جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۳

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۳ -


على عليه السلام به اهل شورى مى گويد : شما با آنكه مى دانيد من از هر كس ديگر جز خودم به خلافت سزاوارترم در عين حال از من عدول مى كنيد سپس سوگند مى خورد كه هرگاه در تسليم شدن او و انصرافش از حق خودش سلامت امور مسلمانان باشد و جور و ستم جز بر او روا ندارد تسليم خواهد بود. و اين سخن فقط از كسى همچون على عليه السلام است كه چون بدان يا گمان استوار داشته باشد به اينكه اگر جنگ و ستيز كند بر اسلام رخنه و سستى وارد مى شود آنرا انتخاب نمى كند. هر چند كه بايد حق را ببا منازعه طلب كرد، و در عين حال اگر بداند يا گمان استوار داشته باشد كه در خوددارى از طلب حق خود فقط رخنه و سستى در حق او اعمال مى شود ولى اسلام از فتنه در امان مى ماند بر خود واجب مى بيند كه چشم پوشى كند و در ضايع شدن حق خود شكيبا باشد و دست نگهدارد تا اسلام از فتنه مصون بماند.
اگر (اعتراض كنى و) بگويى : چرا على عليه السلام در قبال معاويه و اصحاب جمل تسليم نشد و بر غضب حق خود چشم پوشى نكرد تا اسلام از فتنه مصون بماند،؟ مى گويم جور و ستم اصحاب جمل و معاويه و مردم شام چنان نبود كه فقط مخصوص على عليه السلام باشد بلكه جور و ستم ايشان همه مسلمانان و اسلام را در برگرفته بود و آنان در نظر على از كسانى نبودند كه براى رياست امت و كشيدن بار خلافت شايسته باشند و در واقعه شرطى كه من براى تسليم بودن خود فرموده بود كه (جور و ستم فقط نسبت به شخص ‍ من اجام شود) متحقق نبود.)
و اين سخن على عليه السلام دلالت دارد بر آن كه او معتقد نبوده است كه خلافت عثمان متضمن جور و ستم بر مسلمانان و اسلام است بلكه خصوصا متضمن جور و ستم بر او بوده است و در خلافت عثمان به طور خاص بر او ستم رفته است نه اينكه اصل آن فاسد و باطل بوده باشد و اين اعتقاد خالص اصحاب (معتزلى ) ماست . (372)
سخنى از على عليه السلام پس از بيعت با عثمان  
اما اينجا آنچه را كه از روايات استنباط مى شود كه على (ع ) با اصحاب شورى درباره شمردن فضائل و خصائص خود كه با آنها از افراد شورى و ديگران متمايز بوده است تذكر داده است مى آوريم . مردم هم آنرا روايت كرده و سخن بسيار گفته اند ولى آنچه از نظر ما صحيح است كه با آن همه مطالب طولانى نبوده است ولى پس از اينكه عبدالحمان بن عوف و حاضران با عثمان بيعت كردند و على عليه السلام ار بيعت خوددارى فرمود چنين گفت : (همانا ما را حقى است كه اگر آنرا بدهند مى گيريم و اگر ندهند بر كپل شتران سوار مى شويم ، هر چند اين شبروى به درازا بكشد) (373). با سخنان ديگرى كه اهل تاريخ و سيره آنرا نقل كرده اند و ما برخى از آنرا در مباحث گذشت آورده ايم . سپس به آنان فرمود : شما را به خدا سوگند مى دهم آيا ميان شما كسى غير از من هست كه پيامبر (ص ) هنگام ايجاد عقد برادرى ميان مسلمانان ميان او و خودش عقد برادرى بسته باشد؟ گفتند : نه . فرمودن آيا ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر براى او فرموده باشد : (هر كس من مولاى اويم اين مولاى اوست ؟ گفتند : نه . فرمودن آيا ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرموده باشد : (منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون نسبت به موسى است جز اينكه پيامبرى پس از من نيست ؟) گفتند : نه . فرمود. نه فرمود آيا كسى غير از من ميان شما هست كه براى ابلاغ سوره براءة (توبه ) اميان قرار گرفته باشد و پيامبر در مورد او فرموده باشد : اين سوره را كسى جز خودم يا مردى كه از خود من است نبايد ابلاغ كند؟ گفتند : نه . فرمود : آيا نمى دانيد كه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله مكرر در صحنه هاى جنگ گريختند و من هرگز نگريختم گفتند. آرى مى دانيم . فرمود : آيا مى دانيد كه من نخستين مسلمانم ؟ گفتند : آرى مى دانيم . فرمود : كداميك از ما از لحاظ نسب به رسول خدا صلى الله عليه و آله نزديك تريم ؟ گفتند : تو. در اين هنگام عبدالرحمان بن عوف سخن على را بريد و گفت : اى على ! مردم جز عثمان را نمى خواهند، تو راهى براى كشتن خود قرار مده . سپس عبدالرحمان بن عوف به طلحه گفت : عمر به تو چه فرمان داده است ؟ گفتن : فرمان داده است هر كس جماعت مسلمانان را پراكنده سازد بكشم . عبدالرحمان به على گفت : در اين صورت بيعت كن و در غير آن صورت راه مومنان را پيروى نكرده اى و ما آنچه را فرمان داده اند درباره تو اجرا مى كنيم . فرمود : (به خوبى مى دانيد كه من براى خلافت از هر كس غير از خودم شايسته تر و سزاوارترم و به خدا سوگند، تسليم مى شوم ..) تا آخر فصل . آنگاه دست دراز كرد و بيعت فرمود.
(76) 
از سخنان آن حضرت (ع ) درباره بنى اميه  
(در اين خطبه كه با عبارت ( ان بنى اميه ليفوقوننى تراث محمد صلى الله ) (همانا بنى اميه را از ميراث محمد صلى الله عليه و آله اندكى به من مى دهند) شروع مى شود ابن ابى الحديد بحث تاريخى كوتاهى دارد كه چنين است ) : (374)
بدان كه اصل خبر را ابوالفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب اغانى (375) اسنادى كه به حارث بن حبيش مى رساند آورده است كه او گفته است : سعيد بن عاص هنگامى كه از سوى عثمان امير كوفه بود هدايايى به مدينه فرستاد و من هديه يى هم براى على عليه السلام فرستاد و براى او نامه يى نوشت كه من براى هيچكس ديگر غير از اميرالمومنين بيشتر از آنچه براى تو فرستاده ام نفرستاد. چون على عليه السلام رسيدم و نامه او را خوان فرمود : (چه سخت است اينكه بنى اميه ميراث محمد صلى الله عليه و آله را براى من ناروا مى دارند. به خدا سوگند، اگر عهده دار آن شوم آنان را دور مى افكنم همان گونه كه قصاب پاره هاى خاك آلود شكنبه و جگر را دور مى افكند.)
گويد : احمد بن جوهرى (376) از ابوزيد عمر بن شبه با اسنادى كه در كتاب آورده است براى من نقل كرد كه سعيد بن عاص ‍ هنگامى كه امير كوفه بود همراه ابن ابى عايشه ، وابسته خود، هديه يى براى على بن ابيطالب فرستاد. على فرمود : به خدا سوگند، همواره غلامى از غلامان بنى اميه از آنچه خداوند از غنايم رسول خدا قرار داده است به اندازه روزى بيوه زنان براى ما مى فرستد. به خدا سوگند، اگر باقى بمانم آنان را دور مى افكنم ، همان گونه كه قصاب پاره هاى شكنبه و جگر خون آلود را دور مى افكند.
(79) 
از سخنان آن حضرت (ع ) پس از جنگ جمل در نكوهش زنان  
(در اين خطبه كه پس از جنگ جمل و در نكوهش زنان ايراد شده است و با عبارت (معاشر الناس ان النساء نواقص الايمان ) (اى مردم همانا زنان از ايمان كم بهره اند) شروع مى شود ابن ابى الحديد پس از توضيح مختصرى درباره نقصان و كم بهره بودن زنان از ايمان ، كه منظور معاف بودن آنان از نماز در ايام قاعدگى است بحث تاريخى مفصل زير را ايراد كرده است ) :
تمام اين فصل از گفتار على عليه السلام درباره عايشه است . اصحاب (معتزلى ) ما هيچ گونه اختلافى ندارند كه عايشه در آنچه كرده خطا كرده ، ولى معتقدند كه توبه كرده است و در حالى كه از گناهان خود تائب بوده درگذشته است و از اهل بهشت مى باشد. هر كس ‍ در سيره و اخبار كتابى تصنيف كرده نوشته است كه عايشه از سرسخت ترين مردم نسبت به عثمان بوده است . تا آنجا كه جامه يى از جامه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله را بيرون آورد و در خانه خود بر چوبى نصب كرد و به هر كس به خانه اش مى آمد مى گفت : اين جامه رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه هنوز كهنه و پوسيده نشده است و حال آنكه عثمان سنت و آيين پيامبر صلى الله عليه و آله را كهنه و فرسوده كرده است .
گويند نخستين كس كه عثمان را نعثل ناميد - و نعثل يعنى كسى كه موهاى ريش و بدنش انبوه است - عايشه بوده و همواره مى گفته است : نعثل را بكشيد كه خدايش او را بكشد!
مدائنى در كتاب الجمل خود روايت كرده است : چون عثمان كشته شد عايشه در ميكه بود و چون به شراف رسيد از خبر كشته شدن عثمان آگاه شد. او شك ئو ترديد نداشت كه طلحه خليفه خواهد شد. به همين سبب گفت : نعثل از رحمت خدا دور باد، دور بودنى ! اى كسى كه انگشت تو شل است (377) بشتاب ! اى ابوشبل و اى پسر عمو شتاب كن . گويى هم اكنون به انگشت او مى نگرم كه مردم شتابان همچون هجوم شتران با او بيعت مى كنند.
گويد : چون عثمان كشته شد طلحه كليدهاى بيت المال و شتران گزنده و چيزهاى ديگرى را كه در خانه عثمان بود برداشت ، ولى چون كار خلافت او تباه شد و صورت نگرفت ، آنها را به على بن ابيطالب پس داد.
اخبار عايشه در بيرون رفتن او از مكه به بصره ، پس از كشته شدن عثمان  
ابومخنف لوط بن يحيى ازدى در كتاب خود مى گويد : چون خبر كشته شدن عثمان به عايشه كه در مكه بود رسيد، شتابان به سوى مدينه حركت كرد و مى گفت : اى صاحب انگشت شل بشتاب ، خدا پدرت را بيامرزد! همانا مردم طلحه را شايسته و سزاوار خلافت مى دانند. چون به شراف رسيد عبيدالله بن ابى سلمه ليثى با او روبرو شد. عايشه از او پرسيد : چه خبر دارى ؟ گفت : عثمان كشته شد. عايشه سپس پرسيد : پس از آن چه شد؟ عبيد گفت : كارها براى آنان به بهترين انجام يافت و با على بيعت كردند. گفت : دوست مى داشتم آسمان بر زمين مى افتاد اگر اين كار صورت بگيرد. واى بر تو! بنگر چه مى گويى . گفت : اى ام المومنين ! حقيقت همان است كه با تو گفتم . عايشه شروع به هياهو و نفرين كرد. عبيد گفت : اى ام المومنين ترا چه مى شود؟ به خدا سوگند، ميان دو كرانه مدينه هيچ كس را شايسته تر و سزاوارتر از او براى خلافت نمى بينم و در همه حالات او براى مثل و مانندى نمى يابم ؛ به چه سبب به ولايت رسيدن او را خوش نمى دارى ؟ عايشه به او پاسخ نداد.
گويد : به طرق گوناگون روايت شده است كه چون خبر كشته شدن عثمان در مكه به عايشه رسيد، گفت : خدايش از رحمت دور بدارد! اين نتيجه كارهاى خودش بود و خداوند نسبت به بندگان ستمگر نيست .
گويد : قيس بن ابى حزم روايت مى كند و مى گويد : در سالى كه عثمان كشته شد حج گزارده است و هنگامى كه خبر مرگ عثمان به عايشه رسيد همراه او بوده است كه عايشه آهنگ مدينه كرد. قيس مى گويد : ميان راه مى شنيده كه عايشه مى گفته است . اى صاحب انگشت شل ، بشتاب . و هر گاه از عثمان نام مى برده مى گفته است : خداوند او را از رحمت خود دور بدارد! تا آنكه خبر بيعت با على به او رسيده است . قيس مى گويد : در اين هنگام عايشه گفت : دوست مى داشتم آسمان بر زمين مى افتاد. و فرمان داد شترانش را به مكه برگردانند. من هم با او به مكه رفتم . ميان راه گاه مى ديدم با خود چنان سخن مى گويد كه پندارى با كسى سخن مى گويد و مى گفت : پسر عفان را مظلوم كشتند! من به او گفتم : اى ام المومنين ، مگر همين دم نشنيدم كه مى گفتى خداوند او را از رحمت خويش دور بدارد؟ و من پيش از اين ترا در حالى ديده ام كه نسبت به عثمان از همه خشن تر و زشتگوتر بوده اى . گفت : آرى چنين بود، ولى چون در كار او نگريستم آنان نخست از او خواستند توبه كند و چون ماننت سيم پاك و سپيد شد، در حالى كه روزه بود و محرم ، در ماه حرام به سوى او هجوم بردند و كشتندش
گويد : از طرق ديگر روايت شده است كه چون خبر كشته شدن عثمان به عايشه رسيد گفت : خدايش از رحمت دور بدارد! گناهش ‍ او را كشت و خداوند قصاص كارهايش را از او گرفت . اى گروه قريش ، مبادا كشته شدن عثمان شما را اندوهگين سازد آن چنان كه آن مرد سرخ روى ثمود قوم خود را اندوهگين و درمانده كرد. همانا سزاورارترين مردم به حكومت ذوالاصبع (طلحه ) است . و همينكه اخبار بيعت با على عليه السلام به او رسيد گفت : بيچاره و درمانده شوند كه هرگز حكومت را به خاندان تيم باز نمى گردانند.
طلحه و زبير براى عايشه كه در مكه بود نامه يى نوشتند كه : مردم را از بيعت با على بازدار و خونخواهى عثمان را آشكار ساز. آن نامه را همراه خواهرزاده عايشه يعنى عبدالله بن زبير براى او فرستاد. عايشه چون آن نامه را خواند ستيز خود را ظاهر ساخت و آشكارا خونخاه عثمان شد. ام سلمه (رض ) هم در آن سال در مكه بود و چون رفتار عايشه را ديد خلاف او رفتار كرد و دوستى و يارى على عليه السلام را آشكارا ساخت . و اين به مقتضاى ستيز و عداوتى است كه در سرشت هووها نسبت به هم وجود دارد.
(378) ابومخنف مى گويد : عايشه براى فريب ام سلمه و تشويق او به قيام براى خونخواهى عثمان پيش او آمد و گفت : اى دختر ابى اميه ! تو از ميان همسران رسول خدا (ص ) نخستين كسى هستى كه هجرت كردى وانگهى از همه زنان پيامبر بزرگترى و آن حضرت از خانه تو نوبت را ميان ما تقسيم مى فرمود و جبريل در خانه تو از همه جا بيشتر آمد و شد داشت . ام سلمه گفت : اين سخنان را به چه منظورى مى گويى ؟ عايشه گفت : عبدالله بن زبير به من خبر داد كه آن قوم نخست از عثمان خواستند توبه كند و همينكه توبه كرد او را در حالى كه روزه بود در ماه حرام كشتند. اينك من تصميم گرفته ام به بصره بروم ، طلحه و زبير هم همراه من خواهند بود. تو هم با ما بيرون بيا شايد خداوند اين كار را به دست ما و وسيله ما اصلاح فرمايد. ام سلمه گفت : تو ديروز مردم را بر عثمان مى شورانيدى و درباره او بدترين سخنان را مى گفتى و نام او در نزد تو چيزى جز نعثل نبود، و تو خود منزلت على بن ابيطالب را در نظر رسول خدا مى شناسى ، آيا مى خواهى برخى را به تو تذكر بدهم . عايشه گفت : آرى . ام سلمه گفت : آيا به خاطر دارى ، روزى من و تو در حضور پيامبر از مكه بازمى گشتيم و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از گردنه (قديد) فرود آمد در سمت چپ با على در گوشه يى خلوت كرد و چون مدت گفتگوى آنان طول كشيد تو خواستى پيش آن دو بروى و سخن آنان را قطع كنى ؛ ترا از آن كار بازداشتم ، نپذيرفتى و به آن دو هجوم بردى . اندكى بعد گريان برگشتى پرسيدم : ترا چه شده است ؟ گفتى : در حالى كه آن دو آهسته سخن مى گفتند شتابان پيش رفتم و به على گفتم : از نه شبانه روز زندگى پيامبر فقط يك شبانه روز آن به من تعلق دارد، اينك اى پسر ابى طالب ! چرا مرا با اين يك روز خودم آزاد نمى گذارى ؟ در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله خشمگين و در حالى كه از خشم چهره اش سرخ شده بود روى به من كرد و فرمود : بر جاى خود برگرد! به خدا سوگند هيچكس از افراد خانواده من و مردم ديگر على را دشمن نمى دارد مگر اينكه از ايمان بيرون است و من پيشيمان و درمانده برگشتم . عايشه گفت : آرى اين موضوع را به ياد دارم
ام سلمه گفت : باز موضوع ديگرى را به ياد تو مى آور. آيا به خاطر دارى كه من و تو در خدمت پيامبر بوديم ، تو مشغول شستن سر پيامبر بودى و من مشغول تهيه كشك و خرما - كه آنرا دوست مى داشت - بودم ، در همان حال پيامبر سر خود را بلند كرد و فرمود (اى كاش مى دانستم كه كداميك از شما صاحب آن شترى هستيد كه موهاى دمش انبوه است و سگان حواب بر او پارس مى كنند و او از راه راست منحرف است .) من دست خود را از ميان كشك و خرما بيرون كشيدم و گفتم : از اين موضوع به خدا و رسول خدا پناه مى برم . سپس پيامبر بر پشت تو زد و فرمودند : (بر حذر باش كه تو آن زن نباشى ) سپس خطاب به من فرمودند (اى دختر ابى اميه ، مبادا كه تو آن زن باشى ، اى حميراء (عايشه ) باش كه من تو را از آن كار بيم دادم و برحذر داشتم .)
عايشه گفت : آرى اين را هم به ياد دارم .
ام سلمه گفت : اين موضوع را هم به ياد تو آورم كه من و تو در سفرى همراه رسول خدا بوديم ، على در آن سفر عهده دار نگهدارى كفشها و جامه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه آنها را مرمت مى كرد و مى شست . قضا را يكى از كفشهاى پيامبر سوراخ شد، على آت ن را برداشت و در سايه خار بنى نشست و به مرمت آن مشغول شد. در اين هنگام پدرت همراه عمر آمدند و اجازه خواستند. من و تو پشت پرده رفتيم . آن دو وارد شدند و درباره آنچه مى خواستند با پيامبر سخن گفتند، سپس گفتند : اى رسول خدا، ما نمى دانيم تو چه مدت ديگر با ما خواهى بود، اگر مصلحت مى دانى به ما بگو پس از تو خليفه چه كسى خليفه ما خواهد بود تا پس از تو او براى ما پناهگاه باشد، پيامبر صلى الله عليه و آله به آن دو نفر فرمود : همانا كه من هم اكنون جايگاه او را مى بينم و اگر او را معرفى كنم از او پراكنده خواهيد شد، همانگونه كه بنى اسرائيل از هارون بن عمران متفرق شدند. آن دو سكوت كردند و بيرون رفتند، و چون ما از پس پرده بيرون آمديم تو كه نسبت به پيامبر از ما گستاختر بودى ، گفتى : اى رسول خدا، چه كسى خليفه ايشان خواهد بود؟ فرمود : مرمت كننده كفش . به دقت نگريستم كسى جز على نديد. تو گفتى : اى رسول خدا، من كسى جز على را نمى بينم . فرمود : آرى هموست . عايشه گفت : اين را هم به خاطر دارم . ام سلمه گفت : بنابراين ، خروج و قيام تو چه معنى دارد؟ عايشه گفت : به منظور اصلاح ميان مردم مى روم و به خواست خداوند در اين كار اميد اجر دارم . ام سلمه گفت : خود دانى . عايشه از پيش او برگشت
ام سلمه آنچه را گفته بود و پاسخى را كه شنيده بود براى على عليه السلام نوشت .
مى گويم : اگر بگويى كه اين موضوع نص صريح بر امامت على عليه السلام است ، بنابراين تو و ياران (معتزلى ) تو در اين باره چه مى گوييد؟
مى گويم : هرگز اين موضوع آن چنان كه تو پنداشته اى نص نيست ، زيرا پيامبر نفرموده است او را خليفه كرد. بلكه فرموده است : (اگر مى خواستم كسى را خليفه كنم او را خليفه مى كرد. ) معنى اين كلام حصول استخلاف نيست . البته مصلحت مكلفان در آن بوده اگر پيامبر (ص ) مامور مى بودند كه در مورد امام پس از خود نص اظهار فرمايد و اين هم به مصلحت آنان بوده است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله آن را با آراء خودشان واگذاشته و كسى را معين نفرموده است آنان براى خود هر كسى را كه خواسته اند انتخاب كنند.(379)
هشام بن كلبى در كتاب الجمل خويش آورده است كه ام سلمه از مكه نامه يى به على عليه السلام نوشته و در آن چنين گفته است :
اما بعد، طلحه و زبير و پيروان ايشان كه پيروان گمراهى هستند مى خواهند همراه عايشه به بصره بروند. عبدالله بن عامر كريز همراه ايشان است . او مى گويد : عثمان مظلوم كشته شده است و آنان خونخواه اويند. خداوند با نيرو و ياراى خود آنان را مكافات خواهد فرمود. و اگر نه اين است كه خداوند ما را از خروج نهى فرموده است و فرمان داده است كه در گوشه خانه بنشينيم بيرون آمدن در خدمت تو را رها نمى كنم و از يارى ، تو باز نمى ايستاد. اينك پسر خودم عمر بن ابى سلمه را كه همچون خودم و جان من است به حضورت گسيل داشتم . اميرالمومنين ! نسبت به او سفارش به خير فرماى .
گويد : چون عمر بن ابى سلمه به حضور على عليه السلام رسيد على او را گرامى داشت و عمر همچنان در خدمت على عليه السلام بود و در همه جنگهاى آن حضرت با او بود. اميرالمؤ منين او را به امارت بحرين گماشت و به يكى از پسر عموهايش فرمود : شنيدم عمر بن ابى سلمه شعر مى گويد، چيزى از شعر او براى ما بفرست . او ابياتى را فرستاد كه بيت نخست آن چنين بود :
(اى اميرالمؤ منين ، اينك كه مرا بلند آوازه فرمودى خويشاوندى ترا پادشاهى سرشار ارزانى داراد!)
گويد : على عليه السلام از شعر او تعجب كرد و او را استحسان فرمود.
نامه ام سلمه به عايشه  
از جمله سخنان مشهورى كه گفته شده است اين است كه ام سلمه - كه رحمت خدا بر او باد - براى عايشه نامه زير را نوشته است :
(380) (همانا تو سپر و دژ ميان رسول خدا صلى الله عليه و آله و امت اويى و حجاب براى تو به پاس حرمت او مقرر شده است . قرآن دامنت را برچيده و جمع كرده است ، آن را آشكار ساز. در گوشه خانه ات بنشين و دامن خود را به صحرا مكش . اگر سخنى از پيامبر صلى الله عليه و آله را فريادت آورم - كه آن را مى دانى - چنان خواهى شد كه گويى مار سياه و سپيده ترا گزيده است وانگهى اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله ترا ببيند كه بر شتر تندرو نشسته اى و از آبشخورى به آبشخورى مى روى و عهد او را رها كرده و پرده اش را دريده اى چه خواهى گفت ؟ همانا ستون دين بر زنان پا برجا نمى شود و رخنه آن با ايشان ترميم نمى گردد. صفات پسنديده زنان آهسته و پوشيده سخن گفتنن و شرم و آزرم است . گوشه خانه ات را آرامگاه خود قرار بده تا رسول خدا را بر آن حال ديدار كنى .
عايشه گفت : من به خيرخواهى و پند و اندرز تو آگاهم و بدانگونه كه پنداشته اى نيست . من از انديشه تو ناآگاه نيستم ، كه اگر درنگ كنم و بمانم گاهى نيست و اگر بروم به قصد اصلاح ميان دو گروه از مسلمانانم .
اين موضوع را ابومحمد بن قتيبه در كتبا خود كه در (غريب الحديث ) تصنيف كرده است در باب ام سلمه به اين شرح كه برايت مى آورم نقل كرده است .
چون عايشه آهنگ بصره كرد، ام سلمه پيش او رفت و به او چنين گفت :
(همانا كه تو دژ ميان رسول خدا و امت اويى و حجاب تو بر پايه حرمت آن حضرت استوار شده است . قرآن دامنت را جمع كرده است ، آن را آشكار مساز. در گوشه خانه خود آرام بگير و دامن بر صحرا ميفشان . خداوند خود پاسدار اين امت است . اگر رسول خدا مى خواست در اين باره به تو سفارشى فرمايد بدون ترديد مى فرمود بلكه ترا از سير و سفر در شهرها نهى مى فرمود و اينك كژروى مى كنى ، كژ روى . پايه و ستون اسلام بر فرض كه كژى پيدا كند با زنان راست و استوار نمى شود و اگر رخنه يى پيدا كند با آنان ترميم نمى گردد. كارهاى پسنديده زنان دامن زير پاى كشيدن ، آزرم و كوتاه گام برداشتن است . اگر پيامبر صلى الله عليه و آله ترا در صحرا و فلاتها بر ناقه تندرو ببيند كه از آبشخورى به آبشخور ديگر مى روى به او چه خواهى گفت ؟ سير و حركت تو در نظر خداوند است و سرانجام در رستاخيز به حضور پيامبر خواهى رسيد در حالى كه پرده حجاب را دريده و عهد او را ترك كرده اى . اگر من اين راهى را كه تو مى پيمايى بپيمايم و سپس به من گفته شود به بهشت درآى ، از اينكه محمد صلى الله عليه و آله را در حالى ديدار كنم كه حجاب او را دريده باشم ، آزرم خواهم كرد و آن حجاب را او بر من مقرر داشته است . اينك خانه خود را دژ خود و پوشش خود را آرامگاه خويش قرار ده تا به همان حال او را ديدار كنى و تو در آن حال بيشتر مطيع فرماين خدا خواهى بود و بيشتر يارى مى دهى از اينكه مرتكب كارى شوى كه دين آنرا جايز و روا ندانسته است . بنگر آنچه را كه در دين جايز و رواست انجام دهى ، و اگر براى تو سخنى را كه خود مى دانى بگويم چنان خواهد بود كه مار پير و سياه و سپيد ترا گزيده باشد.)
(381) عايشه گفت : پند و خيرخواهى ترا مى دانم ولى آنچنان كه تو پنداشته اى نيست و بسيار راه خوبى است . راهى كه در آن گروهى كه مى خواهند جنگ كنند و به من متوسل شده اند، تا اصلاح كنم ، بنابراين اگر در خانه بنشينم عيبى ندارد و اگر هم بيرون روم در كارى است كه مرا از آن چاره نيست و بايد از اينگونه كارها انجام دهم .
مى گويم : اين سخن عايشه سخن كسى است كه براى خروج و قيام معتقد به فضيلت است با آنكه مى داند خطا و اشتباه است و بر آن پافشارى مى كند.
چون عايشه آهنگ حركت به سوى بصره كرد براى او در جستجوى شتر تنومندى برآمدند كه هودج او را بر دوش كشد. يعلى بن اميه شتر معروف خود را كه نامش (عسكر) و بسيار تنومند و قوى بود آمد. عايشه چون آن شتر را ديد پسنديد. شتربان با عايشه درباره قوت و استوارى آن شتر به گفتگو پرداخت و ضمن آن نام شتر را بر زبان آورد. عايشه همينكه كلمه (عسكر) را شنيد انالله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و گفت : آنرا ببريد، مرا به آن نيازى نيست . و به ياد آورد كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى او از اين شتر نام برده و او را از سوار شدن بر آن منع كرده است . عايشه دستور داد شتر ديگرى براى او پيدا كنند و چون شترى كه شبيه او باشد پيدا نشد جل و روپوش آن شتر را عوض كردند و به عايشه گفتند : شترى نيرومند و پرنيروتر از آن برايت پيدا كرديم و همان شتر را پيش ‍ او آوردند كه به آن راضى شد.
ابومخنف مى گويد : عايشه به حفصه هم پيام فرستاد و از او خواست خروج كند و همراه او حركت كند. خبر به عبدالله بن عمر رسيد . پيش خواهر آمد و سوگندش داد كه چنان نكند و او از اينكه آماده حركت شده بود ماند و بارهايش را پياده كردند.
مالك اشتر از مدينه خطاب به عايشه كه در مكه بود چنين نوشت :
اما بعد، همانا تو همسر رسول خدا صلوات الله عليه و آله هستى و آن حضرت ترا فرمان داده است كه در خانه خود آرام و قرار بگيرى ، اگر چنان كنى براى تو بهتر است و اگر بخواهى چوبدستى خود را بر دست گيرى و روپوش خود را فروافكنى و براى مردم خود را آشكار سازى من با تو جنگ خواهم كرد تا ترا به خانه ات و جايگاهى كه خدايت براى تو پسنديده است برگردانم .
عايشه در پاسخ او نوشت : اما بعد، تو نخستين عربى هستى كه آتش فتنه را برافروخت و به تفرقه فرا خواند و با پيشوايان مخالفت كرد و براى كشتن خليفه كوشش كرد. بخوبى مى دانى كه خداوند عاجز نيست و از تو انتقام خون خليفه مظلوم را خواهد گرفت . نامه ، تو به من رسيد آنچه را؛ در آن بود فهميدم و بزودى خداوند شر تو و كسانى را كه در گمراهى و بدختى به تو تمايل دارند از من كفايت خواهد فرمود. انشاءالله .
ابومخنف مى گويد : چون عايشه در مسير خود به منطقه حواءب - كه نام آبى از خاندان عمر بن صعصعه است - رسيد سگها بر او پارس كردند، تا آنجا كه شتران سركش رم كردند. يكى از همراهان عايشه به ديگران گفت : مى بينيد سگهاى حواءب چه بسيارند و پارس كردن آنان چه شديد است ؟ عايشه لگام شتر را گرفت و گفت : اينها سگهاى حواءب هستند . مرا برگردانيد، برگردانيد كه شنيدم رسول خدا چنين مى فرمود... و آن خبر را يادآور شد. كسى از ميان قوم گفت : خدايت رحمت كناد! آرام باش كه از حواءب گذشته ايم . عايشه گفت : آيا گواهى داريد!؟ براى او پنجاه عرب بيابانى را آوردند و به آنان جايزه اى دادند و همگى براى او سوگند خوردند كه اينجا آب حواءب نيست و عايشه به راه خود ادامه داد. و چون عايشه و طلحه و زبير به ناحيه (حفرابى موسى ) كه نزديك بصره است رسيدند، عثمان به حنيف كه در آن هنگام كارگزار على عليه السلام بر بصره بود، ابوالاسود دوئلى را پيش آنان فرستاد تا از نيت ايشان آگاه گردد. او پيش عايشه رفت و از سبب حركتش پرسيد. گفت : درصدد خونخواهى عثمانم . ابوالاسود گفت : كسى از كشدنگان عثمان در بصره نيست . گفت : راست مى گويى آنان در مدينه و همراه على بن ابيطالب هستند؛ من آمده ام تا مردم بصره را براى جنگ با او آماده كنم و تحريض كنم . چگونه است كه از تازيانه عثمان بر شما اصابت مى كرد خشمگين شويم و از شمشيرهاى شما براى عثمان به خشم نياييم ؟ ابوالاسود به او گفت : ترا با تازيانه و شمشير چه كار؟ تو بازداشته رسول خدايى و به تو فرمان داده است در خانه ات آرام بگيرى و كتاب پروردگارت را تلاوت كنى . جنگ و جهاد بر زنان نيست و خونخواهى بر عهده ايشان نهاده نشده است و همانا على به عثمان از تو سزاوارتر و از لحاظ خويشاوندى نزديك تر است ، هر دو از عقاب عبدمناف اند. عايشه گفت : من باز نمى گردم تا كارى را كه بر آن آمده ام انجام دهم . اى ابوالاسود! آيا مى پندارى كسى اقدام به جنگ با من خواهد كرد؟ ابوالاسود گفت : آرى ، به خدا سوگند جنگى كه سست ترين حالت آن هم بسيار شديد خواهد بود.
گويد : ابوالاسود برخاست و پيش زبير آمد و گفت : اى اباعبدالله ! مردم ترا چنان ديده اند كه روز بيعت با ابوبكر قبضه شمشيرت را در دست داشتى و مى گفتى : هيچكس براى خلافت سزاوارتر از پسرابى طالب نيست . اين حال تو كجا و آن كجا؟ زبير سخن از خون عثمان به ميان آورد. ابوالاسود گفت : آن چنان كه به ما خبر رسيده است تو و دوستت (طلحه ) عهده دار آن كار بوده ايد. زبير به ابوالاسود گفت : پيش طلحه برو و بشنو چه مى گويد. او پيش طلحه رفت و ديد در گمراهى خويش خيره سر است و بر جنگ اصرار مى ورزد. او پيش عثمان بن حنيف برگشت و گفت : جنگ است ، جنگ ، براى آن آماده باش . چون على عليه السلام در بصره فرود آمد عايشه به زيد بن صوحان عبدى چنين نوشت :
(382) (از عايشه دختر ابوبكر صديق و همسر پيامبر صلى الله عليه و آله به پسر خالص خود، زيد بن صوحان . اما بعد، در خانه خود اقامت كن و مردم را از يارى على بازدار و بايد از تو اخبارى به من برسد كه دوست مى دارم ، كه تو در نظر من مطمئن ترين افراد خاندانم هستى . والسلام .)
زيد در پاسخ او نوشت : از زيد بن صوحان ، به عايشه دختر ابوبكر. اما بعد، همانا خداوند به تو فرمانى داده است و به ما فرمانى . به تو فرمان داده است در خانه ات آرام بگيرى و به ما فرمان داده است جهاد كنيم . نامه ات به من رسيد كه در آن به من دستور داده بودى خلاف آنچه خداوند به من فرمان داده است رفتار كنم و در آن صورت كارى را كه خداوند براى تو مقرر داشته است من انجام مى دهم و كارى را كه خداوند مرا به آن فرمان داده است تو انجام مى دهى . بنابراين فرمان تو اطاعت نمى شود و نامه تو بدون پاسخ است . والسلام
اين دو نامه را شيخ ما ابوعثمان عمرو بن بحرجاحظ از قول شيخ ما ابوسعيد حسن بصرى روايت كرده است .
عايشه در جنگ جمل سوار بر شترى شد كه نامش عسكر بود. در هودجى نشست كه بر آن شاخه هاى درخت نصب كرده بودند و روى آن پوست پلنگ كشيده بودند و روى آن زره آهنى نصب كرده بودند.
شعبى ، از مسلم بن ابى بكره ، از پدرش ، بى بكره نقل مى كند كه گفته است :
چون طلحه و زبير به بصره آمدند نخست شمشير خويش را بر شاخه آويختم و قصد يارى دادن آن دو را داشتم و چون پيش عايشه رفتم ديدم او امر و نهى مى كند و در واقع فرمان ، فرمان اوست . حديثى را به خاطر آوردم كه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده بودم كه مى فرمود : (هرگز گروهى را كه كار ايشان را زنى تدبير كند رستگار نخواهند شد ). برگشتم و از ايشان كناره گرفتم . اين خبر به صورت ديگرى هم روايت شده كه چنين است : (گروهى پس از من خروج مى كنند كه سالارشان زن است . هرگز رستگار نمى شوند.)
گويد : رايت سپاه عايشه در جنگ جمل همان شتر او بود و رايتى نداشت .
هنگامى كه مردم روياروى يكديگر صف كشيده بودند و آماده جنگ مى شدند عايشه سخنرانى كرد و چنين گفت :
اما بعد، ما بر عثمان تازيانه زدن او اينكه جوانان را به فرماندهى مى گماشت و مراتع را قرقگاه قرار مى داد عيب مى شمرديم . شما از او خواستيد رضايت شما را جلب كند و پذيرفت و پس از اينكه او را همچون جامه پاك ساختيد و شستيد بر او تاختيد و خون او را به حرام ريختيد. به خدا سوگند مى خورم كه او از همه شما پاك تر و در راه خدا پرهيزگارتر بود .
(383) و چون دو گروه روياروى يكديگر ايستادند على عليه السلام سخنرانى كرد و چنين فرمود : شما جنگ را با اين قوم شروع مكنيد تا ايشان شروع كنند كه به لطف خداوند شما بر حجت و برهانيد. خوددارى از شروع جنگ و اقدام آنان به جنگ حجت ديگرى است و چون با آنان جنگ كرديد هيچ زخمى و مجروحى را مكشيد و اگر ايشانرا شكست داديد و گريختند، هيچ گريخته و پشت به جنگ كرده اى را تعقيب مكنيد و هيچ عورتى را برهنه مسازيد و هيچ كشته يى را مثله مكنيد و چون به قرارگاه ايشان رسيديد هيچ پرده اى را مدريد و وارد خانه يى مشويد و از اموال ايشان چيزى مگيريد و هيچ زنى را با آزار خود به هيجان مياوريد. اگر چه به شما و اميران و نيكوان شما دشنام دهند كه آنان ناتوان هستند. به ما در آن روزگار كه زنان مشرك بودند فرمان داده مى شد از ايشان دست بداريم و اگر مردى بر زنى با چوبدستى و تركه مى زد او و فرزندانش را پس از او سرزنش مى كردند.
افراد قبيله ضبه اطراف شتر كشته شدند آن چنان كه همه افراد مهم آنان از بين رفتند. افراد قبيله ازد لگام شتر را گرفتند. عايشه پرسيد : شما كيستيد؟ گفتند : ازد. گفت : صبر پيشه سازيد كه آزادگان صبر مى كنند. عايشه مى گفت : من نصرت و پيروزى را در ضبه مى ديدم و چون آنان را از دست دادم بر من ناخوش آمد و ازد را بر آن كار تشويق كردم و جنگى سخت كردند. و شتر را از هر سو تيرباران مى كردند آن چنان كه هودج به شكل خارپشتى شد
چون مردم كنار لگام شتر نابود مى شدند و دستها بريده و جانها از بدنها خارج مى شد، على عليه السلام فرمود : مالك اشتر و عمار را پيش من فرا خوانيد. آن دو آمدند. فرمود : برويد اين شتر را پى كنيد كه تا آن زنده باشد آتش جنگ فرو نمى نشيند، آنان تشر را قبله خود قرار داده اند. آن دو رفتند، دو جوان هم از قبيله مراد به همراه ايشان بودند كه نام يكى از آن دو عمر بن عبدالله بود. آنان هواره به مردم ضربه مى زندند تا آنكه به كنار شتر راه پيدا كردند و آن مرد راهى بر پى هاى شتر ضربه زد. شتر با بانگى سخت روى پاهاى خود نشست و سپس به به پلو غلتيد و مردم از اطراف آن گريختند. على عليه السلام با صداى بلند فرمان داد بندهاى هودج را ببريد و سپس ‍ به محمد بن ابوبكر فرمود : خواهرت را از من كفايت كن . محمد او را سوار كرد و در خانه عبدالله بن خلف خزاعى مسكن داد.
على عليه السلام عبدالله بن عباس را پيش عايشه گسيل داشت و به او پيام و فرمان داد كه به مدينه برود. گويد : رفتم و چون بر عايشه وارد شدم براى من چيزى كه بر آن بنشينم ننهاد، من خود تشكچه اى را كه ميان بارهايش بود برداشتم و بر آن نشستم . گفت اى عباس ! بر خلاف سنت رفتار كردى ، در خانه ما بدون اجازه ما بر تشكچه ما نشستى . من گفتم : اينجا آن خانه تو كه خداوند فرمان داده است در آن آرام بگيرى نيست و اگر خانه تو مى بود بر تشكچه تو بدون اجازه ات نمى نشستم . سپس گفتم : اميرالمومنين مرا پيش تو فرستاده و به تو فرمان مى دهد به مدينه كوچ كنى . گفت : اميرالمؤ منين كيست ! اميرالمؤ منين عمر بود. گفتم : عمر و على . گفت : من نمى پذيرم . گفتم : به خدا سوگند، اين خوددارى تو كه كوتاه مدت و پر مشقت و كم بهره بود و شومى و نافرخندگى آشكار، و اين نپذيرفتند تو بيشتر از زمان دوشيدن ميشى طول نكشيد و چنان شدى كه نه فرمان بدهى و نه از چيزى نهى كنى و نه چيزى مى گيرى و نه مى توانى ببخشى و تو آن چنانى كه آن مرد اسدى سروده است :
(همواره اهداء قصايد ميان ما بر ياد خوش دوستان و فراوانى القاب بود تا آنكه تو آنانرا رهاى كردى ، گويى كار تو در هر انجمنى همچون وز وز مگسى است .) (384)
ابن عباس مى گويد : عايشه چنان گريست كه صداى گريه اش از پشت پرده شنيده شد و گفت : من شتابان به خواست خداوند متعال به سرزمين خود برمى گردم . به خدا سوگند، هيچ سرزمينى براى من ناخوش تر از سرزمينى كه شما در آن باشيد نيست . گفتم : به چه سبب ؟ به خدا سوگند، ما ترا مادر مؤ منان و پدرت را صديق مى دانيم . گفت : اى عباس آيا به وجود پيامبر صلى الله عليه و آله به من منت مى گزارى ؟ گفتم : چرا نبايد منت بگزارم كه گر او از تو مى بود بر من به وجود او منت مى نهادى . سپس به حضور على عليه السلام رسيدم و سخنان عايشه را به او گفتم . شاد شد و به من فرمود (فرزندانى كه برخى از نسل برخى ديگرند و خداى شنواى داناست ) (385) و در روايت ديگرى فرمود : من به تو دانا بودم كه ترا فرستادم
(83) 
از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره عمروعاص  
(در اين خطبه كه درباره عمرو بن عاص است و با عبارت ( عجبا لابن النابغة يزعم لاهل الشام فى دعابة و انى امرو تلعابة (386)) (شگفتا از پسر نابغه كه براى مردم شام به دروغ مى گويد كه در من نوعى شوخى است و من مردى بسيار شوخ هستم ) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح مختصرى برخى از لغات ، مباحث تاريخى زير را درباره عمرو بن عاص آورده است :)
نسبت عمرو بن عاص و برخى از اخبار او  
ما اينك اندكى درباره نسب عمروعاص و اخبار او تا هنگام وفاتش به خواست خداوند بيان مى كنيم :
او عمرو بن وائل بن هاشم بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لوى بن غالب فهر بن نضر است . كنيه اش ابوعبدالله و گفته اند ابومحمد است ، پدرش عاص بن وائل يكى از كسانى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله را استهزاء و آشكارا با آن حضرت دشمنى مى كرده و ايشان را آزار مى داده است ، و در مورد او و دوستانش اين آيه نازل شده است كه (ما مسخره كنندگان را از تو كفايت مى كنيم .) (387)
عاص بن وائل در اسلام ملقب به ابتر است ، زيرا به قريش گفته بود بزودى اين شخص بى دنباله و دم بريده (يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله ) خواهد مرد و نامش محو خواهد شد. زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله داراى پسرى نبود كه از او اعقابى بماند و خداوند متعال اين آيه سوره كوثر را نازل فرمود : (همانا دشمن تو دم بريده است .) (388)
عمرو يكى از كسانى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله را در مكه آزار و دشنام مى داد و در راه آن حضرت سنگ مى انداخت . زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله شبها از خانه خود بيرون مى آمد و بر كعبه طواف مى فرمود و عمرو در مسير ايشان سنگ مى ريخت تا پايش ‍ به آن گير كند و بر زمين بيفتد. عمرو همچنين يكى از كسانى است كه چون زينب دختر پيامبر صلى الله عليه و آله براى هجرت از مكه به مدينه بيرون آمد او را تعقيب كردند و ترساندند و با ته نيزه ها به هودج و كجاوه او كوبيدند و زينب از بيم ، كودك خود را كه از شوهرش ابوالعاص بن ربيع سقط كرد. چون اين خبر به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد سخت افسرده و اندوهگين شد و آن گروه را لعن و نفرين فرمود. اين موضوع را واقدى روايت كرده است . (389)
همچنين واقدى و محدثان و مورخان ديگر روايت كرده اند كه عمروعاص پيامبر صلى الله عليه و آله را بسيار هجو مى گفت و آن ترانه ها را به كودكان مكه مى آموخت و آنان هر گاه رسول خدا از كنارشان مى گذشت بر روى او فرياد مى كشيدند و با صداى بلند آن ترانه هاى هجويه را مى خواندند. پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه در (حجر اسماعيل ) نماز مى گزارد و عرضه داشت : (پروردگارا! عمرو بن عاص مرا هجو گفته است ، من شاعر نيستم ، او را به شمار هجوهايى كه براى من سروده است لعنت فرماى .)
مورخان و اهل حديث روايت كرده اند كه نصر بن حارث و عقبة بن ابى معيط و عمرو بن عاص ، شكمبه و احشاى شترى را كه كشته بودند برداشتند و آوردند و روى سر پيامبر (ص ) كه كنار كعبه در حال سجده بود نهادند و آن كثافات بر سر پيامبر مى ريخت و آن حضرت همچنان در حال سجده صبر كرد و سر برنداشت و گريست و بر آنان نفرين فرمود. دخترش فاطمه عليه السلام در حالى كه مى گريست آمد و آن كثافت را برداشت و دور افكند و گريان بالاى سر پدر ايستاد. پيامبر (ص ) خود را بلند كرد و سه بار عرضه داشت : (پروردگارا! خود سزاى قريش را بده .) سپس صداى خود را بلند كرد و سه بار عرضه داشت : (من ستمديده ام ، انتقام مرا بگير) (390) و سپس برخاست و به خانه خويش رفت و اين دو ماه پس از مرگ عمويش ابوطالب بود.
(391) و به سبب شدت دشمنى عمرو بن عاص با رسول خدا صلى الله عليه و آله اهل مكه را پيش نجاشى فرستادند تا او را از گرايش به اسلام باز دارد و مهاجرانى را كه به حبشه هجرت كرده اند از سرزمين خود بيرون كند و در صورتى كه بتواند، جعفر بن ابى طالب را بكشد. از جمله كارهاى عمروعاص در مورد جعفر مطالبى است كه در كتابهاى سيره آمده است و بزودى برخى از آنرا نقل مى كنيم .
اما در مورد نابغه : زمخشرى در كتاب ربيع الابرار چنين آورده است كه نابغه مادر عمروعاص كنيزى بود متعلق به مردى از قبيله عنزة كه در جنگ اسير شد. عبدالله بن جدعان تيمى آن كنيز را خريد، او روسپى بود. عبدالله بن جدعان بعد او را آزاد ساخت . قضا را در يك ماه ابولهب بن عبدالمطلب و امية بن خلف جمحى و هشام بن مغيره مخزومى و ابوسفيان بن حرب و عاص بن وائل سهمى بر او افتادند و از او كام گرفتند و او عمرو را زاييد و همه آنان مدعى او شدند. سرانجام خود نابغه را حكم قرار دادند و او گفت : پسرم از عاص بن وائل است و اين به آن سبب بود كه عاص بن وائل بر آن روسپى اموال بيشترى مى بخشيد. گويند عمرو به ابوسفيان شبيه تر بوده و در همين مورد حارث بن عبدالمطلب (392) خطاب به عمرو بن عاص چنين سروده است :
(پدر تو ابوسفيان است و در اين شك نيست كه ميان ما آثار و شمايل تو را آشكار ساخته است .)
ابوعمر بن عبدالبر صاحب كتاب الاستيعاب مى گويد : (393) نام مادر عمرو، سلمى و لقب او نابغه و دختر حرمله از طايفه بنى جلان بن عنزة بن اسد بن ربيعة بن نزار است . او به اسيرى افتاد و پس از آنكه ميان گروهى از قريش دست به دست شد در اختيار عاص بن وائل قرار گرفت و عمرو را براى او آورد.
ابن عبدالبر مى گويد : براى مردى هزار درهم جايزه قرار دادند كه از عمرو بن عاص در حالى كه بر منبر باشد بپرسد مادرش كيست . آن مرد پرسيد. گفت : مادرم سلمى دختر حرمله و ملقب به نابغه و از طايفه بنى عنزة و از خاندان جلان است ، به دست اعراب اسير و در بازار عكاظ فروخته شد. فاكه بن مغيره او را خريد سپس عبدالله بن جدعان او را از وى خريدارى كرد و سرانجام در اختيار عاص بن وائل قرار گرفت و من با نجابت متولد شدم ، اينك اگر براى تو جايزه اى قرار داده اند آنرا بگير.
مبرد در كتاب الكامل گفته است : (394) نام مادر عمرو ليلى بوده و اين خبر را هم نقل كرده و گفته است : مادرش زنى پسنديده نبوده است . مبرد همچنين مى گويد : منذر بن جارود يك بار به عمروعاص گفت : تو چه مرد بزرگى بودى اگر آن زن مادرت نمى بود. گفت : همراه تو خدا را ستايش مى كنم ، ديشب در اين باره فكر مى كردم نسب او را ميان عرب كه دوست مى داشتم از آنها باشد جستجو مى كردم ولى قبيله عبدالقيس به خاطرم خطور نكرد
مبرد همچنين مى گويد : عمرو بن عاص وارد مكه شد قومى از قريش را ديد كه گرد هم نشسته اند. و چون او را ديدند همگى چشم بر او برگرداندند. پيش آنان رفت و گفت : چنين گمان مى كنم كه درباره من سخن مى گفتيد. گفتند : آرى ، ميان تو و برادرت هشام بن عاص ‍ مقايسه مى كردم كه كداميك با فضيلت تريد. نخست آنكه مادرش مادر هشام بن مغيره است و مادر مرا خوب مى شناسيد، دو ديگر پدرش او را بيش از من دوست مى داشت و شناخت پدر به پسرش مى دانيد، سوم آنكه پيش از من اسلام آورده است . چهارم آنكه او شهيد شده است و من هنوز زنده ام . (395)
ابوعبيده معمر بن مثنى در كتاب الانساب خود مى گويد : در مورد عمرو دو تن مدعى شدند پدرش هستند و آن دو ابوسفيان بن حرب و عاص بن وائل بودند و به خصومت پرداختند. گفته شد مادرش در اين باره داورى كند. مادر عمرو گفت : او از عاص بن وائل است . ابوسفيان گفت : من در اين ترديد ندارم كه او را در رحم مادرش كاشته ام ، ولى عاص نپذيرفت . به مادرش گفتند : نسب ابوسفيان شريفتر است . گفت : عاص بن وائل بر من فراوان انفاق مى كند و حال آنكه ابوسفيان ممسك و بخيل است .
حسان بن ثابت در همين مورد در پاسخ عمرو بن عاص كه پيامبر صلى الله عليه و آله را هجا گفته بود چنين سروده است و او را هجا گفته است :
(پدرت ابوسفيان است ، در اين ترديدى نيست و ميان ما دلايل روشنى در اين باره آشكار شده است . اگر مى خواهى افتخارى كنى به ابوسفيان افتخار كن ولى به عاص بن وائل فرومايه افتخار مكن ....)
مفاخره يى ميان حسن بن على و چند تن از قريش  
زبير بن بكار در كتاب المفاخرات خود مى گويد : عمرو بن عاص و وليد بن عقبه بن ابى معيط و عتبة بن ابوسفيان بن حرب و مغيرة بن شعبه پيش معاويه جمع شدند و از حسن بن على عليه السلام سخنان ناهنجارى شنيده بودند، از آنان هم سخنان ناهنجارى به اطلاع حسن عليه السلام رسيده بود. آنان به معاويه گفتند : اى اميرالمؤ منين ! همان حسن نام و ياد پدرش را زنده كرده است . سخن مى گويد، تصديق مى كنند، فرمان مى دهد، اطاعت مى شود و براى او و برگرد او كفشها از يارى درآؤ رده مى شود و اين امور را از آنچه هست بزرگتر مى سازد و همواره از او سخنانى براى ما نقل مى شود كه ما را خوش نمى آيد.
معاويه گفت : اينك چه مى خواهيد؟ گفتند : پيام بده و احضارش كن تا او را و پدرش را دشنام دهيم و او را توبيخ و سرزنش كنيم و به او بگوييم كه پدرش عثمان را كشته است و از او اقرار بگيريم و نمى تواند چيزى از آنرا دگرگون كند يا در آن مورد ما را نكوهش ‍ كند.
معاويه گفت : من اين كار را به مصلحت نمى بينم و انجام نخواهم داد. گفتند : اى اميرالمؤ منين ! ترا سوگند كه اين كار را انجام مى دهى . گفت : واى بر شما! اين كار را مكنيد. به خدا سوگند، من او را هيچگاه پيش خود نشسته نديده ام مگر اينكه از مقام او و خرده گرفتنش ‍ بر خود ترسيده ام . گفتند : در هر حال بفرست و او را احضار كن . گفت : اگر چنين كنم نسبت به او انصاف خواهم داد. عمروعاص گفت : آيا مى ترسى باطل بر حق چيره شود يا سخن او بر سخن ما برترى يابد؟ معاويه گفت : اگر پيام بدهم و او را بخواهم به او خواهم گفت با تمام قدرت خود سخن بگويد. گفتند به اين فرمانش بده .
معاويه گفت : اينك كه بر خلاف من اصرار مى ورزيد و چيزى جز آنرا نمى پذيريد مبادا كه سخن سست و بيمار بگوييد و بدانيد آنان خاندانى هستند كه كسى بر ايشان عيب نمى گيرد و گرد ننگ بر دامنشان نمى نشيند ولى سخت و استوار چون سنگ بگوييد، و فقط به او بگوييد پدرت عثمان را كشته است و خلافت خلفاى پيش از خود را خوش نمى داشته است .
معاويه كسى پيش ايشان فرستاد. او رفت و گفت : اميرالمؤ منين ترا فرا مى خواند فرمود : چه كسانى پيش اويند؟ چون نام برد، حسن عليه السلام فرمود : آنان را چه مى شود؟ (سقف خانه بر فرازشان فرود آمد و عذاب از آنجا كه نمى دانستند به ايشان رسيد) (396) سپس فرمود : اى كنيز، جامه هاى مرا بياور. و عرضه داشت : پروردگارا! من از بديهاى ايشان به تو پناه مى برم و با يارى تو بر گلوگاه آنان مى زنم و از تو بر آنان يارى مى جويم . خداوندا! هر گونه كه مى خواهى و به هر صورت با نيرو و توان خود آنرا از من كفايت فرماى . اى بخشنده بخشندگان !
سپس برخاست و چون پيش معاويه رسيد، معاويه او را بزرگ و گرامى داشت و كنار خود نشاند. آن قوم همچون جانواران نر دم جنبانيدند و در خويش احساس قدرت و برترى كردند. معاويه گفت : اى ابا محمد اين گروه از فرمان من سرپيچى كردند و به تو پيام دادند و احضارت كردند.
حسن عليه السلام فرمود : سبحان الله ! خانه ، خانه توست و در آن فرمان تو جارى است . به خدا سوگند، اگر با آنان در آنچه مى خواهند و در دل دارند موفقت هم كرده باشى من از بيدادگرى و از حد گذشتن تو آزرم مى كنم و اگر چنين نباشد و آنان بر تو غلبه كرده باشند من از ضعف و ناتوانى تو آزرم مى كنم . به كداميك از اين دو حالت اقرار و كداميك را انكار مى كنى ؟ اگر من شمار ايشان را مى دانستم همراه خودم به شمار ايشان از بنى عبدالمطلب مى آوردم ، اينك هم چرا از تو و ايشان وحشتى داشته باشم ؟ همانا ولى من خداوند است كه صالحان را يارى مى فرمايد. معاويه گفت : من خوش نداشتم ترا فراخوانم ولى اينان مرا به اين كار واداشتند و به هر حالى مى توانى با انصاف پاسخ من و ايشان را بدهى . ما ترا فراخوانده ايم تا از تو اقرار بگيريم كه عثمان مظلوم كشته شده است و پدرت او را كشته است . اكنون سخنان ايشان را بشنو پاسخ بگو و تنهايى تو و اجتماع ايشان ترا از اينكه با تمام زبان و قدرت خود پاسخ دهى باز ندارد.
عمروعاص شروع كرد و نخست حمد خدا و درود بر پيامبر صلى الله عليه و آله را بر زبان آورد سپس به خرده گيرى از على عليه السلام پرداخت و از هيچ چيز فروگذارى نكرد و گفت : پدرت به ابوبكر دشنام مى داد و خلافت او را خوش نمى داشت و نخست از بيعت با او خوددارى و سرانجام با كراهت با او بيعت كرد؛ در خون عمر هم شركت داشت و عثمان را با ظلم و ستم كشت و مدعى خلافت شد كه از او نبود.