جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۳

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۴ -


آنگاه از جنگ صفين و فتنه ها نام برد و او را سرزنش كرد و كارهاى زشت ديگرى را هم بر شمرد و به على عليه السلام نسبت داد. سپس گفت : اى فرزند عبدالمطلب ، خداوند به اين جهت كه شما خليفگان را كشتيد و خونهاى حرام را حلال شمرديد و كارهاى ناروا كرديد و بر پاداشهاى حرص ورزيديد، پادشاهى را به شما ارزانى نداشت . و تو خودت اى حست ، با خود مى گفتى خلافت به تو مى رسد ولى ترا خرد و كفايت اين كار نيست و كردار خداوند سبحان را با خود چگونه ديدى ؟ عقلت را از تو گرفت و ترا در حالى رها كرد كه نادانترين فرد قريش باشى و ترا مسخره و استهزاء مى كنند و اين به سبب كردار ناپسند پدرت بود. ما اينك ترا فراخوانده ايم تا خودت و پدرت را دشنام دهيم ؛ اما پدرت را خداوند خود سزايش داد و كار او را از ما كفايت كرد، اما تو اكنون اسير دست ما و در اختيار مايى هر چند بخواهيم درباره ات انجام مى دهيم و اگر ترا بكشيم بر ما از خداوند گناهى و در نظر مردم عيبى نيست آيا مى توانى پاسخ ما را بدهى و ما را تكذيب كنى ؟ و اگر تصور مى كنى ما در موردى دروغ گفتيم پاسخ آنرا به ما بگو وگرنه بدان كه خودت و پدرت ستمگريد
سپس وليد بن عقبة بن ابى معيط سخن مى گفت و چنين اظهار داشت : اى بنى هاشم ، شما دايى هاى عثمان بوديد (397) و او براى شما چه نيكو پسرى بود؛ حق شما را مى شناخت . شما خويشاوندان همسرش بوديد و او چه داماد پسنديده يى بود كه شما را گرامى مى داشت ، ولى شما نخستين كسانى بوديد كه بر او رشك برديد و حسد ورزيديد و پدرت با ستم او را كشت و هيچ عذر و بهانه اى نداشت . ديديد كه خداوند چگونه خون او را طلب كرد. و شما را به اين روز انداخت ؟ به خدا سوگند، بنى اميه براى بنى هاشم بهتر از بنى هاشم براى بنى اميه بودند و معاويه براى خود بهتر از توست .
سپس عتبة بن ابوسفيان سخن گفت . او چنين اظهار داشت : اى حسن ، پدرت بدترين فرد قريش براى قريش بود. خونريزترين آنان و قطع كننده ترين ايشان در پيوند خويشاوندى و داراى شمشير و زبان دراز بود. زنده را مى كشت و بر مرده عيب مى گرفت و تو خود از كسانى هستى كه عثمان را كشته اند و ما ترا در قبال خون او مى كشيم . اما اينكه اميد به خلافت بسته اى ترا در آن سهمى نيست و آتش ‍ زنه تو آنرا براى تو بر نمى افروزد. اى بنى هاشم ، شما عثمان را كشتيد و حق بر اين است كه تو و برادرت را در قبال خون او بكشيم . اما پدرت را خداوند از او انتقام گرفت و كار او را از ما كفايت كرد. اما تو، به خدا سوگند اگر ما ترا در قبال خون عثمان بكشيم مرتكب گناه و ستمى نشده ايم .
سپس مغيرة بن شعبه سخن گفت و بر على دشنام داد و گفت : به خدا سوگند، من بر او در مورد هيچ حكم و قضاوتى كه در آن سركشى و كژى كرده باشد عيب نمى گيرم ولى او عثمان را كشته است . و همگى سكوت كردند.
در اين هنگام حسن بن على عليه السلام سخن گفت . نخست حمد و ثناى خداوند را بر زبان آورد و بر رسول خدا و آل او درود فرستاد. سپس گفت : اى معاويه ! اينان به من دشنام ندادند بلكه تو مرا دشنام دادى و اين كار ناپسند در تو نهفته است و بدانديشى است كه توبه آن شناخته شده اى و خوى زشتى است كه بر آن پايدارى و ستم تو بر ما و دشمنى تو با محمد صلى الله عليه و آله و خاندان اوست . اينك اى معاويه ، تو و ايشان گوش فرا دهيد و بشنويد درباره تو و ايشان چيزى خواهم گفت كه به مراتب كمتر از آن است كه در شما نهفته و سرشته است .
اى گروه ! شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد آن كسى را كه امروز دشنام داديد بر هر دو قبله نماز گزارده است در حالى كه ، تو اى معاويه بر آن دو قبله كافر بوده اى و آنرا گمراه مى پنداشتى و با گمراهى ، لات و عزى را مى پرستيدى !
شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد كه او هر دو بيعت ، يعنى بيعت فتح و بيعت رضوان را انجام داده است و حال آنكه تو اى معاويه در مورد يكى از آن دو كافر و در مورد ديگرى پيمان گسل بودى .
و شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد كه او نخستين كس است كه ايمان آورد و حال آنكه اى معاويه ، تو و پدرت از كسانى بويد كه (با عطاى ماپروردگار دلهايتان را به دست آورديد و كفر خود را پوشيده مى داشتيد و تظاهر به اسلام مى كرديد و با بخشيدن اموال شما را دلجويى مى كردند.
شما را به خدا سوگند مى دهم مگر نمى دانيد كه در جنگ بدر او پرچمدار پيامبر صلى الله عليه و آله بود و حال آنكه رايت مشركان با معاويه و پدرش بود؛ سپس در جنگهاى احد و احزاب با شما روياروى شد و همچنان رايت پيامبر صلى الله عليه و آله بر دوش او بود و رايت شرك با تو و پدرت . در همه آن جنگها خداوند براى او پيروزى نصيب كرد ححبيب او را چيره داشت و دعوت او را يارى و سخن او را تصديق فرمود و پيامبر صلى الله عليه و آله در همه جنگها از او راضى و بر تو و پدرت خشمگين بود. اى معاويه ، ترا به خدا سوگند مى دهم آيا آن روز را به ياد دارى كه پدرت سوار بر شتر سرخ مويى آمد، تو شتر را مى راندى و همين برادرت عتبه آنرا مى كشيد و همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله شما را ديد فرمود : (خداوندا، شتر سوار و آن كس كه آنرا مى راند و آن كس كه آنرا مى كشد لعنت فرماى !)
اى معاويه آيا شعرى كه براى پدرت هنگامى كه تصميم گرفت مسلمان شود نوشتى فراموش كرده اى ؟ در آن شعر او را از مسلمان شدن نهى كرده و چنين گفته بودى :
(اى صخر! مبادا روزى مسلمان شوى و ما را رسوا كنى پس از آنان - دايى و عمويم و عموى مادرم .... - كه در بدر كشته و پاره پاره شدند.)
و به خدا سوگند آنچه از كارهاى تو كه پوشيده داشتم بيشتر و بزرگتر است از آنچه كه آشكار ساختم .
واى گروه ! شما را به خدا سوگند مى دهم مگر نمى دانيد كه از ميان اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله اين على بود كه همه شهوات را بر خود حرام كرد و اين آيه درباره او نازل شده است كه خداوند مى فرمايد : (اى كسانى كه گرويده ايد چيزهاى پاكيزه يى را كه خداوند براى شما حلال فرموده است بر خود حرام مكنيد.) (398) و نمى دانيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بزرگان اصحاب خود را به جنگ بنى قريظه فرستاد و همينكه آنان از حصارهاى خويش فرود آمدند اصحاب همگى گريختند و پيامبر على را با رايت فرستاد و او بود كه آنان را مجبور كرد تا به فرمان خدا و رسول او تسليم شوند و در خيبر هم همان گونه رفتار كرد.
سپس گفت : اى معاويه ، خيال مى كنم تو نمى دانى كه من از نفرين پيامبر صلى الله عليه و آله بر تو آگاهم كه چون مى خواست براى بنى خزيمه نامه يى بنويسد ابن عباس را پيش تو فرستاد و احضارت فرمود. ابن عباس ترا در حالى كه غذا مى خوردى ديد؛ دوباره او را پيش تو فرستاد همچنان مشغول خوردن بودى و پيامبر صلى الله عليه و آله بر تو نفرين فرمود كه تا هنگام مرگ همواره گرسنه بمانى . (399)
واى گروه شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله ابوسفيان را در هفت مورد لعن و نفرين فرموده است كه نمى دانيد آنرا رد كنيد :
نخست ، روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به طائف مى رفت تا قبيله ثقيف را به اسلام و دين دعوت فرمايد، ابوسفيان پيامبر را بيرون از مكه ديد و به جان پيامبر افتاد و او را دشنام داد و نادان و دروغگويش خواند و او را بيم داد و قصد حمله به پيامبر صلى الله عليه و آله را داشت . خدا و رسولش او را لعنت كردند و او از آزار بيشتر بازداشته شد.
دوم ، (روز كاروان ) كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى فروگرفتن آن كاروان كه از شام بيرون آمده بود ابوسفيان كاروان را در كنارى كشاند و از ساحل دريا گريخت و مسلمانان به كاروان دست نيافتند و پيامبر صلى الله عليه و آله ابوسفيان را لعن و نفرين فرمود و جنگ بدر به همان سبب درگرفت .
سوم ، روز احد كه ابوسفيان پايين كوه و پيامبر بالاى كوه بودند و ابوسفيان بانگ برداشته بود كه : (اى هبل ، پايدار و بلند مرتبه باش ) و اين سخن را چند بار تكرار كرد و پيامبر و مسلمانان او را همانجا ده بار لعن و نفرين كردند.
چهارم ، روزى كه ابوسفيان همراه احزاب و قبيله غطفان و يهوديان آمد و پيامبر با تضروع به درگاه خدا او را لعنت فرمود.
پنجم روزى ، كه ابوسفيان همراه قريش آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله را از ورود به مسجدالحرام و قربانى ها را از رسيدن به قربانگاه بازداشتند و اين در حديبه بود و پيامبر صلى الله عليه و آله ابوسفيان و سران و پيروان آن جماعت را لعنت فرمود و گفت : (همه آنان نفرين شده اند و كسى ميان ايشان نيست كه به راستى ايمان آورد). گفته شد : اى رسول خدا، آيا براى هيچيك از ايشان اميد مسلمان شدن هم نيست ، و اين لعنت چگونه است ؟ فرمود : اين لعنت به پيروان ايشان نمى رسد ولى از سران ايشان هيچ كس رستگار نمى شود.
ششم ، آن روزى كه سوار بر شتر سرخ موى بود.
هفتم ، هنگامى كه گروهى روى گردنه كمين كردند تا شتر پيامبر را رم دهند. آنان دوازده تن بودند كه ابوسفيان هم از ايشان بود. اينها اى معاويه براى تو پاسخ تو بود.
اما تو اى پسر عاص ! آغاز كار و نطفه تو ميان چند كس مشترك است . مادرت ترا با زناكارى و رابطه نامشروع زاييد؛ چهار تن از قريش ‍ درباره اينكه كداميك پدر تو هستند با يكديگر به محاكمه پرداختند و سرانجام قصاب قريش كه نسب او از همه پست تر و منصبش از همه فروتر بود در مورد تو بر ديگران غلبه كرد. سپس پدرت برخاست و گفت : من محمد ابتر را دشنام و ناسزا مى دهم و خداوند درباره او آنچه لازم بود، نازل فرمود
و تو درباره همه موارد با رسول خدا جنگ كردى و در مكه ايشان را هجو گفتى و آزار دادى و تمام مكر خود را در مورد او اعمال كردى و از همگان او را بيشتر تكذيب كردى و با او دشمنى مى ورزيدى .
سپس همراه كشتى نشينان پيش نجاشى رفتى تا جعفر و يارانش را به مكه برگردانى . چون آنچه اميد داشتى بر خطا رفت و خداوندت نااميد گرداند و دروغ و سخن چينى ترا آشكار فرمود، ناچار تندى و تيزى خود را در مورد دوست خودت عمارة بن وليد به كار بستى و از حسد و رشكى كه بر او سبب آنچه با همسرت كرده بود داشتى نزد نجاشى درباره او سخن چينى كردى و خداوند تو و دوست ترا رسول ساخت .
تو در دوره جاهلى و اسلام دشمن بنى هاشم بوده اى ، و خود مى دانى و اين جمع هم همگى مى دانند كه پيامبر صلى الله عليه و آله را با هفتاد شعر هجو گفتى و پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت : (پروردگارا، من شعر نمى گويم و سزاوار من نيست ، خدايا! او را در قبال هر حرف هزار لعنت فرماى ) و در اين صورت لعنت بى شمار از خداوند بر تو است .
اما آنچه درباره كار عثمان گفتى ، اين تو بودى كه دنيا را براى او به آتش كشيدى و شعله بر افروختى و سپس به فلسطين رفتى و چون خبر كشته شدن او به تو رسيد گفتى : من ابوعبدالله هستم چون دملى را بفشارم آنرا به خونريزى مى اندازم .سپس خود را به معاويه چسباندى و دين خود را به دنياى او فروختى و ما ترا در مورد دوستى و دشمنى ات سرزنش نمى كنيم و به خدا سوگند كه عثمان را در زندگى او يارى ندادى و هنگامى كه كشته شد براى او خشمگين نشدى . اى پسر عاص ، واى بر تو! مگر تو در مورد بنى هاشم هنگامى كه از مكه براى رفتن پيش نجاشى بيرون آمدى اين اشعار را نگفته اى :
(دختركم مى گويد : اين سفر به كجاست ، و اين حركت از من پوشيده نيست . گفتم : رهايم كن ، من مردى هستم كه درباره جعفر آهنگ نجاشى دارم ..)
اين پاسخ توست آيا شنيدى ؟!
اما تو اى وليد، به خدا سوگند، من ترا درباره كينه و دشمنى با على ملامت نمى كنم زيرا او ترا در مورد باده نوشى هشتاد تازيانه زده است و پدرت را در حضور رسول خدا گردن زده است و تو كسى هستى كه خداوند او را فاسق ناميده و على را مومن نام نهاده است و اين هنگامى بود كه شما دو تن با يكديگر مفاخره مى كرديد و تو گفتى : اى على ساكت باش كه من از تو شجاعتر و سخن ور ترم . على به تو فرمود : اى وليد خاموش باش كه من مؤ منم و تو فاسقى و خداوند متعال در موافقت با سخن على اين آيه نازل فرمود كه : (آيا كسى كه مؤ من است چون كسى است كه فاسق است ! يكسان نيستند.) و باز در مورد تو و در موافقت با سخن على عليه السلام اين آيه را درباره تو نازل فرموده است : (اگر فاسقى براى شما خبر آورد، تحقيق و جستجو كنيد) (400)
اى وليد واى بر تو! هر چه را فراموش مى كنى اين ابيات شاعر را كه درباره تو و على سروده است فراموش مكن كه گفته است :
(خداوند و قرآن گرانقدر را درباره على آيتى است كه در آن وليد از فسق و على انباشته از ايمان است ....)
و ترا با قريش چه كار و چه نسبت ؟ كه تو گبر كى از مردم (صفوريه ) (401) هستى و به خدا سوگند مى خورم كه تو از آن كسى كه خود را به او مى رسانى بزرگترى و پيش از او متولد شده اى .
اما اى تو عتبه ! خردمند نيستى كه پاسخت گويم و عاقل نيستى كه با تو گفتگو و عتاب كنم و ترا نه خيرى است كه به آن اميد توان بست و نه شرى كه از آن توان بيم كرد؛ عقل تو و عقل كنيزت يكسان است و بر فرض كه در حضور جمع ، على را دشنام مى دهى ، دشنامت او را زيانى نمى رساند :
اما اينكه مرا به كشتن تهديد مى كنى ، اى كاش آن مرد (ريش دراز) لحيانى را هنگامى كه در بستر خود يافتى مى كشتى . آيا از اين ابيات نصر بن حجاج كه درباره تو سروده است آزرم نمى كنى !
(اى مردان ، واى از اين پيشامد روزگار و ننگى كه ابوسفيان را زبون ساخته است ! به من خبر رسيده كه مرد تبهكارى فرومايه يى از قبيله لحيان به عروس عبته خيانت ورزيده است .)
و پس از اين ديگر به خود اجازه نمى دهم بيشتر درباره او سخن بگويم . چگونه ممكن است كسى از شمشير تو بترسد و حال آنكه كسى را كه ترا سخت رسوا نمود نكشتى ؟ و چگونه ترا در مورد كينه داشتن تو نسبت به على سرزنش كنم در حالى كه دايى ، تو وليد، را در جنگ تن به تن روز بدر كشته است و با حمزه در كشتن جد تو عتبه شركت داشته است و برادرت حنظله را هم همانجا كشته است .
اما تو اى مغيره ! هرگز شايسته نيستى كه در اين گفتگو و نظير آن وارد شوى . داستان تو داستان پشه يى است كه به درخت خرما گفت : مواظب باش كه مى خواهم از شاخ تو پرواز كنم ! درخت خرما گفت : مگر من متوجه نشستن تو بر خود شده ام تا اينك بدانم كه از روى من خواهى پريد!؟ و به خدا سوگند، ما هرگز توجهى به ستيز و دشمنى تو با خود نكرده ايم و چون از آن آگاه شويم اندوهگين نمى شويم و سخن تو بر ما دشوار نيست . همانا حد زنا بر طبق حكم خدا بر تو ثابت است و عمر اجراى آن حق را در مورد تو معطل ساخت و خداوند از او در آن باره باز خواست مى كند.
(به ياد دارى كه ) از رسول خدا پرسيدى : آيا مردى مى تواند به زنى كه با او قصد ازدواج دارد نگاه كند، و پيامبر فرمود : (اى مغيره تا هنگامى كه نيت زنا نداشته باشد در اين كار گناهى نيست ) و اين به سبب علم پيامبر در مورد تو بود كه زناكارى .
اما افتخار شما بر ما به امارت خودتان . همانا خداوند متعال فرموده است : (و چون بخواى دهى را هلاك گردانيم ناز پروردگارش را فرمان (به اطاعت ) مى دهيم ، آنان تباهى بار مى آورند پس عذاب آنان صدق آيد و آنرا زير و رو مى كنيم زير و رو كردنى . (402)
آن گاه حسن عليه السلام برخاست و جامه خويش را تكان داد و برگشت . عمروعاص جامه او را گرفت و به معاويه گفت : اى اميرالمؤ منين ! شاهد گفتارش در مورد من بودى كه مادرم را متهم به زنا كرد و من مى خواهم درباره او حد تهمت زدن اعمال شود.
معاويه به عمروعاص گفت : رهايش كن ! خدايت پاداش ندهاد؟ عمرو او را رها كرد.
آن گاه معاويه گفت : به شما خبر دادم كه او از كسانى است كه معارضه با او ممكن نيست و شما را از دشنام دادن به او بازداشتم . فرمان مرا نپذيرفتيد. به خدا سوگند، از جاى خود برنخاست تا آنكه خانه را بر من تاريك ساخت . برخيزيد از پيش من برويد كه خدايتان رسوا ساخت و چون خرد را رها كرديد و از راى خيرخواه مهربان عدول كرديد خدايتان زبون ساخت و از خداوند بايد يارى جست . (403)
عمروعاص و معاويه  
شعبى روايت مى كند و مى گويد : عمروعاص پيش معاويه وارد شد تا از او حاجتى بخواهد. قضا را از عمروعاص به معاويه اخبارى رسيده بود كه بر آوردن نياز عمرو را خوش نمى داشت . بدين جهت خود را سرگرم نشان داد. عمرو گفت : اى معاويه ، بخشش ‍ زيركى است و پستى خود را به غفلت زدن ، و جفا از خويهاى مومنان نيست . معاويه گفت : اى عمرو، به چه سبب خود را سزاوار مى دانى كه ما نيازهاى بزرگ ترا برآوريم ؟ عمرو به چه سبب خود را سزاوار مى دانى كه ما نيازهاى بزرگ ترا بر آوريم ؟ عمرو خشمگين شد و گفت : با بزرگترين و واجبترين حق . زيرا تو گرفتار درياى موج خير ژرفى بودى كه اگر عمرو نمى بود در كمترين آب آن غرق مى شدى ، من ترا تكانى دادم وسط آن قرار گرفتى و سپس تكانى ديگر دادم كه بر بلندترين نقطه آن قرار گرفتى . فرمان و امر تو روان شد و زبانت پس از بند آمدن باز و چهره ات پس از ظلمت و تاريكى رخشان گرديد و خورشيد براى تو با پشم رنگارنگ و زده شده ناپديد شد و ماه با شب تاريك براى تو تاريك گشت . معاويه ظاهرا خود را خواب زد و مدتى پلكهايش را بر هم نهاد تا عمرو بيرون رفت . آن گاه معاويه درست نشست و به همنشينان خود گفت : ديديد از دهان اين مدر چه بيرون آمد، او را چه مى شد؟ اگر به تعريض و كنايه هم مى گفت كافى بود، ولى او با گفتار خود مرا خوار كرد و با تيرهاى زهرآگين خود مرا نشانه ساخت . يكى از همنشينان معاويه به او گفت : اى اميرالمؤ منين حوائج با سه منظور برآورده مى شود : يا نيازمند و حاجت خواه سزاوار آن است و حاجت او به سبب حقى كه دارد برآورده مى شود يا آنكه از كسى كه حاجت مى طلبند كريم و بزرگوار است و حاجت را چه كوچك و چه بزرگ برمى آورد يا آنكه حاجت خواه شخص فرومايه يى است و شخص شريف نفس خود را از شر زبان او حفظ مى كند و به آن منظور حاجت و نياز او را بر مى آورد.
معاويه گفت : خدا پدرت را بيامرزد چه نيكو سخن گفتى و به عمرو پيام داد تا بيايد و چون آمد حاجت او را برآؤ رد و جايزه بزرگى به او داد. عمرو همينكه گرفت و پشت كرد و برگشت معاويه اين آيه را خواند : (اگر به آنان از صدقات داده شود خشنود مى شوند و اگر داده نشود در آن صورت خشمگين مى شوند) (404) عمرو زور مى گيرم و فرمانى از تو نخواهم برد و براى تو چاه ژرفى مى كنم كه چون در آن افتى استخوان پوسيده شوى . معاويه خنديد و گفت : اى اباعبدالله ، از اين سخن منظورم تو نبودى آيه يى از قرآن بود، كه به قلبم خطور كرد و خواندم . هر كار مى خواهى بكن .
عبدالله بن جعفر و عمروعاص در مجلس معاويه  
مدائنى روايت مى كند و مى گويد : روزى در حالى كه معاويه با عمروعاص نشسته بود حاجب گفت : عبدالله بن جعفر بن ابى طالب آمد. عمرو گفت به خدا امروز با او بدرفتارى مى كنم . معاويه گفت : اى اباعبدالله ! اين كار را مكن كه نمى تواند داد خويش را از بستانى و شايد تو با اين كار منقبتى را از او كه بر ما پوشيده است آشكار گردانى و چيزى را كه دوست نمى داريم از او بدانيم روشن سازى .
در همين هنگام عبدالله بن جعفر رسيد. معاويه او را نزديك خود نشاند. عمرو روى به يكى از همنشينان معاويه كرد و آشكارا و بدون اينكه از عبدالله بن جعفر پوشيده بدارد به على عليه السلام دشنام داد و عيب بسيار زشتى براى او شمرد.
رنگ چهره عبدالله بن جعفر برافروخته شد و رگهايش برآمد و از خشم مى لرزيد و سپس چون شير نر از سرير فرود آمد. عمروعاص گفت : اى ابا جعفر، خاموش باش ، عبدالله بن جعفر به او گفت : تو خاموش باش ، اى بى مادر، و سپس اين دو بيت را خواند :
(گمان مى كنم بردبارى من قوم مرا بر من گستاخ كرده است و حال آنكه گاهى مرد بردبار جهل مى ورزد.)
سپس آستينهاى خود را بالا زد و گفت : اى معاويه ، تا چه هنگامى بايد جرعه خشم و غيظ ترا فرو دهيم ؟ و تا چه هنگام بايد بر سخنان ناخوشايند تو صبر كنيم و بى ادبى و خوى نكوهيده ات را تحمل نماييم ؟ زنان سوگوار بر تو بگريند! بر فرض كه براى دين حرمتى قائل نيستى كه ترا از آنچه براى تو روا نيست باز دارد، آيا آداب مجالست ، تو را از اينكه همنشين خود را نيازارى باز نمى دارد؟ به خدا سوگند، اگر عواطف پيوندهاى خويشاوندى ترا به مهرورزى وامى داشت يا اندكى از اسلام حمايت مى كردى هرگز اين فرزندان كنيزكان روسپى و بردگان سست عنصر با آبروى قوم تو بازى نمى كردند.
بر كسى جز سفلگان و بى ادبان ، جايگاه گزيدگان پوشيده نمى ماند، و تو سفلگان قريش و غرائز كودكانه آنان را مى شناسى ، بنابراين ، اگر آنان خطاى بزرگ ترا در ريختن خون مسلمانان و جنگ با اميرالمؤ منين منطبق با صواب مى دانند موجب نشود كه مرتكب كارهايى شوى كه برخلاف مصلحت و صواب است . آهنگ راه روشن حق كن كه گمراهى تو از راه هدايت و غوطه ورى تو در درياى بدبختى طولانى شده است .
و بر فرض كه نمى خواهى در اين زشتى كه براى خود برگزيده اى سخن ما را بپذيرى و از خيرخواهى ما پيروى كنى هنگامى كه براى كارهاى خود پيش يكديگر جمع مى شويم از بدگويى در مورد ما و شنيدن آن ما را معاف بدار و در خلوت خود هر كارى مى خواهى بكن و خداوند در اين باره با تو حساب خواهد فرمود؟ به خدا سوگند اگر اين نبود كه خداوند پاره يى از حقوق ما را در دست تو قرار داده است هرگز پيش تو نمى آمدم
سپس گفت : اگر چيزى را كه ياراى آنرا ندارم بر من با زور تكليف كنى در آن صورت همين اخلاق من كه خوشايند تو است ترا ناخوش خواهد نمود.
معاويه گفت : اى اباجعفر، ترا سوگند مى دهم كه بنشينى . خداوند لعنت كند آن كس را كه سوسمار سينه ات را از لانه اش بيرون كشيد. آنچه گفتى حضورت فرستاده خواهد شد و هر آرزويى داشته باشى پيش ما برآورده است و بر فرض كه منصب و مقام پسنديده ات هم نبود باز خلف و خوى و شكل و هيات تو پيش ما براى تو دو شفيع (گرانقدر) است . وانگهى تو پسر ذوالجناحين و سرور بنى هاشمى .
عبدالله گفت : هرگز؟ سرور بنى هاشم حسن و حسين هستند و در اين باره هيچ كس با آن دو ستيز ندارد.
معاويه گفت : اى اباجعفر! ترا سوگند مى دهم هر حاجتى دارى بگو كه هر چه باشد آنرا برمى آورم هر چند تمام ثروت خود را از دست بدهم . عبدالله گفت : در اين مجلس هرگز! و برگشت .
معاويه بر او چشم دوخت و همچنان كه او مى رفت گفت : به خدا سوگند، گويى رسول خدا صلى الله عليه و آله است . راه رفتن و هيكل و خلق و خويش همان گونه است . آرى پرتوى از آن چراغ است و دوست مى دارم در قبال گرانبهاترين چيزى كه دارم او برادرم مى بود. سپس معاويه به عمروعاص نگريست و گفت : اى اباعبدالله خيال مى كنى چه چيزى او را از سخن گفتن با، تو بازداشت . گفت : همان چيزى كه بر تو پوشيده نيست .
معاويه گفت : خيال مى كنم مى خواهى بگويى از پاسخ تو بيم كرد، هرگز! به خدا سوگند كه او ترا كوچك و حقير شمرد و ترا شايسته سخن گفتن نديد. مگر نديدى كه روى به من كرد و خود را از حضور تو غافل نشان داد؟ عمرو گفت : آيا مى خواهى پاسخى را كه برايش آماده كرد بودم بشنوى ؟ معاويه گفت : اى اباعبدالله ! خود را باش كه اينك هنگام پاسخ آنچه در امروز گذشت نيست .
معاويه برخاست و مردم پراكنده شدند.
عبدالله بن عباس و مردانى از قريش در مجلس معاويه  
همچنين مدائنى روايت مى كند كه يك بار كه عبدالله بن عباس پيش معاويه آمد. معاويه به پسر خود يزيد و به زياد بن سميه و عتبة بن ابى سفيان و مروان بن حكم و عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه و سعيد بن عاص و عبدالرحمان بن ام حكم گفت : مدتهاست كه عبدالله بن عباس را نديده ام و در آن ستيز هم ميان ما و او و پسر عمويش پيش آمد پسر عمويش او را براى حكميت پيشنهاد كرده بود كه پذيرفته نشد. اينك او را به سخن گفتن تحريك كنيد تا به حقيقت صفت و كنه معرفت او آشنا شويم و امورى از تيز هوشى و درست انديشى او را كه بر ما پوشيد مانده است بشناسيم . چه بسا مردى را به آنچه در او نيست توصيف مى كنند و اسم و لقبى به او مى دهند كه سزاوار آن نيست .
معاويه بن ابن عباس پيام فرستاد و او را فراخواند و چون وارد شد و نشست نخست عتبة بن ابى سفيان شروع به سخن گفتن كرد و گفت : اى ابن عباس چه چيزى مانع آن شد كه على ترا به حكميت بفرستد؟ گفت : به خدا سوگند، اگر اين كار صورت مى گرفت ، عمروعاص دچار حريفى چون شتر سركش مى شد كه سختى لگام او دستهايش را به ستوه مى آورد، عقلش را چنان مى ربودم كه آب دهانش در گلويش بشكند و بر سويداى دلش آتش مى زدم و هيچ كارى استوار نمى كرد و هيچ خاكى بر نمى افشاند مگر آنكه بدان آگاه مى شدم .(405)اگر او زخمى را مى فشرد من قواى او را درهم مى شكستم ، با تيغ گفتارى كه تيزى آن كندى نمى پذيرفت و اصالت انديشه يى كه همچون پيك آجل آماده بود و از آن گريزى نبود پرده سخن و پندارش را مى دريدم و تيزى آنرا كند مى ساختم و بدانگونه نيت افراد متقى را تيزتر مى ساختم و شبهه هاى افراد شك كننده را مى زدودم .
عمروعاص خطاب به معاويه گفت : اى اميرالمؤ منين به خدا سوگند اين آغاز طلوع شر و غروب آخر و پايان خير است ، و در كشتن و بريدن او ماده فساد قطع مى شود، هم اكنون بر او حمله كن و فرصت را غنيمت شمار و با فرو گرفتن او ديگران را بر جاى نشان و كسانى را كه پشت سر اويند پراكنده ساز.
ابن عباس خطاب به عمرو گفت : اى پسر نابغه ! به خدا سوگند عقل تو گواه و خرد تو نارسا شده است و شيطان از زبان تو سخن مى گويد. اى كاش چنين كارى را روز جنگ صفين كه به نبرد تن به تن و جنگ با پهلوانان دعوت شدى خودت انجام مى دادى ، در آن روزى كه زخمها افزون و نيزه ها شكسته شد و (به حساب خودت ) براى جنگ تن به تن به مصاف اميرالمؤ منين على رفتى و او با شمشير آهنگ تو كرد و همينكه دندانهاى مرگ را ديدى پيش از نبرد با او حيله ورزيدى كه چگونه برگردى ، ناچار به اميد نجات و از بيم او كه مبادا ترا با حمله خويش بكوبد و نابود كند، عورت و شرمگاه خويش را آشكار ساختى . سپس به صورت شخص ‍ خيرخواهى به معاويه پيشنهاد كردى ، با او نبرد كند و در نظرش مبارزه با على عليه السلام را آراستى به اين اميد كه از شر معاويه خلاص شوى و وجودش را نابود سازى و او نادرستى و پليدى ترا كه در سينه ات بود و نفاقى را كه در دلت جاى داشت و نيز هدف ترا شناخت .
بنابراين تيغ زبانت را در نيام كن و الفاظ زشت خود را ريشه كن ساز كه تو در كنار شير بيشه و درياى بيكران قرار دارى . اگر به مبارزه شير بروى ترا شكار مى كند و اگر پاى در آن دريا نهى ترا فرو مى بلعد.
مروان بن حكم گفت : اى ابن عباس تو دندانهاى نيش خود را برمى گردانى و از آتش زنه خود آتش برمى فروزى ، اميد بر غلبه و آرزوى عافيت دارى و اگر بردبارى و گذشت اميرالمؤ منين (معاويه ) نمى بود با كوچكترين انگشت خود شما را فرو مى گرفت و به آبشخورى دور افتاده مى افكند. به جان خودم سوگند اگر بر شما حمله برد اندكى از حق خود را از شما گرفته است و اگر از گناهان شما درگذرد از ديرباز معروف به گذشت است .
ابن عباس به او گفت : اى دشمن خدا و اى كسى كه رانده رسول خدايى و خونت حلال شده است و تو ميان عثمان و رعيت او چنان دخالتى كردى كه مردم را به بريدن رگهاى گردن او و سوار شدن بر دوش او واداشتى . به خدا سوگند، اگر معاويه بخواهد انتقام خون عثمان را بگيرد بايد ترا در آن مورد فرو گيرد و اگر در كار عثمان به دقت بنگرد آغاز و فرجامش را در تو خواهد يافت . اما اين گفتارت كه به من مى گويى (تو دندانهايت را برمى گردانى و آتش افروزى مى كنى .) از معاويه و عمروعاص بپرس تا درباره جنگ هرير خبرت دهند كه پايدارى ما در قبال بلاها و سبك شمردن ما مشكلات را چگونه بود و از دليرى ما در حمله ها و پايدارى ممتد ما به هنگام سختى ها و اينكه با پيشانى و گلوى خود به استقبال شمشير و نيزه مى رفتيم بگويند، مگر ما در آن آوردگاهها ضعفى از خود نشان داديم ؟ آيا براى دوست خود جانفشانى نكرديم ! و ترا در آن جنگ نه مقام پسنديده يى بود و نه جنگى مشهور و نه چيزى كه به شمار آيد و آن دو چيزى را ديده اند كه اگر تو مى ديدى سخت به هراس مى افتادى . تو از كارى كه در خور تو نيست خود را بازدار و خود را بر چيزى كه از تو نيست عرضه مدار كه تو همچنين شخص دربند كشيده اى كه نمى تواند پاى خود را فرو يا دست خويش را برآورد. زياد گفت : اى ابن عباس ، من مى دانم كه حسن و حسين را از آمدن با تو به حضور اميرالمومنين معاويه فقط آنچه در دل خود تصور مى كنند و غرور و شيفتگى به گروهى كه آنان به هنگام جنگ آن دو را رها كردند، بازداشته است و به خدا سوگند مى خورم كه اگر من عهده دار كار ايشان مى شدم آنان براى آمدن به حضور اميرالمؤ منين خويش را زحمت هم مى انداختند و در جايگاه خويش درنگ نمى كردند.
ابن عباس گفت : در آن صورت به خدا سوگند قدرت تو كمتر از اين مى بوده بر آن دو چيره شوى و بازوهايت ناتوان ، و اگر چنين قصدى كنى با گروهى از جوانمردان راست گفتار رو به رو خواهى شد كه در دفاع از آن دو صادق و بر سختى و بلا صابرند و از رويارويى بيمى نخواند داشت . چه ، با سينه هاى خود ترا فرو گيرند و با گامهاى خود ترا فرو كوبند و با تيزى لبه هاى شمشيرها و سر نيزه هاى خود بر دهانت بكوبند آن چنان كه خودت گواهى داد مرتكب كارى ناصواب شده اى و خرد و دور انديشى را تباه ساخته اى ، اينك به راستى از سؤ نيت در اين مورد پرهيز كن كه آرزويت بر باد مى شود و موجب بروز فساد ميان اين دو قبيله خواهى شد كه اينك كارشان به صلاح پيوسته است و مايه بروز اختلافات ميان آنان مى شوى و كه اينك با يكديگر الفتى دارند و آگهى اين تحريك تو براى آن دو، زيانى ندارد و توجه و انس داشتن تو به آنان هم كارى نمى سازد.
عبدالرحمان بن ام حكم (406) گفت : پاداش ابن ملجم با خدا باد كه آرزو را برآورد و ترس و بيم را امان بخشيد. شمشير را تيز كرد و استخوان مهره را نرم ساخت و انتقام خود را گرفت و ننگ را از ميان برداشت و به منزلت بزرگ و درجه بلند فايز آمد.
ابن عباس گفت : همانا به خدا سوگند كه ابن ملجم جام مرگ خود را با دست خود فراهم ساخت و خداوند متعال روان او را شتابان به دوزخ درافكند. حال آنكه اگر او رودررو به مصاف اميرالمؤ منين مى رفت ، آن شير ژيان با شمشير برنده اش با او در مى آويخت و شرنگ (مرگ ) را به كام او فرو مى ريخت و او را به وليد و عتبه و حنظله ملحق مى ساخت و با اينكه هر يك از ايشان از ابن ملجم سركش تر و استوارتر بودند على عليه السلام با شمشير فرق سرشان را شكافت و سراپايشان را آغشته به خون كرد و با پاره هاى تن آنان از گرگها پذيرايى كرد و ميان آنان و دوستانشان جدايى افكند (آنان آتشگيره دوزخ اند و وارد شوندگان در آن ) (407) (آيا از آنان هيچ كس را مى يابى يا آوايى از ايشان مى شنوى ) (408)! بنابراين ، اگر على عليه السلام غافلگير و كشته شد ننگ و عارى بر او نيست و ما همان گونه ايم كه دريد بن صمه (409) گفته است :
(ما بدون آن كه كراهتى داشته باشيم ، يا خوراك شمشير واقع مى شويم يا به شمشير خود بدون آنكه جاى تعجب باشد گوشت مى خورانيم . آرى كسانى كه خونخواه هستند بر ما حمله مى آورند، اگر كشته شويم آنان آرامش مى يابند و گاه ما براى خون خود حمله مى كنيم .) (410)
در اين هنگام مغيرة بن شعبه گفت : همانا به خدا سوگند، با خيرخواهى على را نصيحت كردم ولى او انديشه خود را برگزيد و تندروى كرد و سرانجام كار به زيان او بود نه به سودش . چنين گمان مى كنم كه بازماندگان او نيز راه او را مى روند.
ابن عباس گفت : به خدا سوگند، اميرالمومنين عليه السلام به راى پسنديده و موارد دور انديشى و چگونگى انجام كارها داناتر از اين بود كه رايزنى ترا بپذيرد. آن هم در موردى كه خداوند او را از آن كار منع فرموده و سخت گرفته است . خداوند متعال مى فرمايد : (گروهى را كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده اند چنان نمى يابى كه كسانى را كه با خدا و رسولش ستيز كرده اند دوست خود بگيرند (411)) وانگهى خود اميرالمومنين ترا به آيه ديگر و برهانى روشن آگاه فرمود و براى تو اين آيه را تلاوت فرمود (و من گمراهان را يار خود نمى گيرم ) (412) آيا براى او جايز بوده است كه در مورد اموال و خونهاى مؤ منان و مسلمانان كسى را حاكم قرار دهد كه در نظرش امين و مورد اعتماد نبوده است ؟ هيهات ! على عليه السلام به احكام خدا و سنت رسولش داناتر از اين بوده است كه در غير مورد تقيه ، در ظاهر كارى را كه در باطن مخالف آن بوده انجام دهد و آن مورد جاى تقيه نبوده است زيرا حق واضح و انصارش بسيار و دلش استوار بوده است و او همچون شمشير كشيده و در مورد اطاعت فرمان خداى خود و تقوى ، راى خويش را بر آراى اهل جهان برتر مى دانسته است .
در اين هنگام يزيد بن معاويه گفت : اى ابن عباس با زبانى بسيار گويا و رسا سخن مى گويى كه از دلى سوخته حكايت مى كند، اين كينه كه در سينه دارى رها كن كه پرتو حق ما تاريكى باطل شما را از ميان برده است .
ابن عباس گفت : اى يزيد، آرام بگير. به خدا سوگند، دلها از آن زمان كه با دشمنى نسبت به شما تيره و مكدر شده است هرگز صفا نيافته است و از آن هنگام كه از شما رميده است هنوز به محبت نپيوسته است . مردم امروز هم از كارهاى ناپسند گذشته شما راضى نيستند. اگر روزگار يارى دهد آنچه را از ما بازداشته و گرفته شده است باز خواهيم گرفت و مو به مو جبران خواهد شد و اگر تقدير چيز ديگرى باشد، دوستى خداوند براى ما بسنده است و بر دشمنان ما بهترين وكيل .
معاويه گفت : اى بنى هاشم ، در دل من از شما اندوههايى نهفته است و من سزاورم كه از شما خونخواهى كنم و ننگ و عارى را بزدايم كه خونهاى ما برگردن شما است و ستمهايى كه بر ما رفته است ريشه اش ميان شماست .
ابن عباس گفت : به خدا سوگند، اى معاويه اگر چنين قصدى كنى شيران بيشه و افعى هاى خطرناك را بر خود مى شورانى كه فراوانى سلاح و زخمهاى سنگين جلودار آنان نخواهند بود. آنان شمشيرهاى خود را بر دوش مى نهند و در حالى كه پيشروى مى كنند بر كسى با آنان بستيزد ضربه مى زنند. عوعو سگها و زوزه گرگها براى آنان بى ارزش و سبك است . خونى از آنان ضايع نمى شود و هيچ كس ‍ در كسب نام نيك و شهرت بر آنان پيشى نمى گيرد. آنان تن به مرگ داده اند و همت آنان آهنگ برترى دارد
آن چنان كه آن شاعر قبيله ازد سروده است :
(مردمى كه چون در معركه حاضر شوند هيچ ضربه و بازداشتى آنان را باز نمى دارد...)
و تو در قبال آنان همان گونه خواهى بود كه شب هرير اسب خود را براى گريز آماده كردى و مهمترين هدف تو سلامت جان اندك خودت بود. و اگر نه چنان بود كه سفلگانى از مردم شام ترا با بذل و روان خويش حفظ كردند و بقيه هم همينكه تيزى شمشيرها را چشيدند و يقين به شكست و درماندگى كردند قر آنها بر افراشتند و به آنان پناه بردند، تو پاره گوشتى در افتاده در بيابان مى بودى كه بادها اگر در خاك بر تو مى افشاند و مگسها بر گرد تو مى گشتند.
و من اين سخن را براى اين نمى گويم كه تو را از نيت و اراده ات بازدارم بلكه پيوند خويشاوندى كه مايه عطوفت و مهربانى بر تو است و امورى كه لازم است از نصيحت تو خود دارى نشود مرا به اين تذكر وا مى دارد.
معاويه گفت : اى ابن عباس ، پاداش تو با خداوند باد كه روزگار از سخن تو كه چون شمشير صيقل داده است و از انديشه اصيل تو پرده بر مى دارد. به خدا سوگند اگر هاشم كسى جز ترا نمى داشت شمار بنى هاشم كم نمى بود و اگر براى اهل تو كسى جز تو نمى بود خداوند شمارشان را بسيار مى فرمود. معاويه از جاى برخاست . ابن عباس برخاست و رفت .
ابوالعباس احمد بن يحيى ثعلب (413) در كتاب امالى خود آورده است كه عمروعاص روز اعلان راى حكمين به عتبة بن ابوسفيان گفت : آيا نمى بينى كه ابن عباس چگونه چشمهاى خود را گشوده و گوشهاى خود را تيز كرده است و اگر بتواند با آن دو سخن بگويد چنان مى كند و غفلت اصحاب او با زيركى ابن عباس جبران مى شود، و اين لحظه براى ما پر ارزش است . پس او را از من كفايت كن . عتبه گفت با تمام كوشش خود اين كار را انجام مى دهم .
عتبه مى گويد : برخاستم و رفتم و كنار ابن عباس نشستم همينكه آن قوم خواستند سخن بگويند من با او شروع به سخن گفتن كردم . ابن عباس بر دست من زد و گفت : اكنون هنگام گفتگو نيست . من خود را خشمگين نشان دادم و گفتم : اى ابن عباس اعتماد تو به بردباريهاى ما ترا شتابان به ريختن آبروى ما واداشته است و حال آنكه به خدا سوگند حجت تمام شده و ما بسيار صبر كرده ايم . سپس ‍ به او سخنان درشت گفتم : و او بر من خشم آورد و صداهاى ما بلند شد. گروهى آمدند و دستهاى ما را گرفتند و او را از من و مرا از او دور ساختند. من خود را نزديك عمروعاص رساند. او چشمكى به من زد، يعنى چه كردى ؟ گفتم : شر اين مرد سخن آور را از تو كفايت كرد. او چنان شيهه اى كشيد كه اسب برا جو شيهه مى كشد. گويد : چون ابن عباس سخن گفتن در آغاز گفتگوها را از دست داده بود ديگر خوش نداشت كه در پايان آن سخن بگويد.
ما اين خبر را به طرق ديگرى ضمن اخبار جنگ صفين در مباحث گذشته آورده ايم . (414)
عمارة بن وليد و عمرو بن عاص در حبشه  
داستان عمارة بن وليد بن مغيره مخزومى ، برادر خالد بن وليد، با عمروعاص را ابن اسحاق در كتاب مغازى خود آورده و چنين گفته است :
عمارة بن وليد بن مغيره و عمرو بن عاص بن وائل پس از مبعث پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه هر دو مشرك بودند و به حبشه رفتند آن دو شاعر و دلير و گستاخ بودند. عمارة بن وليد مردى زيباروى و تنومند بود كه در هواى او بودند و او با آنان گفتگوها داشت .
عماره و عمرو سوار كشتى شدند. همسر عمروعاص همراهش بود. چند شبى كه در دريا بودند شبى از شرابى كه همراه داشتند نوشيدند. چون مستى در عماره پديد آمد به همسر عمرو گفت : مرا ببوس . عمرو به همسر خود گفت : پسر عمويت را ببوس و آن زن او را بوسيد. عماره دلباخته او شد و از او تقاضاى كامجويى داشت و آن زن خويشتن را از او نگه مى داشت . پس از آن عمروعاص بر سكان كشتى نشست كه ادرار كند. عماره او را ميان دريا انداخت . (415) عمروعاص شنا كرد و خود را كنار كشتى رساند و سكان آن را گرفت و بالا آمد. عماره گفت : به خدا سوگند، اگر مى دانستم كه تو شناگرى در دريا نمى انداختمت ولى مى پنداشتم كه در شناگرى مهارت ندارى . عمرو كينه عماره را در دل گرفت و دانست كه او قصد جانش كرده است . آن دو به راه ادامه دادند و چون به حبشه رسيدند و از كشتى پياده شدند و آنجا منزل كردند عمرو به پدرش عاص بن وائل نوشت : تو مرا از فرزندى خود خلع كن و از جرم و گناه من نسبت به اعقاب مغيره و ديگران افراد خاندان بنى مخزوم تبرى بجوى . عمرو مى ترسيد كه مبادا پدرش را به گناه او بگيرند. چون نامه عمروعاص به پدرش رسيد پيش مردان خاندان مغيره و خاندان مخزوم رفت و به آنان گفت : اين دو مرد كه به حبشه رفته اند هر دو ستيزه جو و دليرند و از خود بر جان يكديگر در امان نيستند و نمى دانم از آن ؛ دو چه كارى سر بزند و من اينك در حضور شما از عمرو و جرم و گناهش تبرى مى جويم و او را از فرزندى خلع كرد. در اين هنگام خاندان مغيره و مخزوم با شگفتى گفتند : تو از عمرو بر عماره بيم دارى ؟ ما هم عماره را از وابستگى به خود خلع كرده ايم و از گناه او تبرى مى جوييم . آن دو را رها كن . هر دو را از خود خلع كردند و هر يك از طرف خود و گناه او تبرى جستند.
گويد : چون آن دو در حبشه مستقر شدند چيزى نگذشت كه عمارة بن وليد با همسر نجاشى ارتباط پيدا كرد (416) و چون عماره سخت زيبا و خوش چهره و تنومند بود همسر نجاشى او را مى پذيرفت و عماره پيش او آمد و شد مى كرد و چون عماره بر مى گشت موضوع را به عمرو مى گفت ، و عمرو پاسخ مى داد : من سخن ترا قبول ندارم و تصديق نمى كنم كه بر اين كار توانا باشى كه شان اين زن فراتر از اين است . چون عماره در اين باره بسيار سخن گفت ، عمروعاص كه مى دانست عماره راست مى گويد و او به خانه آن زن مى رود و از حال و هيات او كه سحرگاه بر مى گشت متوجه شد كه شب را پيش او گذرانده است و عماره و عمرو در يك خانه ساكن بودند، در عين حال موضوع را انكار مى كرد و مى خواست عماره براى او نشانى و چيزى بياورد كه نتواند انكار كند و اگر عمرو به نجاشى گزارش داد رد كردن آن ممكن نباشد. به اين منظور يك بار كه با يكديگر درباره آن زن سخن مى گفتند، عمرو به عماره گفت : اگر راست مى گويى به او بگو از روغن و عطر مخصوص نجاشى كه كس ديگرى جز او از آن استفاده نمى كند به تو بمالد و من بوى آنرا مى شناسم و اندكى از آن هم براى من بياور تا ترا تصديق كنم . عماره گفت : چنين خواهم كرد.
عماره يك بار كه پيش آن زن بود از او خواست تا آن كار را انجام دهد. زن از آن روغن معطر بر او ماليد و اندكى هم در شيشه يى ريخت و به او داد. عمرو همينكه آن را بوييد شناخت و گفت : گواهى مى دهم كه راست مى گويى و به كارى دست يافته اى كه هيچ يك از اعراب دست نيافته است و نسبت به زن پادشاه به كارى رسيده اى كه نظير آنرا نشنيده ام . آنان كه جوان واز مردم دوره جاهلى بودند انى كار را براى هر كس كه به آن برسد فضيلت و منزلت مى دانستند.
عمرو سكوت كرد و مدتى خاموش ماند تا عماره مطمئن شود. آن گاه پيش نجاشى رفت و گفت پادشاها! نابخردى از سفلگان قريش ‍ همراه من است كه مى ترسم كار او در نظرت موجب ننگ و عار من شود و مى خواهم كار او را به تو بازگو كنم . تا كنون كه گزارش ‍ نداده ام منتظر ثابت شدن آن بود. او پيش يكى از زنان توده مى رود و اين كار را بسيار انجام مى دهد و اينك اين روغن معطر ويژه توست كه آن زن به او داده است و من از آن بر خويشتن زده ام .
نجاشى همينكه روغن را بوييد گفت : راست مى گويى اين روغن معطر ويژه من است كه جز پيش زنان من جاى ديگرى موجود نيست . چون كار ثابت شد نجاشى عماره را خواست و زنان (جادوگر) را احضار كرد، جامه هاى عماره را از تن او بيرون آوردند و به زنان (جادوگر) فرمان داد به مجراى ادرار عماره دميدند و او را رها كرد.
عماره گريزان خود را ميان جانواران وحشى انداخت و او تا روزگار حكومت عمر بن خطاب همچنان در حبشه بود. گروهى از مردان بنى مغيره از جمله عبدالله بن ابى ربيعة بن مغيره به جستجوى او بر آمدند. اين عبدالله بن ربيعه پيش از آن كه مسلمان شود بحيرا نام داشت و پس از آنكه اسلام آورد پيامبر صلى الله عليه و آله او را عبدالله نام نهاد. آن گروه براى عماره كنار آبشخورى كمين كردند و او همراه جانوران وحشى براى آشاميدن آب آنجا مى آمد. چنين نقل كرده اند و پنداشته اند كه عمراه همراه گله گورخرى مى آمد كه آب بياشامد و همينكه بوى آدمى احساس مى كرد مى گريخت . سرانجام تشنگى او را درمانده كرد كنار آبشخور آمد و چندان نوشيد كه سنگين شد آنان به تعقيب او پرداختند. عبدالله بن ربيع مى گويد : خود را به او رساندم و او را گرفتم . او مى گفت : رهايم كن اگر مرا بگيرى و نگهدارى خواهم مرد. عبيدالله مى گويد : من او را همچنان نگه داشتم و او هماندم در دست من مرد. او را به خاك سپردند و برگشتند. چنين نقل كرده اند كه موهاى او تمام بدنش را پوشانده بوده است . عمروعاص ضمن شعرى از سؤ قصد عماره نسبت به همسرش و كارى كه او انجام داد ياد كرده و چنين سروده است :
(اى عماره بدان كه زشت ترين كارها براى مرد اين است كه پسر عموى خود را ناپسرى خويش قرار دهد...) (417)
كار عمرو بن عاص با جعفر بن ابيطالب در حبشه  
اما موضوع رفتن عمروعاص به حبشه را براى آنكه به جعفر بن ابيطالب و مهاجران مؤ من پيش نجاشى حيله سازى كند هر كس كه در سيره تاليف كرده آورده است . از جمله محمد بن اسحاق در كتاب المغازى خود چنين مى گويد :
محمد بن مسلم بن عبدالله بن شهاب زهرى كه از ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام مخزومى از ام سلمه دختر ابن امة بن مغيره مخزومى ، همسر محترم رسول خدا صلى الله عليه و آله برايم نقل كرد كه چنين مى گفته است : (418) چون به سرزمين حبشه مسكن گزيديم با بهترين همسايه ، يعنى نجاشى همسايه شديم ، بر دين خود ايمن يافتيم و خدا را عبادت مى كرديم بدون آنكه آزارى را كه در مكه مى ديديم بينيم و هيچ سخن كه ناخوش داشته باشيم نمى شنيديم و چون اين خبر به قريش رسيد رايزنى كردند تا دو تن از مردان چابك و نيرومند خود را در مورد ما پيش نجاشى گسيل دارند و براى او از چيزهاى طرفه مكه هدايايى بفرستند. نجاشى را پوستهاى دباغى شده بسيار خوش مى آمد، قريشى ها پوست بسيار فراهم آوردند و براى هر يك از سرداران او هم هديه يى نفيس فراهم ساختند و هدايا را همراه عبدالله بن ابى ربيعة بن مغيره مخزومى و عمرو بن عاص بن وائل سهمى گسيل داشتند و دستورهاى خود را به آن دو نفر دادند و گفتند : پيش از آنكه در مورد مسلمانان با نجاشى سخن بگوييد هديه هر يك از سردارانش را بدهيد.
آن دو پيش نجاشى آمدند در حالى كه در كشور نجاشى در بهترين خانه و كنار بهترين همسايه بوديم . هيچيك از سرداران نجاشى باقى نماند مگر آنكه پيش از آن كه با نجاشى سخن گويند به او هديه يى دادند و سپس به آنان گفتند : گروهى از غلامان سفله ما كه از دين قوم بريده اند و به آيين شما هم نگرويده اند و خود آيين تازه يى كه ما و شما آنرا نمى شناسيم آورده اند به كشور پادشاه گريخته اند؛ اشراف قوم ايشان ما را به حضور ايشان گفتگو كردمى شما به پادشاه پيشنهاد كيند آنان را به ما تسليم كند و با آنان گفتگو نكند، به هر حال اقوام اين گروه بر آنان و عيب و نقص ايشان آگاهترند. سرداران گفتند : آرى همينگونه خواهيم كرد.
عبدالله بن ربيعة و عمروعاص هداياى پادشاه را تقديم داشتند كه از ايشان پذيرفت . سپس با او سخن گفتند و چنين اظهار داشتند :
پادشاها! گروهى از غلامان سفله ما كه از آيين قوم خود گسيخته و به آيين تو هم در نيامده اند و خود آيينى تازه پديد آورده اند كه ما و تو آن را نمى شناسيم به كشور تو گريخته اند. اينك اشراف قوم ما كه پدران و عموها و خويشاوندان آنان اند ما را به حضورت گسيل داشته اند تا آنان را برگردانيم و آنان به احوال و معايب اين گروه و آنچه از ايشان ديده اند داناترند
ام سلمه مى گويد : هيچ چيز در نظر عبدالله بن ربيعه و عمروعاص بدتر از اين نبود كه نجاشى سخن مسلمانان را بشنود. در اين هنگام سرداران و ويژگان نجاشى كه برگرد او بودند گفتند : اى پادشاه ! اين دو راست مى گويند، قوم بر آنان بر اين گروه و معايب ايشان آگاهترند. مناسب است پادشاه آنان را به اين دو بسپارد تا پيش قوم خود و كشورشان ببرند.
پادشاه خشمگين شد و گفت : هرگز خداوند چنين نخواهد كرد! آنان راه به اين دو تسليم نمى كنم و هرگز حمايت خود را از قومى كه به من پناه آورده و در سرزمين من فرود آمده اند و مرا بر ديگران برگزيده اند برنمى دارم تا آنكه آنان را بخواهم و از ايشان درباره آنچه اين دو مى گويند، بپرسم ، اگر همچنان بودند كه اين دو مى گويند آنانرا به ايشان مى سپرم و پيش قوم خودشان برمى گردانم و اگر جز اين بودند آنانرا حمايت مى كنم و تا هنگامى كه در همسايگى و پناه باشند با آنان به نيكى رفتار خواهم كرد.
ام سلمه مى گويد : نجاشى به ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله پيام داد و ايشان را فراخواند. چون فرستاده نجاشى پيش ايشان آمد، جمع شدند و به يكديگر گفتند : چون پيش اين مرد برويم چه مى گوييد؟ گفتند : به خدا سوگند، همان چيزى را كه مى دانيم و پيامبرمان كه درود خدا بر او باد، به ما فرمان داده است خواهيم گفت ، هر چه پيش آيد. هنگامى كه آنان پيش نجاشى آمدند او اسقفهاى خود را فراخوانده بود، ايشان كتابهاى خود را گشوده و برگرد او نشسته بودند، نجاشى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد : اين آيين كه شما داريد و از آيين قوم خود دورى گزيده ايد و در آيين من و آيين هيچيك از اين ملت ها هم در نيامده است چيست ؟