جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۲

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۴ -


اما بعد، مردى شجاع و پايدار و معروف به صلاح را همراه دو هزار مرد از مردم بصره از جانب خود گسيل دار كه از پى معقل بن قيس برود، چون آن مرد از بصره بيرون رفت امير ياران خود خواهد بود تا هنگامى كه به معقل برسد و چون به معقل رسيد، معقل فرمانده هر دو گروه خواهد بود و بايد آن مرد از معقل سخن بشنود و اطاعت كند و با او مخالفت نورزد و به زياد بن خصفه فرمان بده پيش ما بيايد. زياد چه نيكو مردى است و قبيله اش چه نيكو قبيله يى هستند. والسلام .
گويد: على عليه السلام براى زياد بن خصفه نيز چنين نوشت : اما بعد نامه ات به من رسيد و آنچه را كه به آن مرد ناجى و يارانش گفته بودى دانستم . [ او و يارانش ] كسانى هستند كه خداى بر دل ايشان مهر [ زنگار ] نهاده است ، شيطان اعمال ايشان را براى آنان آراست و ايشان كوران سرگشته اند. چنين مى پندارند كه پسنديده رفتار مى كنند (62) آنچه را هم كه بر سر تو و ايشان آمده بود وصف كرده بودى . اما تو و يارانت [ بدانيد كه ] كوشش و سعى شما براى خدا و پاداشتان بر عهده اوست و كمترين پاداش خداوند براى مؤ من بهتر از دنيايى است كه جاهلان به آن روى مى آورند، كه آنچه نزد شماست نابود مى شود و آنچه نزد خداوند است باقى مى ماند و همانا به كسانى كه پايدارى كنند پاداش و جزايى بهتر از آنچه عمل كرده اند خواهيم پرداخت (63). اما براى دشمنانى كه با آنان رو به رو شده ايد همين بس كه از هدايت بيرون شده اند و در گمراهى فراهم آمده اند و حق را رد كرده اند و در گمراهى سركش شده اند. آنان را به دروغهايى كه مى گويند واگذار و رهايشان كن تا در سركشى خود سرگردان بمانند. خواهى ديد و خواهى شنيد كه پس از مدتى گروهى از ايشان كشته و گروهى اسير خواهند شد. تو و يارانت پيش من آييد، پاداش داده شده ، بدرستى كه شنيديد و فرمانبردارى كرديد و نيكو پايدارى ورزيديد. والسلام .
گويد: خريت بن راشد ناجى بر كناره اهواز فرود آمد. گروه كثيرى از صحرانشينان منطقه كه گبر بودند و مى خواستند خراج نپردازند و گروهى از راهزنان و گروهى ديگر از اعرابى كه با او هم عقيده بودند گرد او جمع شدند و به او پيوستند.
ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: محمد بن عبدالله ، از ابن ابى سيف ، از حارث بن كعب ، از عبدالله بن قعين نقل مى كرد كه مى گفته است : من و برادرم كعب بن قعين در زمره افراد لشكر و همراه معقل بن قيس بوديم . معقل چون مى خواست از كوفه بيرون آيد براى توديع به حضور اميرالمومنين رسيد و على (ع ) به او فرمود: اى معقل تا آنجا كه مى توانى از خداى بترس و تقوى اختيار كن كه آن سفارش خداوند براى مومنان است . بر اهل قبله هرگز ستم مكن و بر مردم اهل ذمه ظلم مكن و تكبر مكن كه همانا خداوند متكبران را دوست نمى دارد. معقل گفت : از خداوند بايد يارى خواست . على فرمود: آرى بهترين است .
آنگاه معقل برخاست و از كوفه بيرون آمد و ما هم همراهش آمديم . او چون به اهواز رسيد، فرود آمد. همانجا منتظر رسيدن لشكر اعزامى از بصره شديم و چون رسيدن آنان به تاءخير افتاد، معقل بپا خاست و گفت : اى مردم همانا ما منتظر آمدن مردم بصره مانديم و حال آنكه تاءخير كرده اند و خداى را سپاس كه شمار ما اندك نيست و از مردم بيمى نداريم ، اينك با ما به سوى اين دشمن اندك و زبون حركت كنيد كه من اميدوارم خدايتان يارى دهد و آنان را هلاك نمايد. برادرم كعب بن قعين برخاست و گفت : به خواست خداوند راءى صواب ديده اى و راءى ما نيز راءى توست من هم اميدوارم كه خداوند ما را بر ايشان نصرت دهد و اگر كار به گونه ديگر هم باشد همانا در مرگ در راه حق ، بهترين شكيبايى بر امور دنياست . معقل گفت : در پناه بركت خداوند حركت كنيد و حركت كرديم . به خدا سوگند معقل بن قيس ‍ چنان من و برادرم را گرامى مى داشت و اظهار مودت مى كرد كه نسبت به هيچيك از افراد لشكر همچون ما نبود و همواره به برادرم مى گفت : چگونه آن سخن را گفتى ، كه در مرگ بر حق ، شكيبايى از دنياست . به خدا سوگند راست گفتى و نيكو كردى و موفق بودى و خدايت توفيق دهاد. گويد: به خدا سوگند هنوز به اندازه يك روز راه نپيموده بوديم كه پيكى در حالى كه نامه يى را در دست خود به شدت تكان مى داد فرا رسيد و متن نامه چنين بود:
از عبدالله بن عباس به معقل بن قيس . اما بعد، اگر اين فرستاده من در جايى كه مقيمى به تو رسيد و يا ميان راه و در حالى كه بيرون آمده اى به تو رسيد از جاى خويش حركت مكن تا آنكه گروهى را كه ما براى تو فرستاده ايم به تو برسند. من خالد بن معدان طايى را كه اهل دين و صلاح و شجاعت است نزد تو روانه كرده ام ، از او سخن شنوى داشته باش و به خواست خداوند قدر او را خواهى شناخت . والسلام .
گويد: معقل بن قيس اين نامه را بر ياران خود خواند. همگى شاد شدند سپاس خدا را بجا آوردند، كه اين سفر و راه ، آنان را به بيم انداخته بود. ما همانجا مانديم تا خالد بن معدان طايى رسيد و پيش ما آمد و به حضور سالار ما رسيد و بر او به اميرى سلام داد و همگى در يك پايگاه جمع شديم و سپس به سوى خريت ناجى و يارانش حركت كرديم . آنان به سمت بلنديهاى كوهستان رامهرمز رفتند و قصد داشتند دژ استوارى را كه آنجاست تصرف كنند. مردم شهر، پيش ما آمدند و اين خبر را آوردند و ما از پى ايشان حركت كرديم و هنگامى به آنان رسيديم كه به كوهستان نزديك شده بودند. ما در برابر آنان صف بستيم و به سوى ايشان پيشروى كرديم . معقل ، يزيد بن معقل ازدى را بر ميمنه سپاه خود و منجاب بن راشد ضبى را بر ميسره گماشت .
خريت بن راشد هم با همراهان عرب خود بر جانب ميمنه لشكر خويش ‍ ايستاد و مردم شهر و گبرها و كسانى را كه مى خواستند خراج نپردازند و گروهى از كردها را بر ميسره گماشت . گويد: در اين هنگام معقل ميان ما شروع به حركت كرد و مى گفت : اى بندگان خدا! شما جنگ را با اين قوم آغاز مكنيد، چشمها را فرو بنديد و سخن كم گوييد و خويشتن را براى نيزه و شمشير زدن آماده سازيد و در جنگ با آنان شما را به پاداش بزرگ مژده باد. همانا شما با گروهى كه از دين بيرون شده اند و با گروهى از گبركان كه از پرداخت خراج خوددارى كرده اند و با گروهى از دزدان و كردها جنگ مى كنيد، بنابراين چه انتظارى داريد و چون حمله كردم شما هم همگى همچون حمله يك مرد حمله كنيد.
گويد: معقل ضمن عبور از برابر صف ، اين سخنان را تكرار مى كرد تا آنكه از برابر همه مردم گذشت . آن گاه آمد و ميان صف و در دل لشكر ايستاد و ما به او مى نگريستيم كه چه مى كند. او نخست دوبار سر خود را تكان داد و با رسوم حمله كرد و ما هم همگى حمله كرديم . به خدا سوگند آنان يك ساعت ايستادگى نكردند پشت به جنگ دادند و گريختند و ما هفتاد تن از اعراب بنى ناجيه را كشتيم كه برخى از ايشان اعراب ديگرى بودند كه از او پيروى كرده بودند و حدود سيصد تن از گبركان و كردان را كشتيم .
كعب مى گويد: در اين حال نگريستم و ديدم دوست من مدرك بن ريان كشته شده است . خريت هم گريزان از معركه بيرون شد و خود را به يكى از سواحل دريا رساند كه آنجا گروه بسيارى از قوم او جمع شده بودند و او همواره ميان ايشان حركت مى كرد و آنان را به مخالفت با على (ع ) فرا مى خواند و جدا شدن از او را در نظر ايشان مى آراست و به آنان مى گفت : هدايت ، در جنگ با او و در مخالفت با اوست و بدينگونه گروهى بسيار از او پيروى كردند. معقل بن قيس در سرزمين - اهواز باقى ماند و براى اميرالمومنين خبر پيروزى را نوشت و من كسى بودم كه آن نامه را براى على (ع ) بردم و در آن چنين آمده بود:
از معقل بن قيس ، براى بنده خدا على اميرمومنان . سلام بر تو، نخست با تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد، ما در حالى با مارقان روياروى شديم كه از مشركان هم براى جنگ با ما يارى گرفته بودند. پس گروهى بسيار از ايشان را كشتيم و از سيره و روش تو تجاوز نكرديم ، چرا كه از ايشان هيچ گريخته و اسير و زخمى را نكشتيم . و همانا كه خداوند تو و مسلمانان را نصرت داد و سپاس خداوندى را كه پروردگار جهانيان است .
گويد: چون آن نامه را پيش على (ع ) بردم ، آن را براى ياران خود خواند و از ايشان رايزنى خواست . همگان بر اين راءى توافق كردند كه ما چنين مصلحت مى بينيم كه براى معقل بن قيس بنويسى كه ايشان را تعقيب كند و همواره در جستجوى آنان باشد تا آنان را بكشد يا از سرزمين اسلام تبعيد كند و همواره در جستجوى آنان باشد تا آنان را بكشد يا از سرزمين اسلام تبعيد كند، زيرا در امان نيستيم كه مردم را را بر تو تباه نسازند. گويد: اميرالمومنين مرا نزد معقل باز فرستاد و همراه من براى او چنين نوشت :
اما بعد، سپاس خدا را بر تاءييدش به دوستان خود و بر زبون ساختن دشمنانش ، خداوند به تو و مسلمانان پاداش خير عنايت فرمايد كه نيك پايدارى كرديد و آنچه را بر عهده داشتيد انجام داديد. اينك درباره آن مرد بنى ناجية بپرس اگر به تو خبر رسيد كه او در شهرى از شهرها مستقر شده است به سوى او برو تا او را بكشى يا از آن شهر تبعيد كنى كه او همواره دشمن مسلمانان و دوست تبهكاران است . والسلام .
گويد: معقل از مسير و جايى كه خريت بن راشد آنجا رسيده است پرسيد و به او خبر داده شد و در فارس و كرانه درياست و قوم خود را از فرمانبردارى از على (ع ) بازداشته و افراد قبيله عبدالقيس و ديگر وابستگان ايشان از اعراب را به تباهى كشانده است ، قوم او هم در سال جنگ صفين و هم در اين سال زكات خود را نپرداخته بودند. معقل بن قيس همراه لشكر خود كه از مردم كوفه و بصره بودند به سوى ايشان حركت كرد و وارد سرزمين فارس ‍ شدند و خود را كنار دريا رساندند. همين كه خريت بن راشد شنيد كه معقل به سوى او حركت كرده است با همه ياران خود به گفتگو پرداخت . او با كسانى كه عقيده خوارج را داشتند مى گفت : من هم با شما موافقم و على حق نداشته است كه مردان را در دين خدا حكم قرار دهد و نيز به طرفداران عثمان و يارانش مى گفت : من با شما موافقم و عثمان مظلوم و به ناحق كشته شده است و نيز به كسانى كه زكات نپرداخته بودند مى گفت : زكات و صدقات خود را در دست خويش نگهداريد و نخست با آن به ارحام و خويشاوندان خويش كمك كنيد و اگر خواستيد به مستمندان خودتان بدهيد. و بدينگونه هر گروهى را با گفتارى مطابق ميل ايشان راضى مى كرد. گروه بسيارى نيز مسيحى ميان ايشان بود كه مسلمان شده بودند ولى چون اين اختلاف را ديدند گفتند: به خدا سوگند دين و آيين خودمان كه از آن بيرون آمديم بهتر از دين اين گروه است كه دين ايشان آنان را از خونريزى و ناامن ساختن راهها باز نمى دارد و به آيين مسيحى خود برگشتند. خريت بن راشد با اين مسيحيان ملاقات كرد و به آنان گفت : اى واى بر شما! كه چيزى جز صبر و پايدارى در جنگ با اين قوم شما را از كشته شدن محفوظ نمى دارد. آيا مى دانيد حكم و فرمان على بن ابى طالب در مورد مسيحيانى كه مسلمان شده و سپس به مسيحيت برگشته اند چيست ؟ به خدا سوگند كه هيچ سخن و عذرى را از آنان نمى شنود و نمى پذيرد و توبه آنان را هم قبول نمى كند و آنان را به توبه نيز فرا نمى خواند و حكم او در اين مورد چنين است كه در همان ساعت كه بر آنان پيروز شوند گردشان را بزنند و همواره از اين گونه سخنان با آنان مى گفت تا ايشان را فريب داد و خلاصه آنكه تمام افراد بنى ناجيه كه در آن ناحيه بودند و ديگران بر گرد او جمع شدند و مردمى بسيار بودند و خريت بن راشد مردى بسيار زيرك و گربز بود. گويد: و چون معقل آنجا باز آمد نامه يى از على عليه السلام را بر ياران خريت خواند كه در آن چنين آمده بود:
از بنده خدا على اميرمومنان براى هر كس از مسلمانان و مومنان و خوارج و مسيحيان و از دين برگشتگان كه اين نامه بر ايشان خوانده شود. سلام بر هر كس كه از هدايت پيروى كند و به خدا و رسولش و كتابش و بر انگيخته شدن پس از مرگ معتقد باشد و به پيمان خدا وفا كند و از خيانت پيشگان نباشد. اما بعد، من شما را به كتاب خدا و سنت رسول خدا فرا مى خوانم و به اينكه ميان شما به حق و به آنچه خداوند متعال در كتاب خود فرمان داده است عمل كنم هر كس از شما كه به جايگاه خويش برگردد و از جنگ دست بدارد و از اين شخص محارب از دين بيرون شده كناره بگيرد كه در حال جنگ با ما و نابود كننده است و با خدا و رسول او و مسلمانان جنگ كرده و در زمين فساد و تباهى بار آورده است ، در امان و بر مال و جان خويش در زينهار است و هر كس در جنگ با ما از او پيروى كند و از فرمانبردارى ما بيرون رود، ما در جنگ با او از خداوند يارى مى جوييم و خداوند را ميان خود و او قرار مى دهيم و خداوند بسنده تر دوست است . والسلام .
گويد: معقل ، رايت امانى بيرون آورد و نصب كرد و گفت هر كس از مردم كنار اين رايت آمد در امان است ، غير از خريت بن راشد و ياران او كه نخست جنگ را بر پا كرده اند. همه كسانى كه از قوم خريت بن راشد نبودند از گرد او پراكنده شدند و در اين هنگام معقل بن قيس ياران خود را آرايش ‍ جنگى داد و به سوى خريت پيشروى كرد. با خريت همه افراد قوم او چه مسلمان و چه مسيحى و چه افرادى كه از پرداخت زكات خوددارى كرده بودند همراه بودند. خريت ، مسلمانان ايشان را بر ميمنه لشكر خويش قرار داد و به قوم خود چنين مى گفت : امروز از حريم خود دفاع كنيد و براى حفظ زن و فرزند خويش جنگ كنيد و به خدا سوگند اگر ايشان بر شما پيروز شوند شما را خواهند كشت و همه چيز شما را فرو خواهند گرفت .
مردى از قوم او به خريت گفت : به خدا سوگند اين بلايى است كه دست و زبان تو بر سر ما آورد. خريت گفت : به هر حال جنگ كنيد كه اينك شمشير بر هر عذر و بهانه اى پيشى گرفته است .
گويد: معقل بن قيس هم ميان ميسره و ميمنة لشكر خويش حركت مى كرد و آنان را به جنگ تشويق مى نمود و مى گفت : اى مردم نمى دانيد براى اين جنگ و آوردگاه براى شما چه پاداش بزرگى منظور شده است . خداوند شما را به جنگ قومى آورده است كه از پرداخت زكات خوددارى كرده و از اسلام برگشته اند و بيعت خود را با ظلم و ستم گسسته اند و من گواهى مى دهم هر كس از شما كشته شود به بهشت مى رود و هر كس زنده بماند خداوند چشمش را با فتح و غنيمت روشن خواهد كرد. و اين سخن را همچنين تكرار مى كرد تا از مقابل همگان عبور كرد. آن گاه برگشت و با رايت خويش در قلب لشكر ايستاد و به يزيد بن معقل ازدى كه بر ميمنه بود پيام فرستاد: بر ايشان حمله كن . او حمله كرد، آنان نيز در برابر او پايدارى كردند و يزيد مدتى طولانى جنگيد و آنان هم با او جنگ كردند. يزيد برگشت و بر جايگاه خود در ميمنه ايستاد. معقل سپس به منجاب بن راشد ضبى كه در ميسره بود پيام داد: حمله كن . او حمله كرد، خوارج پايدارى كردند او هم مدتى طولانى جنگ كرد و آنان هم جنگ كردند و منجاب بازگشت و در جايگاه خويش كه ميسره لشكر بود ايستاد. آن گاه معقل به ميمنه و ميسره لشكر پيام داد كه چون من حمله كردم همگى با هم حمله كنيد آن گاه اسب خويش را شتابان به حركت آورد و تازيانه اش زد و يارانش حمله كردند و خوارج نخست ساعتى پايدارى كردند.
در اين هنگام نعمان بن صهبان راسبى ، خريت را ديد و بر او حمله برد و او را از اسب در افكند و خود پياده شد كه او را زخمى كرده بود آن دو به يكديگر ضربتى زدند و نعمان ، خريت را كشت و همراه او در آوردگاه يكصد و هفتاد تن كشته شدند و بقيه از چپ و راست گريختند. معقل سواران را به جايگاه ايشان گسيل داشت و آنان هر مرد و زن و كودكى كه يافتند به اسيرى گرفتند. سپس معقل آنان را مورد بررسى قرار داد، هر كس را كه مسلمان بود آزاد ساخت و از او بيعت گرفت و زن و فرزندش را هم آزاد كرد. هر كه را از اسلام برگشته بود، بازگشت به اسلام را بر او عرضه مى كرد و گرنه كشته مى شد و آنان هم كه مسلمان شدند آزادشان ساخت و زن و فرزندانشان را هم آزاد كرد؛ غير از پيرمردى مسيحى كه نامش الرملخس بن منصور بود، او گفت : به خدا سوگند از هنگامى كه عقل پيدا كردم همواره كار درست و صواب انجام داده ام جز اين موضوع كه از دين خودم كه دين راستى بود به دين شما كه بد آيينى است درآمدم و اينك به خدا سوگند دين خود را رها نمى كنم و تا زنده باشم به دين شما نزديك نمى شوم .
معقل او را پيش آورد و گردنش را زد و سپس مردم را جمع كرد و گفت : زكات اين دو ساله خود را بپردازيد و از مسلمين دو زكات گرفت ، و سپس ‍ مسيحيان و زن و فرزند ايشان را با خود برد. مسلمانانى كه با آنان همراه بودند براى بدرقه ايشان جمع شدند. معقل فرمان داد ايشان را برگردانند و چون خواستند برگردند فرياد برآوردند و زنان و مردان يكديگر را فرا مى خواندند و صدا مى زدند. گويد: مرا بر ايشان رحمتى آمد كه بر هيچ كس ‍ پيش و بعد از ايشان چنان رحمت نياورده ام . و معقل براى على (ع ) چنين نوشت :
اما بعد، من به اميرالمومنين از لشكرش و دشمنش چنين گزارش مى دهم : ما خود را به دشمن خويش كه بر كناره دريا بود رسانديم آنجا قبائلى را ديديم كه داراى نيرو و شمار بوده و براى جنگ با ما فراهم آمده بودند. آنان را به اطاعت و پيوستن به جماعت و حكم قرآن و سنت دعوت كرديم . نامه اميرالمومنين را هم براى آنان خوانديم و رايت امان براى ايشان برافراشتيم . گروهى از ايشان به ما گرايش پيدا كردند و گروهى ديگر پايدارى نمودند. ما به آنچه پيش آمد تن داديم و آهنگ جنگ كرديم و خداوند بر چهره آنان فرو كوفت و ما را بر ايشان نصرت بخشيد. اما كسانى را كه مسلمان بودند بر ايشان منت نهاديم و پس از بيعت گرفتن از ايشان براى اميرالمومنين آزادشان ساختيم و زكاتى را كه بر عهده ايشان بود از ايشان گرفتيم . به آنان كه از دين برگشته بودند پيشنهاد بازگشت به اسلام داديم و گفتيم در غير آن صورت ايشان را خواهيم كشت . آنان همگى جز يك مرد به اسلام برگشتند و آن مرد را كشتيم . اما مسيحيان را به اسيرى گرفتيم و با خود آورده ايم تا مايه عبرت ديگران از اهل ذمه قرار گيرند و از پرداخت جزيه خوددارى و بر جنگ با اهل قبله گستاخى نكنند و آنان سزاوار كوچكى و زبونى هستند. اى اميرالمومنين ! خدايت رحمت كناد و درود و سلام بر تو باد و بهشت و نعمتهايش بر تو واجب باد. والسلام .
گويد: معقل اسيران را با خود آورده تا آنكه بر مصقلة بن هبيرة شيبانى گذشت . او كارگزار على عليه السلام بر اردشير خره (64) بود. شمار اسيران پانصد تن بود، زنان و كودكان گريستند و مردان خطاب به مصقله بانگ برداشتند كه اى اباالفضل اى بر دوش كشنده سختيها و بارها، اى پناه ضعيفان و اى آزاد كننده [ بردگان ] سركش ، بر ما منت بگذار ما را خريدارى و از بردگى آزاد كن . مصقله گفت : به خدا سوگند كه بر آنان صدقه مى دهم كه خداوند صدقه دهندگان را پاداش مى دهد. چون اين سخن مصقله به اطلاع معقل رسيد گفت : به خدا سوگند اگر بدانم كه اين سخن را از روى دردمندى براى آنان و خوار كردن من گفته باشد گردنش را خواهم زد هر چند در اين كار نيستى و نابودى قبايل بنى تميم و بكر بن وائل باشد.
سپس مصقله ، ذهل بن حارث ذهلى را پيش معقل فرستاد و گفت : اين مسيحيان بنى ناجيه را به من بفروعليهم السلام معقل گفت : آنان را به يك ميليون درهم به تو مى فروشم . او نپذيرفت و همچنان پيام مى فرستاد تا سرانجام به پانصد هزار درهم خريد. معقل اسيران را به او سپرد و به مصقله گفت : اين مال را با عجله براى اميرالمومنين بفرست . مصقله گفت : من هم اكنون بخشى از آن را مى فرستم ، سپس بخش ديگرى از پى تو خواهم فرستاد و همچنين پرداخت خواهم كرد تا چيزى از آن باقى نماند.
معقل به حضور اميرالمومنين رسيد و او را از آنچه صورت گرفته بود آگاه كرد. على (ع ) فرمود: خوب و پسنديده رفتار كرده اى و موفق بوده اى .
على (ع ) مدتى منتظر ماند كه مصقله مال را بفرستد ولى او در اين كار تاءخير كرد و به على (ع ) خبر رسيد كه مصقله همه اسيران را آزاد كرده است بدون اينكه از ايشان بخواهد كه در آن باره به او كمكى كنند. فرمود: جز اين نمى بينم كه مصقله بار سنگينى بر دوش كشيده و خواهيد ديد كه بزودى بر زمين خواهد افتاد، و سپس براى مصقله چنين نوشت :
اما بعد، از بزرگترين خيانتها، خيانت به امت و از بزرگترين دغل ها بر مردم شهر، دغل ورزيدن با امام است . پانصد هزار درهم از حق مسلمانان پيش تو است . همينكه اين فرستاده من نزد تو رسيد آن را بفرست و گرنه همين كه نامه مرا ديدى خودت پيش من بيا. من به فرستاده خود گفته ام كه يك ساعت هم پس از رسيدن نزد تو، به تو مهلت ندهد مگر اينكه مال را بفرستى . و السلام .
فرستاده على (ع ) ابوحره حنفى بود كه به مصقله گفت : اين مال را بفرست و گرنه همراه من به حضور اميرالمومنين بيا. مصقله چون نامه را خواند حركت كرد و به بصره آمد و كارگزاران معمولا اموال را از همه جا به بصره و نزد ابن عباس مى آوردند و او اموال را به حضور على (ع ) مى فرستاد. مصقله سپس ‍ از بصره به كوفه و حضور على آمد. اميرالمومنين چند روزى چيزى به او نگفت و سپس مال را از او مطالبه كرد و مصقله دويست هزار درهم پرداخت و از [ پرداخت ] بقيه آن فرو ماند. گويد: ابن ابى سيف از ابوالصلت از ذهل بن حارث نقل مى كند كه مى گفته است مصقله مرا به جايگاه خويش دعوت كرد. نخست شام آوردند و پس از اينكه خورديم گفت : به خدا سوگند اميرالمومنين عليه السلام اين مال را از من مطالبه مى كند. به خدا سوگند قادر به پرداخت آن نيستم . گفتم : اگر دلت بخواهد يك هفته بر تو نخواهد گذشت مگر اينكه اين مال را جمع خواهى كرد. گفت : پرداخت آن را بر قوم خويش تحميل نخواهم كرد و از هيچ كس در اين مورد چيزى مطالبه نمى كنم . سپس مصقله گفت : به خدا سوگند اگر پسر عفان يا پسر هند [ عثمان و معاويه ] اين مال را از من طلب مى داشتند آن را به من واگذار مى كردند. آيا نديده بودى كه عثمان چگونه همه سال يكصد هزار درهم از خراج آذربايجان را به اشعث مى بخشيد؟ گفتم : على عقيده اش اين چنين نيست و او چيزى را بر تو رها نمى كند. من ساعتى سكوت كردم او هم در اين مورد سكوت كرد و پس از اين گفتگو يك شب هم درنگ نكرد و به معاويه پيوست .
چون اين خبر به على عليه السلام رسيد فرمود: او را چه مى شود خدايش اندوهگين بداراد كه همچون سروران عمل كرد و همچون بردگان گريخت و چنين خيانت بزرگى انجام داد اگر او مى ماند و از پرداخت وام خود ناتوان بود ما كارى بيشتر از حبس كردنش انجام نمى داديم اگر براى او اموالى مى يافتيم و مى گرفتيم و گرنه رها و آزادش مى ساختيم (65) آن گاه على (ع ) كنار خانه مصقله آمد و آن را ويران كرد. برادر مصقله ، يعنى نعيم بن هبيرة شيبانى ، از شيعيان خيرخواه على (ع ) بود. مصقله از شام همراه مردى از مسيحيان قبيله تغلب كه نامش حلوان بود براى نعيم نامه يى نوشت كه در آن چنين آمده بود:
اما بعد، من درباره تو با معاويه سخن گفتم او در مورد تو وعده گراميداشت و امارت مى دهد همان ساعت كه فرستاده مرا ديدار كردى اينجا بيا. والسلام .
مالك بن كعب ارحبى او [ آن مرد مسيحى ] را گرفت و به حضور على (ع ) فرستاد، نامه او را گرفت و خواند و دست او را بريد و او از آن زخم مرد. نعيم براى مصقله اشعارى سرود و نوشت كه مصقله پاسخى به او نداد [ مضمون برخى از ابيات او چنين بود ]:
خدايت هدايت كناد، چرا از گمان باطل خويش به كارهايى دست مى زنى ، آخر مرا با حلوان چه كار است ؟... تو كه در بهترين منطقه و چمنزار بودى ، از عراق حمايت مى كردى و بهترين فرد خاندان شيبان خوانده مى شدى ؛ اگر با شكيبايى مال خدا را پرداخت كرده بودى در حال مرگ و زندگى منزه و بر حق بودى ...
چون اين نامه به مصقله رسيد دانست كه آن مرد مسيحى تغلبى نابود شده است و اندكى نگذشت كه تغلبيها پيش او آمدند و از مرگ يار خود آگاه شده بودند. به مصقله گفتند: تو دوست ما را به كشتن دادى ، اينك يا او را براى ما بياور. و يا آنكه خونبهاى او را بپرداز. گفت : اينكه بخواهم او را بياورم از آن عاجزم اما اينكه خونبهايش را بپردازم صحيح است . و خونبهاى او را پرداخت .
ابراهيم ثقفى مى گويد: ابن ابى سيف ، از عبدالرحمان بن جندب ، از قول پدرش برايم نقل كرد كه پس از گريختن مصقله ، به على (ع ) گفته شد: آن اسيران را كه ديه آنان براى آزادى از بردگى پرداخت نشده و آن را كامل دريافت نكرده اى به اسيرى برگردان . فرمود: در قضاى حق راهى براى اين كار نيست . آنان همان هنگام كه مصقله ايشان را خريد و آزاد كرد آزاد شدند و طلب مال من به صورت وام بر عهده آن كسى است كه ايشان را خريده است .
همچنين ابراهيم ثقفى از ابراهيم بن ميمون از عمروبن قاسم بن حبيب تمار از عمار دهنى نقل مى كند كه مى گفته است هنگامى كه مصقله گريخت ياران على (ع ) گفتند اى اميرالمومنين تكليف غنايم ما چه مى شود؟ فرمود بر عهده وامدارى از وامداران است ، در جستجوى او برآييد.
ظبيان بن عمارة كه يكى از افراد قبيله سعد بن زيد منات است درباره بنى ناجية ابياتى سروده است :
پروردگار مردم بر شما خوارى و زبونى ريخت و شما را پس از عزت ، بردگان قرار داد. شما پس از قدرت و شمار فراوان چنان درمانده شديد كه ياراى دفاع از فرزندان را نداريد.
ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: عبدالرحمان بن حبيب ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است چون خبر كشته شدن بنى ناجيه و كشته شدن سالارشان به اطلاع على (ع ) رسيد، فرمود: مادرش خوار و زبون باد! اين مرد چه كم عقل و گستاخ بود! يك بار پيش من آمد و گفت : ميان ياران تو كسانى هستند كه بيم دارم از تو جدا شوند عقيده ات درباره ايشان چيست ؟ گفتم : من هيچ كس را به تهمت نمى گيرم و بر گمان ، كسى را عقوبت نمى كنم و با كسى جنگ نمى كنم مگر اينكه مخالفت و ستيز كند و دشمنى خود را اظهار نمايد، وانگهى با چنين كسى هم جنگ را شروع نمى كنم تا او را به حق فرا خوانم و حجت بر او تمام كنم و اگر توبه كند و به حق برگردد از او مى پذيرم و اگر چيزى جز جنگ با ما را نپذيرد، از خداوند بر عليه او يارى مى جوييم و آن گاه با او جنگ مى كنيم . اين مرد مدتى دست از من بداشت آن گاه بار ديگر پيش من آمد و گفت : بيم دارم كه عبدالله بن وهب و زيد بن حصين طائى كار را بر تو تباه كنند. من شنيدم درباره تو مطالبى مى گفتند كه اگر خودت مى شنيدى از آنان جدا نمى شدى تا آنكه هر دو را بكشى يا در بند كشى و همواره در زندان تو باشند. من به او گفتم : در مورد آن دو با خودت مشورت مى كنم چه فرمان مى دهى ؟ گفت : دستور مى دهم آن دو را فرا خوانى و گردنشان را بزنى . من دانستم كه او را نه عقل است و نه پارسايى . به او گفتم : به خدا سوگند، گمان نمى كنم كه پارسايى و خردى داشته باشى . براى تو سزاوار بود اين موضوع را مى فهميدى كه من هرگز كسى را كه با من جنگ و دشمنى خويش را اظهار نكند نخواهم كشت ، زيرا بار نخست كه پيش من آمده بودى اين راءى خود را براى تو گفته بودم و شايسته بود بر فرض كه من اراده كشتن ايشان را مى داشتم تو به من بگويى : از خدا بترس ، به چه جرمى كشتن آنان را روا مى دارى و حال آنكه كسى را نكشته اند و عهد و پيمان ترا نگسسته اند و از اطاعت تو بيرون نرفته اند. (66)
[ ابن ابى الحديد پس از اين بحث تاريخى ، بحثى درباره اقوال فقها در مورد اسيران و حالات مختلف آن آورده و اقوال شافعى و ابوحنيفه و ديگران را نقل كرده است كه خارج از موضوع تاريخ است ] (67)
(46) دعاهاى على (ع ) هنگام خروج از كوفه ، براى جنگ با معاويه  (68)
اين خطبه كه به هنگام عزيمت اميرالمومنين عليه السلام براى رفتن به شام ايراد شده با عبارت اللهم انى اعوذبك من و عثاء السفر (بار خدايا از سختى سفر به تو پناه مى برم ) شروع مى شود. (69)
[ پس از اشاره به اينكه آغاز اين خطبه از كلماتى است كه از پيامبر (ص ) هم روايت شده است و توضيح درباره برخى از لغات ، مباحث زير طرح و بررسى شده است ]:
(70)
نصر بن مزاحم مى گويد: روزى كه على (ع ) قصد داشت از كوفه به صفين حركت كند، چون پاى در ركاب نهاد بسم الله گفت و چون بر پشت مركب خود نشست اين آيه را تلاوت كرد: پاك و منزه است خدايى كه اين را مسخر ما گردانيد و ما خود قادر بر آن نبوديم و ما همگان به سوى خداى خود بازگردانده ايم (71) و سپس عرضه داشت : پروردگارا من از سختى سفر به تو پناه مى برم ... تا آخر خطبه . ضمنا نصر بن مزاحم اين جمله را هم آورده است : و از سرگردانى پس از يقين به تو پناه مى برم . گويد: آن گاه على (ع ) بيرون آمد در حالى كه حر بن سهم بن طريف پيشاپيش او حركت مى كرد و اين رجز را مى خواند:
اى اسب من ، شتابان برو و آهنگ شام كن ، گردنه ها و كوهها را بپيماى و با كسى كه با امام مخالفت كرده است اعلان جنگ كن كه اميدوارم امسال با جمع بنى اميه كه سفلگان مردمند روياروى شويم و عمر و عاص و سالار آنان را بكشيم و سر از مردان فرو افكنيم .
گويد: حبيب بن مالك ، كه سالار شرطه على عليه السلام بود، در حالى كه لگام مركب او را گرفته بود گفت : اى اميرالمومنين ! آيا همراه مسلمانان بيروى مى روى تا آنان به پاداش جهاد برسند و حال آنكه مرا در كوفه براى جمع كردن مردان باقى مى گذارى ؟ على (ع ) فرمود: آنان به هيچ پاداشى نمى رسند مگر آنكه تو با آنان شريك خواهى بود و تو اينجا مفيدتر از آنى كه با ايشان باشى . على عليه السلام از كوفه بيرون آمد و چون از حدود آن گذشت دو ركعت نماز گزارد.
گويد: عمرو بن خالد از ابوالحسين زيد بن على عليه السلام (72) از قول نياكانش نقل مى كند كه : على عليه السلام براى رفتن به صفين بيرون آمد همين كه از رودخانه گذشت به منادى خود فرمان داد براى نماز ندا دهد و خود جلو رفت و دو ركعت نماز گزارد و چون نمازش تمام شد روى به مردم كرد و فرمود: اى مردم هر كس به بدرقه آمده يا مقيم اينجاست نماز خود را كامل بگزارد كه ما قومى مسافريم همانا هر كس با ما همراه است روزه واجب را نگيرد و نمازهاى [ چهار ركعتى ] واجب را دو ركعت بگزارد.
نصر [ بن مزاحم ] مى گويد: سپس حركت كرد و بيرون آمد و چون به دير ابوموسى ، كه در دو فرسخى كوفه است رسيد، پياده شد و آنجا نماز عصر گزارد و چون نمازش تمام شد عرضه داشت :
منزه و پاك است پروردگار صاحب قدرت و نعمتها! منزه و پاك است پروردگار قدرتمند و بخشنده . از خداوند رضايت به قضاى او و عمل به طاعتش و بازگشت به فرمانش را مسئلت مى كنم كه او شنونده دعاست .
نصر مى گويد: سپس حركت كرد و كنار رود نرس (73)، جايى ميان حمام ابى بردة و حمام عمر، فرود آمد و با مردم نماز مغرب گزارد و چون نماز تمام شد، عرضه داشت : سپاس خداوندى را كه شب را به روز و روز را به شب مى رساند (74) و سپاس خداوند را بر هر شب كه فرو مى آيد و بر مى شود و سپاس خداوند را بر هر ستاره كه نمايان مى شود و افول مى كند.(75)
همانجا ماند تا نماز بامداد گزارد و حركت كرد تا كنار گنبد قبير (76) رسيد. آنجا كنار صومعه و بر آن سوى رود درختان خرماى بلند قرار داشت كه چون آنها را ديد اين آيه را تلاوت فرمود: و درختان بلند خرما كه ميوه آن منظم روى هم چيده شده است (77) و اسب خود را از رودخانه عبور داد و كنار صومعه رفت و فرود آمد و به مقدار چاشت خوردن آنجا توقف نمود.
نصر بن مزاحم مى گويد: عمر بن سعد، از محمد بن مخنف بن سليم (78) نقل مى كند كه مى گفته است خودم ديدم كه پدرم با على (ع ) راه مى رفت و على به او گفت : بابل سرزمينى است كه به زمين فرو شده است ، اسب خود را تندتر به حركت آور شايد بتوانيم نماز عصر را بيرون از آن اقامه كنيم و او اسب خود را سريع به حركت درآورد و مردم هم از پى او شتابان حركت كردند و چون از پل فرات (79) عبور كرد پياده شد و نماز عصر را با مردم گزارد.
و گويد: عمر بن عبدالله بن يعلى بن مرة ثقفى ، از قول پدرش ، از عبدخير نقل مى كرد كه مى گفته است همراه على (ع ) در سرزمين بابل حركت مى كرديم هنگام نماز عصر فرا رسيد و ما به هر نقطه كه مى رسيديم سر سبزتر از نقطه ديگر بود تا آنكه به جايى رسيديم كه بهتر از آن نديده بوديم و نزديك بود آفتاب غروب كند على (ع ) از مركب پياده شد من هم پياده شدم . على خداوند را نيايش كرد و خورشيد به جايى برگشت كه به هنگام نماز عصر قرار مى گيرد، و همين كه نماز عصر گزارده شد خورشيد غروب كرد و على (ع ) از آنجا بيرون آمد و به ديركعب رسيد و سپس از آنجا حركت كرد و شب را در ساباط گذراند. دهقانهاى ساباط به حضورش آمدند و غذا و خوراك براى پذيرايى آوردند. فرمود: نه ، اين كار ما بر عهده شما نيست . و چون شب را صبح كرد و در مظلم ساباط (80) بود، اين آيه را تلاوت فرمود: آيا در هر سرزمين مرتفع كاخى بنا مى كنيد براى آنكه سرگرم بازى شويد. (81)
نصر مى گويد: و چون حركت على (ع ) به اطلاع عمر و بن عاص رسيد، چنين سرود:
اى على ! مرا غافل مپندار همانا گروههاى سواره و پياده را به كوفه وارد خواهم كرد، با لشكر خودم در امسال و سال آينده .
چون اين شعر به اطلاع على (ع ) رسيد فرمود:
همانا بر عاصى پسر عاصى ، هفتاد هزار دلير آماده وارد خواهم كرد كه همگان زره هاى استوار و نرم بر تن دارند و اسبها را با شتران جوان يدك مى كشند، شيران بيشه اند و آن گاه هنگام فرار و گريز نيست .
گفتار على عليه السلام هنگامى كه در كربلاء فرود آمد 
نصر بن مزاحم مى گويد: منصور بن سلام تميمى ، از حيان تميمى ، از ابوعبيدة ، از هرثمة بن سليم نقل مى كرد كه مى گفته است همراه على (ع ) به جنگ صفين مى رفتيم ، چون به كربلا رسيد و پياده شد نخست با ما نماز گزارد و چون سلام داد مشتى از خاك آن را برگرفت و بوييد و فرمود: اى خاك واى بر تو! كه از تو گروهى محشور خواهند شد كه بدون حساب وارد بهشت خواهند شد.
گويد: چون هرثمه از جنگ برگشت و نزد همسر خود، جرداء دختر سمير، كه از شيعيان على (ع ) بود، آمد ضمن مطالبى كه براى همسر خويش نقل مى كرد گفت : آيا ترا از گفتار پيشوايت ابوالحسن به شگفتى وادارم كه چون ما به كربلاء فرود آمديم مشتى از خاك آن برگرفت و بوييد و گفت : اى خاك واى بر تو! كه از تو گروهى محشور خواهند شد كه بدون حساب به بهشت خواهند رفت . او از كجا علم غيب دارد؟ زن گفت : اى مرد دست از ما بدار كه اميرالمومنين عليه السلام جز سخن حق نمى گويد.
[ هرثمه ] گويد: هنگامى كه عبيدالله بن زياد لشكرى براى جنگ با امام حسين (ع ) فرستاد من هم از جمله سواران آن لشكر بودم و چون به حسين (ع ) و يارانش رسيدم آن منزلى را كه با على (ع ) در آن فرود آمده بودم شناختم و جايى را كه از آن خاك برداشته بود و سخنى را كه گفته بود فراياد آوردم و از حركت خود كراهت پيدا كردم با اسب خود پيش رفتم و كنار حسين (ع ) ايستادم و سلامش دادم و آنچه را از پدرش در آن منزل شنيده بودم به او گفتم . حسين (ع ) فرمود: آيا با ما هستى يا بر عليه ما؟ گفتم : اى پسر رسول خدا، نه با تو هستم و نه بر عليه تو. زن و فرزندانم را رها كرده ام و بر آنان از ابن زياد مى ترسم . امام حسين (ع ) فرمود: شتابان بگريز تا كشته شدن ما را نبينى . سوگند به آن كس كه جان حسين در دست اوست امروز هيچ كس نيست كه شاهد كشته شدن ما باشد و ما را يارى ندهد مگر آنكه به دوزخ خواهد افتاد.
گويد: من روى به راه آوردم و با سرعت و شدت مى گريختم تا كشته شدن ايشان بر من پوشيده بماند.
نصر مى گويد: مصعب از قول اجلح بن عبدالله كندى ، از ابوجحيفة نقل مى كرد كه مى گفته است ، عروة بارقى نزد سعد بن وهب آمد و گفت : آن حديثى را كه از على بن ابى طالب براى ما نقل مى كردى بگو. گفت : آرى هنگام رفتن على (ع ) به صفين مخنف بن سليم مرا پيش او فرستاد. من در كربلاء به حضور على (ع ) رسيدم و ديدم با دست خود اشاره مى كند و مى گويد اينجا، اينجا. مردى به او گفت : اى سالار مؤ منان چه چيزى خواهد بود؟ فرمود: كاروانى از آل محمد اينجا فرود مى آيد. واى از شما براى ايشان و واى از ايشان براى شما. آن مرد گفت : اى اميرالمومنين معنى اين گفتار چيست ؟ فرمود: واى بر ايشان از شما! كه شما ايشان را خواهيد كشت و واى بر شما از ايشان كه خداوند به سبب كشته شدن آنان شما را به دوزخ مى برد.
نصر مى گويد: اين سخن به گونه ديگرى هم نقل شده است كه على عليه السلام فرموده است : واى بر شما از ايشان و واى بر شما بر ايشان ! آن مرد گفت : واى بر ما از ايشان را فهميديم ولى معنى واى بر ما بر ايشان يعنى چه ؟ فرمود: يعنى مى بينيد آنان را مى كشند ولى نمى توانيد آنان را يارى دهيد.
نصر بن مزاحم مى گويد: سعيد بن حكيم عبسى ، از حسن بن كثير، از پدرش ‍ نقل مى كند كه على (ع ) به كربلا رسيد و آنجا ايستاد. گفته شد: اى اميرالمومنين اينجا كربلاست . فرمود: جايگاه اندوه و بلا. سپس با دست خود به جايى اشاره كرد و فرمود: اينجا جايگاه بارها و محل خوابيدن شتران ايشان است و سپس با دست خود به جاى ديگرى اشاره كرد و فرمود: اينجا جايگاه ريخته شدن خونهاى آنان است . و سپس به ساباط رفت .
گفتار على (ع ) براى يارانش و نامه هاى او به كارگزاران خويش
و شايسته است كه همين جا مطالب مربوط به هنگام حركت از كوفه و رفتن به شام و آنچه كه به ياران خود فرموده است و آنچه آنان پاسخ داده اند و نامه هايى را كه به كارگزاران خود نوشته و آنچه آنان به او نوشته اند، بيان شود و تمام اين موارد از كتاب [ وقعة صفين ] نصر بن مزاحم نقل مى شود.
نصر مى گويد: عمر بن سعد، از اسماعيل بن ابى خالد، از ابى الكنود بن عبدالرحمان بن عبيد نقل مى كرد كه مى گفته است ، چون على عليه السلام خواست به شام برود نخست همه افراد مهاجر و انصار را كه همراهش ‍ بودند جمع كرد و پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت : اما بعد همانا كه شما فرخنده راءى و داراى بردبارى هستيد و پسنديده سيرت و گويندگان بر حق مى باشيد. ما تصميم بر حركت به سوى دشمن خود و دشمن شما گرفته ايم . با راى خود با ما مشورت كنيد.
هاشم بن عتبة ابى وقاص (82) برخاست و نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و چنين گفت : اما بعد، اى اميرالمومنين ! من بر آن قوم سخت آگاهم . آنان دشمنان تو و شيعيان تو هستند و ايشان براى كسى كه در پى بهره اين جهانى باشد دوست مى باشند و ايشان با تو جنگ و ستيز كننده اند و در اين راه هيچ كوششى را فروگذار نيستند؛ آزمندان بر دنيايند و در آنچه از جهان در دست دارند سخت بخيل هستند و آرزو و هدفى جز اين [ دنيا ] ندارند، به بهانه خونخواهى عثمان ، نادانان را مى فريبند؛ دروغ مى گويند آنان از ريختن خون او نفرت نداشتند ولى دنيا را مى طلبند. ما را به سوى ايشان ببر اگر حق را پذيرفتند چه بهتر و پس از حق ، چيزى جز گمراهى نيست واگر چيزى جز تفرقه و بدبختى را نپذيرند كه گمان من نسبت به ايشان چنين است ، به خدا سوگند نمى بينم كه آنان بيعت كنند ولى ممكن است در عين حال هنوز ميان ايشان كسانى باشند كه اگر از منكر نهى شوند اطاعت كنند و اگر به معروف امر شوند فرمانبردارى نمايند.
نصر مى گويد: عمر بن سعد، از حارث بن حصيرة ، از عبدالرحمان بن عبيد ابى الكنود نقل مى كرد كه مى گفته است عمار بن ياسر هم برخاست و پس از ستايش خدا گفت : اى اميرالمومنين ، اگر مى توانى يك روز هم درنگ نكنى چنان كن و پيش از آنكه شعله آتش تبهكاران بر افروخته شود و راءى آنان بر گريز و تفرقه استوار گردد، ما را به سوى آنان ببر و نخست ايشان را به رشد و صلاح دعوت نماى . اگر پذيرفتند سعادتمند شده اند و اگر چيزى جز جنگ با ما را نپذيرند به خدا سوگند كه ريختن خون ايشان و كوشش در جهاد با ايشان مايه قربت به خداوند و كرامتى از سوى پرورگار است .
سپس قيس ، پسر سعد بن عباده برخاست و پس از حمد و ستايش خدا گفت : اى اميرالمومنين ، ما را شتابان به مقابله دشمن ببر و در اين كار هيچ تاخيرى روا مدار كه به خدا سوگند جهاد با ايشان براى من خوشتر از جهاد با روميان و تركان است كه اينان در دين خدا مكر و خدعه ورزيده اند و بر دوستان خدا كه از اصحاب محمد (ص ) و از مهاجران و انصار با تابعان ايشانند خفت و زبونى روا مى دارند و چون بر مردى خشم مى گيرند او را مى زنند و زندانى و محروم و گاه تبعيد مى كنند. غنايم ما در نظر ايشان حلال است و چنان مى پندارند كه ما خود بردگان ايشانيم .
در اين هنگام پيرمردان انصار، از جمله خزيمة بن ثابت و ابوايوب و كسان ديگرى غير از آن دو، به قيس گفتند: چرا بر پيرمردان قوم خود پيشى گرفتى و قبل از ايشان سخن گفتى ! گفت من به فضل شما معترفم و شاءن شما را گرامى مى دارم ولى در دل خود همان كينه اى را كه در دلهاى شما نسبت به احزاب غليان دارد احساس كردم و مرا ياراى صبر نبود.
انصار به يكديگر گفتند لازم است مردى از ميان شما برخيزد و از سوى جماعت انصار پاسخ اميرالمومنين را بدهد. در اين هنگام سهل بن حنيف برخاست و خداى را سپاس و ستايش گفت و سپس اظهار داشت : ما با هر كس كه تو در صلح باشى در صلح هستيم و با هر كس كه تو در جنگ باشى در جنگيم . انديشه ما انديشه توست و ما دست راست تو هستيم و چنين مى بينيم كه ميان مردم كوفه بر اين كار قيام كنى و به آنان فرمان حركت دهى و آگاهشان سازى كه در اين كار چه ثواب و فضيلتى براى ايشان فراهم است كه مردم اصلى و اهل اين شهرند و اگر آنان براى تو مستقيم شوند چيزى كه مى خواهى و در جستجوى آنى براى تو روبه راه خواهد بود، كه ميان ما نسبت به تو مخالفتى نيست . هرگاه ما را فرا خوانى پاسخ مى دهيم و هرگاه فرمان دهى اطاعت مى كنيم .