فصل اول كلماتى كه با «همزه مطلقه» آغاز مىشوند
1 «المجاهدون تفتّح لهم ابواب السّماء» درهاى آسمان بروى پيكار كنندگان در راه
خدا گشوده مىشود (ببهشت مىروند)
كند كس چو پيكار در راه حقّ،
بهر جا بود او هوا خواه حقّ،
شود باز بر او در آسمان
دهندش بفردوس اعلا مكان
2 «الجنود عزّ الدّين و حصون الولاة» سپاهيان موجب عزّت دين و دژهاى
فرمانروايانند.
سپاهى بود عزّ و نيروى دين
چو خارى است در ديده اهل كين
بود سنگر محكم حاكمان
بمرز وطن باشد او پاسبان
3 «العوافى اذا دامت جهلت و اذا فقدت عرفت» تندرستى وقتى پايدار باشد، قدرش
معلوم نيست و چون از دست رود ارزشش شناخته مىشود
گرت تندرستى بود پايدار،
نگردد ترا قدر آن آشكار
چو روزى ز دست تو بيرون شود
ترا دل ز فقدان آن خون شود
4 «الذّنوب الدّاء و الدّواء الاستغفار و الشّفاء ان لا تعود» گناهان دردند،
دواى آن طلب آمرزش از خدا و شفاى آن بازنگشتن بگناه است
گناهان چو بيماريند و مرض
ترا گر علاج است و درمان غرض،
بود دارويش مغفرت خواستن
شفايش خود از جرم پيراستن
5 «العاقل اذا سكت فكر و اذا نطق ذكر و اذا نظر اعتبر» دانا بگاه خاموشى
مىانديشد و وقت گفتن بياد خدا است و هنگام ديدن پند مىآموزد
چو بيند، بگيرد خردمند پند
ز ظاهر فريبى نيفتد به بند
چو خاموش باشد بفكر اندر است
چو گويد، بتسبيح و ذكر اندر است
6 «الحجر الغصب فى الدّار رهن على خرابها» سنگ غصبى در خانه، گرو ويرانى آن
است.
يكى سنگ غصبى چو در خانه بود،
ترا آرميدن در آنجا چه سود
بود رهن آن خانه بر انهدام
ستاند بسى زود آن، انتقام
7 «العلم يرشدك و العمل يبلغ بك الغاية» دانش رهبر تو است و عمل ترا بآخرين
پايه كمال مىرساند
بود دانشت رهبر و رهنماى
بدانش شناسى تو ذات خداى
شود كامل از علم و دانش، عمل
گرت نيست دانش، بر واى دغل
8 «التّبهّج بالمعاصى اقبح من ركوبها» شادى بر گناهان زشتتر از انجام آن است
نشايد شدن شادمان از گناه
نخواهى گر افتى بروز سياه
بود شادمانى بوقت گنه،
بتر ز اصل آن بهر گم كرده ره
9 «السّيّد من تحمّل اثقال اخوانه و احسن مجاورة جيرانه» آقا كسى است كه بار
برادرانش را بر دوش كشد و به همسايگانش نيكى كند.
سرى را سزد رتبت سرورى،
كسى را بود بر كسان برترى،
كه بر تن كشد بار ياران خويش
بهمسايه نيكى كند هر چه بيش
10 «الإيمان معرفة بالقلب و اقرار باللّسان و عمل بالأركان» ايمان با شناخت
قلبى و اقرار بزبان و عمل با اعضاء بدست مىآيد
ز اركان ايمان تو پرسى اگر،
سه باشد، بگويم ترا سر بسر
نخستين بدل معرفت بايدت
دو، اقرار، سوم، عمل شايدت
11 «المال وبال على صاحبه الّا ما قدّم منه» مال براى صاحبش وبال است مگر آنچه
از آن (براى آخرتش) پيش فرستاده باشد
بود مال بر صاحب آن وبال
مگر داده باشد براه سؤال
مگر در رضاى خداوند خويش،
فرستاده زان مال چيزى به پيش
12 «الامر بالمعروف افضل اعمال الخلق» بالاترين كار مردم امر بمعروف است
كنى دعوت از خلق بر راه راست،
به نيكى گرائى، چو بى كمّ و كاست،
ترا بهترين شيوه اين است و بس
نگردد گرفتار بد، چون تو كس
13 «الأمل كالسّراب يغرّ من راه و يخلف من رجاه» آرزو مانند سراب است بينندهاش
را مىفريبد و اميدوار بخودش را مأيوس مىسازد
سرابى فريبنده است آرزو
چو جوينده نزديك گردد باو،
شود دور و بفريبد او را سراب
اميدش شود لا جرم نقش آب
14 «انتباه العيون لا ينفع مع غفلة القلوب» با بىخبرى دل بيدارى چشمان سودى
ندهد
چو باشد تو را كور چشم درون،
چه خواهى تو ديدن بچشم برون
تو را ديده عقل، گر روشن است،
پى دفع هر بد بهين جوشن است
15 «الصّبر صبران صبر على ما تكره و صبر على ما تحبّ» صبر دو تا است، يكى صبر
بر چيزى كه آنرا نمىخواهى و ديگرى صبر بر آنچه آنرا مىخواهى
دو صبر است صبر اى پسنديده خوى
چنو كيميائى نيابى، مجوى
يكى صبر بر آنچه دارى تو دوست
دگر صبر بر آنچه منفورت او است
16 «المنع الجميل احسن من الوعد الطّويل» بخوبى كسيرا محروم كردن بهتر از وعده
دراز دادن است.
نخواهى چو كردن نيازى ادا،
چه بهتر كه باشد بلطف و صفا
شود وعده بخششت گر دراز،
نكوتر كه از آن كنى احتراز
17 «الكريم من صان عرضه بماله» جوانمرد كسى است كه با مالش آبرويش را نگه دارد
بنزد جوانمرد پاكيزه خوى،
به از مال باشد بسى، آبروى
نگه دارد او آبرو را بمال
مبادا شود مال بر او وبال
18 «اللّئيم من صان ماله بعرضه» فرومايه كسى است كه با آبرويش مالش را نگه دارد
هر آن كس كه اندر ره حفظ مال
بهر جا كند عرض خود پايمال
همانا كه پست و فرومايه است
نه انسان عاقل به اين پايه است
19 «الصّدقة تستدفع البلاء و النقمة» صدقه گرفتارى و بلا را از بين مىبرد
كند صدقه رفع بلا و عذاب
شود نقشه اهرمن نقش آب
چو با صدقه آرى دلى را بدست،
رهى از گرفتارى و از شكست
20 «الحقد من طبايع الأشرار. الحقد نار كامنة لا نطفى الّا بالظّفر» كينهتوزى
از سرشتهاى بدان و آتشى است پنهان كه جز با پيروزى كينهتوز خاموش نگردد
بود كينهتوزى ز خوى بدان
چو آتش به خاكستر اندر نهان
به پيروزى كين كش بىتميز،
شود آتش كينه خاموش نيز
21 «المرء بفطنته لا بصورته. المرء بهمّته لا بقنيته» مردانگى مرد بزيركى و
هوشيارى اوست نه بصورت او، مردانگى مرد به همّت اوست نه بمال او
به هشيارى و زيركى مرد باش
نه با صورت از ديگران فرد باش
به عزم قوى مرد شو، نى بمال
كه بر مال خواهد رسيدن زوال
22 «الشّرير لا يظنّ بأحد خيرا لأنّه لا يراه بطبع نفسه» شرير كسى را خوب
نمىپندارد زيرا در وجود خود خوبى نمىبيند
نبيند بجز زشتى و بد، شرير
چو نيكى نباشد ورا در ضمير
نينديشد او خوبى از بهر كس
چه زايد جز آلودگى از مگس
23 «المنزل البهىّ احد الجنّتين» خانه نيكو و روشن يكى از دو بهشت است.
بود خانه روشن، اى خوش سرشت،
بنزديك اهل خرد، چون بهشت
بپرهيز از خانه تار و تنگ
مكن تا توانى در آنجا درنگ
24 «العارف من عرف نفسه فاعتقها و نزّهها عن كلّ ما يبعدها و يوبقها» عارف كسى
است كه نفسش را بشناسد و آزاد كند و از آنچه او را از خدا دور مىسازد يا بهلاكت
مىرساند، پاك گرداند
بود عارف آن كس كه خود را شناخت
ز بند هوى نفسش آزاد ساخت
ز غير خدا لوح دل را زدود
رها خود ز بند هلاكت نمود
25 «الدّنيا سجن المؤمن و الموت تحفته و الجنّة ماواه» دنيا زندان مؤمن و مرگ
ارمغان او و بهشت جايگاهش ميباشد
جهان است زندان مؤمن همى
نخواهد در آن زيستن جز دمى
بود تحفهاش مرگ و مأوا بهشت
چنينش خداوند يكتا سرشت
26 «الحريص فقير و ان ملك الدّنيا بحذافيرها» آرزمند اگر همه دنيا را هم مالك
گردد باز نادار است
حريص ار بگيرد تمام جهان،
شود مالك او بر زمين و زمان،
فقير است بيچاره از فرط آز
هميشه بود دست حرصش دراز
27 «العلم خير من المال العلم يحرسك و انت تحرس المال» دانش از مال بهتر است
زيرا دانش نگه دار تو است ولى تو نگه دار مالى
بود بهتر از مال دانش بسى
ز دانش بهر جا كه خواهى رسى
ازيرا كه دانش نگهبان تو است
ولى مال در زير فرمان تو است
28 «الدّهر يومان يوم لك و يوم عليك فاذا كان لك فلا تبطر و اذا كان عليك
فاصطبر» دنيا دو روز است روزى بسودت و روزى بزيانت، روزى كه بسود تو است تند متاز
و روزى كه بزيان تو است شكيبا باش
دو روز است دنياى دون اى پسر
برى سود يك روز و روزى ضرر
بروزى كه سود است آهسته ران
صبورى نما پيشه، روز زيان
29 «الصبر صبران صبر فى البلاء حسن جميل و احسن منه الصّبر فى المحارم» صبر دو
صبر است، صبر در گرفتارى كه خوب و زيباست و از آن بهتر صبر از ارتكاب حرام است.
دو صبر است صبر از تو خواهى تمام
يكى در بلا و يكى از حرام
بوقت بلا صبر نيكو بود
بوقت گنه بهتر از او بود
30 «الأنس فى ثلاثة الزّوجة الموافقة و الولد البارّ و الأخ الموافق» آسايش در
سه چيز است: همسر سازگار، فرزند خوب و دوست موافق
ترا باشد آسايش اندر سه چيز
اگر باشى اى دوست اهل تميز
نخستين، بود همسر سازگار
دو، فرزند نيك و سه، شايسته يار
31 «العالم الّذى لا يملّ من تعلّم العلم» دانشمند كسى است كه از آموختن بستوه
نيايد.
بود عالم آن كس كه ز آموختن،
هم از توشه دانش اندوختن،
نگردد ملول و نياسايد او
بهر روز دانش بيفزايد او
32 «اللّسان ميزان الإنسان» زبان ترازوى سنجش انسانيّت آدمى است
ترازوى انسان زبانش بود
زبان آفت جسم و جانش بود
هم از او بود فخر نام آورى
ز فرهنگ و دانش پيام آورى
33 «العارف وجهه مستبشر متبسّم و قلبه وجل محزون» خدا شناس گشاده رو و خندان و
دلش ترسان و اندوهناك است
دل مرد عارف بود خوفناك
ز اندوه و حزن است آن چاك چاك
ولى روى او شاد و خرّم بود
نه در آن اثر هيچ از غم بود
34 «الكلام كالدّواء قليله ينفع و كثيره يهلك» سخن مانند دوا است كه كمش سودمند
و زيادش كشنده است.
سخن اى سخنور بود چون دوا
كه از اندك آن تو يابى شفا
نباشد به بسيار آن جز هلاك
ترا بايد از آن بسى ترس و باك
35 «الكرم ايثار العرض على المال» جوانمردى ترجيح دادن آبرو بر مال است
بنزد جوانمرد پاكيزه خوى ،
به از مال و ثروت بود آبروى
چو مال ار رود باز گردد همى
چو رفت آبرو، زان نماند نمى
36 «المنافق وقح غبّى متملّق شقى» آدم دو رو بىشرم و كم هوش و چاپلوس و سيه
روزگار است
ندارد دو رو هيچ شرم و حيا
چو او چاپلوس است و دور از وفا
ضعيف است و نادان و بد روزگار
بود در گلستان گيتى چو خار
37 «المؤمن شاكر فى السّرّاء صابر فى البلاء خائف فى الرّخاء» مؤمن بهنگام
خوشىشاكر و موقع گرفتارى شكيبا و بوقت فراوانى نعمت بيمناك است
چو كس را بدل نور ايمان بود،
بسى شكر گويد، چو شادان بود
صبورى كند او بوقت بلا
چو منعم شود ترسد او از خدا
38 «الصّبر افضل سجيّة و العلم اشرف حلية و عطيّة» شكيبائى بالاترين خوى و دانش
برترين زينت و نعمت است.
بصبر اندر آى و بدانش گراى
كه دانش بود بهترين رهنماى
بود صبر بهتر ز هر خلق و خوى
تو والاتر از علم زيور مجوى
39 «الإيمان صبر فى البلاء و شكر فى الرّخاء» نشانه ايمان صبر بهنگام گرفتارى و
سپاس بوقت آسايش است
ز ايمان بود، صبر هنگام رنج
كه با صبر بتوان رسيدن بگنج
نشان دگر باشد از آن، سپاس
بهنگام نعمت، بر حقّشناس
40 «العالم و المتعلّم شريكان فى الأجر و لا خير فيما بين ذلك» دانشمند و دانش
آموز در پاداش آموزش شريكند و بين اين دو خيرى نيست
معلّم شريك است در اجر كار
ابا دانش آموز، اى هوشيار
بيا باش شاگرد يا اوستاد
كه در غير آن هيچ خيرى مباد
41 «الجاهل ميّت بين الأحياء» نادان مردهاى است بين زندگان
بنزديك اهل خرد بيگمان،
بود مرده، نادان تيره روان
در او زنده باشد، بجنبندگى،
كجا ارزشى دارد اين زندگى
42 «العاقل من غلب هواه و لم يبع آخرته بدنياه» خردمند كسى است كه بر خواهش
نفسش پيروز شود و آخرتش را بدنيايش نفروشد
كسى را خردمند خوانند و بس
كه غالب شود بر هوى و هوس
نه از بهر دنياى بد عاقبت،
فروشد بهر قيمتى آخرت
43 «المال ينقص بالنفقة و العلم يزكو على الإنفاق» دارائى يا بخشش كاستى پذيرد
و دانش با انتشار فزونى يابد
بكاهد ز مال ار ببخشى از او
چنان كآب برداشتن از سبو
ز تعليم دانش فزونتر شود
جهان را سراسر مسخّر شود
44 «الكريم اذا احتاج اليك اعفاك و اذا احتجت اليه كفاك» جوانمرد چون بتو
نيازمند شود رهايت كند و چون تو بدو محتاج شوى چاره سازت باشد
برى حاجت ار نزد مرد كريم ،
شود چاره سازت بزر يا به سيم
كريم ار بسوى تو آرد نياز،
نباشد ورا دست خواهش دراز
45 «العقل ان تقول ما تعرف و تعمل ممّا تنطق به» از دانائى است گفتن آنچه
مىدانى و بكار بستن آنچه مىگويى.
بگويد چو دانست مرد خرد
نه خاموشى او را بهر جا سزد
بكار آرد او نيز گفتار خويش
كه شاخ خرد زايدش بار بيش
46 «الشّرف بالهمم العالية لا بالرّمم البالية» شرف در داشتن همّتهاى والا است
نه باستخوانهاى پوسيده (افتخار به گذشتگان)
به همّت بود آدمى را شرف
ز گوهر فزايد. چو قدر صدف
بستخوان پوسيده رفتگان،
چه نازىّ و بالى تو اى ناتوان
47 «العاقل يجتهد فى عمله و يقصّر من امله. الجاهل يعتمد على امله و يقصّر من
عمله» خردمند در كار خود مىكوشد و از آرزويش مىكاهد. نادان بر آرزويش تكيه ميكند
و در كارش كوتاه مىآيد
خردمند كوشنده باشد بكار
بر اسب امل او نگردد سوار
كند بيخرد تكيه بر آرزو
نكوشد بكار و بكاهد از او
48 «الكلام فى وثاقك ما لم تتكلّم فاذا تكلّمت به صرت فى وثاقه» ما دام كه سخن
نگفتهاى سخن در بند تو است، چون گفتى تو در بند آن افتى.
سخن تا نگوئيش در بند توست،
چو ناسفته در، زير لبخند توست
چو در سفتى و زود گفتى سخن،
در آئى به بندش چه مردى چه زن
49 «الصّلوة حصن من سطوات الشّيطان» نماز سنگرى روئين در برابر حملههاى شيطان
است
نماز است روئين دژ اهل دين
بيا اى برادر بحصن حصين
چو شيطان نيابد در اين قلعه راه،
شوى ايمن از او در اين پايگاه
50 «الخوف من الله فى الدّنيا يؤمن الخوف فى الأخرة» خدا ترسى در اين سراى
انسان را از ترس خدا در آن سراى مصون دارد
بدنيا بترس از عذاب خداى
كه در آخرت باشى از آن رهاى
كسى گر بود پيرو اين شعار
بدنيا و عقبى شود رستگار
51 «اللّسان معيار ارجحه العقل و اطاشه الجهل» زبان ترازوئى است كه خرد آن را
سنگين و نابخردى آنرا سبك سازد
زبان تو معيار باشد همى
سبك گردد او گاه و سنگين دمى
شود زود سنگين بسنگ خرد
بنا بخردى گر سبك شد، سزد
52 «اللّئيم اذا احتاج اليك احفاك و اذا احتجت اليه عنّاك» ناجوانمرد چون بتو
نيازمند شود بر تو سخت گيرد و چون تو بدو نيازمند شوى آزارت دهد
شوى گر تو محتاج شخص لئيم،
در اندازدت در عذاب اليم
ور او را، فتد بر تو حاجت همى،
بسى سخت گيرد ز نامردمى
53 «العاقل من يملك نفسه اذا غضب و اذا رغب و اذا رهب» دانا كسى است كه بهنگام
خشم و گرايش و ترك، مالك نفس خود باشد
بود عاقل آن كس كه هنگام خشم،
نپوشد ز سركوبى نفس چشم
گه ميل و رغبت نه جز اين كند
به بىرغبتى نيز اينسان بود
54 «الفكر فى الأمر قبل الملابسة يؤمن الزّلل» انديشيدن پيش از انجام كار از
لغزش در امان بودن است
بينديش و آنگه بكارى در آى
نخواهى اگر اوفتادن ز پاى
نه هر جا توان پاى بگذاشتن
نه هر تخم را مىتوان كاشتن
55 «المشاورة راحة لك و تعب لغيرك» مشورت كردن براى تو راحت و براى ديگرى زحمت
است
تو را مشورت راحت جان بود
ز لغزش همانا نگهبان بود
برنج اندر است اى پسر مستشار
مبادا شود بد سرانجام كار
56 «الحسود ابدا عليل و البخيل ابدا ذليل» حسود هميشه بيمار و بخيل پيوسته خوار
است
حسود است پيوسته در رنج و درد
ز بيمارى او را بود روى، زرد
بخيل است كم ارج و مطرود و خوار
ز بخل و حسد جان من شرم دار
57 «الحرص لا يزيد فى الرّزق و لكن يذلّ الفقير» آزمندى روزى را نمىافزايد ولى
فقير را خوار مىدارد
نه با حرص روزى فراوان شود
نه كارى از اين راه آسان شود
بخوارى در اندازدت اى فقير
مشو ديو آز و طمع را اسير
58 «الكمال فى ثلاث الصّبر على النّوائب و التّورّع فى المطالب و اسعاف
الطّالب» كمال آدمى در سه چيز است: شكيبائى در گرفتاريها، پرهيز از خواهشها و
برآوردن نياز خواهنده
كمال خرد باشد اندر سه چيز
يكى صبر بر مشكلات، اى عزيز
بر آوردن حاجت خواستار
خود از خواستارى نمودن فرار
59 «المحسن حىّ و ان نقل الى منازل الأموات» نيكوكار زنده است اگر چه بگورستان
برده شود (و دفن گردد)
نميرد نكوكار خدمتگزار،
بماند اگر سالها در مزار،
كند نام نيكوى او كار او
نباشد كسادى ببازار او
60 «اللّئيم اذا قدر افحش و اذا وعد اخلف» فرومايه اگر توانا شود ناسزا گويد و
اگر وعده دهد پيمان شكنى كند
لئيم ار توانا شود، بيم دار
بسى ناسزا گويد آن نابكار
نباشد به پيمان خود پاى بند
نبينى از او جز زيان و گزند
61 «الدّهر ذو حالتين ابادة و افادة فما اباده فلا رجعة له و ما افاده لا بقاء
له» روزگار را دو حالت است، گرفتن و دادن، آنچه را بگيرد برنمىگردد، و آنچه را
بدهد پاينده نيست.
جهان را دو حال است اى آدمى،
دهد گاه و هم او ستاند دمى
چو گيرد نخواهد دگر داد پس
هر آنچ او دهد نيست پاينده بس
62 «اصل الدّين اداء الامانة و الوفاء بالعهود» پايه ديانت بر اداى امانت و
بجاى آوردن پيمان استوار است
امانت بود پايه و اصل دين
مسلمان بود راستگوى و امين
وفاى بعهد است اصل دگر
تو را پاى بندى بدين است اگر
63 «الصّمت زين العلم و عنوان الحلم» خاموشى زينت دانش و نشان بردبارى است.
بود خامشى زينت و زيب علم
نشان باشد از بردبارىّ و حلم
سلامت بخاموشى اندر بود
ترا بايد اين جامه در بر بود
فصل دوم كلماتى كه با «همزه امر» آغاز مىشوند
64 «احذر الكريم اذا أهنته و الحليم اذا جرحته و الشّجاع اذا اوجعته» بترس از
جوانمرد وقتى او را خوار داشتى و از بردبار وقتى او را دل شكستى و از دلاور چون او
را دل آزرده ساختى
جوانمرد را كردى ار خوار و زار،
نمودى تو دلريش، ار بردبار،
دلاور گر آزرده دل ساختى،
بترس اى برادر، همه باختى
65 «احذر اللّئيم اذا اكرمته و الرّذل اذا قدّمته و السّفلة اذا رفعته» بترس از
ناكسى كه وى را بزرگ داشتى و پستى كه او را مقدّم شمردى و فرومايه كه او را
برافراشتى.
چو اكرام كردى تو بر ناكسى،
بر افراشتى سفله چون خسى،
مقدّم شمردى تو ز دلى بكار،
ببايد نمودن از اينها فرار
66 «احذر الهزل و اللّعب و كثرة المزاح و الضّحك و التّرّهات» از بيهوده گوئى و
بازيگرى و شوخى زياد و خنده و لاف و گزاف بپرهيز
ز بيهوده گفتن دهان را ببند
ببازيگرى خود مشو پاى بند
هم از كثرت خنده كن احتراز
براه گزاف اى برادر متاز
67 «احذر الشّحّ فانّه يكسب المقت و يشين المحاسن و يشيع العيوب» از بخل بپرهيز
كه آن موجب دشمنى مىشود و خوبىها را زشت جلوه مىدهد و عيوب را آشكار ميكند.
تو را بايد از بخل بودن بدور
كز آن دشمنى زايد و شرّ و شور
كند آشكارا عيوب تو را
بيالايد اخلاق خوب تو را
68 «احذر كلّ عمل اذا سئل عنه صاحبه استحيى منه و انكره» بترس از هر كارى كه
چون از آن سؤال شود كنندهاش حيا كند و منكر آن گردد.
چو پرسند مردم كه كار تو چيست،
گرت جاى اظهار و اقرار نيست،
و گر شرم دارى ز كردار خويش،
نبايد چنين كار گيرى تو پيش
69 «احذر كلّ قول و فعل يؤدّى الى فساد الأخرة و الدين» از هر گفتار و كردارى
كه بخرابى آخرت و دين منجر شود دورى كن
بود قول و فعل تو گر ناصواب،
شود دين و عقبايت از آن خراب،
بتركش ببايد تو بندى كمر
كه تلخ آيد، از تخم تلخت ثمر
70 «احذر كلّ امر يفسد الاجلة و يصلح العاجلة» بترس از هر كارى كه آخرت را خراب
و دنيا را آباد ميكند
چو كارى كند آخرت را خراب،
تو را افكند عاقبت در عذاب،
شود كار دنيايت از آن درست،
مكن پيشه آن را ز روز نخست
71 «احذر مجالسة الجاهل كما تأمن مصاحبة العاقل» همانطورى كه از مصاحبت با دانا
آسودهاى از همنشينى با نادان بترس
برو تا توانى ز نادان گريز
مكن ليك دورى ز اهل تميز
ترا باشد از سوى او ايمنى
ز نادان نيايد جز اهريمنى
72 «احذر مصاحبة الفسّاق و الفجّار و المجاهدين بمعاصى اللّه» از همنشينى با
گناهكاران
و تباهكاران و كوشندگان در راه نافرمانى خدا بپرهيز
مشو همنشين با گنهكار پست
مده با تبهكار آلوده دست
چو سر پيچد از امر حقّ بندهاى،
نباشد ترا يار ارزندهاى
73 «احذر نفاد النّعم فما كلّ شارد بمردود» بترس از نابودى نعمت كه هيچ
گريزندهاى بازگردنده نيست
ز نابودى نعمت اى هوشمند،
مشو ايمن ار گوش دارى به پند
كه هرگز گريزنده آينده نيست
ز انسان غافل بتر، بنده نيست
74 «اقلل الكلام و قصّر الآمال و لا تقل ما يكسبك وزرا او ينفّر عنك حرّا» كمتر
بگو و از آرزوهايت بكاه و آنچه را برايت موجب گرفتارى مىشود يا آزادهاى را از تو
مىگريزاند بر زبان مياور
سخن كم كن و آرزو نيز كم
نخواهى گر افتى تو در بند غم
مگوى آنچه افزايدت رنج و درد
گريزان كند از تو آزاده مرد
75 «احسن الى من شئت كن اميره. استغن عمّن شئت كن نظيره» با هر كه مىخواهى
خوبى كن. تا اميرش شوى. از هر كه مىخواهى بىنياز شو، تا نظيرش شوى
به نيكى دل كس چو آرى بدست،
اميرش شوى جان من هر كه هست
ز هر كس تو خود را كنى بىنياز،
نظيرش شوى چون كنى چشم آز
76 «استشر عدوّك العاقل و احذر رأى صديقك الجاهل» با دشمن دانايت مشورت كن و از
رأى دوست نادانت بگذر
چو خواهى بكارى تو شورا كنى،
نكوتر كه با مرد دانا كنى
گرت خصم باشد، چو عاقل بود،
بسى بهتر از يار جاهل بود
77 «اصلح المسيئ بحسن فعالك و دلّ على الخير بجميل مقالك» بدكردار را با عمل
نيك خود اصلاح كن و با گفتار خوبت براه خير هدايت نما.
بكردار نيك و بحسن شعار،
باصلاح بدكار همّت گمار
بگفتار خوب و باندرز و پند،
بخيرش هدايت كن اى هوشمند
78 «احصد الشّرّ من صدر غيرك بقلعه من صدرك» با ريشه كن كردن بدى از سينه خود
آنرا از سينه ديگرى بر كن
چو خواهى كه بيخ بدىّ و منى،
تو از سينه ديگرى بركنى
ببركندن آن تو از قلب خويش،
بپرداز تا مىتوانى ز پيش
79 «ارض بما قسم تكن مؤمنا. ارض للنّاس ما ترضاه لنفسك تكن مسلما» بقسمت خود
راضى باش مؤمنى. آنچه را بخود مىپسندى بديگران هم بپسند مسلمانى
بقسمت چو راضى بود بندهاى،
پسندد بخود چيز ارزندهاى،
گر آن چيز بر ديگرى نيز خواست،
چنو مؤمن و مسلمى برنخاست
80 «اكثر سرورك على ما قدّمت من الخير و حزنك على ما فاتك منه» بر آنچه از
خوبيها پيش فرستادهاى شادى بيش كن و بر آنچه از دستت رفته اندوهگينتر باش
چو خيرى توانى فرستى به پيش،
ترا شادمانى بر آن باد بيش
گرت خيرى از دست رفت اى پسر،
بچشم تأسّف تو بر خود نگر
81 «افعل المعروف ما امكن و ازجر المسيئ بفعل الحسن» تا مىتوانى خوبى كن و بد
كار را با كردار نيك از بدى باز دار
اگر نيك خواهى بهر دو سراى ،
بيا تا توانى به نيكى گراى
بكردار خوب و بحسن شعار،
تو بدكار را از بدى باز دار
82 «ابدء بالعطيّة من لم يسئلك و ابذل معروفك لمن طلبه و ايّاك ان تردّ
السّائل» به نيازمند پيش از اين كه از تو تقاضا كند ببخش، و بكسى كه مىخواهد نيكى
كن و سائل را مران
ببخش ار توانى تو پيش از سؤال
بدرويش و مسكين آشفته حال
بخواهنده نيكىّ خود كن عطا
مران سائلى را، بترس از خدا
83 «اغتنم من استقرضك فى حال غناك لتجعل قضاه فى يوم عسرتك» اگر كسى در حال
توانگرى از تو وام خواست غنيمت شمار، تا پس گرفتش را براى روز تنگت بگذارى
چو دارى، بده وام، خواهنده را
كه اين شكر نعمت بود بنده را
چو روزى شوى از قضا مستمند،
تو را وامهائى كه دادى دهند
84 «اطل يدك فى مكافات من احسن اليك فان لم تقدر فلا اقلّ من ان تشكره» دستت را
در پاداش آنكه با تو نيكى كند دراز كن و اگر نمىتوانى از سپاس او كوتاه ميا
گرت كس گشايد ز نيكى درى،
تو بگشا بجبران در ديگرى
و گر نيست دست تلافى ترا،
بشكر فراوان نما اكتفا
85 «استعيذوا باللّه من سكرة الغنى فانّ له سكرة بعيدة الإفاقة» از سرمستى
توانگرى به خدا پناه بريد زيرا بهوش آمدن از آن دشوار است
ز سر مستى سخت جام غنا،
نباشد پناهى بغير از خدا
كه هشيارى از آن نه آسان بود
سزد بنده گر ز آن، هراسان بود
86 «اغلبوا الجزع بالصّبر فانّ الجزع يحبط الأجر و يعظّم الفجيعة» با صبر بر
بيتابى غالب شويد زيرا بيتابى پاداش عمل را از بين مىبرد و گرفتارى را بزرگتر
ميكند
نخواهى تو بردن اگر اجر خويش،
نخواهى مصيبت كنى گر تو بيش،
چو بيتاب گشتى به صبر اندر آى
كه آسان شود بر تو درد و بلاى
87 «اقبل عذر من اعتذر اليك» پوزش كسى را كه از تو پوزش مىخواهد بپذير
بپوزش گرت كس گشايد زبان،
تو بپذيرد و هرگز مر او را مران
كه عذر است نزد بزرگان قبول
چنين است راه علىّ و رسول
88 «اقلل طعامك تقلل سقاما. اقلل كلامك تامن ملاما» از خوراكت بكاه كمتر بيمار
مىشوى. سخن كمتر بگوى، از نكوهش ايمن باش
چو خواهى نباشد ملامتگرت،
شود ايمن از هر مرض پيكرت،
تو كم گفتن و كم خورى كن شعار
ز افراط در هر كجا بيم دار
89 «اغتنموا الشّكر فادنى نفعه الزّيادة» سپاس خداى را مغتنم بشماريد، كمترين
سودش افزايش نعمت است
برو شكر نعمت غنيمت شمار
ز كفران مكن كار بر خويش زار
چو شاكر شوى كردگار كريم،
گشايد برويت در هر نعيم
90 «ابذل مالك لمن بذل وجهه فانّ بذل الوجه لا يوازيه شيء» مال خود را به كسى
كه آبرويش را نزد تو مىريزد بده، زيرا در مقام سنجش هيچ چيز برابر آبرو نيست
چو كس آبرويش نثار تو كرد،
بده آنچه خواهد تو اى نيكمرد
كه اندر ترازوى اهل تميز،
نبد بهتر از آبرو هيچ چيز
91 «اتقوا الله الّذى ان قلتم سمع و ان اضمرتم علم» بترسيد از خدايى كه چون
بگوئيد بشنود و چون پنهان كنيد بداند.
بترس از خداى سميع جهان
چو گوئى و خواهى كه باشد نهان
باسرار ناگفته باشد عليم
بافعال ناكرده باشد حكيم
92 «اطع من فوقك يطعك من دونك و اصلح سريرتك يصلح اللّه علانيتك» بالاتر از خود
را فرمان ببر تا پائينتر از تو فرمانبردارت باشد، باطنت را خوب كن تا خدا ظاهرت را
خوب كند
چو خواهى كه فرمان برد زير دست،
تو فرمان بر آن را كه بالاتر است
تو چون باطن خود نمايى درست،
باصلاح ظاهر خدا يار تو است
93 «اكرم ودّك و اصفح عدوّك يتمّ لك الفضل» دوست خود را گرامى دار و دشمنت را
ببخش تا بزرگى ترا بكمال برسد.
رفيقان خود را گرامى شمار
بيا باش در دوستى استوار
ببخشاى بر دشمن اى نيكنام
كه تا بر تو گردد بزرگى تمام
94 «احتج الى من شئت و كن اسيره» نيازمند هر كس مىخواهى باش اسيرش مىشوى
مكن دست حاجت بهر سو دراز
مبر پيش هر بىنيازى نياز
كه چون كس تو را دستگيرى كند،
تو گردى اسير او اميرى كند
95 «انفرد بسرّك و لا تودعه حازما فيزل و لا جاهلا فيخون» تنها خودت رازت را
نگه دار و آن را بدور انديش مسپار شايد بلغزد و بنادان مگوى كه خيانت ميكند
بكس راز خود تا توانى مگوى
چو گفتى، نماند ترا. آبروى
كه، دانا نباشد مصون از خطا
كه، نادان نيارد امانت بجا
96 «احيوا المعروف بامانته فانّ المنّة تهدم الضّيعة» كار نيك را با پنهان
نگهداشتن آن زنده كنيد، زيرا منّت نهادن ارزش نيكى را از بين مىبرد
چو نيكى كنىّ و نسازى عيان،
به پنهان نمودن، شود زنده آن
ز منّت، رود ارزش و قدر كار
بتر نيست از شخص منّت گذار