نگاهى بر زندگى دوازده امام (ع)

علامه حلّى
ترجمه : محمد محمدى اشتهاردى

- ۶ -


شخصيّت على (ع ) در آيه مباهله

در جريان هياءت نجران با توجّه به آيه مباهله و حركت پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) همراه على ( عليه السلام ) و... چهره درخشان على (عليه السلام ) به روشنى ديده مى شود آنجا كه در آيه مذكور، وجود مقدّس على (عليه السلام ) به عنوان جان رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) معرّفى شده است (وَاَنْفُسَنا) و اين مطلب نشان دهنده وصول آن حضرت به درجه نهايى كمال است ، تا آنجا كه در كمال مقام و عصمت ، مساوى و همسان پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ذكر شده و خداوند متعال ، او و همسر و فرزندانش - با وجود خردساليشان - را حجّت و نشانه صدق نبوّت پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) و برهان و دليل روشن دينش قرار داد و تصريح كرد كه حسن و حسين (عليهماالسلام ) پسران پيامبرند و مقصود از زنان در خطاب آيه وَنِسائَن، فاطمه - سَلامُ اللّهِ عَلَيْها - مى باشد كه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در مباهله و احتجاج ، آنان را با خود آورد. و اين جريان ، فضيلت ويژه اى است براى على (عليه السلام ) كه هيچ كس از امّت ، در اين فضيلت با او سهيم نيست و در مفهوم معنوى آن ، احدى همسان و همگون على (عليه السلام ) و يا نزديك به آن نيست و اين نيز از ويژگيهاى منحصر به فرد مقام اميرمؤ منان على (عليه السلام ) همچون ساير ويژگيهايى است كه قبلاً خاطرنشان شد.

نگاهى به قضاوتهاى على (ع )

رواياتى كه بيانگر ماجراها و داوريهايى در دين و احكام دين است و آگاهى به آنها براى همه مؤ منان لازم مى باشد و از اميرمؤ منان على (عليه السلام ) نقل شده - غير از آنچه قبلاً در مورد تقدّم و سبقت على (عليه السلام ) در علم و فهم و شناخت بر ديگران ذكر شد - و رواياتى كه درباره پناهنده شدن دانشمندان از اصحاب را در مسائل دشوار و پيچيده ،به آن حضرت ثابت مى كند و حاكى از سرفرود آوردن بزرگان اصحاب در برابر عظمت مقام علمى على (عليه السلام ) مى باشد، به قدرى بسيار است كه از حوصله شمارش بيرون است و دستيابى بر همه آن ممكن نيست ، ما به خواست خدا در اينجا به ذكر چند نمونه مى پردازيم ، نخست در اين باره به آيات قرآن توجّه كنيد:

قرآن و مساءله تقدّم آنان كه برترند

رسول اكرم (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در زمان زندگى خود، فضايل و ويژگيهاى خاصّ اميرمؤ منان على (عليه السلام ) را بيان كرد و شايستگى امام على (عليه السلام ) را براى مقام جانشينى و امامت ، به گوش همگان رساند و تبيين نمود كه برترى و تقدّم ، از آن كسى است كه استحقاق آن را داشته باشد و او جز على (عليه السلام ) نيست ؛ چنانكه ظاهر آيات قرآن بر اين مطلب گواهى مى دهد و معانى بلند قرآن نيز نشانه صادقى بر اين مطلب است . قرآن در يك جا مى فرمايد:
(... اَفَمَنْ يَهْدِى اِلَى الْحَقِّ اَحَقُّ اَنْ يُتَّبَعَ اَمْ مَنْ لا يَهدِى اِلاّ اَنْ يُهْدَى فَمالَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ ). (119)
آيا كسى كه هدايت به حق مى كند براى پيروى شايسته تر است يا آن كس كه خود هدايت نمى شود، مگر هدايتش كنند، شما را چه مى شود چگونه داورى مى كنيد؟.
و در مورد ديگر در قصّه طالوت مى فرمايد:
(وَقالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ اِنَّ اللّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً قالُوا اَنّى يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنا وَنَحْنُ اَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَلَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ قالَ اِنَّ اللّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَزادَهُ بَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللّهُ يُؤْتِى مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ وَاللّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ ). (120)
و پيامبر آنان (اشموئيل ) به آنان (بنى اسرائيل ) گفت : خداوند طالوت را براى زمامدارى شما برگزيده است ، گفتند: چگونه او بر ما حكومت داشته باشد با اينكه ما از او شايسته تريم و او ثروت زيادى ندارد، گفت : خداوند او را بر شما برگزيده و علم و (قدرت ) جسم او را وسعت بخشيده ، خداوند ملكش را به هركس بخواهد مى بخشد و احسان خداوند وسيع و (او از لياقت افراد براى مقامات ) آگاه است .
خداوند در اين آيات آن را شايسته تقدم بر سايرين قرار داده كه به او علم وسيع و قدرت بيشتر جسمى داده باشد وبر همين اساس او را بر همگان برگزيده است .
و اين آيات موافق با دلايلى عقلى هستند مبنى بر اينكه : آنكه آگاهتر است در حيازت مقام امامت بر ديگران كه در علم با او مساوى نيستند تقدّم و برترى دارد و دلالت آشكار دارند بر اينكه مقدّم داشتن اميرمؤ منان على (عليه السلام ) در مورد جانشينى از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) و امامت اُمّت بر همه مسلمين واجب است ، چرا كه او در علم و شناخت ، بر ديگران برترى و تقدّم دارد، ولى ديگران به پايه او نمى رسند.

دعاى پيامبر (ص ) در شاءن على (ع )

يكى از حوادثى كه در رابطه با على (عليه السلام ) در زمان زندگى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) رخ داد، وقتى بود كه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) على (عليه السلام ) را براى داورى بين مسلمين يمن برگزيد. و او را به سوى يمن فرستاد تا احكام دين و حلال و حرام را به آنان بياموزد و بر اساس احكام و دستورات قرآن به آنان حكومت و داورى نمايد، على (عليه السلام ) به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) عرض كرد:
اى رسول خدا! مرا به داورى و قضاوت بين مردم يَمَن گماشتى ، با اينكه من جوانى هستم كه آگاهى به همه داوريها ندارم .
پيامبر فرمود:نزديك من بي، على (عليه السلام ) نزديك رفت ، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) دست خود را بر سينه او نهاد و گفت :اَللّهُمَّ اهْدِ قَلْبَهُ وَثَبِّتْ لِسانَهُ؛ خدايا! دل على را رهنمايى كن و زبانش را استوار بدار.
على (عليه السلام ) مى گويد:بعد از اين جريان (و دعا) هرگز در قضاوت بين دو نفر، شك نكردم و دو دل نشدم ، اكنون در اينجا به ده نمونه از داوريهاى على (عليه السلام ) توجّه كنيد.

ده نمونه از قضاوتهاى على (ع )

1 - حلّ مشكل با قرعه

وقتى على (عليه السلام ) به يمن رفت و در آنجا استقرار يافت و به حكومت و داورى از جانب رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) پرداخت ، دو مرد براى داورى نزد آن حضرت آمدند، آنان با شركت هم كنيزكى را خريده بودند و به طور مساوى هركدام مالك نيمى از او بودند، آنان بر اثر جهل به احكام ، هردو در طُهر واحد (فاصله بين دو خون حيض ) با او آميزش كردند، به خيال اينكه اين كار جايز است و اين ناآگاهى به مسايل از آن جهت بود كه آنان تازه مسلمان بودند و اطّلاعاتشان به احكام دين ، اندك بود.
آن كنيز، حامله شد و سپس پسرى از او متولّد شد و آن دو نفر در مورد آن پسر نزاع كردند و هريك از آنان مى گفت من پدر او هستم و او پسر من است ، به حضور على ( عليه السلام ) آمده و از آن حضرت خواستند تا داورى كند.
على (عليه السلام ) آن پسر را بين آن دو نفر قرعه زد، قرعه به نام يكى از آنان افتاد و على ( عليه السلام ) آن پسر را به او واگذار كرد و او را الزام كرد كه نصف قيمت آن پسربچه را اگر برده است به شريك خود بپردازد و فرمود:
اگر مى دانستم شما از روى آگاهى دست به اين كار زديد (و آميزش حرام را انجام داديد) در مجازات شما، سختگيرى بيشتر مى نمودم .
خبر اين داستان به پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) رسيد، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) صحّت داورى على (عليه السلام ) را امضا كرد و همين داورى را در اسلام مقرّر كرد و سپس فرمود:
اَلْحَمْدُ للّهِِ الَّذى جَعَلَ مِنّا اَهْلَ الْبَيْتِ مَنْ يَقْضِى عَلى سُنَنِ داوُدَ (عليه السلام ) وَسَبِيلِهِ فِى الْقَضاءِ.
حمد و سپاس خداوندى را كه در ميان ما خاندان نبوّت ، كسى را قرار داد كه طبق سنّت و روش حضرت داوود (عليه السلام ) قضاوت مى كند.
يعنى قضاوت او بر اساس الهام الهى است كه همسان وحى است و داورى على ( عليه السلام ) همانند آن است كه دستور صريح از طرف خدا آمده باشد.

2 - داورى در مورد گاوى كه الاغى را كشت

در روايات آمده : دو نفر مرد به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) رسيدند، يكى از آنان گفت : اى رسول خدا! گاو اين شخص ، الاغ مرا كشته است در اين باره بين ما قضاوت كن .
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:نزد ابوبكر برويد تا او قضاوت كند. آنان نزد ابوبكر رفتند و جريان خود را به او گفتند. ابوبكر گفت چرا نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) نرفته ايد و نزد من آمده ايد؟.
گفتند: به حضور آن حضرت رفتيم او ما را به نزد شما فرستاد.
ابوبكر گفت : حيوانى ، حيوانى را كشته است چيزى بر گردن صاحب حيوان كشنده نيست !!
آنان به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بازگشتند و قضاوت ابوبكر را به عرض آن حضرت رساندند.
پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:نزد عمر بن خطاب برويد تا او در اين باره قضاوت كند.
آنان نزد عمر رفته و جريان را گفتند، او گفت : چرا نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) نرفته ايد و به اينجا آمده ايد؟
گفتند: به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) رفتيم ، او ما را نزد شما فرستاد.
عمر گفت : چرا پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) شما را نزد ابوبكر نفرستاد؟.
گفتند: نزد او نيز فرستاد.
عمر گفت : او چه گفت ؟.
گفتند: ابوبكر گفت : حيوانى ، حيوان ديگر را كشته است و چيزى بر گردن صاحب حيوان كشنده نيست .
عمر گفت : به نظر من نيز همين است كه ابوبكر گفته !!
آنان به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بازگشتند و همه جريان را به عرض آن حضرت رساندند.
پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به آنان فرمود:به حضور علىّ بن ابيطالب (عليه السلام ) برويد تا او در اين مورد قضاوت كند.
آنان به حضور على (عليه السلام ) رفته و جريان را گفتند.
على (عليه السلام ) فرمود:اگر گاو به اصطبل و جايگاه الاغ رفته و الاغ را كشته است ، صاحب گاو بايد قيمت الاغ را به صاحبش بدهد و اگر الاغ به اصطبل و جايگاه گاو رفته و گاو او را كشته است ، بر گردن صاحب گاو چيزى نيست .
آن دو مرد به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بازگشتند و چگونگى قضاوت على (عليه السلام ) را به عرض رساندند.
پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:لَقَدْ قَضى عَلىُ بْنِ اَبِيطالِبٍ بَيْنَكُما بِقَضاءِ اللّهِ عَزَّاسمُهُ.
على بن ابيطالب مطابق حكم خداوند متعّال بين شما قضاوت نموده است .
سپس فرمود:حمد و سپاس خداوندى را كه در ميان ما خاندان نبوّت ، مردى را قرار داد كه طبق سنّت حضرت داوود (عليه السلام ) در قضاوت داورى مى كند.

3و4 - دونمونه از داوريهاى على (ع )در عصرخلافت ابوبكر

الف : عدم اجراى حدّ در مورد شرابخوار جاهل
از طريق روايات سنّى و شيعه نقل شده : مردى را كه شراب خورده بود، نزد ابوبكر آوردند، او تصميم گرفت تا حد شرابخوارى (هشتاد تازيانه ) را بر او جارى سازد. شرابخوار گفت : من به حرام بودن شراب تاكنون آگاه نبودم .
ابوبكر دست نگهداشت و نمى دانست كه چه كند؟ شخصى از حاضران اشاره كرد كه در اين باره از على (عليه السلام ) سؤ ال شود. ابوبكر شخصى را به حضور على (عليه السلام ) فرستاد كه جواب اين سؤ ال را بگيرد.
اميرمؤ منان على (عليه السلام ) فرمود:دو مرد مورد اطمينان از مسلمين را دستور بده به ميان مجالس مهاجر و انصار برود و آن شرابخوار را نيز با خود ببرند و مسلمين را سوگند بدهند كه آيا شخصى آيه حرمت شرابخوار را و يا سخن پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در مورد حرام بودن شراب را بر اين شخص خوانده اند و خبر داده اند يا نه ؟ اگر دو مرد از مسلمين گواهى دادند كه آيه تحريم شراب را براى او خوانده اند و يا سخن پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در مورد تحريم شراب را به گوش او رسانده اند، حدّ را بر او جارى ساز وگرنه او را توبه بده و سپس آزادش كن .
ابوبكر همين كار را انجام داد، هيچ كس از مهاجر و انصار گواهى نداد كه آيه قرآن و يا سخن پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) پيرامون حرمت شراب را براى او خوانده باشد، ابوبكر او را توبه داد و سپس آزادش نمود و به اين ترتيب قضاوت على (عليه السلام ) را پذيرفت .
ب : سؤ ال از معناى كلمه اى در قرآن
از ابوبكر سؤ ال شد معناى اين آيه چيست كه خداوند در قرآن مى فرمايد:(وَفاكِهَةً وَاَبّاً ) (121) ابوبكر معناى اَبّْ را ندانست و گفت كدام آسمان بر من سايه افكند؟ و يا كدام زمين مرا به پشت گيرد، يا چه كنم در مورد كتاب خدا كه چيزى را ندانسته بگويم ، اما فاكهة كه معناى آن را مى دانيم (يعنى ميوه ) اما معناى اَبّْ را خدا داناتر است .
سخن ابوبكر به سمع على (عليه السلام ) رسيد فرمود:عجبا! آيا او نمى داند كه اَبّ يعنى علوفه و چراگاه ؟! و قول خداوند كه مى فرمايد:(وَفاكِهَةً وَاَبّاً ) بيانگر شمردن نعمتهاى الهى بر بندگانش است ، نعمتهايى از غذا كه براى آنان و حيواناتشان آفريده است كه به وسيله آن ، جان خود را زنده نگه مى دارند و بدن خود را نيرومند مى سازند. (فاكهة يعنى : ميوه ها براى انسانها، اَبّ يعنى : علوفه و چراگاه براى حيوانات ).

5 و 6 - نمونه هاى ديگر در عصر خلافت عمر

نظير اين جريانات در زمان خلافت عمر نيز رخ داده است در اينجا به ذكر چند نمونه بسنده مى شود:
نجات زن ديوانه
در روايات آمده است كه : در زمان خلافت عمر بن خطاب مردى با زن ديوانه اى زنا كرد، گواهان عادل بر اين مطلب گواهى دادند، عمر دستور داد تا به آن زن ، حدّ بزنند، ماءمورين ، آن زن را مى بردند تا حدّ (صد تازيانه ) را بر او جارى كنند.
على (عليه السلام ) در مسير، او را ديد و فرمود:زن ديوانه از فلان قبيله چه كرده بود كه او را مى بردند؟
شخصى به على (عليه السلام ) گفت :مردى با اين زن زنا كرده و فرار نموده است و گواهان عادل گواهى بر اين كار داده اند، عمر دستور جارى ساختن حدّ (تازيانه ) بر اين زن داده است .
على (عليه السلام ) فرمود:اين زن را به نزد عمر رد كنيد و به عمر بگوييد: آيا نمى دانى كه اين زن ديوانه از فلان طايفه است و پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:
رُفِعَ الْقَلَمُ عَنِ الْمَجْنُونِ حَتّى يُفِيقُ؛ قلم تكليف از ديوانه برداشته شده تا خوب شود.
اين زن عقل خود را از دست داده است ، پس مجازات ندارد. آن زن را نزد عمر برگرداندند وگفتار على (عليه السلام ) را به عمر رساندند عمر گفت :خدا در كار على (عليه السلام ) گشايش دهد، نزديك بود با جارى ساختن حد بر اين زن ، هلاك گردم ، سپس زن را آزاد كرد و گفت :
لَوْلا عَلِىُّ لَهَلَكَ عُمَرُ؛ اگر على (عليه السلام ) نبود، عمر هلاك مى شد.
نجات زن حامله :
زن حامله اى را نزد عمر بن خطاب آوردند كه زنا كرده بود، عمر دستور داد تا او را سنگسار كنند، على (عليه السلام ) فرمود: فرضا تو بر اين زن - بخاطر گناهش تسلّط داشته باشى ، ولى چه تسلّطى بر كودك او در رحمش دارى ؟ با اينكه خداوند در قرآن مى فرمايد: (وَلا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ اُخْرى ... ) (122) هيچ گنهكارى بار گناه ديگرى را بر دوش نمى كشد.
عمر گفت :لا عِشْتُ لِمُعْضَلَةٍ لايَكُونُ لَها اَبُوالْحَسَنِ؛ در هيچ كار دشوارى زنده نباشم كه ابوالحسن (عليه السلام ) در آنجا نباشد.
سپس عمر گفت :با اين زن چگونه رفتار كنم ؟.
على (عليه السلام ) فرمود:او را نگهدار كه بچه اش متولّد شود و پس از آن اگر سرپرستى براى بچّه اش يافت ، آنگاه حدّ الهى را بر او جارى كن .
عمر با دريافت اين دستور، شادمان شد و طبق آن رفتار كرد.

7و8 - نمونه هايى ديگرازداورى على (ع )درعصرخلافت عثمان

در عصر خلافت عثمان نيز جرياناتى رخ داد كه اميرمؤ منان على (عليه السلام ) تنها گره گشاى مشكلات و حوادث بود، به عنوان نمونه :
نجات زنى كه همسر پيرمردى شده بود
در روايات سنّى و شيعه آمده است كه : پيرمردى با زنى ازدواج كرد و آن زن حامله شد، ولى پيرمرد گمان مى كرد كه كارى صورت نداده و از اين رو آن بچه در رحم زن را انكار مى نمود و مى گفت از من نيست ، داورى اين جريان نزد عثمان برده شد و او حيران مانده بود كه چگونه قضاوت كند، به زن گفت :آيا اين پيرمرد، مهر دوشيزگى تو را از بين برده است ؟
زن گفت :نه .
عثمان (پيش خود چنين نتيجه گرفت كه پس زن زنا كرده ؛ زيرا پيرمرد كارى صورت نداده پس دست بيگانه اى در كار است ) دستور داد كه آن زن را حد بزنند (صد تازيانه به جرم زنا به او بزنند).
اميرمؤ منان على (عليه السلام ) به عثمان گفت :در آلت تناسلى زن دو راه وجود دارد، يكى راه خون حيض و ديگرى راه ادرار، شايد اين پيرمرد هنگام آميزش ، نطفه خود را روى راه حيض ريخته و آن زن از او حامله شده است ، در اين باره از پيرمرد بپرسيد.
از او سؤ ال شد، او گفت :من نطفه خود را بر جلو آلت تناسلى او ريختم ، ولى مهر دوشيزگى او را برنداشتم .
اميرمؤ منان على (عليه السلام ) فرمود:بچه در رحم از او و فرزند اوست و راءى من اين است كه اين پيرمرد به خاطر انكار فرزندش ، عقوبت (مجازات ) شود.
عثمان طبق دستور على (عليه السلام ) رفتار كرد.
حلّ مساءله پيچيده
در روايت آمده مردى كنيزى داشت (مثلاً نام مرد زيد بود و نام كنيز هند) با هند آميزش ‍ كرد و پس از مدّتى پسرى از او متولّد شد (مثلاً به نام خالد) سپس زيد از هند كناره گرفت و او را همسر غلامش (مثلا به نام سعيد) نمود، بعدا زيد از دنيا رفت . هند به خاطر فرزندش (خالد) كه از زيد داشت آزاد شد (زيرا هند از طريق ارث ، ملك پسرش شد و آزاد گرديد) از طرفى سعيد كه غلام زيد و شوهر آن زن بود، از طريق ارث به همان پسر (خالد) رسيد و بعد خالد نيز مُرد و آن غلام (سعيد) از طريق ارث ، به زن رسيد و در نتيجه هند مالك شوهرش سعيد شد و سعيد برده او گرديد (بنابراين ، سعيد نمى توانست با هند آميزش كند و بينشان نزاع شد، سعيد به هند مى گفت تو زن من هستى و هند به سعيد مى گفت : تو برده و غلام من هستى ). براى رفع اختلاف نزد عثمان آمدند، در حالى كه سعيد مى گفت او (هند) زن من است و او را رها نمى كنم .
عثمان گفت : اين حادثه يك مساءله پيچيده اى است ، اميرمؤ منان على (عليه السلام ) كه در آنجا حضورداشت فرمود:از اين زن بپرسيد كه آيا پس از آنكه از طريق ارث ، مالك مرد (سعيد) شد آيا آن مرد با او آميزش كرده است ؟.
هند گفت :نه .
اميرمؤ منان على (عليه السلام ) فرمود: اگر مى دانستم آن مرد آميزش را (بعد از ارث ) انجام داده است او را مجازات مى كردم و به هند فرمود:برو كه سعيد برده تو است و هيچ گونه تسلّطى بر تو ندارد، اگر خواستى او را به غلامى بگير و اگر خواستى او را آزاد كن و يا بفروش ؛ زيرا او در ملك تو است .
عثمان داورى على (عليه السلام ) را پذيرفت و طبق آن رفتار كرد.
و رويدادهاى بسيار ديگرى از اين قبيل ، در عصر عثمان رخ داد كه ذكر همين نمونه ها در اين كتاب - كه بنايش بر اختصار است - كافى است .

9و10 - نمونه هايى ازداوريهاى على (ع )در عصر خلافت خود

از جمله حوادثى كه پس از عثمان و پس از بيعت مردم با آن حضرت رخ داد و مورد داوريهاى عجيب على (عليه السلام ) واقع شد، نمونه هاى زير است :
قضاوت درباره دو نفر به هم چسبيده
تاريخ نويسان آورده اند، زنى در خانه شوهرش فرزندى زاييد كه (از كمر به پايين يك نفر بود) و از كمر به بالا دو بدن و دو سر داشت ، خانواده اش در مورد او ترديد داشتند كه آيا يك نفر است يا دو نفر، به حضور على (عليه السلام ) آمده و از اين جريان سؤ ال كردند تا احكام او (مانند ارث و...) را بدانند.
اميرمؤ منان على (عليه السلام ) فرمود:وقتى كه او خوابيد او را امتحان كنيد به اين نحو كه يكى از بدنها و يكى از سرها را بيدار كنيد، اگر هردو در يك زمان بيدار شدند، آن دو يك انسان است و اگر يكى از آنان بيدار شد و ديگرى در خواب بود، بدانيد كه دو شخص هستند و حقشان از ارث به اندازه دو نفر است .
حلّ يك مساءله رياضى
عبدالرّحمن بن حجّاج مى گويد: از ابن ابى ليلى شنيدم كه مى گفت : اميرمؤ منان على (عليه السلام ) در حادثه اى قضاوت عجيبى كرد كه بى سابقه است و آن اينكه :
دو نفر مرد در مسافرت ، با هم رفيق شدند، هنگام غذا در محلى نشستند تا غذا بخورند، يكى از آنان پنج گرده نان از سفره خود بيرون آورد و ديگرى سه گرده نان ، در آن هنگام مردى از آنجا عبور مى كرد او را دعوت به خوردن غذا كردند، او نيز كنار سفره آنان نشست و از آن غذا خوردند، مرد رهگذر پس از خوردن غذا و هنگام خداحافظى ، هشت درهم به آنان داد و گفت : اين هشت درهم را به جاى آنچه خوردم به شما دادم و از آنجا رفت ، آن دو نفر در تقسيم پول نزاع كردند، صاحب سه نان مى گفت : نصف هشت درهم مال من است و نصف آن مال تو. ولى صاحب پنج نان مى گفت : پنج درهم آن مال من است و سه درهم آن مال تو است . آنان نزاع و كشمكش ‍ خود را نزد على (عليه السلام ) آوردند و داورى را به او واگذار نمودند. على (عليه السلام ) به آنان فرمود:نزاع و كشمكش در اينگونه امور، از فرومايگى و پستى است ، صلح و سازش بهتر است ، برويد سازش كنيد.
صاحب سه نان گفت :من راضى نمى شوم مگر به آنچه حقيقت است و شما در اين باره قضاوت به حق كنيد.
اميرمؤ منان على (عليه السلام ) فرمود:اكنون كه تو حاضر به سازش نيستى و حقيقت را مى خواهى ، بدانكه حق تو از آن هشت درهم ، يك درهم است .
او گفت :سبحان اللّه ! چطور، حقيقت اينگونه است ؟!.
حضرت على (عليه السلام ) فرمود:اكنون بشنو تا توضيح دهم : آيا تو صاحب سه نان نبودى ؟.
او گفت : چرا من صاحب سه نان هستم ؟.
على (عليه السلام ) فرمود:رفيق تو صاحب پنج نان است ؟.
او گفت : آرى . على (عليه السلام ) فرمود:بنابراين ، اين هشت نان ، 24 قسمت (با توجّه به سه نفر خورنده ) مى شود (123) تو (صاحب سه نان ) هشت قسمت نانها را خورده اى و رفيق تو نيز هشت قسمت را خورده و مهمان نيز هشت قسمت را خورده است و چون آن مهمان هشت درهم به شما دو نفر داده ، هفت درهم آن مال رفيق تو (صاحب پنج نان ) است و يك درهم آن مال تو (صاحب سه نان ) است .
آن دومرددر حالى كه حقيقت مطلب را دريافتند، از محضر على (عليه السلام ) رفتند.

فضايل و معجزات على (ع )

اخبار على (ع ) از آينده

آيات روشن خدا در شاءن على (عليه السلام ) ويژگيهايى كه خداوند مخصوص على ( عليه السلام ) نموده و معجزه هايى كه از او ديده شده دليل بر صدق امامت او و وجوب پيروى از او و تثبيت حجّت بودن آن حضرت مى باشد اينگونه آيات و معجزات از جمله رويدادهاى ويژه اى است كه خداوند، پيامبر و رسولان خود را به وسيله آنها از ديگران امتياز بخشيد و آنها را نشانه هاى صدق آنان قرار داد.
قسمتى از اين آيات و نشانه ها در مورد اميرمؤ منان على (عليه السلام ) از روايات بسيار به دست مى آيد، مانند اينكه آن حضرت از حوادث آينده خبر مى داد، با اينكه كاملاً آن حوادث پوشيده بودند و يا اصلاً در وقت خبر دادن وجود نداشتند و بعد ديده مى شد كه خبر او كاملاً مطابق آن است كه خبر داده بود و اين موضوع از روشنترين معجزات پيامبران (عليهم السلام ) بوده آيا به گفتار خداوند در قرآن توجّه نداريد كه حضرت عيسى ( عليه السلام ) را با اعطاى معجزات روشن و نشانه هاى عجيب كه دلالت بر صدق نبوّت اوداشت مجهّزكرد به طورى كه حضرت مسيح (عليه السلام ) به امّت خودمى گفت :(...وَاُنَبِّئُكُمْ بِما تَاءْكُلُونَ وَما تَدَّخِرُونَ فِى بُيُوتِكُمْ ... ). (124)
و از آنچه مى خوريد و در خانه خود ذخيره مى كنيد به شما خبر مى دهم .
و نظير آن را كه از نشانه هاى شگفت انگير صدق پيامبر اسلام (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) است ، در مورد پيامبر اسلام (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) قرارداد از جمله : پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) از پيروزى روميان بر ايرانيان ، قبل از چند سال از وقوع آن خبر داد بر اساس وحى قرآنى كه در آغاز سوره روم آمده است :
(الَّم # غُلِبَتِالرُّومُ#فِى اَدْنَى الاَْرْضِوَهُمْمِنْبَعْدِغَلَبِهِمْسَيَغْلِبُونَ#فِى بِضْعِسِنِينَ... ).
... روميان مغلوب شدند و اين (شكست ) در سرزمين نزديكى رخ داد، اما روميان بعد از مغلوب شدن ، به زودى پيروز مى شوند در چند سال آينده .
و همچنين پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در باره جنگ بدر، قبل از وقوع آن از پيروزى مسلمين و شكست دشمن خبر داد، و همانگونه كه خبر داده بود واقع شد، خبر آن حضرت بر اساس اين آيه قرآن بود كه (سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَيُوَلُّونَ الدُّبُرَ ). (125)
به زودى همه دشمنان شكست مى خورند و از جنگ ، پشت كنند.
خبر رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) از پيروزى مسلمين در جنگ بدر، قبل از آنكه وقوع يابد و سپس وقوع آن مطابق خبر آن حضرت دليل آشكار بر صدق نبوّت آن حضرت بوده و بيانگر ارتباط او با منبع وحى مى باشد.
و ازاينگونه نشانه هابسياراست كه مابراى رعايت اختصارازذكرآنهاخوددارى كرديم .
در مورد اميرمؤ منان على (عليه السلام ) درباره اخبار او از آينده و معجزات ديگر نيز از مسلّمات است كه هيچ كس نمى تواند آن را انكار كند مگر از روى ناآگاهى يا جهل و ظلم و كينه توزى ، چرا كه روايات بسيار و قاطع ، اين موضوع را اثبات مى كند و صفحات تاريخ گواهى مى دهد و دانشمندان سنّى و شيعه آن را نقل كرده اند مانند اينكه : آن حضرت پس از آنكه بعد از قتل عثمان ، مسلمين با او بيعت كردند قبل از جنگ با ناكثين (طلحه و زبير) و قاسطين (معاويه و پيروانش ) و مارقين (خوارج نهروان ) خبر از آينده داد و فرمود:من ماءمور شده ام كه با اين سه فرقه ، بجنگم و همانگونه كه خبر داده بود، همانطور شد.
و آن حضرت در مدينه به طلحه و زبير كه در ظاهر عازم مكّه بودند و از آن حضرت اجازه رفتن به مكّه براى انجام عمره گرفتند، فرمود:سوگند به خدا! آنان عزم رفتن به مكّه را ندارند، بلكه عازم بصره (براى راه اندازى جنگ جَمَل ) هستند و همانگونه كه خبر داده بود همانطور شد.
و در اين مورد به ابن عبّاس فرمود:من به آنان اذن (رفتن به مكّه ) را دادم ، با اينكه به نيرنگ و توطئه آنان آگاه مى باشم و از پيشگاه خدا، پيروزى بر آنان را مى طلبم و خداوند به زودى نقشه آنان را نقش برآب مى كند و توطئه آنان را خنثى مى نمايد و مرا بر آنان پيروز مى گرداند و همانگونه كه آن بزرگوار خبر داده بود، عين آن واقع شد.
اينك در اينجا به چند نمونه ديگر از معجزات على (ع ) توجّه كنيد.

1 - داستان ابن عبّاس و تحقق پيش بينى على (ع )

مورد ديگر اينكه : حضرت على (عليه السلام ) در محلّ ذى قار (نزديك بصره ) نشسته بود و از مردم براى (جنگ با ناكثين ) بيعت مى گرفت ، به آنان فرمود:از جانب كوفه هزار نفر - نه يك نفر كم و نه يك نفر زياد - به سوى شما مى آيند و با من تا پاى ايثار جان ، بيعت مى كنند.
ابن عباس مى گويد: من از اين خبر، پريشان شدم و ترسيدم كه مبادا يك نفر از هزار نفر كم يا زياد گردد، آنگاه موجب شك و ترديد و دهن كجى منافقين شود (كه بگويند ديدى على (عليه السلام ) دروغ گفت ) همچنان اندوهگين بودم ، كم كم جمعيّتى از جانب كوفه آمدند آنان را شمردم 999 نفر بودند، ديگر كسى نيامد، با خود گفتم :(اِنّا للّهِِ وَاِنّااِلَيْهِ راجِعُونَ ) سخن على (عليه السلام ) را چگونه بايد توجيه كرد، همچنان در فكر فرو رفته بودم ، ناگهان شخصى را ديدم كه از جانب كوفه مى آيد، وقتى نزديك آمد، ديدم لباس موئين پوشيده و شمشير، سپر و آفتابه به همراه دارد، به حضور اميرمؤ منان على ( عليه السلام ) رفت و عرض كرد:دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم .
على (عليه السلام ) فرمود:براى چه هدفى بيعت كنى ؟.
او گفت :بيعت با تو كنم كه پيرو و گوش به فرمان تو باشم و در ركاب تو تا ايثار جان با دشمن بجنگم و در اين راستا بميرم و يا خداوند پيروزى را نصيب تو كند.
امام على (عليه السلام ) به او فرمود:نامت چيست ؟.
او عرض كرد:من اويس هستم .
- به راستى تو اويس قرنى هستى ؟.
- آرى . (126)
امام على (عليه السلام ) فرمود:اَللّهُ اَكْبَرُ! حبيبم رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به من خبر داد كه من مردى از اُمّتش را ملاقات مى كنم كه اويس قرنى نام دارد، او از افراد حزب اللّه است و از حزب رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى باشد، مرگش قرين شهادت است و از شفاعت او (در قيامت ) جمعيّتى به تعداد نفرات دو قبيله (بزرگ ) ربيعه و مُضّر، وارد بهشت مى شوند.
ابن عبّاس مى گويد:سوگند به خدا! شادمان شدم و اندوهم در مورد هزار نفر (كه كم و زياد نشود) برطرف شد.

2 - از جا كندن دَر عظيم خيبر

يكى از كارهاى عجيب على (عليه السلام ) كه روايات بى شمار در نقل آن آمده و همه علما و دانشمندان از سنّى و شيعه آن را پذيرفته اند داستان از جا كندن درِ عظيم قلعه خيبر (در ماجراى جنگ خيبر در سال هفتم هجرت ) توسّط اميرمؤ منان على (عليه السلام ) است ، درى كه به قدرى سنگين بود كه كمتر از پنجاه نفر كسى توانايى جا به جايى آن را نداشت ، ولى على (عليه السلام ) به تنهايى آن را از جا كند و به كنار انداخت .
عبداللّه پسر احمد بن حنبل به سند خود از جابر بن عبداللّه انصارى نقل كرده كه :پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در جنگ خيبر، پرچم بزرگ جنگ را به على (عليه السلام ) داد، پس از آنكه براى او دعا كرد، على (عليه السلام ) شتابان به سوى قلعه خيبر روانه شد، ياران مى گفتند:مدارا كن (كه به تو برسيم ) تا اينكه آن حضرت به قلعه رسيد و در عظيم آن را با دست خود از جا كند و به كنار انداخت ، سپس هفتاد نفر از ما همزور شديم تا آن در را از زمين برگردانيم و كوشش فراوان براى اين كار كرديم .
و اين توان و قدرت فوق العاده از ويژگيهاى على (عليه السلام ) بود و هيچ كس نبود كه مانند او باشد و چنين كار دشوارى را انجام دهد، خداوند او را به اين ويژگى اختصاص ‍ داد و آن را نشانه و معجزه او ساخت .

3 - مسلمان شدن كشيش بزرگ مسيحى و شهادت او

يكى از روايات مشهور كه از طريق اسناد شيعه و سنّى نقل شده ، حتى شاعران آن را به شعر درآورده اند و سخنوران آن را در خطبه هاى خود گفته اند و دانشمندان و انديشمندان آن را روايت نموده اند، داستان راهب (كشيش و عابد مسيحى ) در سرزمين كربلا و جريان سنگ (و چشمه آب ) است كه شهرت اين داستان ما را از زحمت ذكر سند بى نياز مى سازد و آن داستان اين است كه گروهى روايت كرده اند:
در ماجراى جنگ صفّين (در سال 36 هجرى ) على (عليه السلام ) با ياران از (كوفه به سوى صفّين ) حركت مى كرد، در بيابان آبشان تمام شد و تشنگى سختى آنان را فراگرفت ، در جستجوى آب به چپ و راست جاده رفتند و كند و كاو نمودند ولى آبى نيافتند.
اميرمؤ منان على (عليه السلام ) از جادّه بيرون آمد و با ياران به سوى بيابان رهسپار شدند، ناگهان چشمشان به عبادتگاهى افتاد، على (عليه السلام ) ياران خود را به آن عبادتگاه برد، وقتى به نزديك آن رسيدند، شخصى به دستور على (عليه السلام ) راهب داخل عبادتگاه را صدا زد از صداى او راهب سرش را (از سوراخ دَيْر) بيرون آورد، على (عليه السلام ) به او فرمود:آيا در اينجاها آب پيدا مى شود؟، تا اين همراهان از آن بياشامند و سيراب گردند؟.
راهب گفت :اصلاً در اين نزديكيها آب نيست ، از اينجا تا محلّ آب بيش از دو فرسخ راه است و براى من هرماه مقدارى آب مى آورند كه اگر در آن صرفه جويى نكنم از تشنگى مى ميرم .
اميرمؤ منان على (عليه السلام ) به همراهان فرمود:آيا سخن راهب را شنيديد؟.
گفتند:آرى ، آيا دستور مى دهى ، به آنجا كه راهب اشاره كرده براى دستيابى به آب برويم ، فعلاً توانايى داريم ، بلكه به آب برسيم .
على (عليه السلام ) فرمود: نيازى به آن نيست ، سپس گردن استر سواريش را به جانب قبله كرد و به محلّى در نزديكى آنجا اشاره نمود و به همراهان فرمود:اين محل را بكنيد.
همراهان به آن محل رفتند و با بيل به كندن آن محل مشغول شدند، مقدارى خاك زمين را رد كردند، ناگهان سنگ بسيار عظيمى پيدا شد كه بيل و كلنگ در آن كارگر نبود.
على (عليه السلام ) به همراهان فرمود:اين سنگ روى آب قرار دارد، اگر از جايش ‍ كنار گذاشته شود، آب را مى يابيد.
همراهان همگى سعى و كوشش كردند تا آن سنگ را بردارند، ولى از حركت آن درمانده شدند و كارشان دشوار شد. وقتى على (عليه السلام ) آنان را در آن حال ديد كه همگى تلاش نمودند ولى خسته و كوفته به دشوارى افتادند، پا از ركاب استرش ‍ بيرون آورد و پياده شد و دستهايش را بالا زد و انگشتانش را زير يك سوى سنگ گذارد و آن را حركت داد، سپس آن را از جا كند و به چند مترى آنجا پرتاب كرد ناگهان آب سفيد و گوارايى در آنجا يافتند و به سوى آن سراسيمه شده و از آن نوشيدند كه بسيار خنك و گوارا و زلال بود كه در اين سفر گواراتر از آن آب نياشاميدند.
على (عليه السلام ) به آنها فرمود:بنوشيد و سيراب شويد و براى سفر خود نيز از اين آب برداريد، آنها به اين دستور عمل كردند.
سپس على (عليه السلام ) با دست خود آن سنگ را برداشت و برجاى خود نهاد و دستور داد خاك بر روى آن سنگ ريختند و نشانه آن را پوشاندند.
راهب تمام اين جريان را (با سابقه ذهنى كه داشت ) از اوّل تا آخر از بالاى عبادتگاه خود تماشا كرد، فرياد زد:اى مردم ! مرا از عبادتگاه به زير آوريد. همراهان على (عليه السلام ) او را با دشوارى از بالاى آن به زير آوردند، او به حضور اميرمؤ منان على ( عليه السلام ) آمد و گفت :
اى آقا! آيا تو پيامبر مرسل هستى ؟.
فرمود:نه .
گفت :آيا تو فرشته مقرّب درگاه خدا هستى ؟.
فرمود:نه .
گفت :پس تو كيستى ؟.
فرمود:من وصىّ محمّد بن عبداللّه ، خاتم پيامبران (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) هستم .
راهب عرض كرد:دست خود را باز كن تا من در حضور تو به خداى بزرگ ايمان بياورم وقبول اسلام كنم على ( عليه السلام )دستش راگشودوبه اوفرمود:شَهادَتَيْن را به زبان آور.
راهب گفت :اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ، وَاَشْهَدُ اَنَّكَ وَصِىُّ رَسُولِاللّهِ، وَاَحَقُّ النّاسِ مِنْ بَعْدِهِ.
گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا و بى همتا نيست و گواهى مى دهم كه محمّد (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بنده و رسول خداست و گواهى مى دهم كه تو وصىّ رسول خدا و برترين و سزاوارترين (انسانها به خلافت ) بعد از او هستى .
سپس اميرمؤ منان على (عليه السلام ) پيمان عمل به دستورات اسلام را از او گرفت و بعد به او فرمود:پس از مدّت طولانى كه در دين خلاف اسلام بودى چه چيز باعث شد كه از آن دست كشيدى و به دين اسلام گرويدى ؟.
راهب گفت :اى اميرمؤ منان ! تو را آگاه كنم : اين عبادتگاه در اين بيابان ، براى آن ساخته شده كه سكونت كننده در آن ، به بردارنده آن سنگ و برآورنده آب از زير آن دست يابد، قبل از من روزگار بسيار درازى گذشت و در اين روزگار آنان كه در اين عبادتگاه بسر مى بردند به اين سعادت نرسيدند، خداوند اين سعادت را نصيب من كرد، ما در يكى از كتابهاى خود يافته ايم و از علماى خود شنيده ايم كه در اين سرزمين چشمه اى وجود دارد كه روى آن سنگ عظيمى قرار دارد، جاى آن را جز پيامبر يا وصىّ پيامبر نمى شناسد و ناگزير ولىّ خد وجود دارد كه مردم را به سوى حق دعوت مى كند، نشانه صدق او اين است كه اين مكان و سنگ را مى شناسد و قدرت بر كندن آن را دارد و من چون ديدم تو اين كار را انجام دادى دانستم كه انتظارم بسر آمده و آنچه در آرزويش بودم محقّق شده است و من امروز يك فرد مسلمان در حضور تو و ايمان آورنده به حقّ تو هستم و فرمانروائيت را قبول دارم .
اميرمؤ منان على (عليه السلام ) وقتى كه اين مطلب را از آن عابد شنيد، قطرات اشك از ديدگانش فروريخت ، سپس گفت :حمد و سپاس خداوندى را كه من در حضورش ‍ فراموش نشده ام ، حمد و سپاس خداوندى را كه نام مرا در كتابهاى آسمانى خود ذكر كرده است .
سپس على (عليه السلام ) مردم را طلبيد و فرمود:سخن اين برادر مسلمانتان را بشنويد.
آنان گفتار راهب مسلمان را شنيدند و بسيار حمد و سپاس الهى را بجا آوردند كه نعمت معرفت به حق اميرمؤ منان على (عليه السلام ) را به آنان عطا فرموده است .
سپس به سوى جبهه صفّين براى جنگ با سپاه معاويه حركت كردند و آن راهب در حضور آن حضرت ، حركت كرد و در جنگ شركت نمود و سرانجام به فوض عظيم شهادت نايل گرديد. اميرمؤ منان على (عليه السلام ) شخصا نماز بر جنازه او خواند و او را به خاك سپرد و براى او از درگاه خدا طلب آمرزش بسيار كرد و هرگاه به ياد راهب مى افتاد مى فرمود:ذاك مولاى ؛ او دوست من بود.
اين داستان نشانگر چند معجزه از على (عليه السلام ) است :
1 - آگاهى على (عليه السلام ) به غيب .
2 - قدرت غيرعادى آن حضرت كه او را نسبت به ديگران منحصر به فرد كرده بود.
3 - مژده به آمدن اودر كتابهاى آسمانى پيشينيان و وجود آن بزرگوار مصداق سخن خداوند در قرآن است كه مى فرمايد:
(... ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِى التَّوْريةِ وَمَثَلُهُمْ فِى الاِْنْجِيلِ ... ). (127)
اين توصيف آنان در كتاب تورات و توصيف آنان در كتاب انجيل است .

اشعار سيّدِ حِمْيَرى در باره داستان فوق

اسماعيل بن محمّد، سَيّدِ حمْيَرى شاعر حماسه سرا و بزرگ و مخلص و جانثار محمّد و آل محمد (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) (128) داستان راهب (سرگذشت قبل ) را در اشعار و قصيده بائيه مذهبه خود به شعر درآورده ، چنين مى گويد:
 

ولقد سَرى فيما يسير بليلةٍ
بعد العشاء بكربلا فى موكبٍ
حتى اَتى متبتّلاً فى قائم
القى قواعده بقاء مجدب
ياءتيه ليس بحيث يلقى عامراً
غيرالوحوش وغيراصلع اشيب
فدنى فصاح به فاشرف ماثلا
كالنّصرِ فوق شظية من مرقب
هل قرب قائمك الذى بوئته
ماء يصاب فقال ما من مشرب
الا بغاية فرسخين و من لنا
بالماء بين نقى وقى سبب
فثنى الاعنة نحو وعث فاجتلى
ملساء تلمع كاللجين المذهب
قال اقلبوها انكم ان تقلبوا
ترووا ولا تروون ان لم تقلب
فاعصوا صبوا فى قلعها فتمنعت
منهم تمتع صعبة لم تركب
حتى اذا اعيتهم اَهْوى لها
كفاً متى ترد المغالب تغلب
فكانّها كرة بكف خزور
عبل الذّراع دحى بها فى ملعب
فسقاهم من تحتهم متسلسلاً
عذباً يزيد على الاَلذّ الاعذب
حتى اذا شربوا جميعاً ردّها
ومضى فخلت مكانها لم يقرب
عنى ابن فاطمة الوصىّ ومن يقل
فى فضلِه وفِعالِهِ لم يكذب
يعنى :
1 - شبى على (عليه السلام ) در راهى پس از وقت عشاء (در مسير صفّين ) به كربلا گذر كرد.
2 - تا اينكه به مردى جدا شده از مردم كه در عبادتگاه بسر مى برد رسيد، عبادتگاه كه پايه هايش در بيابان خشك و سوزانى قرار داشت .
3 - به آن سو حركت مى كرد كه در آنجا آبادى و متاعى جز وحشى هاى بيابان و پيرى داراى سر بى مو نبود.
4 - پس نزديك آن عبادتگاه رفت و آن پير را صدا كرد و آن پير، مانند پاسدارى كه در بالاى برجى نشسته باشد به پايين نگاه كرد.
5 - على (عليه السلام ) به آن پير فرمود: آيا در نزديك محل سكونت تو آبى پيدا مى شود؟ او در پاسخ گفت : آبى در اينجا نيست .
6 - جز در آن سوى دو فرسخى و كيست كه در ميان تپّه هاى ريگ و بيابان خشك ، براى ما آبى بيابد.
7 - پس على (عليه السلام ) افسار مركبها را به سوى زمين سخت و سنگلاخى بازگرداند و در آنجا برق سنگ صاف و نرمى به چشم خورد، سنگى كه همانند نقره آميخته به طلا مى درخشيد.
8 - على (عليه السلام ) به همراهان فرمود: اين سنگ را برگردانيد كه در اين صورت سيراب مى شويد و گرنه تشنه مى مانيد.
9 - پس همگان نيروى خود را براى از جا كندن آن سنگ به كار بردند ولى آن سنگ همچون شتر تندخويى كه از سوار شدنش جلوگيرى مى كند، تن به اطاعت آنان نداد.
10 - وقتى كه (آن سنگ ) آنان را خسته و درمانده كرد، على (عليه السلام ) دستش را به سوى آن دراز كرد كه اگر به سوى جنگاورى دراز مى كرد، آن را مغلوب خود مى ساخت .
11 - پس گويى آن سنگ بزرگ در دست على (عليه السلام ) همچون گويى در دست جوان قوى پنجه اى است كه آن را به اين سو و آن سو مى افكند.
12 - و تشنگان را از آب زير آن سنگ سيراب كرد از آبى لذيذ و خوش گوار كه گواراترين آبها بود.
13 - پس از آنكه همگى از آب نوشيدند، على (عليه السلام ) آن سنگ را به جاى خود نهاد و رفت (و جاى آن سنگ پوشيده شد) به طورى كه گويا هيچ كس به آنجا نزديك نشده است .
14 - منظورم از اين شخص ، على (عليه السلام ) پسر فاطمه (بنت اسد) است كه وصىّ (پيامبر اسلام (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ) مى باشد، او كه هركس در فضايل و ويژگيهاى ممتاز او سخن بگويد، دروغ نگفته و گزافه گويى نكرده است .