معاد و جهان پس از مرگ

ناصر مكارم شيرازى

- ۵ -


2- عشق به بقا

اگر انسان راستى براى فناو نيستى آفريده شده بود بايد عاشق فنا باشد، و از مرگ - هر چند مرگ به موقع و در سنين بالا - لذت ببرد، در حالى كه مى  بينيم قيافه مرگ (به معنى نيستى) در هيچ زمانى براى او خوشايند نبوده و نيست، نه تنها خوشايند نيست بلكه، با تمام وجود خود عاشق بقاء و هستى است، و اين عشق و علاقه شديد از خلال همه كارهاى او نمايان است.

كوشش براى زنده نگه داشتن نام و فكر و ذكر خود، تهيه اهرام چند هزار ساله مصر، و مقابر جاويدان، موميائى كردن بدن مردگان، با آن مخارج هنگفت، حتى علاقه به حيات فرزند كه دنباله حيات او است و... همه نشانه اين عشق غريزى به بقاء است.

دويدن دنبال عمر طولانى، اكسير جوانى و آب حيات هر كدام نشانه  اى از اين واقعيت است.

اگر ما براى «فنا» آفريده شده ايم، اين علاقه به «بقا» چه مفهومى دارد؟ و در حقيقت يك علاقه مزاحم، و يا لااقل بيهوده و بى مصرف است.

در سخنى كه از آزاد مرد جهان حضرت على (ع) نقل شده اين حقيقت در جمله كوتاهى تجلّى كرده است:

«ما خُلِقْتَ اَنْتَ وَ لا هُمْ لِدارِ الْفَناءِ بَلْ خُلِقْتُمْ لِدارِ الْبَقاءِ; شما براى بقا آفريده شده ايد نه براى فن» (58) و نشانه هاى آن در وجود شما به چشم مى خورد.

3- رستاخيز در ميان اقوام پيشين

تاريخ بشر همانطور كه گواه وجود مذهب در ميان انسانها از قديمترين ايّام است گواه بر اعتقاد راسخ او به زندگى بعد از مرگ نيز مى  باشد.

آثارى كه از انسانهاى قديم پيش از تاريخ نيز در دست ماست مخصوصاً طرز ساختن قبور اموات، و چگونگى دفن مردگان گواه بر اين است كه آنها مرگ را نطقه پايان زندگى نمى  دانستند.

در كتاب جامعه  شناسى «كنيگ» صفحه 192 مى  خوانيم:

«امروز در سرتاسر جهان نه تنها مذهب وجود دارد بلكه تحقيقات دقيق نشان مى  دهد كه طوايف نخستين بشر نيز داراى نوعى مذهب بوده  اند. چنانكه اسلاف انسان امروزى (نيندارتالها) نيز داراى قسمى مذهب بوده  اند، زيرا مرده  هاى خودشان را به وضع مخصوصى به خاك مى  سپردند و ابزار كارشان را كنارشان مى  نهادند و بدين طريق عقيده خود را به وجود دنياى ديگر به ثبوت مى  رسانيدند.»

«ويل دورانت» در جلد اول تاريخ خود صفحه 225 مى نويسد:

«چرا آن مردم اهرام را ساخته اند؟ شك نيست كه منظور آنها از اين كار بر پا كردن يك اثر بزرگ معمارى را نبوده، و اين كار تنها براى منظور دينى صورت گرفته، اهرام مصر گورهائى بوده كه رفته رفته از صورت ابتدائى خود ترقى كرده و به اين شكل در آمده است.»

سپس شرح مبسوطى درباره عقايد مصريان در زندگى پس از مرگ ذكر كرده كه انگيزه ساختن اهرام بوده است.

و با توجه به اينكه اهرام مصر به راستى يكى از عظيمترين و شگفت  انگيزترين بناهاى بشرى است و تنها در هرم «خوفو» دو ميليون و نيم قطعه سنگ است كه وزن متوسط هر كدام دو تن و نيم و وزن پاره  اى از آنها به 150 تن مى  رسد! و زمينى را به وسعت 46 هزار متر مربع در برگرفته! و اين سنگها را از صدها فرسخ راه به پاى اهرام آورده  اند، و يك صد هزار نفر در مدت بيست سال، براى ساختن اين هرم و ساير اهرام به كار گرفته شده  اند كه به روايتى مبلغى معادل 16 ميليون دلار در اين مدت تنها به مصرف تهيه سبزى و بعضى داروها براى اين عده شده است.(59)

با توجه به اينها ثابت مى  شود كه مصريهاى عهد باستان چه عقيده محكمى به معاد داشته  اند (البته عقيده  اى كه با خرافات آميخته شده بود).

اين عقيده ريشه دار را نمى  توان ساده فرض كرد يا صرفاً يك عادت يانتيجه يك تلقين دانست، بلكه اينگونه عقايد ريشه دار كه ميان افراد عمومى و جاودانى است نشانه فطرى بودن يك مسأله است.

زيرا تنها فطرت و غريزه است كه مى  تواند در برابر طوفان شديد گذشت زمان و تحولات اجتماعى و فكرى مقاومت كند و همچنان پا بر جا بماند. نه عادات و رسوم و تلقينها.

4- رستاخيز كوچك و بزرگ

همانطور كه سابقاً هم اشاره كرديم نمونه  اى از رستاخيز و دادگاه بزرگ آن در وجود ماست كه بعد از انجام يك كار نيك يا بد بلافاصله در درون جان انسان تشكيل مى  گردد.

گاهى در برابر يك كار نيك و مؤثر آن چنان احساس آرامش درونى مى  كند و روح او لبريز از شادى و نشاط مى  شود كه لذت و شكوه و زيبائى آن با هيچ بيان و قلمى قابل توصيف نيست.

و بعكس، گاهى به دنبال يك خلاف و جنايت كه از او سر زده چنان دچار كابوسهاى وحشتناك و طوفانهاى غم و اندوه مى  گردد و از درون مى  سوزد كه از زندگى بكلى سير مى  شود، و حتى براى رهائى از چنگال اين ناراحتى خود را آگاهانه به چوبه دار تسليم مى  كند.

اين دادگاه عجيب درونى چه شباهت عجيبى به دادگاه رستاخيز دارد!

1- قاضى و شاهد و مجرى حكم در حقيقت در اينجا يكى است، همان طور كه در قيامت چنين است:

« عالِمَ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ أَنْتَ تَحْكُمُ بَيْنَ عِبادِكَ; خداوندا! تو از اسرار پنهان و آشكار آگاهى، و تو در ميان بندگانت قضاوت خواهى كرد» .(60)

2- دادگاه وجدان توصيه و رشوه و پارتى و پرونده سازى رايج بشرى را نمى  پذيرد، همانطور كه درباره دادگاه قيامت نيز مى  خوانيم:

«وَ اتَّقُوا يَوْمًا لا تَجْزي نَفْسٌ عَنْ نَفْس شَيْئًا وَ لا يُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ وَ لا يُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ; از آن روز بترسيد كه هيچ كس به جاى ديگرى مجازات نمى  شود و نه شفاعتى پذيرفته مى  گردد و نه فديه و رشوه  اى و نه يارى مى  شوند» .(61)

3- محكمه وجدان مهمترين و قطورترين پرونده  ها را در كوتاه  ترين مدت رسيدگى كرده و حكم نهائى خود را به سرعت صادر مى  كند، نه استيناف در آن هست و نه تجديد نظر و نه ماهها و سالها سرگردانى و دربه درى، همانطور كه درباره دادگاه رستاخيز نيز مى  خوانيم:

« وَ اللّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ وَ هُوَ سَريعُ الْحِسابِ; خداوند حكم مى  كند و حكم او رد و نقض نمى  شود و حساب او سريع است» .(62)

4- مجازات و كيفرش بر خلاف مجازاتهاى معمولى اين جهان نخستين جرقه  هايش در درون افروخته مى  شود و از آنجا به بيرون سرايت مى  كند، نخست روح انسان را مى  آزارد سپس آثارش در جسم و چهره و خواب و خوراك او آشكار مى  گردد همانطور كه درباره دادگاه قيامت نيز مى  خوانيم:

«نَارُاللّهِ الْمُوقَدَةُ * الَّتى تَطَّلِعُ عَلَى الأفْئِدَةِ; آتش برافروخته الهى كه از قلبها زبانه مى  كشد» !(63)

5- اين دادگاه وجدان چندان نياز به ناظر و شهود ندارد، و در صورت لزوم دست به خارج از وجود انسان دراز نمى  كند بلكه معلومات و آگاهيهاى خود انسان را به عنوان شهود به نفع يا بر ضد او مى  پذيرد.

همانطور كه در دادگاه رستاخيز نيز ذرات وجود انسان حتى دست و پا و پوست تن او گواهان بر اعمال او هستند:

«حَتّى إِذا ما جاؤُها شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ; چون به كنار آتش دوزخ برسند گوش و چشم و پوست تن آنها بر ضد آنها گواهى مى  دهد» .(64)

اين شباهت عجيب در ميان اين دو دادگاه نشانه ديگرى بر فطرى بودن اين مسأله است زيرا چگونه مى  توان باور كرد در وجود يك انسان كه قطره كوچكى از اين اقيانوس عظيم هستى است چنان حساب و كتاب و دادگاه مرموز و اسرارآميزى وجود داشته باشد اما در درون اين عالم بزرگ مطلقاً حساب و كتاب و دادگاه و محكمه  اى وجود نداشته باشد اين باور كردنى نيست.

بنابراين از سه راه، فطرى بودن ايمان به زندگى پس از مرگ را مى  توان اثبات كرد.

از طريق غريزهء عشق به بق، و از راه وجود و ادامه اين ايمان در طول تاريخ بشر و از طريق وجود نمونه كوچك دادگاه رستاخيز در درون وجود انسان.

فرمان عمومى عدالت

نخستين دليل عقلى

انسان در چهار محكمه در همين جهان محاكمه مى  شود اما...

انسان نمى  تواند از قانون عدالت عمومى آفرينش مستثنا گردد.

درست است كه انسان در برابر خلافكاريها و بيدادگريها و آلودگيها در «چهار دادگاه مختلف» در همين جهان مجازات و محكوم به پرداختن جريمه  هاى سنگينى مى  شود كه «نخستين» آنها دادگاه اسرارآميز «وجدان» است كه گاه به تنهايى همه حسابها را تصفيه مى  كند و چيزى باقى نمى  گذارد.

و دومين آنها دادگاه «آثار طبيعى عمل» است كه مخصوصاً در گناهانى كه جنبه «همگانى» به خود مى  گيرد خيلى زود تأثير قضاوت اين دادگاه آشكار مى  گردد.

تاريخ عبرت  انگيز بشر مملو است از سرنوشت دردناك جوامعى كه بر اثر ظلم و ستم و تبعيض، و دروغ و خيانت و نفاق و تنبلى در مدت كوتاهى طومار زندگى آنها در هم پيچيده و بكلى از هم متلاشى شدند.

سومين محكمه، محكمه «مكافات عمل» است كه از همه اين محاكم اسرارآميزتر است و روابطش ناشناخته! گويا قضات اين دادگاه در پشت درهاى بسته به دادرسى مى  نشينند و احكام قاطعى صادر مى  كنند و به شكل اسرارآميزى نيز اجرا مى  گردد.

ما امروز هيچ توضيح علمى براى مسأله «مكافات» نمى  توانيم بدهيم، اما اين را هم نمى  توانيم انكار كنيم كه در زندگى خود بارها به چشم ديده  ايم يا در صفحات تاريخ بسيار خوانده  ايم كه افراد بيدادگرى در پايان كار، چنان در آتش مكافات سوختند كه براى هيچ كس قابل پيش بينى نبود، و رابطه سرنوشت شوم و دردناك آنها با اعمال خلافى كه مرتكب مى  شدند، نه از طريق «وجدان» قابل تفسير بود و نه از طريق «اثر طبيعى عمل» ، و نه ممكن بود همه آنها را حمل بر تصادف كرد.

و اين اعتقاد قديمى را كه دست مكافاتى در كار است، كه به شكل مرموز و ناشناخته، امّا به صورت قاطع و كوبنده، عمل مى  كند در افكار همچنان زنده نگه مى  دارد.

بالاخره چهارمين دادگاه، «دادگاههاى رسمى» و عادى بشرى است كه قدرت ضعيفى دارد، و شايد از ده مورد خلاف تنها يك مورد را ببيند و بقيه، خود را از او پنهان كنند، و تازه در همين يك مورد هم احكام او هميشه عادلانه نيست، زيرا چنانكه مى  دانيم هم چشم فرشته عدالتش بسته است و با چشم بسته تشخيص دادن، كار آسانى نيست و هم كفه  ها و شاهين ترازوى ظريفش تاب تحمل آن همه طوفانهايى كه در دل اجتماعات مىوزد ندارد لذا بسيار مى  شود كه اعتدالش به هم مى  خورد!

محكمه هاى خصوصى

اين محكمه  هاى چهار گانه در برابر ما وجود دارد، اما اگر درست از يك يك آنها به دقت ديدن كنيم خواهيم ديد كه بر سر در همه آنها اين جمله نوشته شده «اين محكمه خصوصى است و تنها به بعضى از جرائم رسيدگى مى  كند!»

خصوصى بودن اين دادگاهها نياز زيادى به بحث ندارد زيرا: دادگاههاى رسمى كه تكليفش - چنانكه گفتيم - روشن است و دامان همه گنهكاران و خلافكاران را نمى  تواند بگيرد، و اگر مى  گرفت و داد همه مظلومان را از ستمگران باز مى  ستاند امروز جهان در آتش اين همه ظلم و ستم و استعمار و استعباد و استثمار نمى  سوخت.

و اما دادگاه مكافات، آن هم جنبه عمومى و همگانى ندارد، گويا تنها يك برنامه تربيتى است، و هشدارى است به عموم از طريق نشان دادن نمونه  ها! و به همين دليل بيدادگرانى را مى  شناسيم كه از چنگال آن هم فرار كرده  اند، بعلاوه جنايت گاهى چندان سنگين است كه مكافات نمى  تواند از عهده همه آن برآيد و تنها جريمه  اى براى گوشه  اى از آن تعيين مى  كند.

و اما محكمه «آثار طبيعى عمل» آن نيز جنبه خصوصى دارد، زيرا شعاع عملش معمولاً گناهانى را در بر مى  گيرد كه جنبه همگانى به خود گرفته، و يا اگر يك فرد آن را مرتكب شود بايد مدتى طولانى به آن عمل ادامه دهد، تا ريشه كند، و جوانه زند، و ميوه تلخ و شوم آن آشكار گردد.

بنابراين بسيارى از گنهكاران و بسيارى از گناهان از قلمرو قضاوت آن بيرونند.

باقى مى  ماند «محكمه وجدان» كه در بحثهاى مشروحى كه درباره طرز كار اين دادگاه داشته  ايم خصوصى بودن آن ثابت شده است، چه اينكه: همه مردم از يك «وجدان بيدار و زنده» برخوردار نيستند، و ضعف وجدان كه به علل گوناگونى صورت مى  گيرد سبب مى  شود كه جمعى از آلودگان و جانيان خطرناك، در لباسهاى مختلف، از چنگال مجازات اين محكمه نيز فرار كنند.

بنابراين نتيجه كلى كه از بررسى همه جانبه دادگاههاى چهارگانه بالا مى  گيريم اين است كه هيچ يك از آنها يك شكل عمومى و همگانى كه همه منحرفان و مجرمان را به خاطر هر گناه، و ارتكاب هر گونه جرم محاكمه كند و به كيفر شايسته برساند ندارد، گويا همه آنها به منزله اخطارهاى پى  در پى و زنگهاى خطرى هستند، كه براى تربيت و بيدار باش بشر نواخته مى  شوند نه غير آن.

قانون عدالت در جهان هستى

اكنون ببينيم آيا مى  توان به وجود يك عدالت عمومى و همگانى در ماوراى اين زندگى اطمينان داشت، يا انسانها تصفيه حساب نشده از اين جهان مى  روند و ديگر هيچ!

چشم بر مى  داريم از زندگى انسانها كه گوشه بسيار كوچكى از نظام آفرينش را تشكيل مى  دهد و يك نظر كلى به وضع عمومى عالم هستى مى  افكنيم:

مى  بينيم قانونى به نام «نظم و عدالت» بر همه جا سايه افكنده است. اين قانون به قدرى نيرومند است كه كوچكترين انحراف از آن سبب نابودى هر چيزى است، اگر آسمانها و زمين يعنى اين همه كرات عظيم و بى شمارى كه صحنه هستى را پر كرده  اند و تا آنجا كه فكر كار كند پيش مى  روند حتى هنگامى كه مركب فكر از كار مى  افتد آنها همچنان، به حركت، به هستى، به پيشروى، به گسترش خود، ادامه مى  دهند، اگر آنها بر پا هستند به خاطر همين نظم و عدالت است كه: «بِالْعَدْلِ قامَتِ السَّمواتُ وَ الارضُ; به عدالت آسمانها و زمين برپاست» .(65)

دوام يك دانه فوق العاده كوچك «اتم» در طى ميليونها سال با آن همه ظرافت و دقتى كه در ساختمان آن به كار رفته، و قاعدتاً مى  بايست اين چنين دستگاه ظريفى خيلى زود از كار بيفتد، مولود همان عدالت و محاسبه فوق العاده دقيق نظام الكترونها و پروتونها است.

و هيچ دستگاهى - كوچك و بزرگ - از اين نظام شگرف و عدالت عمومى بركنار نيست، به جز انسان!

آيا انسان يك موجود استثنايى است؟

البته انسان يك تفاوت اساسى با تمام موجودات جهان طبيعت دارد، و آن اينكه قدرت عجيب به نام اراده توأم با اختيار و آزادى دارد، يعنى; پس از مطالعه و بررسى و تفكر هر چيز را به سود خود تشخيص داد انجام مى  دهد و هر چه را به زيان خود ديد ترك مى  كند، و از اين نظر خودش حاكم بر سرنوشت خويش است.

و همين امتياز بزرگ ضامن «تكامل معنوى و اخلاقى و انسانى» اوست، زيرا اگر او آزاد نمى  بود و مثلاً كارهاى نيك، و خدمات مردمى را با اجبار از طرف عوامل درونى يا بيرونى انجام مى  داد هيچ گونه تفاوتى با سنگهاى بيابان نداشت كه در ميان آنها هم اجناس و انواع مختلف گران قيمت و ارزان قيمت وجود دارد و اين تفاوت جنس، امتياز اخلاقى براى آنها نيست.

فى المثل اگر كسى را زير فشار سر نيزه وادار به كمك چند ميليونى به يك مؤسسه خيريه كنند، آن مؤسسه به هر حال به راه مى  افتد ولى اين امر هيچ گونه تكامل اخلاقى و انسانى براى او ايجاد نمى  كند در حالى كه اگر حتى يك ريال با دست خود و با آزادى اراده مى  داد به همان نسبت سهمى از اين نوع تكامل داشت. بنابراين شرط نخستين تكامل انسانى و اخلاقى، داشتن آزادى اراده است كه بشر با پاى خود اين راه را بپيمايد، نه به اجبار همچون عوامل اضطرارى جهان طبيعت. و اگر آفريدگار جهان اين امتياز بزرگ را به انسان داده به خاطر همين هدف عالى بوده است (دقت كنيد).

طبيعى است كه جمعى هم از اين آزادى سوء استفاده مى  كنند و دست به جنايات و خلافكاريهايى مى  زنند.

حال اگر انسان تا نيت گناه كند قلبش «سنگ كوب» كند و گرفتار «آنفاكتوس» و «سكته قلبى» شود، و به مجرد اينكه مال يتيم مى  خورد از دل درد تا دم مرگ پيش رود، و يا به هنگامى كه دست به سرقت مى  زند - به قول آن مرد پشت كوهى كه تكليف براى خدا درست مى  كرد - دستش فوراً خشك شود و نام او به عنوان سارق بر صفحه آسمان با خط درشت و روشن نوشته شود، باز مسأله شكل اجبار به خود مى  گيرد و هيچ كس سراغ اين گناهان نمى  رود، ولى اين گناه نكردن سر سوزن افتخارى براى او نمى  آفريند، و امتياز انسانى و تكامل روحى محسوب نمى  شود... اينها همه از يك سو.

از سوى ديگر انسان نمى  تواند از قانون عدالت كه فرمان آفريدگار در سراسر عالم هستى است مستثناباشد و وصله ناهمرنگى براى جهان خلقت گردد زيرا اين استثنا كاملاً بى دليل است، به اين دليل يقين پيدا مى  كنيم كه براى او نيز دادگاه و محكمه  اى تعيين شده كه همگان بدون استثنا در آن حضور خواهند يافت و سهم خود را از «عدالت عمومى جهان آفرينش» دريافت خواهند كرد (باز هم دقت كنيد).

دومين دليل عقلى

فلسفه آفرينش مى گويد: عالم پس از مرگ وجود دارد

شناخت فلسفه آفرينش و خلقت انسان به شناخت عالم پس از مرگ كمك مى  كند.

بالاخره روزى منظومه شمسى خاموش مى  گردد!

آيا چرخهاى تكامل انسان هم پس از آن همه پيشرفت از كار مى  افتد؟

آيا اين بيهوده كارى نيست؟!... .

غالباً سؤال مى  كنند فلسفه آفرينش ما و اين جهان وسيع چيست؟

اگر ما آفريده نمى  شديم چه مى  شد؟

باغبان، درخت را براى ميوه مى  كارد، باغبان عالم هستى ما را براى چه كاشته است؟

ما كه نمى  فهميم براى چه آمده  ايم؟ و براى چه هستيم؟ و براى چه خواهيم رفت؟ به همين دليل، احساس بيهودگى و پوسيدگى مى  كنيم، و اين احساس رنج دهنده هر وقت از كار روزانه فارغ مى  شويم و لحظه  اى در فكر فرو مى  رويم به ما دست مى  دهد.

مطالعه آثار بعضى از فلاسفه و شعرا نيز نشان مى  دهد آنها نيز چنين احساسى را داشته  اند.

ولى شايد قبلاً هم اشاره كرده باشيم كه براى حل اينگونه سؤالات به ظاهر پيچيده بايد از نقاط روشن و ساده شروع كرد، همان نقاط روشنى كه «دكارت» فيلسوف معروف فرانسوى مكتب خود را روى آن بنا نهاد.

فرض كنيد از كنار شهرى عبور مى  كنيم در بيرون شهر چشم ما به ساختمان عظيم و پرشكوهى مى  افتد كه تازه از زير دست نقاش بيرون آمده، از آن ديدن مى  كنيم، اسلوب جالب، نقشه عالى، معمارى خيره كننده، روشنايى كافى، و انتخاب صحيح مصالح، تحسين و اعجاب ما را بر مى  انگيزد، ما از نظر اصولى هر چيزى را در جاى خود و حساب شده مى  يابيم، اما نمى  دانيم اين ساختمان پرشكوه براى چه ساخته شده است؟

آيا عقل و منطق به ما اجازه مى  دهد كه فكر كنيم تمام اجزاء اين ساختمان حساب شده و روى هدف است، اما مجموعه آن بيهوده و بى هدف است؟ قطعا نه، آن كس كه در كوچك  ترين جزء هدفى را داشته چگونه ممكن است كل را فراموش كند؟

حالا به درون كارگاه عظيم وجود خودمان فرو مى  رويم قلب را مى  بينيم كه با صداى موزن و حركات منظم و پى  در پى خود بدون يك لحظه توقف در وسط سينه ما ايستاده و كار مى  كند، آنچه درباره ساختمان قلب شنيده  ايم از دريچه  ه، بطنه، دهليزه، رگهاى خارج كننده خون و رگهاى داخل كننده خون، همه را در جاى خود مى  بينيم كه هر كدام هدفى دارند و به دنبال آن در حركتند، حتى يك جزء زائد و بى هدف در اين تلمبه خودكار نمى  بينيم، و كار آن تغذيه و تهويه و سيراب كردن و شستشوى تمام سلولهاى بدن است، از آن مى  گذريم و به تماشاى معده و سپس كبد، كليه، ريه، و ماهيچه  ها و... مى  پردازيم مى  بينيم همه داراى برنامه و هدف هستند.

سپس به كارگاه عجيب مغز وارد مى  شويم و پس از بررسى يك يك دستگاههاى بدن و گيرنده  ها و فرستنده  ها و دستگاه  هاى كنترل كننده به فكر فرو مى  رويم و از خود مى  پرسيم:

آيا ممكن است كوچكترين دستگاههاى بدن ما - حتى يك مژه - هدفى داشته باشد، اما مجموعه اين انسان، پوچ و بيهوده و بى هدف باشد؟

آيا عقل اجازه مى  دهد كه حتى چنين احتمالى را در مغز خود راه بدهيم؟

و سپس از درون خود بيرون مى  آئيم و بر بالهاى فرشتگان دور پرواز خيال سوار مى  شويم، و به سير عالم هستى مى  پردازيم، مى  بينيم در كنار هر اتمى تابلويى نصب شده و هدف آفرينش آن اتم روى آن نوشته شده و ما در پرتو علم و دانش اين قدرت را پيدا كرده  ايم كه اين خطوط را به مقدار وسيعى بخوانيم.

اكنون كه در همه ذرات اين جهان هدفى مى  يابيم، آيا راستى مجموعه اين جهان پهناور مى  تواند بى هدف باشد؟

آيا در كنار اين عالم پهناور تابلوى بزرگى براى نشان دادن هدف نهائى نصب نشده كه بر اثر عظمتش نمى  توانيم آن را در لحظات نخست ببينيم و آيا روى اين تابلوى بزرگ چيزى جز كلمات «تكامل و تربيت» به چشم مى  خورد؟(66)

اكنون كه دانستيم هدف آفرينش ما تكامل و تربيت ما بوده و اين است فلسفه آفرينش انسان، بايد ببينيم آيا اين تكامل مى  تواند با مرگ ما پايان يابد و همه چيز با مرگ ما تمام شود؟

آيا اين زندگى كوتاه مدت با آن همه دردسرها و بدبختيها و رنجها مى  تواند هدف اين آفرينش بزرگ باشد؟

آيا ما نردبان ترقى ديگرانيم؟

ممكن است بگوئيم: با مرگ ما جهان انسانيت پايان نمى  پذيرد بلكه ما جاى خود را به افرادى مترقى  تر و پيشترفته  تر مى  دهيم و به اين ترتيب قافله تكامل همچنان پيش مى  رود، امروز در جنبه  هاى مادى و تكنولوژى، و فردا در جنبه  هاى اخلاقى و انسانى.

بنابراين، فلسفه آفرينش تكامل و تربيت نوع انسان است نه افراد. و اين تكامل نوعى، با مرگ افراد نابود و متوقف نمى  گردد و همچنان پيش خواهد رفت. ولى اين پاسخ شباهت به يك داروى مسكن دارد و هرگز نمى  تواند مشكل اصلى را حل كند چرا كه:

اولا- آيا ادامه تكامل نوع انسان، با فنا و نابودى يك فرد، تبعيض ظالمانه نيست؟

اگر محصول زندگى ما فراهم كردن يك سلسله امكانات براى پيشرفت آيندگان است و ما خودمان هيچ نتيجه  اى جز نردبان ترقى آيندگان شدن، و جز براى آنها بيگارى كردن نمى  بريم، آنها را نابرده رنج، گنج ميسر مى  شود، و ما رنج بران را سهمى از آن گنج نيست، اين با عدالت مطلقه  اى كه بر هستى حكومت مى  كند چگونه سازگار است؟ (چون تمام اين بحثها بعد از قبول وجود خدا و صفات اوست).

بنابراين مرگ نمى  تواند نقطه پايان حتى براى يك فرد باشد و گرنه مسأله پوچى و بيهودگى حيات انسانى زنده خواهد گشت.

ثانياً- همه دانشمندان به ما مى  گويند: سياره  اى كه ما روى آن زندگى مى  كنيم در آينده - آينده  اى كه از نظر مقياسهاى فضائى چندان دور نيست - به خاموشى مى  گرايد، و تمدن فوق العاده عالى و تكامل يافته آن زمان نيز تدريجاً يا بطور ناگهانى خاموش مى  گردد، و به زمين تبديل به كره  اى ويران و سرد و خاموش مى  شود و آنگاه اين فكر پيش مى  آيد كه از اين آمد و شد چه حاصلى به دست آمد؟ آيا اين كار شبيه به ساختن يك تابلوى بسيار نفيس و زيبا و شكستن و نابود كردن آن نيست؟

اما اگر قبول كنيم كه زندگى انسان - به شكل ديگر و در جهانى وسيعتر - تا بى نهايت ادامه مى  يابد آنگاه است كه مى  توانيم فلسفه آفرينش را به روشنى لمس كنيم و شاهد ادامه قانون تكامل بوده باشيم.

بنابراين فلسفه آفرينش و قانون تكامل انسان به ما مى  گويد: مرگ نمى  تواند نقطه پايان زندگى باشد و زندگى به شكل عاليتر پس از مرگ همچنان ادامه خواهد يافت.

انعكاس اين منطق در قرآن

با اينكه قرآن مجيد در لا به لاى سوره  هاى مختلف از رستاخيز و زندگى پس از مرگ و جزئيات آن بحث مى  كند، مى  بينيم بعضى از سوره  هاى قرآن از آغاز تا پايان به مسأله معاد مى  پردازد، از جمله سوره واقعه كه تقريباً سراسر آن بحث معاد است و از آيه 57 تا 73 (هفده آيه) همين بحث فلسفه آفرينش و قانون تكامل را به شكل جالبى با ذكر چند مثال تعقيب مى  كند كه خلاصه مجموع آن چنين است:

«شما چگونه در رستاخيز ترديد مى  كنيد» با اينكه:

اولا: ما شما را آفريديم و به صورت نطفه  اى در رحم مادر قرار گرفتيد و سير تكاملى خود را پيموديد و انسانى كامل شديد.

آيا آن كس كه اين سير تكاملى نطفه را در جنين رهبرى مى  كند ممكن است آن را پس از به ثمر رسيدن متوقف سازد و يا ممكن است از تجديد حيات بعد از مرگ ناتوان باشد؟

ثانياً: شما به اين دانه  اى كه در زمين مى  افشانيد بنگريد، آيا شما مراحل تكامل آن را رهبرى مى  كنيد، ما اگر مى  خواستيم محصول آن را چيزى جز كاه خشكيده قرار نمى  داديم.

اما ما اين جهان را به سوى تكامل پيش مى  بريم و از يك دانه گندم دانه  ها مى  رويانيم و سپس جزء بدن انسان مى  شود و مرحله تازه  اى از تكامل را سير مى  كند.

آيا ممكن است اين شعله فروزان تكامل با مرگ اين انسان بكلى خاموش گردد و سرانجام تبديل به خاك بى ارزش شود؟ آيا اين عمل، بيهوده كارى نيست؟

ثالثاً: اين آب گوارايى را كه شما مى  نوشيد بنگريد، فراموش نكنيد كه آب شور و تلخ و ناگوارى در دريا بود، ما آن را تصفيه كرديم و به صورت ابر به آسمان فرستاديم ما مى  توانستيم (املاح آن را نيز همراه آن به آسمان بفرستيم و) آن را آب تلخى قرار دهيم.

ولى نه، چنين نكرديم و قانون تكامل را در آن پياده نموده آب گوارا از آن ساختيم كه جزء بدن گياهان و سپس انسانها گردد، آيا با مرگ انسان اين بساط تكامل را برمى  چينيم؟ آيا اين بيهوده كارى نيست؟

رابعاً: اين آتشى را كه مى  افروزيد بنگريد، آيا شما درخت و چوب آن را ايجاد كرديد؟ يا ما بوديم كه براى يادآورى شما و همچنين رفع نيازمنديهايتان آن را آفريديم.

ما بوديم كه به آفتاب فرمان تابش داديم و انرژيهاى پراكنده آن را از طريق تابش در بدنه درخت و چوب آن ذخيره كرديم، تا بتوانيد در چند لحظه كوتاه مجموعه  اى از انرژى آفتاب را به صورت شعله  هاى داغ از درون آن بيرون بكشيد و از آن انرژى، در حيات خود استفاده كنيد و جزء خود سازيد.

ما كه اين انرژى را در مسير تكامل مرحله به مرحله رهبرى كرديم تا ميوه  اى به نام انسان داد آيا ممكن است با مرگ او همه چيز پايان يابد، نه: چنين نيست.

همه اينها گواهى مى  دهند كه حيات واقعى با مرگ جسم پايان نمى  پذيرد.

سومين دليل عقلى

اگر مرگ نقطه پايان باشد آفرينش جهان بيهوده خواهد بود

افسوس كه سوداى من سوخته خام است *** تا پخته شود خامى من عمر تمام است! ايمان به يك مبدأ علم و حكمت در جهان هستى از ايمان به «زندگى پس از مرگ» قابل تفكيك نيست.

كوزه گرى را فرض كنيم كه كوزه  اى را مى  سازد همين كه از كوره در آمد، آن را به زمين مى  زند و مى  شكند، آيا در حماقت اين كوزه گر ترديد خواهيد كرد؟

اگر اين كوزه گر هنرمند هم باشد و نقش و نگارهاى بسيار جالب و زيبا روى آن نقش كند، و يك اثر هنرى به معنى واقعى - نه به معنى مسخ شده و تهوع آور آن - به وجود آورد، و سپس بيهوده آن را بشكند، آيا ممكن است او را عاقل بدانيم؟

مهندس ثروتمند و ماهر و باذوقى را در نظر بگيريد كه با صرف هزينه  اى سنگين، ساختمان پرشكوه و زيبايى با بهترين مصالح و حساب شده  ترين نقشه  ه، بسازد كه هر بيننده  اى را به اعجاب و تحسين وادارد، و يا با همين هزينه، دست به احداث سدعظيمى بزند و پس از اتمام ساختمان، يا سد، با تشريفات و مراسم پرشكوه و جالبى آن را افتتاح كند و از همه شخصيتها براى اين مراسم دعوت نمايد.

اما فردا در جرايد بخوانيم كه آقاى مهندس، ساختمان و سدمزبور را با چند ديناميت نيرومند منفجر ساخته است و در مصاحبه  اى كه با خبرنگاران انجام داد، چنين توضيح داده است كه هدف او از اين ساختمان اين بوده كه يك روز در آن استراحت كند و يا چند ساعت با قايق روى درياچه سدبه گردش پردازد!

چقدر اين سخن كودكانه و دور از عقل است؟ نه تنها يك فرد حكيم و دانشمند از چنان كار بيهوده و بى حاصلى بر كنار است، از يك آدم بى سواد هم بعيد به نظر مى  رسد.

اگر تشكيلات و سازمان اين عالم پهناور را بنگريم و به عظمت و دقتى كه در ساختمان اين جهان عموم، و انسان از نظر جسمى و روحى خصوص، به كار رفته بينديشيم، خواهيم دانست كه «مرگ» نمى  تواند پايان زندگى بشر و نقطه توقف هستى او باشد; زيرا در اين صورت زندگى او و جهانى كه پيرامون اوست بى حاصل يا نامفهوم، و غير منطقى خواهد بود، و درست شبيه به كار آن كوزه گر و مهندس بيهوده كار است.

توضيح اينكه:

مطالعه جهان آفرينش هم از نظر «عظمت» و هم از نظر «دقت» اين حقيقت را اثبات مى  كند كه اين جهان بيش از آنچه تصور مى  كنيم وسيع و پرشكوه و اسرارآميز است.

به گفته «اينشتين» در كتاب «فلسفه نسبيت» :

«آنچه ما از كتاب بزرگ تكوين و آفرينش خوانده  ايم بيش از صفحه (يا صفحاتى) نبوده است و ما در پرتو جهش عظيم دانش بشرى تنها به الفباى اين كتاب عظيم آشنا شده  ايم» .

و به اين سخن بايد اضافه كرد: اين كتابى است كه جلد روئين آن را «ازليّت» و جلد زيرين آن را «ابديّت» تشكيل مى  دهد و اوراق آن پهنه زمين و آسمان را فرا گرفته، كلمات و حروف آن را منظومه  ها و ستارگان و كرات عظيم و كهكشانها تشكيل مى  دهند و چه عمر طولانى و شايستگى بى نظيرى مى  خواهد كه كسى همه اين كتاب را بخواند، اگر چنين چيزى امكان داشته باشد.

و يا به گفته پرفسور «كارل گيلزين» در كتاب «سفرى به جهانهاى دور دست» :

«مجموعه غول پيكر ستارگان يا كهكشانه، همين جزاير فلكى كه پيرامون محور خود مى  چرخند و در فضا شناورند در فواصل عظيمى از هم قرار دارند كه انديشيدن آن نيز دشوار است.

هر يك از اين كهكشانها شامل چندين ميليارد ستاره است، فواصل آنها چنان عظيم است كه پرتو نور (با آن سرعت بى نظير و سرسام آور) گاهى صدها هزار سال وقت لازم دارد تا فاصله ميان دو ستاره را كه در مرزهاى يك كهكشان قرار دارند طى كند» .(67)

دقتى كه در ساختمان كوچك  ترين واحد اين جهان به كار رفته همانند دقتى كه در ساختمان عظيم  ترين واحدهاى غول پيكر آن ديده مى  شود حيرت  انگيز است و «انسان» - در اين ميان - لا اقل كامل  ترين موجودى است كه ما تاكنون شناخته  ايم، و با آن ساختمان عجيب خود عالى  ترين محصول اين جهان - البته تا آنجا كه ما مى  دانيم - محسوب مى  گردد.

از سوى ديگر:

مشاهده مى  كنيم كه اين انسان كه عالى  ترين محصول شناخته شده اين دستگاه است، در اين عمر كوتاه مدت خود كه در برابر عمر كواكب و كهكشانها لحظه  اى بسيار زودگذر و ناپايدار است در ميان چه ناراحتى  ها و مشكلاتى بزرگ مى  شود.

دوران طفوليّت او كه دشوارترين و پرمشقت  ترين دوران  هاى زندگى اوست، برنامه بسيار سنگين و طاقت فرسا دارد، در محيط تازه  اى گام گذارده كه همه چيز براى او نامأنوس و تازه است او حتى طرز نگاهدارى آب دهان را نمى  داند و بايد با تجربيات زياد و آزمايشها و تمرين  هاى مكررى كه روزها به طول مى  انجامد بر عضلات لب و اطراف دهان، و طرز مهار كردن اين چشمه جوشان مسلط گردد. او جهت صدا را نمى  شناسد، از اندازه  گيرى فاصله  ها با چشم خود كاملاً بى خبر است و شايد در آغاز همه چيز را روى يك صفحه و نزديك به چشم خود مى  پندارد، از حركت دادن امواج هوا روى تارهاى صوتى و ايجاد انواع صداها و سپس شكستن و بريدن و شكل دادن به صداه، به وسيله حركات ماهرانه و چابك زبان و عضلات دهان و گلو كمترين اطلاعى ندارد و شب و روز بيش از يك جوان دانشگاهى بايد در همان گاهواره فراموش شده برنامه اجرا كند، درس بخواند و تمرين كند، تا به محيط زيست خود آشنا و بر ابزار بهره بردارى آن مسلّط گردد.

و در ضمن با انواع بيمارى  ها به مبارزه برخيزد تا بتواند سرانجام هماهنگى با محيط را تحمّل نمايد، و در هر حال تمرين هايى را كه او مى  كند تا به محيط آشنا گردد بيش از تمرين  هاى طاقت فرساى فضانوردان براى زيست در كره ماه، واجد اهميت است، و به اين ترتيب دوران پرمشغله كودكى را با تمام دردسرهايش پشت سر مى  گذارد.

هنوز نفسى تازه نكرده دوران پرغوغاى جوانى با طوفان  هاى شديد و كوبنده  اش فرا مى  رسد و او را در ميان امواج خود پى در پى مى  فشارد تا نيروى تازه  اى به جان و روح او بدهد، از اين كوره حادثه بايد به كوره ديگر، و از آن به كوره  هاى جديد، نقل مكان كند تا تدريجاً خامى او بريزد و پخته شود.

هنوز جاى پاى خود را كاملاً محكم نكرده فصل شباب گذشته و دوران كهولت و سپس پيرى فرا رسيده است، كه كم كم دارد چيزى از زندگى مى  فهمد از اشتباهات گذشته - كه قسمتى از آنها براى رسيدن به حالت نضوج و پختگى اجتناب  ناپذير بود - ناراحت و نگران است و مشغول بررسى و تهيه بيلان و جبران آنهاست و پيش خود فكر مى  كند كه اكنون از نظر پختگى و تجربه آماده زندگى جديد است ام، افسوس كه نيروى جوانيش تحليل رفته و زير لب آن شعر معروف را زمزمه مى  كند:

مرد هنرمند هنرپيشه را *** عمر دو بايست در اين روزگار

تا به يكى تجربه اندوختن *** با دگرى تجربه بستن به كار! اما كسى نيست كه اين دستور او را اجرا كند، و به زودى لحظه مرگ فرا مى  رسد و همه قالب ها فرو مى  ريزند و تمام پختگيه، تجربه  ه، دانشها و... به خاك مى  روند!

از اينها گذشته دورانهاى سه گانه عمر با تمام برنامه  هاى فشرده  اش جولانگاه حوادث دردناك طبيعى و اجتماعى، از دست رفتن دوستان و عزيزان، ناكاميه، تلخيها و اندوههاى فراوان است.

خوب، حالا كلاه خود را قاضى كنيم:

آيا باور كردنى است كه هدف اين دستگاه بزرگ و عظيم و شگرف آفرينش، مخصوصاً هدف از آفرينش اين دنياى كوچك عجيبى كه نامش «انسان» است تنها همين زندگى، همين آمد و رفت آميخته با هزاران ناراحتى باشد، و پس از آن همه آموزشها و آمادگيهاى روحى كه به نظر مى  رسد جنبه مقدماتى براى زندگى ديگرى دارد، اين دفتر بكلى بسته شود و با يك عقب گرد وحشتناك آن سلولهاى عجيب مغزى كه محتوى بزرگترين پرونده  هاى دنياست با مرگ، تبديل به ذرات ساده  اى از خاك و غبار جهان طبيعت گردد؟

آيا اين شبيه به كار آن كوزه گر نيست؟

آيا شبيه به كار آن مهندس سازنده سد عظيم نيست؟

آيا اين با حكمت بالغه پروردگار مى  سازد؟

باغبان درخت را براى ميوه مى  نشاند، باغبان جهان هستى اين نهال عجيب را براى چه نشانده؟... براى همين چند روز پر دردسر!

آيا اگر - فرضاً - ما با همين عقلى كه داريم به جاى او بوديم چنين كارى را مى  كرديم؟ تا چه رسد به او كه عقل است و علم و حكمت بى پايان.

چگونه مى  توان باور كرد اين همه غوغا را براى هدفى دانست كه تقريباً مساوى با هيچ است!

آيا اين شبيه به آن نيست كه كودكى را در يك رحم مصنوعى پرورش دهند آنگاه كه ورزيده و آماده زندگى شد او را بكشند؟

بنابراين آن كس كه ايمان به خدا و حكمت او دارد نمى  تواند انكار كند كه با مرگ آدمى حيات او برچيده نمى  شود.

در قرآن مجيد در چند مورد به اين استدلال اشاره شده و با بيان كوتاه و لطيف در ضمن استفهام انكارى تجسم يافته است:

«أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثًا وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ; آيا گمان كرديد ما شما را بيهوده آفريديم و شما به سوى ما باز گردانده نمى  شويد؟» (68)

در اينجا عدم رجوع به سوى پروردگار (يعنى رستاخيز و ادامه حيات و حركت به سوى نقطه بى نهايت هستى) مساوى با عبث بودن آفرينش معرفى شده كه اگر پاى معاد و زندگى پس از مرگ در ميان نيايد، آفرينش به بيهودگى خواهد انجاميد.

«أَ يَحْسَبُ اْلإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدًى * أَ لَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِيٍّ يُمْنى * ثُمَّ كانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوّى * فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ اْلأُنْثى * أَ لَيْسَ ذلِكَ بِقادِر عَلى أَنْ يُحْيِيَ الْمَوْتى; آيا انسان چنين مى  پندارد كه بى هدف رها مى  شود؟ آيا او نطفه  اى از منى كه در رحم ريخته مى  شود نبود؟ سپس بصورت خون بسته  اى در آمد و خداوند او را آفريد و موزون ساخت و دو زوج مرد و زن از آن آفريد! آيا چنين كسى قادر نيست كه مردگان را زنده كند؟» (69)

روى سخن در اينجا با منكران رستاخيز است، كه اگر به زعم آنها همه چيز با مرگ تمام مى  شد آفرينش مهمل و بيهوده بود (سُدّى در لغت به معنى مهمل است) به همين دليل بعضى از مفسران بزرگ اسلام گفته  اند كه منظور از انسان در آيه بالا «اَلْكافِرُ بِالْبَعْثِ الْجاحِدُ لِنِعَمِ اللّهِ; منكران رستاخيز و نعمتهاى گسترده پروردگار در زندگى ديگرند» .(70)

و راستى در خور ملامتند كه با مشاهده اين جهان و عظمت آن، جهان آينده را نمى  بينند.