جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۷

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۷ -


(110): اذا استولى الصلاح على الزمان و اهله ثم اساءرجل الظن برجل كم تظهر منه حوبة ، فقد ظلم ، اذااستويل الفساد على الزمان و اهله ، فاحسن رجل الظنبرجل ، فقد غرر (376)
هرگاه نيكوكارى بر روزگار و مردمش چيره باشد و كسى به كس ديگرى كه از او گناهى آشكار نشده است گمان بد برد، همانا ستم كرده است ، و چون تباهى بر روزگار و مردمش چيره باشد و كسى به كس ديگر خوش گمان باشد خود را فريفته است .
مقصود آن حضرت اين است كه چون روزگار تباه شود بر عاقل است كه بدگمان شود و حال آنكه هرگاه روزگار و مردمش پسنديده باشند، سزاوار نيست كه گمان بد برد. در خبر مرفوع از گمان بدبردن مسلمان به مسلمان ديگر نهى شده است ، همان گونه كه على عليه السلام اشاره فرموده است . آن خبر را جابر روايت كرده و گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه نگريست و فرمود: درود بر تو اى خانه چه بزرگى و حرمت تو چه بزرگ است كه خداوند متعال در مورد تو يك حرمت را ملحوظ داشته است و حال آنكه در مورد مؤ من سه چيز را حرمت داشته است خونش و مالش و اينكه به او گمان بد برده نشود.
از جمله سخنان عمر است كه كار برادرت را به بهترين وجه بدان تا آنكه مرتكب گناهى شود كه تو را از آن بازدارد و به سخنى كه از دهان برادر مسلمان بيرون مى آيد تا آنجا كه براى آن محملى در خير مى يابى بدگمان مشو و هر كس خود را در معرض تهمتها قرار دهد اگر كسى به او بدگمان شود، نبايد او را سرزنش ‍ كند.
شاعرى چنين سروده است : آن گاه كه به شما گمان پسنديده بردم ، بد كردم كه دورانديشى در بدگمانى به مردم است .
به دانشمندى گفته شد: بدحال ترين مردم كيست ؟ گفت : آن كس كه به سبب بذگمانى خويش به كسى اعتماد نكند و به سبب بدى كردارش كسى به او اعتماد نكند.
شاعر گفته است : خوش گمانى يكى از روشهاى من بود ولى اين روزگار و مردمش مرا ادب كرد.
به صوفى يى گفته شد: كار تو چيست ؟ گفت : حسن ظن به خدا و سوءظن به مردم .
و گفته شده است : گمان پسنديده بردن چه نيكوست جز آنكه در آن ناتوانى نهفته است و گمان بدبردن چه ناپسند است جز آنكه در آن دورانديشى نهفته است .
ابن معتز چنين سروده است :
مواظب نگاههاى شخص مورد ترديد باش كه چشمها چهره دلهاست و تراوش سخنان او را بررسى كن كه بدان وسيله معايب را به چنگ مى آورى .
(111): و قيل له عليه السلام : كيف تجدك يا اميرالمؤ منين ؟ فقال 

كيف يكون حال من يفنى ببقائه ، و يسقم بصحته ، و يؤ تى من ماءمنه (377)
و از او پرسيدند اى اميرمؤ منان خود را چگونه مى يابى ؟ فرمود: چگونه است حال آن كس كه به بقاى خود فانى مى شود و با تندرستى خويش بيمار مى شود. و از آنجا كه در امان است مرگش مى رسد.
(112): كم من مستدرج بالاحسان اليه ، و مغرور بالستر عليه ، و مفتون بحسنالقول فيه و ماابتلى الله احدا بمثل الاملاء له (378)
چه بسا كسانى كه با نيكويى كردن به دام افتاده اند و با پرده پوشى از ايشان فريفته گشته اند و با سخن نيك كه درباره شان گفته شده است شيفته شده اند و خداوند هيچ كس را به چيزى همچون مهلت دادن نيازموده است .
درباره استدراج و مهلت دادن سخن گفته شد. همچنين در مورد شيفته شدن آدمى به سخنان پسنديده به حد كافى گفته شد، پيامبر صلى الله عليه و آله به مردى كه مرد ديگرى را ستود و او را نشنيده بود فرمود: اى واى بر تو نزديك بود گردنش ‍ را بزنى و اگر اين سخن را شنيده بود رستگار نمى شد.

(113): هلك فى رجلان محب غال ، و بغض قال (379)
دو كس در مورد من هلاك شدند، دوستدار مفرط و دشمن از حد گذرانده .
در اين باره قبلا سخن گفته شد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : به خدا سوگند اگر نه اين است كه بيم دارم گروههايى از امت من درباره تو على عليه السلام همان را بگويند كه مسيحيان درباره پسر مريم مى گويند، امروز درباره تو سخنى مى گفتم كه به هيچ كس نگذرى مگر اينكه براى بركت ، خاكهاى زيرپايت را بردارد.
و با آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله چنان سخن را درباره او نفرموده است ، گروه بسيارى از غلوكنندگان در جهان پراكنده اند كه درباره او همان اعتقاد مسيحيان را در مورد پسر مريم بلكه تندتر و بدتر از آن را دارند. در مورد دشمن مفرط، ما كسانى را ديده ايم كه على عليه السلام را دشمن مى دارند و به او كينه توزى مى كنند ولى كسى را نديده ايم كه او را لعنت كند و به صراحت او تبرى جويد. گفته مى شود در عمان و صحراهاى اطراف آن و بيابانهاى آن منطقه گروهى هستند كه درباره آن حضرت همان عقيده خوارج را دارند، و من از ايشان به پيشگاه خدا تبرى مى جويم .
(114): اضاعة الفرصة غصة 
از دست دادن فرصت ، اندوهى گلوگير است .
(115): مثل الدنيا كمثل الحية لين مسها، السم الناقع فى جوفها؛ يهوى اليها العزالجاهل ، و يحذرها ذواللب العاقل
مثل دنيا چون مار است كه دست كشيدن به آن نرم و درون آن زهر كشنده ست ، فريفته نادان آهنگ آن مى كند و خردمند دانا از آن برحذر است .
(116): و قد سئل عن قريش فقال : اما بنومخزوم فريحانة قريش ، تحب حديث رجالهم، و النكاح فى نسائهم ، و اما بنو عبدشمس فابعدها رايا، وامنعها لما وراء ظهورها، و امانحن فابذل لما فى ايدينا، وامسح عند الموت بنفوسنا، و هم اكثر وامكر وانكر، و نحنافصح وانصح واصبح (380)
درباره قريش از او پرسيدند، فرمود: اما خاندان مخزوم گل خوشبوى قريش اند، آن چنان كه سخن گفتن مردان ايشان و به همسرى گرفتن زنان ايشان را دوست مى دارى ، خاندان عبدشمس از همگان دورانديش تر و در حفظ نعمتها و پشت سر خويش كوشاترند، و ما در آنچه در دست داريم بخشنده ترين و به هنگام مرگ جنگ در جان فشانى جوانمردتر، آنان از لحاظ شمار بيشتر و حيله گرتر و بدكارترند و ما سخن آورتر و خيرانديش تر و خوبروى تريم .
فصلى در نسب بنى مخزوم و برخى از اخبار ايشان (381) 
درباره مفاخره خاندان هاشم و خاندان عبدشمس در مباحث گذشته به تفضيل سخن گفته شد. (382) پس از اين دو خاندان ، خاندان مخزوم از ديگر خاندانهاى قريش شريف تر و باافتخارترند.
شيخ ما ابوعثمان جاحظ مى گويد: خاندان مخزوم از طبع شعر برخوردار و در سرودن اشعار شهره بودند و در اين مورد آنچه براى ايشان بوده براى هيچ خاندانى نبوده است . و سبب آن اين است كه درباره عزت و پاسدارى وجود و شرف ايشان مثل زده مى شد و به كمال و نهايت رسيده بودند. از جمله اين مصراع سيحان الحسرى (383) هم سوگند و هم پيمان بنى اميه است كه مى گويد: هنگامى كه سواران آهسته درباره مرگ هشام سخن مى گفتند، اين مصراع دليل آن است كه آنچه خاندان مخزوم درباره تاريخ مى گويند حق است و آنان مى گويند: قبايل قريش و كنانه و پيروان ايشان از ديگر مردم ، سه چيز را مبداء تاريخ مى دانستند و مى گفتند: اين كار چند سال پس از بناى كعبه يا چند سال پس از آمدن فيل يا چند سال پس از مرگ هشام بن مغيره بوده است ، همان گونه كه اعراب امور ديگرى را مبداء تاريخ مى دانستند و مى گفتند: به روزگار فطحل يا به روزگار حيان يا زمان حجاره يا سال جحاف بوده است . مورخان ضرب المثل زدن به كار پسنديده كسى را از بزرگترين افتخارها قرار مى داده اند و سرودن شعر هم در مورد خاندانها گاه سبب رفعت منزلت ، و گاه مايه نكوهش بوده است . آن چنان كه اين شعر حطيئة موجب رفعت و منزلت خاندان انف النافة بينى ناقه شده است كه در مدح ايشان گفته است :
گروهى كه ايشان بينى هستند و ديگران دم و چه كسى دم را با بينى ناقه برابر مى داند.
و آن چنان كه اين شعر جرير خاندان نمير را كه خاندانى شريف بوده اند سخت زيان رسانده است آنجا گفته است : چشم فروبند كه تو از خاندان نميرى و نه به خاندان كعب مى رسى و نه به خاندان كلاب .
و چه گرفتارى كه از اين شعر بر سر خاندان نمير آمده است و ضرب المثل نكوهش شده اند آن چنان كه شاعرى در نكوهش قومى از عرب چنين سروده است : به زودى درماندگى و پستى اين نكوهش من شما را به زور نكوهش ‍ بنى نمير خواهد انداخت .
شاعران ديگرى هم درباره هشام بن مغيره سالار خاندان مخزوم اشعارى سروده اند كه ضمن ضرب المثل قراردادن او مايه ستايش و سرافرازى آن خاندان شده اند، چنانكه ابن غزاله كندى ضمن ستايش خاندان شيبان و مردى از قبيله بنى حزم و عبدالرحمان پسر حسان بن ثابت و مالك بن نويره و عبدالله بن ثور خفاجى در اين باره اشعارى دارند. عبدالله بن ثور مى گويد: سرزمين مكه خشك و بى بركت شده است ، گويى هشام در آن سرزمين نيست . اين بيت نه تنها ضرب المثل بلكه فراتر از آن است .
گويند: گروهى از بازرگانان قريش كه آهنگ شام داشتند با وضعى نامرتب و ژوليده از كنار خروف كلبى گذشتند. گفت : اى گروه قريش چه بر سر شما آمده است ، گرفتار خشكسالى و قحطى شده ايد يا هشام بن مغيره درگذشته است ؟ مى بينيد كه مرگ هشام را همسنگ قحطى قرار داده است . مسافر بن ابى عمرو هم در اين معنى چنين سروده است : مسافران در هر منزل به ما مى گويند مگر هشام مرده است يا گرفتار بى بارانى شده ايد.
مسافر بن ابى عمرو در اين بيت مرگ هشام و نيامدن باران را يكسال دانسته است .
شاعران ديگر هم افراد خاندان مخزوم را ستوده اند، هنگامى كه معاويه از صعصعة بن صوحان عبدى درباره قبايل قريش پرسيد، گفت : چه كنيم ، اگر بگوييم و اگر نگوييم خشمگين مى شويد، معاويه گفت : سوگندت مى دهم كه بگويى ، و او گفت : شاعر شما درباره چه خاندانى چنين سروده است :
و آن ده تن كه همگى سرور بودند، پشت در پشت سرورى داشتند... كه در ستايش بنى مخزوم است ، تا آنجا كه ابوطالب بن عبدالمطلب هم در مورد دو دايى خود هشام و وليد مخزومى بر ابوسفيان بن حرب افتخار ورزيده و گفته است : دايى هشام من چنان تابنده است كه اگر روزى آهنگ كارى كند چون شمشير برنده است ، دايى ديگرم ، وليد دادگر بلندمنزلت است ، و حال آنكه دايى ابوسفيان ، عمرو بن مرثد است .
ابن زبعرى هم درباره آنان سروده است : آنان را به هنگامى كه در خشكسالى توانگران از كار بازمى مانند روشى است كه سزاوار و شايسته هيچ كس جز خودشان نيست . گويند: وليد بن مغيره در بازار ذوالمجاز مى نشست و در روزهايى كه بازار عكاظ برپا مى شد ميان اعراب حكم مى كرد. قضا را مردى از خاندان عامر بن لوى با مردى از خاندان عبد مناف بن قصى همراه و رفيق بود و بر سر ريسمانى ميان ايشان بگو و مگو درگرفت . مرد عامرى چندان با چوب دستى خود ديگرى را زد كه او را كشت و چون نزديك بود خون او باطل شود، ابوطالب در آن باره قيام كرد و آن مرد را پيش وليد برد.
وليد او را پنجاه بار سوگند داد و او گفت : آن مرد را نكشته است و ابوطالب در اين مورد چنين سروده است :
آيا براى ريسمان پوسيده اى ، چوبدستى خود را روى او بلند كردى كه ريسمانهايى از پى آن آمد، اينك تسليم فرمان ابن صخره شو كه به زودى ميان ما حكم مى كند و عدالت مى ورزد.
ابوطالب در مرگ ابواميه زادالركب كه از بزرگان بنى مخزوم و دايى اوست و هم در مرگ دايى ديگرش ، هشام بن مغيره ميرثيه سروده است ، او در مرثيه هشام مى گويد: هرگاه معركه فقر و بيم مردم را فرو مى گرفت ، هشام بن مغيره پناهگاه مردم بود، بيوه زنان قوم او و يتيمان قبيله و مسافران به خانه هاى او پناه مى بردند...
وضع خاندان مخزوم چنان بوده كه در هجوى كه حسان بن ثابت از ابوجهل كرده است براى او اقرار به رياست و پيشگامى كرده است .
ابوعبيد معمر بن مثنى مى گويد: هنگامى كه عامر بن طفيل و علقمه بن علاثه در مساءله اى پيش هرم بن قبه داورى بردند و هرم از آن دو روى پنهان كرد به آن دو پيام فرستاد كه بر شما باد كه براى داورى پيش آن جوانمرد كم سن و سال و تيزذهن برويد، و آن دو پيش ابوجهل رفتند ولى ابن زبعرى او را سوگند داد كه ميان آن دو حكم نكند.
ابوجهل هم خوددارى كرد و آن دو ناچار پيش هرم برگشتند. عمارة بن ابى طرفة هذلى مى گويد: ضمن سخنان ابن جريج از او شنيدم كه مى گفت : سالار بطحاء با خونريزى بينى هلاك شد، پرسيدم ، سالار بطحاء كيست ؟ گفت : هشام بن مغيره .
و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : اگر كسى از مشركان قريش بتواند به بهشت درآيد، هشام بن مغيره وارد بهشت خواهد شد كه از همگان بخشنده تر بود و گرفتارى و سنگينى ديگران را بيشتر تحمل مى كرد.
خداش بن زهير در مورد جنگ شمطه كه يكى از جنگهاى فجار است و در شمطه كه جايى نزديك عكاظ بوده اتفاق افتاده است با آنكه خود از دشمنان قريش ‍ است ، وليد و هشام را كه سران خاندان مخزوم بوده اند ستوده است و ضمن اشعار خود گفته است : اگر ميان مردم جود و بخشش وجود دارد، ولى بنى مخزوم چنان هستند كه هم جود دارند و هم والاتبارند...
ابن زبعرى هم اهميت خاندان بنى مخزوم را در آن جنگها ستوده و ضمن آن گفته است : اگر به خانه خدا سوگند بخورم ، سوگند دروغ نخورده ام كه ميان دروازه هاى شام تا محله ردم مكه هيچ برادرانى پاكيزه تر و گران سنگ تر در عقل و بردبارى چون پسران ريطه نيستند.
ريطه كه دختر سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب است ، مادر پسران مغيره است . و مقصود از ابوعبد مناف كه در اشعار ابن زبعرى آمده است ابوامية بن مغيره است كه معروف به زادالركب بوده و نام اصلى او حذيفة است . از اين جهت به او زادالركب توشه مسافر مى گفته اند كه هرگاه او با كاروانى سفر مى كرد هيچ كس ديگر زاد و خوراكى برنمى داشت ،(384) همسرش هم عاتكه دختر عبدالمطلب بن هشام بود. مقصود از ذوالرمحين صاحب دو نيزه كه در شعر ابن زبعرى آمده است ، ابوربيعة بن مغيره است كه نام اصلى او عمرو و كنيه اش به نام پسر بزرگش بوده است كه همان هاشم است و اعقاب او فقط از نسل دخترش ختمه باقى مانده اند و ختمه مادر عمر بن خطاب است .
ابن زبعرى و ورد بن خلاس سهمى هم در مدح خاندان مخزوم اشعار ديگرى هم سروده بودند. نسب شناسان مى گويند: از جمله امورى كه نشانه بزرگى بنى مخزوم است ، بزرگداشتى است كه قرآن در مورد آن خانواده نقل كرده است ، آن چنان كه خداوند متعال از قول اعراب بيان مى كند كه ايشان مى گفته اند: چرا قرآن بر مردى از دو قريه بزرگ فرستاده نشد. (385)
و بدون ترديد مقصود از يكى از آن دو مرد وليد بن مغيره مخزومى است و در مورد ديگرى اختلاف است كه آيا عروة بن مسعود است يا جد مختار بن ابى عبيد.
و نيز خداوند متعال در مورد وليد فرموده است : بگذار مرا و هر كه را آفريدم تنها و براى او مالى فراوان قرار دادم . (386)
گويند و هم در مورد وليد اين آيه نازل شده است : اما آن كس كه بى نيازى جست ، تو او را يار و ياورى . (387)
و درباره ابوجهل دو آيه نازل شده است يكى بچش كه به تحقيق تو همان عزيز گرامى هستى . (388)، و ديگرى پس بايد كه بخواند اهل مجلس خود را. (389) درباره خاندان مخزوم اين آيه : واگذار مرا و تكذيب كنندگانى را كه صاحب نعمتها هستند و ايشان را اندكى مهلت ده (390)، و هم درباره ايشان نازل شده است و آنچه را به شما داديم پشت سر خود رها كرديد. (391) ابواليقظان يقطرى (392) وابوالحسن نقل مى كنند كه حجاج از اعشى همدان درباره خاندانهاى قريش در دوره جاهلى پرسيد، اعشى گفت : من تصميم گرفته ام هيچ كس را از لحاظ نسب بر ديگرى ترجيح ندهم ولى اينك سخنانى مى گويم و گوش دهيد. گفتند: بگو. گفت : كدام يك از ايشان ميان قوم خود دوست داشتنى تر و ياد و نام او مبداء تاريخ و زيوركننده كعبه و برپادارنده خيمه و ملقب به خير و صاحب مال و خواربار بوده اند؟ گفتند: چنان شخصى از خاندان مخزوم بوده است ، گفت : چه كسى همخواب بسباسة بوده است و هزارناقه از سوى او كشته شده است و زادالركب و روسپيدكننده بطحاء از كدام خاندان بوده اند؟ گفتند: همگان بنى مخزوم بوده اند، گفت : چه كسى بوده است كه به حكم او قناعت شود و سفارش او با آنكه همراه ريشخند بوده باشد اجراء گردد و در هزينه پذيرايى از حاجيان برابر همگان باشد و نخستين كس كه اساس كعبه را نهاده باشد بوده است ؟ گفتند: از بنى مخزوم بوده اند. گفت : چه كسى صاحب تخت و سرير و اطعام كننده يا شتران پروارى و برگزيده بوده است ؟ گفتند: از بنى مخزوم بوده است . گفت : آن ده برادرى كه همگى گرامى و نيكوكار بوده اند از كدام خاندان هستند؟ گفتند: از بنى مخزوم . اعشى گفت : بنابراين همان خاندان از همه برتر بوده اند. در اين هنگام مردى از بنى اميه به حجاج گفت : اى امير كاش براى آنان با اين همه گذشته روشن در اسلام هم اثرى بود، حجاج گفت : مگر نمى دانى كه از افراد خاندان مخزوم كسانى بودند كه با مرتدان جنگ كردند و كشنده مسيلمه و اسيركننده طليحه هم از ايشان است ، وانگهى كينه ها و انتقامها را جبران كردند و فتوح بزرگ و نعمت فراوان بر دست ايشان صورت گرفت ، سخنان ابوعثمان جاحظ همين جا پايان مى پذيرد.
و ممكن است بر سخنان او افزوده و گفته شود كه بنى مخزوم مى گويند كسى كه درباره ما فقط به همين اندازه بسنده كرده كه گفته است : خاندان مخزوم گل خوشبوى قريش اند آن چنان كه گفتگوى مردان ايشان و ازدواج با زنان آن را دوست مى دارى .
نسبت به ما انصاف نداده است و حال آنكه ما را در جاهليت و اسلام آثار بزرگ و مردان بسيار و افراد نام آور فراوان بوده است . مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم از خاندان ماست كه در دوره جاهلى سرور قريش بوده است ، او كسى است كه چون خشين بن لاى فزارى شمخى گروهى از قريش را سرزنش كرد كه گوشت شترانى را كه اعراب در مراسم حج مى كشند براى خود برمى دارند، از حج گزاردن قبيله فزاره جلوگيرى كرد و خشين در اين مورد شعرى سروده است .
و خواهند گفت ده پسر مغيره كه مادر همگى ريطه است و نسب ريطه را قبلا بيان كرديم از ما هستند. مادر ريطه عاتكه دختر عبدالعزى بن قصى است و مادر عاتكه خطيا دختر كعب بن سعد بن تيم بن مره است و او نخستين بانوى قريش است كه در بازار ذوالمجاز خيمه هاى چرمى برافراشت و شاعر درباره او مى گويد:
پسران خطيا كارهاى پسنديده را براى خود بردند و با ريزش و بخشش ‍ ايشان درويش توانگر مى شد. (393)
و از جمله اعقاب خطيا، وليد بن مغيره است كه مادرش صخرة دختر حارث بن عبدالله بن عبدشمس قشيرى است . وليد دايى ابوطالب افتخار مى كند كه او دايى اوست ، و همين افتخار براى او بسنده است كه ابوطالب به داشتن چنان دايى بر خود مى بالد، مگر نمى بينى كه ابوطالب مى گويد:
دايى وليدم را خودتان منزلتش را مى شناسيد، همچنين دايى ديگرم ابوالعاص ‍ اياس بن معبد را.
حفص بن مغيره كه مردى شريف بود و عثمان بن مغيره كه همانند او بود و هشام بن مغيره كه سرور و فرمانرواى قريش بود و هيچ كس در آن مورد ستيزى نداشت نيز از خاندان مخزوم بوده اند. ابوبكر بن اسود بن شعوب در مرثيه هشام ابياتى سروده كه ضمن آن گفته است : ... و هرگاه او را ملاقات مى كردم گويى در حرم و در ماه حرام هستم ، اى ضباع نام همسر هشام است بر او گريه كن و خسته مشو كه او باران همگان بود.
حارث بن امية ضمرى هم او را چند مرثيه و ضمن آن گفته است :
سرزمين مكه با نبودن هشام در آن باره ، تيره و مضطرب و سخت قحطى زده شد... عبدالله بن ثور بكائى هم هشام را با ابيات زير مرثيه سروده است :
سرزمين مكه پس از مجد و آرامشى كه هشام در آن پديد آورد با مرگ او وحشت زا شد، من نظير او نه در مردم نجد و نه در تمام سرزمين تهامه ديده ام .
زبير يعنى زبير بن بكار؟ مى گويد: سواركار دلير قريش به روزگار جاهلى هشام بن مغيره ابولبيد بن عبدة بن حجرة بن عبد بن معيض عامر بن لوى بوده اند و به هشام سواركار بطحاء مى گفته اند و چون آن دو مردند، عمرو بن عامرى كه در جنگ خندق كشته شد و ضرار بن خطاب محاربى فهرى و هيبرة بن ابى وهب و عكرمة بن ابى جهل از دليران قريش بوده اند كه اين دو تن اخير از خاندان مخزوم اند. گويند: سال مرگ هشام مبداء تاريخ شد و چون عام الفيل و سال جنگ فجار و سال تجديد بناى كعبه بود، و هشام به روز جنگ فجار سالار خاندان مخزوم بود.
مخزوميان مى گويند: ابوجهل بن هشام هم از ماست كه نام اصلى او عمرو و كنيه اش ابوالحكم است ، ولى پيامبر صلى الله عليه و آله به او كنيه ابوجهل داد. ابوجهل در حالى كه هنوز نوجوانى بود كه بر پشت لبش ‍ موى نرسته بود، قريش او را به دارالندوه برد و رياست داد و در جايى فراتر از جايگاه پيرمردان قريش نشاند. ابوجهل از كسانى است كه در نوجوانى به سالارى و سرورى رسيد، حارث بن هشام برادر ابوجهل هم مردى شريف و نامور بود او همان كسى است كه كعب بن اشرف يهودى طايى پس از جنگ بدر خطاب به او چنين سروده است :
به من خبر رسيده است كه حارث بن هشام ايشان ميان مردم كارهاى پسنديده انجام مى دهد و لشكر جمع مى كند تا همراه لشكرها به مدينه آيد، آرى او بر روش نسب و تبار كهن و رخشان كار مى كند. (394)
اين حارث بن هشام همان كسى است كه به روزگار حكومت عمر بن خطاب با همه اهل و اموال خود به شام هجرت كرد. مردم مكه به بدرقه اش رفتند و مى گريستند، او هم به رقت آمد و گريست و گفت : اگر به طريق عادى خانه و ديار و همسايگان خويش را عوض مى كرديم ، هيچ كس را با شما عوض نمى كرديم ولى چه كنيم كه اين هجرت به سوى خداى عزوجل است . حارث بن هشام خود و همراهانش همچنان در شام به حال جهاد و شركت در جنگها باقى ماندند تا حارث درگذشت . زبير مى گويد: حارث بن هشام و سهيل بن عمرو پيش عمر بن خطاب آمدند و نشستند و عمر ميان آن دو نشسته بود. در اين هنگام مهاجران نخست و انصار شروع به آمدن پيش عمر كردند و عمر آن دو را از خود دورتر مى كرد و آنان را كه مى آمدند، كنار خود مى نشاند و همواره به حارث و سهيل مى گفت : آن جا بنشينيد آن جا، و چنان شد كه آن دو در آخر مجلس قرار گرفتند. حارث به سهيل بن عمرو گفت : ديدى امروز عمر نسبت به ما چه كرد؟ سهيل گفت : اى مرد او را در اين باره سرزنشى نيست و ما بايد خويشتن را سرزنش كنيم ، هم اين قوم و هم ما به اسلام فرا خوانده شديم ، آنان به پذيرفتن دعوت شتاب كردند، و ما تاءخير كرديم . چون از پيش عمر برخاستند و رفتند فرداى آن روز پيش ‍ او برگشتند و گفتند: ما ديديم و متوجه شديم كه ديروز با ما چگونه رفتار كردى و دانستيم كه از خويشتن مى كشيم ، آيا اينك كارى هست كه آن را جبران كنيم ؟ گفت : چيزى جز اين راه نمى دانم و با دست خود اشاره به مرز شام كرد. آن دو به شام رفتند و در جنگها و جهاد شركت كردند تا درگذشتند.(395)
خاندان مخزوم مى گويند: عبدالرحمان بن حارث بن هشام كه مادرش فاطمه دختر وليد بن مغيره است از ماست و او سرورى شريف بود و هموست كه چون معاويه ، حجر بن عدى و يارانش را كشت ، به معاويه گفت : بردبارى ابوسفيان از تو كناره گرفته بود؟ اى كاش ايشان را زندانى مى كردى و عرضه طاعون مى داشتى ! گفت : آرى ، نتيجه آن است كه كسى چون تو ميان خويشاوندان من نيست . اين عبدالرحمان كسى است كه عثمان در حالى كه خليفه بود به او رغبت كرد و دخترش را به همسرى او داد. و مى گويند: ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام از ماست كه سرورى بخشنده و عالمى فقيه بوده است . اين ابوبكر همان كسى است كه بنى اسد بن خزيمه براى كمك خواستن در پرداختن خونبهاى چند كشته كه ميان آنان صورت گرفته بود، پيش او آمدند و او پرداخت چهارصد شتر را كه خونبهاى چهار كشته است برعهده گرفت ، و چون در آن هنگام مالى در دست نداشت به پسرش عبدالله گفت : پيش عمويت مغيرة بن عبدالرحمان برو و از او كمك بخواه . عبدالله پيش عموى خود رفت و موضوع را به او تذكر داد، عمويش گفت : پدرت ما را بزرگ پنداشته است . عبدالله برگشت و چند روزى درنگ كرد و به پدر خود چيزى نگفت . يك روز در حالى كه دست پدرش را كه كور هم شده بود گرفته بود و به مسجد مى برد، پدر از او پرسيد: آيا پيش عمويت رفتى ؟ گفت : آرى و سكوت كرد. از سكوت او فهميد كه پيش ‍ عمويش چيزى را كه دوست مى داشته ، پيدا نكرده است . به پسر گفت : پسرجان ، آيا به من نمى گويى كه عمويت به تو چه گفت ؟ گفت . فكر مى كنى ابوهاشم كنيه مغيره است چنين مى كند، شايد هم انجام دهد، ابوبكر به پسرش عبدالله گفت : فردا صبح زود به بازار برو براى من قرض الحسنه بگير. عبدالله چنان كرد و جايى را در بازار فرآهم آورد و چنان شد كه چند روز در بازار هيچ كس جز عبدالله گندم و روغن و خواربار نمى فروخت و چون اموالى جمع شد، پدرش دستور داد آنها را به اسديها بپردازد و او چنان كرد.
ابوبكر از دوستان و نزديكان عبدالملك بن مروان بود، عبدالملك به پسر خود وليد به هنگام مرگ خويش گفت : مرا در مدينه دو دوست است ، حرمت مرا در مورد ايشان پاس دار. يكى عبدالله بن جعفر بن ابى طالب است و ديگرى ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام . و مى گفته اند: سه خانواده از قريش هستند كه از ايشان پنج پشت با شرف و بزرگى زيسته اند و ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام بن مغيره را از آن گروه مى شمرده اند.
خاندان مخزوم مى گويند: مغيرة بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام هم از ماست كه بخشنده تر مردم و خوراك دهنده تر ايشان بوده است . يك چشم او در جنگ با روميان كه همراه مسلمة بن عبدالملك بود كور شد. مغيره معمولا هر جا كه فرود مى آمد شتران پروار مى كشت و خوراك مى داد و هيچ كس را از سفره خود برنمى گرداند. گروهى از اعراب باديه نشين آمدند و بر سر سفره اش نشستند، يكى از ايشان به مغيره تيز مى نگريست ، مغيره به او گفت : تو را چه مى شود كه چنين بر من مى نگرى ؟ گفت : اين چشم كور تو و اين بخشندگى تو در اطعام مرا به شك انداخته است . مغيره گفت : از چه چيزى ترديد مى كنى ؟ گفت : تو را دجال مى پندارم ، زيرا براى ما روايت شده است كه دجال يك چشم است و از همگان به مردم بيشتر خوراك مى دهد.
مغيره گفت : اى واى بر تو چشم دجال در راه خدا كور نشده است .
مغيره همين كه به كوفه آمد و شتران پروار كشت و سفره ها گسترد و به مردم خوراك داد و شهرت او ميان اعراب فراگير شد، اقشير اسدى اشعارى سروده و ضمن آن گفته است : آمدن مغيره به كوفه موجب گمنام شدن نام آورانى چون عبدالله بن بشر بن مروان بن حكم و حماد بن عمران بن موسى بن طلحة بن عبيدالله و فرزندان عقبة بن ابى معيط و لقمان بن محمد بن حاطب جمحى و خاندان ابوسفيان بن حرب بن اميه شده است . چون به مغيرة بن عبدالرحمان بن حارث خبر رسيد كه سليم بن افلح وابسته به ابوايوب انصارى مى خواهد خانه ابوايوب را كه پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام ورود به مدينه در آن منزل فرموده بود، به پانصد دينار بفروشد، براى سليم هزار دينار فرستاد و تقاضا كرد آن خانه را به او بفروشد، سليم خانه را به مغيره فروخت و او همين كه مالك آن خانه شد همان روز آن را وقف كرد.
همين مغيره روزى از كنار يكى از باديه هاى اطراف كوفه مى گذشت اعراب آن جا پيش او آمدند و گفتند: اى ابوهاشم بذل و بخشش تو بر همه مردم فرو مى ريزد چرا ما بايد از آن محروم باشيم . گفت : اينك مالى همراه ندارم ، ولى همين غلامى را كه همراه من است براى خودتان بگيريد، آنان غلام را گرفتند و او شروع به گريستن كرد و به مغيره گفت : حق خدمت و حرمت مرا رعايت كن . مغيره به آنان گفت : آيا اين غلام را به خود من مى فروشيد؟ گفتند: آرى . غلام را از ايشان به مبلغى خريد و او را آزاد كرد و گفت : به خدا قسم ديگر هرگز تو را به معرض ‍ فروش نمى گذارم ، برو كه تو آزادى . مغيره هنگامى كه به كوفه برگشت آن مبلغ را براى ايشان فرستاد.
مغيره دستور مى داد گردو را با شكر بكوبند و به درويشانى كه اصحاب صفه بودند بخورانند و مى گفت : آنان هم همانند ديگران به آن اشتها دارند، ولى تهيه آن براى ايشان ممكن نيست . مغيره با گروهى همسفر بود، آبگيرى كه آبش شور بود، آب ديگرى هم نداشتند. مغيره دستور داد مشكهاى آكنده از عسل را در قسمتى از آن آبگير بريزند و همگان از آن آشاميدند و رفتند.
زبير بن بكار همچنين گفته است كه يكى از پسران هشام بن عبدالملك خواهان خريدن مزرعه مغيره بود كه در منطقه بديع (396) قرار داشت . مغيره آن را به او نفروخت ، قضا را همان پسر هشام به جنگ روميان رفت و مغيره هم همراه لشكر بود. در راه گرفتار و گرسنگى و نرسيدن خواربار شدند. مغيره به پسر هشام گفت : تو خواهان خريد مزرعه من در بديع بودى و من به تو نفروختم ، اينك نيمى از آن را از من به بيست هزار دينار بخر و او آن را خريد و مغيره با آن پول براى مردم خوراك فراهم ساخت ، چون از آن جنگ برگشتند و اين خبر به هشام رسيد به پسرش گفت : خداوند انديشه ات را زشت دارد كه تو فرزند اميرالمؤ منين و فرمانده سپاهى و مردم گرسنه مى مانند و به آنان خوراك نمى دهى ، تا اين مرد رعيت مزرعه اش را به تو نفروشد و با پول آن به مردم خوراك دهد! اى واى بر تو ترسيدى اگر به مردم خوراك دهى درويش و تنگدست گردى !
خاندان مخزوم مى گويند: عكرمة بن ابى جهل از ماست و او كسى است كه با آنكه هنوز مشرك بود، چون به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و آن حضرت براى او برپاخاستند و پيامبر صلى الله عليه و آله براى هيچ كس چه شريف و چه وضيع برپا نخاسته است . (397) عكرمه كسى است كه پس از آن همه دشمنى با اسلام در نصرت اسلام بسيار كوشش كرد، و با آنكه ابوبكر از او خواست كه درباره هزينه جهاد چيزى بپذيرد، نپذيرفت و گفت : من براى جهاد مزد و كمك هزينه نمى گيرم و در جنگ اجنادين شهيد شد. و عكرمه كسى است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: امروز هر چه از من بخواهى ، به تو مى دهم . گفت : فقط خواهش مى كنم براى من استغفار فرماى و چيز ديگرى نخواست ، و حال آنكه ديگر بزرگان قريش چون سهيل بن عمرو و صفوان بن اميه و ديگران از آن حضرت مال خواستند.
خاندان محزوم مى گويند: حارث بن خالد بن عاص بن هشام بن مغيره كه شاعرى شيرين سخن و داراى اشعار بسيارى است از ماست ، حارث بن خالد از سوى يزيد بن معاويه به حكومت مكه گماشته شد و از جمله اشعار اوست :
هر كس درباره منزل و جايگاه ما از ما بپرسد، اقحوانه نام جايى در اردن بر كرانه درياچه طبريه جايگاه شايسته ماست ...
برادرش عكرمة بن خالد هم از روى شناسان قريش است كه هم حديث نقل كرده است و هم ديگران از او حديث نقل كرده اند.
از فرزندزادگان خالد بن عاص ، خالد بن اسماعيل بن عبدالرحمان مردى بيش از اندازه بخشنده بوده است و شاعرى درباره او چنين سروده است :
به جان خودت سوگند تا هنگامى كه از ميان جگرآوران خالد زنده و بر جاى باشد، مجد و بزرگى پايدار خواهد بود، شوره زارهاى سپيدرنگ از بخشش خالد چنان سرسبز و خرم مى شود كه خرمى آن فراگير مى گردد.
بنى مخزوم مى گويند: محمد بن عبدالرحمان بن هشام بن مغيره كه ملقب به اوقص و قاضى مكه و فقيه بوده است هم از ماست .
گويند: از مسلمانان قديمى عبدالله بن امية بن مغيره ، برادر ام سلمه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله از ماست ، او با آنكه نسبت به مسلمانان در آغاز بسيار سخت گير و مخالف بود به مدينه هجرت و در فتح مكه و جنگ حنين شركت كرد و در جنگ طائف به شهادت رسيد.
وليد بن امية بن مغيره هم كه پيامبر صلى الله عليه و آله نام او را به مهاجر تغيير داد و از افراد صالح مسلمان بود. و زهير بن ابى امية بن مغيره و بجير بن ابى ربيعة بن مغيره كه پيامبر صلى الله عليه و آله نام او را به عبدالله تغيير داد و عباس بن ابى ربيعة كه هر سه از اشراف قريش بوده اند از مايند.
گويند: حارث قباع كه همان حارث بن عبدالله بن ابى ربيعه است و امير بصره بوده است و عمر بن عبدالله بن ابى ربيعه شاعر كه غزلسراى مشهورى است هم از ما هستند.
گويند: از فرزندزادگان حارث بن عبدالله بن ابى ربيعه ، فقيه مشهور مغيرة بن عبدالرحمان بن حارث است كه پس از مالك بن انس ، فقيه زمامدار مدينه بوده است .
هارون جايزه اى كه چهارهزار دينار بود بر او عرضه داشت ، نپذيرفت و عهده دار قضاوت براى او نشد.
گويند: چه كسى مى تواند چيزهايى را كه بنى مخزوم براى خود مى شمارند، بشمارد و حال آنكه خالد بن وليد بن مغيره سيف الله از ايشان است ! او مردى فرخنده و دلير و در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمانده سواران بود. او در فتح مكه همراه رسول خدا بود و در جنگ حنين زخمى شد و پيامبر صلى الله عليه و آله بر زخم او دميد و بهبود يافت و همو كسى است كه مسيلمه را كشت و طليحه را به اسيرى گرفت و خلافت ابوبكر را استوار كرد. او در روز مرگ خود گفت من در آن همه جنگها شركت كردم و هيچ جاى بدنم به اندازه انگشتى نيست مگر اينكه در آن نشانه نيزه و شمشير است و اينك در بستر مى ميريم ، همان گونه كه گورخر مى ميرد، چشم افراد ترسو و هرگز آسوده نخوابد.
عمر بن خطاب از كنار خانه هاى بنى مخزوم گذشت . زنان ايشان بر خالد كه در حمص درگذشته بود و خبر مرگش رسيده بود، مويه مى كردند. عمر ايستاد و گفت : بر زنان چيزى نيست كه بر ابوسليمان خالد مويه گرى كنند، و آيا هيچ زن آزاده اى مى تواند چنان فرزندى پرورش دهد و سپس اين ابيات را خواند: ... گروهى پس از ايشان آرزو كردند كه به مقام ايشان برسند ولى از بس كه حد كمال بودند كسى به پايه ايشان نرسيد.
با اينكه عمر از خالد منحرف و نسبت به او كينه توز بود ولى اين مانع آن نشد كه مقام او را تصديق كند. (398)
گويند: وليد بن مغيره كه از مردان به راستى صالح مسلمانان است از ماست ، و عبدالرحمان بن خالد بن وليد هم از ماست كه ميان مردم شام داراى منزلتى بزرگ بود و چون معاويه ترسيد كه پس از وى او خلافت را متصرف شود، به پزشك خود كه نامش ابن اثال بود دستور داد او را مسموم كند و آن پزشك شربتى به او نوشاند و او را كشت .
خالد بن مهاجر بن بن خالد بن وليد او را به قصاص عموى خود كشت و او از بنى اميه بريده و به بنى هاشم پيوسته بود.اسماعيل بن هشام بن وليد هم امير مدينه شد و ابراهيم و محمد پسران هشام بن عبدالملك و ايوب بن سلمة بن عبدالله بن وليد بن وليد از مردان نام آور قريش بودند و هشام بن اسماعيل بن ايوب و سلمة بن عبدالله بن وليد بن وليد سرپرست شرطه مدينه شدند.
گويند: از فرزندان حفص بن مغيره ، عبدالله بن ابى عمرو بن مغيره نخستين كسى است كه با يزيد بن معاويه احتجاج كرده است .
گويند: ازرق هم از ماست و او همان عبدالله بن عبدالرحمان بن وليد بن عبد شمس بن مغيره است كه والى يمن شد و ابن زبير او را به ولايت يمن گماشت و او از بخشنده ترين اعراب بود و ابودهبل جمحى او را ستوده است .
گويند: عبدالله بن سائب بن ابى السائب كه نام اصلى ابوالسائب صيفى بن عائذ بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است ، از ماست و او در دوره جاهلى شريك بازرگانى رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است . روز فتح مكه به حضور پيامبر آمد و گفت : آيا مرا مى شناسى ؟ فرمود: آرى ، مگر تو شريك من نيستى ؟ گفت : آرى . فرمود: نيكوشريكى بودى كه هيچ دشمنى و ستيز نمى كردى .
گويند: ارقم بن ابى ارقم كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آغاز دعوت اسلامى مدتى در خانه او خود را مخفى فرموده بود، نام و نسب او، عبد مناف بن اسد بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است .
گويند: ابوسلمة بن عبدالاسد هم كه نام اصلى او عبدالله است و پيش از رسول خدا صلى الله عليه و آله همسر ام سلمه دختر ابى اميه بن مغيره بوده است هم از ماست ، ابوسلمه از صلحاى مسلمانان بوده كه در جنگ بدر شركت كرده است .
گويند: هبيرة بن ابى وهب كه از دليران نامور است و پسرش جعدة بن هبيره كه خواهرزاده اميرالمؤ منين عليه السلام است و مادرش ام هانى دختر ابوطالب است و پسرش عبدالله بن جعدة بن هبيره كه بسيارى از نقاط خراسان و قهندز را گشوده است از ما هستند. در مورد عبدالله بن جعدة شاعر چنين سروده است : اگر پسر جعده نمى بود نه قهندز كهن دژ شما و نه خراسان تا رستاخيز فتح نمى شد.
گويند: سعيد بن مسيب فقيه مشهور و حكم بن مطلب بن حنظب بن حارث بن عبيد بن عمر بن مخزوم هم از ماست .
ما موضوع را مختصر كرديم و از بيم به درازاكشيدن سخن نام بردن گروه بسيارى از مردان مخزومى را حذف كرديم .
و شايسته است در پاسخ ايشان گفته شود، اميرالمؤ منين عليه السلام اين سخن را براى تحقيركردن ايشان و كوچك ساختن شاءن آنان نفرموده است و همت عمده اميرالمؤ منين مفاخره نسبت به بنى عبدشمس بوده است و چون ضمن سخن درباره بنى مخزوم سخن گفته است اين چنين بيان فرموده است و اگر مى خواست با ايشان مفاخره فرمايد به اين سخن قناعت نمى كرد. وانگهى اين مردان كه مخزوميان از ايشان نام برده اند، بيشترشان پس از روزگار على عليه السلام بوده اند و آن حضرت كسانى را كه پيش از او بوده اند ياد مى كند نه كسانى را كه پس از او آمده اند. و اگر بگويى اينكه على عليه السلام درباره بنى عبدشمس فرموده است پشت سر خود را بيشتر پاسدارى مى دارند و سپس درباره بنى هشام گفته است كه به هنگام مرگ جان بازتر هستند، اين دو توصيف متناقض است .
مى گويم تناقضى ميان آن دو نيست ، زيرا على عليه السلام بسيارى افراد بنى عبدشمس را در نظر داشته است آنان با همين بسيارى شمار پشت سر خود اموال خويش را بيشتر پاسدارى مى داده اند و شمار بنى هاشم از شمار ايشان كمتر بوده است ولى هر يك از بنى هاشم به تنهايى از هر يك از بنى عبدشمس به تنهايى شجاع تر و به هنگام نبرد و مرگ جان بازتر است و بدين گونه معلوم مى شود كه ميان اين دو گفتار تناقضى نيست .
(117): شتان ما بين عملين ؛ عمل تذهب لذته و تبقى تبعته ؛ وعمل تذهب مؤ ونته ، و يبقى اجره (399)
چه فاصله زيادى است ميان دو كار، كارى كه لذت آن برود و گناهش باقى ماند و كارى كه رنجش از ميان رود و پاداش آن باقى ماند.
يكى از شاعران همين معنى را تضمين كرده و سروده است كه كسى كه از حرام به خواسته خود مى رسد لذتش نابود مى شود و گناه و ننگ آن باقى مى ماند...
(118): و قال عليه السلام و قد تبع جنازة فسمع رجلا يضحك ،فقال
كان الموت فيها على غير ناكتب ، و كان الحق فيها على غيرنا وجب ، و كان الذى نرى من الاموات سفر عما قليل الينا راجعون ، نبوئهم اجداثهم ، و ناكل تراثهم ، كانا مخلدون بعدهم ، قد نسينا كل واعظ و واعظه ، و رمينا بكل فادح و جائحة
طوبى لمن ذل فى نفسه ، و طاب كسبه ، و صلحت سريرته ، و حسنت خليقته و انفق الفضل من ماله ، و امسك الفضل من لسانه ، و عزل عن الناس شره ، و سعته السنة ، و لم ينسب الى بدعة (400)
قال الرضى رحمه الله تعالى ، اقول : و من الناس من ينسب هذالكلام الى رسول الله صلى الله عليه و آله ، و كذلك الذى قبله
در پى جنازه اى مى رفت شنيد مردى مى خندد، چنين فرمود: گويى در دنيا مرگ بر كسى غير ما نوشته شده است و گويى حق در دنيا بر غير ما واجب شده است و گويى اين مردگان كه مى بينيم مسافرانى هستند كه به زودى پيش ما باز مى آيند، آنان را در گورهايشان مى نهيم و ميراث آنان را مى خوريم پندارى كه ما پس از ايشان جاودانه خواهيم بود، پند هر پنددهنده را فراموش مى كنيم و نشانه هر سوگ و آفت مى شويم .
خوشا آن كس كه در نفس خويش زبون شد و كسب او پاك و پاكيزه و نهادش ‍ شايسته و خويش پسنديده است ، افزونى مال خويش را انفاق كند و زبان را از افزون گويى باز دارد و شر خود را از مردم بازدارد، سنت او را فرا گيرد و خود را به بدعت نسبت ندهد.
سيدرضى كه خدايش بيامرزد مى گويد: برخى از مردم اين سخن و سخن پيش از اين را به رسول خدا صلى الله عليه و آله نسبت داده اند.
در بيشتر روايات مشهور اين سخن را از سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله دانسته اند، و نظير اين جمله كه فرموده است : گويى در دنيا مرگ براى غير ما نوشته شده است . حضرت امام حسن عليه السلام فرموده است : هيچ حقى را كه باطلى در آن نباشد شبيه تر به باطلى كه حق در آن نباشد چون مرگ نديده ام . جملات و كلمات ديگر واضح است و نيازمند شرح نيست . (401)