جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۴

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۴ -


آن دو شروع به نبرد با نيزه كردند و سرانجام عكبر عوف را بر زمين افكند و كشت . در آن حال معاويه همراه سران قريش و گروهى اندك از مردم بالاى تپه اى بود. عكبر در حالى كه بر اسب خود مهميز مى زد آن را شتابان به سوى تپه به حركت درآورد. معاويه بر او نگريست و گفت : اين مرد ديوانه شده است يا امان مى خواهد؟ برويد از او بپرسيد. مردى خود را به او رساند و در حالى كه او همچنان بر اسب بود و آن را به سرعت مى تاخت ندايش داد، ولى عكبر پاسخى نداد و همچنان سريع رفت و خود را به معاويه رساند و شروع به نيزه زدن به سواران و اسبها كرد و اميدوار بود كه به معاويه دست يابد و او را بكشد. گروهى به رويارويى آمدند عكبر تنى چند از آنان كشت و ديگران با شمشيرها و نيزه هاى خود ميان او و معاويه حايل شدند : عكبر همين كه ديد به معاويه دسترس نخواهد داشت گفت : اى پسر هند! مرگ و نابودى براى تو شايسته تر است ، من جوان اسدى هستم . او بدون اينكه سخنى بگويد به جايگاه خود و صف عراقيان برگشت . على عليه السلام به او گفت : چه چيزى تو را به اين كار واداشت ؟ خويشتن را به مهلكه مينداز! گفت : اى اميرالمؤ منين ، قصد داشتم پسر هند را غافلگير سازم ، ميان من و او حايل شدند. عكبر كه شاعر بود اين ابيات را سرود :
(من آن مرادى سركش را كه ميان آوردگاه گرد و خاك برانگيخته بود و هماورد مى طلبيد كشتم ...)
گويد : مردم شام به سبب كشته شدن عوف مرادى شكسته خاطر شدند. معاويه اعلان كرد كه خون عكبر پايمال شده است . عكبر گفت : دست و قدرت خداوند فراتر از قدرت اوست و دفاع و نگهبانى خداوند متعال از مومنان كجاست ؟

نصر گويد : عمر بن سعد، از حارث بن حصين ، از ابو الكنود نقل مى كرد كه شاميان بر كشتگان خود سخت بيتابى كردند؛ معاويه بن خديج گفت : خداوند زشت دارد پادشاهى اى را كه آدمى پس از كشته شدن حوشب و ذوالكلاع به دست آورد. به خدا سوگند، پس ‍ از كشته شدن آن دو اگر بدون هيچ زحمتى بر همه مردم جهان پيروز شويم پيروزى نخواهد بود. يزيد بن اسد هم به معاويه گفت : در كارى كه پايان آن شبيه به آغازش نباشد خيرى نيست . تا اين جنگ و فتنه تمام و روشن نشود نه مى توان زخمى و مجروحى را علاج كرد و نه مى توان بر كشته اى گريست . بر فرض كه كار به سود تو تمام شود بايد با آرامش به علاج مجروحان پردازى و بر كشتگان سوگوارى كنى . و اگر جز اين باشد سوگ تو بزرگتر خواهد بود.
معاويه در پاسخ گفت : اين مردم شام ، چه چيزى شما را بر گريستن و بيتابى كردن بر كشتگانتان از گريستن مردم عراق بر كشتگانشان سزاوارتر كرده است ؟ به خدا سوگند ذوالكلاع ميان شما بزرگتر و مهمتر از عمار بن ياسر ميان آنان نيست و حوشب ميان شما بزرگتر از هاشم مرقال ميان آنان نيست و عبيدالله بن عمر ميان شما بزرگتر از پسر بديل ميان آنان نيست و اين مردان همگى شبيه يكديگرند و اين آزمون و كشته شدن آنان فقط از جانب خداوند است . اينك بر شما مژده باد كه خداوند سه مرد بزرگ از آنان را كشته است : عمار را كشته است كه جوانمرد دليرشان بود، هاشم را كشته است كه همچون حمزه ايشان بود و ابن بديل را كشته است و او همان است كه آن كارها را انجام داد. اينك اشتر و اشعث و عدى بن حاتم باقى مانده اند. از اشعث شهر و ديارش حمايت مى كند اشتر و عدى براى فتنه انگيزى خشم آوردند، آن دو را هم خداوند متعال فردا خواهد كشت .
معاويه بن خديج گفت : اگر مردان در نظر و عقيده تو يكسان هستند در نظر و عقيده ما چنين نيست ، و خشمگين شد. شاعر يمن در مرثيه ذوالكلاع و حوشب چنين سرود :
(اى معاويه ، همانا بر ما و بزرگان ما مصيبت بزرگ رسيد و به راستى بينى قبايل كلاع و يحصب بريده شد...)

نصر، از عمر بن سعد، از عبيدالرحمان بن كعب نقل مى كند كه چون عبيدالله بن بديل در جنگ صفين كشته شد، پيش از مرگش و در حالى كه هنوز رمقى داشت اسود بن طهمان خزاعى از كنار او گذشت و به او گفت : به خدا سوگند بر زمين افتادن و كشته شدن تو بر من سخت گران است و به خدا سوگند اگر ترا ديده بودم با تو مواسات و از تو دفاع مى كردم و اگر ديده بودم چه كسى به تو اين چنين ضربه زده است دوست مى داشتم دست از سرش برندارم تا او را بكشم يا او مرا به تو ملحق سازد. او پياده شد و كنار وى نشست و گفت : اى عبدالله ، خدايت رحمت كند! به خدا سوگند، همسايه همواره از گزند تو در امان بود و از كسانى بودى كه فراوان خدا را ياد مى كردى ، اينك خدايت رحمت كند! مرا اندرزى بده . عبدالله بن بديل گفت : نخست تو را به پرهيزگارى و بيم از خداوند سفارش ‍ مى كنم و سپس به خيرخواهى اميرالمؤ منين و اينكه همراه او جنگ كنى تا حق آشكار و پيروز شود يا تو به خداوند ملحق شوى . سلام مرا هم به اميرالمؤ منين ابلاغ كن و به او بگو : در اين آوردگاه چندان نبرد كن تا آن را پشت سرت بگذارى و هر كس شب را به صبح آورد و آوردگاه پشت سرش باشد پيروز خواهد بود و چيزى نگذشت كه عبدالله بن بديل شهيد شد.
اسود بن طهمان نزد على عليه السلام آمد و موضوع را به او گفت . فرمود : خدايش رحمت كند! تا هنگامى كه زنده بود همراه ما با دشمن ما جنگ و جهاد كرد و به هنگام مرگ هم براى ما خيرخواهى كرد.

نصر مى گويد : نظير اين موضوع از عبدالرحمان بن كلده روايت شده است . او گويد : محمد بن اسحاق ، از عبدالله بن ابى بحر، از عبدالرحمان بن حاطب براى من نقل كرد كه مى گفته است : ميان كشتگان صفين در جستجوى برادرم سويد بودم ؛ ناگاه مردى كه ميان كشتگان افتاده بود دامن جامه ام را گرفت ، ديدم عبدالرحمان بن كلده است ، انالله و انا اليه راجعون بر زبان آوردم و گفتم : ظرف آب همراه من است ، آيا آب نمى خواهى ؟ گفت : نه اسلحه چنان در من كارگر افتاده كه معده ام را دريده است و نمى توانم آشاميدنى بياشامم ، آيا اگر پيامى براى اميرالمؤ منين بدهم به او مى رسانى ! گفتم : آرى . گفت : چون او را ديدى نخست سلام مرا به او برسان و بگو : اى اميرالمؤ منين : همين دم زخميهاى خود را به لشكرگاه خويش منتقل كن و چنان باشد كه آنان را پشت سر خويش قرار دهى كه پيروزى از آن كسى است كه چنين كند. گويد : هنوز از جاى خود تكان نخورده بودم كه عبدالرحمان بن كلده درگذشت . من بيرون آمدم و خود را به اميرالمؤ منين رساندم و گفتم : عبدالرحمان بن كلده سلامت رساند. فرمود : كجا بود؟ گفتم : او را در حالى يافتم كه نيزه به شكمش خورده و آن را دريده بود و نمى توانست آب بياشامد و من هنوز از جاى خود تكان نخورده بودم كه درگذشت . على عليه السلام انالله و انا اليه راجعون بر زبان آورد. من گفتم : عبدالرحمان پيامى هم به وسيله من براى تو فرستاده است . فرمود : چيست ؟ گفتم : گفت زخميهاى خود را به لشكرگاه خويش ببر و آنان را پشت سر خود قرار بده كه پيروزى از آن كسى است كه چنين كند. على (ع ) فرمود : راست گفته است و منادى او ميان لشكرگاه ندا داد كه زخميهاى خود را از ميان كشته شدگان بيرون بياوريد و به لشكرگاه برسانيد. آنها چنين كردند.
نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از عامر، از صمصعه بن صوحان براى من نقل كرد كه مى گفته است : ابرهه بن صباح حميرى در صفين برخاست و گفت : اى مردم يمن ، چنين گمان مى كنم كه خداوند فرمان به نيستى شما داده است . دريغ از شما، ميان اين دو مرد (على و معاويه ) را رها كنيد تا با يكديگر جنگ تن به تن كنند، هر كدام ديگرى را كشت همگى به او مى پيونديم . ابرهه از سران و سالارهاى ياران معاويه بود. چون اين گفتارش به اطلاع على عليه السلام رسيد فرمود : ابرهه راست مى گويد و به خدا سوگند از هنگامى كه به منطقه شام آمده ايم هيچ سخنى نشنيده ام كه از اين بيشتر مرا شاد كند. چون سخن ابرهه به معاويه رسيد كه در آخر صفها و پشت جبهه بود به اطرافيان خود گفت : گمان مى كنم ابرهه ديوانه شده است . شاميان در پاسخ مى گفتند : چنين نيست ، به خدا سوگند، ابرهه كاملترين فرد ما از لحاظ عقل و دين و خرد و شجاعت است ، ولى امير معاويه از نبرد تن به تن با على كراهت دارد. اين گفتگوها را ابو داود عامرى كه از سواركاران دلير معاويه بود، شنيد و گفت : بر فرض كه معاويه نبرد ابو حسن را خوش نداشته باشد اينك من با او مبارزه مى كنم و ميان ميدان آمد و فرياد بر آورد من ابو داودم ، اى ابو الحسن به مبارزه من بيا. على عليه السلام به جانب او رفت ؛ مردم فرياد بر آوردند : اى اميرالمؤ منين از نبرد با اين سگ منصرف شو كه همسنگ تو نيست . فرمود : به خدا سوگند، معاويه هم امروز از او بر من خشمگين تر نيست ، مرا با او واگذاريد. على (ع ) بر او حمله كرد و ضربه شمشيرى بر او زد كه او را دو نيمه كرد، نيمى از پيكرش به جانب راست و نيمى ديگر به جانب چپ افتاد و هر دو لشكر از آن ضربه به لرزه در آمدند. يكى از پسر عموهاى ابو داود بانگ برآورد كه : اى واى از اين بامداد شوم و خداوند زندگى را پس از ابو داود زشت بدارد! او بر على عليه السلام حمله آورد و به سوى او نيزه پرتاب كرد. (58) على نخست با ضربه اى كه بر نيزه زد آن را از دست او افكند و سپس با ضربه شمشير او را به ابو داود ملحق ساخت . معاويه همچنان فراز تپه ايستاده بود و مى نگريست و گفت : اى مرگ و زشتى بر اين مردان باد! آيا كسى ميان ايشان نيست كه اين مرد (على ) را در مبارزه تن به تن يا غافلگير كردن يا ميان گير و دار و شدت گرد و خاك بكشد. وليد بن عقبه گفت : خودت به مبارزه تن به تن او برو كه از همه بر اين كار سزاوارترى . معاويه گفت : به خدا سوگند، مرا به مبارزه فراخواند چندان كه در آن مورد از قريش شرمسار شدم و به خدا سوگند هرگز به مبارزه با او نمى روم و لشكر فقط براى حفظ و نگهدارى رئيس و سالار قوم است . عتبه بن ابى سفيان - برادر معاويه - گفت : از اين سخن در گذريد و چنين تصور كنيد كه نداى او را نمى شنويد، و شما مى دانيد كه على حريث را كشته است و عمروعاص را رسوا ساخته است و من چنين مى بينم كه هيچ كس با او درگير نمى شود مگر اينكه على او را مى كشد. معاويه به بسر بن ارطاه گفت : آيا براى نبرد با او برمى خيزى ؟ بسر گفت : هيچكس به اين كار سزاوارتر از خود تو نيست ولى اگر شما از اين كار خوددارى كنيد در آن صورت من با او جنگ مى كنم . معاويه گفت : بنابراين فردا پيشاپيش ‍ سواران با او روياروى خواهى شد.
يكى از پسر عموهاى بسر كه از حجاز براى خواستگارى دختر بسر آمده بود پيش او آمد و گفت : شنيده ام داوطلب شده اى كه با على نبرد تن به تن كنى ، مگر نمى دانى كه پس از معاويه ، عتبه و پس از او برادرش محمد به حكومت مى رسد و هر يك از آنان هماورد على هستند چه چيز ترا بر اين كار واداشته است ؟ گفت : شرم و رودربايستى ، سخنى از دهانم بيرون آمد و اينك شرم دارم كه از سخن خود برگردم .
آن جوان خنديد و اين ابيات را خواند :
(اى بسر، اگر همتاى اويى به مبارزه اش برو وگرنه بدان كه شير بره را مى خورد. اى بسر، گويى تو به آثار و كارهاى على (ع ) در جنگ آشنا نيستى يا خود را به نادانى مى زنى ...)
بسر گفت : مگر چيز ديگرى جز مرگ هست و در هر حال از ديدار خداوند چاره نيست . فرداى آن روز على عليه السلام در حالى كه از سواركاران خود جدا بود و دست در دست اشتر داشت و آهسته حركت مى كردند و در جستجوى جاى بلندى بودند كه آنجا بايستند، ناگاه بسر در حالى كه سراپا پوشيده از آهن بود و شناخته نمى شد به سوى على آمد و بانگ برداشت كه : اى ابو الحسن به نبرد من بيا. على عليه السلام با آرامش و بدون اينكه از او پروايى داشته باشد آهنگ او كرد و همينكه نزديك او رسيد بر او نيزه زد و او را بر زمين افكند و چون بسر زره بر تن داشت نيزه بر او كارگر نيفتاد و بسر خواست شرمگاه خود را برهنه كند و بدينگونه خشم على را از خود براند؛ على (ع ) پشت بر او كرد و بازگشت ، همين كه بسر بر زمين افتاد اشتر او را شناخت و گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين مرد دشمن خدا و دشمن تو بسر بن ارطاه است . فرمود : پس از آنكه چنان كارى كرد رهايش كن كه لعنت خدا بر او باد! در اين هنگام جوانى كه پسر عموى بسر بود از ميان شاميان بيرون آمد و بر على عليه السلام حمله آورد و چنين رجز خواند :
(بسر را بر زمين افكندى ولى اين جوان خونخواه اوست . پيرمردى را كه يارى دهنده اش حاضر نبود بر زمين افكندى و حال آنكه همه ما حمايت كننده بسر و خونخواه اوييم ).
على عليه السلام اعتنايى به او نكرد و اشتر به مقابله او رفت و اين رجز را خواند :
(آيا هر روز بايد پاى پيرمردى بالا رود و شرمگاهى ميان ميدان آشكار شود؟...)
اشتر نيزه اى بر آن جوان زد و پشتش را درهم شكست . بسر هم پس از ضربه نيزه على (ع ) برخاست و پشت كرد و سوارانش ‍ گريختند. على عليه السلام او را ندا داد و گفت : اى بسر، معاويه بر اين پيكار از تو سزاوارتر بود. بسر پيش معاويه برگشت ، معاويه به او گفت : شرمگين مباش كه خداوند متعال در اين مورد عمروعاص را بر تو مقدم داشته است . شاعر در اين مورد چنين سروده است :
(آيا هر روز سواركارى را گسيل مى داريد كه شرمگاهش در ميدان و گرد و غبار آشكار است و بدين گونه على سنان خود را از او باز مى دارد و معاويه در خلوت از آن كار مى خندد...).
گويد : پس از آن روز بسر هرگاه سوارانى مى ديد كه على ميان آنها بود خود را كنارى مى كشيد و پس از آن سواركاران دلير شام از على عليه السلام پروا داشتند.

نصر گويد : عمر بن سعد، از اجلح بن عبدالله كندى ، از ابو جحيفه نقل مى كرد كه مى گفته است : معاويه همه قريشيان را كه در شام بودند جمع كرد و به آنان گفت : اى گروه قريش براى هيچ كدام از شما غير عمروعاص در اين جنگ كار و هنرى نيست كه فردا زيانش ‍ دراز باشد، شما را چه شده است ، غيرت قريش كجا رفته است ؟ وليد بن عقبه از اين سخن خشمگين شد و گفت : چه كار و هنرى مى خواهى ؟ به خدا سوگند ما ميان همتاهاى قرشى خود در عراق كسى را نمى شناسيم كه از لحاظ سخنورى و قدرت و توان همچون ما باشد. معاويه گفت : چنين نيست كه آنان با جان خود على را حفظ كردند. وليد گفت : هرگز چنين نيست بلكه على با جان خود آنان را حفظ مى كند. معاويه گفت : اى واى بر شما! آيا ميان شما كسى نيست كه با همتاى خود از آن قوم براى افتخار مبارزه كند. مروان گفت : اما در مورد مبارزه همانا على به پسران خود حسن و حسين و محمد و به ابن عباس و برادرانش اجازه جنگ نمى دهد و خودش آتش جنگ را برمى افروزد؛ بنابراين ، ما با كداميك نبرد كنيم ؟ اما در مورد فخرفروشى بر آنان به چه چيزى فخر كنيم ، به اسلام يا به جاهليت ؟ اگر به اسلام است كه تمام افتخار به نبوت است و از آن ايشان است و اگر به دوره جاهليت افتخار است ، پادشاهى از ملوك يمن است و اگر بگوييم ما قريشى هستيم خواهند گفت ما زادگان عبدالمطلبيم .
عتبته بن ابى سفيان گفت : از اين سخن در گذريد كه من فردا با جعده بن هبيره روياروى خواهم شد. معاويه گفت : به به ! قوم او خاندان مخزوم و مادرش ام هانى دختر ابوطالب و هماوردى بزرگوار و شايسته است .
ميان ايشان بگو و مگو بسيار شد و همگان نسبت به مروان خشم گرفتند و مروان هم به آنان خشونت كرد و گفت : به خدا سوگند اگر داستان من به روزگار عثمان با على عليه السلام نبود و اگر نه اين بود كه من در بصره (جنگ جمل ) حاضر بوده ام در مورد على رايى داشتم كه شايسته مرد متدين و نژاده بود، ولى (اگر و مگر) پيش آمد. معاويه در آن ميان نسبت به وليد بن عقبه درشتى كرد وليد هم به معاويه درشتى كرد. معاويه گفت : تو به سبب خويشاوندى خودت با عثمان بر من گستاخى مى كنى و حال آنكه عثمان بر تو حد زد و ترا از حكومت كوفه عزل كرد.
هنوز آن روز را به شب نرسانده همگى با يكديگر آشتى كردند و معاويه آنان را از خود راضى كرد و اموال بسيار به ايشان بخشيد. او به عتبه پيام داد : در مورد جعده چه مى كنى ؟ گفت : امروز با او ملاقات و فردا با او جنگ خواهم كرد. جعده ميان قريش داراى شرف بزرگى بود، او سخنور و از محبوب ترين مردم در نظر على عليه السلام بود.
صبح زود عتبه به ميدان آمد و جعده را فرا خواند. جعده از على عليه السلام براى رفتن پيش عتبه اجازه خواست كه اجازه فرمود، مردم هم جمع شدند . عتبه گفت : اى جعده ، به خدا سوگند تنها چيزى كه تو را به جنگ ما آورده است محبت نسبت به دايى (على عليه السلام ) و عمويت مى باشد كه كارگزار بحرين است ، ما هم به خدا سوگند اگر كار على در مورد عثمان نمى بود هرگز نمى گفتيم معاويه از او براى خلافت سزاوارتر است ، ولى معاويه براى حكومت بر شام شايسته تر است زيرا مردم شام به حكومت او راضى هستند و شما براى ما از شام چشم بپوشيد و به خدا سوگند هر كس در شام اندك نيرويى دارد در جنگ با شما از معاويه كوشاتر است و حال آنكه در عراق هيچ كس نيست كه در جنگ كوششى چون كوشش على داشته باشد، وانگهى ما نسبت به سالار خود فرمانبردارتر از شما نسبت به سالارتان هستيم ، و اين براى على چه زشت است كه با آنكه در دل و اعتقاد مسلمانان از همه براى خلافت شايسته تر بود چون به قدرت رسيد عرب را نابود ساخت .
جعده پاسخ داد : اما دوستى من نسبت به دايى ام ، يقين بدان كه اگر براى تو چنين دايى اى وجود مى داشت پدرت را فراموش ‍ مى كردى ، اما عمويم پسر ابى سلسه چيزى بيشتر از قدر و منزلت خود به دست نياورده است ، براى من جهاد بهتر و دوست داشتنى تر از كارهاى حكومت است . اما فضيلت على بر معاويه ، چيزى است كه در آن مورد دو نفر هم با يكديگر بگو و مگو ندارند؛ اما راضى شدن شما به حكومت شام ، كار امروز شما نيست كه ديروز و در گذشته هم به آن راضى شديد و ما نپذيرفتيم . اما اين سخن تو كه مى گويى : هيچ كس در شام نيست مگر اينكه در جنگ كوشاتر از معاويه است و در عراق هيچ كس به كوشش على نيست ، بايد همين گونه باشد، زيرا على در پى يقين است و همين يقين او را به كوشش وا مى دارد و معاويه گرفتار شك است و شك و ترديدش ‍ او را از كوشش باز مى دارد؛ وانگهى ميانه روى اهل حق بهتر از كوشش و تندروى اهل باطل است ، اما اين سخنت كه مى گويى : شما نسبت به معاويه فرمانبردار و مطيع تر از ما نسبت به على هستيد چنين نيست و به خدا سوگند، او هرگاه سكوت مى كند ما از او چيزى نمى پرسيم و اگر سخنى بگويد آن را رد نمى كنيم ، اما موضوع كشته شدن اعراب چنين است كه خداوند جنگ و جهاد را مقرر داشته است و هر كس را كه حق بكند كارش با خداوند است .
عتبه خشم برآورد و به جعده دشنام داد. جعده از او روى برگرداند و پاسخش نداد، و چون عتبه از پيش جعده برگشت همه سواران خود را جمع كرد و هيچ چيز از آن را باقى نگذاشت و عموم ياران و سپاهيان او از افراد قبايل سكون و ازد و صدف بودند. جعده هم آن قدر كه مى توانست آماده ساخت و روياروى و درگير شدند و همگان پايدارى كردند، در آن روز جعده به تن خويش جنگ مى كرد و حال آنكه عتبه بيتابى كرد و سواران را به حال خود رها ساخت و شتابان پيش معاويه گريخت . معاويه به او گفت : جعده تو را رسوا ساخت و براى تو چنان فضيحتى بار آورد كه هرگز لكه آن از دامنت پاك نخواهد شد. عتبه گفت : به خدا سوگند، من كمال كوشش ‍ خود را كردم ولى خداوند مقدر نفرمود كه ما را بر آنان پيروزى دهد، چه كنم ؟ جعده هم پس از آن پيروزى نزد على عليه السلام منزلتى بيشتر يافت .
نجاشى در مورد دشنام دادن و ناسزا گويى عتبه به جعده چنين سروده است :
(اى عتبه ! دشنام دادن به مرد گرامى گناه و ناشايسته است و بايد آن را از گناهان بزرگ بدانى ، مادرش ام هانى و پدرش از قبيله معد و از قلب خاندان لوى بن غالب است ...) (59)
نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى براى ما نقل كرد و گفت : مردى از شاميان به نام اصبغ بن ضرار از افراد پادگان معاويه و پيشاهنگان و طلايه داران او بود، على (ع ) اشتر را به مقابله او گسيل داشت و اشتر موفق شد بدون جنگ و درگيرى او را اسير كند. بدين ترتيب او را شبانه به قرارگاه خويش آورد و استوار بست و پيش ديگر يارانش افكند تا صبح فرا رسد. اصبغ ، شاعرى نام آور و سخنور بود و يقين پيدا كرد كه كشته مى شود، همين كه يارانش خوابيدند صداى خود را بلند كرد كه اشتر بشوند و اين ابيات را خواند :
(اى كاش امشب بر مردم جاودانه شب باشد و براى آنان روز نياورد! كاش تا بامداد قيامت همچنين پايدار بماند كه من در فرا رسيدن بامداد بيم درماندگى و نابودى خويش را دارم ! اى شب پا بر جاى بمان كه در شب آسايش است و در بامداد يا كشته شدن من است يا رهايى از اسارت ...)
گويد : پگاه روز بعد او را به حضور على عليه السلام آورد و گفت : اى اميرالمؤ منين ، اين مرد از افراد پادگان معاويه است كه ديروز اسيرش كردم ، ديشب را پيش ما گذراند و با شعر خود عواطف ما را تحريك كرد، گويا خويشاوندى هم دارد، اينك اگر مستحق است او را بكش و اگر گذشت از او براى تو گوارا است او را به من ببخش . على (ع ) فرمود : اى مالك اشتر، او از تو باشد و هرگاه از ايشان اسيرى گرفتى او را مكش كه اسير اهل قبله نبايد كشته شود.
اشتر او را به جايگاه خويش برد و آزاد ساخت . (60)
126
از سخنان آن حضرت در تقسيم مقررى
(در اين خطبه كه هنگام اعتراض بر آن حضرت در مورد تقسيم مقررى به صورت برابر و يكسان ايراد شده است و با عبارت ( اتاءمرونى ان اطلب النصر بالجور فيمن وليت عليه ) (آيا به من فرمان مى دهيد كه با ستم بر كسى كه بر او ولايت و حكومت يافته ام در جستجوى نصرت و پيروزى باشم ) (61) شروع مى شود پس از توضيح پاره اى از لغات و مشكلات بحث مختصر فقهى تاريخى زير آمده است كه اطلاع بر آن براى خوانندگان گرامى سودمند است .)
(ابن ابى الحديد مى گويد) : بدان كه اين مسئله فقهى است و عقيده على عليه السلام و ابوبكر در آن يكسان است كه بايد غنايم و صدقات ميان مسلمانان به تساوى تقسيم شود. شافعى هم كه خدايش رحمت كند همين عقيده را دارد.
اما عمر همين كه به خلافت رسيد برخى از مردم را بر برخى برترى داد و افراد پيشگام و باسابقه را بر ديگران و مهاجران قريش را بر مهاجران ديگر و عموم مهاجران را بر همه انصار و عرب را بر عجم و آزاد را بر برده و وابسته برترى داد. عمر به روزگار حكومت ابوبكر هم به او پيشنهاد كرد كه همين گونه عمل كند، ابوبكر نپذيرفت و گفت : خداوند هيچ كس را بر ديگرى برترى نداده است بلكه فرموده است : (همانا صدقات براى فقيران و مسكينان و... است ). (62) و هيچ قومى را بر قوم ديگر تخصيص نداده است .
هنگامى كه خلافت به عمر رسيد به همان چيزى كه اشاره كرده بود عمل كرد و بسيارى از فقهاى مسلمان عقيده او را پذيرفته اند، و اين مساءله از موارد اجتهاد است و امام مى تواند به آنچه اجتهاد او مى رسد عمل كند، (63) هر چند پيروى كردن از على عليه السلام در نظر ما بهتر و سزاوارتر است خاصه هنگامى كه ابوبكر هم در اين مساءله با او موافق بوده است و اگر اين خبر صحيح باشد كه پيامبر (ص ) هم به صورت مساوى تقسيم مى فرمود، مساءله منصوص خواهد شد زيرا كردار و عمل پيامبر (ص ) هم چون گفتار او حجت است .
(127)
از سخنان آن حضرت (ع ) خطاب به خوارج
(در اين خطبه كه همچنان خطاب به خوارج است و با عبارت ( فان ابيتم الا ان تزعموا انى اخطات و ضللت ) (و اگر شما چيزى را نمى پذيريد مگر اينكه به تصور باطل شما خطا كرده و گمراه شده ام ) (64) شروع مى شود، ابن ابى الحديد نخست بحثى كلامى درباره مذهب خوارج و اينكه به اعتقاد آنان كسانى كه مرتكب گناه كبيره شوند كافرند آورده و آيات قرانى مورد استناد و استشهاد خوارج را نقل كرده و استدلال آنان را به آن رد كرده است . سپس فصلى درباره غلات شيعه و نصيريه و فرقه هاى ديگر آورده است كه هر چند بحث ملل و نحل است و بحث تاريخى صرف نيست ولى ترجمه آن براى خوانندگان گرامى خالى از فايده نيست .)
كسانى كه درباره على عليه السلام غلو كرده اند در هلاكت افتاده اند، همچنان كه غلو كنندگان درباره عيسى بن مريم عليه السلام هلاك شده اند، محدثان روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) به على (ع ) فرموده اند : (در تو مثلى از عيسى بن مريم است . يهوديان او را چندان دشمن داشتند كه فراتر از قدر و منزلتش بردند).
اميرالمؤ منين عليه السلام گرفتار گروهى از اصحاب خود شد كه با اغواى شيطان از حد محبت و دوستى او بيرون شدند و به خداى خود كافر گشتند و آنچه را پيامبرشان آورده بود انكار كردند و مدعى الوهيت على شدند و به او گفتند : تو خالق و رازق مايى ؛ على عليه السلام از ايشان خواست توبه كنند و مدتى منتظر توبه آنان ماند و سپس تهديدشان كرد و آنان همچنان بر گفته و عقيده خود پافشارى كردند. او نخست براى آنان گودالهايى حفر كرد كه در آن به آنان دود بدهد به اميد آنكه از عقيده خويش باز گردند و آنان از اين كار خوددارى كردند در نتيجه آنان را سوزاند و در اين باره چنين فرمود :
(هان ! مرا نمى بينيد كه چون كار بسيار زشتى ديدم خندقهايى حفر كردم و آتش بر افروختم و قنبر را فرا خواندم ؟) (65)
ابو العباس احمد بن عبيدالله بن عمار ثقفى ، از محمد بن سليمان بن حبيب مصيصى - كه معروف به نوين است - و از على بن محمد نوفلى از قول مشايخ او نقل مى كند كه مى گفته است : على عليه السلام از كنار گروهى گذشت كه روز ماه رمضان آشكارا چيزى مى خوردند، على (ع ) از آنان پرسيد : مسافريد يا بيمار؟ گفتند : هيچكدام . فرمود : آيا از اهل كتاب هستيد و جزيه مى پردازيد و در ذمه مسلمانانيد؟ گفتند : نه . فرمود : پس به چه دليل در روز ماه رمضان چيزى مى خوريد؟ آنان برخاستند و گفتند : تو تويى - با اين سخن به ربوبيت على (ع ) اشاره مى كردند. على (ع ) از اسب خود فرود آمد و چهره به خاك نهاد و گفت : اى واى بر شما! كه من بنده اى از بندگان خدايم ، از خدا بترسيد و به اسلام برگرديد. آنان نپذيرفتند. او ايشان را مكرر به راه راست فرا خواند، نپذيرفتند و بر كفر خود پايدار ماندند. على (ع ) برخاست و فرمود : آنان را استوار ببنديد و كارگران و هيمه و آتش بياوريد و دستور داد دو خندق كندند كه يكى سربسته و ديگرى سرگشوده بود، در خندق سرگشوده هيمه ريختند و آتش زدند و ميان آن خندق و خندق سرپوشيده راهى گشودند و بدان گونه نخست به آنان دود دادند و على (ع ) شخصا آنان را فرا خواند و سوگندشان داد كه از عقيده خود برگردند؛ بازنگشتند و نپذيرفتند. آن گاه بر آنان آتش افكند و همگى در آتش سوختند و شاعر در اين باره چنين سروده است :
(اينك كه مرگ مرا در آن دو خندق نيفكند هر كجا مى خواهد درافكند، هرگاه هيمه و آتش براى ما برافروخته شود مرگ نقد است و نسيه نيست ).
گويد : على عليه السلام از جاى خود برنخاست تا آنان همگى سوخته شدند.
اين ادعا و سخن حدود يك سال پوشيده ماند و سپس عبدالله بن سباء كه يهودى بود و تظاهر به اسلام مى كرد پس از وفات اميرالمؤ منين ظهور كرد و آن را دوباره آشكار ساخت ؛ (66) گروهى از او پيروى كردند كه به (سبئيه ) معروف اند. آنان معتقد بودند كه على عليه السلام نمرده بلكه مقيم آسمان است و صداى رعد و برق آواى اوست . آنان هرگاه بانگ رعد مى شنيدند مى گفتند : اى اميرالمؤ منين سلام بر تو باد. آنان در مورد رسول خدا (ص ) بدترين سخن را گفتند و زشت ترين افترا را بر آن حضرت بستند و گفتند : نه دهم وحى را پوشيده داشت و اظهار نكرد. اين سخن آنان را حسن بن محمد بن حنيفه - كه خداى از او خشنود باد - در رساله اى كه درباره (ارجاء) تاءليف كرده آورده و رد كرده است .
سليمان بن ابى شيخ ، از هيثم بن معاويه ، از عبدالعزيز بن ابان ، از عبدالواحد بن ايمن مكى نقل مى كند كه مى گفته است : حضور داشتم كه حسن بن على بن محمد بن حنيفه اين رساله را املاء كرد و ضمن آن مى گفت : از جمله سخنان اين سبئيان يكى هم اين است كه مى گويند : ما به وحيى راهنمايى و هدايت شده ايم كه مردم از آن فرو مانده اند و به علمى دست يافته ايم كه از ايشان پوشيده مانده است و آنان چنين تصور باطلى دارند كه پيامبر (ص ) نه دهم وحى را پوشيده داشته است ، و حال آنكه اگر قرار بود پيامبر (ص ) چيزى را از آنچه خداوند بر او نازل فرموده است پوشيده بدارد، موضوع زينب همسر زيد و اين آيه را كه خداوند در سوره تحريم مى فرمايد : (در جستجوى رضايت و خرسندى همسرانت هستى ) پوشيده مى داشت . سپس مغيره بن سعيد (67) وابسته قبيله بجيله ظهور كرد و او خواست سخنى تازه بگويد و مردمى را بفريبد و به آن وسيله به هدفهاى دنيايى خود برسد و درباره على (ع ) بسيار غلو كرد و گفت : على اگر بخواهد مى تواند اقوام عاد و ثمود و همه اقوام ديگرى را كه در اين ميان بوده اند زنده كند.
على بن محمد نوفلى نقل مى كند كه مغيره بن سعيد به حضور ابو جعفر محمد بن على بن حسين عليهم السلام آمد و گفت : تو به مردم بگو من علم غيب دارم و من از درآمد عراق به تو مى دهم . ابو جعفر باقر (ع ) او را سخت از حضور خود راند و سخنانى به او گفت كه او را ناخوش آمد و از پيش او برگشت . مغيره سپس پيش ابو هاشم عبدالله بن محمد بن حنيفه - كه خدايش رحمت كند - رفت و همان سخن را گفت . ابو هاشم كه مردى نيرومند و قوى دست بود برجست و مغيره را تا حد مرگ زد، او مدتى خود را معالجه كرد تا بهبود يافت . مغيره سپس نزد محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن - كه خدايش رحمت كند - رفت ، محمد مردى خاموش ‍ بود كه كمتر سخن مى گفت . مغيره همان سخنانى را كه بر آن دو گفته بود به او هم گفت . محمد سكوت كرد و هيچ پاسخى به او نداد، مغيره از خانه محمد بيرون آمد و به سكوت و خاموشى او طمع بست و گفت : گواهى مى دهم كه اين محمد همان مهدى است كه رسول خدا (ص ) به (ظهور) او مژده داده است و او قائم اهل بيت است . سپس مدعى شد كه على بن حسين عليه السلام همين محمد بن عبدالله را وصى خود قرار داده است .
مغيره پس از آن به كوفه آمد و شعبده بازى مى كرد. او مردم را به عقيده خود فرا خواند و آنان را فريفت و گمراه ساخت و گروه بسيارى از او پيروى كردند. مغيره به دروغ مدعى شد كه محمد بن عبدالله به او اجازه داده است مردم را خفه كند و به آنان در صورت لزوم زهر بياشاماند، و او ياران خود را گسيل مى داشت كه نسبت به مردم همان گونه رفتار مى كردند. برخى از ياران مغيره به او گفتند : ما كسانى را كه نمى شناسيم خفه مى كنيم . گفت : در اين مورد بر شما گناهى نيست اگر از ياران خودتان باشد كه او را زودتر به بهشت فرستاده ايد و اگر از شما نباشد زودتر او را روانه دوزخ كرده ايد. به همين سبب منصور دوانيقى محمد بن عبدالله را خناق (بسيار خفه كننده ) لقب داده بود و آنچه را كه مغيره به دروغ ادعا مى كرد منصور بر محمد بن عبدالله مى بست .
پس از مغيره كار غلات بالا گرفت و آنان در غلو بيشتر سخن گفتند و مدعى شدند كه ذات خداوند مقدس در گروهى از فرزند زادگان اميرالمؤ منين عليه السلام حلول كرده است و منكر برانگيخته شدن و زنده شدن پس از مرگ و ثواب و عقاب را از معتقدات خود حذف كردند و گروهى از ايشان گفتند : ثواب و عقاب همان خوشيها و رنجهاى اين جهانى است . آنگاه از اين معتقدات قديمى كه پيشگامان غلات به آن اعتقاد داشتند مذاهب و معتقدات زشت تر و نارواتر كه اعقاب ايشان به آن معتقد نبودند پديد آمد، تا آنجا كه فرقه معروف (نصيريه ) پديد آمد و اين فرقه را محمد بن نصير نميرى كه از اصحاب امام حسن عسكرى بود به وجود آورد و فرقه ديگرى كه به (اسحاقيه ) معروف اند و آن را اسحاق بن زيد بن حارث كه از اصحاب عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب است پديد آورد. او معتقد به حلال و مباح بودن بسيارى از محرمات گرديد و تكاليف را اسقاط كرد و براى على عليه السلام شركت در رسالت پيامبر (ص ) را به گونه ديگرى ، غير از آنچه از ظاهر اين سخن فهميده مى شود و مردم استنباط مى كنند، ثابت مى كرد.
محمد بن نصير از ياران حسن بن على بن محمد ابن الرضا - حضرت امام حسن عسكرى - بود و چون امام حسن رحلت فرمود، او مدعى وكالت پسر امام حسن كه شيعيان معتقد به امامت اويند شد و خداوند متعال او را به سبب الحاد و غلو و اعتقاد به تناسخ ارواح رسوا ساخت . محمد بن نصير سپس مدعى شد كه خودش پيامبرى از پيامبران خداوند است و او را على بن محمد بن الرضا - حضرت امام هادى - گسيل داشته و منكر امامت امام حسن عسكرى و پسر آن حضرت شد بعد هم ادعاى خدايى كرد و معتقد به روا بودن ازدواج با محارم شد.
غلات ، داراى معتقدات بسيار و مفصل هستند و من گروهى از ايشان را ديده ام و سخنان آنان را شنيده ام . ميان ايشان هيچكس نديدم به دنبال تحصيل حقيقت و قابل مباحثه باشد و اميدوارم بزودى تمام فرقه هاى غلات و معتقدات ايشان را به خواست خداوند متعال در كتابى كه سرگرم تاءليف و تصنيف آن بودم - و به سبب پرداختن به شرح نهج البلاغه و اهتمام به اين كار از آن منصرف شدم - و نام آن مقالات الشيعه است جمع كنم (68).
(128)
از سخنان آن حضرت (ع ) درباره خونريزيهاى آينده در بصره
(اين خطبه با عبارت ( يا احنف كانى به وقد سار بالجيش الذى لا يكون الذى له غبار و لا لجب ) (اى حنف گويى او (صاحب زنج ) را مى بينم كه با سپاهى حركت مى كند كه گرد و خاك و بانگ هياهو ندارد) شروع مى شود و ضمن همين خطبه به موضوع تركان هم اشاره فرموده است . ابن ابى الحديد پس از توضيح چند لغت و اصطلاح دو مبحث تاريخى مهم زير را آورده است ).
اخبار و فتنه صاحب زنج و معتقدات او
صاحب زنج ، (سالار زنگيان ) به سال دويست و پنجاه و پنج هجرى در ناحيه فرات بصره ظهور كرد و خودش به ياوه نسب خويش ‍ را چنين بيان كرد كه على بن محمد بن احمد بن عيسى بن زيد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام است (69) و سياهانى كه با لايروبى و تخليه قناتها و نمك رودخانه ها اشتغال داشتند همگى در بصره پيرو او شدند.
بيشتر مردم و به ويژه طالبيها در مورد نسب او طعن مى زنند و آن را درست نمى دانند. عموم نسب شناسان اتفاق نظر دارند كه او از قبيله عبدالقيس است و نام و نسب اصلى او على بن محمد بن عبدالرحيم است و مادرش از قبيله اسد و از تيره اسد بن خزيمه است و جد مادرش محمد بن حكيم اسدى و از مردم كوفه است ، او يكى از كسانى بوده كه همراه زيد بن على بن حسين عليه السلام بر هشام بن عبدالملك خروج كرده است و چون زيد كشته شد محمد گريخت و خود را به رى رساند و در دهكده يى كه نامش ورزنين (70) بود مقيم شد، او مدتها در همين دهكده اقامت داشت و على بن محمد صاحب زنج در اين دهكده متولد شد و همانجا پرورش ‍ يافت . نام جدش عبدالرحيم و مردى از قبيله عبدالقيس است و محل تولد عبدالرحيم طالقان (71) بود بعدها به عراق آمد و كنيزى از مردم سند خريد و آن كنيز محمد را براى عبدالرحيم زاييد.
على بن محمد به گروهى از وابستگان و بردگان بنى عباس از جمله غانم شطرنجى و سعيد صغير و بشير كه خدمتكار منتصر عباسى بود پيوسته و زندگى او از ناحيه ايشان و گروهى از نويسندگان و دبيران دستگاه خلافت اداره مى شد او آنان را با شعر خويش ستايش ‍ مى كرد و از آنان تقاضاى بخشش داشت و به كودكان خط، نحو و نجوم مى آموخت . شعرش پسنديده و دلنشين و روان بود (72)، لهجه او در شعر فصيح و روان و خود داراى همت بلند بود و به خويش وعده رسيدن به كارهاى بلند مرتبه را مى داد و راهى براى رسيدن به آن نداشت و از جمله اشعار او اين قصيده مشهور اوست كه مطلع آن چنين است :
(درنگ كردن و قناعت بر اقتصاد و ميانه روى را، ميان بندگان زبونى و خوارى مى بينم ).
و در همين قصيده مى گويد :
(هرگاه شمشير برنده در نيام خود قرار گيرد به روز شجاعت شمشير ديگر از آن پيشى مى گيرد).
از ديگر اشعار منسوب به او اين ابيات است .
(همانا شمشيرهاى ما فقط براى روزى كه در آن بسيار خون بريزد بركشيده مى شود، كف دستهاى ما قبضه آنها و سرهاى پادشاهان نيام آنهاست ).
و از شعر او در غزل اين ابيات است :
(چون منازل معشوقكان در ديار آنان آشكار شد و نتوانستم نياز كسى را كه به آنجا مى رسد بر آورم ...)
و از شعر او خطاب به نفس خود چنين است :
(چون با من ستيز مى كند به او مى گويم يا به مرگى كه تو را راحت كند بساز يا به بالا رفتن از منبر، آنچه مقدر شده است بزودى صورت مى گيرد، بر آن شكيبا باش و آنچه كه مقدر نشده است براى تو امان خواهد بود).
مسعودى در كتاب مروج الذهب خود مى نويسد : كارهاى على بن محمد صاحب زنج دلالت بر اين دارد كه او از اعقاب ابو طالب - و علوى - نيست و حق با كسانى است كه ادعاى او را در مورد نسبش نمى پذيرند؛ زيرا ظاهر احوال او و كارهاى او در مورد كشتن زنان و كودكان و پيرمردان فرتوت و بيمار نشان اين است كه او پيرو مذهب خوارج بوده است و روايت شده است كه يك بار خطبه خواند و ضمن خطبه خود گفت : ( الا اله الا الله و الله اكبر الله اكبر لا حكم الا لله ) وانگهى ارتكاب گناهان را شرك مى دانست . (73)
برخى از مردم در مورد دين او هم طعنه زده و او را متهم به الحاد و زنديق بودن دانسته اند و از ظاهر كار او نيز همين گونه استنباط مى شود كه در آغاز كار خود به جادوگرى و تنجيم و كار با اسطرلاب سرگرم بوده است .
ابو جعفر محمد بن جرير طبرى گفته است : (74) على بن محمد كه در سامرا معلم كودكان بود و دبيران و نويسندگان را ستايش ‍ مى كرد و مدح مى گفت و از مردم تقاضاى بخشش مى كرد به سال دويست و چهل و نه به بحرين رفت و آنجا مدعى شد كه او على بن محمد بن فضل بن حسن بن عبيدالله بن عباس بن على بن ابى طالب عليه السلام است و در شهر (هجر) مردم را به اطاعت از خويش فرا خواند. گروه بسيارى از مردم هجر از او پيروى كردند و گروه ديگرى دعوت او را نپذيرفتند، به همين سبب ميان كسانى كه دعوت او را پذيرفته بودند و آنان كه آن را رد كرده بودند نوعى تعصب و درگيرى پديد آمد كه در آن ميان گروهى كشته شدند. با اين پيشامد او از هجر به احساء رفت و به گروهى از تيره بنى سعد قبيله بنى تميم كه به آن بنى شماس مى گفتند پناه برد و ميان ايشان ماند.
مردم بحرين چنانكه گفته اند او را ميان خودشان همچون پيامبر (ص ) مى دانستند و سرانجام براى او خراج جمع مى شد و فرمانش ‍ ميان ايشان نافذ شد و به پاس او با ماءموران و كسان حكومت جنگ كردند و گروه بسيارى از ايشان كشته شدند. آنان اين موضوع را براى او ناپسند شمردند او ناچار شد از پيش ايشان به صحرا و باديه كوچ كند. چون به صحرا رفت گروهى از مردم بحرين و از جمله ايشان مردى از مردم احساء كه نامش يحيى بن محمد ارزق و وابسته بنى دارم بود و يحيى بن ابى تغلب كه بازرگانى از مردم هجر بود و يكى از سياهان وابسته به بنى حنظله كه نامش سليمان بن جامع بود و در بحرين فرمانده لشكر صاحب زنج بود، با او همراه شدند.
على بن محمد صاحب زنج در صحرا از قبيله يى به قبيله ديگر مى رفت و از او نقل كرده اند كه مى گفته است : در همين روزها نشانه ها و آياتى از امامت و رهبرى من به من ارزانى شد، از جمله اين نشانه ها اين بود كه سوره هايى از قرآن كه حفظ نبودم به من القاء شد و بر زبانم جارى گرديد و در يك ساعت همه را حفظ شدم و آنها سوره هاى سبحان - اسراء - و كهف و صاد بود، ديگر از نشانه ها آن بود كه خود را بر بستر خويش افكندم و فكر مى كردم كه آهنگ كجا كنم كه صحرا براى من نامناسب بود و از نافرمانى ساكنانش به ستوه آمده بودم در همين حال ابرى آشكار شد و بر من سايه افكند و رعد و برق زد، آواى رعد به گوشم رسيد كه مرا مخاطب قرار داد و به من گفته شد به بصره برو. به يارانم كه بر گرد من بودند گفتم :
با بانگ اين رعد به من فرمان داده شد به بصره بروم .
همچنين درباره او نقل شده كه هنگام رفتن به صحرا مردم آنجا را دچار اين توهم كرد كه او همان يحيى بن عمر (75) است كه به روزگار حكومت مستعين در كوفه كشته شده است .
بدين گونه گروهى از آنان را فريب داد و گروهى از ايشان بر او جمع شدند. صاحب زنج با آنان به ناحيه اى از بحرين كه نامش ‍ (ردم ) بود حمله كرد و ميان او و مردم ردم جنگى سخت درگرفت كه به زيان صاحب زنج و يارانش تمام شد و گروه بسيارى از ايشان كشته شدند. عربها از گرد او پراكنده شدند. و مصاحبت با او را خوش نمى داشتند.
چون اعراب از گرد او پراكنده شدند و ماندن در صحرا براى او نامناسب شد از آنجا به بصره آمد و در محله بنى ضبيعه فرود آمد و گروهى از او پيروى كردند كه از جمله ايشان على بن ابان معروف به مهلبى بود كه از اعقاب مهلب بن ابى صفره بود و دو برادرش ‍ محمد و خليل و كسان ديگرى بودند. ورود او به بصره به سال دويست و پنجاه و چهار بود، و كارگزار سلطان در آن شهر محمد بن رجاء بود. ورود او به بصره هنگامى بود كه ميان دو طائفه بلاليه و سعديه فتنه اى در گرفته بود و صاحب زنج طمع و آرزو داشت كه يكى از آن دو گروه به او گرايش پيدا كنند؛ او چهار تن محمد بن سلم قصاب هجرى و بريش قريعى و على ضراب و حسين صيدنانى بودند و در بحرين از ياران صاحب زنج بودند. هيچكس از مردم شهر بصره به آنان پاسخ نداد و لشكريان بر آنها تاختند، آنان پراكنده شدند و على بن محمد از بصره گريخت . محمد بن رجاء، عامل سلطان در بصره ، به تعقيب او پرداخت ولى به او دست نيافت . به محمد بن رجاء خبر دادند كه گروهى از اهل بصره به على بن محمد، صاحب زنج ، گرايش يافته اند، او آنان را گرفت و زندانى ساخت . همسر على بن محمد و پسر بزرگش و كنيز باردارى را هم كه داشت با آنان به زندان افكند. على بن محمد، صاحب زنج آهنگ بغداد كرد و گروهى از ويژگانش همراهش بودند كه از جمله ايشان محمد بن سلم و يحيى بن محمد و سليمان بن جامع و بريش قريعى بودند. آنان چون به بطيحه رسيدند يكى از وابستگان باهلى ها كه كارهاى بطيحه را عهده دار بود متوجه ايشان شد و آنان را گرفت و پيش محمد بن ابى عون كه عامل سلطان در واسط بود فرستاد. صاحب زنج چندان نسبت به محمد بن ابى عون حيله گرى و چاره انديشى كرد كه خودش و يارانش از دست او رها شدند و به بغداد رفت و يك سال در آن شهر مقيم بود. او در آن سال خود را از منسوبان و اعقاب محمد بن احمد عيسى بن زيد معرفى مى كرد و چنان مى پنداشت كه در آن سال هنگام اقامت در بغداد برايش ‍ نشانه ها و آياتى آشكار شده است و آنچه را در ضمير يارانش بوده و آنچه را كه هر يك از ايشان ، انجام مى داده است شناخته و دانسته است و از خداوند خود خواسته است حقيقت امورى را كه در نفس اوست به نام او بشناساند. او براى خود كتابى را مى ديده كه روى ديوار نوشته مى شده است و نويسنده آن ديده نمى شده است .

ابو جعفر طبرى مى گويد : سالار زنگيان در بغداد توانست گروهى را به خود مايل كند كه از جمله ايشان جعفر بن محمد صوحانى از اعقاب زيد بن صوحان عبدى (76) و محمد بن قاسم و دو غلام از خاندان خاقان بنامهاى مشرق و رفيق بودند، صاحب زنج مشرق را حمزه نام نهاد و كنيه ابو احمد به او داد و رفيق را جعفر نام نهاد و كنيه ابوالفضل به او داد.
چون آن سال را در بغداد گذراند آخر سال محمد بن رجاء از بصره معزول شد و سران آشوب از قبايل بلاليه و سعديه در بصره قيام كردند و زندانها را گشودند و هر كس را كه زندانى بود رها كردند و از جمله خويشاوندان و فرزندان صاحب زنج هم همراه ديگران رهايى يافتند، چون اين خبر به او رسيد از بغداد بيرون آمد و آهنگ بصره كرد و در رمضان سال دويست و پنجاه و پنج در حالى كه على بن ابان مهلبى همراهش بود وارد بصره شد. هنگامى كه او در بغداد بود فقط مشرق و رفيق و چهار تن ديگر از ويژگانش ‍ همراهش بودند و آن چهار تن يحيى بن محمد و محمد بن سلم و سليمان بن جامع و ابو يعقوب معروف به جربان بودند و آنان همگى حركت كردند و در جايى كه نامش (برنخل ) و از سرزمين هاى بصره بود و در كوشكى كه معروف به كوشك قريشى بود و كنار جويى كه معروف به عمود ابن منجم بود و آن را فرزندان موسى بن منجم حفر كرده بودند، فرود آمدند. سالار زنگيان آنجا چنان وانمود كه نماينده و وكيل فرزندان واثق عباسى است كه نمك شوره زارهاى آنان را بفروشد.
طبرى مى گويد : از ريحان بن صالح كه يكى از بردگان شورگى زنگى و نخستين برده سياه پوستى است كه به صاحب زنج پيوسته است چنين نقل شده كه مى گفته است : من بر بردگان و غلامان مولاى خود گماشته بودم و براى آنان آرد مى بردم هنگام كه صاحب زنج ساكن كوشك قرشى بود و چنين وانمود مى كرد كه نماينده فرزندان واثق است ، از آنجا مى گذشتم ياران او را مرا گرفتند و پيش ‍ او بردند و به من فرمان دادند بر او به امارت سلام دهم و چنان كردم ، سالار زنگيان پرسيد : از كجا مى آيم : به او گفتم كه : از بصره آمده ام . گفت : آيا در مورد ما در بصره خبرى شنيده اى ؟ گفتم : نه . پرسيد : خبر قبايل بلالى و سعدى چيست ؟ (77) گفتم : در مورد ايشان خبرى نشنيده ام . در مورد بردگان شورگى كه در نمكزارها كار مى كنند از من پرسيد و گفت : براى هر يك از ايشان چه مقدار خرما و سويق و آرد داده مى شود و شمار كارگران آزاد و برده شوره زارها چند است ؟ هر چه مى دانستم به او گفتم و او مرا به آيين خويش فرا خواند، پذيرفتم ، به من گفت : چاره سازى كن و هر كس از بردگان را كه مى توانى پيش من بياور و به من وعده داد كه مرا بر همه كسانى كه پيش او بياورم فرمانده خواهد ساخت و نسبت به من نيكى خواهد كرد و مرا سوگند داد كه هيچكس را به محل او آگاه نگردانم و پيش او برگردم ، آنگاه مرا رها كرد و من آردى را كه همراه داشتم براى بردگان مولاى خود بردم و آن خبر را به ايشان دادم و براى صاحب زنج از آنان بيعت گرفتم و از سوى او به ايشان وعده نيكى و ثروتمند شدن دادم .
فرداى آن روز پيش صاحب زنج برگشتم ، رفيق ، همان غلام خاندان خاقان كه او را براى دعوت از بندگان كارگر شوره زارها فرستاده بود، پيش او برگشته بود و يكى از دوستان خود را كه نامش شبل بن سالم بود با خود آورده بود و گروهى ديگر از ايشان را هم به بيعت با صاحب زنج فرا خوانده بود. رفيق پارچه حريرى را كه صاحب زنج فرمان داده بود براى پرچم بخرد خريده و با خود آورده بود، صاحب زنج با مركب سرخ (78) اين آيه را بر آن پارچه نوشت كه : (همانا خداوند از مومنان جانها و مالهاى ايشان را مى خرد با تعهد به اينكه بهشت براى آنان است و در راه خدا جنگ كنند...) تا آخر آيه ، همچنين نام خود و پدرش را بر آن درفش نوشت و آن را بر سر پارويى آويخت و تا سحرگاه شب شنبه دو شب باقى مانده از رمضان خروج كرد.
چون به پشت كوشكى كه در آن مقيم بود رسيد، گروهى از بردگان مردى از صاحبان شوره زارها كه معروف به عطار بود و در حال رفتن بر سر كار خود بودند او را ديدند، صاحب زنج فرمان داد سركارگر ايشان را گرفتند و شانه هايش را بستند و از بردگان كارگر كه پنجاه تن بودند خواست به او ملحق شوند و آنان به او پيوستند. از آنجا به جايى رفت كه معروف به سنايى بود. بردگانى كه آنجا بودند و شمارشان پانصد تن بود به او پيوستند و برده يى كه به ابو حديد معروف بود ميان ايشان بود. سالار زنگيان فرمان داد سركارگر آن گروه را هم گرفتند و شانه هايش را بستند و از آنجا به جايى كه به سرافى معروف است رفت . بردگان آنجا هم كه يكصد و پنجاه تن بودند و زريق و ابو الخنجر هم در زمره آنان بودند به او پيوستند، سپس به شوره زار ابن عطاء رفت و طريف و صبيح چپ دست و راشد مغربى و راشد قرمطى را گرفت و اين اشخاص سران و بزرگان سياهان بودند كه به امارت و فرماندهى لشكر زنگيان رسيدند و او همراه ايشان هشتاد برده ديگر هم گرفت .
آنگاه به جايى كه معروف به نام برده سهل آسيابان است آمد و همه بردگانى را كه آنجا بودند به خود ملحق ساخت و در آن روز پيوسته چنين مى كرد تا آنكه گروه بسيارى از سياهان پيش او جمع شدند، صاحب زنج آخر آن شب ميان ايشان به پاخاست و خطبه يى ايراد كرد و به آنان وعده و نويد داد كه آنان را به رياست و فرماندهى خواهد رساند و صاحب اموال و املاك خواهند شد و سوگندهاى استوار خورد كه نسبت به ايشان هيچگونه مكر و خيانت نخواهد كرد و آنان را خوار و زبون نخواهد ساخت و از هيچ نيكى نسبت به آنان خوددارى نخواهد كرد.
آنگاه گماشتگان بر آن بردگان و سركارگران را احضار كرد و گفت : مى خواستم به سبب رفتارى كه با اين بردگان داشتيد و آنان را با زور به استضعاف كشانديد و كارهايى را كه خداوند بر شما حرام داشته است نسبت به آنان روا داشتيد و آنچه را كه يارا و توانش را نداشتند بر آنان بار كرديد گردن بزنم ولى يارانم درباره شما با من سخن گفتند و چنان مصلحت ديدم كه آزادتان كنم .