داستان هاى بانوى قم

ليلا اسلامى گويا

- ۲ -


پرواز دل

آفتاب، در پس كوه هاى مغرب زمين، فرو رفته بود و لكه هاى سياه و كشدارى، در امتداد شب، محو و ناپديد مى شد. پيش تر از ديگرستارگان، در دل آسمان، جا خوش كرده بود و باد بهارى، بوى خوش وملموسى در سطح شهر مى پراكند: چراغ هاى خيابان ها و كوچه ها روشن بود و نور زرد و بنفش گلدسته هاى حرم، هر گمشده اى را به آبادى، رهنمود مى ساخت.

صداى خوش اذان، نمازگزاران را به مسجد، فرا مى خواند و جمعيت همچون حلقه هاى زنجير آرام و پيوسته به طرف حرم، سرازيرمى شدند. در ميان زائران، پيرمردى روستايى با كلاه نمدى خاكى رنگ و شلوار سياه لرى، بيشتر به چشم مى آمد، او صندلى چرخدارى كه دخترى جوان با روسرى و لباس گلى و رنگارنگ روى آن نشسته بود را به حلو هل مى داد. دختر با نگاهى عميق به گنبد و حرم، چشم دوخته بود. پيرمرد، كنار حوض وسط صحن ايستاد و به پشت سرش نگاه كرد. متحير شد و دستى به كلاهش كشيد. روى نوك پاهايش ايستاد; به در ورودى حرم، نگاه كرد و دستش را سايبان چشمان خرمايى رنگش كه چين و چروك پلك ها در بالا و پائين آن، آويزان شده بود، كرد.

دختر پرسيد:

چيه؟

و پيرمرد كه همچنان چشم به راه بود گفت:

ننات... ننات نيومده.

دختر خواست چيزى بگويد كه پيرمرد با صدايى بلند گفت:

آهاى.... آهاى ماه نسا، ماه نسا!

و مردمى كه از كنارش مى گذشتند، جور ديگر نگاهش كردند; بعضى هابا لبخند; عده اى با ترحم و گروهى هم با تعجب!

دختر همچنان كه به حرم نگاه مى كرد گفت:

ها بابا! ننامو يافتى؟

پير مرد كه دست هايش را بالاى سرش تكان مى داد گفت:

آره.

بعد، دستى به كلاهش كشيد و قدرى آرام گرفت.

زن، با چادر سياه آفتاب خورده و چارقى با چارخانه هاى قرمزرنگ از راه رسيد و در حالى كه به تندى، نفس مى كشيد گفت:

نفسوم بريده، هوف... هوف. آخه مرد! يه قدرى صبرت نبيده؟

مرد، با حالتى عصبى، در حالى كه چين هاى پيشانى اش صورتش راجدى تر نشان مى داد گفت:

مو صبر مى كردم يا تو، كه چشماتو وا نكردى؟

پدر خدا بيامرز! مگه ايجا خرم آبا ده; اگه گم بشى، مو، چه خاكى به سروم بريزم.

دختر، پا در ميانى كرد و گفت:

بابا! هر چى بيده به خير بى; احترام حرم...

و پدر با گفتن «لااله الاالله » حرف دختر را قطع كرد وبى درنگ، دستش را روى صندلى چرخدار گذاشت و چرخ، با صدايى كشيده و ناجور، راه افتاد. براى بسيارى، صداى چرخ، گوشخراش مى نمود;اما مسافران مشتاق، تنها به صداى دل، گوش مى سپردند! وقتى مقابل در ورودى حرم رسيدند، پيرمرد گفت:

ماه نسا! با زم بگوم حواست جمع بى، مى روم! و قسمت; قسمت مردا; شما هم بريد قسمت خوتون.

بعد برگشت و به ساعت بزرگى كه در سر درگاه شرقى، جلوى چشم همه، سبز مى شد نگاه كرد:

بابا; مرضيه! اى ساعت درسته، الان چنده؟

مرضيه گفت:

ساعت به قرارى، شش بى، بابا!

پيرمرد گفت:

تا ساعت نه، و جا باشن، بعد سر ساعت، همى جا منتظر تون مى ايستوم. خدا خوش كمك مون باشه...

و به سرعت از آن ها، جدا شد; انگار واپسيت جمله اش دلش را به درد آورده بود و نمى خواست همسر و دختر فلجش گريه ى او راببينند!

آن شب تا ساع موعود، هر يك از آنان دل به حريم حرم، سپرده بودند و با صداقت و پاكى وصف ناشدنى، حاجت خود را، مى طلبيدند. وقتى به مسافرخانه برگشتند، همگى از شد خستگى به خواب عميقى رفتند.

غروب روز بعد، صندلى چرخدار باز هم با صدايى آزار دهنده از لا به لاى انبوه جمعيت مى گذشت و پيرمرد، كه قامت استخوانى اش درون لباس گشادش يدك كشيده مى شد ويلچر رابا دست هاى لاغر و بلندخود، جلو مى برد.

زوار، كه از دور دست ها، آمده بودند، دسته دسته وارد حرم مى شدند تا يك شب جمعه بهارى را، در حريم كريمه اهل بيت(ص)باصميميت و صفا بگذرانند. صداى همهمه قرآن و ذكر و دعاى عاشقان،جاى جاى حرم را از اخلاص و بندگى، پر كرده بود، اين بار، پدر ومادر دختر، او را به مسجد «بالاسر» بردند دختر رو به حرم،دراز كشيد و زير لب، چيزهايى مى گفت. پيرمرد، كلاه نمدى اش را ازسرش برداشت و سر و صورت دراز و كشيده اش را در ميان كف دست هايش گرفت و اندكى بعد بدون توجه به فضاى مقدس و بسته داخل حرم،بساط سيگارش را در آورد و در يك چشم به هم زدن، دود غليظى به هوا برخاست و او نيز با ولع، آن را مى بلعيد و اطرافش را از دودمى انباشت.

بوى تنباكو و گلاب، در هم آميخته شده بود و بوى تندى به مشام مى رسيد. زنش لب به اعتراض گشود; اما پيرمرد كه به ستونى تكيه داده و به نقطه اى خيره شده بود، اعتنايى به او نكرد تا اين كه يكى از خدام هاى حرم، سر رسيده و با جديت گفت:

پدر! مگه اين جا، قهوه خانه است؟

پيرمرد، خاكستر سيگارش را درون دستش ريخت و گفت:

دست خودم نويد; ببخشيد سركار!

و در حالى كه از جا برمى خاست، ادامه داد:

تو كه از دلم خبر نارى،

بعد، رو به زنش كرد و گفت:

مى روم حياط، بعد مى اوم.

آسمان، يكپارچه سياه پوش شده بود و ستارگان با شادابى مى رقصيدند. پيرمرد، روى ايوان حجره اى نشسته بود و دم به دم به سيگار، پوك مى زد و دود ارغوانى رنگى از لاى انگشت ها و لب هاى سياهش خط ممتد و گاه درهمى را در هوا، ترسيم مى كرد; اما نگاه او تا عمق اعتقادش را مى پيمود. آن قدر محو خيال و سكوتش بود كه ناگهان با رسيدن آتش سيگار به دستش يك باره تمام بافته هاى ذهنش رشته شد. بلافاصله انگشتش را به دهان برد تا از سوزش آن، كاسته شود. گاه، قطره هاى اشك در چين و چروك صورت رنجورش گرفتار مى شدو با زحمت از لا به لاى گونه هاى استخوانى اش فرو مى غلتيد.

از بلندگوهى حرم، دعاى كميل، پخش مى شد و پير مرد از جابرخاست و به مسجد بالاسر رفت تا دختر مريضش را بيش از اندازه تنها نگذارد; وقتى به آن جا رسيد همسرش لقمه لقمه از غذاى اندكى كه به همراه آورده بود به مرضيه مى داد.

پيرمرد گفت:

ماه نسا! خادم، دعوانكنه.

زن گفت:

نه، بهش گفتم; ايرادى نويده.

پيرمرد، پيشانى دخترش را بوسيد و رو به قبله نشست تا دعاى كميل را با ديگر زائرين، همراهى كند.

صداى گريه اش با سرفه هاى تند و نفس بر، در هم مى آميخت. وقتى دختر جوان خود را مى نگريست قلبش به درد مى آمد; اين جا آخرين اميدى بود كه براى درمان بيمارى دخترش سراغ داشت; بيمارى كه دراوان كودكى، با تب و لرز، آغاز شد و به سرعت به فلج شدن دخترك انجاميد و پيرمرد، تمام هستى خود را كه چندان هم چشمگير نبودصرف دوا و درمان او كرده بود. هر چه از شب مى گذشت حرم، خلوت تر مى شد تا اين كه سكوتى نسبى، بر فضاى حرم، سايه گسترد، دخترك روى پاى مادر، خوابيده بود و پيرمرد، كنار ضريح، سر به گيره هاى نقره اى نهاده و كلماتى زير لب، زمزمه مى كرد، بدنش مى لرزيد وصداى خس خس سينه اش به گوش مى رسيد.

ساعت، سه بامداد را نشان مى داد كه پيرمرد با چشمانى پف كرده از كنار ضريح برخاست و بيرون رفت. مرضيه با سر و صورتى عرق كرده، چند باره روى پاى مادر جنبيد. مادر كه به ستون، تكيه داده بود بى رمق، چشمانش را باز كرد و با همان چادرى كه رويش كشيده بود، صورت او را پاك كرد.

مرضيه به آرامى گفت:

مادر.... مادر!

چيه نازم!

بى تابم، گلوم خشكه; آب همرات نى.

نه عزيزم. الان برات مى آورم. به قربونت بروم.

و به آرامى، سر دختر را روى ساروقش گذاشت و ليوان پلاستيكى اش را برداشت و از حرم، خارج شد. وقتى كنار حوض رسيد شوهرش راديد:

مرضيه تشنه بيده، اومدم او ببرم.

پيرمرد، سيگارش را انداخت و با كفش كتانى اش آن را لگد كرد وگفت:

خو، بريم، بچه مون تناس.

هنگامى كه وارد شدند، خشك شان زد و چشمانشان به صحنه رو به رو خيره ماند; دخترك به ستون، تكيه داده بود و با كمك دست هايش خود را جا به جا مى كرد. پيرمرد، فرياد زد:

مرضيه... مرضيه!

و دختر، با چشمانى اشكبار برگشت و با صدايى لرزان گفت:

با...با ...بابا... تماشا... تماشام مى كنى...مو...مو..

و درميان هق هق گريه، صورتش را با انگشت هاى لاغرش پوشان. پيرمرد و همسرش هم فرصتى يافتند تا قفل پاهاى شان را باز كنند و به سوى او بشتابند. آن دو، پروانه وار، دور دخترشان مى چرخيدند. پيرمرد، دختر را در آغوش كشيد و او رد ميان هجوم زائرين و صداى صلواتشان ادامه داد:

بابا تو خوابم بى بى(س)و آقا امام رضا(ع)رو ديدم. بالاخره... بى جوابمون نذاشتن. بى بى(س)نصف دردم روشفا داد و گفت: «بايد برى مشهد» . بابا! گفته بايد برى مشهد تا امام غريب،پاهاتو شفابده...

و صداى گريه حاضران و نقاره ها در هم آميخت.

عمه سادات! سلام عليك

از اصفهان به قصد تحصيل علوم دينى به قم آمده اى. در مدرسه حجتيه حجره اى گرفته اى. پيش از آمدن، پدرت گفت:

- محمد باقر! اگر به چيزى نياز داشتى، مرا مطلع كن.

با اينكه از لحاظ مالى سخت در تنگنا هستى، تا به حال چيزى ازاو نخواسته اى با خود عهد كرده اى دست نياز پيش كسى دراز نكنى.

آخر ماه نزديك است، شهريه اين ماه هم خرج شد، بيشتر آن را كتاب خريدى، كمى براى خرجى كنار گذاشته اى كه آن هم خيلى زود ته كشيد. از مدرسه بيرون مى آيى، به دكان قصابى مى روى و به قصاب مى گويى:

- دو سير گوشت بده پولش را فردا مى دهم.

او با تمسخر مى گويد:

- پس باشه گوشت رو هم فردا ببر!

با ناراحتى از دكان قصابى بيرون مى آيى، تصميم مى گيرى ديگر ازكسى تقاضاى نسيه نكنى.

شب هنگام كمى نان خشك را كه در سفره مانده، مى خورى بعد مى روى سراغ وسايلت، يك ده شاهى پيدا مى كنى. روز بعد با آن كمى انجيرمى خرى، روز سوم زانوهايت مى لرزد، ناى راه رفتن ندارى، با زحمت خودت را به حرم حضرت معصومه(س)مى رسانى; بالاى سر حرم مى ايستى وآهسته به طورى كه كسى نشنود، مى گويى:

- عمه سادات! سلام. هركس از خانه پدرش فرار مى كند به خانه عمه اش پناه مى برد، من هم سيدم. پدرم مرا به خانه شما فرستاده تا از سفره شما بهره مند شوم. دو شب است چيزى نخورده ام.

همين طور كه درد دل مى كنى، كسى از پشت سر دستش را بر شانه ات مى گذارد.

- بگير جوان!

سرت را بر مى گردانى، مردى ميان سال است. دستش را به طرفت دراز مى كند و حدود چهار صد تومان پول كف دستت مى گذارد. پول رابه او پس مى دهى و مى گويى:

- نه، نمى خواهم. اين را به كسى بدهيد كه مستحق است.

مرد چيزى نمى گويد و از آنجا دور مى شود. به ضريح نگاه مى كنى ومى گويى:

- عمه جان! اين پول تمام مى شود و بايد دوباره بيايم خدمت شما. طورى عنايت كنيد كه مستمر باشد و زود به زود براى مال دنيا به شما مراجعه نكنم.

به مدرسه برمى گردى، آن شب هم مى گذرد. فردا صبح از فرط گرسنگى به بقالى نزديك مدرسه حجتيه مى روى، چاره اى نيست. دويست گرم برنج و كمى روغن نسيه مى گيرى و به حجره برمى گردى. غذا كه مهيامى شود، اذان ظهر را مى گويند. اول نماز مى خوانى بعد به سراغ غذامى روى، فضله موشى روى پلو خودنمائى مى كند، غذا را دور مى ريزى،كف حجره دراز مى كشى و چشمانت را مى بندى. از شدت خستگى و گرسنگى ديگر چيزى نمى فهمى. با صداى اذان مغرب به خود مى آيى، دوباره راهى حرم مى شوى. آهسته قدم بر مى دارى، سرت گيج مى رود، نرسيده به حرم كسى تو را صدا مى زند:

- سيد محمد باقر!

به طرف صدا برمى گردى، يكى از همشهريان اصفهانى توست. يك كيسه سيب در دست دارد، آن را با يك بسته پول به تو مى دهد. خجالت راكنار مى گذارى و گوشه اى مى نشينى، عبايت را بر سر مى كشى و چندسيب مى خورى. به مدرسه برمى گردى. در حجره پولها را مى شمرى، حدودهزار تومان است.

چهار سال از آن ماجرا مى گذرد، يك بار كه با آن شخص همصحبت مى شوى، مى گويد:

- آقا سيد! يادت مى آيد برايت پول آوردم؟ شب قبلش در خواب ديدم شما در آسمان صحبت مى كنيد، صبح خواب را براى پدرم تعريف كردم، او گفت: زود خودت را به قم برسان و سيد محمد باقر رادرياب. من هم با عجله به قم آمدم.

مهربان آلجا

اذان مغرب نزديك است . وضو مى گيرى . آماده رفتن به مسجدمى شوى . دخترت «مهربان » گوشه اى كز كرده و با اخم نگاهت مى كند . جانمازت را برمى دارى . كنار مهربان مى نشينى . صورتش رانوازش مى كنى . هنوز ناراحت است . چيزى نمى گويى . اگرهم بگويى او نمى شنود . تنها اشارات دست تو را مى فهمد . مهربان تو كرولال است . 27 سال است چيزى نمى شنود . در اين سالها آرزو داشته اى براى يك بار هم كه شده صدايش را بشنوى . مهربان بگويد : مادر ! مادر ! و تو در جوابش بگويى : جان مادر ! عمر مادر !

از خانه بيرون مى آيى . شب استانبول گرم و دم كرده است . به مسجد امام رضا (ع) مى روى . سيد جميل امام جماعت مسجد آماده اقامه نماز است . پنكه هاى سقفى با سرعت مى چرخند . صف ها بسته مى شود . سجاده ات را پهن مى كنى . نماز كه تمام مى شود بى حركت سرجايت مى نشينى و به فكر فرو مى روى .

خدايا ، چكار كنم ؟ ! كاروان هفته ديگر حركت مى كند . مهربان را ببرم يانه ؟ با صداى قرآن سيد جميل به خود مى آيى . مى روى پيشش . آقا سيد جميل ! بله خواهرم . يه عرضى خدمتتون داشتم . بفرماييد . دخترم از وقتى فهميده ، بى قرارى مى كنه . دلش مى خواهد همرام بياد . خوب بيارش اگه از لحاظ مادى مشكلى ندارى ، اونم بيار . آخه مى ترسم مشكلى درست بشه . چه مشكلى ؟ مهربان كر و لاله مى دونيد كه ؟ بله به همين خاطر مى گم بيارش . بلكه شفا پيدا كنه . خدا خيرت بده آقا سيد . خدا حافظ . برم فكرامو بكنم . در امان خدا . التماس دعا .

از مسجد بيرون مى آيى . به خانه مى روى . كوچه پس كوچه هاى محله قديمى . اين محله شيعه نشين بخش آسيايى استانبول ، خاطرات بسيارى را در خود جاى داده . از وقتى مسجد امام رضا (ع)ساخته شد ، شور و حال ديگرى پيدا كرد . به خانه مى رسى . در راباز مى كنى . مهربان را مقابل خود مى بينى . خنده برلب دارد .

ديگر چه نقشه اى برايت كشيده ؟ دستانت را مى گيرد و در چشمانش زل مى زند و به انتظار مى ماند تا لب هايت تكان بخورد .

مينى بوس در بزرگراه حركت مى كند . خورشيد از شور و التهاب افتاده ، متوجه مهربان مى شوى . نگاهش سمت چپ جاده به درياچه اى است كه در حاشيه كوير گسترده شده . سرانجام به مقصد مى رسيد .

هوا تاريك شده . چشم انداز شهر با چراغهاى روشن در برابر شماست. گنبد زرد حضرت معصومه (س) را كه مى بينى لبخندى مى زنى و آن را به مهربان نشان مى دهى . راننده ، مينى بوس را كف رودخانه نزديك حرم پارك مى كند . همه پياده مى شويد . دور سيد جميل جمع مى شويد و او شروع به صحبت مى كند : برادرا ! خواهرا ! اذان مغرب نزديكه . همين حالا مى ريم زيارت بعد از نماز بر مى گرديم وسايلو جا به جا مى كنيم . التماس دعا .

دسته جمعى حركت مى كنيد . به صحن مطهر مى رويد . زن ها از مردهاجدا مى شوند . دست مهربان را مى گيرى . وارد ايوان آيينه مى شويددخترت محوتماشاست . به سمت ضريح مى رويد . جمعيت را مى شكافيدبعد از زيارت گوشه اى نزديك ضريح مى نشينيد . به حضرت معصومه(س)متوسل مى شوى . دعا مى كنى ، مهربان از شدت خستگى به خواب مى رود . شايدهم خواب نباشد . به حالت سجده است . يك مرتبه ازجا بلند مى شود . گوش هايش را مى گيرد و فرياد مى كشد . به سختى كلماتى ادا مى كند . مى شنوم . آقا ! خانم ! مى لرزى . از شدت خوشحالى نمى دانى چكار كنى ؟ خدام متوجه مى شوند . شما را از حلقه جمعيت خارج مى كنند . به دفتر حرم مى رويد . مهربان به سختى حرف مى زند . اشاره مى كند . نمى توانداز زبانش كار بكشد . خوب به حركات دستش دقت مى كنى . دختر هيجان زده است . دو نفر را ديده . آقايى با عمامه سبز و يك خانم .

خانم آمده و او را در آغوش گرفته و دخترت يك مرتبه احساس كرده مى شنود . در اين وقت متوجه ورود سيد جميل مى شوى . سلام آقا سيد ! سلام خواهرم ! ما قسمت برادرا بوديم . گفتند يه دختراستانبولى شفا پيدا كرده . مهربان خوب شد ؟ بله ! خوب خوب . صداها رو مى شنوه . اما كلماتو به سختى ادامى كنه .

نيم ساعت پيش قسمت برادرا مراسم عزادارى بود . من از مداح خواستم براى دختر شما و مادر خودم دعا كنه . حالا همه چيزوتعريف كن . بايد براى مسئولين حرم ترجمه كنم .

به دخترت نگاه مى كنى . مى خندد . مهربان تو قدم به دنياى جديدى گذاشته است .

با دستهاى شكوفا

اهل ولايت سمنگانم. نمى دانم سمنگان كجاست. و چيزى از افغانستان به خاطر ندارم. پدرم كارگر بنايى است بادستهايى ترك خورده و صورتى كه آفتاب قم آن را سوزانده. يك بارپدرم قصه اى برايم تعريف كرد كه هنوز در خاطرم مانده. او برايم از سمنگان گفت و سفر رستم، پهلوان بزرگ ايران زمين به آنجا.

ازدواجش با رودابه دختر شاه سمنگان و بازگشتش به ايران. به دنيا آمدن سهراب و بزرگ شدنش، نقشه هاى افراسياب و هزار حكايت ديگر. دلم مى خواهد بال دربياورم. پرواز كنم و خودم را به سمنگان برسانم. مادر قالى مى بافد. گوشه اى كز مى كنم و او رانگاه مى كنم. ظهر گرمى است. چيزى به تابستان نمانده اما ازآسمان باران آتش مى بارد. گرما زودتر خودش را به شهر رسانده.

پيش از اين من نيز روى دار قالى مى نشستم و با ابريشم گلهاى رنگارنگ مى بافتم. اما شادى ديرى نپاييد و بيمارى به سراغم آمد. سر دردهاى دوره اى شروع شد. ديگر نتوانستم كار كنم.

رؤيايم نيمه كاره ماند. دلم مى خواست قالى كه تمام شد آن را كف اتاق پهن كنم. رويش بنشينم و پرواز كنم به سرزمين مادرى اماقالى هنوز تمام نشده و دست چپ من از كار افتاده، انگشتانم جمع شده و بى حس هستند. وضعيت دست چپم ادامه همان سر درد است.

سردردى كه با دوا و دكتر هم خوب نشد. حوصله ام سر رفته. بلندمى شوم و مى روم كنار دار قالى. - مادر! چى ميگى نجمه؟ - من دلم گرفته. - چكار كنم؟ - بريم زيارت كريمه بانو. - سر ظهر؟ - چيه، عيبى دارد؟ - خيلى خوب مادرجون! برو لباستو بپوش حاضر شو.

از زير ساعت حرم مى گذريم. ساعت دو بعد از ظهر را نشان مى دهد.وارد حرم مى شويم. زائران زيارتنامه مى خوانند. بوى خوش گلاب مشامم را نوازش مى دهد. بعد از زيارت به مسجد طباطبايى مى رويم.گوشه اى مى نشينيم. سجاده ام را پهن مى كنم به نماز مى ايستم. بعد از نماز تسبيح سبزرنگ را از داخل سجاده برمى دارم و ذكر صلوات مى فرستم.ناگاه صدايى از پشت سر مى شنوم: دختر خانم! با دست چپت هم صلوات بفرست. برمى گردم كسى نيست. نگاهم به ضريح مى افتد. متوجه دست چپم مى شوم. آن را حركت مى دهم. خوب شده. انگشتانم را باز مى كنم.لبهايم از خوشحالى مى لرزد. نماز مادرم تمام شده. شادمان مى گويم: مادر، دستم خوب شد! - شوخى نكن نجمه. - به خدا راست مى گم.

مادر باورش نمى شود. دستم را مقابل صورتش مى چرخانم. با صداى بلند گريه مى كند. خادمى كه آن نزديكى است به سويمان مى آيد.

بلند مى شوم. بغض راه گلويم را بسته: آقا! حضرت معصومه (س) منو شفا داد. خادم با دست اشاره مى كند: - آرام باش دخترم! اگه مردم بفهمند، شلوغ مى شه. اون خانم كيه؟ - مادرمه. - خيلى خوب، تشريف بياريد بريم دفتر حرم، اونجا كرامت ثبت بشه.

من مى گويم و مديريت حرم مى نويسد. خودكار آبى را روى صفحه كاغذمى لغزاند. نجمه حسينى هستم. فرزند ضامن على، 17 ساله، شغل پدرم كارگر بنايى است. اهل افغانستانم. ولايت سمنگان ...