معاد

شهيد محراب آيةالله سيد عبدالحسين دستغيب

- ۱ -


بسم الله الرحمن الرحيم

مقدمه‏

پيش از آن كه تئوريهاى فلاسفه الهى و مادى را بررسى كنيم، ضمير ناخودآگاه ما اين سؤال را طرح مى‏نمايد كه از كجا آمده‏ايم و به كجا خواهيم رفت؟ گويى لزوم اعتقاد به دو اصل اجتناب‏ناپذير مبدأ و معاد يعنى عالم ماوراء الطبيعه به انسانها الهام مى‏شود. بشر به حسب فطرت، دورنماى سرنوشت خود را دائماً مد نظر قرار داده و راهى را كه در پيش دارد با دقت هرچه تمامتر مى‏نگرد، بدون اين كه پايانى بر آن در نظر گيرد.

از آنها كه مرگ را زوال و نيستى مى‏پندارند، مى‏پرسيم: آن ادراك پنهانى كه باعث دوست داشتن بقاى نام نيك؛ حتى براى پس از مرگ مى‏شود چيست؟ و آيا وجدان، بدون شعور آنها كه دسته‏هاى گل نثار آرامگاه سرباز گمنام مى‏نمايند، چه حكم مى‏كند؟

پاسخ اين سؤالات و صدها نمونه ديگر آن است كه بشر در اعماق قلبش به بقاى پس از مرگ معتقد است، هر چند افكارش تحت تأثير عواملى قرار گرفته و زبانش حقيقت را انكار نمايد. اين روان ناخودآگاه است كه مى‏گويد پس از اين دنياى ظلمانى كه عصر طلايى آن با همه ظواهر فريبنده‏اش كمترين اختلافى از نظر شؤون انسانى و عدالت اجتماعى با دوران توحش ندارد، جهانى است روشن از نور عدالت كه با هركس به مقتضاى كردار گذشته‏اش، رفتار خواهد شد.

مطالعه تاريخ اقوام و ملل گذشته بر ما ثابت مى‏كند كه آنها نيز چنين احساسى داشته‏اند، با اين تفاوت كه برخى از آنها چون رشد عقلى و فكرى نداشته و تحت رهبرى صحيح و كافى قرار نگرفته‏اند، حيات پس از مرگ را همانند زندگانى مادى اين عالم دانسته و همراه مردگان خود مايحتاج زندگى، از قبيل: خوراك، پوشاك، اسلحه، وسايل تزيين و حتى مستخدم دفن مى‏كردند؛ مثلا ساكنان جزيره فيجى عقيده داشتند كه مردگان نيز مانند زندگان، كشاورزى مى‏كنند، تشكيل خانواده مى‏دهند و با دشمنان خود مى‏جنگند و كارهاى زندگان را آنها نيز انجام مى‏دهند.

كاميل فلاماريون فيلسوف و فلك شناس فرانسوى در كتاب مشاهدات علمى خود در احوالات مردم اين جزيره مى‏نويسد:

از عادات مردم جزيره فيجى اين است كه پدر و مادر خود را در سن چهل سالگى زنده زير خاك مى‏كنند و علت اين كه اين دوره از عمر را انتخاب مى‏كنند اين است كه وسط تقريبى عمر و كاملترين سنين زندگى است و به گمان ايشان، متوفى در روز بعث اموات با همان حالت قوت و كمال برانگيخته مى‏شوند.

پس از اندك دقت و تأمل در اين قبيل طرز فكرها، لزوم بعثت انبيا جهت پرورش فطرت و هدايت افكار نسل بشر واضح مى‏شود، تمام اديان آسمانى خصوصاً دين مقدس اسلام براى مساله معاد به جهاتى اهميت فوق العاده قايل شده‏اند.

1- اعتقاد به قيامت، تنها ضامن سعادت و رفاه و امنيت جوامع بشرى است. هرگاه انسانها معتقد باشند كه پرونده اعمالشان محفوظ مى‏ماند و بالأخره در دادگاه عدل خداوند محاكمه خواهند شد، احساس مسؤوليت و بيم از سرنوشت آنها را از هر نوع گناه و مفاسد اخلاقى باز مى‏دارد و اميد به آينده درخشان، موجبات تسكين خاطر و آرامش فكرى آنها را نموده، به انتحارهاى ناشى از عفريت يأس و نوميدى و فشارهاى روحى، پايان مى‏دهد و در نتيجه، نگرانيها و تشويشهاى حاصل از جرايم روز افزون و انحرافات انسان در عصر فضا برطرف مى‏گردد.

علاوه بر اين كه تمام بحرانها و عقده‏هاى جهانى كه رهبران ممالك به اصطلاح مترقى را به بن بست مواجه ساخته است، به سادگى حل و فصل خواهد شد.

تجربه به خوبى نشان داده است كه نه از سازمان‏هاى جلوگيرى از جرايم كارى ساخته است و نه كنفرانسهاى صلح در راه خاموش كردن آتش جنگ كارى از پيش برده‏اند.

لويس اسنايدر استاد تاريخ دانشگاه نيويورك راجع به انسانهاى قرن بيستم مى‏نويسد:

بشر، مهار كردن همه چيز را آموخته است، جز مهار كردن وحشيگريهاى سرشت بشرى.

پس تنها يك راه باقى مى‏ماند و آن عبارت است از مهار كردن وحشيگريها به وسيله تقويت نيروى ايمان به رستاخيز.

2- اعتقاد به قيامت، مهمترين عامل موفقيت و برترى و پيروزى ملتها است. بهترين شاهد براى اين ادعا، مقايسه وضع كنونى مسلمانان با مسلمين قرون اوليه اسلام است. آنها با الهامى كه از افكار پيشواى عظيم الشأن خود حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) گرفته بودند، در چنان مرتبه‏اى از يقين قرار داشتند كه گويى حيات آخرت با تمام نعمتهاى جاويدش در نظرشان مجسم بود؛ لذا نه فقط از مرگ نمى هراسيدند، بلكه مشتاق آن نيز بودند؛ چون مى‏دانستند تنها فاصله بين آنها و آن همه وعده‏هاى قطعى همين زندگى مملؤ از ناملايمات است. در سايه همين اعتقاد محكم بود كه بر نيمى از دنياى آن روز فرمانروايى داشتند و آنگاه كه اروپاى قرون وسطى در توحش به سر مى‏برد، رهبرى جهان را به طور شايسته‏اى اداره نمودند. در جنگهاى صليبى بى‏باكانه در برابر مسيحيان ايستادگى كردند و بيت‏المقدس را از شر اجانب محفوظ داشتند آنها شعار يا مرگ يا پيروزى نقش دلشان بود.

اما مسلمين امروز، اين شعار را فقط با هياهو و جنجال بر زبان جارى مى‏سازند و قلوبشان مملؤ از ترس و وحشت است. از مرگ مى‏ترسند و لذا به سادگى طعمه استعمارگران مى‏شوند. در قرون اخير با تجزيه و تفكيك ممالك اسلامى، مقدمات نابودى آنها فراهم گرديد.از نظر اختراعات صنعتى و ايجاد وسايل جنگى، عقب افتادند و سرانجام در پى جنگهاى شش روزه، بيت‏المقدس را تسليم دشمن كردند.

امروز براى مسلمانانى كه آرزوى بازيافتن افتخارات گذشته را دارند يك راه باقى مانده و آن عبارت از ايجاد تحولى عميق و تجديد نظر كلى براساس تقويت نيروى ايمان به رستاخيز است.

كتابى كه اكنون از نظر شما خواننده محترم مى‏گذرد، اثرى است ارزنده كه در تحكيم و تقويت اين نيروى عظيم، نقش مهمى را ايفا مى‏نمايد. يكى از امتيازات كتاب حاضر آن است كه زندگى پس از مرگ گرچه با روش تحقيقى و علمى بررسى شده، در عين حال از نظر فهم مطالب، بسيار روان و قابل استفاده همگان مى‏باشد. علاوه بر اين كه به شبهات و ايرادات مربوط به مسأله معاد با بيانى شيوا و مستدل پاسخ داده شده است.

سيد على اصغر دستغيب.

فصل اول: مرگ‏

معاد از ماده عود به معناى برگشتن است؛ چون روح دوباره به بدن برگردانيده مى‏شود.

معاد از اصول دين مقدس اسلام و اعتقاد به آن واجب است كه هركس دوباره پس از مرگ زنده مى‏شود و به جزاى عقيده و عملش مى‏رسد.

مسأله معاد كه ابتدايش مرگ و قبر و بعد برزخ و سپس قيامت كبرى و پايانش بهشت يا جهنم است، با اين حواس ظاهرى درك نمى‏شود. هر چند اصل معاد به دليل عقل ثابت است به تفصيلى كه ذكر مى‏شود، ليكن محال است كسى به تنهايى درك كند كه بعد از مرگ، چه خبر است؟ غير از وحى، راه ديگرى ندارد؛ زيرا هركس در هر عالم و مقامى است ادراكش از حدود آن عالم تجاوز نخواهد كرد؛ مثلا طفلى كه در عالم رحم است، محال است چگونگى و بزرگى عالم بيرون رحم را بفهمد و محال است بى‏پايانى فضا و موجودات آن را دريابد.

همچنين كسى كه در عالم ملك و اسير ماده و طبيعت است چگونه مى‏شود عالم ملكوت را بفهمد كه در باطن عالم ملك است و جايگاهش پس از خلاصى از اين عالم مى‏باشد و خلاصه خصوصيات عوالم پس از مرگ نسبت به كسى كه در عالم دنياست، غيب است و براى شناختن آن جز تصديق آنچه را كه حضرت آفريدگار خبر داده راهى نيست.

بنابراين، اگر كسى بگويد از عقل ما دور است كه پس از مرگ، فلان طور شود، اصلا حرفش مورد قبول نيست؛ چون خصوصيات آن ربطى به عقل ندارد و جميع عقلا پشت به پشت هم بزنند از جزئيات جريانات عالم خبرى نخواهند داشت. چيزى كه هست آنچه را كه حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و آل او فرموده‏اند ما هم تصديق مى‏نماييم؛ زيرا آن بزرگواران، معصوم و محل نزول وحى حضرت آفريدگارند.

آيا مرده حرف مى‏زند؟

با اين بيان، شبهاتى كه بعضى از بى‏خردان مى‏كنند، معلوم شد كه همه بى‏اساس است، مانند اين كه مى‏گويند: كسى كه مرد، بدنش در حكم جماد است؛ نظير چوب خشك، ديگر سؤال و جواب در قبرش چيست؟ و ما اگر دهان مرده را از چيزى پر كنيم و روز ديگر قبرش را بشكافيم و جسدش را ملاحظه كنيم، خواهيم ديد كه چيزى از دهانش خارج نشده است (جواب اين شبهه به زودى روشن مى‏شود)

اين اشكالات در اثر بى‏خبرى از آخرت و دستگاه آفرينش و نداشتن ايمان به غيب است. اين تعجبها شاهد كمى اطلاع و فهم است. او خيال مى‏كند نطق، فقط مال زبان است، ارواح نطقى ندارند، جنبش براى پاى حيوانى است، ارواح جنبش ندارند. در حالى كه خودش هر شب هنگام خواب، نطقها و گفتگوها دارد، بدون اين كه زبان و لب او جنبش داشته باشد و كسى كه نزديكش بيدار باشد، صدايش را نمى‏شنود و همچنين سيرها دارد، بدون اين كه بدنش در بستر، جنبش داشته باشد.

حكمت رؤيا

حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) مى‏فرمايد: بشر در ابتداى خلقت، رؤيا خواب ديدن نداشت و بعد خدا به او عطا كرد، سببش آن بود كه خداوند پيغمبرى را براى دعوت و هدايت مردم زمانش فرستاد و او مردم را به اطاعت و بندگى پروردگار عالم امر كرد، گفتند: اگر ما خداى را بپرستيم، در برابرش چه داريم، در حالى كه دارايى تو از ما بيشتر نيست، آن پيغمبر فرمود: اگر اطاعت خدا كنيد جزاى شما بهشت است و اگر معصيت كرديد و حرف مرا نشنيديد، جاى شما دوزخ است.

گفتند: بهشت و دوزخ چيست؟.

پس براى ايشان هر دو را توصيف كرد و شرح داد.

پرسيدند: كى به آن مى‏رسيم؟.

فرمود: هنگامى كه مرديد.

گفتند: ما مى‏بينيم كه مرده‏هاى ما پوسيده و خاك مى‏شوند و براى آنها چيزى از آنچه وصف كردى نيست و آن پيغمبر را تكذيب كردند. خداوند احكام (خواب ديدن) را براى آنها قرار داد، در خواب ديدند كه مى‏خورند و مى‏آشامند و حركت مى‏كنند و مى‏گويند و مى‏شنوند و غيره، چون بيدار شدند اثرى از آنچه ديده بودند نديدند. پس نزد آن پيغمبر آمدند و خوابهاى خود را بيان كردند. آن پيغمبر فرمودند: خداوند خواست حجت را بر شما تمام كند. روح شما چنين است. هنگامى كه مرديد هر چند بدنهاى شما در خاك پوسيده شود، روحهاى شما در عذاب است تا قيامت (يا در روح و ريحان و ناز و نعمت‏ (1)).

كم ظرفيتى انسان‏

لازمه عقل، كثرت محتملات است: انما يعرف عقل الرجل بكثرة محتملاته ؛ يعنى هر مطلبى كه انسان مى‏شنود و محال عقلى نباشد، احتمال بدهد شايد صحيح باشد و اگر خبر دهنده‏اش معصوم باشد بگويد حتماً صحيح است. و وقتى كه انسانى كم عقل و جاهل است مى‏گويد: اين حرفها چيست؟ نپذيرفتن دليل بر كوچكى و كم ظرفيتى است كه نمى‏تواند فوق طبيعت را دريابد.

شرح مسأله معاد به تفصيل اقتضا ندارد، آنچه مى‏شود از منزل اول تا آخر- كه در اخبار اهل بيت (عليه السلام) ذكر شده - گفته مى‏شود.

منزل اول: مرگ‏

حقيقت مرگ، بريده شدن علاقه روح از بدن است. براى علاقه روح به بدن، تشبيهات زيادى شده است. بعضى گفته‏اند: مثل كشتيبان و كشتى كه مرگ، كشتى را از تحت اختيار كشتيبان بيرون مى‏برد.

مى‏گويى: پاى من، دست من، چشم من، من غير از دست و پا و چشم و گوش است. وقتى كه مى‏گويى رفتم، درست است كه تو رفتى ليكن به پايت رفتى و تو غير از پا هستى.

مى‏گويى ديدم، شنيدم، گفتم، همه برگشتش به شخص واحد است، اين شخص، روح شريف است كه از اين مظاهر ظهور پيدا مى‏كند، روح مى‏بيند، مى‏شنود، اما آيا از اين سوراخ چشم و گوش؟ پس بيننده روح است. اين چشم آلت ديدن او است، روح، چراغى است كه در ظلمتكده تن روشن گرديده است و از مجراى چشم و گوش و ساير حواس، روشنايى مى‏دهد.

مرگ يعنى جابه جا كردن چراغ؛ مثلا فرض كنيد در كلبه‏اى كه چندين سوراخ داشته باشد، چراغ گازى قرار دهيد، از اين مجراها روشنى مى‏دهد، اگر چراغ را بيرون برديد، تاريك مى‏شود. مرگ يعنى بيرون بردن اين چراغ از بدن ليكن بايد دانست كه علاقه روح به بدن نه از جهت حلول است؛ يعنى روح داخل بدن باشد، نه اين طور نيست؛ چون روح مجرد است و جسمم نيست و داخل و خارج ندارد، فقط علاقه و توجه تامى به بدن دارد؛ مرگ يعنى قطع علاقه از بدن.

واجب است كه اعتقاد داشته باشيم كه مرگ به اذن خداست. همان كسى كه روح را در شكم مادر به بدن علاقه داد تا روز آخر همان كس هم قطع علاقه مى‏كند، محيى اوست و مميت هم اوست. در قرآن زياد ذكر شده كه خدا زنده مى‏كند و خدا مى‏ميراند. بعضى از عوام از عزرائيل بدشان مى‏آيد و او را دشمن مى‏دانند؛ اما نمى‏دانند كه او پيش خود كار نمى‏كند، او از طرف پروردگار عالم مأموريت دارد.

كيفيت قبض روح‏

در كيفيت قبض روح، درضمن احاديث معراج آمده است كه حاصلش اين است: لوحى جلوى حضرت عزرائيل است كه نام همه افراد در آن ثبت شده، هر كس اجلش برسد، اسم او پاك مى‏شود و فوراً عزرائيل در آن واحد، قبض روحش مى‏كند. ممكن است هزارها نفر نامشان پاك شود و عزرائيل هم قبض روحشان نمايد، تعجبى ندارد؛ مثل بادى كه هزار چراغ را يك مرتبه خاموش كند. همه به خدا بر مى‏گردد. عزرائيل قبض روح مى‏كند؛ اما در حقيقت خدا ميرانده؛ چون از طرف خداوند جل و علا است و از اين رو قرآن مجيد قبض روح را به خدا نسبت داده است‏ (2).

و در جاى ديگر نسبت به عزرائيل داده است‏ (3).

و در جاى ديگر به ملائكه‏ (4) كه اعوان و انصار عزرائيل‏اند، هر سه صحيح است؛ چون عزرائيل و اعوان و ياران او به امر خداوند جانها را مى‏گيرند، مانند سلطانى كه به وسيله لشكر و سردارانش كشورى را فتح مى‏كند، پس صحيح است كه گفته شود لشكر فلان كشور را فتح كرد؛ چنانچه اگر بگويند فلان سردار فتح كرد، نيز درست است و در حقيقت سلطان كه تدبير و حكمرانى لشكر با او است فتح كرده است و اين مثال براى نزديك شدن مطلب به فهم است و گرنه اصل مطلب از اينها بالاتر است.

بالجمله، خداست كه در موقع مرگ، جان را مى‏گيرد؛ ولى متوجه باشيد كه پروردگار عالم دنيا را دار اسباب قرار داده، از آن جمله براى مرگ هم اسبابى معين فرموده؛ مانند از بام افتادن، مريض شدن، كشته شدن و غيره؛ البته اينها بهانه و سبب است؛ چون بسيارى هستند كه مرضهاى سخت‏تر از او هم داشتند و نمردند، پس اين به تنهايى موجب مرگ نمى‏شود. اگر پيمانه عمرش تمام شده باشد، جانش را پروردگار عالم قبض مى‏فرمايد و گرنه چه بسيار اشخاصى كه صحيح و سالم بودند و بدون هيچ گونه سابقه كسالتى مردند.

جمله ديگر راجع به ملك الموت است كه براى قبض ارواح مى‏آيد، شكلش نسبت به محتضر فرق مى‏كند. دارد كه حضرت ابراهيم (عليه السلام) تقاضا كرد كه شكل عزرائيل هنگام قبض روح كافر ببيند، عرض كرد طاقت نداريد. فرمود ميل دارم ببينم. عزرائيل خودش را به آن هيأت نشان داد و ابراهيم ديد صورت مردى است سياه رنگ كه موى بدنش ايستاده، بد بو، لباس سياه پوشيده، از دهان و بينى او شراره آتش و دود خارج مى‏شود، ابراهيم (عليه السلام) غش كرد، پس از به حال آمدن، فرمود: اگر كافر هيچ عذابى نداشته باشد بس است عذابش در ديدن تو (5) وبالعكس هم راجع به مؤمن‏ (6).

شياطين هم براى اغوا از طرف چپ محتضر مى‏آيند. ملائكه هم از طرف راست. كار شياطين هميشه فريب دادن است. مخصوصاً هنگام مرگ كه اگر ايمانى هم باشد بدزدند؛ چون ميزان سعادت و شقاوت آخر كار است، همان طورى كه زندگى كرده مى‏ميرد و همان طورى كه مرده زنده مى‏شود (7)، هر آرزويى كه داشته باشى، هنگام مرگ با آن آرزو مى‏ميرى، اگر آرزويت ديدن جمال على (عليه السلام) است، مونست جمالش مى‏باشد، اگر آرزويت هوا و هوس است، آن هنگام نهايت طلوعش مى‏باشد ليكن كسانى كه اهل ايمان شدند خداوند وعده فرموده است كه او را نگهدارد و شيطان را به او دسترس نيست‏ (8).

به ابى زكرياى رازى هنگام مرگش مى‏گفتند بگو: لااله الا الله مى‏گفت نمى‏گويم، حالت غشوه‏اى به او دست داد، پس از اين كه به هوش آمد، گفت: كسى به نظرم آمد كه مى‏گفت: اگر مى‏خواهى خوشبخت شوى، بگو عيسى ابن الله. من گفتم نمى‏گويم. پس از اصرار زياد گفت بگو: لا اله الا الله. گفتم: چون تو مى‏گويى نمى‏گويم. حربه‏اى آمد و او را پرت كرد، حالا كلمه حقه را مى‏گويم، آن وقت شهادتين رابر زبان جارى ساخت و از دنيا رفت.

كسى كه يك عمر از روى صداقت موحد بود، چطور در آن هنگام شيطان بر او مسلط مى‏شود. بلى اگر مدت عمرش را به پيروى از شيطان گذرانده، در آن ساعت هم انيسش شيطان است.

آسانى و سختى جان دادن‏

در روايات و احاديث، تصريحاتى به سختى جان كندن شده است و در بعضى از روايات تشبيه به كندن پوست از بدن زنده گرديده. و در بعضى ديگر است كه اگر سنگ آسيا يا ميخ در قلعه را در چشم بگذارند و آن در به حركت بيايد از سكرت مرگ آسانتر است. و در برخى ديگر از روايات سختى آن تشبيه شده به اين كه بدنى را با قيچى يا اره قطعه قطعه كنند. و از بعضى از محتضرين هم ناراحتى‏هاى فوق العاده مشاهده مى‏شود كه گفتنى نيست.

براى بعضى هم مردن مثل بو كردن بهترين گلهاست‏ (9). در بعضى روايات مى‏فرمايد تغيير لباس كثيف به تميز است و در پاره ديگر تشبيه به برداشتن غلها و بندها از بدن شده است؛ يعنى مرگ، خلاصى پيدا كردن از محبس عالم طبيعت است.

به طور كلى هيچ يك از اين دو قسم جان دادن كليت ندارد بلكه نه هركس اهل ايمان شد آسان جان مى‏دهد بلكه بسيارى از مؤمنين هستند كه لطف خداى متعال شامل حالشان مى‏شود و بعضى از گناهانشان را به سختى جان كندن جبران مى‏فرمايد، با اين كه مؤمن از دنيا مى‏رود ليكن چون بايد پاك برود، او را اصلاح مى‏كنند و نسبت به كفار دهانه آتش و مقدمه عذابشان مى‏باشد (10).

گاه هم مى‏شود كه كفار و فساق، آسان جان مى‏دهند؛ چون اين شخص اهل عذاب است ليكن در عمرش كار خوبى هم كرده، آسان جان مى‏دهد كه حسابش همين جا تصفيه شده باشد؛ مثلا به واسطه انفاقى كه كرده يا كمك به مظلومى كه نموده، در عوض آسان جان مى‏دهد تا ديگر در آخرت، طلبى نداشته باشد؛ چنانچه مؤمن براى پاك شدن از گناه، سخت جان مى‏دهد. در حقيقت براى كافر، جان دادن، اول بدبختى است، چه آسان و چه سخت و براى مؤمن هم نعمت و سعادت است، چه آسان و چه سخت.

بنابراين، به هيچ وجه آسانى و سختى جان دادن نسبت به مؤمن و كافر، نيكوكار و بدكار، كليت ندارد.

در جلد سوم كتاب بحارالانوار، حديث شريفى است كه روزى خاتم الانبياء محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) به ديدن ابن عم گرامى خود على بن ابى طالب (عليه السلام) تشريف آوردند، در حالى كه ايشان چشم درد شديدى داشتند، به طورى كه صداى ناله آقا را بلند كرده بود، با آن كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) كوه صبر بود، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) خبر موحشى به على (عليه السلام) داد كه سختى درد چشم را فراموش فرمود، فرمود: يا على! جبرئيل به من خبر داد كه قبض روح كافر را كه مى‏كنند، عده‏اى از ملائكه عذاب مى‏آيند و با تازيانه‏ها و سيخهاى آتشين جان آنها را مى‏گيرند.

اميرالمؤمنين عرض كرد: يا رسول الله! اين طور جان دادن هم از امت شما هست؟.

فرمود: آرى، سه طايفه از مسلمانان هستند كه اين طور جان مى‏دهند؛ اول: حاكم جور است. دوم: خورندگان مال يتيم. سوم: شاهد ناحق است؛ يعنى كسى كه بر خلاف حقيقت شهادت مى‏دهد (11).

اجمالا از ماست كه بر ماست. هركس آنچه را كرده مى‏بيند، آسان يا سخت جان دادن، نتيجه اعمالمان است.

پناه بر خدا! گاهى ممكن است انسان به واسطه بدى اعمال، بى‏ايمان از دنيا برود (12).

در تذكره‏ها و شرح حالات، ضمن حالات فضيل اياز تايب مشهور مى‏نويسند:

داناترين شاگردانش مريض شد. به حد مرگ رسيده بود. فضيل و عده‏اى به عيادتش آمدند. فضيل سوره يس را شروع به خواندن كرد. اين بدبخت زير دست استادش زد و گفت: نمى‏خواهم قرآن بخوانى! بدبختى كه يك عمر به مسجد، به مدرسه، به مجلس عبادت مى‏آمد، اهل قرآن بود، حالا مى‏گويد نمى‏خواهم قرآن بخوانى و شهادتين را هم نگفت و در همان مجلس مرد.

فضيل از اين قضيه خيلى اندوهناك شد، در گوشه‏اى خزيد و از خانه بيرون نيامد تا اين كه همان شاگرد را در خواب ديد. از او سبب عاقبت به شرى او را پرسيد، گفت: سه چيز در من بود كه بى‏ايمان از دنيا رفتم:

اول: حسد كه نمى‏توانستم كسى را بالاتر از خودم ببينم. آرى، حسد ايمان را چون آتش كه هيزم را مى‏خورد، از بين مى‏برد (13).

دوم: نمامى؛ يعنى ميان مردم را به هم زدن‏ (14). زن و شوهر را از هم جدا مى‏كند، اگر كسى پشت سر ديگرى حرف زد، مبادا تو بروى برايش خبر ببرى كه فلان كس فحشت داد! نه بلكه بر عكس اگر بين دو نفر شكر آب است، بگو فلانى پشت سر تو خوبى‏ات را مى‏گفت، اينجا دروغ عيبى ندارد؛ چون بين دو نفر را اصلاح مى‏دهد. بر عكس نمامى كه بزرگترين عيب است. علاوه بر اين كه كدورت و نفاق را زيادتر مى‏كند، خيال راحت شخص بيچاره را كه برايش خبر آورده از بين مى‏برد، دلش را چركين مى‏نمايد و ايجاد فتنه - كه بدتر از قتل است - مى‏كند (15).

سوم: شرابخوارى است. بلى اين سه گناه بزرگ موجب شد كه كسى كه عالم و فاضل و مدرس و غيره بود، بى‏ايمان از دنيا برود (16).

دوست داشتن مرگ‏

مطلب مهمى كه بايد دانسته شود حب لقاء الله است؛ يعنى مؤمن نبايد از مرگ بدش بيايد و از آن وحشت داشته باشد، نه آن كه آرزوى مرگ كند، يا (پناه بر خدا) خودكشى نمايد؛ زيرا تا در اين عالم است مى‏تواند از گناهان توبه كند و خود را پاك نمايد و بر خيرات خود بيفزايد بلكه هر وقت خداوند مرگ او را خواست، بايد مرگ را در آن حال نعمت بداند؛ زيرا اگر اهل اطاعت خداست، زودتر به دار ثواب مى‏رسد و از آثار حسنه كردارش بهره‏مند مى‏گردد و اگر گنهكار است، به وسيله مرگ، رشته گنهكارى‏اش گسيخته و استحقاق عقوبتش كمتر مى‏شود.

خلاصه، عاقل بايد مرگ را در وقتى كه خدا بخواهد دوست بدارد؛ چون يگانه وسيله رسيدن به تمام سعادت اوست؛ يعنى خلاصى از دار الغرور و رسيدن به دار السرور و ورود بر بساط حضرت آفريدگار و وصال دوستان حقيقى؛ يعنى حضرت محمد و آل اطهارش (عليهم السلام) و ساير ارواح شريفه اخيار و ابرار است.

و همچنين بايد تأخير مرگ و طول عمر را تا اندازه‏اى كه خدا خواهد دوست بدارد، براى اين كه بيشتر بتواند براى اين سفر مبارك و طولانى تدارك ببيند.

مذموم بودن علاقه‏مندى به دنيا عقلا و شرعا

كراهت از مرگ و دوستى ماندن در دنيا به جهت بهره‏مندى از خوشيهاى آن؛ چنانچه حال اكثر مردم است، غلط و بى‏جاست؛ چه عقلا و چه شرعا.

اما عقلا؛ پس اولا خوشى مطلق در اين عالم يافت نمى‏شود، تا صد مشت در دهنى نزند، لقمه‏اى در آن نمى‏گذارد، كدام خوشى است كه صدها ناخوشى و ناراحتى پس و پيش آن را نگرفته باشد؟ اگر جوانى است، پيرى و ناتوانى، پيش آمد قطعى آن است. اگر سلامتى است كه شرط اساسى هر بهره‏مندى از خوشيهاى اين عالم است، در هر لحظه انواع مرضهاى گوناگون آن را تهديد مى‏كند. اگر مال است كه وسيله به خوشيهاست كه به هزاران ناراحتى به دست مى‏آيد و به هزاران آفت محفوف و همراه است و اگر مقام و منصب است كه با هزاران مزاحمت توأم است و از همه گذشته، تمام آنها در معرض فنا و زوال است.

دل بر جهان مبند كه اين بى‏وفا عروس *** با هيچ كس شبى به محبت به سر نكرد

دوستى دنيا صفت كفار و سر هر گناه‏

اما شرعا: قرآن مجيد حب دنيا را يكى از صفات كفار دانسته و فرموده: ...رضوا بالحيواة الدنيا و اطمأنوا بها... (17)..

يعنى: كفار به زندگى دنيوى دلخوش شدند و به آن قرار گرفتند.

و نيز فرموده: ارضيتم بالحيوه الدنيا من الاخره....

يعنى: آيا به جاى حيات هميشگى آخرت، زندگى فانى دنيوى را پسنديده‏ايد.

و درباره يهود مى‏فرمايد: ...يود أحدهم لو يعمر ألف سنة (18)...

هر يك از آنها دوست مى‏دارد هزار سال در دنيا عمر كند.

و آيات قرآن مجيد در اين باره زياد و همچنين اخبار و روايات بى‏شمار است.

در اين‏جا حديث مشهور نبوى (صلى الله عليه و آله و سلم) كافى است كه مى‏فرمايد: حب الدنيا رأس كل خطيئة (19)

يعنى: دوستى دنيا سر منشأ تمام گناهان است.

كراهت از مرگ و گريه بر بستگان‏

از آنچه ذكر شد، دانسته گرديد كه كراهت از مرگ و طلب عمر زياد از جهت دلخوشى به آن و حائل شدن مرگ بين او و آنچه مورد علاقه‏اش است عقلا و شرعا ناپسند است؛ اما اگر كراهت از مرگ و حب دنيا تأخيرش براى اين باشد كه بيشتر تدارك سفر آخرت كند و چون توسط مرگ دفتر اعمال بسته مى‏شود، مايل است ديرتر بميرد تا بيشتر بهره ببرد، بسيار خوب است.

اما ناراحتى و كراهت از مرگ بستگان و دوستان و وحشت و ناراحتى از مرگ ايشان، اگر از جهت مادى باشد غلط و بى‏جاست؛ مثلا گريه كند كه چرا آنها از خوشيهاى اين عالم بريده شده‏اند، يا اين كه خودش از خوشيهاى كه به وسيله او به آنها مى‏رسيد، محروم گرديد، ولى اگر از جهت مفارقت و جدايى باشد، نظير چند همسفر و همخرج كه يكى از آنها جدا شود و زودتر به وطن مألوف برسد قهرا ديگران متأثر مى‏شوند، اگر اين طور باشد، بسيار خوب است، بلكه مستحب است كه براى مؤمن و ابطلاء به مفارقت و دورى او گريه كند، به خصوص در صورتى كه با بودن آن مؤمن، بهتر و بيشتر مى‏توانست تدارك توشه سفر آخرت را ببيند.

بى‏صبرى نتيجه غفلت از آخرت‏

چون بيشتر مردم خصوصا زنها گرفتار حب دنيا هستند، هرگاه كسى از بستگانشان بميرد، سخت ناراحت شده و از پا در مى‏آيند و جزع و بى‏صبرى را از اندازه گذرانيده؛ مانند كسى كه مى‏خواهد هميشه در دنيا بماند و آن كه مرده، نيست شده است، اگر مى‏دانست آن كه مرده مسافرى بوده كه زودتر به وطن رسيده و او هم به زودى به او ملحق خواهد شد، چنين بى‏صبرى نمى‏كرد.

حضرت صادق (عليه السلام)، مرد پسر مرده‏اى را ديدند كه زياد بر مرگ فرزندش جزع مى‏نمود و بى‏صبرى مى‏كرد. امام (عليه السلام) فرمودند: از مصيبت كوچك جزع مى‏كنى و از مصيبت بزرگتر مصيبت آخرت غافلى؟! اگر آماده سفر آخرت خودت بودى و در مقام تدارك آن بر مى‏آمدى، بر مرگ فرزندت اين طور جزع نمى‏كردى، پس به فكر آخرت نبودنت، مصيبتى سخت‏تر است از مصيبت مرگ بر فرزندت (20).

مؤمن از اصل مرگ كه رسيدن به دار ثواب است، خوشحال است ليكن تأخيرش را دوست مى‏دارد تا بندگى بيشترى كند و در عين اين حال، هر لحظه‏اى كه اراده حتمى خداوندى به مردنش تعليق گيرد، راضى و دلخوش است با حسن ظن به خداوند كريم و شوق لقاى دوستانش حضرت محمد و آل او (عليهم السلام).

حضور اهل بيت (عليه السلام) هنگام جان كندن مؤمن‏

در روايات بسيارى ذكر شده كه حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و حضرت على (عليه السلام) و در برخى ديگر، از خمسه طيبه؛ يعنى با حضرت فاطمه و امام حسن و امام حسين (عليه السلام) و در پاره‏اى ديگر، تمام چهارده معصوم هنگام مرگ بر بالين مؤمن حاضرند، البته صورت نوريه آنها و بدن مثالى كه بعدا ذكر مى‏شود.

يكى از اصحاب حضرت رضا (عليه السلام) در حال مرگ بود، حضرت به بالينش تشريف آوردند، در حال سكرات، چشمش روى هم گذاشته بود، عرض كرد: الآن رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و حضرت على (عليه السلام) و حضرت فاطمه و امام حسن و امام حسين (عليه السلام) تا حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) را مى‏بينم و همچنين عرض كرد: آقا! صورت نوريه شما حاضر است‏ (21).

خلاصه، از مسلمات است كه هر كس اهل‏بيت را هنگام مرگ ملاقات مى‏كند و نسبت به اندازه معرفت و محبتش به آنان بهره مى‏برد.

در حديث مشهور حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) به حارث همدانى است كه فرمود: تمام افراد هنگام مرگ مرا ملاقات خواهند كرد؛ چه مؤمن و چه كافر (22).

بلى چيزى كه هست اين ملاقات براى مؤمنين نعمت است و مشاهده جمال دلربايش از هر لذتى لذيذتر است‏ (23) و براى كافر و منافق، مظهر قهر پروردگار مى‏باشد (24).

گزارشهاى پس از مرگ‏

پس از گرفته شدن جان، روح بالاى بدن قرار مى‏گيرد، روح مؤمن را به آسمانها مى‏برند و روح كافر را به پايين مى‏برند. وقتى كه جنازه را حركت مى‏دهند، اگر مؤمن است صدا مى‏زند مرا زودتر به منزلم برسانيد و اگر كافر است مى‏گويد: عجله نكنيد، مرا زود به قبر نبريد، هنگام غسل دادن، اگر مؤمن است، در جواب ملك كه به او مى‏گويد: آيا دلت مى‏خواهد به دنيا برگردى؟ مى‏گويد: نه، ديگر نمى‏خواهم به تعب و سختى دنيا برگردم.

روح ميت، در تشييع جنازه و هنگام غسل، حاضر است. غسال را مى‏بيند. تشييع كنندگان را مشاهده مى‏كند. صحبتشان را مى‏شنود؛ لذا امر شده است كه در اطراف ميت خيلى قال و مقال و صحبتهاى متفرقه نكنند. رفت و آمد زيادى ننمايند بلكه مشغول ذكر و تلاوت قرآن باشند.

پس از اين‏كه او را دفن كردند - به طورى كه بعضى از محدثين از اخبار استفاده كرده‏اند - روح علقه و محبت ديگرى به بدن پيدا مى‏كند. وقتى كه مشيعين و تشييع كنندگان مى‏روند، مى‏فهمد كه او را غريب و تنها رها كرده‏اند، ناراحت مى‏شود.

اولين بشارتى كه به مؤمن در قبر مى‏دهند اين است كه: خدا تو را و تمام تشييع كنندگان تو را آمرزيد.

ضمناً مؤمنين مواظب باشند كه رعايت مراسم مذهبى و مستحبات هنگام احتضار و غسل و كفن و دفن را بنمايند، مخصوصاً مستحب است ولى ميت پس از مراجعت تشييع كنندگان، برگردد و تلقينش را بگويد، اين آخرين تلقين است و قبل از آن هم دو تلقين وارد است؛ يكى در حال احتضار و دوم در هنگام دفن.

سؤال نكير و منكر

از جمله چيزهاى كه بايستى به آن اعتقاد داشت و جزء ضروريات مذهب شيعه است، سؤال منكر و نكير در قبر است. قدر مسلم اين است كه شخص بايد اجمالا عقيده داشته باشد كه در قبر، سؤال و جوابى هست، حالا به چه كيفيت است؟ آيا با اين بدن جسمانى است، يا با بدن مثالى؟ يا مثلا در همين قبر خاكى است يا از روح سؤال كرده مى‏شود و به واسطه علاقه‏اى كه با بدن دارد، اين بدن هم متأثر مى‏شود، يا جور ديگرى است؟

اگر تصور بشود كه ما اينها را كار نداريم؛ زيرا دانستن تفصيل اين امور لزومى ندارد و نيز راهى براى دانستن آنها جز اخبار نيست و در روايات بيان صريحى نرسيده. بلى علامه مجلسى در جلد سوم كتاب بحارالانوار و كتاب حق اليقين فرموده از احاديث معتبر، ظاهر مى‏شود كه سؤال و فشار قبر در بدن اصلى است و روح، به تمام يا بعضى از بدن بر مى‏گردد (يعنى تا سينه يا كمر چنانچه در بعض اخبار است) كه قدرت بر فهم خطاب سؤال و جواب داشته باشد.

چيزى كه بايد بدانيم آن است كه از چه چيز سؤال مى‏شود؟ در قبر از عقايد و اعمال پرسيده مى‏شود، به او مى‏گويند خدايت كه بود؟ پيغمبرت كه بود؟ چه دينى داشتى؟ (اين را از هر فردى، خواه مؤمن، خواه كافر مى‏پرسند، مگر از بچه‏هاى نابالغ و ديوانه‏ها و كم عقلها) اگر داراى عقيده حقه باشد، عقايدش را ذكر مى‏كند و شهادت به وحدانيت پروردگار و رسالت خاتم الانبياء (صلى الله عليه و آله و سلم) و امامت ائمه هدى (عليه السلام) مى‏دهد و گرنه زبانش گنگ مى‏شود. بعضى از ترس به ملكين مى‏گويند: تو خدايى. گاه مى‏گويند: مردم مى‏گفتند محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) پيغمبر است، قرآن كتاب خداست؛ يعنى از عهده جواب بر نمى‏آيند.

خلاصه، اگر توانست جواب دهد، درى از سمت بالا باز مى‏گردد و تا چشم كار مى‏كند به قبرش توسعه مى‏دهند؛ يعنى در عالم برزخ كه تا قيامت طول مى‏كشد، او در گشايش و راحتى است‏ (25) و به او مى‏گويند: بخواب مانند خوابيدن عروس‏ (26) و اگر از عهده جواب بر نيايد، درى از جهنم برزخى به روى او باز مى‏شود و نفخه‏اى از نفخات دوزخ، قبرش را آتش مى‏زند (27).

فايده سؤال و جواب در قبر چيست؟

خدا مى‏داند شخص، مؤمن است يا كافر، نيكوكار است يا بدكار، پس سؤال و جواب براى چه؟!

سؤال و جواب در قبر، ابتداى پيدا شدن نعمت است براى مؤمن. چقدر او مى‏كند و لذت مى‏برد وقتى كه دو ملك با آن قيافه‏هاى زيبا و دلربا مشاهده مى‏كند و آن بوى گل و ريحان بهشتى را كه آنها همراه دارند، استشمام مى‏نمايد؛ لذا نام ايشان براى مؤمن، بشير و مبشر است.

ديگر آن كه خود سؤال و جواب براى مؤمن كيف دارد. بچه‏ها را ديده‏ايد در مدرسه وقتى كه درسشان را خوب خوانده باشند، كيف مى‏كنند كه از آنها سؤال شود تا كمال خود را بروز بدهند، مؤمن هم ميل دارد كه از پروردگارش بپرسند تا با كمال اطمينان به يگانگى پروردگار و رسالت محبوبش شهادت دهد.

هر قدر كه مؤمن از سؤال و جواب لذت مى‏برد و براى او نعمت و ابتداى آسايش است، براى شخص كافر هم ابتداى بدبختى و شكنجه است.

آمدن ملكها براى كافر، موحش و ترسناك است. در روايات است كه آنها هنگام آمدن، صداى رعد مى‏دهند. از چشمانشان آتش مى‏جهد. موهاى آنها روى زمين مى‏كشد. به يك منظره ترسناكى با ميت كافر مواجه مى‏شوند؛ لذا نامشان براى كافر، نكير ومنكر است.

كسى كه يك عمر با خدا كارى نداشته، خدايش را نمى‏شناخته، معلوم است چه بر سرش مى‏آيد. وقتى كه از او درباره خدايش بپرسند، يك عمر خدايش پول بوده، شهرت بوده، رياست بوده، با خداى عالم، كارى نداشته است، تزلزلى در او پيدا مى‏شود كه نمى‏تواند پاسخى بدهد، بعضى از عهده جواب بر مى‏آيند، ليكن در پاسخ سؤال از پيغمبر در مى‏مانند و بعضى هم در ساير عقايد حقه، برخى هم از عهده جواب نسبت به عقايد بر مى‏آيند ليكن در پاسخ اعمال، در مى‏مانند.