جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۴

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۱ -


ابو العباس مبرد مى گويد : ابو العسوس عربى عامى و بدوى بود ولى چون طبعى لطيف داشت حجاج با او شوخى مى كرد. (164)
مغيره بن اخنس در جنگ خانه عثمان همراه او كشته شد و ما موضوع كشته شدن عثمان را در مباحث گذشته آورديم . (165)
بيان برخى از اختلافات كه ميان على (ع ) و عثمان در دوره حكومت عثمان پيش آمد
بدان كه اقتضاى اين كتاب چنين است كه برخى از بگو و مگوهايى را كه به روزگار حكومت عثمان ميان امير المومنين على عليه السلام و عثمان پديد آمده است بيان كنيم و اين خطبه هم كه اكنون به شرح آن پرداخته ايم همين اقتضا را دارد؛ و هر چيز با امورى كه نظير آن است به خاطر مى رسد و تداعى معانى مى شود، عادت ما هم در اين شرح آن است كه هر چيز را ضمن چيز ديگرى كه مناسب و مقتضى آن باشد تذكر مى دهيم و بيان مى داريم .
احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب اخبار السقيفه چنين مى گويد : محمد بن منصور رمادى ، از عبدالرزاق ، از معمر، از زياد بن جبل ، از قول ابو كعب حارثى (166) كه معروف به ذوالاداوه (داراى مشك چرمى ) است نقل مى كرد كه چنين مى گفته است .
ابو بكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد : ابو كعب از اين جهت به (ذوالاداوه ) معروف بود كه خودش مى گفته است به جستجوى شترى كه بسيار گم مى شد بيرون آمدم در خيكچه يى شير ريختم سپس با خود گفتم : در اين كار با خداى خود انصاف ندادم كه آب براى وضو ساختن چه مى شود؟ اين بود كه شير را خالى و ظرف را از آب انباشته كردم و گفتم : اين براى آشاميدن و وضو ساختن به كار مى آيد و در جستجوى شتر خود بيرون مى آمدم و همين كه خواستم وضو بسازم از آن ظرف آب ريختم و وضو ساختم ، و چون خواستم بياشامم و از خيكچه در ظرف ريختم ناگاه ديدم شير است و نوشيدم و سه شبانروز با آن سپرى كردم ، در اين هنگام زنى به نام اسماء نحرانى از سر استهزاء از او پرسيد : اى ابو كعب ، آيا دوغ شده بود يا شير؟ گفت : تو زنى ياوه گويى ؛ آن مايع به هر حال رفع گرسنگى و تشنگى مى كرد و توجه داشته باش كه من اين موضوع را با تنى چند از قوم خودم و از جمله على بن حارث سالار بنى قتان در ميان نهادم و على بن حارث مرا تصديق نكرد و گفت : گمان نمى كنم آنچه گفتى همان گونه باشد. گفتم : خداوند به اين موضوع داناتر است و به خانه خود برگشتم ، آن شب را در خانه گذراندم سحرگاه و هنگام نماز صبح او را بر در خانه خود يافتم . به سويش دويدم و گفتم : خدايت رحمت كناد! چرا خويش را به زحمت افكنده اى ؟ كاش پيام مى دادى من به حضورت مى آمدم كه من به اين كار از تو سزاوار ترم . گفت : ديشب همين كه خوابيدم سروشى به من گفت : تو كسى هستى كه آن كسى را كه از نعمت خداوندش سخن مى گفت تكذيب كردى و دروغگو پنداشتى .
ابو كعب مى گويد : سپس در مدينه به حضور عثمان بن عفان كه در آن هنگام خليفه بود آمدم و در مورد مسئله اى از مسائل دينى خود از او پرسيدم و گفتم : اين امير المومنين ، من مردى يمانى و از قبيله بنى حارث بن كعب هستم و مى خواهم مسائلى را بپرسم به حاجب خود فرمان بده كه مرا باز ندارد. عثمان به حاجب خود گفت : اى وثاب ! چون اين شخص پيش تو آمد به او بار بده .
گويد : هرگاه مى آمدم و در مى زدم مى گفت : كيست ؟ چون مى گفتم : منم حارثى ؛ مى گفت : وارد شو. زورى وارد شدم ديدم عثمان نشسته است و بر گرد او تنى چند ساكت نشسته اند كه (گويى بر سرشان پرنده نشسته است ) (167)، سلام دادم و نشستم و چون حال عثمان و آنان را چنان ديدم از چيزى نپرسيدم ، در همين حال تنى چند آمدند و گفتند : او از آمدن خوددارى كرد. عثمان خشمگين شد و گفت : از آمدن خوددارى كرد! برويد بياوريدش و اگر خوددارى كرد او را كشان كشان بياوريد.
گويد : اندكى درنگ كردم آنان برگشتند در حالى كه مردى سيه چرده و بلند قامت كه سرش اصلح بود و فقط چند تار مو جلو و چند تار مو پشت سرش داشت همراهشان بود. پرسيدم : اين كيست ؟ گفتند : عمار بن ياسر است . عثمان به او گفت : تو همانى كه فرستادگان ما پيش تو مى آيند و تو از آمدن خوددارى مى كنى ! گويد : سپس سخنى به او گفت كه نفهميدم . زان پس بيرون رفت ، آنان هم از حضور عثمان رفتند تا آنجا كه كسى جز من باقى نماند. عثمان از جاى برخاست ، با خود گفتم : به خدا سوگند از هيچ كس در اين باره چيزى نمى پرسم كه بگويم فلان كس برايم چنين گفت تا آنكه بفهمم چه مى كند، من از پى عثمان رفتم تا وارد مسجد شد، در همان حال عثمان كنار ستونى نشسته بود و گرد او تنى چند از ياران رسول خدا نشسته بودند و مى گريستند عثمان به حاجب خود وثاب گفت : شرطه ها را پيش من بياور، چون شرطه ها آمدند گفت : اين گروه را پراكنده سازيد و آنان را پراكنده ساختند.
سپس نماز برپا شد، عثمان پيش رفت و با مردم نماز گزارد، همين كه عثمان تكبيره الاحرام گفت صداى زنى از ميان حجره اش ‍ برخاست كه نخست گفت : اى مردم ! و سپس سخن گفت و از پيامبر (ص ) و آنچه خداوند او را بر آن مبعوث فرموده است ياد كرد و پس از آن گفت : فرمان خدا را فرو نهاديد و با پيمان خدا مخالفت و ستيز كرديد، و سخنانى از اين دست گفت و سكوت كرد. پس از او زن ديگرى نيز همين گونه سخن گفت و معلوم شد عايشه و حفصه اند.
گويد : پس از اينكه عثمان با سلام نماز را خاتمه داد روى به مردم كرد و گفت : اين دو زن فتنه انگيزند و دشنام دادن آن دو براى من رواست و من به اصل و ريشه آن دو دانايم . سعد بن ابى وقاص گفت : آيا اين سخنان را براى دو حبيبه رسول خدا مى گويى ؟ عثمان گفت : تو كجاى كارى و چه اطلاعى دارى و سپس شتابان به سوى سعد دويد كه مضروبش كند و سعد از پيش او گريخت و از مسجد بيرون رفت ، عثمان هم در تعقيب او بيرون دويد كنار در مسجد با على عليه السلام رو به رو شد، على (ع ) به او گفت : كجا مى روى ؟ گفت : اين مرد اين چنانى و آن چنانى يعنى سعد بن ابى وقاص را تعقيب مى كنم و سعد را دشنام مى داد. على عليه السلام فرمود : اى مرد! اين كارها را رها كن و همچنان ميان آن دو گفتگو بود تا آنكه هر دو خشمگين شدند. عثمان گفت : مگر تو همان نيستى كه رسول خدا (ص ) در جنگ تبوك تو را جا گذاشت و با خود نبرد! على گفت : مگر تو آن نيستى كه در جنگ احد از يارى دادن پيامبر (ص ) گريختى ! گويد : مردم ميان آن دو قرار گرفتند.
ابو كعب مى گويد : آن گاه از مدينه بيرون آمدم و چون به كوفه رسيدم ديدم ميان مردم كوفه هم شر و فتنه دوانيده است . آنان سعد بن عاص را بيرون كرده بودند و اجازه نمى دادند به شهر و پيش ايشان وارد شود و چون اوضاع را بدين سان ديدم به سرزمين قوم خود بازگشتم .
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از قول عموى خود، از عيسى بن داود، از قول رجال او آورده است كه ابن عباس كه خدايش رحمت كناد مى گفته است : چون عثمان خانه خويش را در مدينه ساخت مردم بر او بسيار خرده گرفتند و سخن گفتند. چون به اطلاع او رسيد، روز جمعه يى پس از اينكه خطبه خواند و نماز گزارد دوباره به منبر رفت و پس از حمد و ثناى خداوند و درود فرستادن بر رسول خدا (ص ) گفت : اما بعد، چنين است كه چون براى كسى نعمتى حادث مى شود به همان اندازه برايش دشنام و رشك برانى پديدار شود در حالى كه خداوند براى ما نعمت پديد نمى آورد كه چنين نتيجه يى داشته باشد و به اين منظور نعمت ارزانى نمى دارد.
اين خانه كه براى خود ساخته ايم به اين منظور نبوده است كه در آن اموال را جمع كنيم با خويشاوندان دور و نزديك را در آن مسكن دهيم ، از قول برخى از شما براى ما خبر آورده اند كه مى گويند : عثمان غنايم ما را گرفته و دارايى هاى ما را هزينه كرده است و اموال ما را ويژه خود قرار داده است ، چرا پوشيده گام برمى دارند و آهسته سخن مى گويند، گويى قصد فريب ما را دارند يا ما از آنان خود را پنهان داشته ايم ! گويى آنان از روياروى شدن با ما مى ترسد و اين بدان سبب است كه مى دانند برهان و دليل ايشان باطل است و چون از نزد ما مى روند برخى پيش برخى ديگر آمد و شد مى كنند و درباره ما سخن مى گويند و در اين راه ياران و دستيارانى همانند خود يافته اند، نفرين و شكست بر آنان باد! او سپس دو بيت خواند كه گويى در آن دو بيت به على عليه السلام اشاره مى كند و نظر دارد :
(هر كجا هستى آتش بيفروز و آتش بگير و از آنچه مى كنى شفا نخواهى ديد : تو همچنان ستيز مى كنى و آنان كه شايسته اند كار را انجام مى دهند و چون از موضوع جدا افتاده و دور باشى و فراخوانده نمى شوى ).
آن گاه گفت : مرا با غنيمت و گرفتن مال شما چه كار است ! مگر من از توانگرترين قريش و آنان كه خداوند بر آنان نعمت ارزانى داشته است نيستم ! مگر من پيش از اسلام و پس از آن اين چنين نبوده ام ! بر فرض كه چنين بپنداريد كه من خانه يى از بيت المال ساخته باشم مگر اين خانه از من و شما نيست ، مگر من كارهاى شما را در آن سامان نمى دهم ؟ و مگر من در پى بر آوردن نيازهاى شما نيستم ! شما از حقوق خود چيزى را از دست نداده ايد! چرا در فضل و بخشش آنچه را دوست مى دارم انجام ندهم ؟ در آن صورت به چه منظور امام و رهبر باشم و همانا از شگفت ترين شگفتى ها اين است كه از قول شما به من خبر مى رسد كه گفته ايد : فلان كار را نسبت به او انجام مى دهيم و انجام خواهيم داد. نسبت به چه كسى مى خواهيد چنين كنيد؟ خدا پدرتان را بيامرزد! (فكر كرده ايد با سرزمينهاى خالى و بوته هاى بيابان رو به رو هستيد؟) (168) مگر من سزاوارترين شما نيستم كه اگر مردم را فرا خواند پاسخ داده مى شود و اگر فرمان دهد از فرمانش اطاعت مى شود!
اى واى بر اندوه من كه پس از ياران خويش ميان شما مانده ام و پس از مرگ همسن و سالهاى خودم هنوز ميان شما زنده باقى مانده ام ! اى كاش پس از اين در گذشته بودم ولى دوست ندارم با آنچه كه خداى عزوجل براى من دوست مى دارد مخالفت كنم به ويژه اينك كه شما مى خواهيد و همانا راست گفتار تصديق شده از سوى خداوند، يعنى محمد (ص ) درباره آنچه ميان من و شما پديد خواهد آمد سخن گفته است و اين نشانه و آغاز آن است و چگونه ممكن است از چيزى كه مقدور و حتمى شده است گريخت ! همانا پيامبر (ص ) در پايان سخن خود مرا به بهشت مژده داده است بى آنكه به شما چنين وعده اى دهد، در صورتى كه شما با من ستيز كنيد. بدانيد آن كس كه پشيمان شود رستگارى نخواهد ديد.
گويد : عثمان چون آهنگ فرود آمدن از منبر كرد چشمش به على بن ابى طالب عليه السلام افتاد كه عمار بن ياسر - كه خداى از او خشنود باد! - و گروهى از هوادارانش با اويند و آهسته سخن مى گويند عثمان گفت : ديگر بگوييد ديگر و همچنين پوشيده و آرام سخن بگوييد كه ياراى آشكارا سخن گفتن نداريد. همانا سوگند به كسى كه جانم در دست اوست ، من بر ملت و امت خود خشم نمى گيرم و چنان نيست كه به سبب ضعف نيرو غافلگير شو. و اگر به اين است كه در كار خود و شما مى نگرم و با خويشتن و شما مدارا مى كنم شما را شتابان فرو مى گرفتم چرا كه فريفته شده ايد و از خود هر چه مى خواهيد مى گوييد.
عثمان سپس دستهاى خود را بر آسمان افراخت و گفت : بار خدايا، تو خود مى دانى عافيت را دوست دارم ، پروردگارا جامه عافيت بر من بپوشان و تو مى دانى كه صلح و سلامت را برمى گزينم ، پس همان را روزى من فرماى !
گويد: آن قوم از گرد على عليه السلام پراكنده شدند و در اين هنگام عدى بن خيار برخاست و خطاب به عثمان گفت : اى امير المومنين ، خداوند نعمت را بر تو تمام فرمايد و در كرامت نعمت تو را افزون بدارد! به خدا سوگند، اگر بر تو رشك برده شود بهتر از آن است كه رشك برى و اگر با تو همچشمى شود بهتر از آن است كه همچشمى كنى ، به خدا سوگند كه تو در دل و جان ما جاى دارى اگر فراخوانى پاسخ داده مى شوى و اگر فرمان دهى اطاعت مى شوى ، بگو تا انجام دهيم و فراخوان تا پاسخ دهيم . حق مشورت و اختيار و انتخاب بر عهده ياران رسول خدا نهاده شد تا كسى را براى خود و غير خود برگزينند و آنان منزلت تو و ديگران را ديدند و تو را با ميل و رغبت و بدون كراهت و اجبار برگزيدند، و تو نه از آيين جدا شدى و نه بدعتى آوردى و نه مخالفتى كردى و نه چيزى را مبدل ساختى . به چه سبب اين گروه بر تو مقدم باشند و انديشه و راى آنان در مورد تو بدين گونه باشد. به خدا سوگند در اين مورد همان گونه هستى كه آن شاعر كهن سروده است :
(كار خود را باش كه حسود جز جستجوى تو در سايه مرگ و نابودى نيست ... )

گويد: عثمان از منبر فرود آمد و به خانه خويش رفت مردمى هم پيش او آمدند كه ابن عباس هم با ايشان بود و چون در جايگاههاى خويش نشستند عثمان روى به ابن عباس كرد و گفت : اى ابن عباس مرا با شما چه كار است ! و ميان من و شما چه پيش آمده است ؟! چه چيز شما را اين چنين بر من شورانده است و شما را به پيگيرى كار من واداشته است ؟ آيا در مورد كار عامه مردم بر من خرده مى گيريد كه از عهده حقوق ايشان برآمده ام و اگر در مورد كار خود اعتراض داريد كه شما را چنان رتبت و منزلتى داده ام كه مردم آن را آرزو مى كنند. نه ، به خدا سوگند، چنين نيست كه انگيزه آن كار رشك و ستم و برانگيختن شر و زنده ساختن فتنه و آشوبهاست ، و به خدا سوگند كه پيامبر (ص ) اين موضوع را به من القاء فرموده است و از يكايك اهل آن به من خبر داده است ، به خدا سوگند دروغ نمى گويم و به من دروغ گفته نشده است .
ابن عباس گفت : اى امير المومنين آرام باش ، به خدا سوگند به خاطر ندارم كه راز خود را چنين آشكار بگويى و آنچه را در دل خوددارى چنين فاش سازى ؛ چه چيز تو را اين گونه برانگيخته و هيجانزده ساخته است ؟ كارى ما را بر تو برنينگيخته است و به هيچ روى كار تو را پيگيرى نمى كنيم ، دروغ به تو گفته اند و كارى نادرست به تو گزارش داده اند، كه از عهده حقوق ما و ايشان برآمده اى و آنچه را كه براى ما و ايشان بر عهده تو بوده است ادا كرده اى . اما رشك و ستم و فتنه انگيزى و زنده كردن شر و بدى ؛ كدام زمان عترت پيامبر و اهل بيت او به اين كارها راضى بوده اند! اين چگونه ممكن است و حال آنكه ايشان از او و به سوى اويند. آيا براى دين خدا فتنه انگيزى مى كنند و براى خدا فتنه ها را زنده مى كنند؟ هرگز كه رشك و ستم در سرشت ايشان نيست . اى امير المومنين ، آرام باش و كار خويش را بنگر و خوددار باش كه حال نخستين تو بهتر از اين حالت توست . به جان خودم سوگند، بر فرض كه در محضر رسول خدا برگزيده بودى و بر فرض كه راز خود را كه از ديگران پوشيده مى داشته است به تو مى گفته است و بر فرض كه نه دروغ بگويى و نه به تو دروغ گفته شده باشد با اين همه شيطان را از خويش بران كه بر تو سوار نشود و بر خشم خود پيروز شو كه بر تو پيروز نشود، و چه چيزى تو را به اين كار واداشته است ؟
عثمان گفت : پسر عمويت ، على ابن ابى طالب ، مرا بر اين كار واداشته است .
ابن عباس گفت : شايد آن كس كه به تو گفته دروغ گفته باشد؟ عثمان گفت : او مردى مورد اعتماد است . ابن عباس گفت : آن كس كه خبرچينى كند و بشوراند نمى تواند مورد اعتماد باشد.
عثمان گفت : اى ابن عباس ، تو را به خدا يعنى تو نمى دانى به چه سبب از على شكايت مى كنم ؟ گفت : چيزى از او نمى دانم جز اينكه همان سخن را مى گويد كه مردم مى گويند و او هم همان گونه كه مردم خرده مى گيرد و تو بايد بگويى از ميان همه مردم چه چيزى تو را واداشته و بر اين تشويق كرده است كه از او سخن بگويى و گله بگزارى ؟ عثمان گفت : آفت بزرگ من از آن كسى است كه خود را براى رياست آماده مى سازد و او على بن ابى طالب است كه پسر عموى توست و به خدا سوگند كه همه اين گرفتاريها از نافرخندگى و بدسرشتى اوست . ابن عباس گفت : اى امير المومنين ، آرام باش و استثنا بكن و ان شاء الله بگو: عثمان ان شاء الله بر زبان آورد و سپس گفت : اى ابن عباس ! تو را به حق اسلام و خويشاوندى سوگند مى دهم دوست مى داشتم كه اين حكومت به جاى آنكه در دست من باشد در دست شما مى بود و شما بار آن را از دوش من برمى داشتيد و در آن حال من براى حكومت يكى از ياران شما مى بودم و به خدا سوگند در آن حال مرا براى خودتان بهتر از آن مى ديديد كه من اينك از شما مى بينم ، اين را هم مى دانم كه حكومت و اين كار از آن شماست ولى قوم شما مانع آن شدند و شما را كنار زدند و آن را از شما در ربودند و به خدا سوگند نمى دانم اين شما بوديد كه حكومت را از خود رانديد و دفاع كرديد يا آنان بودند كه شما را از حكومت كنار زدند.
ابن عباس گفت : اى امير المومنين آرام بگير! ما هم همان گونه كه تو سوگندمان دادى تو را به خدا و اسلام و حق خويشاوندى سوگند مى دهيم كه مبادا دشمن را در مورد ما و خودت به طمع ع اندازى و حسود و رشك برنده را نسبت به ما و خودت شاد نمايى و بدان كه كار تو تا آنجا كه در حد اعتقاد و سخن باشد در اختيار خود توست ولى چون به مرحله عمل درآيد ديگر در دست و اختيار تو نيست . به خدا سوگند اگر با ما مخالفت و ستيز شود ما هم ستيز و مخالفت مى كنيم ، و اين هم كه تو آرزوى اين را دارى كه حكومت به ما مى رسيد و به تو نمى رسيد فقط براى اين است كه برخى از ما همان سخن را مى گويد كه مردم مى گويند و همان گونه كه مردم خرده و عيب مى گيرند خرده گرفته است ، اما سبب اينكه قوم ما حكومت را از ما ستاندند رشك و ستمى بود كه نسبت به ما داشتند و به خدا سوگند تو خود آن را مى دانى و خداوند حاكم ميان ما و قوم ماست .
اما اين سخن كه مى گويى : نمى دانى حكومت را از چنگ ما ربودند يا ما را از حكومت كنار زدند، به جان خودم سوگند، نمى دانى كه اگر حكومت هم به دست ما مى رسيد بر قدر و فضيلت ما چيزى نمى افزود كه ما خود اهل فضل و منزلتيم و هيچ كس به فضيلتى نرسيده است مگر به فضل ما و هيچ كس به سابقه و پيشروى نرسيده است مگر به سابقه و پيشى ما و اگر رهنمود ما نمى بود هيچ كس ‍ هدايت نمى شد و از كورى به دادگرى نمى رسيدند.
عثمان گفت : اى ابن عباس ! تا چه هنگام بايد از دست شما بر من اين گونه غم و اندوه برسد. فرض كنيد كه من شخص بيگانه و دورى مى بودم ، آيا اين حق من بر شما نبود كه مورد مراقبت قرار گيرم و با ديده محبت نگريسته شوم ؟ سوگند به خداى كعبه كه مى بايد چنان باشد، ولى تفرقه اندازى براى شما سخن گفتن در مورد مرا آسان ساخته است و شما را واداشته است كه با شتاب بر من حمله آوريد. و از خداوند يارى مى جويم .
ابن عباس گفت : آرام بگير تا على را ببينم . سپس از ديدگاه او و به اندازه اى كه او مصلحت بداند پاسخ براى تو بياورم . عثمان گفت : اين كار را انجام بده كه من موافقم و چه بسيار كه در جستجو برآمده ام ولى على به خواسته من پاسخ نداده است و هيچ جوابى فراهم نكرده و در صدد اصلاح برنيامده است .
ابن عباس مى گويد: از پيش عثمان بيرون آمدم و به ملاقات على رفتم و ديدم خشم و آتش اندوه او چند برابر عثمان است ، خواستم او را آرام كنم نپذيرفت به خانه خود رفتم و در را بستم و از هر دو كناره گرفتم ؛ اين خبر به عثمان رسيد كسى را فرستاد، پيش او رفتم ، خشمش فرو نشسته بود به من نگريست و لبخند زد و گفت : اى ابن عباس ! چه چيز تو را از آمدن پيش ما به كندى واداشته است ، اينكه پيش ما برنگشتى دليل آن است كه پيش دوست خود چه ديده اى و حال او را دانسته اى و خداوند ميان ما و او حكم است اينك از مقوله ديگر سخن بگوييم .
ابن عباس مى گويد: پس از آن هرگاه از على خبرى و سخنى به عثمان مى رسيد و من مى خواستم آن را تكذيب كنم مى گفت : ولى نمى توانى روز جمعه اى را كه از آمدن پيش ما درنگ كردى و نزد ما نيامدى تكذيب كنى و من نمى توانستم چگونه پاسخش دهم .

همچنين زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از ابن عباس ، كه خدايش رحمت كناد، آورده است كه مى گفته است : هنگام سحر و پيش از سپيده دم از خانه ام بيرون آمدم تا براى كسب فضيلت به مسجد بروم و زودتر برسم ، پشت سر خود صداى نفس و سخنى را شنيدم ، گوش فرا دادم متوجه شدم صداى عثمان است كه دعا مى كند و متوجه نيست كه كسى سخنانش را مى شنود. او مى گفت : پروردگارا، تو خود نيت مرا مى دانى مرا بر ايشان يارى فرماى و كسانى را از خويشاوندان و نزديكانم كه گرفتارشان شده ام مى دانى . بار خدايا مرا براى ايشان و ايشان را براى من اصلاح فرماى و آنان را براى من اصلاح كن .
ابن عباس گويد: من قدمهاى خود را كوتاه تر كردم و او تندتر حركت كرد، به يكديگر رسيديم ، عثمان سلام داد پاسخش دادم . گفت : امشب براى طلب فضيلت و زودتر رسيدن به مسجد از خانه بيرون آمدم . گفتم : همان چيزى كه تو را از خانه بيرون آورده است مرا هم بيرون آورده است . عثمان گفت : به خدا سوگند، اگر تو به كار خير پيشى مى گيرى همانا از پيشگامان فرخنده اى و همانا كه من شما را دوست مى دارم و با دوستى شما به خداوند تقرب مى جويم . گفتم : اى امير المومنين خدايت رحمت كناد! ما هم تو را دوست مى داريم و حق پيشگامى و بزرگترى و خويشاوندى و دامادى تو را براى تو مى شناسيم . عثمان گفت : اى ابن عباس ، مرا با پسر عموى تو و پسر دايى خودم چه كار است ؟ گفتم : با كدام پسر عموى من و كدام پسر دايى خودت ؟ گفت : خدايت بيامرزد آيا تجاهل مى كنى ! گفتم : نه كه گروهى بسيار پسر عموهاى من و پسر دايى هاى تو هستند، منظورت كداميك از ايشان است ؟ گفت : منظورم على است و نه هيچ كس ديگر جز او. گفتم : اى امير المومنين نه ، به خدا سوگند كه من از او چيزى جز خير نمى دانم و چيزى جز نيكى نمى شناسم . گفت : آرى ، به خدا سوگند، او را شايد كه آنچه را براى غير تو آشكار مى سازد از تو پوشيده دارد و آنچه را براى ديگران شرح و بسط مى دهد از تو باز گيرد.
ابن عباس مى گويد: در اين هنگام عمار بن ياسر به ما رسيد، سلام داد پاسخش دادم ، سپس گفت : همراهت كيست ؟ گفتم : امير المومنين عثمان . گفت : آرى ، و به عثمان با كنيه اش سلام داد و بر خلافت بر او سلام نداد. عثمان پاسخش داد. عمار پرسيد: درباره چه گفتگو مى كرديد و من بخشى از آن را شنيدم . گفتم : همانى است كه شنيده اى . عمار گفت : چه بسا مظلوم كه بى خبر است و چه بسا ستمگر و ظالم كه خود را به نادانى مى زند. عثمان گفت : اى عمار، تو از نكوهش كنندگان ما و از پيروان ايشانى و به خدا سوگند كه دست براى فرو گرفتن تو گشاده و راه براى كوبيدن تو آسان است و اگر نه اين است كه من عافيت را ترجيح مى دهم و جلوگيرى از پراكندگى را دوست مى دارم تو را چنان تنبيه مى كردم كه گذشته ات را كفايت و از آنچه باقى مانده است جلوگيرى مى كرد.
عمار گفت : به خدا سوگند هيچ گاه از دوستى خود نسبت به على پوزشخواه نيستم ، دست هم گشاده و راه هم آسان نيست ، من بر حجت خود پيوسته ام و بر سنت پايدارم و اينكه تو طالب عافيت و جلوگيرى از پراكندگى هستى همچنين باش ولى از تنبيه من دست بدار كه آنچه معلم من به من تعليم داده است تو را كفايت مى كند. عثمان گفت : به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم تو از ياران و تشويق كنندگان بر بدى هستى و از بازدارندگان و رهاكنندگان كار نيك . عمار گفت : اى عثمان ! آرام باش كه همانا خودم شنيدم پيامبر (ص ) مرا به گونه ديگر توصيف فرمود. عثمان پرسيد: چه هنگام ؟ عمار گفت : روزى كه آن حضرت از نماز جمعه برگشته بود و هيچ كس جز تو در محضر ايشان نبود، جامه خود را درآورده و در حالى كه جامه خانه پوشيده و نشسته بود، من پيشانى و گلو و سينه حضرتش را بوسيدم و فرمود: (اى عمار، همانا كه تو ما را دوست مى دارى ما هم تو را دوست مى داريم و تو از ياران خير و از بازدارندگان از بدى و شرى ). عثمان گفت : آرى همين گونه است ولى تو دگرگون شدى . گويد: عمار دست خويش را بلند كرد كه دعا كند و به من گفت : اى ابن عباس آمين بگو و سه بار گفت : پروردگارا، هر كس دگرگون شده است با او دگرگون شو!
ابن عباس مى گويد: در اين هنگام وارد مسجد شديم ، عمار به جايگاه نماز خويش رفت و من هم همراه عثمان به جانب قبله مسجد رفتيم ، عمار به جايگاه نماز خويش رفت و من هم همراه عثمان به جانب قبله مسجد رفتيم ، عثمان وارد محراب شد و گفت : آيا ديدى هم اكنون چه به من رسيد؟ گفتم : به خدا سوگند تو هم سخت با او در افتادى و او هم با تو سخت درافتاد در عين حال بايد رعايت سن و فضل و خويشاوندى او را كرد. گفت : آرى ، اينها براى او محفوظ است ولى براى كسى كه حقى ندارد حقى نيست و برگشت .
چون عثمان نماز گزارد در حالى كه به من تكيه داده بود با او برگشتم . گفت : آيا شنيدى عمار چه گفت ؟ گفتم : آرى ، هم خوشحال شدم و هم افسرده ، سبب افسردگى من آن بود كه بر تو رسيده بود و شادى من از تحمل و بردبارى تو بود. گفت : على با همه نزديكى چند روزى است از من كناره گرفته است و عمار پيش او مى رود و هر چه مى خواهد مى گويد، تو بر اين كار مبادرت كن و پيش على برو كه از عمار در نظرش راستگوتر و بيشتر مورد اعتمادى و كار را همان گونه كه بود براى او نقل كن ، گفتم : آرى .
ابن عباس گويد: برگشتم تا على عليه السلام را در مسجد ببينم . ديدم كه از مسجد بيرون مى آيد. همين كه مرا ديد از اينكه ثواب نماز جماعت را از دست داده ام اظهار تاسف فرمود و گفت : به نماز جماعت نرسيدى ؟ گفتم : نماز به جماعت گزاردم و با امير المومنين عثمان بيرون رفتم ، و سپس داستان را براى على (ع ) نقل كردم ، فرمود: اى ابن عباس به خدا سوگند، او قرحه و دملى را مى فشرد كه درد و رنجش به خودش باز خواهد گشت . گفتم : براى عثمان موضوع سن و سال و پيشگامى و خويشاوندى و دامادى او مطرح است . فرمود: آرى ، اين امور براى او محفوظ است ولى كسى از اين دو حق بر من واجب تر است .
ابن عباس مى گويد: على پنداشت كه پيش عمار اخبار ديگرى غير از آنچه من گفته ام وجود دارد بدين سبب دست او را در دست گرفت و دست مرا رها كرد و دانستم كه حضور مرا خوش نمى دارد، اين بود كه از آن دو فاصله گرفتم بعد هم به دو راهى رسيديم ، آن دو به راهى رفتند و چون على (ع ) مرا فرا نخواند من به خانه ام رفتم . همان دم فرستاده عثمان آمد و مرا فراخواند و من به خانه عثمان رفتم و ديدم مروان و سعيد بن عاص و گروهى از رجال بنى اميه پيش اويند؛ به من اجازه ورود داد و نسبت به من لطف كرد و محل نشستن مرا نزديك خود قرار داد و سپس گفت : چه كردى ؟موضوع را همان گونه كه بود و سخنانى را كه على (ع ) گفته بود به او گفتم ولى اين سخن على كه گفته بود (عثمان قرحه و دملى را مى فشارد كه درد و رنجش به خودش برمى گردد ) را به احترام او نگفتم و موضوع آمدن عمار و شادى على از حضور او را و اينكه على (ع ) پنداشته است كه پيش عمار اخبار ديگرى غير از آنچه من گفته ام خواهد بود و رفتن آن دو را به راهى كه رفته بودند گزارش دادم . عثمان گفت : آن دو چنين كردند. گفتم : آرى . روى به سوى قبله كرد و عرضه داشت : پروردگارا، اى خداى آسمانها و زمين ، اى داناى آشكار و نهان ، اين بخشنده مهربان ! على را براى من و مرا براى على به صلاح در آور. و به من گفت : اى ابن عباس آمين بگو و من آمين گفتم و سپس مدتى طولانى سخن گفتيم و از او جدا شدم و به خانه خويش آمدم .

زبير بن بكار همچنين در همان كتاب از قول عبدالله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : من هرگز از پدرم در مورد عثمان نشنيدم كه در كارى او را نكوهش كند و گناهى را بر گردنش نهد يا او را معذور بدارد، من هم در اين موارد از بيم آنكه مبادا او را به كارى در آورم كه موافق آن نيست ، هرگز از پدرم نمى پرسيدم ، تا آنكه شبى در خانه پدرم مشغول شام خوردن بوديم ، كه گفته شد امير المومنين عثمان بر در خانه است پدرم گفت : اجازه ورودش دهيد و روى تشك خويش براى او جا باز كرد و عثمان اندكى از شام او را خورد و چون سفره را جمع كردند هر كس آنجا بود برخاست و رفت و فقط من ماندم . عثمان نخست حمد و ثناى خدا بر زبان آورد و سپس خطاب به پدرم گفت : اى دايى جان ! (169) من به حضورت آمده ام تا در مورد برادر زاده ات على شكايت كنم و از كارى كه ممكن است پيش آيد پوزش بخواهم ، او مرا دشنام داده و كار مرا به رسوايى كشانده و خويشاوندى مرا بريده است و در دين و آيين من طعنه زده است . اى فرزندان عبدالمطلب ! من از شما به خدا پناه مى برم . اگر شما را حقى است كه تصور مى كنيد در آن مورد مغلوب شده ايد شما خودتان آن حق را در دست كسانى كه آن ستم را به شما روا داشتند رها كرديد و حال آنكه من از آنان به لحاظ پيوند خويشاوندى نزديكترم و هيچ كس از شما جز على را نكوهش نمى كنم ، به من پيشنهاد شد كه بر او را رها كرده ام و اينك مى ترسم كه نه او دست از من بدارد و نه من دست از او بدارم .
ابن عباس مى گويد: پدرم حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : اما بعد، اى خواهر زاده ، اگر تو براى خودت على را نمى ستايى من هم تو را براى على نمى ستايم و چنين نيست كه على تنها اين سخنان را درباره تو گفته باشد، كسان ديگر غير از او هم گفته اند. اينك اگر تو خود را براى مردم متهم دارى مردم هم خود را درباره تو متهم سازند و اگر تو از آنچه فرا رفته اى اندكى فرود آيى و مردم اندكى از آنچه فرو رفته اند فرا آيند و تو فقط حق خويش را از آنان بخواهى و ايشان هم حق خود را از تو بخواهند كه در اين كار عيبى نيست .
عثمان گفت : اى دايى جان ! اين كار بر عهده تو، تو خود واسط ميان من و ايشان باش . پدرم گفت : آيا اين موضوع را براى مردم بگويم ؟ و از قول خودت بازگو كنم ؟ عثمان گفت : آرى و برگشت . چيزى نگذشت كه دوباره گفته شد: امير المومنين بر در خانه برگشته است . پدرم گفت : اجازه ورودش دهيد. عثمان آمد و ايستاد و بدون آنكه بنشيند گفت : دايى جان ! در آن باره شتاب مكن تا من بگويمت . نگاه كرديم ديديم مروان بن حكم بر در خانه نشسته و منتظر بيرون رفتن عثمان است و معلوم شد اين مروان بوده كه او را از راى نخست او برگردانده است . پدرم روى به من كرد و گفت : پسركم ! اين مرد را در كار خويش اختيارى نيست و سپس گفت : پسركم ، تا مى توانى زبان خويش را نگهدار مگر در مواردى كه ناچار باشى . سپس دستهايش را برافراشت و عرضه داشت : پروردگارا، در مورد چيزهايى كه در فرا رسيدن آن براى من خيرى نيست مرا زودتر فرو گير و ببر. هفته يى نگذشت ، كه درگذشت ، خدايش رحمت كناد.

ابو العباس مبرد در كتاب الكامل از قنبر - برده آزاد كرده و وابسته على عليه السلام - نقل مى كند (170) كه مى گفته است : همراه على پيش عثمان رفتم ، آن دو خلوت را دوست مى داشتند، على عليه السلام به من اشاره فرمود كه دور شوم . تا حدودى دور رفتم . عثمان شروع به پرخاش نسبت به على كرد و على سكوت كرده بود، عثمان به او گفت : تو را چه مى شود كه چيزى نمى گويى ؟ فرمود: اگر سخن بگويم چيزى جز آنچه ناخوش خواهى داشت نمى گويم و حال آنكه براى تو پيش من چيزى جز آنچه دوست مى دارى نيست .
ابو العباس مبرد مى گويد: تاويل اين سخن على اين است كه اگر سخن بگويم همان گونه كه تو در گفتار خود بر من ستم روا داشتى من هم ستم روا دارم و پرخاش من تو را اندوهگين مى سازد و من عهد كرده ام كه اين كار را نكنم و بر فرض كه بخواهم توضيح دهم يا عتابى كنم جز آنچه دوست دارى نخواهم كرد.
ابن ابى الحديد گويد: مرا در مورد اين سخن تاويل ديگرى است و آن اين است كه بر فرض بگويم و معذرت بخواهم كدام كار را درست و پسنديده كرده اى وانگهى اين موضوع را تصديق نمى كنى بلكه نمى پذيرى و ناخوش هم مى دارى و خداوند متعال مى داند كه براى تو در باطن و انديشه و سراپاى وجودم چيزى جز آنچه دوست مى دارى نيست هر چند كه تو معذرتهايى را كه بگويم و گرفتاريها را بيان كنم نخواهى پذيرفت بلكه ناخوش خواهى داشت و خود را از آنها پاك و برتر مى دانى .

واقدى در كتاب الشورى از قول عبدالله بن عباس كه خدايش رحمت كناد، نقل مى كند كه مى گفته است : روزى شاهد پرخاش و گفتگوى عثمان با على عليه السلام بودم ، عثمان ضمن سخنان خود به او گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم كه مبادا براى تفرقه دروازه يى بگشايى كه به خاطر دارم از عتيق و پسر خطاب (ابوبكر و عمر ) همان گونه اطاعت كردى كه از پيامبر (ص ) اطاعت مى كردى ، من هم كمتر از آن دو نيستم بلكه از لحاظ پيوند خويشاوندى نزديكترم و از لحاظ خويشاوندى سببى هم با تو پيوسته تر، اگر مى پندارى كه اين حكومت را پيامبر (ص ) براى تو قرار داده است ما خود به هنگام رحلت او تو را ديديم كه نخست نزاعى كردى و سپس به حكومت تن در دادى و اگر به راستى آنان سوار بر كار نبودند چگونه براى آن دو اذعان به بيعت كردى و فرمانبردارى را پذيرفتى و اگر مى گويى آن دو در كار خود پسنديده رفتار كردند من هم در دين و حب و نزديكى خودم كمتر از آن دو نيستم براى من همان گونه باش كه براى آن دو بودى .
على عليه السلام فرمود: اما در مورد تفرقه و پراكندگى به خدا پناه مى برم كه براى آن دروازه يى بگشايم و راهى را هموار سازم ولى من تو را از آنچه خدا و رسولش تو را از آن منع فرموده اند باز مى دارم و مى خواهم تو را به رشد و هدايت راهنمايى كنم ، اما ابوبكر و عمر اگر چه آنچه را كه رسول خدا (ص ) براى من قرار داده بود گرفتند و تو و مسلمانان بر اين موضوع داناتريد، مرا با حكومت چه كار كه مدتهاست رهايش كرده ام ؛ اما آن چيزى كه حق من تنها نيست و مسلمانان همگى در آن برابر و شريك اند گلوگير است و كارد به استخوان مى رسد ولى هر چيز كه حق اختصاصى من بوده است براى آنان رها كرده ام و اين كار از صميم جان بوده است و به منظور اصلاح دست از آن شسته ام . اما اينك تو با ابوبكر و عمر مساوى باشى چنين نيست و تو همچون هيچيك از ايشان نيستى چرا كه آن دو حكومت را عهده دار شدند و خود و خويشاوندان خويش را از آلودگى بر كنار داشتند و حال آنكه تو و خويشاوندانت چنان در آن شناور شديد كه شناور ورزيده در ژرفاى آب . اينك اين ابو عمرو! به سوى خدا بازگرد و بنگر آيا از عمر تو بيش از فاصله دو بار آب خوردن خر باقى مانده است ! (171) آخر تا كى و تا چه هنگام !؟ آيا نمى خواهى سفلگان بنى اميه را از اموال و آبرو و شرف مسلمانان بازدارى ! به خدا سوگند، اگر كارگزارى از كارگزاران تو آنجا كه خورشيد غروب مى كند ستمى انجام دهد گناهش مشترك ميان او و تو خواهد بود.
ابن عباس مى گويد: عثمان گفت : آرى كه تو بايد خشنود و راضى شوى ؛ هر يك از كارگزاران مرا كه ناخوش مى دارى يا مسلمانان او را ناخوش مى دادند عزل كن . عثمان و على از يكديگر جدا شدند و مروان بن حكم عثمان را از آن كار بازداشت و گفت : در آن صورت مردم بر تو گستاخ مى شوند، هيچيك از كارگزارانت را عزل مكن .

همچنين زبير بن بكار در همان كتاب از قول رجالى كه اسنادشان به يكديگر پيوسته است ، از قول على بن ابى طالب عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است : نيمروزى در شدت گرما عثمان كسى پيش من فرستاد، جامه پوشيدم و پيش او رفتم ، به حنجره اش كه وارد شدم او روى تخت چوبى خود نشسته بود و چوبدستى در دست داشت و پيش او اموال بسيارى بود؛ دو انبان انباشته از سيم و زر، به من گفت : هان هر چه مى خواهى از اين اموال بردار تا شكمت سير و آكنده شود كه مرا آتش زده اى . گفتم : پيوند خويشاونديت پيوسته باد. اگر اين مال را به ارث برده باشى يا كسى به تو عطا كرده باشد يا از راه بازرگانى به دست آورده باشى من مى توانم دو حالت داشته باشم : بگيرم و سپاسگزارى كنم يا آنكه خود را به زحمت و كوشش وادارم و بى نياز گردم ، و اگر از اموال خداوند است و در آن سهم مسلمانان و يتيمان و در راه ماندگان باشد، به خدا سوگند كه نه تو حق دارى به من عطا كنى و نه مرا حقى است كه آن را بگيرم . عثمان گفت : به خدا سوگند، جز اين نيست كه فقط قصد خوددارى و سركشى دارى . سپس برخاست و با چوبدستى خود به سوى من آمد و مرا زد و به خدا سوگند كه من دستش را نگرفتم تا آنچه خواست زد، جامه خود را پوشيدم و به خانه ام برگشتم و گفتم : خداوند حاكم ميان من و تو باشد اگر ديگر تو را امر به معروف يا نهى از منكر كنم .

همچنين زبير بن بكار از قول زهرى نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه گوهرهاى خسرو را پيش عمر آوردند در مسجد نهادند و چون خورشيد بر آنها تابيد همچون آتش مى درخشيدند، عمر به گنجور بيت المال گفت : اى واى بر تو! مرا از اين راحت كن و ميان مسلمانان قسمت كن كه دلم به من مى گويد: بزودى در اين مورد بلاء و فتنه يى ميان مردم پديد مى آيد. او گفت : اى امير المومنين ، اين را كه نمى توان ميان مسلمانان تقسيم كرد زيرا به همه نمى رسد كسى هم نيست كه بتواند بخرد زيرا بهاى آن سنگين است ؛ صبر مى كنيم در آينده شايد خداوند پيروزى ديگرى بهره مسلمانان قرار دهد و كسى پيدا شود كه بتواند بخرد. عمر گفت : آن را بردار و در خزانه بگذار. عمر كشته شد و آن گوهر همچنان بر جاى بود و چون عثمان به خلافت رسيد آن را بر گرفت و زيور دختران خود قرار داد.
زبير بن بكار مى گويد: زهرى گفته است : هر دو پسنديده رفتار كرده اند چه عمر كه خود و نزديكانش را محروم ساخته است و چه عثمان كه رعايت پيوند نزديكان خود را كرده است . (172)
زبير بن بكار مى گويد: محمد بن حرب ، از سفيان بن عيينه ، از اسماعيل بن ابى خالد نقل مى كند كه مى گفته است : مردى به حضور على عليه السلام آمد و تقاضا كرد براى او پيش عثمان شفاعت كند. على فرمود: او بر دوش كشنده خطاهاست ، نه ، به خدا هرگز پيش ‍ او برنمى گردم و آن مرد را از عثمان نااميد ساخت .

همچنين زبير بن بكار، از سداد بن عثمان نقل مى كند كه مى گفته است : به روزگار حكومت عمر شنيديم عوف بن مالك مى گويد: اى بيمارى طاعون ، مرا بگير! به او گفتيم : تو كه خود از رسول خدا (ص ) شنيده اى كه مى فرمود (درازى عمر بر مؤ من چيزى جز خير نمى افزايد) چرا چنين مى گويى ؟ مى گفت : آرى ولى از شش چيز بيمناكم : به خلافت رسيدن بنى اميه ، امير شدن جوانان سفله ايشان ، گرفتن رشوه در مورد صدور حكم ، ريختن خونهاى حرام ، بسيار شدن شرطه ها و ظهور و پرورش گروهى كه قرآن را همچون مزمارها مى گيرند و مى خوانند.

همچنين زبير، از ابو غسان ، از عمر بن زياد، از اسوه بن قيس ، از عبيد بن حارثه نقل مى كند كه مى گفته است : خود ديدم و شنيدم كه عثمان خطبه مى خواند و مردم گرد او ريخته بودند، عثمان گفت : اى دشمنان خدا، بنشينيد. طلحه بر عثمان فرياد زد كه آنان دشمنان خدا نيستند بلكه بندگان خدايند و كتاب خدا را خوانده اند.

همچنين زبير، از سفيان بن عيينه ، از اسرائيل ، از حسن نقل مى كند كه مى گفته است : روز جمعه در مسجد حاضر بودم عثمان بيرون آمد مردى برخاست و گفت : مى خواهم كتاب خدا را بخوانم . عثمان گفت : بنشين كه براى كتاب خدا خواننده يى غير از تو هست . او نشست مرد ديگرى برخاست و همان سخن را گفت . عثمان به او هم گفت : بنشين . او از نشستن خوددارى كرد. عثمان به افراد شرطه پيام فرستاد كه او را بر جاى بنشانند. مردم برخاستند و ميان او و آنان حايل شدند و سپس شروع به ريگ پرانى كردند و چنان شد كه بگويند از شدت پرتاب ريگ آسمان را نمى بينيم ، عثمان ناچار از منبر فرود آمد و به خانه خويش رفت و نماز جمعه نگزارد.
بگو مگويى كه ميان عثمان و ابن عباس در حضور على (ع ) صورت گرفت
زبير بن بكار همچنين در كتاب الموفقيات از قول ابن عباس كه خدايش رحمت كناد، نقل مى كند كه مى گفته است : روزى پس از اينكه نماز عصر گزاردم بيرون آمدم و اين به روزگار خلافت عثمان بن عفان بود، ناگاه او را تنها در يكى از كوچه هاى مدينه ديدم ، براى بزرگداشت و احترامش پيش او رفتم . گفت : آيا على را نديده اى ؟ گفتم : چرا در مسجد بود كه من از او جدا شدم و بر فرض كه اكنون در مسجد نباشد در خانه اش خواهد بود. گفت : نه ، در خانه اش نبود، برو در مسجد پيدايش كن و از همانجا او را پيش من بياور. (گويد:) من و عثمان سوى مسجد رفتيم در همين هنگام على عليه السلام را ديدم كه از مسجد بيرون مى آمد.
ابن عباس مى گويد: روز قبل از آن روز نزد على بودم كه از عثمان و ستمش بر او سخن گفت و فرمود: اى ابن عباس ! به خدا سوگند يكى از چاره ها اين است كه با او ديگر سخن نگويم و ديدار نكنم . من به على (ع ) گفتم : خدايت رحمت كناد! چگونه مى توانى اين كار را انجام دهى ؟ اگر او را ترك كنى و او كسى را پيش تو بفرستد و تقاضاى ملاقات كند چكار خواهى كرد؟ فرمود: تمارض مى كنم و عذر مى آورم ، چه كسى مى تواند مرا بر آن كار مجبور كند؟ گفتم : هيچ كس .
ابن عباس مى گويد: على (ع ) در همان حال كه از مسجد بيرون مى آمد و متوجه ما شد چنان حالت گريز از ديدار به خود گرفت كه بر عثمان پوشيده نماند. عثمان به من نگاه كرد و گفت : اى ابن عباس ، مى بينى پسر دايى ما ديدار ما را خوش نمى دارد؟ گفتم : چرا بايد چنين باشد و حال آنكه رعايت حق تو لازم تر و او هم به فضيلت داناتر است . چون آن دو نزديك يكديگر رسيدند نخست عثمان سلام داد و على پاسخ سلامش را داد. عثمان گفت : اگر به مسجد برمى گردى ما تو را مى خواهيم و اگر جاى ديگر مى روى در جستجوى تو هستيم . على فرمود: هر كدام را تو دوست مى دارى ؟ عثمان گفت : به مسجد برويم . داخل مسجد شدند. عثمان دست على را در دست گرفت و او را به سوى محراب مسجد برد. على (ع ) از داخل شدن در محراب خوددارى فرمود و كنار محراب نشست و عثمان هم كنار او قرار گرفت ، من خود را از آن دو عقب كشيدم ، هر دو مرا فراخواندند، جلو رفتم در اين هنگام عثمان نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و بر پيامبر درود فرستاد و سپس گفت : اى پسر داييها، و اى پسر عموهاى من ! من شما دو تن را فراخواندم و مورد خطاب قرار مى دهم و از هر دو گله گزارى مى كنم ، با آنكه از يكى از شما خشنودم و از ديگرى دلگير، از شما مى خواهم كه خودتان عذر خواه باشيد و مى خواهم به خود آييد و تقاضا مى كنم به حال خود بازگرديد و به خدا سوگند، اگر مردم بخواهند بر من چيره شوند از هيچ كس جز شما دو تن فرياد رسى نمى خواهيم و اگر مرا در هم شكنند و زبون سازند جز به عزت شما عزتى نمى يابم ، اين كار ميان ما به درازا كشيده و بيم آن دارم كه از اندازه در گذرد و خطر آن بزرگ شود، همانا كه دشمن مرا بر شما مى شوراند و تحريك مى كند، ولى خداوند و پيوند خويشاوندى ، مرا از آنچه دشمن اراده مى كند باز مى دارد و اينك در مسجد رسول خدا (ص ) و كنار مرقدش خلوت كرده ايم و دوست مى دارم كه انديشه خويش را در مورد من و آنچه در سينه داريد آشكار سازيد و راست بگوييد كه راستى بهتر و نجاتبخش تر است و براى خودم و شما دو تن از خداى آمرزش مى خواهم .
ابن عباس مى گويد: على عليه السلام سكوت فرمود من هم مدتى طولانى همراه او سكوت كردم ، من حرمتش را پاس مى داشتم كه پيش از او سخن نگويم على هم خوش مى داشت كه من از سوى خودم و او پاسخ عثمان را بدهم ؛ ناچار به او گفتم : آيا سخن مى گويى با من از سوى تو پاسخ دهم ؟ فرمود: نه كه تو از سوى من و خودت پاسخ ده . من نخست خدا را ستودم و بر پيامبرش درود فرستادم و سپس گفتم : اى پسر عمو و عمه ما! سخنت را كه درباره ما گفتى شنيديم و اينكه در شكايت و گله گزارى خود ما را در هم آميختى ، با آنكه به پندار خودت از يكى خشنود و از ديگرى دلگير هستى ، دانستيم و بزودى در آن مورد چنان مى كنيم . ما نيز به پيروى از كار تو، تو را در مورد خودمان هم نكوهش مى كنيم و هم ستايش ؛ تهمتى را كه بر ما مى زنى ، آن هم فقط از روى گمان نه از روى يقين ، نكوهش مى كنيم و كارهاى ديگرت از جمله مخالفت تو با عشيره خودت را - در مورد تحريك آنان بر ضد ما - ستايش مى كنيم ، و همچنان كه تو از ما خواستى از خود انصاف دهيم و عذرخواه باشيم ما هم از تو مى خواهيم چنان باشى و به خود آيى و به حال خويش ‍ برگردى . اين را هم بدان كه ما با يكديگريم ، تو هر چيز را كه مى خواهى ستايش يا نكوهش كن ، همان گونه كه تو در مورد خويشتن هستى . وانگهى ميان ما هيچ فرق و اختلافى نيست ، بلكه هر يك از ما در انديشه و گفتار دوست خود شريك است . به خدا سوگند مى دانى در آنچه ميان ما و تو مى گذرد ما معذوريم . و چنين نيست كه تو ما را غير از آنكه نسبت به تو توجه و فروتنى داريم بشناسى و خود مى بينى كه در كارها به تو مراجعه مى كنيم ، و به همين جهت است كه ما هم از تو همان چيزى را مى خواهيم كه تو از ما.
اما اين گفتارت كه مى گويى (اگر مردم بر من پيروز شوند از كسى جز شما دو تن يارى نمى جويم و اگر بخواهند مرا درهم شكنند جز با قدرت و عزت شما قدرت و شوكت نمى يابم )، معلوم است كه ما و تو را از اين كار چاره ديگرى نيست و ما و تو همان گونه ايم كه آن شاعر قبيله كنانه سروده است :
(... براى ما از سوى ايشان و براى ايشان از سوى ما در قبال دشمن و بر كرانه آن مراتب عزت چنان است كه نردبانهايش برافراشته است ).
اما اين سخن تو كه مى گويى (دشمن تو را بر ضد ما تحريك مى كند و تو را بر ما مى شوراند) به خدا سوگند، آنچه دشمن در اين باره در مورد تو انجام داده است بيشتر از آن را پيش ما درباره تو گفته و انجام داده است ، و ما را از همان چيزى بازداشته كه تو را، يعنى هر دوى ما را از رعايت فرمان خدا و پيوند خويشاوندى بازداشته است . تو و ما ناچار به حفظ دين و آبرو و جوانمردى خود هستيم . به جان خودم سوگند، كه اين موضوع درباره ما و تو چنان به درازا كشيده است كه از آن بر جان خود بيمناكيم و همان گونه كه تو از آن به ترس و بيم افتاده اى ما هم در ترس و بيم هستيم .
اما اينكه از ما مى خواهى انديشه و راى خويش را در مورد تو بيان كنيم ، ما به تو خبر مى دهيم كه همان گونه است كه تو دوست مى دارى و هيچ كدام از ما دو تن از ديگرى جز همين را نمى داند و چيز ديگرى را از او نمى پذيرد و هر يك از ما دو تن از ديگرى جز همين را نمى داند و چيز ديگرى را از او نمى پذيرد و هر يك ما در اين مورد كفيل و ضامن ديگرى است و حال آنكه تو يكى از ما دو تن را از هر تهمتى تبرئه و منزه ساختى و ديگرى را به خيال خودت متهم داشتى و ساكت كردى و حال بدان كه ميان ما فرقى نيست ؛ آن را كه تو خوش نمى دارى (يعنى على عليه السلام ) گوياتر از آنكه او را برى مى دانى نيست ، ديگرى هم در مورد چيزهايى كه ناخوش مى دارى همچون آن يكى است .
بنابراين ، تو بايد از ما دو تن خشنود و راضى باشى يا ناراضى و خشمگين تا ما بتوانيم همان گونه كه تو هستى و مطابق با آن و پيمانه در قبال پيمانه پاداشت دهيم . اينك ما انديشه خود را به تو گفتيم و نهان ضمير خود را با راستى براى تو روشن ساختيم و همان گونه كه گفتى راستى نجاتبخش تر و سالم تر است . اكنون تو به آنچه فرا خوانده مى شوى پاسخ مثبت بده و مسجد و آرامگاه پيامبر (ص ) را برتر از آن بدان كه در آن پيمان شكنى و مكر كنى . راست بگو كه رهايى يابى و سلامت مانى و ما از خداوند براى خودمان و تو آمرزش مى خواهيم .
ابن عباس مى گويد: در اين هنگام على عليه السلام با هيبت به من نگريست و گفت : او را در همان حال كه هست رها كن تا به آنچه دلش ‍ مى خواهد برسد. به خدا سوگند اگر دلها و انديشه هاى ما براى او پيدا و آشكار شود آن چنان كه به چشم خويش آن را ببيند همان گونه كه با گوش خود آن را مى شنود باز هم همواره ستم پيشه و در حال انتقام گرفتن خواهد بود. به خدا سوگند، من نمى خواهم بر آنان درافتم و ساطور بر گوشت آنان نهم ، و اينگونه سخن گفتن از ناحيه او مخالفت و بدى معاشرت است .