جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۳

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۸ -


ابوالفرج مى گويد : ابن معتز در داستان سديف همان چيزى را كه ما پيش از اين نقل كرديم نقل كرده و افزوده است كه چون سديف اين اش عار را خواند، ابوالغمر سليمان هشام به سديف گفت : اى كسى كه فلان مادرش را بايد گاز بگيرد، در قبال ما؟ برگزيدگان مردم هستيم چنين مى گويى ؟ سليمان بن هشام از ديرباز دوست سفاح بود و نيازهاى او را به روزگار بنى اميه بر مى آورد و به او نيكى مى كرد. سفاح اعتنايى به او نكرد و به خراسانيان بانگ زد : ايشان را فرو گيريد! و آنان همه حاضران جز سليمان را كشتند. سفاح روى به سليمان كرد و گفت : اى ابوالغمر، براى تو در زندگى پس از ايشان خيرى نمى بينم ، گفت : به خدا سوگند همين است . سفاح گفت : او را هم بكشيد. او را كه كنار سفاح بود كشتند اجسادشان را در باغ محل زندگى سفاح بر دار كشيدند و چندان بر دار ماندند كه بوى گندشان همنشينان سفاح را آزار مى داد و در اين باره با او سخن گفتند. گفت : به خدا سوگند، از شدت خشم و كينه يى كه برايشان دارم بوى گند ايشان در نظرم بهتر و لذتبخش تر از بوى مشگ و عنبر است .
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : ابوسعيد - وابسته فائد - از وابستگان عثمان بن عفان و بنى اميه بود .نام ابوسعيد، ابراهيم است او از جمله شاعران بنى اميه است كه ايشان را مرثيه گفته است و از جمله كسانى است كه بر زوال دولت و روزگار ايشان گريسته است . از جمله اش عار او پس از زوال دولت امويان اين ابيات است :
(گريستم و گريه چيزى را برنمى گرداند، و براى كشته شدگان ناحيه كداء اندك گريسته اند. آنان با هم كشته شدند و پشت به جان كردند همان گونه كه به هنگام آسايش همگى با هم بودند...)
ديگر از اشعار او در مورد ايشان اين شعر است :
(روزگار در مورد مردان من چنان تاثير كرد كه آنان از جمع بودن پراكنده و اندك شدند و استخوانم از اندوه درهم شكسته بود. هرگاه آنان را به ياد مى آورم چشم از گريستن باز نمى ماند، و براى من شايسته و سزاوار است كه چشمم اشك ببارد)
و نيز از شعر او درباره ايشان گفته است كه :
(گويى هيچ مردى براى مرگ جز آنان وجود ندارد هر چند ميان ايشان اشخاص منصف كه ستمگر نبودند وجود دارند....)
همچنين ابوالفرج مى گويد : مامون در دمشق به شكار سوار شد تا كنار كوه برف و يخ برود. ميان راه كنار آبگير بزرگى ايستاد. در اطراف آن چهار درخت سرو بود كه بهتر از آن ديده نشده بود. همانجا فرود آمد و شروع به نگريستن به آثار بنى اميه كرد و از آن در شگفت ماند و آنان را ياد آورد و خوراك خواست طبقى طعام آوردند، خورد و به (علويه ) (492) دستور داد تا برايش آواز بخواند، علويه كه از وابستگان بنى اميه بود اين بيت را خواند :
(آنان قومى بودند كه پس از توانگرى و قدرت نيست و نابود شدند و اگر چشم چون باران نگريد از اندوه ميرم . )
مامون خشمگين شد و گفت : اى پسر روسپى ، آيا براى تو وقت ديگرى كه بر قوم خود گريه كنى جز اين وقت نبود! گفت : چرا بر ايشان نگريم و حال آنكه وابسته شما (زرياب ) كه به روزگار ايشان بود همراه صد سوار با آنان سوار مى شد و من كه وابسته ايشان و همراه شمايم از گرسنگى مى ميرم ، مامون برخاست و سوار شد و مردم پراكنده شدند و او بيست روز بر علويه خشمگين بود. سرانجام درباره او با مامون گفتگو كردند از او راضى شد و به او بيست هزار درم بخشيد.
هنگامى كه عبدالله بن على گردنهاى بنى اميه را زد يكى از اصحابش به او گفت : به خدا سوگند اين سخت ترين بلاست . هرگز، اين (كار با كار تيغ حجام يكسان و برابر است ) (493) همانا بلاى سخت و حد نهايت آن ، فقر خوار كننده پس از ثروت بسيار است .
سليمان بن على پس از اينكه بنى اميه را در بصره كشت خطبه خواند و چنين گفت :
(به تحقيق در زبور پس از ذكر نوشتيم كه همانا زمين را بندگان شايسته من ارث مى برند) (494) آرى حكم استوار و گفتارى قطعى است . سپاس خداوندى را كه سخن بنده خويش را راست قرار داد و وعده خود را برآورد و (دورى از رحمت خداوند براى گروه ستمگران باد) (495) كسانى كه كعبه را وسيله رسيدن به اهداف و دين را بازيچه و درآمد عمومى مسلمانان را ميراث و (قرآن را پاره پاره ) (496) قرار دادند (و آنچه كه به آن ريشخند مى زدند ايشان را فرو گرفت ) و چه بسيار چاههاى معطل و كاخ ‌هاى بر افراشته كه از آن باقى مانده است مى بينى ، (آرى اين به چيزى است كه پيش فرستاد دستهاى ايشان و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست ) خداوندشان چندان مهلت داد تا بر عترت ستم كردند و سنت را كنار افكندند (و طلب فتح كردند و هر ستمگر سركش نوميد شد) (497) آن گاه خداوند فرو گرفتشان (آيا مى يابى از ايشان هيچ كس را يا مى شنوى از ايشان آوازى را) (498)
وليد بن عبدالملك ، على بن عبدالله بن عباس را تازيانه زد و در حالى كه او را بر شترى نشانده بودند و روى او به طرف دم شتر بود ميان شهر و مردم گرداندند و جارچى پيش روى او جار مى زد اين على بن عبدالله دروغگوست . در آن حال كسى به او گفت : اى ابومحمد، به چه سبب آنان تو را به كذب و دروغ نسبت مى دهند؟ گفت : اين سخن من كه مى گويم (اين حكومت بزودى به فرزندان من خواهى رسيد) به اطلاع آنان رسيده است و به خدا سوگند، اين حكومت ميان خود بنى اميه خواهد بود تا هنگامى كه بردگان كوچك چشم پهن چهره آنان كه گويى چهره هايشان چون سپرهاى پر چين تركان مغول است حكومت كنند.
روايت شده است كه على بن عبدالله در حالى كه دو نوه او، يعنى سفاح و منصور كه به خلافت رسيدند، همراهش بودند پيش هشام رفت ، و در امورى كه مى خواست با او گفتگو كرد و برخاست و چون پشت كرد هشام گفت : اين پيرمرد خرف شده است و ياوه مى گويد و اظهار مى دارد كه اين حكومت به پسران او منتقل خواهد شد. على بن عبدالله اين سخن را شنيد و به سوى او برگشت و گفت : آرى به خدا سوگند، اين كار صورت مى گيرد و همين دو پادشاهى خواهند كرد.
ابوالعباس مبرد اين سخن را در كتاب الكامل روايت كرده و مى گويد : طبق روايت محمد بن شجاع بلخى ، على بن عبدالله بن عباس ‍ پيش سليمان بن عبدالملك رفت و دو نوه او، ابوالعباس سفاح و ابوجعفر منصور كه بعد خليفه شدند، همراهش بودند. سليمان براى او روى تخت خويش جا باز كرد و نسبت به او نيكى و از نياز او سوال كرد. او گفت : سى هزار درهم وام دارم ، سليمان دستور پرداخت آن را داد. على بن عبدالله گفت : نسبت به اين دو نوه من سفارش به نيكى كن و او چنان كرد. على از او سپاسگزارى كرد و گفت : پيوند خويشاوندى ترا پاداش دهاد! چون على پشت كرد سليمان به ياران خود گفت : اين پير مرد به مناسبت بالا رفتن سن خود گرفتار حواسپرتى شده است و مى گويد : اين پادشاهى به فرزندان او منتقل خواهد شد. على بن عبدالله اين سخن را شنيد و به سوى او برگشت و گفت : آرى به خدا سوگند اين كار صورت مى گيرد و همين دو پادشاهى خواهند كرد.
ابوالعباس مبرد مى گويد : در اين روايت غلط و تباهى است زيرا خليفه در آن هنگام سليمان نبوده است و ظاهرا بايد بر هشام وارد شده باشد زيرا پسر على ، يعنى محمد بن على بن عبدالله بن عباس ، در صدد اين بود كه با يكى از زنان خاندان حارث بن كعب ازدواج كند و سليمان بن عبدالملك به او اجازه نمى داد، و چون عمر بن عبدالعزيز به حكومت رسيد، او پيش وى آمد و گفت : قصد دارم با دختر دايى خود كه از خاندان حارث بن كعب است ازدواج كنم آيا اجازه مى دهى ؟ عمر بن عبدالعزيز گفت : خدايت رحمت كناد! با هر كس كه مى خواهى ازدواج كن . او با دختر دايى خود ازدواج كرد و ابوالعباس سفاح را براى او آورد. عمر بن عبدالعزيز پس ‍ از سليمان به حكومت رسيده است و براى امثال ابوالعباس سفاح تا هنگامى كه نوجوان برومندى نشده است امكان باريابى به حضور خليفه فراهم نبود و اين امر انجام نيافت مگر به روزگار حكومت هشام بن عبدالملك (499)
ابولعباس مبرد مى گويد :(500) روايت شده است كه چون براى عبدالله بن عباس فرزندى متولد شد اميرالمومنين عليه السلام او را در نماز ظهر نديد. فرمود : ابن عباس را چه پيش آمده است كه در نماز حاضر نشده است ؟ گفت : اى اميرالمومنين براى او پسرى متولد شده است . فرمود : پيش او برويم و چون پيش او آمد فرمود : سپاس خداوند بخشنده را بجا آوردى و براى تو در اين فرزند فرخندگى و بركت داده شد. او را چه نام گذاشته اى ؟ گفت : اى اميرالمومنين آيا براى من جايز و رواست كه او را پيش از تو نام بگذارم ؟ فرمود : او را پيش من بياور و چون او را گرفت و كام كودك را برداشت و برايش دعا كرد و او را به پدرش برگرداند و فرمود : اين پدر پادشاهان را بگير، او را على نام نهاديم و كنيه اش را ابوالحسن قرار داد. مبرد مى گويد : هنگامى كه معاويه به حكومت رسيد به عبدالله بن عباس گفت : اجازه نمى دهم كه بر پسرست اين نام و كنيه جمع باشد. من او را كنيه ابومحمد دادم و همين كنيه بر او اطلاق مى شد.
مى گويم : از ابوجعفر يحيى بن محمد بن ابى زيد نقيب - كه خدايش رحمت كناد - پرسيدم : بنى اميه چگونه مى دانستند كه حكومت از آنان بزودى منتقل مى شود و بنى هاشم عهده دار آن خواهند شد و نخستين كس از بنى هاشم كه عهده دار حكومت مى شود نامش عبدالله خواهد بود، و از كجا مى دانستند نخستين كس كه از بنى هاشم به خلافت برسد مادرش از خاندان حارث است و به همين سبب آنانرا از ازدواج با ايشان منع مى كردند و بنى هاشم از كجا مى دانستند كه حكومت به آنان خواهد رسيد، آن هم پس ‍ از اينكه بردگان بنى اميه حكومت كنند و چگونه درست مى دانستند چه كسى به حكومت خواهد رسيد آن هم بدينگونه كه در اين خبر آمده است ؟
نقيب ابوجعفر گفت : همه اين امور نخست از ناحيه محمد بن حنيفه و سپس از ناحيه پسرش عبدالله كه كنيه اش ابوهاشم است ناشى شده است .
گفتم : مگر محمد بن حنفيه از ناحيه اميرالمؤ منين عليه السلام علوم مخصوصى را فرا گرفته بود كه بر دو برادرش حسن و حسين برترى داشته باشيد؛ گفت : هرگز! ولى آن دو موضوع را پوشيده مى داشتند و محمد بن حنفيه اظهار مى داشت . سپس نقيب گفت : براى ما از نياكان ما و محدثان ديگر روايت صحيح رسيده است كه چون على عليه السلام رحلت فرمود، محمد بن حنفيه پيش دو برادر خود، امام حسن و امام حسين عليه السلام آمد و گفت : ميراث مرا از پدرم به من بدهيد. گفتند : مى دانى كه پدرت هيچ گونه سيم و زرى از خود بجا نگذارده است . آرى اين را به خوبى مى دانم و ميراث مال مطالبه نمى كنم بلكه ميراث علم مطالبه مى كنم .
ابوجعفر نقيب - كه خدايش رحمت كناد! - گفت : ابان بن عثمان از قول كسانى كه براى او روايت كرده بودند از قول جعفر بن محمد عليه السلام روايت كرده است كه آن دو صحيفه يى به برادر خود ارزانى داشتند كه اگر او را بر بيشتر از آن آگاه مى كردند هلاك مى شد. در آن صحيفه موضوع دولت بين عباس ذكر شده بود
ابوجعفر نقيب همچنين مى گفت : ابوالحسن على بن محمد نوفلى ، از عيسى بن على بن عبدالله بن عباس نقل مى كرد كه مى گفته است : هنگامى كه مروان بن محمد، ابراهيم امام را فرو گرفت و ما خواستيم از چنگ مروان بگريزيم نسخه يى از آن صحفيه را كه ابوهاشم پسر محمد بن حنيفه (501)به محمد بن على بن عبدالله بن عباس داده بود و نيكان ما آنرا (صحيفه دولت ) نام نهاده بودند در صندوقچه كوچك مسى قرار داديم و آنرا زير چند درخت زيتون كه در (شرات ) (502) قرار داشت و آنجا درخت زيتونى غير آنها نبود، دفن كرديم . چون پادشاهى به ما رسيد و بر كار چيره شديم فرستاديم آنجا را كندند و جستجو كردند و چيزى پيدا نشد دستور داديم ى جريب را چندان حفر كردند كه به آب رسيدند باز هم چيزى پيدا نكرديم .
ابوجعفر گفت : محمد بن حنفيه موضوع را براى عبدالله بن عباس توضيح داد و آن را به تفصيل بيان كرد و حال آنكه اميرالمومنين عليه السلام موضوع را براى عبدالله بن عباس به تفصيل بيان نفرمود بلكه به صورت مجمل نظير آنچه رد همين خبر آمده است كه (اين پدر پادشاهان را بگير) و جملات كوتاهى كه تعريضى داشت اظهار فرمود، ولى آن كسى كه پرده برداشت و موضوع را آشكار ساخت محمد بن حنفيه بود.
آنچه در اين مورد به اطلاع بنى اميه هم رسيده است همين گونه و از طريق محمد بن حنفيه است كه آنان را بر رازى كه مى دانست آگاه كرد ولى براى آنان بدانگونه كه براى بنى عباس به طور كاملتر گفته بود نگفت :
ابوجعفر نقيب گفت : اما ابوهاشم موضوع را به محمد بن على بن عبدالله بن عباس گفت و او را بر آن آگاه كرد و براى او توضيح داد. چون هنگام بازگشت از پيش وليد بن عبدالملك از شرات عبور كرد همانجا بيمار شد و ماند و چون مرگش فرا رسيد نامه ها و كتابهاى خويش را به محمد بن على بن عبدالله بن عباس سپرد و او را وصى خويش قرار داد و به شيعيان فرمان داد نزد محمد بن على آمد و شد داشته باشند.
ابوجعفر نقيب مى گويد : به هنگام مرگ ابوهاشم سه تن از بنى هاشم حضور داشتند كه همين محمد بن على بن عبدالله بن عباس و معاويه بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب و عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بودند . چون ابوهاشم درگذشت محمد بن على (503) و معاوية بن عبدالله بن جعفر از خانه ابوهاشم بيرون آمدند و هر كدام مدعى بودند؟ وصى ابوهاشم هستند ولى عبدالله بن حارث در اين مورد سخنى نگفت .
ابوجعفر نقيب - كه خدايش رحمت كناد! - مى گفت : در اين باره محمد بن على بن عبدالله بن عباس راست مى گفت كه ابوهاشم به او وصيت كرده بود و آن صحيفه دولت را به او سپرده بود. معاوية بن عبدالله دروغ مى گفت ولى چون آن نامه را خوانده بود و در آن مطالب اندكى در مورد خود ديده بود مدعى وصيت شد و چون معاوية بن عبدالله درگذشت پسرش عبدالله مدعى شد كه وصى پدر است و او هم وصى ابوهاشم بوده است و آشكارا بر بنى اميه عيب مى گرفت . او را پيروانى بود كه نهانى معتقد به امامت او بودند تا هنگامى كه كشته شد.
(504) يكى از زنان بنى اميه بر سليمان بن على وارد شد و اين به هنگامى بود كه او در بصره بنى اميه را مى كشت . آن زن گفت : اى امير، اگر در دادگرى زياده روى شد موجب افسردگى مى شود و از زياده روى در آن به ستوه مى آيند. چگونه است كه تو از ستم بسيار خود و قطع پيوند خويشاوندى ملول نمى شوى و به ستوه نمى آيى ؟ او نخست سكوت كرد و سپس براى آن زن اين بيت را خواند :
(شما كشتن ما را سنت و مرسوم كرديد و آن را زشت نشمرديد. اينك شما بچشيد همان گونه كه ما به روزگار گذشته چشيديم .)
سپس خطاب به آن زن گفت : اى كنيزك خدا، (بايد نخستين كس كه به سنتى راضى مى شود كسى باشد كه آن را معمول داشته است .) (505)
آيا شما با على جنگ نكرديد و او را از حق خودش باز نداشتيد؟ آيا شما حسن را مسموم نكرديد و شرط و پيمانش را نشكستيد؟ آيا شما حسين را نكشتيد و سرش را(در آفاق ) نگردانديد؟ آيا زيد را نكشتيد و جسدش را بردار نكشيديد؟ آيا يحيى را نكشتيد و او را مثله نكرديد؟ آيا على را بر منابر خود لعن و نفرين نكرديد؟ آيا شما جد ما، على بن عبدالله بن عباس ، را تازيانه نزديد؟ آيا شما ابراهيم امام را در جوال آهك ، آن هم در زندان خودتان خفه نكرديد! سليمان بن على سپس به آن زن گفت : اينك بگو چه نيازى دارى ؟ گفت : كارگزارانت اموال مرا گرفته اند، سليمان دستور داد اموالش را به او برگرداندند
هنگامى كه مروان به زاب رفت ، گرد قرارگاه خويش خندقى حفر كرد. ابوعون عبدالله بن يزيد ازدى كه قحطبة بن شبيب او را گسيل داشته بود و ابوسلمه خلال هم براى او نيروهاى امدادى بسيارى گسيل داشت بود به جنگ مروان رفت و مقابل او فرود آمد، ابوالعباس سفاح هم در آن هنگام در كوفه بود به وابستگان و خويشاوندان خود گفت : چه كسى به جنگ مروان مى رود كه از افراد خاندان من باشد و اگر بتواند مروان را بكشد ولايت عهد براى او خواهد بود؟ عبدالله عموى سفاح گفت : من اين كار را مى كنم . سفاح گفت : در پناه بركت خدا حركت كن . عبدالله حركت كرد و چون پيش ابوعون رسيد، ابوعون به احترام او از سرا پرده هاى خويش كنار رفت و آنها را براى او خالى كرد و هر چه در آن بود براى او گذاشت . سپس عبدالله از محل مناسبى از رودخانه زاب كه تنگ باشد پرسيد. و آنها او را راهنمايى كردند. و به فرمان عبدالله يكى از سردارانش با پنج هزار تن از آنجا عبور كرد و خود را به قرارگاه مروان رساند و با آنان تا شامگاه جنگ كرد و سپس دو لشكر از جنگ باز ايستادند و آن سردار با ياران خود از همان تنگه برگشت و به لشگرگاه عبدالله بن على پيوست . مروان فرداى آن روز دستور داد بر رود زاب پل بستند و با تمام لشكر خويش از آنجا عبور كرد و مقابل عبدالله بن على ايستاد. پسرش عبدالله فرماندهى مقدمه لشكر مروان را بر عهده داشت بر ميمنه لشكر او وليد بن معاوية بن عبدالملك بن مروان و بر ميسره عبدالعزيز پسر عموى عبدالعزيز فرماندهى داشتند. عبدالله بن على هم سپه خود را آرايش جنگى داد و دو سپاه روياروى شدند.
مروان بن عبدالعزيز بن عمر گفت . بنگر و مواظب باش كه اگر پيش از ظهر و زوال خورشيد امروز آنان با ما جنگ نكنند اين ما هستيم كه حكومت را تا ظهور عيسى بن مريم در دست خواهيم داشت و ان را به او تسليم مى كنيم و اگر پيش از ظهر با ما جنگ كنند بايد (انالله و انا اليه راجعون ) گفت . آن گاه به عبدالله بن على پيام فرستاد و از او تقاضايى كرد پيش از ظهر آن روز از جنگ دست بدارد. عبدالله گفت : پسر زربى دروغ مى گويد. او مى خواهد شروع جنگ را تا ظهر عقب اندازد، نه ، به خدا سوگند كه به خواست خداوند متعال پيش از آنكه آفتاب به زوال برسد او را زير سم اسبان مى كوبم . سپس ياران خود را براى جنگ حركت داد. مروان ميان مردم شام بانگ برداشت كه شما با آنان جنگ مكنيد. ولى وليد بن معاوية گوش نكرد و بر ميسره عبدالله بن على حمله آورد، مروان خشمگين شد و او را دشنم داد باز هم گوش نكرد آتش جنگ شعله كشيد. عبدالله بن على به تيراندازان فرمان داد پياده شوند و به همگان دستور داد روى زمين قرار گيرند. همگان پياده شدند تيراندازان شروع به تيراندازى كردند و نيزه داران بر زانو نشستند و جنگ سخت شد. مروان به قبيله قضاعة گفت : پياده شويد. گفتند : بايد نخست قبيله كنده پياده شوند. به كنده گفت : پياده شويد. گفتند : نخست سكاسك پياده شوند. به بنى سليم گفت : پياده شويد گفتند : قبيله عامر پياده شوند. سرانجام به قبيله تميم گفت : پياده شويد و حمله كنيد. گفتند : بايد نخست بنى اسد حمله كنند و چون به قبيله هوازن گفت : حمله كنيد، گفتند : بايد نخست غطفان حمله كنند. به سالار شرطه خويش گفت : اى واى بر تو! تو حمله كن . گفت : من به تنهايى خود را هدف ايشان قرار نمى دهم . گفت : به خدا سوگند، درمانده ات مى كنم . گفت : دوست مى داشتم اميرالمومنين مى توانست چنين كارى انجام دهد. بدينگونه لشكر مروان شكست خورد و روى به گريز نهاد. مروان هم همراه آنان گريخت و از پل گذشت و شمار غرق شدگان بيشتر از كشته شدگان زير شمشير بودند. عبدالله بن على بر لشكرگاه مروان و هر چه در آن بود دست يافت و براى ابوالعباس سفاح موضوع را نوشت .
مروان مردى صاحبنظر و خردمند و دور انديش بود ولى همين كه سيه جامگان ظهور كردند هر تدبيرى مى انديشيد در آن سستى و خلل مى يافت .
روز جنگ زاب ايستاد و فرمان داد اموال را بيرون آوردند و به مردم گفت : پايدارى و جنگ كنيد كه اين اموال از شماست . گروهى از مردم سرگرم برداشتن اموال شدند و به جاى جنگ به آن پرداختند. مروان به پسرش عبدالله گفت : با ياران خود ميان مردم حركت كن و هر كه را در صدد تصرف اموال است از آن كار بازدار. عبدالله همراه ياران خود پرچم خويش را كژ كرد و پى اين كار رفت ولى مردم بانگ برداشتند : گريز! گريز! همگان گريختند و ياران عبدالله بن على بر آنان چيره شدند.
چون مروان در بوصير كشته شد. حسن بن قحطبه گفت : يكى از دختران مروان را پيش من آوريد. دخترى را كه پيش او آوردند كه از بيم مى لرزيد. حسن گفت : بر تو باكى نخواهد بود. گفت : چه بيم و باكى بزرگتر از اين كه مرا سر برهنه پيش خود حاضر كرده اى و حال آنكه من پيش از تو هرگز مرد نامحرمى نديده ام . حسن او را نشاند و سر مروان را بر دامن او نهاد. دختر فرياد برآورد و سخت مضطرب شد. به حسن گفته شد : اين كار را براى چه كردى ؟ گفت : همان كارى را كه نسبت به زيد بن على انجام دادند انجام داد. آنها پس از اينكه او را كشتند سرش را در دامن زينت دختر على بن الحسين عليه السلام قرار دادند.
همسر مروان بن محمد پس از اينكه پيرزنى سالخورده شده بود به روزگار حكومت مهدى عباسى نزد (خيزران ) (506) آمد. زينب دختر سليمان بن على هم نزد او بود. زينب به همسر مروان گفت : سپاس خداوندى را كه نعمت شما را زايل فرمود و تو را مايه عبرت قرار داد. اى دشمن خدا، به ياد مى آورى كه زنان ما پيش تو آمدند تا با سالار خود درباره ابراهيم بن محمد سخن بگويى چه رفتارى با آنان كردى و چگونه آنان را از پيش خود راندى ؟ او خنديد و گفت : اى دختر عمو! پس از آن چه چيزى از كار خداوند را نسبت به من پسنديده اى كه مى خواهى از آن كار تقليد كنى ؟ و سپس پشت كرد و بيرون رفت .
با ابوالعباس سفاح روز جمعه سيزدهم ماه ربيع الاول سال يكصد و سى و دو با خلافت بيعت شد. او در كوفه به منبر رفت و خطبه خواند و چنين اظهار داشت : سپاس خداوندى را كه آيين اسلام را براى خويشتن برگزيد و آن را گرامى و شريف و بزرگ داشت و آن را براى ما اختيار و به وسيله آن ما را تاييد كد و ما را اهل اسلام و پناهگاه و برپا دارندگان و مدافعان و ياوران آن و دفاع كنندگان از آن قرار داد و ما را به پيوند خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله ويژه گرداند، نيز ما را از درخت وجود او رويانيد و از چشمه او مشتق ساخت و بدينسان كتابى فرود آورد كه تلاوت مى شود، و فرمود : (بگو از شما بر اين تبليغ مزدى جز دوستى نسبت به نزديكانم نمى خواهم )
(507) و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت فرمود يارانش قيام كردند (و كارشان مشورت ميان خودشان است ) (508) آنان دادگرى كردند و با شكمهاى گرسنه و خالى از اين جهان بيرون شدند، سپس فرزندان حرب و مروان برجستند و حكومت را با زور و ستم گرفتند و دست بدست گرداندند و خويشتن را ويژه حكومت قرار دادند و بر آنان كه شايسته حكومت بودند ستم كردند. خداوندشان مدتى مهلت داد و چون خداوند را خشمگين ساختند با دست ما از ايشان انتقام گرفت و حق ما را به ما برگرداند و من خونريز بيباك و خونخواه نابود كننده ام .(509)
سفاح تب داشت و تبش شدت يافت و نتوانست به سخن ادامه دهد، روى منبر نشست . عمويش داود بن على كه آنجا بود برخاست و چنين گفت :
اى مردم عراق ! به خدا سوگند، ما به اين منظور خروج نكرديم كه براى خويشتن رودخانه حفر كنيم يا سيم و زرى بيندوزيم . همانا غيرت و حميت كه حق خود را از ستمگران باز ستانيم ما را به قيام واداشت . هر آنچه كه بر سر شما مى رفت به اطلاع ما مى رسيد و ما را در بسترهايمان سخت مى گداخت و اندوهگين مى ساخت . اينك براى شما عهد و پيمان خدا و رسولش و عباس خواهد بود كه ميان شما به آنچه خداوند نازل فرمود است حكم كنيد و به كتاب خدا و سنت رسول خدا كه درود بر او و خاندانش باد عمل كنيم و بدانيد كه اين حكومت از دست ما بيرون نمى رود تا آنرا به عيسى بن مريم عليه السلام بسپاريم .
اى مردم كوفه ! بر اين منبر شما خليفه بر حقى جز على بن ابيطالب و اين اميرالمؤ منين خطبه نخوانده است . سپاس خدايى را بجا آوريد كه كارهاى شما را به خودتان برگرداند. و سپس از منبر فرود آمد.
داستان خطبه خواندن داود بن على به روايت ديگرى هم كه مشهورتر است روايت شده و اين چنين است كه چون ابوالعباس از منبر كوفه بالا رفت نتوانتس سخن بگويد. داود بن على كه پاى منبر بود برخاست و از منبر بالا رفت و يك پله پائين تر از او ايستاد. مردم روى به او آوردند و او چنين گفت :
اى مردم ! همانا اميرالمومنين خوش ندارد كه سخن او بر كردارش پيشى گيرد و اثر كردار براى شما بهتر از گفتار است . براى شما كافى است كه كتاب خدا الگوى شما قرار گيرد و پسر عموى رسول خدا بر شما خليفه باشد. به خدا سوگند مى خورم ، سوگند راستين ؟ در اين مقام هيچ كس پس از پيامبر صلى الله عليه و آله كه سزاوارتر آن باشد جز على بن ابيطالب و اين اميرالمؤ منين قيام نكرده است . اينك سكوت كنندگان شما سكوت كنند و سخنوران شما سخن بگويند و سپس از منبر فرود آمد.
از خطبه هاى ديگر داود بن على كه پس از كشته شدن مروان ايراد كرده است اين خطبه است .
سپاس خدا را، سپاس دشمن خدا چنين مى پنداشت كه هرگز كسى بر او چيره نخواهد شد. لگامش چندان گسيخته شد كه پاى او پيچ او شد و بر زمين خورد. اينك حق به جايگاه خود بازگشت ، (خورشيد از مطلع خويش بر آمد)، (كمان را شايستگان به دست گرفتند و (كار تيراندازان فرزانه رسيد) و حق در قرار خود، يعنى خاندان پيامبرتان كه اهل رافت و رحمت اند، قرار گرفت .
عيسى بن على بن عبدالله بن عباس هم چون مروان كشته شد خطبه يى خواند و چنين گفت :
سپاس خداوندى را كه در طلب هر كس باشد او را از دست نمى دهد و هر كس بگريزد او را ناتوان نمى سازد. به خدا سوگند كه آن مردك سرخ و سپيد (مروان ) فريب نفس خود را خورد و پنداشت كه خداوندش مهلت مى دهد و حال آنكه خداوند جز اين نخواهد كه نور خويش را به تمام و كمال رساند، هر چند كافران را ناخوش آيد، تا چه هنگام و چه اندازه .
همانا به خدا سوگند، كار به آنجا كشيد كه چوبها و پله هاى منبر كه آنان از آن بالا مى رفتند ايشان را خوش نمى داشتند و آسمان باران خود را و زمين پرورش رستنيها را دريغ داشت . پوست پستان جانوران شيرده بر آن خشك شد و هر دلير و دلاورى گريزان . جامه دين كهنه و فرسوده گرديد و اجراى حدود، معطل و خونها بر هدر شد. حال آنكه پروردگارت در كمين است (پس خداوندشان به سبب گناهانشان بر آنان خشم گرفت و آن (شهر) را ويران كرد و بيم نكرد عاقبتش را) (510) و خداوند حكومت شما را در اختيار ما نهاد
اى بندگان خدا اين براى آن است كه بنگرد چگونه رفتار مى كنيد، اينك سپاس ، سپاس كه از اسباب فزونى است . خداوند ما و شما را از هوسهاى گمراه كننده و شر فتنه ها مصون بدارد كه ما از آن اوييم و متوكل بر او.
هنگامى كه داود بن على در كشتار بنى اميه افراط كرد، عبدالله بن حسن عليه السلام به او گفت : اى پسر عمو! اگر در كشتار افرادى كه همتاى تو هستند زياده روى كنى چه كسى باقى مى ماند كه به سلطنت تو مباهات كند! و اين كه آنان تو را هر صبح و شام ببينند در حالى كه آنچه تو را شادمان و ايشان را اندوهگين كند كافى نيست ؟
داود بن على ، بنى اميه را مثله مى كرد، بر چشمهاى ايشان ميل مى كشيد، شكمها را مى دريد، بينيها را مى بريد و سيلى بر آنان مى زد گوشها را مى كند، عبدالله بن على هم كنار رود ابى فطرس آنان را باژگونه بردار مى كشيد و آهك و صبر زرد (511) به آنان مى خورانيد و خاكستر را با سركه مى آميخت به آنان مى نوشانيد و دستها و پاها را قطع مى كرد و سليمان بن على در بصره گردنهاى ايشان را مى زد.
سفاح در جمعه دوم حكومت خود در كوفه سخنرانى كرد و چنين گفت :
(اى كسانى كه گرويده ايد به پيمانها وفا كنيد. (512) به خدا سوگند، شما را هيچ اميد و وعيدى نمى دهم مگر آنها به آن عمل خواهم كرد. همانا كه من با نرمى رفتار خواهم كرد مگر آنكه چيزى جز سختى نبخشد و هر آينه شمشير را در نيام خواهم كرد مگر در مورد اقامه حدود يا رسيدن به حق و به شما چندان عطا خواهم كرد تا هنگامى كه ببينم عطيه من تباه مى شود. همانا خاندان ملعون (و شجره ملعون ) در قرآن دشمنان شما بودند، از هر حالتى كه به حالت ديگر رفتار مى كردند سخت از حالت اول بود. هيچ اميرى از ايشان بر شما اميرى نمى كرد مگر اينكه آرزون مى كرديد اى كاش امير پيش از او والى شما مى بود. هر چند كه در هيچ كدام ايشان خيرى نبود. آنان شما را از نمازگزادن به هنگام نماز منع مى كردن و از شما مى خواستند نماز را نابهنگام برگزار كنيد. آنان گريزان را به جاى حمله كننده و همسايه را به جاى بيگانه مى گرفتند و اشرار شما را بر برگزيدگان شما چيره كردند. همانا كه خداوند ستم ايشان را نابود كرد و باطل ايشان را به دست افراد خاندان پيامبرتان از ميان برداشت . ما مقررى شما را به تاخير نخواهيم انداخت و حق هيچيك از شما را تباه نمى كنيم . شما را با زور با هيچ لشكرى روانه نمى سازيم و در جنگ شما را به خطر نمى اندازيم و خون شما را براى حفظ خودمان بذل و بخشش نمى كنيم و خداى بر آنچه ما مى گوييم وكيل است كه به آنچه تعهد مى كنيم وفا كنيم و بكوشيم و بر شماست كه بشنويد و اطاعت كنيد. سپس از منبر فرود آمد.
گفته مى شد : كه اگر حكومت بنى اميه به دست كس ديگرى غير از مروان به محمد از بين مى رفت : مى گفتند اگر مروان عهده دار حكومت مى بود، از دست نمى رفت .
و گفته مى شد : آخرين خليفه كسى است كه مادرش كنيز است و به همين سبب آنان كنيز زادگان را ولى عهد نمى كردند و اگر قرار مى شد كنيززاده يى را ولى عهد كنند هيچ كس به شايستگى مسلمة بن عبدالملك نبود. سرانجام هم انقراض دولت بنى اميه به دست مروان بود كه مادرش كنيز بود. او قبلا به مصعب بان زبير تعلق داشت و او را به ابراهيم بن اشتر بخشيد و روزى كه ابراهيم كشته شد او در اختيار محمد قرار گرفت و محمد او را از خرگاه ابراهيم براى خود گرفت . گفته شده است : آن كنيز از ابراهيم باردار بوده است و آنرا در خانه محمد بن مروان زاييده است و به همين سبب خراسانيها در جنگ او را (پسر اشتر) صدا مى زدند
همچنين گفته شده است : آن كنيز از مصعب باردار بوده و مدت اقامتش در خانه ابراهيم بن اش تر طولانى نبوده است ، و پس از كشته شدن ابراهيم او فرزند خود را در خانه محمد بن مروان به دنيا آورده است و به همين سبب سيه جامگان در جنگ با مروان بن محمد گاهى او را پسر مصعب و گاهى پسراشتر
صدا مى زدند و او مى گفت براى من مهم نيست كه كداميك از اين دو مرد دلاور بر من غلبه كند و پدرم باشد.
چون با ابوالعباس سفاح بيعت شد ابن عياش منتوف (513) پيش او آمد، دستش را بوسيد و با او بيعت كرد و گفت : سپاس و ستايش خداوندى را كه به جاى خر جزيره و كنيززاده قبيله نخع ، پسر عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و پسر عبدالمطلب را به ما ارزانى فرمود
چون سفاح روز بيعت با خود بر منبر كوفه رفت و براى مردم خطبه خواند، سيد حميرى ، (514) برخاست و اين ابيات را خواند :
(اى بنى هاشم خلافت را استوار بگيريد و نشانه هاى فرسوده شده اش را تازه كنيد. خلافت را استوار بگيريد، تاج آن را بر سر نهيد و هيچ يك از شما نباشد كه آن را بر سر خويش ننهد، خلافت و سلطنت الهى و عنصرى كه براى شما كهنه شده است ؛ پيش از شما سياستمدارانى آن را بر عهده گرفتند كه از هيچ خشك وترى فروگذارى نكردند. اگر منبر سواركاران خود را برگزيند جز از ميان شما سواركاران دلير خود را بر نخواهد گزيد و اگر با پاداشهاى مشورت شود كه براى خود، رهبرى برگزيند به رهبرى جز شما راضى نخواهد شد. عبدالله بن على نيز در شام ، از خاندان ابوالعاص يك عطسه كننده هم باقى نگذارده است و من از اينكه شما اين خلافت را تا هنگام فرود آمدن عيسى عليه السلام بر عهده داشته باشيد نا اميد نيستم .)(515)
داود بن على بن اسماعيل بن عمرو بن سعيد بن عاص پس از كشتن بسيارى از بنى اميه گفت : آيا دانستى كه من با اصحاب تو چه كرده ام ؟ گفت : آرى ، آنان دستى بودند كه بريدى و بازويى كه در هم شكستى و رشته يى كه از هم گسستى و بال و پرى كه چيدى . داود گفت : و من سزاوارم كه ترا هم به آنان ملحق كنم . گفت : در آن صورت سعادتمند خواهم بود
چون كار حكومت ابوالعباس سفاح استوار شد ده تن از اميران شام پيش او آمدند و به خدا و طلاق زنانشان و سوگند بيعت قسم خوردند كه تا هنگام كشته شدند مروان نمى دانسته اند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اهل و خويشاوندى جز بنى اميه داشته است .
ابوالحسن مدائنى روايت مى كند و مى گويد : مردى برايم نقل كرد : در شام بودم هيچ نشنيدم كه نام كسى على ، حسن و حسين باشد و كسى را با اى نامها بخوانند و همواره نامهايى را كه مى شنيدم معاويه ، وليد، يزيد بود تا آنكه از كنار مردى گذشتم و از او آب خواستم او شروع به صدا زدن كرد و گفت : اى على ، اى حسن و اى حسين . گفتم : اى مرد، مردم شام اين نامها را نمى فهمند. گفت : درست مى گويى آنان فرزندانشان را به نامهاى خلفا نامگذارى مى كنند و هر گاه يكى از ايشان به فرزند خود نفرين مى كند يا دشنام مى دهد نام يكى از خلفا را لعنت و نفرين كرده است . و من فرزندان خود را به نام دشمنان خدا نام نهاده ام كه اگر ايشان را نفرين يا دشنام دهم دشمنان خدا را نفرين كرده و دشنام داده باشم .
مادر ابراهيم بن موسى بن عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس ، از خاندان بنى اميه و اعقاب عثمان بن عفان بود.
ابراهيم مى گويد : من پيش جدم عيسى بن موسى رفتم ، همراه پدرم موسى بودم ؛ پدر بزرگم به من گفت : آيا امويان را دوست مى دارى ؟ پدرم پاسخ داد : آرى ، آنان داييهاى اويند. گفت : به خدا سوگند، اگر پدر بزرگ خودت على بن عبدالله عباس را ديده بودى كه چگونه بر او تازيانه زده مى شد آنان را دوست نمى داشتى ، و اگر ابراهيم بودى چگونه بر او تازيانه زده مى شد آنان را دوست نمى داشتى ، و اگر ابراهيم بن محمد را ديده بودى كه چگونه مجبورش كردند سر خود را داخل جوال آهك فرو برد، آنان را دوست نمى داشتى . اينك سخن ديگرى براى تو مى گويم كه به خواست خداوند تو را سود بخش خواهد بود : هنگامى كه سليمان بن عبدالملك پسر خود ايوب را به طائف گسيل داشت گروهى را با او همراه ساخت من و جدم محمد بن على بن عبدالله بن عباس نيز با او بوديم . من در آن هنگام نوجوان بودم ، همراه ايوب معلمى بود كه او را تعليم مى داد. روزى من و جدم پيش او رفتيم ديديم معلمش او را مى زند، ايوب همين كه ما را ديد شروع به زدن معلم خود كرد، ما به يكديگر نگريستيم و گفتيم خدايش بكشد، او را چه مى شود؟ حالا كه ما را ديد خوش نداشت و ترسيد او را سرزنش كنيم ، در اين هنگام ايوب به ما نگريست و گفت اى بنى هاشم ! آيا شما را به عاقل ترين خودتان و عاقل ترين خودمان خبر بدهم ؟ عاقل ترين ما كسى است كه با دشمنى نسبت به شما پرورش يافته باشد و عاقلترين شما كسى است كه با دشمنى با ما پرورش يافته باشد و نشانه اين موضوع آن است كه شما با نام مروان و وليد و عبدالملك نامگذارى نمى كنيد و ما هم با نام على و حسن و حسين نامگذارى نمى كنيم .
هنگامى كه عامر بن اسماعيل كه صالح بن على او را به تعقيب مروان گسيل داشته بود به بوصير مصر رسيد مروان همراه گروه اندكى از خويشاوندان و ياران خويش از برابر او گريخت و او گروه بسيارى با خود برنداشته بود. هنگام سپيده دم به پلى رسيدند كه بر رودخانه گودى بسته شده بود و امكان عبور با اسب از آن نبود و اين پل تنها راه عبور سواران بود، عامر بن اسماعيل هم در تعقيب ايشان بود. مروان به قطارى از استران برخورد كه خيكهاى عسل بر آنها بار و از سوى ديگر، روى پل آمده بودند و مروان از حركت بازماند. عامر بن اسماعيل به او رسيد، مروان مركوب خود را به سوى ايشان برگرداند و جنگ كرد و كشته شد. چون اين خبر به صالح بن على رسيد گفت : خدا را سپاهيانى از عسل است .
چون سر مروان درهم شكست و مغزش پريشان شد زبانش را بريدند و با مقدارى از گوشتهاى گردنش كنار انداختند، سگى آمد و آن را برداشت . گوينده يى گفت : همانا از عبرتهاى دنيا اين است كه زبان مروان را در دهان سگى ديديم .
ابومسلم به روزگار حكومت سفاح حج گزارد در مدينه خطبه يى ايراد كرد و چنين گفت :
سپاس خداوندى را كه خود خويشتن را به ستوه و براى خود آيين اسلام را برگزيده است ، و سپس به محمد پيامبر خويش ، كه درود خدا بر او باد، آنچه را كه لازم بوده وحى فرموده و او را از ميان خلق خويش انتخاب كرده است . نفس او از همان مردم و خاندانش ‍ ايشان است و خداوند در كتاب خويش با علم خود آن را حفظ فرموده و فرشتگان بر حقانيت آن گواهى داده اند فرموده است (همانا كه خداوند اراده فرموده است تا پليدى را از شما اهل بيت بزدايد و شما را پاك گرداند، پاك گرديدنى ) (516) و پس از محمد صلى الله عليه و آله حق را در اهل بيت او قرار داده است . پس از رحلت رسول خدا گروهى از ايشان بر سختى و گرفتارى شكيبايى ورزيدند و بر استبداد و خودكامگى صبر كردند، و گروهى از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله پس از مدتى بر طبق سنت آيين رسول خدا با گروهى از شيطان اطاعت مى كردند و نسبت به خدا دشمنى مى ورزيدند جنگ كردند، اين گروه مردمى بودند كه اين جهان را بر آن جهان و فانى را بر باقى برگزيدند و در صدد استوار كردن ستم رو سست كردند حق بودند و باده گسار و شاهد و اهل مزمار و طنبور بودند. اگر به آنان تذكر داده مى شد پندپذير نبودند و اگر به سوى حق فراخوانده مى شدند پشت مى كردند، زكات و صدقات را در مورد شهوات خود و غنيمت را در كارهاى ناروا و اموال و درآمد عمومى را براى گمراه ساختن مردم مصرف مى كردند. روزگارشان اين چنين بود و پادشاهان اين گونه عمل مى كرد و مردم پنداشتند كه ديگران از آل محمد به حكومت سزاوارترند.
اى مردم ، چرا و به چه سبب بايد چنين باشد؟ آيا براى شما صحابى بودن فضيلت بيشترى از قرابت و خويشاوندى دارد! كه شريكان در نسب و تبارند و وارثان آنچه كه ربوده شود، و با توجه به اينكه آنان در راه دين افراد نادان شما را زدند و در خشكساليها گرسنگان شما را خوراك دادند. به خدا سوگند شما هرگز و براى ساعتى هم آنچه را كه خداوند براى خود برگزيده است انتخاب نكرديد و همواره و همواره پس از رحلت پيامبر خدا يك بار فردى از خاندان تيم و بار ديگر فردى از خاندان عدى و سپس فردى اموى يا اسدى يا سفيانى و مروانى را برگزيديد، تا آنكه كسى به سوى شما آمد كه نه نامش را مى دانستيد و نه خاندانش را مى شناختيد، و او با شمشير خود شما را فرو مى كوفت و با زور و در حالى كه تحقير شده بوديد تسليم او شديد. همانا كه آل محمد صلى الله عليه و آله پيشوايان هدايت و روشنگران راه پرهيزگارى و پيشويان مدافع و سروران اند، و پسر عموهاى پيامبرند و خانه آنان جايى است كه جبرئيل با قرآن فرود آمد. چه بسيار ستمگران سركش و تبهكاران ظالم را كه خداوند به دست آنان در هم شكسته است . خداوند با آنان هدايت را استوار و كوردلى را برطرف فرموده است . هرگز همچون عباس شنيده نشده است و چگونه امتها براى رعايت حق حرمت او نبايد خضوع كنند؟ او پس از پدر رسول خدا صلى الله عليه و آله به منزله پدر اوست . (517)آرى يكى از دستهاى پيامبر و پوست ميان دو چشم رسول خداست ؛ در بيعت عقبه امين پيامبر و در مكه ناصر او بوده است و فرستاده پيامبر نزد مردم مكه است و حمايت كننده از او در جنگ صفين به هنگام رويارويى دو گروه بوده است ، با هيچ فرمان و حكم پيامبر صلى الله عليه و آله مخالفت نكرد، او در روز (نيق العقاب ) (518) در مورد احزاب به پيشگاه پيامبر شفاعت كرد. اى مردم همانا كه در اين موضوع براى صاحبان بينش عبرت است .
مى گويم : منظور ابومسلم از كلمه اسدى عبدالله بن زبير و (از آن كس كه نامش و خاندانش را نمى دانيد) خود اوست ، زيرا نسب ابومسلم معلوم نبود و درباره او اختلاف است كه آيا از بردگان آزاده كرده و موالى است يا عرب .
منظور از عقبه ، بيعت هفتاد تن از انصار مكه با پيامبر است و مقصود از نيق العقاب روز فتح مكه است ؟ عباس در آن روز در مورد ابوسفيان و مردم مكه شفاعت كرد و پيامبر از آنان گذشت فرمود.
به هنگام خلافت منصور گروهى از وابستگان پدرش پيش او جمع شدند كه از جمله ايشان عيسى بن موسى و عباس بن محمد و كسان ديگرى غير از آن دو بودند و درباره خليفگان اموى سخن مى گفتند كه چرا عزت از آنان سلب شد. منصور گفت : عبدالملك چنان ستمگرى بود كه هيچ اهميت نمى داد كه چه مى كند، ويليد ديوانه يى بود كه سخن گفتنش سراپايش تباه و غلط بود، سليمان همتش در فرج و شكمش بود، عمر بن عبدالعزيز مردى يك چشم در ميان كوران بود، مرد آن قوم هشام بود، و بنى اميه همواره آنچه را كه او براى ايشان از اركان پادشاهى فراهم آورده بود مراقبت و حفظ و پاسدارى مى كردند و گرد همان مى گشتند و آنچه را كه خداوند از او به ايشان ارزانى داشته بود نگهبانى مى كردند، كارهاى مهم را استوار مى داشتند و كارهاى كم ارزش را رها مى ساختند تا آنكه كارهاى ايشان و خلافت آنان به دست فرزندان جوان اسرافكارشان افتاد كه ناز و نعمت پرورده بودند. سپاس عافيت را نداشتند و بد رفتارى كردند. درماندگى از ايشان شروع شد و خداوند آنان را كه از مكر او احساس ايمنى مى كردند اندك اندك درمانده فرمود، آنان نگهبانى از خلافت را يك سو افكندند، و حقوق رياست را سبك شمردند و در رسوم سياست ناتوان شدند و خداوند عزت ايشان را بازگرفت و جامه خوارى بر ايشان پوشاند و نعمت آنان را زايل فرمود.
منصور از عبدالله بن مروان جويا شد، ربيع (519) وزير گفت : او در زندان اميرالمؤ منين زنده است . منصور گفت به من خبر رسيده است كه او هنگامى كه به سرزمين پادشاه نوبه رفته پادشاه با او سخنانى گفته است . اينك دوست دارم از دهان خودش بشنوم . فرمان به احضار او داده شد و او را آوردند. چون آمد به منصور با عنوان خلافت سلام داد و منصور اجازه نشستن به او داد و او در حالى كه بند و زنجير در پاهايش خش و خش مى كرد نشست . منصور گفت : دوست مى دارم سخنانى را كه پادشاه نوبه به تو گفته است براى من بگويى . گفت : آرى ، چون به سرزمين نوبه رسيدم و چند روزى آنجا درنگ كردم خبر ما به سلطان رسيد و براى ما فرش و بستر و خوراك فراوان فرستاد و خانه هاى وسيعى را ويژه ما قرار داد. آن گاه در حالى كه پنجاه تن از يارانش همراهش بودند و همگى جنگ افزار در دست داشتند به ديدن ما آمد. من برخاستم و به استقبالش رفتم و براى نشستن او از صدر مجلس كناره گرفتم . او آنجا ننشست و روى زمين نشست . من به او گفتم : چه چيز تو را از نشستن روى فرش باز مى دارد؟ گفت : من پادشاهم و براى پادشاهى لازم است كه چون نعمتى تازه ببيند براى خداوند و عظمت او تواضع كند و من چون اين نعمت تازه خدا را بر خود ديدم كه شما به سرزمين من آمديد و پس از عزت و پادشاهى خود به من پناهنده شديد در قبال همين نعمت اين خضوع و تواضعى را كه مى بينى آشكار ساختم . آن گاه مدتى سكوت كرد و من هم سكوت كردم ، نه او سخن مى گفت و نه ، من و ياران او همچنين با جنگ افزارهاى خود بالاى سرش ايستاده بودند. سپس به من گفت : به چه سبب باده نوشى مى كنيد و حال آنكه اين كار براى شما در كتابتان حرام شمرده شده است ؟ گفتم بردگان ما به سبب نادانى خود بر اين كار گستاخى كرده اند. گفت : براى چه مزارع و كشتزارها را زير سم چهارپايان خود لگد كوب مى كنيد و حال آنكه هر گونه فساد و تباهى در كتاب شما حرام است ؟ گفتم اين كار را پيروان و كارگزاران ما به سبب نادانى مرتكب شده اند. گفت چار ديبا و پرنيان و جامه هاى زربفت مى پوشيد و حال آنكه در كتاب و دين شما بر شما حرام است ؟ گفتم : ما براى انجام كارهاى خود از دبيران ايرانى استفاده كرديم ، آنان كه به دين ما در آمده بودند به پيروى از روش پيشينيان خود با آنكه ما خوش نمى داشتيم چنان جامه هايى مى پوشيدند. مدتى سر به زير انداخت و با دست خود روى زمين خط مى كشيد. سپس گفت : بردگان ما، پيروان ما، كارگزاران ما و دبيران ما ! نه اين چنين كه تو گفتى نيست بلكه شما قومى هستيد كه آنچه را خداوند بر شما حرام كرده است حلال دانسته ايد و آنچه را نهى فرموده است مرتكب شده ايد و در پادشاهى خود ستم كرديد و خداوند عزت شما را سلب كرد و جامه خوارى بر شما پوشاند و همانا كه خداوند سبحان را نسبت به شما خشم وعذابى است كه هنوز به نهايت نرسيده است و من بيمناكم كه بر شما در اين سرزمين من عذاب نازل شود و مرا هم فرو گيرد؛ ميهمانى هم سه روز است . بنابراين آنچه را نياز داريد فراهم كنيد و از سرزمين من بيرون رويد. ما به اندازه زاد و توشه خود از او گرفتمى و از كشور او بيرون آمديم . منصور از اين سخن شگفت كرد و فرمان داد عبدالله بن مروان را به زندان برگرداند.
در برخى از روايات نقل شده است كه چون سفاح تصميم گرفت آن گروه از بنى اميه را كه به او پيوسته اند بكشد، روزى بر تخت خود در كاخ هاشميه كوفه نشت . بنى اميه و بنى هاشم و فرماندهان نظامى و دبيران آمدند. آنان در حجره يى متصل به حجره سفاح نشاندند و ميان سفاح و ايشان پرده يى آويخته بود. سفاح ابوالجهم بن عطيه را نزد آنان فرستاد و نامه يى در دست او بود، او بدانگونه كه ايشان بشنوند با صداى بلند گفت : فرستاده حسين بن على بن ابيطالب كجاست ؟ هيچكس پاسخ نداد. ابوالجهم رفت و برگشت و گفت : فرستاده زيد بن على بن حسين كجاست ؟ هيچكس پاسخ نداد. او رفت و براى بار سوم برگشت و گفت : فرستاده يحيى بن زيد كجاست ؟ باز هم هيچكس پاسخ نداد. او رفت و براى بار چهارم برگشت و گفت : فرستاد ابراهيم بن محمد امام كجاست ؟ آنان به يكديگر مى نگريستند، به يقين دانستند كه بلايى در پيش است . ابوالجهم رفت و برگشت به آنان گفت : اميرالمؤ منين به شما مى گويد اينان كه نام بردم افراد خاندان و پاره هاى تن من هستند، با آنان چه كرده ايد؟ آنان را براى من برگردانيد يا خودتان داد مرا از خود بستانيد. هيچ پاسخى ندادند. در اين هنگام خراسانيان با چماقهاى خود وارد شدند و همه آنان را در هم كوبيدند.
مى گويم : اين معنى ماخوذ از گفتار فضل بن عبدالرحمان بن عباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب است (520) كه چون زيد بن على عليه السلام در يكصد و بيست و دو به روزگار هشام بن عبدالملك كشته شد، هشام براى كارگزار خود در بصره كه قاسم بن محمد ثقفى بود نوشت تا همه افراد بنى هاشم را كه در عراق هستند به مدينه گسيل دارد و اين از بيم خروج آنان بود. براى كارگزار مدينه نوشت كه گروهى از آنان را به زندان افكند ديگران را هم هفته يى يك بار احضار كند و بر آنان افرادى بگمارد كه از مدينه بيرون نروند. فضل بن عبدالرحمان در قصيده مفصلى چنين سروده است .
(آنان در هر سرزمينى كه بال و پرى درآوردند ما را به زندانها افكندند يا تبعيد كردند. آنان ما را به صورت اسيران به مدينه گسيل داشتند. پروردگار من آنان را از آنچه بيم دارند كفايت نفرمايد. آنان پس از رحلت احمد پاكيزه (ص ) ميان ما به گونه يى رفتار كردند كه او دوست ندارد، و ما را به استضعاف كشاندند. بدون اينكه نسبت به آنان مرتكب گناهى شده باشيم ما را كشتند. خداوند، امتى را كه ما را كشتند بكشد. حق ما را رعايت نكردند و سفارش خداوند در مورد نزديكان درباره ما انجام ندادند. آنان ما را سخت ترين دشمن خود پنداشتند و ميان خونهاى ما شنا كردند. منكر حق ما شدند و بر ما ستم داشتند و بدون هيچ انگيزه يى ما را دشمن داشتند. گناهى جز اين نداريم كه پيامبر صلى الله عليه و آله از ماست و ما همواره در پرداخت صله و رعايت حق خويشاوندى به آنان رغبت داشتيم ، و با آن حال اگر آنان را به هدايت فرا خوانديم دعوت ما را نپذيرفتند و از هدايت رويگردان بودند.....)
(تا آنجا كه مى گويد :)
كشته شدگان ما كه نخست بر آنان ستم كرديد و سپس با ظلم آنان را كشتيد، كجايند؟ هاشم و عمار ياسر و پسر بديل و ذوالشهادتين و ديگر كشته شدگانى را كه در كشتارشان تبهكار بوديد برگردانيد. حجر بن عدى و يارانش را كه شما با ستم در قتل ايشان دست داشتيد و ابوعمير و رشيد و ميثم و آنانى را كه در طف همراه حسين كشته شدند و خود حسين را برگردانيد. عمرو و بشير و ديگر كشته شدگان با ايشان كه در صحرا افتاده بودند و به خاك سپرده نشدند كجايند؟ عامر و زهير و عثمان و ديگران و حر و پسر قين را كه چون از صفين فرا رفتند كشته شدند و هانى و مسلم و ديگر جوانان برومند و زيد و ديگر كسانى را كه از ما كشته ايد همه را برگردانيد، شما كه هرگز نمى توانيد آنان را پيش ما برگردانيد و ما هم چيز ديگرى از شما نمى پذيريم .) (521)
سپاس و ستايش خداوند متعال را كه توفيق ترجمه تا اين خطبه را به اين بنده خود ارزانى فرمود، اميد است توفيق براى ترجمه بقيه هم فراهم آيد، بمنه و كرمه
كمترين بنده درگاه علوى ، محمود مهدوى دامغانى ، مشهد مقدس ، دهم مرداد ماده 1368 برابر بيست و هشتم ذى الحجه 1409 و اول اوت 1989 ميلادى .