گل موسي

حامد حجتي

- ۱ -


طليعه

عاشقان سلام :
آنچه از پيش چشمانتان مي گذرد گلگشتي است در باغ نگاههاي خورشيد كريمه اهل بيت حضرت معصومه ( س) آنجا كه ضريحش جانبخش ترين نقطه نوراني زمين است و بارگاهش ملكوتي ترين نقطه اسمان و اين چند خط عرض ارادتي است ناقص از جانب بنده اي روسياه و كمترين از عاشقان و دلباخته گان كوي فاطمه معصومه(س)
در وجود با كرامت اين بانو هيچ نقصي يافت نمي شود اما در نوشتار من به اندازه تمام ستاره ها كاستي هست كه تقاضا مي كنم كه عاشقان ولايت پس از مطالعه از تذكر آن چشم پوشي نفرمايند.
با توجه به عظمت بانو حضرت معصومه (س) نقاط تاريك بسيارِي در زندگي ايشان يافت مي شود كه جا دارد مردمان تحقيق به بررسي آن بپردازند.
اين نوشته تنها سعي بر پرداختي ادبي به اهم اتفاقات زتدگاني بانو داشته كه انشاءا... دراين راه موفق بوده باشد.
به هر ترتيب اين چند سطر را با عاشقانه ترين واژه ها به ساحت مقدس همه عاشقان كريمه اهل بيت تقديم مي كنم به اميد آنكه از باده شفاعت بانو لبريز گرديم.

قم - حامد حجتي

لبخند بهشتي

عطر گل همه جا را فرا گرفته بود و نسيم در نهايت لطافت از كنار چشمانم عبور مي كرد بار ديگر محضر مباركش را درك مي كردم ،چقدر نگاه كردن به چشمانش لذت بخش بود هروقت مي آمدم تنديس مهرباني اش پيش چشمانم جلوه گري مي كرد و من مبهوت در طراوت كلامش باقي مي ماندم .
وقتي به خدمتش رسيدم كنار گهواره كودكش نشسته بود و با كلامي لطيف با كودكش سخن مي گفت؛ چقدر مهربان و پدرانه!
پيش تر رفتم زانوي ادب در پيشگاهش زدم و آرام به حضرتش گفتم :
- با نوزاد سخن مي گوييد ؟
نگاهش آرام از چهره معصوم كودك برداشته شد و تمام حجم مرا فرا گرفت :
- آري ...
و با مكثي كوتاه ادامه داد :
- اگر بخواهي تو هم مي تواني با كودك سخن بگويي.
- من ! ...
- آري تو ...
شگفتي ازچشمانم مي باريد ، امام صادق عليه السلام دوباره نگاه مهربانش را از پهناي صورت نوراني كودك گرفت و به من گفت :
- بيا
جلو رفتم ... با شگفتي تمام به چهره كودك نگاه كردم وقتي چشمان زيبايش را به نظاره نشستم ، ناخودآگاه گفتم :
- سلام عليكم
لبان كوچك و زيباي كودك به حركت درآمد و جواب سلام مرا داد بهت زده اين جريان را پي مي گرفتم ، كه كودك آهسته به من گفت :
- نامي كه براي نوزاد تازه متولد شده ات انتخاب كرده اي تغيير بده كه خداوند ازآن نام ناخشنود است (1)
شگفتي ام دو چندان شد ، اين كودك از كجا مي داند كه خداوند به من تازه فرزندي عنايت كرده ، آن وقت اين طفل اسم آن كودك را از كجا مي داند ؟! تمام وجودم لبريز ازبهت و شگفتي شد كه كلام امام صادق عليه السلام به تمام سئوالات من پاسخ داد :
- تعجب نكن ... اين كودك من موسي است . خداوند دختري به او عنايت مي كند كه نامش "فاطمه" است ، او در سرزمين"قم"به خاك سپرده مي شود .
هركس او رادرقم با معرفت زيارت كندبه بهشت مي رود (2). وجودم لبريز از عشق به اين كودك و فرزند اوشد ، دوست داشتم شبانه روز به چهره معصوم و زيباي موسي نگاه كنم ...
راستي " فاطمه "دختر موسي چگونه بانويي است ؛ نمي دانم ، اما وقتي به چهره پدرش نگاه مي كنم تمام وجودم لبريز از محبت اين بانو مي گردد .
چه قاصدكهاي زيبايي دورتادور گهواره اش چرخ مي زنند ، چشمهايم را به كودك مي دوزم و او هم با يك لبخند بهشت را ميهمان چشمانم مي كند ...

" فداها ابوها "

از راه دور مي آمديم ، خستگي راه بر شانه هايمان سنگيني مي كرد و تنها اميدمان ديدار محبوب قلبهايمان امام كاظم عليه السلام بود . شبانه روز سفر هميشه به اين فكر مي كرديم كه در اولين نگاه ، به آقا چه بگوييم و از او چه بخواهيم ؟
شبها كه اطراق مي كرديم ، چشم در چشم ستاره ها تا طلوع فجر با مولايمان عاشقانه مي گفتيم . از هستي و ظرايف و دقايق آن سئوال مي كرديم و آرزو داشتيم آقا جوابمان را بدهد . چه شبهايي كه در خلوت ، با آقا صحبت مي كرديم و مجنون وار در پي اين بوديم كه بهترين واژه ها را براي سخن گفتن با آقا بيابيم ...
آه چه شبهايي بود !
وارد مدينه شديم ، با كوله باري از سئوال سراغ وجود نازنين امام را گرفتيم ، اما ...
اما گفتند : آقا به مسافرت رفته اند . چقدر سخت بود ، وقتي اين حرف را از زبان مردم شنيديم . تمام ناراحتي مان از اين بود كه بايد هر چه سريعتر به شهر خود باز مي گشتيم . ناگزير سؤالهايمان را نوشتيم و از اصحاب امام خواستيم ، هنگام مراجعت آقا جواب سؤالهايمان را مكتوب كند ، تا حداقل به پاسخ سئوالهايمان دست يابيم ، اگر چه از ديدن آن وديعه الهي محروم شده بوديم .
سؤالهايمان را نوشتيم ، جهاز شتران را بستيم و آماده بازگشتن بوديم... كه خبر آوردند " حضرت فاطمه معصومه (س) " دختر خردسال و آشنا به مرام ولايت امام موسي سؤالهايمان را جواب دادند .
شگفت زده بوديم وقتي به پاسخ ها نگاه مي كرديم ،انواري خدايي كه تنها در كلام معصومين مي توان يافت در آن يافتيم .
خوشحال از اينكه به پاسخ خواسته هايمان رسيديم و غمناك از اين كه سعادت زيارت مولايمان را نيافتيم . با دستي پر از مفاهيم بلند كلام حضرت معصومه (س) اما با دلي هجران كشيده فقدان امام شهر را ترك گفتيم .
تمام كاروانيان در التهاب هجران محبوب قلبها مي سوختند و بيابان را به سوي زادگاهمان طي مي كرديم كه خبرآوردند در مسير راه با كاروان امام تلاقي خواهيم كرد و زيارت امام كاظم (ع) نصيمان مي شود . اشك شوق چشمانمان را فرا گرفته بود و تصوير زيباي امام موسي كاظم (ع) در چشمهايمان نقش بسته بود ، چقدر دلپذير بود زيارت محبوب قلبها !
وقتي امام فهميدند كه حضرت معصومه (س) جواب سئوالهايمان را مكتوب كرده اند آنها را طلب كردند بعد از مطالعه جواب ها ، لبان نوراني شان آرام و مطمئن سه بار اين كلمات را تكرار كردند :
- فداها ابوها ... فداها ابوها ... فداها ابوها ...
پدر به فدايش ... پدر به فدايش ... پدر به فدايش ...
وقتي اين واژه ها را از امام مي شنيديم عطر مدينه و غربت بي بي در تمام كاروان حكم فرما شد. در خاطراتمان سخنان حضرت رسول تداعي مي شد كه به حضرت فاطمه زهرا (س) اينگونه مي گفتند (3). و آنگاه بود كه مي توانستي چراغاني اشك را در ديده هايمان ببيني .
نسيم خنكي در بيابان مي وزيد و عطر كرامت حضرت معصومه (س) تمام وجودمان را پر كرده بود حالا ، هم چهره نوراني امام را ديده بوديم و هم با دستان با كرامت بانوي دو عالم از كوثر ولايت سيراب شده بوديم . چه سعادتي از اين بهتر ...
وقتي كاروان امام در افق ناپديد مي شد ، رطوبت اشك را برگونه هايمان حس مي كرديم ، قاصدكها ميان ما و كاروان نوراني امام فاصله انداخته بودند و ما همچنان در درك معرفت اين خاندان مبهوت بوديم ...