انواري از نهج البلاغه

محمدجعفر امامى

- ۴ -


صفات خالق در نهج البلاغه

خطبه

فى التوحيد، و تجمع هذه الخطبه من اصول العلم ما لاتجمعه خطبه

ما وحده من كيفه، و لاحقيقته اصاب من مثله، و لااياه عنى من شبهه، و لاصمده [ او را قصد نكرده است. ] من اشار اليه و توهمه، كل معروف بنفسه مصنوع، [ مصنوع. ] و كل قائم فى سواه معلول. فاعل لاباضطراب آله، مقدر لابجول فكره، غنى لاباستفاده. لاتصحبه الاوقات، و لاترفده [ به او كمك نمى كند. ] الادوات، سبق الاوقات كونه، و العدم وجوده، و الابتداء ازله. بتشعيره المشاعر عرف ان لامشعر له، [ داراى حواس نيست. ] و بمضادته بين الامور عرف ان لاضد له، و بمقاريته بين الاشياء عرف ان لاقرين له. ضاد النور بالظلمه، و الوضوح بالبهمه، والجمود بالبلل، و الحرور بالصرد، [ سردى. ] مولف بين متعادياتها، مقارن بين متبايناتها، مقرب بين متباعداتها، مفرق بين متدانياتها [ آنها كه به هم نزديكند. ] لايشمل بحد، و لايحسب بعد، و انما تحد الادوات انفسها، و تشير الالات الى نظائرها. منعتها 'منذ' القدمه، و حمتها 'قد' الازليه، و جنبتها 'لولا' التكمله! [ تكميل- كماليه يا امتناعيه. ] بها تجلى صانعها للعقول، و بها امتنع عن نظر العيون، و لايجرى عليه السكون و الحركه، و كيف يجرى عليه ما هو اجراه، و يعود فيه ما هو ابداه، و يحدث فيه ما هو احدثه! اذا لتفاوتت ذاته، [ در ذات او اختلاف به وجود مى آيد. ] و لتجزا كهنه، و لامتنع من الازل معناه، و لكان له وراء اذ وجد له امام، و لالتمس التمام اذ لزمه النقصان. و اذا لقامت آيه المصنوع فيه، و لتحول دليلابعد ان كان مدلولاعليه، و خرج بسلطان الامتناع [ سلطان عزت و قدرت. ] من ان يوثر فيه ما يوثر فى غيره. الذى لايحول و لايزول، و لايجوز عليه الافول. [ غروب. ] لم يلد فيكون مولودا، [ تولد يافته. ] و لم يولد فيصير محدودا. جل عن اتخاذ الابناء، و طهر عن ملامسه النساء لاتناله الاوهام فتقدره، و لاتتوهمه الفطن فتصوره، و لاتدركه الحواس فتحسه، و لاتلمسه الايدى فتمسه. و لاتتغير بحال، و لايتبدل فى الاحوال، و لاتبليه الليالى و الايام، و لايغيره الضياء و الظلام. و لايوصف بشى ء من الاجزاء، [ به داشتن اجزاء توصيف نمى شود. ] و لابالجوارح و الاعضاء، و لابعرض من الاعراض، و لابالغيريه و الابعاض. و لايقال: له حد و لانهايه، و لاانقطاع و لاغايه، و لاان الاشياء تحويه فتقلله [ او را بالا برد. ] او تهويه، [ او را پائين مى آورد. ] او ان شيئا يحمله فيميله او يعدله. ليس فى الاشياء بوالج، [ داخل شونده. ] و لاعنها بخارج، يخبر لابلسان و لهوات، [ جمع 'لهاه' مساوى زبان كوچك. ] و يسمع لابخروق و ادوات. يقول و لايلفظ، و يحفظ و لايتحفظ، [ حفظ موجودات برايش مشكلى به بار نمى آورد. ] و يريد و لايضمر. يحب و يرضى من غير رقه، و يبغض و يغضب من غير مشقه. يقول لمن اراد كونه: 'كن فيكون'، لابصوت يقرع، و لابنداء يسمع، و انما كلامه سبحانه فعل منه انشاه و مثله، لم يكن من قبل ذلك كائنا، و لو كان قديما لكان الها ثانيا.

لايقال: كان بعد ان لم يكن، فتجرى عليه الصفات المحدثات، و لايكون بينها و بينه فضل، و لاله عليها فضل، فيستوى الصانع و المصنوع، و يتكافا المبتدع و البديع.

ترجمه

بخشى از خطبه اى است كه امام "ع" درباره ى 'توحيد' ايراد فرموده است.

در اين خطبه آنقدر اصول علمى گرد آمده كه در هيچ خطبه ديگرى وجود ندارد.

آن كس كه كيفيتى برايش قائل گردد او را يكتا ندانسته و كسى كه برايش مانندى قرار دهد به حقيقتش پى نبرده و هر كسوى را شبيه چيزى بداند به مقصد نرسيده است. آن كس كه به او اشاره كند و يا در وهم و انديشه آورد، وى را از 'جهات و ابعاد' منزه ندانسته است. آن چه كنه ذاتش شناخته شده مصنوع است، و آن چه بقايش به ديگرى باشد داراى علت و آفريننده اى است. انجام دهنده اى است كه نيازمند وسيله نيست و اندازه گيرنده اى است كه محتاج جولان فكر نمى باشد، غنى و بى نياز است اما نه اينكه آن را تحصيل كرده باشد نه 'زمان با او همنشين است و نه ابزار و وسائل با او قرين.

بودش بر زمان پيشى گرفته و وجودش بر عدم سبقت جسته، و ازليتش بر آغاز مقدم بوده است آفرينش حواس به وسيله او دليل آن است كه خود را از داشتن حواسى پيراسته است، و از آفرينش اشياء متضاد "پى مى بريم" كه ضدى براى او تصور نشود، و از قرار دادن تقارن بين اشياء روشن مى شود كه خود قرين و همتائى ندارد. روشنى را با تاريكى و آشكار را با نهان، خشكى را با ترى و گرمى را با سردى ضد يكديگر قرار داد. عناصر متضاد را با هم تركيب نمود، و بين موجودات متباين تقارن برقرار ساخته است، آنها كه از هم فاصله داشته اند به هم نزديك گردانيده و بين آنها كه به هم نزديكند جدائى انداخته است. حد و اندازه اى برايش متصور نيست و به حساب و شمارش در نمى آيد زيرا ابزار دليل بر محدوديت خويشند و وسائل و آلات به مانند خود اشاره مى كنند. همين كه مى گوئيم موجودات 'از فلان وقت' پيدا شده اند آنها را از قديم بودن منع كرده ايم و اينكه مى گوئيم 'قطعا' به وجود آمده اند آنها را از ازلى بودن ممنوع ساخته ايم. و هنگامى كه گفته مى شود 'اگر چنين بود كامل مى شد' دليل آن است كه موجود است به تمام معنى كامل نيستند.

با آفرينش موجودات آفريننده ى آنها در برابر عقول تجلى كرد و از همين نظر است كه از ديده شدن با چشمهاى ظاهر مبرا و پيراسته است و قوانين 'حركت' و 'سكون' بر او جريان ندارد، "زيرا" چگونه مى تواند چنين باشد در صورتى كه او خود 'حركت' و 'سكون' را ايجاد كرده است؟ و چگونه ممكن است آنچه را آشكار ساخته در خودش اثر بگذارد؟ و مگر مى شود خود تحت تاثير آفريده ى خويش قرار گيرد؟ اگر چنين شود ذاتش تغيير مى پذيرد و كنه وجود تجزيه مى گردد و ازلى بودنش ممتنع مى شود، و هنگامى كه آغازى برايش معين شد انتهائى نيز خواهد داشت. و لازمه اين آغاز و انجام نقصان و عدم تكامل خواهد بود. كه نقصان داشتن دليل مسلم مخلوق بودن است و خود دليل وجود خالقى ديگر، و نه اينكه خود آفريدگار باشد، و سرانجام از اين دايره كه هيچ چيز در او موثر نيست. و زوال و تغيير و افول در او راه ندارد، خارج مى گردد "و همچون ساير موجودات تحت تاثير اشياء قرار خواهد گرفت" كسى را نزاده كه خود نيز مولود باشد و از كسى زاده نشده تا محدود به حدودى گردد، برتر از آن است كه فرزندانى پذيرد.

و پاكتر از آن است كه گمان آميزش با زنان درباره ى او رود. دست انديشه هاى بلند به دامن كبريائيش نرسد تا در حد و نهايتى محدودش كند. و تيزهوشى هوشمندان نتواند نقش او را در خيال تصوير نمايد، حواس از دركش عاجزند، و گذشت زمان و دستها از دسترسى و لمسش قاصرند. تغيير و گوناگونى در او راه ندارد و گذشت زمان برايش هيچگونه تبديل و دگرگونى به وجود نياورد، آمد و شد شبها و روزها وى را كهنه و سالخورده نسازد و روشنائى و تاريكى تغييرش ندهند او به هيچ يك از اجزاء و جوارح و اعضاء، و نه به عرضى از اعراض و نه به تغاير و ابعاض به هيچ كدام توصيف نگردد، برايش حد و نهايتى گفته نشود و انقطاع و انتهائى ندارد. اشياء به او احاطه ندارند تا وى را بالابرند و يا پائين آورند و نه چيزى او را حمل مى كند كه او را به جانبى متمايل يا ثابت نگهدارد. نه در درون اشياء است و نه در بيرون آنها "بلكه به همه چيز احاطه دارد" خبر مى دهد اما نه با كام و زبان، مى شنود ولى نه به واسطه ى دستگاه شنوائى كه از مجرا، استخوانها و پرده ها تشكيل شده. سخن مى گويد. نه اينكه تلفظ كند، همه چيز را حفظ مى كند ولى نه با قوه ى حافظه، اراده مى كند اما نه اينكه داراى ضميرى باشد دوست مى دارد و خشنود مى شود اما نه از روى رقت قلب، دشمن مى دارد و به خشم مى آيد اما نه از روى ناراحتى و رنج و مشقت. به هر چه اراده كند مى فرمايد:

'باش، "كن" پس بلادرنگ موجود مى شود "فيكون" اما گفتن كلمه 'باش' نه صوتى است كه در گوشها نشيند و نه فريادى است كه شنيده شود، بلكه سخن خدا همان كارى است كه ايجاد مى كند و پيش از او چيزى وجود نداشته و اگر بود خداى دومى مى بود'!

شايسته نيست گفته شود: پس از نبودن پيدايش يافت، چه اينكه در اين صورت صفات نو پيدا شدگان بر او جريان مى يابد و بين او و حوادث تفاوتى نباشد و هيچگونه برترى بين او و مخلوقات نخواهد بود و در نتيجه: صانع و مصنوع و آنكه از عدم به وجود آمده با آنكه موجودات را از نيستى به هستى آورده يكسان گردند. "خطبه ى: 186"

شرح و توضيح

در اين خطبه كه بايد آن را خطبه توحيد نامگذارى كرد از همان آغاز سخن از صفات خداوند و يگانگى او است ولى آنچنان از مفاهيم بلندى برخوردار است كه تبيين آن در حدى كه قابل فهم باشد بسيار مشكل به نظر مى رسد ولى سعى مى شود تا آنجا كه امكان دارد ساده توضيح داده شود.

در آغاز مى فرمايد: 'هر كس براى او كيفيتى قائل شود او را به يكتائى نستوده و يگانه ندانسته است'.

"ما وحده من كيفه".

واين بدان لحاظ است كه هر چه داراى شكل و كيفيتى باشد، محدود شده و در رابطه با ديگر كيفيات و اشكال قرار گرفته از آنها تاثير مى پذيرد و بر روى آنها تاثير خواهد گذارد. در نتيجه تغيير و دگرگونى در او راه خواهد يافت و پس از مدتى شكل و كيفيتش دگرگون خواهد شد و ديگر آن نيست كه بود و بالاخره شبيه و نظير پيدا خواهد كرد به همين دليل در جمله بعد اضافه مى كند: 'و آنكس كه برايش مانندى قرار دهد به حقيقتش پى نبرده است'.

"و لاحقيقته اصاب من مثله".

چه، حقيقت او بدون شبيه و نظير است او وجودى است نامحدود و نامحدود يكى بيش نيست و مى افزايد: 'هر كس او را به چيزى شبيه كند او را قصد نكرده است'.

"و لااياه عنى من شبهه".

چه او مثل و مانند ندارد.

و باز براى توجه دادن به اينكه قائل به كيفيت، شبيه و مانندى برايش شدن لازمه اش اين است كه او را نامحدود ندانيم و جا و مكانى برايش قائل شويم كه قابل اشاره باشد، مى فرمايد: 'آن كس كه به او اشاره كند يا در وهم و انديشه آورد وى را از 'جهات و ابعاد' منزه ندانسته است'.

"و لاصمده من اشار اليه و توهمه".

و باز براى روشن ساختن اينكه قائل شدن به كيفيت براى خالق لازمه اش محدوديت و قابل شناخته شدن است، و هر چه كنه وجود و حد و حدودش شناخته شود و اسرار آن مشخص گردد معلوم مى شود كه ديگرى بر آن احاطه دارد و شخص محيط يا كسى مانند او آن را ساخته است مى فرمايد: 'آنچه شناخته شده مصنوع و ساخته شده است'.

"كل معروف بنفسه مصنوع".

همچنين در اين رابطه كه كيفيت داشتن محدوديت مى آورد و سرانجام به مصنوع بودن مى انجامد و چنين چيزى نمى تواند قائم به ذات باشد بلكه بايد به واسطه ديگرى برقرار بماند. در حالى كه وجود يكتا و بدون نمونه خود قائم به ذات است مى فرمايد: 'و هر چه بقايش به ديگرى و قائم به غير باشد داراى علتى است و خود معلول'.

"و كل قائم فى سواه معلول".

پس از اين جملات، وارد اين معنى شده كه خالق يكتا را بشناساند و علائم و نشانه هاى امتياز او از مخلوق را بازگو كند مى فرمايد: 'او فاعل و انجام دهنده است اما نيازمند ابزار و وسيله نيست'.

"فاعل لاباضطراب آله".

ديگران نبايد آلات و ابزار را به كار انداخته، به حركت درآورند تا آنچه مى خواهند از آن نتيجه گيرند ولى او مى فرمايد 'باش' و 'موجود مى شود'.

و اشاره مى كند كهدر عين حال تمام كارهاى او از روى حساب، دقت و اندازه گيرى خاص است مى فرمايد: 'او اندازه گير و مقدر است ولى نه اينكه نياز به جولان فكر داشته باشد'.

"مقدر لابجول فكره".

كه بخواهد نقشه بكشد، طرح كند. كم و زياد نمايد، و....

'او غنى و بى نياز است ولى نه اينكه آن را تحصيل كرده باشد'

"غنى لاباستفاده".

چه ديگران هر آنچه دارند با تلاش و كوشش و جمع و جور كردن پيدا كرده اند. اما او هر چه دارد ذاتى است.

'نه زمان با او همنشين و نه ابزار و وسائل با او قرين'.

"لاتصحبه الاوقات و لاترفده الادوات".

اگر زمان را آنچنان كه محققان مى گويند 'تغيير و دگرگونى شى ء بدانيم، او نمى تواند داراى زمان باشد زيرا در وجود نامحدود تغيير معنى ندارد، چه قبول تغيير در شى ء پذيرش ابتدا و آغاز را مى طلبد'.

همچنين كسى نيازمنداست كه ابزارى با خود داشته باشد و بخواهد از ابزار استفاده كند.

آنگاه براى روشن ساختن اينكه او داراى زمان نيست مى فرمايد: 'بودش بر زمان پيشى گرفته'.

"سبق الاوقات كونه".

گفتيم محققان زمان را تغيير اشياء مى دانند و از مقايسه اشياء با يكديگر زمان انتزاع مى نمايند در حالى كه اشياء همه حادثند بنابراين قبل از اينكه اشياء را بيافريند بوده، پس وجودش بر زمان سبقت داشته.

'همچنين وجودش بر عدم تقدم داشته'.

"و العدم وجوده".

چه عدم محض بدون هيچگونه وجود معنى ندارد زيرا اگر در عالم، هستى به هيچ وجه نبود، هست ها از كجا پيدا شده اند پس هستى او بر عدم مقدم بوده است همچنين 'ازليتش بر ابتدا و آغاز پيشى داشته'.

"و الابتداء ازله".

چه اگروجود ازلى نبود ابتداء در آغاز هستى معنى پيدا نمى كرد.

'آفرينش حواس بوسيله او دليل آن است كه خوداز داشتن حواس پيراسته است'.

"بتشعيره المشاعر عرف ان لامشعر له".

'و از ايجاد تضاد بين امور پى مى بريم كه خود داراى ضدى نيست'.

"و بمضادته بين الامور عرف ان لاضدله".

'و از ايجاد تقارن بين اشياء معلوم مى شود كه او قرين و همتائى ندارد'.

"و بمقارنته بين الاشياء عرف ان لاقرين له".

به دنبال اين قسمت به تعدادى از موارد تقارن و تضاد در خلقت اشاره كرده مى فرمايد:

'روشنى را با تاريكى، آشكار را با نهان، خشكى را با ترى و گرمى را با سردى ضد يكديگر قرار داد'.

"ضاد النور بالظلمه و الوضوح بالبهمه و الجمود بالبلل، و الحرور بالصرد."

پس از آن به نمونه هاى ديگرى از اختلافات موجود در عالم خلقت كه به نظام كشيده شده اشاره كرده مى گويد: 'عناصر متضاد و دشمن يكديگر را، با هم تركيب و بين موجودات متباين تقارن بر قرار ساخته است'.

"مولف بين متعادياتها مقارن بين متبايناتها". آنها كه از هم فاصله داشته اند را بهم نزديك و بين آنها كه به هم نزديكند جدائى انداخته'.

"مقرب بين متباعداتها، مفرق بين متدانياتها".

پس از شمردن تعدادى از افعال خداوند كه ضمنا صفات او نيز از آنها انتزاع مى شود بار ديگر به توصيف خداوند يكتا پرداخته مى گويد: 'حد و اندازه اى برايش تصور نيست.

"كه تعريف گنجد" و تحت شمارش نمى آيد'.

"لايشمل بحد و لايحسب بعد".

چه يك وجود بى انتها را حد و مرزى نيست تا محدود شود، و دومى ندارد تا تحت شمارش آيد بلكه 'اين ادواتند كه خويشتن را محدود مى سازند و اين ابزارند كه به نظائر خود اشاره دارند'.

"و انما تحد الادوات انفسها و تشر الالات الى نظائرها".

آنگاه به دليل حادث بودن موجودات پرداخته مى فرمايد: 'همين كه مى گوئيم 'از فلان وقت' به وجود آمده اند آنها را از قديم بودن منع كرده ايم'.

"منعتها 'منذ' القدميه".

و همين كه مى گوئيم 'حتما آنها پيدايش يافته اند' آنها را از ازلى بودن ممنوع ساخته ايم.

"وحمتها 'قد' الازليه".

و اينكه گفته مى شود 'اگر چنين بود بهتر بود' دليل آن است كه كامل نيست.

"وجنبتها 'لولا' التكمله".

در يك كلمه آنچه كامل نيست نمى تواند ازلى باشد زيرا وجود ازلى بايد هيچگونه نقص و كاستى نداشته باشد 'با آفرينش اشياء، خالقشان بر عقول متجلى شده'.

"بها تجلى صانعها للعقول".

'و به همين جهت از ديده شدن با چشم ظاهر امتناع ورزيده است'.

"و بها امتنع عن نظر العيون".

و باز به ديگر صفات او اشاره كرده كه 'قوانين حركت و سكون بر او جريان نمى يابد چگونه ممكن است قوانينى را كه خود بر موجودات حاكم ساخته بر خودش حاكم گردند'.

"و لا يجرى عليه السكون و الحركه و كيف يجرى عليه ما هوا اجراه".

هيچگاه ملول نمى تواند مقررات خود را بر علت حاكم گرداند 'چگونه مى شود آنچه را كه آشكار ساخته بر خودش بازگردد و چيزى در او اثر گذارد كه خود احداث كرده است'.

"و يعود فيه ما هو ابداه و يحدث فيه ما هو احدثه".

'اگر چنين شود ذاتش تغيير مى پذيرد، كنهش تجزيه مى گردد و ازليت براى او ممتنع خواهد بود'.

"اذا لتفاوتت ذاته و لتجزا كنهه و لا متنع من الازل معناه".

اين خاصيت موجود مادى است كه تاثيرپذير است، تغيير مى كند و سرانجام تمام ذاتش عوض مى شود، چنين موجودى هرگز نمى تواند ازلى باشد زيرا ازلى يعنى وجود كامل بدون نقص، و وجود كامل بدون نقص، ابدى نيز خواهد بود كه چيزى كم ندارد تا پايان گيرد.

لازمه ى ديگر وجود مادى آن خواهد بود كه 'قبل و بعد داشته باشد'.

"و لكان له وراء اذ وجد له امام".

چه وجود تاثيرپذير و حادث قبلا شكل و كيفيت خاصى داشته كه بدين صورت در آمده و با تغيير، كم كم صورت ديگرى پيدا خواهد كرد قبلش گونه اى و بعدش گونه اى ديگر.

و لازمه ى شيئى كه قوانين حركت بر آن جارى است آن است كه 'با پذيرش تاثير خود را كامل كند و آنچه را كه ندارد از ديگر اشياء بگيرد پس لازمه اش نقصان و كاستى است'. "و لا لتمس التمام اذ لزمه النقصان".

و اگر چيزى كاستى داشت و در پى كامل شدن بود 'آيت و دليل مصنوع و مخلوق بودن به همراه خواهد داشت'.

"و اذا لقامت آيه المصنوع فيه".

'و او كه بايد اشياء ديگر بر او دليل گردند، دليل خالقى ديگر مى شد.

"و لتحول دليلا بعد ان كان مدلولا عليه".

و بالاخره 'از اين دائره ازلى و امتناع از آن كه چيزى در او تاثير كند، كه بر ديگر اشياء اثر مى گذارد، خارج مى گردد'.

"و خرج بسلطان الامتناع من ان يوثر فيه ما يوثر فى غيره".

و باز هم خالق يكتا را معرفى مى كند: 'خداوندى است كه نه تحول مى پذيرد، نه زائل مى گردد و نه افول دارد'.

"الذى لا يحول و لا يزول و لا يجوز عليه الافول".

'خدائى است كه كسى را نزاده تا خود مولود باشد و از كسى زاده نشده تا محدود به حدودى گردد'.

"لم يلد فيكون مولودا و لم يولد فيصير محدودا".

از آنجا كه مولود بودن و يا فرزند آوردن لازمه اش نياز و نقص است مى فرمايد: ' برتر از آن است كه فرزندانى را انتخاب كند و پاكيزه تر از آن است كه نياز به آميزش زنان داشته باشد'.

"جل عن اتخاذ الابناء و طهر عن ملامسه النساء".

پس از اين باز هم او را چنين توصيف مى كند: 'دست انديشه هاى بلند بر دامن كبريائيش نرسد تا در حدود و نهايتى محدودش كند'.

"لا تناله الاوهام فتقدره".

'و تيزهوشى هوشمندان نتواند نقش او را در خيال تصوير نمايد'.

"و لا تتوهمه الفطن فتصوره". آرى نه دستگاه تفكر و انديشه قدرت دارد او را درك كند و 'نه دستگاه حواس و قواى سنجش مادى مى تواند او را تحت سيطره ى ادراك قرار دهد'.

"و لا تدركه الحواس فتحسه".

'دستها به دامنش نرسد كه او را لمس نمايند'.

"و لا تلمسه الايدى فتمسه".

'نه تغيير و دگرگونى در او راه دارد و نه گذشت زمان در او تحول و تبديل به وجود مى آورد'.

"و لا يتغير بحال و لا يتبدل فى الاحوال".

'شبها و روزها او را كهنه نمى سازند و نور و ظلمت در او تغييرى به وجود نمى آورند'.

"و لا تبليه الليالى و الايام و لا يغيره الضياء و الظلام".

چه او يك وجود بسيط و بى نهايت است و هيچ تركيبى در او وجود ندارد 'به هيچ يك از اجزاء، جوارح و اعضاء و به هيچ عزاز اعراض و به تغاير و ابعاض توصيف نگردد'.

"و لا يوصف بشى ء من الاجزاء و لا بالجوارح و الاعضاء و لا بعرض من الاعراض و لا بالغيريه و الابعاض".

'هرگز نتوان گفت كه او را حدى است و نهايتى و نه انقطاع و غايتى است نه اشياء او را در برمى گيرند كه او را بالا برند يا پائين آورند و نه چيزى او را حمل مى كند كه او را به جانبى متمايل كند يا ثابت نگهدارد'.

"و لا يقال له حد و لا نهايه و لا انقطاع و لا غايه و لا ان الاشياء تحويه فتقله او تهويه، او ان شيئا يحمله فيميله او يعد له".

معلوم است يك وجود بى نهايت همه جا هست، جائى از او خالى نيست بنابراين 'نمى توان گفت داخل اشياء است كه محاط باشد يا خارج از آنها، بلكه حاكم و محيط بر همه چيز است'.

"ليس فى الاشياء بوالج و لا عنها بخارج". ولى سوال اين است چگونه پيام وحى از او دريافت مى شود كه انسانها راه و رسم رشد خود را بدانند مى فرمايد: 'خبر مى دهد ولى نه با كام و زبان'.

"يخبر لا بلسان و لهوات".

'و مى شنود اما نه با دستگاه شنوائى كه از مجرا، استخوانها و پرده ها تشكيل شده باشد'.

"و يسمع لا بخروق و ادوات".

'سخن مى گويد ولى نه اينكه تلفظ كند همه چيز را حفظ مى كند ولى نه با قوه ى حافظه'.

"يقول و لا يلفظ و يحفظ و لا يتحفظ".

'اراده مى كند بدون اينكه مطلبى در ضمير پنهان داشته باشد'.

"و يريد و لا يضمر".

'دوست مى دارد و خشنود مى شود ولى نه به معنى اينكه رقت و نرمى دل، در او راه پيدا كند'.

"يحب و يرضى من غير رقه".

بلكه به معنى اين است كه آثار محبت و خشنودى كه فعل خارجى است از ناحيه او پيدا مى شود.

'دشمن مى دارد و به خشم مى آيد اما نه اينكه از روى ناراحتى و مشقت باشد'.

"و يبغض و يغضب من غير مشقه".

بلكه آثار دشمنى و خشم نسبت به دشمن انجام مى دهد.

كيفيت ايجاد از ناحيه او بدينگونه است كه 'نسبت به پديد آمدن كسى كه اراده كرده مى فرمايد: باش و بلادرنگ موجود مى شود'.

"يقول لمن اراد كونه: 'كن فيكون'.

اما گفتن اين كلمه نه صوتى است كه به گوش نشيند و نه فريادى است كه شنيده شود بلكه كلام خداوند سبحان، فعلى است كه از ناحيه او ايجاد مى گردد و مجسم مى شود'.

"لا بصوت يقرع و لا بنداء يسمع و انما كلامه سبحانه فعل منه انشاه و مثله".

'هيچ موجودى قبل از او وجود نداشته و اگر بود اله دومى مى بود'.

"لم يكن من قبل ذلك كائنا و لو كان قديما لكان الها ثانيا".

در مورد خداوند 'نبايد گفته شود پس از نبودن پيدايش يافته چه در اين صورت صفات نو پيداشدگان بر او جريان مى يابد و بين او و حوادث تفاوتى نباشد و هيچگونه برترى بين او و مخلوقات نخواهد بود'.

"لا يقال: كان بعد ان لم يكن، فتجرى عليه الصفات المحدثات و لا يكون بينها و بينه فصل و لا له عليها فضل".

و اگر چنين شود نتيجه آن خواهد شد كه 'صانع و مصنوع و آنكه از عدم به وجود آمده با آنكه موجودات را از نيستى به هستى آورده يكسان گردند'.

"فيستوى الصانع و المصنوع و يتكافا المبتدع و البديع".

توضيح وجود نامحدود

با اينكه ضمن توضيح اجمالى خطبه نكاتى گفته شد ولى براى توضيح بيشتر مى گوئيم:

مى دانيم ماده بدون شكل و كيفيت نمى تواند وجود داشته باشد. از طرفى مى دانيم كه اشكال و كيفيتهاى ماده محدودند. از سوى سوم نيز اطلاع داريم كه ماده همواره در تغييراست يعنى از شكلى به شكل ديگر منتقل مى گردد حال مى توان پرسيد آيا ماده از گذشته تا حال بى نهايت شكل به خود گرفته يا خير؟ "منظور بى نهايت حقيقى است" اگر بى نهايت شكل و كيفيت به خود گرفته باشد كيفيت جديد ممتنع و تغيير، محال مى گردد "در حالى كه تغيير اشياء را عينا مى بينيم" و اگر در بى نهايت شكل قرار نگرفته باشد روشن مى شود كه ماده آغاز داشته است و به سمت بى نهايت پيش مى رود.

و از اين جهت كه ماده بدون خاصيت به معنى نيستى است بايد گفت خاصيت نيز داراى آغاز و ابتدا بوده، زيرا لازمه وجود خاصيت، اثر و لازمه ى آن تغيير است. اگر خاصيت نباشد حركت و تغيير وجود نخواهد داشت.

از اين نظر كه محققان زمان را مساوى حركت و تغيير، مى دانند روشن مى شود كه ماده از بعد زمان محدود است همانطور كه از بعد مكان "يعنى شكل و كيفيت" محدود بود.

آنچه در بالا اشاره كرديم دو نكته را نتيجه مى دهد:

1- جهان محدود از تمام ابعاد "بعد زمان و مكان و خاصيت" مى بايست خالق و آفريدگارى داشته باشد چرا كه امكان ندارد عالم غير ازلى و حادث، خوبخود موجود شده باشد.

2- خالق اين جهان نمى تواند ويژگى و صفات مخلوق را دارا باشد زيرا همين صفات و ويژگيها و خواص مادى است كه ما را به آغاز داشتن جهان ماده رهنمون مى شود.

بنابراين اگر عالم ماده، محدود و ناقص است خالق آن نامحدود و كامل است يعنى هستى مطلقى است كه هيچگونه نقصى در او وجود ندارد.

و نامحدود و بى نهايت يكى بيش نمى تواند باشد و بنابراين زمان، مكان و هيچكدام ديگر از صفات ماده در او راه پيدا نخواهد كرد و در يك كلام بايد بگوئيم 'او ذات مستجمع جميع كمالات' و يا 'مطلق من جميع الجهات' است. [ براى توضيح بيشتر به كتاب طرحى نو در تدريس عقايد اسلامى مراجعه فرمائيد. ] [ كافى در جلد اول ص 138 قسمتى از اين خطبه را نقل كرده است. ]

با توجه به اين توضيح مى توان آنچه را كه در بيانات امام اميرمومنان آمده است درك نمود. [ اين درس براى كسانى كه در دوره اول نهج البلاغه اند گفته نشود. ]

سوال و تحقيق

1- در مورد صفات خداوند مطالعه كنيد و به اين سوال پاسخ دهيد: آيا بدون تخليه فكر از مفاهيم محدود مادى مى توان صفات خدا را درك نمود.

2- جملات خطبه به طور اجمال توضيح داده شده به شروح مراجعه كنيد و توضيح هر كدام را در نوشته اى بياوريد.

3- لغات پيچيده خطبه را با مراجعه به شروح و كتب لغت معنى كنيد.

4- خطبه هاى مشابه در نهج البلاغه را پيدا كنيد و مقايسه نمائيد.

5- براى درك بهتر صفات خدا كتاب 'خدا را چگونه بشناسيم' مطالعه كنيد و خلاصه برداشت خود را در جزوه اى مرقوم داريد.