جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۳

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۷ -


اين سخن كنايه از عبدالملك بن مروان است و صفات و نشانه هايى كه على عليه السلام بيان فرموده است در او بيش از ديگران بوده است . او هنگامى مدعى خلافت براى خود شد كه در شام قيام كرد و همين معنى بانگ برداشتن اوست و رايات خود را در اطراف كوفه به جنبش در آورد كه يك بار شخصا به عراق آمد و مصعب را كشت و سپس اميرانى چون برادر خود، بشر بن مروان را به حكومت كوفه گماشت و سرانجام حكومت كوفه ار به حجاج بن يوسف ثقفى سپرد كه در آن هنگام شدت حكومت عبدالملك و پايكوبى او بود و كار به راستى دشوار شد و فتنه هاى در جنگ هاى با خوراج و عبدالرحمن بن اشعث بروز كرد. چون روزگار عبدالملك به سر آمد، نابود شد ولى رايات فتنه هاى پيچيده و دشوار همچنان پا بر جاى بود نظير جنگهاى فرزندان عبدالملك با خاندان مهلب و جنگ هاى آنان با زيد بن على بن حسين عليه السلام و ديگر فتنه هايى كه در كوفه به روزگار حكومت يوسف بن عمر و و خالد قسرى و عمر بن هيبرة و اميران ديگر پديد آمد و چه ظلم و درماندگى و كشته شدن ها و غارت اموال ها كه صورت گرفت .
گفته شده است : اين سخن اميرالمؤ منين عليه السلام كنايه از معاويه و فتنه هايى است كه به روزگار او پديد آمد و فتنه هايى كه پس از او به دست يزيد و عبيدالله بن زياد صورت گرفت و واقعه شهادت امام حسين عليه السلام پيش آمد، ولى همان سخن اول صحيح تر است ، زيرا معاويه به روزگار اميرالمؤ منين عليه السلام در شام بانگ برداشته بود و مردم را به حكومت خود فرا خوانده بود و حال آنكه سياق سخن دلالت بر آن دارد كه كسى در آينده بانگ بر خواهد داشت و مگر نمى بينى كه مى فرمايد : (گويى به گمراهى مى نگرم كه در شام بانگ برداشته است .)
(سپس ضمن خطبه از ظهور دولت ديگرى وعده مى دهد كه كنايه از دولت بنى عباس و پيروزى آنان بر بنى اميه است و اينكه بسيارى از اميران اموى در جنگ كشته خواهند شد و اسيران آنها هم اعدام خواهد شد و اين حال به روزگار عبدالله بن على و ابوالعباس ‍ سفاح صورت گرفت .)
(104)  
از سخنان آن حضرت (ع ) 
( در اين خطبه كه با عبارت ( حتى بعث الله محمدا صلى على و آله شهيدا و بشيرا و نذيرا ) (تا آنكه خداوند محمد صلى الله عليه و آله را مبعوث فرمود تا گواه و مژده دهنده و بيم دهنده باشد) شروع مى شود پس از توضيح پاره يى از لغات و تعبيرات در مورد عبارات گله آميز على عليه السلام و سوگند خوردن او كه بنى اميه بزودى حكومت را در دست ديگران خواهند ديد، (463) بحث مفصل تاريخى ايراد كرده است كه چنين است ) :
على عليه السلام شكوه و گله گزارى خود را تكرار كرده و فرموده است : آرى دستهاى شما در دنيا گشاده است و حال آنكه دستهاى كسانى كه سزاوار رياست و شايسته حكومت اند بسته است . شمشيرهاى شما بر افراد اهل بيت كه رهبران و سالارهاى واقعى هستند چيره و شمشيرهاى ايشان از شما بازداشته است . گويى على عليه السلام اشاره به چگونگى كشته شدن امام حسين عليه السلام و افراد خاندانش مى فرمايد آن چنان كه آن را مشاهده مى فرمايد و در آن مورد سخنرانى مى كند و مبناى سخن او بر آن انديشه است كه بر خاطرش خطور كرده است . سپس گفته است : همانا هر خون را خونخواهى است كه آن را مطالبه مى كند و خونخواه ما كسى جز خداى يگانه نيست كه از انجام هيچ خواسته ناتوان نباشد و هيچ گريزنده يى از او امكان گريز ندارد. و اينكه مى گويد : (گويى خداوند در مورد حق خويش حكم مى كند) يعنى خداوند در طلب خون ما كوتاهى نخواهد فرمود. همچون حاكمى كه در مورد خود حكم مى كند و خودش قاضى باشد كه در اين صورت در مورد استيفاى حقوق خود مبالغه و كوشش خواهد كرد.
سپس على عليه السلام سوگند خورده و بنى اميه را با تصريح به نام ايشان مرود خطاب قرار داده و متذكر شده است كه آنان در اندك زمانى دنيا را در دست و خانه ديگران خواهند ديد و دشمنان آنان بزودى پادشاهى را از دست ايشان بيرون خواهند كشيد و همان گونه كه على عليه السلام خبر داده بود صورت گرفت . حكومت ، نزديك نود سال در دست بنى اميه بود و سپس به خاندان هاشم برگشت و خداوند بدست دشمن ترين افراد نسبت به آنان از ايشان انتقام گرفت .
شكست وگريز مروان بن محمد در جنگ زاب و كشته شدنش پس از آن  
عبدالله بن على بن عبدالله بن عباس با لشكرى براى رويارويى و جنگ با مروان بن محمد كه آخرين خليفگان اموى است حركت كرد و كنار رود (زاب ) (464) در سرزمين موصل روياروى شدند. با آنكه مروان همراه لشكرهاى بسيارى و شمار فراوان بود شكست خورد و گريخت و عبدالله بن على بر لشكرگاه او چيره شد و گروه بسيارى از ياران او را كشت . مروان گريز راه شام را پيش ‍ گرفت و عبدالله بن على او را تعقيب كرد. مروان به مصر رفت ، عبدالله هم با لشكريانش او را تعقيب كرد و در (بوصير اشمونين ) كه ناحيه صعيد مصر است او و همه خواص و نزديكان او را كشت . عبدالله بن على كنار رود (ابى فطرس ) (465) كه در نواحى فلسطين است حدود هشتاد مرد از بنى اميه را نخست مثله كرد و سپس پاره پاره ساخت و كشت و برادرش داود بن على هم در حجاز مانند او رفتار كرد و حدود همين شمار از ايشان را كشت و به انواع مختلف مثله كرد.
هنگامى كه مروان كشته شد دو پسرش عبدالله و عبيدالله كه هر دو ولى عهد او بودند همراهش بودند و هر دو با ويژگان خويش به ناحيه اسوان مصر گريختند و از آنجا به سرزمين نوبه (سودان ) رفتند و در راه گرفتار سختى و زحمت بسيار شدند و عبدالله بن مروان همراه جماعتى كه با او بودند كشته شد و برخى از زحمت راه و تشنگى مردند. عبيدالله همراه تنى چند كه جان به در برده بودند به سرزمين (بجة ) (466) رسيدند و از درياى سرخ گذشتند و خود را به ساحل جده رساندند. عبيدالله با افراد خاندان و وابستگان خود كه نجات يافته بودند پوشيده از شهرى به شهرى مى رفتند و خوشحال بودند كه پس از پادشاهى بتوانند به صورت رعيت زندگى كنند. سرانجام عبيدالله به روزگار سفاح دستگير و زندانى شد. او بقيه مدت خلافت سفاح و روزگار حكومت منصور و مهدى و هادى و بخشى از حكومت رشيد را در زندان گذراند. رشيد او را كه پيرمردى كور شده بود از زندان بيرون آورد و از خودش درباره او پرسيد. گفت : اى اميرالمؤ منين ! در حالى كه نوجوانى بينا بودم زندانى شدم و اينك به صورت پيرمردى كور از زندان بيرون آورده شد. گفته شده است : او به روزگار رشيد در گذشته است و گفته شده است تا هنگام امين زنده بوده است .
به روايتى در جنگ زاب ، ابراهيم بن وليد بن عبدالملك كه از خلافت خلع شده بود و پس از مرگ برادرش يزيد بن وليد بن عبدالملك به نام او خطبه خلافت خوانده شده بود همراه مروان بود و كشته شد و به روايتى ديگر، مروان حمار، ابراهيم را پيش از آن كشته است .
مروان همينكه در جنگ زاب شكست خورد به طرف موصل رفت ولى مردم موصل از ورود او به شهر جلوگيرى كردند. او ناچار به (حران ) رفت كه خانه و جايگاهش آنجا بود. مردم حران در آن هنگام كه لعن بر اميرالمؤ منين على عليه السلام از منابر و نمازها برداشته شده بود اين كار را نپذيرفتند و گفتند : نماز بدون لعن ابوتراب نيست !
عبدالله بن على با لشكريان خود مروان را تعقيب كرد و همينكه مشرف بر حران شد مروان از مقابل او گريخت و از رود فرات گذشت . عبدالله بن على در حران فرود آمد قصر مروان را كه براى ساختن آن ده ميليون درهم هزينه كرده بود و گنجينه ها و اموالش در آن قرار داشت ويران كرد. مروان همراه افراد خاندان خود و بنى اميه و ويژگان خويش كنار رود ابى فطرس فرود آمد و عبدالله بن على هم حركت كرد و كنار دمشق فرود آمد و آن را محاصره كرد. از سوى مروان ، وليد بن معاوية بن عبدالملك بن مروان همراه پنجاه هزار جنگجو به حكومت دمشق گماشته شده بود، و خداوند متعال ميان آنان در مورد اينكه نزارى ها بريمانى ها يا يمانى ها بر نزارى ها برترى دارند تعصبى پديد آورد و به جان هم افتادند و وليد بن معاويه كشته شد. گفته اند او ضمن جنگ با عبدالله بن على كشته شده است . عبدالله دمشق را تصرف كرد و يزيد بن معاوية بن مروان و عبدالجبار بن يزيد بن عبدالملك را گرفت و آن دو را به صورت اسير پيش ابوالعباس سفاح فرستاد و او آن دو را كشت و پيكرشان را در حيرة بردار كشيد. عبدالله بن على هم در دمشق گروهى بسيار از ياران مروان و وابستگان و پيروان بنى اميه را كشت ، و سپس كنار رود ابى فطرس آمد و هشتاد و چند مرد از بنى اميه را آنجا كشت و اين موضوع در ذى قعده سال يكصد و سى و دو هجرى بود.
شعر عبدالله بن عمر عبلى در مرثيه قوم خود  
ابوعبدى بن عمر عبلى كه از طرفداران بنى اميه است درباره كشته شدگان قوم خود كنار رود ابى فطرس و جنگ زاب چنين سروده است :
(امامه (467) همينكه ديد از خوابگاه نرم سر بر تافته ام و بر بستر خويش ، در آن هنگام كه چشمان خواب آلوده خفته است ، آرام ندارد و كم مى خوابم گفت : پدر جان چه شده است ؟ گفتم : اندوه پدرت را فرو گرفته است و تو اندوهگين مباش ....)
سرپيچى و امان نپذيرفتن پسر مسلمة بن عبدالملك  
ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى روايت مى كند (468) كه عبدالله بن على در جنگ به جوانمردى نگريست كه در او نشانه شرف آشكار بود و در حالى كه تن به مرگ داده بود جنگ مى كرد، يا آنكه به تنهايى و خارج از صف نبرد مى كرد. عبداالله بن على او را ندا داد و گفت : اى جوانمرد، براى تو امان و زينهارى است اگر چه مروان بن محمد باشى . اگر مروان نباشم از او كمتر هم نيستم . گفت : و براى تو امان است هر كه باشى ! آن جوانمرد لحظه يى سكوت كرد و سر به زير افكند و سپس اين دو بيت را خواند :
(همانا زبونى همراه با خوارى و ناخوش داشتن مرگ را خوراكى دردانگيز مى بينم و اگر چاره جز يكى از آن دو نباشد چه بهتر كه راه مرگ را پسنديده بپيمايم .)
و سپس چندان جنگ كرد كه كشته شد و چون نگريستند معلوم شد پسر مسلمة بن عبدالملك است .
نمونه يى از اشعارى كه در تحريض بر كشتن بنى اميه سروده شده است  
همچنين ابوالفرج اصفهانى ، از محمد بن خلف بن وكيع نقل مى كند (469) كه مى گفته است : سديف ، وابسته خاندان ابولهب ، در حيره پيش ابوالعباس سفاح آمد. سفاح بر تخت خود نشسته بود و بنى هاشم اطراف او بر چهارپايه ها نشسته بودند و بنى اميه هم پايين تر بر تشكهايى كه براى ايشان گسترده بودند جاى داشتند. بنى اميه هم به روزگار حكومت خويش روى آنها مى نشستند و چنين بود كه خليفه امويان بر تخت مى نشست و بنى هاشم بر چهار پايه ها مى نشستند.
در اين هنگام پرده دار وارد شد و گفت : اى اميرالمومنين ! مردى حجازى و سيه پوست سوار بر اسبى گزينه ايستاده و بر چهره خود روبند زده است ، اجازه ورود مى خواهد و نام خود را نمى گويد و سوگند مى خورد تا اميرالمومنين را نبيند روى بند از چهره خويش بر نمى دارد ابوالعباس سفاح گفت : او وابسته ما سديف است (470) او را وارد كن . او وارد شد و چون ديد ابوالعباس نشسته و بنى اميه هم گرد او نشسته اند روبند را از چهره خود گشود و اين ابيات را خواند.
(پادشاهى ، با خردمندان بيمانند بنى عباس بنيانش پديدار شد، با آنان كه از ديرباز سران قوم و درياى خروشان و سالارها بودند. اى پيشواى پاكان از هر نكوهش و اى سالار همه سالارها! نو مهدى خاندان هاشم و جوانمرد ايشانى ، چه بسيار مردمى كه پس از مرد ديگر به تو اميد بسته اند....
اينك كشتارگاه حسين عليه السلام وزيد و آن را كه كنار مهراس كشته شد و آنرا كه در حران كشته شد و در غربت و فراموشى به خاك سپرده شد به يادآورد. همانا كه من و ديگران را بسيار ناخوش آمده است ديدن بنى اميه و نزديك بودن آنان به تو، آن هم روى تشكها و چهارپايه ها...)
گويد : رنگ چهره ابوالعباس دگرگون شد و او را لرزه بر اندام افتاد يكى از پسران سليمان بن عبدالملك به ديگرى كه كنار او نشسته بود گفت : به خدا سوگند كه اين پرده ما را به كشتن داد. در اين هنگام ابوالعباس سفاح به آنان نگريست و گفت : اى زنازادگان ! نبايد هرگز ببينم كسانى از خاندان مرا كه شما كشتيد از ميان رفته باشند و شما زنده باشيد و در دنيا از خوشيها بهره مند گرديد. ناگاه گفت : فروگيريدشان ! و خراسانيان با كافر كوبهاى (471) خود به جان آنان افتادند و نابود شدند، جز عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز؟ او به داود بن على پناه برد و به او گفت : پدر من مانند پدران ايشان نبود و خود مى دانى كه نسبت به شما چه نيكى كرد، داود او را پناه داد و از سفاح خواست وى را ببخشد و به سفاح گفت : تو خود مى دانى كه پدرش با ما چگونه رفتار كرد، سفاح او را به داود بخشيد و گفت : چهره خود را به من نشان ندهد در عين حال بايد جايى باشد كه از او در امان باشيم . سفاح به كارگزاران خود در همه جا نوشت كه بنى اميه را بكشند اما ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل خود (472) اين شعر را به گونه ديگرى نقل كرده و آن را به سديف نسبت نداده كه به شبل ، وابسته بنى هاشم ، نسبت داده است . او مى گويد : شبل بن عبدالله وابسته بنى هاشم نزد عبدالله بن على رفت و او هشتاد تن از بنى اميه را بر سفره خوراك نشانده بود و او اشعار زير را خواند :
(پادشاهى با خردمندان بى مانند بنى عباس پايه هايش استوار شد. آنان خون بنى هاشم را پس از كژى زمان و نااميدى طلب كردند و انتقام گرفتند، اينك هيچ لغزش افراد خاندان عبدشمس را مبخش و همه ريشه و اساس آن را قطع كن ...) (473)
عبدالله بن على فرمان داد همه آنان را با كوبيدن گرز و عمود كشتند و روى پيكر آنان فرش گستردند و بر آن فرش نشست و خوراك خواست . در همان حال ناله هاى برخى از ايشان از زير فرش شنوده مى شد و همگان مردند. عبدالله به شبل گفت : اگر نه اين است كه شعر خود را با طلب مال آميخته اى تمام اموال آنان را به تو مى بخشم و ترا سالار همه بردگان و وابستگان بنى هاشم قرار مى دادم .
ابوالعباس مبرد مى گويد : سديف در اين جريان حضور نداشت و او را مقامى ديگر است و چنين بود كه او نزد ابوالعباس سفاح وارد شد و سليمان بن هشام بن عبدالملك هم پيش سفاح بود. سفاح دست خود را به سديف داد. تا ببوسد. سپس او را نزديك خود جاى داد. سديف روى به سفاح كرد و گفت :
(آنچه از مردان مى بينى فريبت مدهد، كه زير دنده ها دردى بى درمان نهفته است . تازيانه را كنار بگذار و شمشير در ايشان بنه تا بر پشت زمين هيچ اموى را نبينى )
سليمان به سديف گفت : اى شيخ ، مرا با تو چه كار كه مرا به كشتن دادى ؟ خدايت بكشد! سفاح برخاست به اندرون رفت و در همين هنگام دستار بر گردان سليمان افكندند و او را كشتند. سليمان بن يزيد بن عبدالملك بن مروان در بلقاء كشته شد و سرش را پيش ‍ عبدالله بن على بردند.
اخبار پراكنده درباره چگونگى انتقال پادشاهى از بنى اميه به بنى عباس  
مولف كتاب مروج الذهب مى گويد : عبدالله بن على برادر خود صالح بن على را همراه عامر بن اسماعيل كه يكى از شيعيان خراسانى است در تعقيب مروان به مصر گسيل داشت . آنان در بوصير به مروان رسيدند، او و همه همراهان او را كه از خويشاوندان و ويژگانش ‍ بودند كشتند و به كنسيه يى كه زنان و دختران مروان در آن بودند حمله كردند. در اين حال خادمى را ديدند كه شمشير كشيده در دست دارد و مى خواهد در وارد شدن به كنيسه از آنان پيشى بگيرد، او را گرفتند و از قصدش پرسيدند. گفت :اميرالمومنين مروان به من فرمان داد اگر كشته شد همه دختران و زنان را پيش از آنكه شما به آنان دست يابيد بكشم . آنان خواستند او را بكشند گفت : مرا مكشيد كه اگر مرا بكشيد ميراث پيامبر صلى الله عليه و آله را از دست خواهيد داد. گفتند : چه ميراثى ؟ او آنان را از دهكده بيرون آورد و كنار تپه هاى ريگ و شن برد و گفت : اينجار را حفر كنيد و چون به برده و چوبدستى و پياله خضاب دست يافتند كه مروان براى آنكه به دست بنى هاشم نيفتد آنجا زير خاك پنهان كرده بود. عامر بن اسماعيل آنها را نزد صالح بن على فرستاد و او پيش ‍ برادرش عبدالله گسيل داشت و عبدالله نيز براى ابوالعباس سفاح فرستاد و از آن پس در اختيار خليفگان عباسى قرار گرفت .
و چون دختران و زنان و افراد حرم مروان را نزد صالح بن على آوردند دختر بزرگ مروان سخن گفت و چنين اظهار داشت : اى عموى اميرالمؤ منين ، خداوند آنچه را كه دوست مى دارى كه محفوظ بماند برايت محفوظ نگهدارد و در همه امور تو را سعادتمند و كامياب بدارد و نعمتهاى ويژه خود را بر تو ارزانى فرمايد و در اين جهان و آن جهان ترا مشمول عافيت بدارد! ما چون دختران خود و تو و دختران برادر و پسر عموى تو هستيم ، بايد دادگرى شما همان اندازه ما را شامل شود كه ستم شما. گفت : اگر چنين باشد نبايد هيچ كس از شما را زنده باقى بداريم ، زيرا شما ابراهيم امام و زيد بن على و يحيى بن زيد و مسلم بن عقيل را كشتيد و از همه مهمتر اينكه بهترين مردم زمين يعنى حسين عليه السلام و برادران و پسران و افراد خاندانش را كشتيد و زنان ايشان را به اسيرى برديد، همان گونه كه زن و فرزند روميان را مى برند و آنانرا بر شتران برهنه به شام برديد. گفت : اى عموى اميرالمؤ منين ، با وجود اين بايد عفو شما ما را فرا گيرد. صالح گفت :
در اين صورت بسيار خوب اگر هم دوست داشته باشى ترا به همسرى پسرم فضل در مى آورم . گفت : اى عموى اميرالمومنين اين چه هنگام براى عروسى است ! ما را به حران برسان و او آنان را به حران فرستاد. (474)
عبدالرحمان بن حبيب بن مسلمه فهرى كارگزار مروان بر افريقا بود و چون اين حادثه پيش آمد عبدالله و عاص پسران وليد بن يزيد بن عبدالملك پيش او گريختند و به او پناه بردند او از آن دو بر خويشتن ترسيد و چون گرايش مردم را به آن دو بديد هر دو را كشت .عبدالرحمان بن معاوية بن هشام بن عبدالملك هم مى خواست پيش او برود و به او پناهنده شود ولى همينكه از آنچه بر پسران وليد آمده بود آگاه شد از او ترسيد، راه ميان افريقا و اندلس را ميان بر كرد. بر كشتى سوار شد و از راه دريا خود را به اندلس رساند و اميران مروانى اندلس كه بعدها بر آن حكومت كردند از اعقاب اويند.
حكومت و دولت امويان اندلس هم به دست بنى هاشم منقرض شد. يعنى به دست بنى حمود كه از اعقاب امام حسن عليه السلام و از فرزندزادگان ادريس بن حسن (475) بودند.
هنگامى كه عامر بن اسماعيل مروان را در بصره كشت و بر لشكرگاه او چيره شد وارد كنسيه يى كه مروان در آن مى زيست و بر بستر او نشست از خوراكى كه براى مروان فراهم ساخته بودند خورد. دختر بزرگ مروان كه به كنيه خود يعنى ام مروان - معروف بود به او گفت : اى عامر! روزگار كه مروان را از زير تخت و سرير فرود آورد و ترا بر آن نشاند تا در شامگاه مرگش از خوارك او بخورى و حكومت او را در دست بگيرى و بر دارايى و اهل و حرم او حاكم باشى مى تواند اين وضع را تغيير دهد. چون اين موضوع را به ابوالعباس سفاح گزارش دادند كار عامر بن اسماعيل را زشت و ناپسند شمرد و براى او چنين نوشت : مگر اين مقدار ادب خداوندى در تو نبود كه ترا از اينكه در آن ساعت بر بستر مروان بنشينى و از خوراك او بخورى باز دارد؟ به خدا سوگند، همين است كه اميرالمومنين (يعنى خود سفاح ) كار ترا حمل بر اعتقاد تو بر آن كار و شهوت خوراك خوردن نمى كند و گرنه از خشم و سياست او آن قدر به تو مى رسيد كه ترا از امثال آن كار باز دارد و براى غير تو مايه عبرت و پند باشد. اينك جون نامه اميرالمؤ منين به تو رسيد با پرداخت صدقه يى به خداوند تقرب بجوى تا به آن وسيله خشم خداوند را خاموش كنى و نمازى بگزار و در آن فروتنى خويش را و فرمانبرى خود را به پيشگاه خداوند عرضه دار و سه روز روزه بگير و از هر چيز كه خداوند به خشم و غضب مى آورد توبه كن و به همه ياران خودت هم فرمان بده مانند خودت روزه بگيرند
و چون سر مروان را پيش ابوالعباس سفاح آوردند سجده يى طولانى كرد و سر از خاك برداشت و گفت : سپاس خداوندى را كه خون ما را بر عهده تو و خويشاوندانت باقى نگذاشت ، سپاس خداوند را كه ما را بر تو پيروز و چيره داشت .اينك ديگر اهميت نمى دهم كه مرگ من فرا رسد و چه هنگام مرا فروگيرد كه من در قبال خون حسن عليه السلام هزار تن از بنى اميه را كشتم و پيكر هشام را سوزاندم و در قبال سوزاندن پيكر پسر عمويم زيد بن على و پس اين بيت را خواند :
(بر فرض كه خون مرا بياشامند، آشامنده آن سيراب نمى شود و خونهاى تمام ايشان هم مرا سيراب نمى كند.)
آن گاه روى خود را به قبله برگرداند و دوباره سجده كرد و چون سربرداشت نشست و به اين ابيات تمثل جست :
(قوم ما از اينكه به ما انصاف دهند خوددارى كردند ولى شمشيرهاى برنده خون چكان كه در دستهاى ما بود انصاف داد. چون آن شمشيرها بر فرق سر مردان در مى آميخت آن را همچون تخم شتر مرغ كه بر خاك افشان شود رها مى كردم .) (476)
سپس گفت : مروان در قبال خون برادرم ابراهيم و ديگر بنى اميه را در قبال خون حسين و كسانى كه با او و پس از او از پسر عموهاى ما، ابوطالب ، كشته شده اند كشتيم .
همچنين مسعودى در كتاب مروج الذهب از هيثم بن عدى نقل مى كند كه مى گفته است : عمرو بن هانى طائى براى من نقل كرد و گفت : به روزگار خلافت ابوالعباس سفاح ، همراه عبدالله بن على براى شكافتن گوهاى بنى اميه حركت كرديم . چون به گور هشام بن عبدالملك رسيديم او را از گورش بيرون كشيديم ، بدنش سالم مانده بود و فقط نوك بينى او از ميان رفته بود. عبدلله بن على نخست بر پيكر هشام بن عبدالملك هشتاد تازيانه زد و سپس او را آتش زد. پيكر سليمان بن عبدالملك را از سرزمين (دابق ) (477) بيرون كشيديم چيزى از او جز استخوانهاى دنده و ستون فقرات و سرش نيافتيم آنرا هم آتش زديم و نسبت به پيكرهاى ديگر افراد بنى اميه هم همينگونه رفتار كردم و گورهاى آنان همگى در قنسرين بود سپس به دمشق رفتيم و گور وليد بن عبدالملك را شكافتيم كه در آن هيچ چيز نيافتيم ، و گور عبدالملك را شكافتيم فقط مقدارى از بن موهاى سرش را يافتيم . سپس گور يزيد بن معاويه را شكافتيم از او فقط يك استخوان پيدا كرديم و از زير گلو تا پاشنه پايش فقط يك خط سياه كه گويى با زغال و خاكستر در تمام لحدش كشيده بودند باقى بود. و گورهاى بنى اميه را در همه شهرها جستجو كرديم و شكافتيم و آنچه در آن يافتيم آتش زديم .
مى گويم : اين خبر را در سال ششصد و پنج در حضور ابوجعفر يحيى بن ابوزيد علوى نقيب خواندم و گفتم : آتش زدن پيكر هشام در قبال آتش زدن پيكر زيد بن على مفهوم است ولى به چه سبب جسد هشام را هشتاد تازيانه زدند؟ خدايش رحمت كناد! گفت : چنين مى پندارم كه عبدالله بن على بر هشام حد تهمت زدن زده است و نقل شده است كه هشام به زيد دشنام داده و او را زنازاده گفته است و اين به هنگامى بوده است كه هشام به برادر زيد يعنى محمد باقر عليه السلام دشنام داده است . زيد هم متقابلا به هشام دشنام داده و گفته است پيامبر صلى الله عليه و آله او را باقر نام گذارى فرموده و تو او را بقره مى نامى ؟ اختلاف تو با پيامبر بسيار است ، و همينگونه كه در اين جهان با او اختلاف دارى در آن جهان هم با او اختلاف خواهى داشت و رسول خدا وارد بهشت خواهد شد و تو به دوزخ خواهى رفت ، و اين استنباطى لطيف است .
مروان هنگامى كه يقين به زوال پادشاهى خود كرد به دبير خويش عبدالحميد يحيى گفت : اينك من نيازمند آن شده ام كه و به دشمن بپيوندى و تظاهر به پيمان شكنى و مكر با من كنى زيرا شيفتگى آنان به بلاغت تو و نياز آنان به دبيرى و قدرت نگارش تو آنان را وادار مى كند تا ترا برگزينند و به خود نزديك سازند و تو بكوش تا در دوره زندگى ام سود بخش باشى در غير اين صورت مى توانى پس از مرگم زنان و حرم مرا حفظ كنى . عبدالحميد گفت : اين اشارتى كه كردى براى من در عين آنكه سودبخش است ولى زشت ترين كارهاست و من به چيزى جز پايدارى و صبر با تو نمى انديشم ، تا خداوند پيروزى نصيب تو فرمايد يا من در برابرت كشته شوم و سپس اين بيت را خواند :
(در نهان وفادار باشم و به ظاهر غدر و مكر سازم ! چه عذرى مى تواند در قبال مردم وجود داشته باشد؟)
عبدالحميد بر حال خود باقى ماند و به بنى هاشم نپيوست تا آنكه مروان كشته شد و سپس عبدالحميد را اعدام كردند.(478)
اسماعيل بن عبدالله قسرى مى گويد : هنگامى كه مروان در هزيمت و گريز خود به حران رسيده بود مرا احضار كرد و به من گفت : اى ابوهاشم ! - پيش از آن مرا با كنيه مورد خطاب قرار نمى داد - مى بينى كار به كجا كشيده است و تو مرد مورد اعتمادى و (نوشدارو پس از سهراب معنى ندارد) راى تو چيست ؟ گفتم : اى اميرالمومنين تو چه تصميمى گرفته اى ؟ گفت : تصميم دارم با وابستگان و پيروى خويش كوچ كنم و خود را به (درب ) (479) برسانم و سپس آهنگ يكى از شهرهاى روم كنم و آنجا فرود آيم و با پادشاه روم مكاتبه كنم و از او براى خود امان بگيرم و اين كار را گروهى از پادشاهان ايران هم انجام داده اند و در اين كار بر پادشاهان ننگ و عارى نخواهد بود، تا آنكه ياران گريزان و كسانى كه در حال ترس هستند و آنان كه طمع خواهند بست ، همواره به من ملحق شوند و شمار همراهانم بيشتر شود و بر همان حال بمانم تا خداوند گره از كارم بگشايد و مرا بر دشمن پيروز فرمايد. من ديدم آنچه او تصميم گرفته است درست است ولى هنگامى كه به كارهاى او براى قبيله نزار و تعصب او بر كوبيدن قحطان انديشيدم نسبت به او غش ‍ ورزيدم و گفتم : اى اميرالمومنين ، تو را از اين راى در پناه خدا قرار مى دهم ، مبادا كه اهل شرك را در مورد دختران و حرم خود حكم قرار دهى كه ايشان رومى هستند و روميان را وفايى نيست و نمى دانيم روزگار چه پيش مى آورد. اگر براى تو حادثه يى در سرزمين مسيحيان نابود خواهند شد. بلكه از رودخانه فرات بگذر و لشكرهاى شما را يكى يكى فرا خوان كه تو با شمار و ساز و برگى ، وانگهى در هر لشكر ترا ياران پسنديده هستند، تا خود را به سرزمين مصر برسانى كه از لحاظ اموال و سپاهيان پياده و سواره آكنده ترين سرزمين خدا است ، در آن صورت شام پيش روى تو و افريقا پشت سرت قرار دارد اگر آنچه دوست مى دارى ببينى به شام برمى گردى و در غير آن صورت به افريقا مى روى . مروان گفت : راست گفتى و من از خداوند طلب خير مى كنم . مروان از رودخانه فرات گذشت و حال آنكه به خدا سوگند از تمام قبيله قيس فقط دو تن با او بودند : يكى ابن حديد سلمى - كه برادر شيرى مروان بن محمد بود - و ديگرى كوثر بن اسود غنوى و ديگر افراد قبيله نزار هم با همه تعصبى كه مروان در مورد ايشان داشت نسبت به او غدر و مكر ورزيدند و همين كه مروان از سرزمينهاى قنسرين و خناصره عبور كرد آنان به ساقه لشكر مروان حمله بردند و مردم حمص هم بر او شورش كرد سپس به اردن آمد آنجا هاشم بن عمرو تميمى بر او شوريد و چون از فلسطين عبور كرد مردم دمشق بر او شورش كردند و مروان دانست كه اسماعيل بن عبدالله در راى خود با او غش ورزيده و براى او خيرخواهى نكرده است و خودش ‍ هم در مشورت با او اشتباه كرده است كه نبايد با مردى از قبيله قحطان كه نسبت به او خونخواه و دشمن است مشورت مى كرد و دانست راى درست همان راى نخست بوده كه خود را به ناجيه برساند سپس در يكى از شهرهاى روم فرود آيد. و با پادشاه روم مكاتبه كند. و قضاى خداوند انجام پذير است .
و چون مروان در ناحيه زاب لشكرگاه ساخت از ميان سپاهيان خود از مردم شام و جاهاى ديگر صد هزار برگزيد كه بر صد هزار اسب ورزيده سوار بودند و بر ايشان نگريست و گفت : ساز و برگ و نيروى مرتب و فراهمى است ولى هنگامى كه مدت سر آمده باشد ساز و برگ و شمار را سودى نيست . (480)
در جنگ زاب همينكه عبدالله بن على با لشكر خود پديدار شد - همگن سيه جامه بودند - پيشاپيش آنان رايات بزرگ سياه بر دوش مردانى قرار داشت كه سوار بر شتران بزرگ بودند. به جاى نى ها چوب رايت را از تنه بلند درختان بيد و درختان خاردار ساخته بودند. مروان به كسانى ؟ نزديك او بودند گفت : مى بينيد چوبه نيزه هاى آنان به كلفتى و سختى تنه درخت خرماست و مى بينيد كه علمها و رايات ايشان بالاى اين شتران همچون قطعه هاى ابر سياه است ؟ همانگونه ؟ او با تعجب به آنها مى نگريست قطعه بزرگى از چوبهاى سياه خاردار به حركت درآمد و در اول لشكر عبدالله بن على افتاد و سياهى آن به سياهى پرچمها پيوست و مروان همچون مى نگريست و متعجب بود و با شگفتى گفت : مى بينيد سياهى به سياهى پيوست و تمام صحنه را پوشاند و همچون ابرهاى سياه فشرده شد. سپس به مرديم كه كنارش ايستاده بود رو كرد و گفت : آيا سالارشان را به من معرفى مى كنى ؟ گفت : آرى سالارشان عبدالله بن على بن عبدالله بن عباس
بن عبدالمطلب است . گفت : اى واى بر تو! يعنى او از اعقاب عباس است ؟ گفت : آرى : به خدا سوگند، دوست داشتم كه اى كاش ‍ على بن ابيطالب عوض اين فرمانده ، فرماندهى لشكر را بر عهده داشت . گفت : اميرالمؤ منين ! آيا اين چنين مى گويى و حال آنكه شهرت شجاعت على تمام دنيا را آكنده است . گفت : واى بر تو! آرى كه على با شجاعت خود دين داشت و دين غير از پادشاهى است ، على و فرزندانش را بهره يى نيست . مروان سپس پرسيد : او كداميك از اعقاب عباس است كه در حضور تو با عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر مخاصمه كرد. مروان گفت : شكل صورت او را بگو شايد به خاطر آورم . گفت : او همان مرد درشت اندام سراپا غرق در آهن است كه چهره اش استخوانى و موهاى ريش او كم پشت است . او همان مرد سخنورى است كه چون آن روز گفتارش را شنيدى ، گفتى : خداوند به هر كس بخواهد بيان ارزانى مى داد. مروان گفت : عجب ! اين همان شخص است ؟ گفت : آرى . مروان گفت : انالله و انااليه راجعون . و سپس به آن شخص گفت : آيا مى دانى چرا من حكومت را پس از خودم براى پسرم عبدالله قرار دادم و حال آنكه پسرم محمد از او بزرگتر است ؟ گفت : نه . مروان گفت : از اين جهت بود كه نياكان ما به ما خبر داده اند كه حكومت پس از من به مردى كه نامش عبدالله است مى رسد و من او را به حكومت پس از خود گماشتم .
مروان پس از اين گفتگو كه با دوست خود انجام داد نهانى به عبدالله بن على پيام فرستاد كه : اى پسر عمو، اين حكومت به تو مى رسد، از خدا بترس و حرمت مرا در مورد زنان و حريم من محفوظ بدار. عبدالله به او پيام داد كه در مورد خون تو حق با ماست و البته در مورد حريم تو حفظ حق بر عهده ماست .
مى گويم : مروان چنين پنداشته بود كه خلافت پس از او به عبدالله بن على خواهد رسيد از اين جهت كه نامش عبدالله است ولى نمى دانست كه خلافت براى مرد ديگرى است كه نام او هم عبدالله است يعنى ابوالعباس سفاح .
علاء بن رافع ، توه ذوالكلاع حميرى ، نديم سليمان بن هشام بن عبدالملك بود و هيچ گاه از او جدا نمى شد. هنگامى كه سيه جامگان در خراسان پيروز شده و نزديك عراق رسيده بودند و شايعه پراكنى ميان مردم شدت پيدا كرده بود و دشمنان آنچه مى خواستند در مورد بنى اميه و دوستان ايشان مى گفتند، علاء همچنان با سليمان بود.
علاء مى گويد : در واپسين روزهاى خلافت يزيد ناقص ، سليمان مقابل كاخ پدرش به ميگسارى نشست ، حكم وادى (481) نيز پيش ‍ او بود و اين شعر عرجى (482) را براى او مى خواند :
(مجبوبه و باروبنه اش دوشينه و آغاز شب كوچ كردند. آرى اشك تو بايد همواره فرو ريزد، آزرم را نگهدار كه به هاى هاى گريستى . اگر هاى هاى گريستن براى گريه كننده سودى داشته باشد، خوشا آن كاروان و باروبنه ها و خوشا دلارامى كه آنجاست و خوشا مانندهاى او)
حكم بسيار نيك و خواند و سليمان با رطل نوشيد و ما هم او را همراهى كرديم ، سرانجام دستهاى خود را زير نهاديم و خفتيم و من به خود نيامدم تا آنكه سليمان مرا تكان داد. شتابان برخاستم و گفتم : امير را چه مى شود؟ گفت : آرام و بر جاى باش . خواب ديدم گويى در مسجد دمشقم ، مردى كه در دست خود خنجرى (483) و بر سر تاجى داشت و من درخشش گوهرهاى تاج او را مى ديدم ظاهر شد و با صداى بلند اين شعر را مى خواند :
(اى بنى اميه ! پراكندگى و از ميان رفتن پادشاهى شما نزديك شده است و ديگر باز نمى گردد...)
گفتم : امير را در پناه خدا قرار مى دهم . اين از وسوسه هاى شيطانى و خوابهاى پريشان است و از چيزهايى است كه فكر و انديشه به سبب شنيدن اين شايعات فراهم مى آورد. گفت : كار همان گونه است كه به تو گفتم . ساعتى خاموش ماند و گفت : اى حميرى ، چه چيزهاى دورى را كه زمان بزودى مى آورد
علاء مى گويد : به خدا سوگند، از آن پس ديگر بر باده گسارى نتوانستم بنشينيم . (484)
اندكى پس از زوال پادشاهى بنى اميه از يكى از پيرمردان ايشان پرسيده شد، سبب زوال پادشاهى شما چه بود!؟ گفت : كارگزاران ما بر رعيت ستم كردند و آنان آرزوى آسوده شدن از ما را داشتند. بر خراجگزاران خراجهاى سنگين بار شد، از سرزمينهاى ما كوچ كردن و زمينهاى آباد ما تباه و خزانه اى ما تهى گرديد. بر وزيران خود اعتماد كرديم ، آسايش خود را بر مصالح ما ترجيح دادند و بدون اطلاع (485) و علم ما هر كارى ؟ خواستند انجام دادند. پرداخت مقررى لشكريان ما به تاخير افتاد، و فرمانبردارى آنان از ما زايل شد، دشمنان ما آنان را فرا خواندند و ايشان آنان را يارى دادند. دشمنان به جنگ ما آمدند و ما به سبب كمى ياران خود از آنان ناتوان مانديم ، و پوشيده نگهداشتن اخبار درست از ما، مهمترين سبب پادشاهى ما بود.
سعيد بن عمر بن هبيرة مخزومى يكى از وزيران و نديمان و افسانه سرايان مروان بود. چون كار ابوالعباس سفاح بالا گرفت به بنى هاشم پيوست او از طريق ام هانى ، دختر ابوطالب ، با آنان خويشاوند بود. ام هانى همسر هبيرة بن ابى وهب مخزومى بود و براى او جعده را آورد. سعيد از ويژگان و نزديكان سفاح شد. روزى ابوالعباس سفاح در حيره (486) دستور داد سر بريده مروان را بياورند. چون آوردند به حاضران گفت : كداميك از شما اين را مى شناسيد؟ سعيد گفت : من او را مى شناسم ، اين سر ابوعبدالملك مروان بن محمد بن مروان خليفه ديروز ماست ، خداى متعال رحمتش كناد! سعيد مى گويد : شيعيان از هر سو به من مى نگريستند و چشم بر من دوختند. سفاح به من گفت : تولدش در چه سالى بوده است ؟ گفتم : به سال هفتاد و ششم متولد شده است . ابوالعباس ‍ سفاح در حالى كه رنگ چهره اش تغيير كرد برخاست و بر من خشمگين بود. مردم هم پراكنده شدند و در آن باره سخن گفتند : گفتم : آرى به خدا سوگندت لغزشى بود كه آن قوم هرگز نمى بخشيد و فراموش نخواهند كرد. به خانه خويش آمدم و آن روز تا شب وصيت كردم و سفارشهاى خود را مى گفتم . چون شب فرا رسيد غسل كردم و آماده نماز شد. ابوالعباس سفاح معمولا چون تصميم به احضار كسى و انجام سياست مى گرفت شبانه احضار مى كرد. آن شب را تا صبح بيدار ماند. بامداد سوار شتر خود شدم و انديشيدم پيش چه كسى درباره كار خويش بروم ، هيچكس را شايسته تر از سليمان بن مجالد، وابسته بنى زهرة ، نديدم كه در نظر ابوالعباس ‍ سفاح داراى منزلتى بزرگ و از شيعيان بنى عباس بود. پيش او رفتم و گفتم : آيا ديشب اميرالمؤ منين از من نام نبرد؟ گفت : چرا سخن از تو رفت و افزود او خواهر زاده ما و نسبت به سالار خود وفادار است و اگر ما هم نسبت به او نيكى كنيم براى ما سپاسگزارتر خواهد بود. من از سليمان از اين خبرى كه داد سپاسگزارى و براى او آرزوى خير كردم و برگشتم و هيچ گاه از ابوالعباس سفاح با وجود اين موضوع جز خير و نيكى نديدم .
موضوع اين مجلس را به عبدالله بن على و ابوجعفر منصور خبر داده بودند.
عبدالله بن على نامه يى به سفاح نوشته بود و او را بر من انگيخته و از اينكه از من دست برداشته است سرزنش كرده بود و گفته بود : نبايد چنين كار و گفتارى را تحمل كرد . ولى ابوجعفر منصور نامه يى به خليفه نوشته و ضمن آن عذر مرا موجه دانسته بود. روزگارى گذشت و ابوجعفر سفاح به من گفت : اى پسر هيبره بر جاى باش ! من نشستم ، پرده را برداشتند او به اندرون رفت و اندكى درنگ كرد و سپس برگشت و در حالى كه دو جامه زردوزى شده و منقش و ردا و جبه يى پوشيده بود - و به خدا سوگند از آن بهتر نديده بودم - به من گفت : اى پسر هبيره ! موضوعى را براى تو مى گويم كه نبايد هرگز از زبانت براى هيچ كس بازگو شود. گفتم : باشد. گفت : مى دانى كه ما ولايت عهدى و حكومت را براى كسى كه مروان را بكشد قرار داده ايم ، و مى دانى كه عمويم عبدالله بن على او را با لشكر و يارانش و شركت خودش و تدبيرى كه انجام داد كشت . اينك من درباره ابوجعفر منصور سخت اندوهناكم و درباره فضيلت و علم و سن او و ايثارى كه كرده است مى انديشم ، اينك چگونه ولايت عهدى را از او بازستانم ؟ گفتم : خداوند كارهاى اميرالمومنين را قرين صلاح بدارد! من براى و حديث و سخنى مى گويم تا از آن عبرت گيرى و با شنيدن آن از مشورت با من بى نياز گردى . گفت : بگو : گفتم : در سال خليج من همراه مسلمة بن عبدالملك در قسطنطنيه بودم . ناگاه نامه عمر بن عبدالعزيز رسيد كه خبر مرگ سليمان و انتقال خلافت را به خود نوشته بود. چون من نزد مسلمه وارد شدم نامه را پيش من انداخت . خواندم و انالله و انا اليه راجعون بر زبان آؤ رد. مسلمه شروع به گريستن كرد و مدتى دراز گريست . گفتم : خداوند كار امير را قرين صلاح و بقاى او را طولانى فرمايد! گريه بر كار از دست شده نشان ناتوانى است ، مرگ هم آبشخورى است كه ناچار بايد از آن آشاميد .گفت : اى واى بر تو! من بر برادرانم نمى گريم . ابوالعباس سفاح گفت : كافى است كه دانستم و فهميد. سپس گفت : آى پسر هبيره ! برگشتم . گفت : ولى تو بدينگونه يكى از آن دو را پاداش دادى و انتقام خون خود را از ديگرى گرفتى . سعيد گفت : به خدا سوگند نفهميدم از كدام كار تعجب كنم از زيركى او يا از يادش .
در پايان روزگار بنى اميه ، عبدالله بن على با عبدلله بن حسن بن حسن در حال حركت بود و داود بن على نيز همراهشان بود. داود به عبدالله گفت : چرا به دو پسرت فرمان نمى دهى عبدالله بن حسن گفت : هنوز زمان آن دو فرا نرسيده است . عبدالله بن على برگشت و به آن دو نگريست و گفت : چنين مى بينم كه مى پندارى دو پسر تو قاتل مروان خواهند بود! عبدالله بن حسن گفت : آرى همين گونه است . عبدالله بن على گفت : هيهات ! و سپس به اين بيت تمثل جست :
(بزودى كار اين جوانمرد لاغر اندامى كه تن به مرگ داده و از قبيله جزم است او تو كفايت خواهد كرد).
به خدا سوگند، من مروان را مى كشم و پادشاهى او را از او سلب مى كنم نه تو و دو پسرت . (487)
ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى روايت ديگرى درباره علت كشته شدن شمارى از بنى اميه به دست سفاح كه از او امان گرفته بودند، آورده است . او مى گويد : زبير بن بكار از عموى خود روايت مى كند كه سفاح روزى در حالى كه پيش او گروهى از بنى اميه ، كه آنان را بر جاى امان داده بود نشسته بود قصيده يى را كه در مدح او سروده بود خواند. سفاح به بعضى از ايشان روى كرد و گفت : اين قصيده كجا قابل مقايسه با قصائدى است كه شما را با آنها ستوده اند؟ آن شخص در پاسخ ابوالعباس سفاح گفت : هيهات ! به خدا سوگند، هيچ كس درباره شما آن چنان كه ابن قيس الرقيات درباره ما گفته نسروده است .
(هيچ چيز را بر بنى اميه ناپسند نمى شمردند جز آنكه آنان هنگام خشم هم بردبارى مى كنند، همانا ايشان معدن پادشاهان اند و عرب فقط به آنان به صلاح مى رسد.).
سفاح به او گفت : فلان مادرت را گاز بگير! گويا هنوز هم هواى خلافت در دل توست ، فروگيريدشان ! آنان را فرو گرفتند و كشتند.
ابوالفرج همچنين روايت مى كند هنگامى كه آنان را كشتند ابوالعباس دستور آوردن غذا داد و فرمان داد فرش بر روى اجساد آنان افكندند و بر آن نشست و در حالى كه آن زير آنان زير آن فرش جان كندند غذا خورد و چون از غذا فارغ شد گفت : هرگز به ياد ندارم كه غذايى خوشتر و گواراتر از اين خورده باشم . آن گاه گفت : پاهايشان را بگيريد و بكشيد و ميان راه دراندازيد تا مردم ايشان را هم همانگونه كه زنده شان را لعنت مى كردند لعنت كنند. گويد : خودمان سگها را ديديم كه پاهاى آنان را به نيش گرفته بودند و به اين سو و آن سو مى كشيدند و در حالى كه شلوارهاى گرانبها بر پايشان بود تا سرانجام گنديده شدند. آن گاه خندقى كندند و آنان را در آن افكندند.
(488)
ابوالفرج مى گويد : عمر بن شبه مى گويد : محمد بن معن غفارى ، از معبد انبارى ، از پدرش نقل مى كند كه چون داود بن على از مكه آمد همه اعقاب امام حسن مجتبى عليه السلام همراهشش بودند از جمله عبدالله بن حسن بن حسن و برادرش حسن و محمد بن عبدالله بن عفان كه برادر مادرى عبدالله بن حسن بود. ميان راه داود بن على مجلسى فراهم ساخت كه نخست او هاشمى ها نشستند و امويان هم زير دست ايشان نشستند، در اين هنگام ابن هرمه (489) آمد و قصيده يى خواند كه ضمن آن گفته بود :
(خداوند هيچ مظلمه و ستمى را از مروان و بنى اميه ، نيامرزد و اين چه بد انجم و مجلس است ، بنى اميه همچون قوم عاد بودند و خداوند آنان را هلاك فرمود همان گونه كه گمراهان قوم عاد را هلاك كرد...)
گويد : داود به چهره عبدالرحمان بن عنبسة بن سعيد بن عاص خنده يى كرد كه بيشتر به دندان نشان دادن شبيه بود، چون از آن مجلس برخاستند عبدالله بن حسن به برادر خود حسن بن حسن گفت : زهر خند داود را به ابن عنبسة ديدى ؟ خدا را شكر كه آنرا از برادر من ، يعنى محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان ، برگرداند. گويد : آنان هنوز به مدينه رسيده يا نرسيده بودند كه ابن عنسبة كشته شده بود.
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : محمد بن معن ، از محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان نقل مى كند كه مى گفته است : برادرم عبدالله بن حسن كه در سال يكصد و سى و دو هجرت با داود بن على گزارد، داود را به طلاق دادن همسرش مليكه دختر داود بن حسن سوگند داده بود كه دو برادر مادرى اش محمد و قاسم ، پسران عبدالله بن عمرو بن عثمان ، را نكشد.
محمد مى گويد : بدين سبب بود كه من در كمال ايمنى پيش او رفت و آمد مى كردم و او همچنان بنى اميه را مى كشت . داود خوش ‍ نمى داشت خراسانيان مرا ببينند، و از سوى ديگر به سبب سوگند خود راهى براى كشتن من نداشت . روزى داود مرا نزدى خود فرا خواند و
و.ن نزديك او رفتم گفت : چقدر غفلت بسيار و دورانديشى اندك است ! انى موضوع را به برادرم عبدالله بن حسن گفتم . گفت : اى پسر مادرم ، خود را از اين مرد پنهان بدار و كمتر پيش او برو. من تا هنگامى كه داود مرد از او روى پنهان كردم .
مى گويم : اين كار از كه داود انجام نداد ابوجعفر منصور انجام داد.
همچنين ابوالفرج اصفهانى در همان كتاب روايت مى كند كه سديف در حالى كه گروهى از سران بنى اميه نزد ابوالعباس سفاح بودند براى او قصيده يى خواند و چنين گفت :
(اى پسر عموى پيامبر، تو پرتوى هستى كه ما يقين آشكار را با تو روشن تر
مى بينيم .)
و چون در همين قصيده به اين گفتار خود رسيد كه :
(شمشير را برهنه ساز و عفو را از ميانه بردار تا بر پشت زمين يك اموى را هم نبينى كه آنان از ديرباز كينه ورزيدند و اين كينه در دلهاى ايشان استوار شده است .)
و اين قصيده طولانى است . ابوالعباس سفاح به او گفت : اى سديف ! (انسان از شتاب آفريده شده است ) (490) و سپس به اين بيت تمثل جست :
(پدران و نياكان درگذشته ما كينه ها را زنده كردند و اين كينه ها در حالى كه آن پدران را پسرانى است ، هرگز كهنه نمى شود.)
و سپس فرمان داد همه كسانى را كه پيش او بودند كشتند.
همچنين ابوالفرج ، از على بن محمد بن سليمان نوفلى ، از پدرش از قول عموهاى خود نقل مى كند كه مى گفته اند : آنان در بصره نزد سليمان بن على بودند و گروهى از بنى اميه هم در حالى كه جامه هاى گرانقيمت رنگارنگ بر تن داشتند پيش او حضور داشتند. يكى از دو راوى ياد شده مى گويد : گويى هم اكنون به يكى از ايشان مى نگرم كه موهاى سپيد صورت خود را با مشگ و غاليه سياه كرده بود. سليمان بن على فرمان داد. آنان را كشتند و پاهاى ايشان را گرفتند و كشان كشان بيرون بردند و در حالى كه همچنان جامه هاى گرانقدرشان بر تن آنان بود سگها پاهايشان را به نيش گرفته و اين سو و آن سو مى كشيدند
ابوالفرج اصفهانى همچنين از طارق بن مبارك ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : فرستاده عمرو بن معاوية بن عتبة بن ابى سفيان پيش من آمد و گفت : عمرو به تو پيغام داده و مى گويد : اين دولت (بنى عباس ) به هنگامى فرا رسيد كه من هنوز جوان هستم و عيالوار و اموال من هم پراكنده است . در هر قبيله كه مى روم شناخته و مشهور مى شو. تصميم گرفته ام از اين حالت پوشيده زيستن بيرون آيم و زنان و حرم خود را با فديه جانم از اين وضع بيرون آورم و من اينك به درگاه امير سليمان بن على مى روم ؛ اگر ممكن است پيش بيا. من پيش او رفتم . ديدم طليسان سپيده بسيار زيبا و شلوار بلند گرانقدر بر تن دارد. گفتم : سبحان الله ! كه جوانى چه مى كند. آيا مى خواهى با اين جامه ها با اين قوم آن هم براى اين كار كه تو دارى ملاقات كنى ! گفت : نه به خدا سوگند، مى دانم كه درست نيست ولى هر جامه يى كه دارم از اين يكى كه مى بينى بهتر است . من طليسان خويش را به او دادم و طليسان او را گرفتم و پاچه هاى شلوارش ‍ را هم تا زانوهايش تا كردم . او پيش سليمان بن على رفت و شادان بيرون آمد. گفتم : براى من ، گفتم خداوند كار امير را قرين به صلاح دارد، سرزمينها مرا به سوى تو كشانده و فضل تو مرا به به سوى تو راه نموده است . اينكه يا مرا بكش يا به سلامت امانم بده . تو كيستى ، بگو تا بشناسمت .
نسب خود را براى او گفتم . گفت : خوش آمدى ، بنشين و در كمال امن و سلامت سخن بگو. سپس روى به من كرد و گفت : اى برادرزاده ، نياز تو چيست ؟ گفتم : زنانى كه همراه ما هستند، و تو از همگان به ايشان نزديكتر و سزاوارترى ، به مناسبت ترسى كه بر ما دارند بيمناك اند و هر كس خائف باشد ديگران هم بر او خائف مى شوند. به خدا سوگند، در حالى كه اشكهايش بر گونه هايش فرو مى ريخت به من پاسخ داد و گفت : اى برادرزاده ، خداوند خون تو را حفظ كند و تو را براى زنان و حرمت نگهدارد و مالت را برايت افزون فرمايد! به خدا سوگند، اگر براى من ممكن بود اين كار را نسبت به همه قوم تو انجام مى دادم .(491) اينك آشكارى به صورت متوارى و در حال امان و به صورت خائف زندگى كن و نامه هاى تو براى من برسد. به خدا سوگند، من براى او نامه مى نويسم همان گونه كه انسان براى پدر و عمويش نامه مى نويسد.
گويد : چون سخن او تمام شد من طليسان او را به او داد. گفت : آرام باش كه چون جامه ما جدا شود ديگر براى ما بر نمى گردد.
همچنين ابوالفرج اصفهانى مى گويد : احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از عمر بن شبه براى من نقل كرد كه سديف در مورد تحريض بر كشتن بنى اميه خطاب به ابوالعباس سفاح چنين سرود و كسانى از خويشاوندان سفاح را كه مروان و بنى اميه كشته بودند به ياد آورد :
(چگونه ممكن است از آنها گذشت و حال آنكه از ديرباز شما را كشتند و پرده هاى حرمت را دريدند. زيد و يحيى كجايند؟ اى واى از اين سوگها و خونا! آن را پيشوايى كه در حران كشته شد كه پيشواى هدايت و سالار اشخاص مورد اعتماد بود كجاست ؟ آنان احمد را كشتند. خداى آمرزنده گناهان ، هيچ گناه مروان را نبخشايد!)
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : على بن سليمان اخفش براى من نقل كرد و گفت : محمد بن يزيد، از قول يكى از شيعيان بنى عباس اش ‍ عار زير را كه در تحريض آنان بر كشتن بنى اميه سروده است براى من خواند :
(برحذر باشيد مبادا در قبال عذر خواهى ايشان نرمش نشان دهيد كه عذرخواهى آنان جز خوف و طمع نيست . اگر ايشان ايمنى يابند، دشمنى خويش را آشكار مى سازدن ولى چون با زبونى سركوب شدند اينك آن را پذيرا شدند. آنان در طول هزار ماه حكومت گذشته ايشان شرنگ اندوهها را پياپى ننوشيده اند!....)