اللَّهِ و از كعب الاخبار منقول است كه اگر خداى تعالى ملائكه را موكّل آدميان
كردى
جنيان ايشان را
بربودندى از روى زمين.
و بعضى ديگر بر ره و
كرام الكاتبيناند كه بر چپ و راست بنده نشستهاند و اقوال و افعال ايشان را نگه
مىدارند و ثبت مىنمايند حتى النّفح فى الرّماد كقوله تعالى: يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ
حَفَظَةً و در بعضى تفاسير آوردهاند كه ايشان ده ملكند به روز و ده ملكند به شب.
و اصح و اشهر آن است كه
دو ملكند به روز و دو ملكند به شب كه بر چپ و راست ايشان نشستهاند و اقوال و افعال
او را نگاه مىدارند و ثبت مىنمايند و مؤيد قول اخير است آن چه از ابن عبّاس منقول
است كه با هر انسانى دو ملك موكّلند در روز و دو در شب يكى در يسار و ديگرى بر يمين
هر گاه كه تكلّم نمايد به حسنه آنكه بر يمين است ثبت نمايد آنرا و اگر متكلّم شود
به سيئه آنكه بر يمين است با فرشته دست چپ گويد كه ثبت مكن شايد كه نادم شود و توبه
كند پس اگر چنانچه توبه نكند بنويسيد آن را.
شعر
لطف او لطفى است خارج از عدد
*** فضل او فضلى است بيرون از قياس
(و السّدنة لابواب جنانه) و طائفه ديگر دربانانند از براى درهاى بهشتهاى او (و
منهم) و بعضى ديگر از فرشتگان.
(الثّابتة فى الارضين السّفلى اقدامهم) آنانند كه ثابت است در زمينهاى زيرين
قدمهاى ايشان.
(و المارقة من السّماء العليا اعناقهم) و بيرون رفته و در گذشته از آسمان زيرين
گردنهاى ايشان. (و الخارجة من الاقطار اركانهم) و بيرون رفتهاند از اطراف و نواحى
زمين اركان و جوانب ايشان.
(و المناسبة لقوائم العرش اكتافهم) و موافق قائمهاى عرش است دوشهاى ايشان يعنى
دوش ايشان مشابه قوائم عرش است در استقرار و ثبات آنها و عدم زوال ايشان از تحت آن
ابدا و لفظ «اكتاف» كنايه است از قوى و قدرت ايشان كه به سبب آن برداشتهاند جرم
عرش را مانند قوائم عرش معهود وجه شبه، استقلال ايشان است در حمل عرش مانند قوائم.
و در بعضى از اخبار
وارد شده كه اين اوصاف حاملين عرش است، پس محتمل است كه در اين مقام مراد ايشان
باشند. و مروى است از ميسره كه پاىهاى اين فرشتگان در ارض سفلى است و رؤس ايشان
متجاوز شده از عرش اعلى و در غايت خشوع و خضوعاند به مرتبهاى كه رفع نمىنمايند
طرف خود را و خوف ايشان زياده است از اهل سماء سابعه و خوف اهل سابعه بيشتر است از
اهل سماء سادسه و هم چنين تا به سماء دنيا.
و منقول است از ابن
عباس كه در حينى كه بارى تعالى خلق نمود حمله عرش را امر فرمود ايشان را به حمل
عرش، ايشان بىطاقت شدند و عاجز گشتند از حمل آن، از جانب الهى خطاب آمد كه بگوئيد:
لا حول و لا قوّة الّا باللّه العلىّ العظيم.
چون اين كلمات طيّبه
بگفتند عرش مستقرّ شد و قدم ايشان نفوذ كرد در ارض سابعه بر متن ثرى و اصلا قرار
نمىگرفت.
حق سبحانه در قدم هر يك
از اين ملائكه اسمى از اسماى خود بنوشت اقدام ايشان مستقر شد.
و در تفسير كاشفى مذكور
است كه عرش الهى سيصد هزار ركن دارد و از قائمه تا قائمه سيصد هزار ساله راه است
جلّت عظمته و كبريائه و نيز در صفت ايشان مىفرمايد كه: (ناكسة دونه ابصارهم) پيش
افتاده است در زير عرش ديدهاى ايشان.
اين كنايت است از كمال
خشيت و خوف و اشارت است به آنكه شعاع ابصار ايشان غير متجاوز است
از حجب عزّت و انوار عظمت. (متلفّعون تحته باجنحتهم) پيچيده شدهاند در زير عرش به
بالهاى خود و اين اشارت است از قصور قوى و قدرت ايشان يعنى عاجزند از طيران نمودن
در فضاى معلومات خداى تعالى و مقدورات او و چون جناح از طاير و انسان عبارت از محلّ
قدرت و قوّت و بطش است پس صحيح باشد كه مستعار باشد براى ملائكه بر سبيل كنايه از
كمال ايشان در قدرى كه به آن طيران مىكنند در بيداى جلال و عظمت او سبحانه و اگر
چه جميع فضاى آن را طى نمىتوانند نمود چنانچه لفظ «تلفع» اشارت است بدين. و بعد از
آن تصريح لفظ دلالت مىفرمايد بر فرط مرتبه و علوّ درجه ايشان به قوله: (مضروبة
بينهم و بين من دونهم حجب العزّة) زده شده است ميان آن فرشتگان و ميان آنان كه
فروتر ايشانند حجابهاى عزّت پادشاهى.
(و استار القدرة) و پردههاى قدرت الهى.
اين كنايه است از قصور
آلات بشريت از ادراك ايشان مگر كاملان كه نفوس قدسيّه ايشان را حاصل باشد. (لا
يتوهّمون ربّهم بالتّصوير) توهم نمىكنند اين فرشتگان پروردگار خود را به صورت در
آوردن زيرا كه وهم مدرك محسوسه متصوّره جزئيه است كه در احيان و امكنه باشند و
ملائكه از اوهام و خيالات معرّائند و حق سبحانه از آن امور مبرّا. (و لا يجرون عليه
صفات المصنوعين) و اجراء نمىكنند بر پروردگار خود صفات مخلوقات را. (و لا يحدّونه
بالاماكن) و حدّ و نهايت پيدا نمىكنند او را به مكانها. (و لا يشيرون اليه
بالنّظائر) و اشاره نمىكنند به جانب او به نظائر و امثال چه او سبحانه مقدّس است
از اين صفات و ايشان منزّه از وهم و خيال.
شعر
برتر است از مدركات عقل و وهم
*** لاجرم كم گشت در وى فكر و فهم
چون به كلى روى گفتگوى نيست
*** هيچ كس را جز خموشى روى نيست
منها فى صفة خلق آدم (عليه السلام) خطبه دوم
بعضى ديگر از آن خطبه
در بيان آفريدن آدم صفى است على نبيّنا و (عليه السلام).
(ثمّ جمع سبحانه) بعد از آن جمع فرمود و فراهم آورد حق سبحانه و تعالى.
(من حزن الارض) از زمين درشت.
(و سهلها) (و زمين نرم).
(و عذبها) زمين خوش گياه روياننده.
(و سبخها) و زمين شوره ناروياننده يعنى از جميع اجزاء مختلفه زمين قبض فرمود.
(تربة) پارهاى خاك را.
(سنّها بالماء) آميخت آن خاك را به آب رحمت به اين طريق كه قطعه سحاب پاك را بر
بالاى آن بداشت و چنان تعيين فرمود كه چهل روز بر آن خاك ببارد و به هيچ نوع سايه
از سر آن بر ندارد، آن سحاب به فرمان ربّ الارباب چهل روز بر آن خاك ببارانيد.
(حتّى خلصت) تا خالص و پاكيزه شد. (و لاطها بالبلّة) و مخلوط ساخت آن تربت را به
رطوبت و ترى.
(حتّى لزبت) تا آن كه چسبان گشت.
اين اشارت است به
امتزاج عناصر اربعه و خصوص آب و خاك از آن است كه ايشان اصلند در تكوّن اعضا زيرا
كه مشاهدند و مدار عليه صورت انسان.
و تنبيه فرموده به
اختلاف اجزاى ارض بر اختلاف مبادى مردمان در اخلاق و الوان همچنانكه وارد گشته در
بعضى اخبار و واقع شد در آثار و خلاصه.
و لزابت ايماء است به
بلوغ آن تربت به سر حدّ استعداد تكوّن صورت و چون اين استعداد او را حاصل شد.
(فجبل منها صورة) پس خلق كرد و بيافريد از آن تربت صورتى و شكلى.
(ذات احناء و وصول) كه صاحب طرفها بود و بندها.
(و اعضاء و فصول) و خداوند عضوها و گشادگىهائى كه آن صورت را بدان قوام بود
(اجمدها) خشك ساخت آن صورت را.
(حتّى استمسكت) تا چنگ در زد و ملصق و چسبيده شد به يكديگر.
اين اشارت است به لحم و
اعصاب و اشباه آن.
(و اصلدها) و هموار و تخت گردانيد آن را.
(حتّى صلصلت) تا گل خشك شد كه آواز كند.
و اين ايماء است به
عظام پس مراد به «اجماد» بعضى از آن باشد و به «اصلاد» بعض ديگر و اسناد اين به
مدبّر حكيم جلّت عظمة از جهت آن است كه او علّت اوّلى است و اگر چه اسباب قريبه
طبيعيّه معّدند از براى اين امر و بعد از اجماد و اصلاد آن را واگذاشت.
(لوقت معدود) از براى وقت شمرده شده.
(و اجل معلوم) و اجلى دانسته شده.
اين لازم از براى غايت
است يعنى تا زمان معينّى كه حكمت الهى مقتضى آن بود كه در آن زمان نفخ روح نمايد.
(ثمّ نفخ فيها من روحه) بعد از آن دميد در آن صورت روح خود را.
استعاره فرموده لفظ
«نفخ» را از براى افاضه روح بر بدن و اشتغال نور روح در بدن همچه اشتعال نار است به
نفخ.
و مراد به «روح» نفس
ناطقه انسانى است كه آن جوهرى است مجرّد كه به بدن تعلّق پذيرد و تصرّف دارد و كلمه
«من» زائده است و اضافه روح به او سبحانه از جهت شرافت و برائت آن است از مواد پس
او را يك نوع مناسبتى باشد به او تعالى يا از جهت اتّصاف او است به قدرت و اراده و
ساير صفات شريفه مثل علم به اشياء و اطّلاع بر آنها و غير آن و نعم ما قيل: بيت
آمد آئينه جمله كون ولى
*** همچه آئينه نكرده جلى
گشت آدم جلاء اين مرآت
*** شد عيان ذات او به جمله صفات
مظهرى گشت كلّى و جامع
*** سرّ ذات و صفات از او لامع
و محتمل است كه مراد
وجود فيض الهى باشد و آن را روح گفته باشد به واسطه آن كه مبدء هر حيات است و به او
است قوام هر شيىء و بنا بر اين تقدير كلمه «من» از براى تبعيض باشد و حينئذ وجه
اضافه «روح» به «خدا» ظاهر است.
و مىشايد كه مراد
جبرئيل باشد و در اين صورت فاعل «نفخ» جبرئيل باشد و «من» زائده يعنى در اين صورت
نفخ كرده جبرئيل به فرمان ملك جليل.
(فتمثّلت) پس متمثل شد آن صورت. (انسانا ذا اذهانا يجيلها) به انسانى كه صاحب
ذهنهائى است كه جولان مىدهد و متحرّك مىسازد آن را در مدركات (مراد قواى باطنه
مدركهاند).
در بعضى روايت «مثلت»
واقع شده به صيغه مجرّد پس راست به ايستاد آن صورت در حالتى كه انسانى بود خداوند
قواى مدركه. (و فكر يتصرّف بها) و صاحب فكرها كه تصرّف كند به آنها در تفتيش
مخزونات و تركيب بعضى معلومات و مكنونات و بعضى ديگر و تحليل و تفصيل آن.
بدان كه مراد از فكر
قوّه مفكّره نيست زيرا كه اين قوّه در انسان يكى است و تعدّد در آن راه ندارد بلكه
مراد حركات اين قوّهاند در چيزهائى كه تصرّف مىكند در آن و آنها متعدّدند، پس
معنا چنين باشد كه: انسان صاحب حركات فكريّه است. (و جوارح يختدمها) و خداوند جميع
عضوها كه خدمت مىخواهد از آنها. (و ادوات يقلّبها) و آلاتى كه مىگرداند آنها را
در كارها چون دست و پا. (و معرفة يفرق بها) و شناختنى كه فرق مىكند به آن.
(بين الحقّ و الباطل) ميان راه حق و راه باطل.
مراد قوّه عاقله است چه
حق و باطل از امور كلّيّهاند كه در نمىيابد آن را الّا عقل. (و الاذواق و
المشامّ) و ميان ذوقها و مشامهائى كه مذوقات و مشمومات از ايشان حاصل مىشود.
(و الالوان) و ميان رنگهاى مختلفه چون سرخى و سفيدى و سياهى و غير آن (و الاجناس)
و ميان جنسها كه آن مدرك نفس است بعد از ادراك جزئيّات و متنبّه شدن او بر مشاركات
و مباينات ماهيّات.
مراد آن است كه انسان
خداوند آلاتى است كه به هر يك از آن در مىيابد يكى از اين امور اربعه را و مراد به
«اجناس» اجزاء اجناس است زيرا كه مدرك اجناس عقل است جهت آن كه اجناس از امور كليّه
است لكن به واسطه اجناس جزئيّه.
(معجونا بطينة الالوان المختلفة) در حالتى كه آن انسان مخلوط و آميخته شده است به
اصل رنگهاى گوناگون يعنى به ماده اصلى كه به سبب آن استعداد قبول رنگهاى مختلفه
نموده چه امتزاج بعضى اجزاء در بدن واحد به امر خالق مقتضى آن است كه سفيد باشد چون
استخوان و بعضى سرخ چون خون و بعضى سياه چون موى و سياهى چشم و ابرو. (و الاشباه
المؤتلفة) و آميخته شده است به طينت اشباهى كه با هم الفت دارند چون استخوان و
دندان و امثال آن از اجسامى كه با يكديگر مشابهت پذيرفتهاند و بعضى با
بعضى الفت گرفتهاند و سبب قيام صورت بدنى گشته و از مباينت در گذشته.
(و الاضداد المتعادية) و مخلوط شده است به اصل ضدهائى كه دوراند از هم و معاندند از
يكديگر.
(و الاخلاط المتباينة) و خلطها و آميختگىهاى متباعده و از هم دور.
(من الحرّ) از گرمى كه صفرا است.
(و البرد) كه از سردى كه بلغم است.
(و البلّة) و ترى كه خون است.
(و الجمود) و از خشگى كه سوداء است و اينها اخلاط اربعهاند كه قوام بدن به ايشان
است.
(و المسائة) و از غم و پريشانى.
(و السّرور) و از شادى و خوشحالى.
اين هر دو اشاره به
كيفيّات نفسانى است.
بدان كه سرور وقتى حاصل
مىشود كه روح نفسانى در كميّت، بر كمال احوال خود باشد، نه كم و نه بسيار و در
كيفيت، معتدل بود، در غلظت و رقت و با صفا و نظافت و حصول مسائت به عكس اين
آوردهاند كه پيش از آفرينش آدم على نبيّنا و (عليه السلام) خداى تعالى با ملائكه عهد نمود كه من شخصى را خلق خواهم فرمود كه
مجمع غرائب و منبع رغائب غيب و شهود باشد و خلاصه عوالم جسمانى و روحانى جامع حقائق
علوى و سفلى.
فرد
متّصل با دقائق جبروت
*** مشتمل بر حقائل ملكوت
هر گاه خلقت او را تمام
كنم و قالب او را به خوبتر وجهى بردارم و نفخ روح نمايم در او به سجده قيام نمائيد
سجده تكريم و تعظيم ايشان قبول اين عهد نمودند و منتظر موعد مىبودند
تا زمانى كه مظهرى چنين از كتم عدم به فضاى وجود آمد. (و استأدى اللّه سبحانه
الملائكة) و طلب اداء نمود حق سبحانه از فرشتگان.
(وديعته لديهم) وديعت و امانت خود را كه نزد ايشان داشت.
(و عهد وصيّته اليهم) و عهد وصيّت يعنى وصيّت معهوده خود كه به جانب ايشان گذاشت.
(فى الاذعان بالسّجود له) در انقياد و اطاعت نمودن ايشان به سجده كردن مر آدم را.
(و الخشوع لتكرمته) و فروتنى ايشان از براى تعظيم و تكريم او. (فقال سبحانه) پس
فرمود حق سبحانه ايشان را.
(اسجدوا لآدم) سجده كنيد آدم را سجده تعظيم و تبجيل نه سجده عبادت چه او مر غير او
سبحانه را روا نيست.
(فسجدوا) پس همه سجده كردند و هيچ كس از ايشان در اين امر ابا ننمود.
(الّا ابليس و قبيله) مگر ابليس پر تلبيس و قبيلهاى او كه جماعتىاند از جن و
شياطين كه تابع اويند. (اعترتهم الحميّة) پيدا شد ايشان را كبر و غيرت.
(و غلبت عليهم الشقوة) و غالب شد بر ايشان بدبختى و بىسعادتى.
(و تعزّزوا) و تعظّم نمودند و بزرگ دانستند خود را.
(بخلقة النّار) به مخلوق شدن ايشان به آتش.
(و استوهنوا) و ضعيف و خوار شمردند.
(خلق الصّلصال) مخلوق صلصال را كه گل خشك مصوّت است و گفتند كه ما بهتريم از آدم چه
ما مخلوق شديم از آتش كه جسم لطيف علوى نورانى است و آدم آفريده شده از گل كه جسم
كثيف سفلى ظلمانى است و فاضل چگونه اقدام نمايد به سجده مفضول.
ابليس مغلطه خورد كه
فضيلت را به اعتبار عنصر ملاحظه كرد اگر به اعتبار فاعل كه لما خلقت بيدى عبارت است
از آن و به نسبت حقيقت كه نفخت فيه من روحى اشارت است بدان نظر كردى دانستى كه
خيريّت و فضيلت آدم را است نه او را.
بيت
ز آدمى ابليس، صورت ديد و بس
*** غافل از معنا شد آن مردود خس
كه چرا من سجده اين طين كنم
*** صورتى را در لقب چون دين كنم
نيست صورت، چشم را نيكو به مال
*** تا به بينى شعله نور جلال
و قياس او در افضليّت
نار نامستقيم بود زيرا كه آتش خائن است هر چه به او دهند فانى سازد و خاك امين است
هر چه بدو بسپارند نگاه دارد و امين از خائن بهتر باشد.