داستان هاى بانوى قم

ليلا اسلامى گويا

- ۳ -


سيد خانه به دوش

گرد و غبار قامت شهر را در هم پيچيده بود و باد گرم مى وزيد و همچون تازيانه اى بر پيكره آن، مى كوبيد.
آفتاب با رخى گرفته، سينه آسمان را مى شكافت و با خشم و حرارت بسيار، مى تابيد.
كوچه ها و خيابانها خلوت مى نمود.
سكوت سوزان و زوزه دهشتناك باد، بر شهر حكم مى راند.
شاخه هاى ريز و درشت كاج و سرو، در حاشيه خيابانها در هم مى شكست.
مدتها بود كه شهر چنين غبارروبى اى را در خود نديده بود! در اين حال، روحانى جوانى كه صورتش را لاى عبا قايم كرده بود و تنها چشمان درشت و نافذ و ابروان كشيده اش را به نمايش گذارده بود، زير تير برق چوبى كنار خيابان، ايستاده بود.
او هر لحظه اين پا و آن پا مى كرد و هيكل خود را كه متزلزل و مضطرب به نظر مى رسيد، جابجا مى كرد.
غبار بر پيشانى بلندش مى نشست و او هر از چندگاهى با گوشه عباى حنايى رنگ و پينه خورده اش آن را پاك مى كرد.
از كوچه مقابل او كه تنگ و باريك و دلگير مى نمود، پيرمرد بلندقدى كه پشتش قدرى برآمده و نيمه تنه اش را كمانى كرده بود، بيرون آمده بود.
او كه با يك دست، كلاهش و با دست ديگر، كت رنگ و رو رفته اش را محكم گرفته بود تا بتواند از آزار باد در امان بماند، به سرعت به آن طرف خيابان رفت و در حاليكه نسبت به وضع هوا، غرولند مى كرد به دو طرف خيابان نگاه مى كرد اما از ماشين خبرى نبود.
اندكى بعد خود را به عقب كشيد و در كنار سيد ايستاد و بعد از سلام بى مقدمه گفت: واى، عجب هوائيه، كمتر تو قم، هوا رو اينجورى ديدم! و دستى به چشمانش كشيد و عضلات صورتش را بالا برد و ادامه داد: تو اين وضع بايد برم ... بايد برم دوا تهيه كنم ... ميدونى سيد! پيرى و صد جور بلا، سر پيرى، خانمم افتاد و پايش شكست.
حالا بايد برم دواش تموم شده، بگيرم كه امشب آه و ناله اش به آسمان نره.
روحانى جوان كه به سختى لبخند زده بود، پيرمرد را كه با صداى بلند حرف مى زد با صميميت نگاه مى كرد.
پيرمرد در ادامه گفت: آقا سيد! چيه، تو فكرى، خداى ناكرده، ناخوشى؟! روحانى جوان دستى به عمامه اش زد و آن را روى سرش جابجا كرد و چيزى نگفت; پيرمرد پا پيش گذاشت و براى ماشينى كه از دور مى آمد دست بلند كرد اما ماشين نايستاد.
پيرمرد كه به طرف سيد برمى گشت با صداى بلندى گفت: خدا خيرشون بده تو اين حال و روز توجهى به آدم نمى كنن، زمانه خيلى عوض شده آقا سيد! روحانى جوان كه سرش را به علامت تاييد تكان مى داد با تاكيد گفت: متاسفانه! پيرمرد كه همچنان خيابان را مى كاويد، گفت: سيد خدا! خيلى تو خودتى، جون جدت اگه از من كارى ساخته است، بفرما! روحانى جوان ابتدا به چشمان خرمايى رنگ او نگاه كرد بعد، سراپاى او را ورانداز كرد و با خود گفت: پيرمرد مهربون! تو چه كارى از دستت برمياد؟ يكى بايد به كار تو برسه! و از ته دل، برايش دعا كرده بود و تبسمى كرد در حاليكه عبايش را دور خويش جمع و جور مى كرد گفت: خيلى ممنونم پدرجان! پيرمرد گفت: بهرحال، خدا برات بسازه سيد! بعد به درازاى خيابان كه خار و خاشاك در آن مى دويدند و گرد و غبار، مسير خيابان را كدر كرده بود، چشم دوخت و همچنان انتظار ماشينى را مى كشيد.
روحانى جوان گفت: مى دونى پدرجان! حق با شماست، ناراحتم; راستش بيرون كارى ندارم از روى ناراحتى زدم بيرون! و نفس عميقى كشيد و عبا را از روى صورتش برداشت.
صورت كشيده، افتاده، متفكر، مضطرب و نااميد با چشمانى به رنگ آسمان و ناگفته هاى فراوانى كه از لاى مژه هاى بلندش قابل درك بود! بعد، ادامه داد: صاحب خونه ام خدا خيرش بده آدم ناسازگاريه، امروز با من دعوا كرد و گفت: بايد تا فردا ظهر، خونه را تخليه بكنى و الا كول و بارت رو مى ريزم تو كوچه.
پيرمرد كه بعضى وقتها گوشهايش را جلوتر مى برد تا بهتر بشنود صورتش درهم رفت و با جديت و عصبانيت گفت: عجب! مگه، لا اله الله؟! در واقع آن حرفى راكه مى خواست بزند، نزد.
بعد از مكثى، ادامه داد: خوب مگه قرارداد تو، تموم شده اولاد پيمبر؟! روحانى جوان گفت: نه، هنوز دو ماهى مانده ولى لج كرده.
نمى دونم چرا؟ پيرمرد گفت: اگه نخواهى برى چى مى تونه بهت بگه؟! اى بابا! نترس از پلوفش.
و با انگشتان بلندش بابت هر يك از كلماتش، خط و نشان مى كشيد و براى حرفهايش اهميت قايل بود.
سيد كه به تير چوبى برق، تكيه داده بود، لبخندى زد.
به نقطه اى خيره شد و چيزى نگفت.
پيرمرد گفت: حالا اومدى بيرون اونهم تو اين هوا كه چى بشه؟! ولش كن آقا سيد! كارى نمى تونه بكنه.
روحانى جوان گفت: نه پدرجان! بحث اين حرفهانيست، اگه خالى نكنم آبروم رو تو محله مى بره.
من كه باهاش دعوا ندارم، خونه خودشه، اگه راضى نباشه چه مى شه كرد؟ تازه حق با من هم كه باشه، او نمى خواد من بمونم.
گفتم كه لج كرده.
درست نيست من هم لج بكنم.
ماندم كه چه بكنم؟ و آهى كشيد و به نقطه اى خيره شد.
پيرمرد با همان حالت گفت: واقعا نمى دونى چيكار بايد بكنى؟! اى امان هى، سيد خدا! برو پيش عمه ات بى بى معصومه، او برات چاره مى كنه.
و در حالى كه جستى زد و به كنار خيابان رفت با صداى بلند كه سيد به سختى مى شنيد ادامه داد: سيد! اينا چاره مى كنن، من اگه به جاى تو باشم، ميرم حرم، ميگم: خانم جون! ... هر بلايى كه كشيديد ... مستاجرى نكشيديد!! و ماشين كهنه و رنگ و رو رفته اى با ظاهرى نفرت انگيز جلويش ترمز كرد.
پيرمرد كه در ماشين را باز مى كرد لبخند زنان دستانش را بالا برد و با حرارت گفت: سيد! يادت نره، التماس دعا داريم.
از دور، پيشانى مهر گرفته اش جذابيت بيشترى به صورتش داده بود و درون ماشين نشست خيلى زود از نگاه سيد، دور شد.
و او كه به اخلاص و گفته هاى پيرمرد مى انديشيد برگشت و قامت گلدسته هاى حرم را كه در ميان آسمان خاك گرفته، استوار و صبور ايستاده بودند نگاه كرد.
انگار او را صدا مى زدند: بيا... سيد بيا!!... سيد بعد از زيارت، از حرم خارج شده بود; هوا آرام گرديده اما آسمان همچنان كدر و غبار آلود بود و شهر نيز در پيچ و تاب گرما مى سوخت! او سر بزير انداخته، متفكر، مسير خانه را با اضطراب اما به آرامى طى مى كرد.
كوهى از مشكلات و گرفتاريها در ذهنش به تصوير كشيده مى شد.
چشمان متمايل به قرمز و پف كرده صاحبخانه را با آن سبيل نازك و كشيده و لبان سياه و گوشتالودش، و هيكل استخوانى و بلند او را به ياد مى آورد.
غم و اندوه سينه اش را مى فشرد.
بوى نم و هواى دم كرده زيرزمين و جولان سوسكها همه و همه ذهن او را پر كرده بود.
البته در گوشه اى از قلبش، اميدى را حس مى كرد.
چيزى را كه عقلش باور نمى كرد.
اما قدرتى نامعلوم و ناشناخته اى، خاطرش را حلاوت مى بخشيد.
هر از چندگاهى برمى گشت و گنبد و گلدسته هاى حرم را از نگاهش مى گذراند.
انگار آنها قدم هايش را مى شمردند.
هنوز چند قدمى از حرم دور نشده بود، كه صدايى او را متوجه خود كرد: آقا سيد! آقا سيد! ... با شمام.
ايستاد و به عقب برگشت و به چهره خندان طرف مقابلش خيره شد.
آقا! شما مرا صدا مى زديد؟! - بله، سيد! حواست كجاست؟! - ببخشيد، متوجه نبودم.
چه كارى از دست من برمياد؟! - گويا شما دنبال خانه هستيد؟ صورت روحانى جوان، گشوده شد و با نگاهى عميق صورت آفتاب خورده مرد ميان سال را نگريست.
هر چه سعى كرد چيزى به يادش نمى آمد.
مرد منتظر پاسخ او بود.
سيد دستى به عمامه اش كشيد و به آرامى و بريده گفت: راستش ... چطور مگه؟... بله ... بله آقا ... من ... من به دبنال ... دنبال خانه ... و ادامه نداد.
در واقع نمى توانست حرفهايش را بزند.
مرد كه همچنان متبسم بود، دست سيد را گرفت و به آرامى به راه افتادند.
مرد گفت: خوب آقا! سيد به چشمان او نگريست، دلش گواهى مى داد كه او را مى شناسد.
اما واقعيت نداشت.
چون هرگز او را نديده بود.
و مرد ادامه داد: چيزى تو دست و بالت هست؟ روحانى جوان كه غرق در فكر و انديشه بود، گفت: هان... بله... چيزى؟ نه... نه، نخير، متاسفانه! و اميدى كه در دل او روشن شده بود به سرعت خاموش گرديد.
مرد كه با لهجه خاصى صحبت مى كرد، گفت: خوب، ايرادى نداره.
و ايستاد و به نقطه اى خيره شد.
سكوت بين آن دو حكمفرما شده بود و مرد ميانسال كه دست سيد را در دست خود لمس مى كرد، ادامه داد: اون پايين يه خونه اى دارم، اونو مى دم بهت ولى سيد! بايد دويست و پنجاه هزار تومان بابتش پرداخت بكنى، الان ندارى مهم نيست، مى تونى كم كم پرداخت بكنى.
روحانى جوان كه افكارش در سايه نااميدى، در خيالها و شكست ها غوطه مى خورد، به يكباره فضاى قلبش را روشن و آفتابى ديد.
چند بارى به فكرش فشار آورد.
گويا مى خواست بيدارى خود را باور كند.
و مرد ادامه داد: خونه، خيلى هم جديد نيست.
در واقع قيمتش هم اين نيست.
اين مبلغ رو بابت چيزى مى خوام ازت بگيرم كه ان شاء الله خيره، زمينش صد و هشتاد متره و بنايش هم صد و بيست متره.
در دو طبقه.
سيد مات و مبهوت به لبخندهاى مرد غريبه نگاه مى كرد و با خود مى گفت: اين مرد از آسمان اومده؟! خدايا! اين همه حرفهاى قشنگ، واقعيت داره؟! چطور ممكنه؟! دلش مى خواست يك پارچ آب را بخورد.
زبانش در ميان دهان گير كرده بود، نمى دانست چه بگويد.
و مرد لحظه اى، صورت او را از نگاه گذراند و در ادامه، گفت: فردا صبح، ساعت نه بيا به اين آدرس «...» بيا تا كارهاى لازم و قانونى رو انجام بديم.
خونه هم خاليه، مى تونيد از بعد ظهر فردا، اسباب كشى بكنيد.
اگه امرى نيست، مرخص ميشم.
و سيد كه هم چنان متحير بود با اشاره سر، پاسخش را به همراه لبخندى كه تحير او را معنا مى كرد، داد.
و مرد ناشناس، رفت.
روحانى جوان به ديوار پشت سرش تكيه داد و نفس عميقى كشيد و چشمانش مملو از اشك شد.
قطرات اشك از چشم او به روى سنگ فرش خيابان داغ قم فرو مى افتاد و به سرعت محو مى شد.
آفتاب در آن سوى مغرب زمين، ناپديد شده بود و لكه هاى سرخ رنگى توام با سياهى ملايم، تمام آن سمت آسمان را پركرده بود و جلوه خاصى را پديد آورده بود.
سيد مى خواست بلند بلند بگريد.
دلش مى خواست با فريادى رسا از حضرت معصومه (س) تشكر كند.
لحظه اى برگشت و به حرم متوجه شد.
صداى «لا حول و لا قوة ...» تا ملكوت پركشيده بود.
گلدسته ها را ديد كه لبخندزنان به تماشاى او ايستاده بودند.
سيد جستى زد و به سرعت به طرف حرم گام برداشت; وقتى وارد حرم شد، صداى الله اكبر از ماذنه ها بلند شده بود و مردم گروه گروه وارد حرم مى شدند.
او به سوى ضريح عمه اش مى دويد تا بتواند با اشك ديدگان خسته و رنجورش، غبار آن را بشويد و در كنار قبرش، نماز شكر بجاى آورد...

شفاى اميد و عشق

مدتها بود كه او با ويلچر فاصله خانه تا حرم را پشت سر مى گذاشت تا شايد دستى پنهان بتواند دردش را درمان كند. با اميدمى رفت ولى نا اميد بر مى گشت. تمام هستى خود را صرف درمان كرده بود و خانواده اش در تنگدستى به سر مى بردند. پيرمرد خلقش تنگ شده و اعصابش به هم خورده بود. از نگاه چهار فرزندش، كه همواره او را تا عمق درد و اندوهش; همراهى مى كردند. شرمسار بود. شبها تا نيمه در ميان درد و ناله غوطه مى خورد. سه سال و اندى بود كه درد تمام وجودش را فرا گرفته بود. براى درمان بيمارستانهاى مشهد و تهران را بى هيچ نتيجه اى پشت سرنهاده بود. خودش هم مى دانست كه بايد به تدريج بميرد. ولى اميدبه زندگى و اهل بيت (ع) او را به تقلا وا مى داشت.

هر روز صبح همانند دوران سى ساله كارمندى اش در اداره دارايى،از خانه خارج مى شد تا در حرم امام رضا (ع) به آرزويش دست يابد. اهل محل با نگاهى ترحم آميز با وى احوالپرسى مى كردند، به اوقوت قلب مى دادند. مى دانست چهره هاى مهربان همسايگان، در پشت سرش حالت ترحم مى گيرد و با زمزمه هاى دردناك دلسوزانه همراه مى شود.

آن روز برف ملايمى مشهد را سپيد پوش كرده بود; باد سوزناكى ازطرف غرب مى وزيد و با سرعت از روى شهر مى گذشت. آسمان تاريك وكدر مى نمود. بارش برف با طراوت و سبكبالى ادامه داشت و بادبا زوزه وحشتناكى آن را بدين سو و آن سو مى پراند. چراغهاى خيابانها روشن بود; ماشين ها به آرامى و با دود و بخار برفهاى سپيد را زير پا له مى كردند و خطى سياه و چركين بر جاى مى گذاشتند. رد ويلچر بر برفهاى پياده روى منتهى به حرم هر آشنايى رامتوجه پير مرد مى كرد كه طبق معمول به حرم مى رفت. شهر خلوت وخاموش مى نمود. پير مرد تنها به گلدسته هاى براق و زرد حرم، كه استوار در ميان باد و كولاك ايستاده بود، نگاه مى كرد. گلدسته ها نيز هر روز صبح به اشتياق ديدار او تا پس كوچه ها سرك مى كشيدند! وقتى وارد صحن شد. جوانى گندمگون با قامتى بلند وموهاى مجعد، در پشت ويلچرش قرار گرفت و با لبخندى مهر آميزبالهجه جنوبى گفت، پدر جان! تو اين هواى سرد و برفى چرا بيرون اومدى؟ پيرمرد سرش را چرخاند، و لبخندى زد گفت: تو براى چه اومدى پسر جون.

من !؟ ساعت نه بايد بروم دانشگاه، سرويس مون جلوى در حرمه،اومدم زيارتى بكنم و برم دانشگاه. پس دانشجو هستى؟ چه رشته اى مى خونى! جوان، كه ويلچر را به جلومى راند، گفت الهيات. راستى نگفتى چرا تو اين هوا اومدى بيرون، زائرى نه؟ از لهجه ات معلومه كه اهل شمالى پيرمرد كه به گنبد حرم نگاه مى كرد. آهى كشيد و گفت، عشق تعريف نداره، اهل رستمكلاى بهشهرم ولى عمريه مشهد زندگى مى كنم.

جوان نفس عميقى كشيد و ساكت ماند. صحن حرم قدرى خلوت تر ازهميشه بود. برف صحن را در خود پوشانده بود و گنبد و گلدسته هابا رنگهاى دلپذيرشان چون دسته گلى بر فراز همه زيبايى ها جاخوش كرده بودند. وقتى در ورودى حرم رسيدند، پيرمرد صميمانه جوان را دعا كرد و گفت: خدا برات بسازه، خير ببينى، دستت دردنكنه، من داخل حرم نمى رم. گوشه اى از كفش كن را نشان داد وگفت جام اونجاست، خدام كمكم مى كن. جوان براى پيرمرد دعا كردو پس از خداحافظى در ميان جمعيت ناپديد شد.

پيرمرد در مكان هميشگى اش قرار گرفت. قدرى خود را جابه جا كرد و از لا به لاى زائران به ضريح خيره شد. رنگش تغيير كرد و اشك به آرامى درچشمانش حلقه زد. دست ها را ستون صورتش كرد. لبانش مى لرزيد. انگار دهانش را بسته بودند. بغض گلوى نازكش را مى فشرد.

لب گشود، سفره دلش را پهن كرد و كلمات را كنار هم چيد: آقا... على بن موسى الرضا (ع)... عليلم، الان دو ساله كه ميام و دست خالى بر مى گردم شما غيرشيعيان را محروم نمى كنيد، ولى من... گريه كلماتش را به هم ريخت. آقا، آقاجون، توجهى به من بفرما. هاى هاى گريه اش زائرانى را كه وارد و يا خارج مى شدند، متوجه او مى كرد. او بى توجه به اطرافش حرف هاى دلش را بريده بريده مى زد: آقاجون... اسمم ابوالفضله... ماه شعبان هم رسيده... آقا، جون خواهرت بى بى معصومه خلاصم كن.

مى بينى آقا با اين وضع اومدم تا بگم خسته شدم... آقا جون قهر نمى كنم; ولى ديگه مزاحم نميشم. مدتى در حال و هواى خود غوطه خورد. بالاخره سفره دلش راجمع كرد و از حرم خارج شد. از بارش برف و وزش باد خبرى نبود. صورت پيرمرد گشاده و باز مى نمود و دلش سبك شده بود. به ويلچرسكندرى زد و به تندى حرم را پشت سر نهاد. در شهر جنب و جوش بيشترى به چشم مى خورد. برفها به سرعت آب مى شد. صداى الله اكبر از گلدسته ها و ماذنه هاى مساجد شهر تا دل افلاك راه مى پيمود. وقتى كه او به خانه رسيد. دخترش زهرا نگران و آشفته به كمكش شتافت و با گلويى بغض كرده، گفت: مامان... مامان بابااومده. پيرمرد شاداب و سبكبال حالشان را پرسيد. زهرا گفت: بابا چرا تو اين هوا رفتى بيرون مى دونى چقدر دلواپس بودم داشتم دق مى كردم. پيرمرد سرفه اى كرد و گفت: نگران نباش باباچيزى ام نميشه، همسرش به كمك دختر آمد و گفت: قانع شدى؟ آره معصومه خيلى سبك شدم. اين بچه داشت دق مى كرد. آخه مرداين بچه، سال آخرشه، بايد درس بخونه نبايد.... پيرمرد دستكش را از دست بيرون آورد و گفت: ديگه تموم شد. به دخترش گفت: زهرا، بابا جون غصه منو نخور، حالا كمك كنيد بيام پايين. شب جمعه بود و برف به شدت مى باريد. پيرمرد در اتاق كوچك خود،كه رو به حرم بود، روى تخت چوبى اش دراز كشيده بود و به آسمان نورانى و گلدسته هاى حرم نگاه مى كرد.

خانه خلوت و ساكت بود و بچه ها عليرغم مخالفت مادر به حرم رفته بودند. همسرش نبات داغ برايش آورد. او به حمت خود را روى تخت جابه جا كرد، به ديوار تكيه داد و گفت: مى دونى معصومه تنهاآرزوم اينه كه اين بچه ها سر و سامون بگيرن.

زن گفت: شب شب تولد آقا ابوالفضله، ان شاء الله خدا كمك مى كنه. صدايش گرفته بود گويا گلويش بغض كرده بود. از جاى برخاست و به بهانه كارى از اتاق خارج شد تا در گوشه آشپزخانه،جاى هميشگى اش بتواند دلش را سبك كند.

سپيدى به تازگى پاى به عالم گذاشته بود كه بيدار شد. به زحمت خود را جابه جا كرد، عرق سردى روى صورتش نشسته بود. احساس خوشى وجودش را فرا گرفته بود. به فكر خوابش بود و بارها وبارها از اول تا آخر آن را مرور كرد. همسرش متعجبانه پرسيد. چيه، چيزيت شده؟

نه، پس چرا بيدارى بهتون مى گم سر صبحونه. بعد از صبحانه خواب شب قبل را براى آنها تعريف كرد و همه خوشحال شدند.

محمد گفت: خوب بابا جون كى مى ريم قم؟ زنش گفت: كاش على هم اينجا بود، طفلكى اگه بدونه باباش چه خواب ديده از زهدان تااينجا يه سره مى آد. پيرمرد بيشتر از همه احساس غرور و شادى مى كرد. بچه ها اصرار داشتند بدانند كه پدر چه وقتى به قم مى رود;اما او مى گفت: صبر كنيد ببينم چيكار بايد بكنم. ولى خواهش مى كنم برا كسى تعريف نكنين، محمد تو هم كه رفتى رستمكلا به زنت و فاميل هامون چيزى نگو... .

پيرمرد تمام آن روز را به ديوار تكيه داد و بى آنكه حرفى بزند از پشت شيشه هاى بخار گرفته، به كوچه نگاه كرد. روزها از پس هم مى گذشت اما از سفر به قم خبرى نبود.

نيمه هاى شب شنبه بيست و چهارم دى ماه بود. پيرمرد به ديوار تكيه زده،متفكرانه به نقطه اى خيره شده بود. گويا گذشته ها و آينده رامرور مى كرد. با خود در كلنجار بود كه صداى آرام همسرش او رابخود آورد: آقا، آقا، با توام، كجايى؟ آه معصومه تويى؟ آره انگار اينجا نيستى؟ - هان، نمى دونم اينجوريه؟ راستى بچه ها كجان؟ - خوابيدن؟ - آره خيلى وقته. - كجا بودى؟ لباسها رو شستم، گفتم چاى برات بيارم. - دستت درد نكنه زحمت كشيدى. مى دونى معصومه داشتم به بدبختى هام فكر مى كردم. لااقل تو زندگى ام نتونستم قدر تو يكى رو بدونم. نفس عميقى كشيد و زن اخمى كرد و گفت: من كه ازت بدى نديدم ما با هم رفيق بوديم. بارها بهت گفتم ابوالفضل. خدايى دلم نمى خواد، با من اينجورى صحبت كنى.

پيرمرد كه چاى را باولع مى نوشيد، با دستهاى لرزان، استكان را روى نعلبكى گذاشت وگفت: تو آره، رفيق خوبى برام بودى ولى من مرد خوبى نبودم.بعضى وقتها به خودم ميگم كه اين درد مرض ها، پاداش بديهامه.شايد... نمى دونم; اما تو زن خوبى بودى.

همسرش با ظرافت موضوع صحبت را عوض كردو گفت: راستى ابوالفضل; اين پا اون پا كردن وقم نرفتن واسه پوله.

خوب آره، چه كنم زن؟ حاج حسن هم نيومده، منهم نمى دونم چيكاركنم. تو جيبم يه شاهى هم پر نمى زنه. بعد نفس عميقى كشيد وادامه داد: منم توش موندم. چندرغاز حقوق بازنشستگى كه ميره برا وام و قرض و قوله ها، روم نميشه به محمد بگم از حقوقش بگيره و بده. تازه تا آخر برج چند روزى مونده. نمى دونم، پاك دارم گيج مى شم. همين جا مى گيرم مى خوابم تا بميرم. اگه حاج حسن آمد كه منو مى بره قم; اگه هم تا عيد نيامد مى زارم براسال ديگه.

ان شاء الله درست مى شه الان كه مسافرت سخته، محمد كه آمده بودمى گفت: عمو ماه بعد مى آد. آره مى دونم تا اون موقعش صبرمى كنم. تو خيلى خسته اى برو بخواب. - كارى ندارى ؟ نه; فقط اون قرصهامو با يه ليوان آب برام بياور. اتاق كه خلوت شد باز به فكر فرو رفت.

اما اين بار سفر خيالى اش با خوابيدن به پايان رسيد. نزديكيهاى اذان صبح با سر و صورتى عرق كرده از خواب بيدار شد. مى خواست همسرش را صدا بزند، ولى منصرف شد و تا وقت نماز صبح صبر كرد. بعد از نماز وقتى همسرش به اتاق رفت، او را بيدار و آشفته ديد. پرسيد: چى شده ابوالفضل؟

پيرمرد با گلويى بغض كرده، گفت، معصومه، باز بى بى حضرت معصومه رو تو خواب ديدم. به من امر كرده اگه دوا مى خوام برم قم. امام رضا (ع) به خواهرش حواله كرده. به بى بى گفتم نمى تونم، عليلم، دستم خاليه، فرمود كه بايد برم قم. منم ديگه نمى تونم صبر بكنم.

زن كه تشويش و شوق شوهرش را ديد. با خوشحالى گفت: ديشب كه داشتم مى خوابيدم، متوجه شدم چهارتا جعبه نوشابه داريم، اونارو مى فروشيم. نبايد معطل كرد راست مى گى؟!

دستانش را برهم ماليد، انگار همه چيز برايش مهيا شده بود. زن گفت: بعد ازصبحانه بچه ها ميرم دنبال داداشم مرتضى، تنهايى كه نمى تونى برى ؟

نه، مرتضى نه معصومه، اون بيش از يك ماهه كه به ديدن مون نمياد. ما برايش فراموش شديم. شايد براش سخته، خواهش نكن. بامحمد ميرم يا ميگم زنگ بزنه داداشم بياد.

اين چه حرفيه مرد. مرتضى كارگره مشكلات داره، اين دفعه سرش به كلى مشغول بود، ولى بى خبراز ما نبود. كى اوندفعه پنج هزارتومان داد زهرا بياره؟! اين حرفها رو بذار كنار، مى رم و بهش مى گم. نخواستى مساله اى نيست به خان داداش تو فريمان زنگ مى زنم بياد. مرد، كه به بخارى نگاه مى كرد، گفت: نمى دانم چى بگم.

آنها دو روز در قم ماندند. هواى شهر سرد بود و پياده روها پر از برف.

سراسر شهر چراغانى شده بود. از دم حرم تا انتهاى خيابان چهارمردان جمعيت موج مى زد. ساعت،9 شب را نشان مى داد. پيرمرد افسرده و غمگين بود و احساس غربت و بدبختى داشت. ازبلندگوى گلدسته هاى حرم صداى مداحى پخش مى شد. مرتضى (برادرخانم او) روى تخت نشسته و سرش را روى زانوهايش نهاده بود،معلوم نبود در چه فكر و خيالى بود. پيرمرد از زاويه تنگ پنجره، به حرم چشم دوخته بود; زير لب چيزهايى مى گفت و به آرامى اشك مى ريخت. لحظاتى گذشت پيرمرد لب گشود و گفت: آقامرتضى! بله مشتى، امشب شب ولادت امام زمانه، فردا هم كه مى خوايم بريم، بيا و محبت بكن و بريم حرم. مرتضى خنده كم جانى كرد و گفت: اين چه حرفيه آقاى امير كوهى، من مخلص جنابعالى ام،اگه گفتم نريم حرم به خاطر اين بود كه امشب خيلى شلوغه چوب به زمين نمى آد. نگاه، خيابونها رو نگاه، ماشاء الله; مثل بيست وهشتم صفر مشهده. با اين حال مى ريم، خدا رو چه ديدى. بعد ياعلى گفت و از جايش بر خاست.

نم نم باران روى صورتها مى نشست اما حضور گسترده مردم، شهر را گرم و صميمى كرده بود. پيرمردبا سر و صداى ويلچرش، كه هيچ كس توجهى به آن نمى كرد، سر به زير انداخته بود و همراه مرتضى به طرف حرم مى رفت.

به سختى در صحن شمالى مقابل ضريح قرار گرفتند. زائران با ديدن پيرمرد دعايش مى كردند; اما او همچنان سر به زير انداخته بود. قطره هاى درشت اشك بر چهره اش مى غلتيد. گاه سرش رابلند مى كردو از لاى جمعيت به دنبال ضريح مى گشت. مرتضى كنار او به خواندن زيارت نامه مشغول شد.

بالاخره بغضش تركيد هاى هاى گريه اش بلند شد. در ميان گريه،بريده بريده كلماتى مى گفت: من از مشهد... بى بى خودت... حالابايد اينجورى به مشهد، بى بى جون داداشت... انگار هق هق گريه او پايانى نداشت! دقايق زيادى سپرى شد تا اينكه پيرمرد آرام گرفت.

سرش به پهلو افتاد و مرتضى پتو را تا روى سرش كشيد تا سرمانخورد و به راحتى بخوابد. بيش از يك ساعت گذشته بود حرم همچنان پر از جمعيت بود. مرتضى كنار ويلچر نشسته بود و خواب به چشمانش فشار مى آورد. پيرمرد ناگهان تكانى خورد و بيدارشد. پتو را از سرش بر داشت به اطرافش نظرى انداخت. مرتضى راكنار ويلچر ديد. دست لرزانش را روى شانه هاى خسته او گذارد وبه آرامى از جاى بر خاست، چشمانش برق مى زد. مرتضى نا باورانه خشكش زده بود. زبان در كامش گير كرده بود.مى خواست چيزى بگويد، اما قادر نبود. پيرمرد كه، از شدت شوق زبانش بند آمده بود، دستانش را بالا برد، به سختى لب گشود وفرياد زد: يا زهرا، يا مهدى، يا امام رضا، يا حضرت معصومه.

جمعيت همه به او نگاه كردند و او همچنان فرياد مى زد. مرتضى،مرتضى، ببين، مى بينى... ما دست خالى بر نمى گرديم. گريه او وضجه زائران در هم آميخت.

بدين سان در شب ميلاد امام عصر (عج) سال هفتاد و سه يك بارديگر نقاره ها به صدا در آمد كه ...

داستان روز وداع

طلبه هاى جوان نخجوانى در سالن مدرسه علميه جمع شده بودند.قرار بود فيلم مراسم ورود آنها به ايران نمايش داده شود. اين فيلم چند ماه قبل در فرودگاه مهرآباد گرفته شده بود. طلبه هاحدود 100 نفر بودند. با شروع فيلم زمزمه ها قطع شد. همه بادقت به صفحه تلويزيون چشم دوختند. فرودگاه پذيراى طلاب جوان جمهورى آذربايجان بود. گزارشگران و خبرنگاران زيادى از صدا و سيما ومطبوعات آمده بودند. در قسمتى از فيلم نماى نزديكى از صورت وچشمان يكى از طلاب نشان داده شد. افراد حاضر در سالن با مشاهده چشمان معيوب آن طلبه با صداى بلند خنديدند. حمزه سرش را زيرانداخت و صورتش سرخ شد. صداى دوستانش را از گوشه و كنارمى شنيد. بچه ها ديدين چه جورى از صورت حمزه فيلم برادرى كردن! چشماش قشنگ معلوم بود! انگار فيلم برداره باهاش لج بوده.مى خواسته او نو مسخره كنه. بچه ها نگاه كنيد. دوباره داره حمزه رو نشون مى ده!

حمزه ديگر طاقت نياورد. با عصبانيت ازجا بلند شد. از سالن بيرون آمد. احساس حقارت مى كرد. به حجره اش پناه برد و در اتاق را روى خودش بست. در آن لحظات باخود انديشيد كاش هرگز به ايران نيامده بود. سرانجام تصميمش راگرفت. بايد به نخجوان بر مى گشت. لباسهايش را پوشيد. نمى توانست اينجا بماند و در زيرنگاههاى تحقيرآميز و خنده هاى تلخ دوستانش خرد شود. در اتاق را باز كرد. از مدرسه خارج شد. هنوز صداى تلويزيون از سالن مدرسه به گوش مى رسيد. حمزه به حرم حضرت معصومه (س) رفت تابراى آخرين بار بى بى را زيارت كند. حرم خلوت بود. كنار ضريح نشست. صورتش را به شبكه هاى نقره اى آن چسباند و آرام آرام مثل بچه كوچكى شروع به گريه كرد. اى دختر باب الحوائج من اين همه راه اومدم تو اين شهر غريب زيرسايه شما درس بخوابم. مبلغ مذهبى بشم. اما نمى تونم اين همه تحقيرو تحمل كنم. من بر مى گردم نخجوان. اومدنم از اول اشتباه بود! حمزه به ياد چند ماه قبل افتاد. روزى را به خاطر آورد كه خبردار شد گروهى از ايران به نخجوان آمده اند تا از جوانان علاقه مند به تحصيل علوم دينى در حوزه علميه قم ثبت نام كنند. حمزه با پدرش به محل ثبت نام رفت. مسولان وقتى متوجه چشم معيوب او شدند از گزينش او خود دارى كردند. حمزه با ناراحتى گفت:

چرا بايد من با وجود علاقه فراوان به تحصيل علوم دينى به خاطريك نقص عضو كوچك محروم بشم؟

پدرش جلو رفت و به آرامى درگوش يكى از مسولان ثبت نام چيزى گفت:

اين طفل معصوم گناه داره. ما شيعه هستيم. دلم مى خواد پسرم مبلغ بشه. شما رو به امام حسين قسم مى دم اگه راهى داره كمكش كنيد! مسولان برخلاف شرط پذيرش اسم حمزه را در ليست نوشتند.

جوان با ياد آورى اين خاطرات بيشتر دلش گرفت. از جا بلند شد.

با بى بى خدا حافظى كرد و از حرم بيرون آمد. كبوتران در آسمان حرم در حال پرواز بودند. حمزه در راه به يكى از همكلاسى هايش برخورد. سلام كرد و جوان مثل يك ناشناس جوابش را داد و به راه خود رفت. حمزه مات و مبهوت به دنبال او دويد. حيدر صبركن.

كجا مى رى؟ جوان ايستاد و سربرگرداند. حالاديگه به رفيقت كم محلى مى كنى. حمزه تويى؟

آره بابا خودم هستم. پس مى خواستى كى باشه؟

پس چشمات چيه توهم مى خواى مثل بقيه منو مسخره كنى نه به خدا فقط مى خوام بگم چشمات...

چشمام چى؟

سالم سالم شده! دروغ مى گى به ارواح خاك آقام راس مى گم.

من اصلا اولش تو رو نشناختم.

حمزه با ناباورى به چشمش دست كشيد.

اگه باور نمى كنى برو تو آينه نگاه كن. راستى چكار كردى خوب شدى؟ دكتر رفتى؟ آره يه دكتر خيلى خوب كدوم دكتر؟

حمزه با دست به حرم حضرت معصومه (س) اشاره كرد و بعد با سرعت به سمت مدرسه علميه دويد. جوان هاج و واج برجاى ماند. حمزه به مدرسه كه رسيد يكراست به حجره اش رفت. آينه كوچكى پيداكرد.

مقابل صورت خود گرفت. دوچشم پرفروغ مثل دو مرواريد از داخل آينه به او خيره شده بودند. امروز براى او روز وداع بود. روزخداحافظى از كريمه اهلبيت و باز گشت به وطن. اما مثل اينكه بى بى راضى نبود او به زادگاهش برگردد.

چشمانش را بست. ندايى از ژرفاى درون درگوشش طنين انداز شد.

كبوتر كوچك به آشيانه آل محمد (ص) خوش آمدى.