بحثى پيرامون معاد
(تفسير آيات سوره قيامت)

آيه‏الله حاج شيخ‏اسماعيل صالحى مازندرانى
تحقيق و تنظيم : محمد على صالحى مازندرانى

- ۵ -


نمونه هايى از زنده شدن موجودات‏

زنده شدن زمين و گياهان‏

يكى از نمونه‏هايى كه قرآن كريم را به عنوان زنده شدن مردگان مطرح مى‏كند، براى اين كه از اين راه، منكران را راهنمايى كند، مسأله زنده شدن زمين است. در سوره مباركه حج مى‏گويد: وترى الارض هامده فاذا أنزلنا عليها الماء اهتزت و ربت و أنبتت من كل زوج بهيج * و أن الساعه آتيه لاريب فيها و أن الله يبعث من فى القبور (100). اينجا ذات اقدس حق يك مثال عينى مى‏زند و يك نمونه‏اى را مطرح مى‏كند كه انسان لااقل درهر سال يك بار مى‏بيند كه چگونه مرده، زنده مى‏شود. مى‏گويد با چشم خودت مى‏بينى، اين ديگر فكر كردنى و انديشيدنى نيست كه بگويى فكرم ضعيف و انديشه‏ام، قاصر است، بلكه اين ديدنى است و آدم با چشمش مى‏بيند و به رأى العين، مشاهده مى‏كند. در فصل زمستان، قبل از رسيدن بهاران، زمين را مى‏بينى كه هامده است. زمين هامده يعنى زمين خاموش، سرد و بى‏روح، زمين خشك و بدون نبات و گياه و بدون سبزه و چمن، و بدون گلهاى رنگارنگ، يعنى زمين يخ زده و افسرده كه حالت انقباض و گرفتگى و جمع شدن و انجماد پيدا كرده است. مى‏گويند: همدت النار، نارهامده يعنى آتشى كه خاموش و فسرده شده، و شعله آن فروكش كرده است.

مى‏گويد: اين را كه با چشمت مى‏بينى. درست است كه اينجا، قيامت را با چشم سر نمى‏توانى ببينى، درست است كه الان توان ندارى معاد و روز رستاخيز را با چشم سر ببينى، اما اين يكى زير پايت است، زمين هست و مركب توست و تو سوار بر اين مركب هستى، اين يكى گهواره‏ات هست، چون زمين مهد و گهواره‏اى است كه انسانها در اين گهواره پرورش مى‏يابند و زندگى مى‏كنند. اين در مرئى و منظر و در چشم‏انداز تو است. مى‏بينى وقتى كه زمستان مى‏شود، هامده است، يعنى مانند آن چاهى است كه آب جوشانش بخشكد و از نبع و جوشش و رويش و حيات و توليد و زايايى ندارد، يا مانند كارخانه‏اى است كه موقتاً موتورش كار نمى‏كند تا توليد حرارت و گرما بكند كه رويشها و جوششها شروع بشود. فاذا أنزلنا عليها الماء اهتزت و ربت و أنبتت من كل زوج بهيج (101) اين آيه خيلى لطيف، دقيق، ظريف و زيبا مى‏گويد و سرشار از نكات و لطائف است. زمين در زمستان مانند آدمى است كه غش مى‏كند و ضعف برمى‏دارد و بى‏حس و بى حال مى‏شود، بدنش نقش زمين مى‏شود، ولى در عمق و كمون ذاتش، روان و رمق و جان هست و نفس به آرامى و سختى مى‏آيد و مى‏رود. يك مقدار آب سرد روى صورت انسان غش كرده و بى حال شده، مى‏پاشيد، كم‏كم تكان مى‏خورد، چشمش را باز مى‏كند و از آن حالت بيرون مى‏آيد.

اهتزت اهتزاز، يعنى به سختى تكان خوردن. ديده‏ايد كه وقتى به آدم بى حال و از حال رفته، آب مى‏پاشيد، تكانى مى‏خورد، حركتى مى‏كند، دست و پايى مى‏زند و كم‏كم چشمانش را باز مى‏كند و حالتش عادى مى‏شود. خدا مى‏گويد: ما باران را از آسمان، روى چهره و صورت زمين، ريختيم و اين زمين مرده غش كرده و افسرده و بى‏رمق، يكباره تكان شديدى خورد. آب باران بهارى مانند همان آب خنك پاشيده روى صورت انسان غش كرده است. اين زمين هم غش مى‏كند، اين زمين هم از حال مى‏رود، چون مرتب در تلاش و تكاپو و فعاليت و حركت است، لذا خزان دارد و پير مى‏شود، بعد هم زمستان مى‏آيد كه ديگر مى‏ميرد. مرگ يقه‏اش را مى‏گيرد و بى‏حال مى‏ماند. آن وقت دست قدرت و توانمند بارى تعالى، آب باران را رويش مى‏پاشد و يكباره اين زمين تكان مى‏خورد. شنيده‏ايد كه مردم هم مى‏گويند، از زمستان چهل و پنج روز كه بگذرد، زمين نفس مى‏كشد، يا مى‏گويند درختان تا يك موعد مقرر خوابند كه اگر اينها را بكنى و جايى بكارى، و چون هنوز تكان نخورده‏اند، ريشه مى‏گيرند، ولى بعداً همين درختان خوابيده را كه بيدار مى‏شوند، اگر بكنى و بعد بكارى، به سختى در مكان جديد ريشه مى‏گيرند. اين نفس كشيدن و تكان خوردن، همان فرهنگ قرآن است كه در زبان مردم هم هست. زمين تكان شديد مى‏خورد و از آن خواب، بيدار مى‏شود، گويا شوكه مى‏شود، همان‏گونه كه زلزله آن را تكان مى‏دهد، كه البته آن تكان شايد ويرانگر و كوبنده و ويران كننده است، اما تكانى كه آب باران بهاران مى‏دهد، سازنده است، نه سوزنده و ويران كننده.

بعد و ربت، وقتى تكان خورد، از آن حالت انقباض و گرفتگى و فشردگى بيرون مى‏آيد، تخلخل و انبساط و گستردگى پيدا مى‏كند. اگر زمستان بشود و هوا سرد و سرماى سوزان باشد، زمين جمع و بسته مى‏شود. خود آدم اگر در زمستان، وسائل گرما نداشته باشد، بدنش جمع مى‏شود، بعد كه گرما بخورد، باز مى‏شود. به اين حالت، تخلخل مى‏گويند. سرما كه بخورد، فشرده و جمع مى‏شود كه به اين حالت تقابض مى‏گويند. ربت از ربا است. ربا به همان زياده مى‏گويند. اين زمينى كه كوچك شده بود و خودش را در اثر سرما جمع كرده بود، شاخ و شانه‏اش را سرما فرو برده و شكسته بود، حالا باز مى‏شود و زياده پيدا مى‏كند و گسترده مى‏شود. تربيت نيز از همين ريشه است، تربيت از همان ربا است، يعنى آدم يك بچه‏اى را تحت نظر بگيرد و او را بپروراند و رشدش بدهد، هم رشد كمى و هم رشد كيفى.

و ربت اين تكان مى‏خورد، بعد باز مى‏شود، أى: زادت و ارتفعت، بالا مى‏آيد و يك مقدار جان مى‏گيرد. اين زمينى كه استراحتش را كرده، حالا قوى، پرنشاط و پر قدرت شده است.

و انبتت روياندن، همان زايش و توليد است، يعنى اين زمين حالا به آسانى تولد مى‏كند، گلهاى زيبا، مانند: لاله، سنبل، ريحانه، چمن، سبزه و درخت از درون خودش بيرون مى‏دهد.

اهتز از خواب بيدار مى‏شود و تكان مى‏خورد و ملتهب مى‏شود، و ربت يعنى از حالت بستگى و خمودى و خاموشى و افسردگى و بى‏حركتى بيرون مى‏آيد، حركت مى‏كند و يك مقدار باز مى‏شود، و أنبتت يعنى بعد از استراحتها و خوابها، حالا زايش دارد. زايش زمين در بهاران، گياهان و نباتات است.

و أنبتت من كل زوج بهيج اين آيه مى‏گويد: زمين مرده بود، خواب عميق آن را گرفته بود، حالا مى‏بينى كه يكباره آب بهاران روى صورت زمين ريخته و زمين زنده شد.

قصه حضرت ابراهيم (عليه السلام)

مطلب را با ذكر حديثى از امام صادق (عليه السلام) درباره شدن موجودات ادامه مى‏دهيم. اين حديث را هم عامه و علماى اهل سنت نقل كرده‏اند، كه نقلشان به ابن عباس منتهى مى‏شود، و هم خاصه و اماميه نقل كرده‏اند.

صاحب تفسير شريف قمى از پدرش ابراهيم، از ابن ابى عمير، از ابى‏ايوب، از ابى‏بصير از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده است.

تفسير عياشى هم از ابابصير، از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده است.

علامه بزرگوار طباطبايى (قدس الله نفسه الزكيه) در جلد دوم تفسير اميزان هم اين حديث را نقل كرده و در آن‏جا هم به تفسير على بن ابراهيم قمى اشاره كرده و هم به تفسير عياشى، و فرمودند كه اين حديث به طريق مختلف از عامه هم نقل شده است. (102) البته اين نقلى كه كرده‏اند به عنوان شأن نزول آيه 260 از سوره مباركه بقره است: واذقال ابراهيم رب أرنى كيف تحيى الموتى قال أولم تومن قال بلى و لكن ليطمئن قلبى قال فخد أربعه من الطير فصرهن اليك ثم اجعل على كل جبل منهن جزءاً ثم ادعهن يأتينك سعياً و اعلم أن الله عزيز حكيم.

روايت اين است كه: ان ابراهيم نظر الى جيفه على ساحل البحر. حضرت ابراهيم خليل (على نبينا و آله و (عليه السلام)) به ساحل يك دريابى عبورشان افتاده بود. بعد چشمشان دركنار ساحل دريا به يك جيفه و لاشه و مردارى افتادكه تأكلها سباع البحر. بعضى از نويسندگان نوشته‏اند كه قسمى از اين جيفه در آب بوده، و بخشى هم خارج از آب بوده است. دريا هم درندگان و جانوران مختلفى دارد كه جزء سباع البحر هستند، مقابل سباع البر.

دسته‏اى از اين لاشخورهاى دريا شروع كردند به خوردن و بلعيدن آن ثم يثب السباع بعضها على بعض فيأكل بعضها بعضاً. ديده‏ايد كه اگر يك لاشه و مردادى باشد، لاشخوران و مرده خورها، وقتى دور آن جمع مى‏شوند،، چه بسا ممكن است با هم درگير بشوند و با هم منازعه و مشاجره كنند. وثوب به معناى جستن است، يثب بعضها على بعض يعنى اين لاشخورها آمدند و بعضى روى شانه بعضى ديگر، جستى زدند و سوار شدند. فيأكل بعضها بعضاً. بعد از آن كه اين جيفه را خوردند، شروع كردند به خوردن يكديگر، بعضى از اين درندگانى كه قويتر و نيرومندتر بودند، ضعيف‏ترها خوردند.

در ميان درندگان هم ضعيف، پايمال است. در ميان انسان‏هايى كه تاج كرامت انسانى به سر دارند، ضعيف هم پايمال است. اين لاشخورها همين كار را كردند و كنار اين جيفه و مردار جمع شده و با هم درگير شدند. اهل دنيا هم در حقيقت همين طور هستند، و كنار يك لاشه و مردار گنديده جمع مى‏شوند. يك مقدار كه مى‏خورند، بعد با هم درگير مى‏شوند و شروع مى‏كنند به خوردن و بلعيدن يكديگر. اين چند مليتى (اورپا و آمريكا) ديده‏ايد كه چگونه انسانهاى زيادى را بلعيدند و از بين بردند و عده ديگر را هم كه ناتوان كرده بودند، به دست صدام خونخوار پليد سپردند، كه او هم فوج فوج از اينها را كشت و بلعيد. طعمه (كه گاهى مردار و حيوان ميته است و گاهى حيوان مذكى و ذبح شرعى شده) موجب مى‏شود كه عده‏اى كنارش جمع بشوند و با هم درگير بشوند. ممكن است جيفه (متاع دنيا)، سمت، مقام، قدرت، رياست و حاكميتى باشد كه عده‏اى در كنارش جمع مى‏شوند و با هم درگير مى‏شوند و يكديگر را مى‏بلعند و از بين مى‏برند. جيفه ممكن است كه نفت باشد. در اين جنگ نفت، جيفه نفت است كه نفت خورها و لاشخورها و لاشخورها دور آن جمع شدند. واقعاً چند مليتى آمدند آن جنايات عظيم را كنار اين جيفه (نفت) به راه انداختند.

حضرت ابراهيم ديد كه بعضى از اين درندگان، شروع كردند به خوردن بعضى ديگر. فتعجب ابراهيم ايشان با دقت و ديده عبرت كه اين صحنه را تماشا فرمود، شگفت زده شد، فقال: يا رب أرنى كيف تحيى الموتى.

حالا حضرت ابراهيم (عليه السلام) عرض كرد: خدايا نشانم بده. نمى‏خواهم براى من فلسفه بگويى، نمى‏خواهم براى من برهان حكمت، عدالت، حركت، حقيقت و امثال اينها را اقامه كنى، نمى‏خواهم دليل بياورى كه عقل من را اشباع كنى. من از جهت عقل اشباع شده هستم، زيرا پيغمبر و نبى و رسول بود، اولوالعزم بود، ابراهيم بت شكن و خليل الرحمان بود و از جهت دليل، معلوم است كه براى اعتقاد به معاد نيازى به اقامه برهان ندارد. او آمده كه مردم را به توحيد و معاد معتقد بكند و ديگر نيازى ندارد خوش از طريق برهان، معتقد به معاد بشود. أرنى يعنى نشانم بده، اين صحنه احيا و زنده كردن مردگان را، البته نه اصل احيا، بلكه كيفيت احيا و نحوه زنده كردن و آن مرحله اجرايش كه چطور مردگان را زنده مى‏كنى.

فقال الله: أولم تؤمن؟ خدا فرمود: اى ابراهيم! مگر مسأله احياء موتى را باور ندارى؟

قال: بلى عرض كرد كه باور دارم و لكن ليطمئن قلبى عقلم آرام است، قوه عاقله و انديشه‏ام آرام است و فكرم با برهان آشنا است و كاملاً اشباع و سيراب شده است. مى‏خواهم قلب و روح و روانم آرام بگيرد، و مطلب در ذهنم جا بيفتد كه ديگر خلجانات مختصر، و خطورات عابر و زودگذر، در حريم روح من پيدا نشود. مى‏گويند: أرض مطمئنه يعنى اين زمين، زمين مطمئنى است، زمينى است كه يك مقدار فرورفتگى دارد طورى كه اگر بارانى ببارد، در آن انفخاض و فرورفتگيش مى‏ماند و آنچه را كه بر او ببارد نگاه مى‏دارد. طمأنينه در نماز يعنى سكوت و آرامش خاطر در بدن، طورى كه تعادل داشته باشد و موقع نماز مضطرب نباشد كه به اين سو و آن سو برود. اطمينان قلب هم يعنى آرامش خاطر.

قال: فخذ أربعه من الطير خدا فرمود: چهار تا از پرندگان را بگير، بعد فصرهن اليك سراينها را ببر و بعد سرهايشان را يك گوشه‏اى بگذار، و بدنهايشان را قطعه قطعه كن، آنها را خرد كن و به شدت بكوب، تا مخلوط شوند و به صورت يك معجون در بيايند، بعد فرمود: ثم اجعل على كل جبل منهن جزءاً اين معجون را كه اجزاء و ذرات بدن چهارنوع از پرندگان است، چند قسمت كن و هر قسمتى از آن را روى يك كوه بگذار، قم ادعهن يأتينك سعياً و اعلم ان الله عزيز حكيم سپس اين پرندگان را با نام و اسم بخوان، بعد اينها سريع به سوى تو مى‏آيند و بدن و اسكلتشان ساخته مى‏شود و به سر، ملحق و متصل مى‏شود و دوباره همان پرنده اول مى‏شوند. فأخذ ابراهيم (103) ابراهيم خليل چهارنوع پرنده را گرفت: الطاووس يكى طاووس بوده كه مى‏گويند اين پرنده مظهر خودنمايى است و تنها جايى را كه سعى مى‏كند مستورو مخفى نگاه بدارد، پايش هست، چون مى‏گويند پاى طاووس پاى زشتى است، ولى بقيه جاهايش، به خصوص پرهايش خيلى زيباست. والديك يكى ديگر هم خروس است، كه خروس هم مى‏گويند مظهر مسأله جنسى است. و الحمام سومى كبوتر بوده كه مى‏گويند بازيگر است، دائماً بازى مى‏كند و مى‏گردد. و الغرب چهارمى كلاغ بود، كه مى‏گويند مظهر هوش است.

اين كار را ابراهيم خليل كرد، بعد هم سر اينها را بريد، بدنهايشان را قطعه قطعه كرد، بعد اينها را كوبيد و مخلوط نمود و به صورت يك معجون درآورد كه در اين معجون، هم ذرات بدن طاووس است، هم ذرات بدن خرس و كبوتر و كلاغ. اين معجون را چند قسمت كرد و هر قسمتى را روى يك كوه گذاشت. بعد سر اين چهار پرنده را آويزان نگاه داشت، و يكى يكى از اين چهار پرنده را به نام، صدا كرد. ناگهان ديد كه همان ذرات به هم آميخته و به صورت پودر و معجون در آمده، هر كدام از ذرات ديگر جدا شده و بعد اين ذرات به هم پيوند خورد و متصل شد و به صورت بدن و اسكلت اوليه درآمد، بعد هم بدنهايشان به همان سرها ملحق شد.

اشاره‏اى به شبهه آكل و مأكول‏

از آن چه در ذهن شريف حضرت ابراهيم (عليه السلام) بوده به شبهه تعبير كرده‏اند، حتى در تفسير الميزان هم به شبهه تعبير شده است. آن و هم و پندار و تخيلى كه در حريم جانش پيدا شده بود كه ايشان را وادار كرده بود كه اين درخواست را از خدا بكند كه رب أرنى كيف تحيى الموتى، اين است كه چون ديده بود كه مردار آنجا افتاده است، بخشى از بدن آن در آب است، كم‏كم متلاشى مى‏شود و ذرات بدنش در آب دريا با آن امواجى كه دارد، به يك سو مى‏رود، و پخش مى‏شود و بخشى از آن را به صحرا و بيابان مى‏برد، و بخش ديگر هم در شكم اين درندگان و لاشخورها مى‏رود، تازه برخى از لاشخورها بعضى ديگر را خورده بودند. حيوان مرده‏خوار، مرده را خورده بود، بعد رقيبش، خود او را خورده بود. بنابراين بعضى از ذرات بدن اين جيفه، توى دريا رفت، بخشى هم با طوفان و باد در فضا گم شد، بخش ديگر هم به بيابان و صحرا برده شد، بخش ديگر هم در شكم اين لاشخورها و درندگان رفت و جزء بدن آن‏ها شد، چون غذايى كه انسان و يا حيوان مى‏خورد، بعد از طى مراحلى، جزء بدن آن خورنده و آكل مى‏شود. و لذا در ذهن حضرت ابراهيم (عليه السلام) خلجان شد كه كيفيت زنده كردن اين مردار، چطور است؟ چگونه خداوند، مرده را زنده مى‏كند؟ چگونه اين اجزاى به فضا و دريا و صحرا رفته و پريشان و آشفته و پراكنده و به اين سو يا آن سو رفته، دوباره جمع مى‏شوند، به هم مى‏چسبند. توده انباشته و مجموعه‏اى مى‏شوند و بعد دوباره زنده مى‏شوند. بالاخره در ذهن شريف ايشان اين بود كه اين اجزاء تميز ندارند تا يك‏جا جمع شده و حيات و زندگى مجدد وارد آن اسكلت مركب از اين اجزاء بشود.

شبهه آكل و مأكول، در بحث معاد شبهه معروفى است كه اجمالاً اين است كه بعضى از ذرات اين جيفه را آن درندگان و لاشخورها خوردند، بعد از خوردن و هضم كردن، آن اجزاء، جزء بدن حيوان آكل و خورنده شد، آن وقت چگونه مى‏شود خدا اين دو حيوان، يعنى آكل (خورنده) و مأكول (خورده شده) را، تاماً و كاملاً احيا كند؟ براى اين كه اگر بخواهد آكل را زنده كند، بعضى از اجزاء مأكول در بدن اين است، پس مأكول ناقص مى‏ماند. و اگر بخواهد مأكول را بدون آكل، احيا بكند، بايد يك مقدار از اجزاى مأكول را كه در بدن آكل است، به مأكول بچسباند، و لذا آكل ناقص مى‏شود. البته اين شبهه در اين آيه و دستورى كه خداى متعال به ابراهيم خليل (عليه السلام) داده، رسماً مطرح نيست، گرچه آن دستور العمل، هم شبهه اول را حل مى‏كند و هم شبهه دوم را. (104) عمده اين است كه اجزاء پريشان، افشان، متفرق، پراكنده و از هم دور شده، چگونه دوباره يكجا جمع مى‏شوند، و يك توده و مجموعه‏اى را تشكيل مى‏دهند تا حيات وارد آن بشود. البته ابراهيم خليل، شبهه‏اى به آن معنى نداشت و فقط مى‏خواست كيفيت و نحوه زنده كردن مردگان را با چشم ببيند، و لذا گفت: رب أرنى كيف تحيى الموتى و عرض نكرد رب أرنى احياء الموتى، يعنى اصل زنده كردن مرده را از خدا درخواست نكرد، يا درباره اصل معاد از نظر برهان و دليل عقلى و حكمى و فلسفى، كمبودى نداشت كه بخواهد دوباره از طريق برهان و دليل، مطلب را بفهمد. ايشان نبى و رسول بود، اولوالعزم و قهرمان توحيد بود و مردم را به سوى مبدأ و معاد دعوت مى‏كرد. صحبت أرنى و ارائه است، يعنى نشان دادن يك واقعيت و حقيقت كه آدم با چشم، آن را ببيند تا روح و قلبش آرام بگيرد. ارائه يعنى به رويت رساندن مسأله، كه در اينجا كيفيت احياء مردگان و چگونگى زنده كردن مرگان است. بنابراين هم اصل معاد حل بود و جا ندارد كه بگوييم مسأله معاد از جهت حجت و برهان براى ابراهيم خليل، حل نبوده، زيرا اگر حل نبود، يا ابراهيم خليل در مسأله معاد مقلد بوده و تقليداً معاد را پذيرفته بود كه با شأن ايشان مناسبت ندارد، يا مسأله معاد را بدون استناد به يك برهان متقن قبول كرده بود، يعنى با يك فكر سازمان نيافته غيرمنطقى و غيربرهانى پذيرفته بود، كه اين هم با شأن ابراهيم خليل تناسب ندارد. صحبت ارائه است، مى‏خواهد كيفيت زنده كردن مردگان را با چشم ببيند كه با دستورى كه ذات مقدس متعال دادند، كيفيت را هم ملاحضه كرد و آن آرامش خاطر و طمأنينه قب را با اين ديدن پيدا كرد.

مراتب يقين‏

الف: مرتبه علم اليقين‏

بسيارى از حقائق و واقعيات است كه انسان، چه بسا ممكن است به كمك عقل و دليل و برهان به آن مسائل برسد و آن‏ها را درك بكند و از نظر عقلى نسبت به آن مسائل اشباع بشود، اما درك كردن، غير از ديدن و ديدن هم غير از رسيدن است. ممكن است انسان يك حقيقت را از نظر فكرى و عقلى درك بكند اما با چشم سر نبيند. اين، علم اليقين مى‏شود.

ب: مرتبه عين اليقين‏

گاهى با چشم سر همان حقيقت را مى‏بيند، اما آن حقيقت را درون جانش ندارد و در عمق روحش داراى آن حقيقت نيست و با آن حقيقت، رابطه تنگاتنگ درونى ندارد. فقط از دور و با چشم سر آن حقيقت را مى‏بيند و آن را معاينه و مشاهده مى‏كند، اما در عين حال واصل نيست.

يعنى آن حقيقت را ندارد. اين، عين‏اليقين مى‏شود.

اولى علم اليقين مى‏شود كه آن حقيقت را با فكر و انديشه مى‏بيند و به آن مى‏رسد. دومى عين اليقين مى‏شود كه آن حقيقت را با چشم سر مشاهده مى‏كند و مى‏بيند.

ج: مرتبه حق اليقين‏

مرتبه سومى هست كه انسان به حقيقت مى‏رسد و اصل مى‏شود، نه تنها عالم و متفكر و عاقل، و نه فقط مشاهد و مرائى، بلكه واصل و نائل است، يعنى آن حقيقت را در وجود خودش، به تمام و كمال دارد. اين مالك و دارا است، نه عالم و دانا، و نه رائى و بينا. اين، حق اليقين مى‏شود.

ممكن است ما سالها و در جلسات گوناگون، درباره يك حقيقت بحث كنيم، سخن بگوييم، نقض و ابرام داشته باشيم، تحقيق كنيم و تجزيه و تحليل گسترده گسترده و وسيع از خود نشان بدهيم، اما رب محقق لايكون متحققاً يعنى بسيارى از محققين و انديشمندان هستند كه با انديشه قوى و نيرومندشان درباره مسائل و معارف حقه قرآنيه تحقيق دارند، اما خودشان متحقق به آن حقيقت نيستند و آن حقيقت را در درونشان ندارند. محقق هست، اما متحقق نيست. و چه بسا ممكن است كسى متحقق به يك حقيقتى باشد، اما محقق نباشد، يعنى به او انديشمند و حكيم و عارف و عالم نمى‏گويند، اما درون خودش، همان حقيقت را كه حضرات محققين در طول عمرشان درباره آن، كار فكرى و علمى كردند، دارد. عمده مشكل در معارف حقه قرآنيه، و در مبدأ، معاد، برزخ و قيامت، مسأله تحقق است نه تحقيق. مسأله دارا شدن و رسيدن و وصول است، نه درك كردن و يافتن عقلى و فكرى. مرحله علم و شناخت گرچه مشكل است اما انسان مى‏تواند با خواندن، عالم و دانا شود، اما دانا شدن غير از دارا شدن است بعد از مرحله عالم شدن، تازه ابتداى حركت و جهش معنوى است، چون مراحل رشد و تكامل معنوى و روحى انسان پنج مرحله است.

منازل معنوى انسان

اول - منزل عرفان‏

منزل اول، علم و معرفت و شناخت است، و بعد از اين، چهار منزل ديگر هم هست كه صعب العبورند و رسيدن به آنها كار بسيار دشوار و مشكلى است. خيلى‏ها استعداد خوب و عقل و شعور كافى دارند، و امكانات درست و مختلف دارند و مشغول خواندن مى‏شوند و بعد از مدتى عالم و بلكه اعلم مى‏شوند، اما بعد از عالم شدن كه مرحله عرفان، شناخت و علم است، چهار مرحله وجود دارد.

دوم - منزل حركت‏

منزل دوم، سعى و كوشش و تلاش و حركت و هجرت است. زيرا علم بدون معلوم و عرفان بدون معروف، معقول نيست. حتماً يك حقيقتى هست كه شما به آن حقيقت پى برديد، و به آن عالم و عارف شديد. حقيقت ثابت و حقى هست. حالا بعد از علم چه بايد بكنيم. آيا بعد از علم، حالت ايستائى و وقوف است؟ يا بعد از علم و شناخت، پر كشيدن، خيز برداشتن، حركت كردن و اوج گرفتن است به سوى آن معلوم و معروف و آنچه را كه شناختيد و نسبت به آن آگاهى پيدا كرديد؟ حالا نبايد اينجا بايستيد و از دور تماشا كنيد. بايد آماده شويد و حركت را شروع كنيد و خيز برداريد و هجرت كنيد و در واقع از منزل علم و معرفت بريده شويد. چون علم و معرفت، مقصود اصلى نيست. بلكه علم، عرفان، فقه، تفسير قرآن و درس و بحث حوزوى وسيله‏اند. شما به وسيله علم، بايد به سوى معلوم و محبوب و مطلوب پرواز كنيد. به اين مى‏گويند حركت، سعى، تلاش، هجرت، و مهاجرت. از اينجا بايد كنده شويد و پر بكشيد تا به سوى مطلوب و محبوب برويد، وگرنه كسى كه در منزل علم بماند، علمش براى او بت مى‏شود. اين مشرك و بت پرست مى‏شود. چون بت هم دو قسم است. هم بت مادى داريم، مانند بتهاى بى جان عصر جاهلى و بتهاى جاندار عصر علم (همين شرق و غرب و ابر قدرتهاى كه الان براى خيلى‏ها بت هستند) و هم بت معنوى داريم. خود عرفان مى‏شود بت. اگر شماى عارف، به عرفانت بنازى و غرق در ديدن عرفانت بشوى و عارف را (كه خودت باشى) ببينى و عرفانش را، عالم را (كه خودت باشى) ببينى و علمش را، مشرك مى‏شوى. علم، طريق است. علم، چراغ است. علم، راه است نه هدف. لذا بوعلى در اشارات، جلد سوم، نمط نهم، فى مقامات العارفين مى‏گويد: اشاره: من ءاثر العرفان، فقد قال بالثانى اگر كسى عرفان را براى عرفان انتخاب كند، و علم را براى خود علم بخواهد، به علمش بنازد، به عرفان و فلسفه و حكمتش بنازد، اين مشرك و بت پرست است. بتش، ثانى (يعنى بت عرفان و علم) است كه در مقابل اول (يعنى خدا) مى‏باشد.

علم را به شما نداده‏اند كه سر به سر خودش بگذاريد و به خودش بنگريد و به خودش بنازيد، بعد هم فخر و مباهات كنيد، بلكه علم، چراغ است. آدم با چراغ كه بازى نمى‏كند. آدم در چراغ، خيره نمى‏شود. انسان موقعى كه چراغ دستش است، اصلاً متوجه چراغ نيست، بلكه متوجه راهى است كه با نور چراغ مى‏خواهد آن را ببيند و از آن راه هم مى‏خواهد به هدف برسد. عرفان، چراغ است. حكمت، چراغ است. علم، چراغ است. بنابراين اگر كسى به خود چراغ خيره بشود و متوجه خود چراغ بشود، قائل به دوم شده، يعنى مشرك است. در مقابل خدا، بت و معبودى را هم انتخاب كرده كه عرفانش است. بنابراين بايد از منزل اول كه منزل عرفان است، پر بكشيد و به منزل دوم برويد.

حقيقت هجرت‏

اين مرحله (هجرت)، كار بسيار سنگين و دشوارى است، گفتن هجرت آسان است. سخن از هجرت به ميان آوردن، آسان است نوشتن كتاب درباره هجرت، آسان است. آدم. فن نويسندگى ياد مى‏گيرد، معلومات هم دارد، قلم را برمى‏دارد و درباره هجرت، مسائلى را مى‏نويسد. منبر رفتن، بحث كردن و تحقيق كردن در مورد هجرت، آسان است. اما به دست آوردن واقعيت و حقيقت هجرت، آن حقيقتى كه بايد در عمق جان انسان باشد، مشكل است.

و من يخرج من بيته مهاجراً الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله (105) هجرت، گاهى مادى است، يعنى هجرت زمينى و هجرت زمانى. از تهران هجرت مى‏كند به قم، از قم هجرت مى‏كند به مشهد، از مشهد هجرت مى‏كند به مكه، اما حقيقت هجرت، هجرت معنوى است.

و من يخرج من بيته: بيت دو گونه است. يك بيت منفضل و محسوس مى‏باشد، كه همان خانه انسان است و از آجر، خشت و گل، آهن و گچ و آهك است. آدم مى‏تواند از خانه‏اش بيرون بيايد، و به شهر ديگرى برود، اين هجرت، آسان است و خيلى مشكل نيست، گرچه دل كندن از منزل و بريدن از مسكن و آشيانه يك مقدار دشوار است، اما در عين حال آسان است.

يك بيت هم بيت متصل است، كه همان بدن ما است. عمده اين است كه انسان بتواند از اين خانه، دل بكند و هجرت كند. قوى‏ترين بتها همين بت است. چه كسى است كه از جسم عزيزش، از قيافه و صورت و چهره خويش، دل بكند و اين بت تن را رها كند. اگر انسان از بيت متصل، هجرت نكند، محال است كه بتواند از بيت منفصل هجرت كند. اگر خانه تن و بت تن را رها نكند، اين خانه مجلل و با شكوه و زيباى سنگى و ظريف خارجى را اصلاً نمى‏تواند رها كند. اول بايد از خانه تن و از بت بدن و صنم جسد خودش هجرت كند و دل بكند و بيرون بيايد. از اين كه بيرون بيايد، ديگر كار آسان است، و از آن خانه مجلل و با شكوه ماديش هم مى‏تواند بيرون بيايد. آن موقع از بت مقام، به آسانى مى‏تواند دل بكند. وگرنه آن كسى كه در بت خانه و بت تن، محبوس است، عاشق تنش است، عاشق چشم و ابروى خودش است، نمى‏تواند از خانه‏اى كه اين تن بايد در آن بياسايد و زندگى كند، دل بكند.

مادر بتها بت نفس شماست   ز آن كه آن بت مار و اين بت اژدها است

و من يخرج من بيته مهاجراً الى الله و رسوله مهاجر به سوى خدا و رسول، اول بايد هجرت معنوى بكند، آن هم از بت تن، بعد هجرت زمينى و زمانى كند، يعنى برود جبهه، برود مكه، مدينه، مشهد، كربلا.

پس اين مرحله شناخت و عالم شدن گرچه مشكل است، خيلى‏ها عمرى خواندند و واقعاً عالم شدند، عالمى نامى، عالمى بسيار قوى و فوق‏العاده، ولى از منزل دوم، تلاش و حركت حقيقى شروع مى‏شود. چرا بعضى‏ها در نظام جمهورى اسلامى (كه امروز روز دوازدهم فروردين و روز جمهورى اسلامى است) توانسته‏اند در ايام و سنين نوجوانى، شربت شهادت بنوشند، به جبهه بروند و كشته بشوند، در درگيرى با منافقين و گروهكها و ملحدين كشته بشوند، همان‏هايى كه ما به آنها مى‏گوييم بچه، چون سن و سالشان پايين است، اما امام خمينى (ره) به آنها بچه نمى‏گويد، بلكه مى‏گويد (106): اينها مصداق كامل ايثار، خلوص و اخلاص، فداكارى و عشق به خدا هستند. (چه بسا انسان عالم است، ولى عاشق نيست). امام (ره) به همين‏ها مى‏فرمايند كه بسيج، شجره طيبه (تعبيرات ايشان حساب شده است) و درخت تناور است، نه نهال كوچك كه تازه مى‏خواهى آن را بكارى كه كم‏كم رشد كند، بلكه درخت تناور و پر ثمر است كه شكوفه‏هاى آن، بوى بهار وصل و طراوت يقين و حديث عشق مى‏دهد. اين سخن است، آدمى كه به هيچ قدرتى غير از قدرت الهى، در طول حياتش، توجه نداشت، انسان بزرگى كه از منزل علم و عرفان و فقاهت و اجتهاد و مرجعيت، پركشيد و اوج گرفت و رفت به سوى محبوبشان كه ذات مقدس باريتعالى باشد، و در اين منزل علم و عرفان نماند، اين منزل وسيله هست، رساله، تقليد، تدريس، تعليم، تربيت، حكمت و عرفان، وسيله‏اند. اينها منزل اولند، نه اين كه مقام باشد كه انسان آن‏جا رحل اقامت بيندازد، بلكه اينها معبر و گذرگاهند. ايشان كه در زندگى باكسى تعارفى نداشت، اهل مجامله نبود، اهل تملق نبود. به همين بچه‏ها و اينهايى كه منزل علم اصطلاحى را طى نكرده بودند و حتى ابتدايى‏ترين مسائل علمى را هم نخوانده و نديده بودند، مى‏گويد مصداق كامل ايثار هستند، مصداق كامل خلوص، فداكارى، و عشق به خدا و شجره طيبه‏اند.

اين تعبير قرآن كريم است: كشجره طيبه أصلها ثابت و فرعها فى السماء توتى أكلها كل حين باذن ربها (107).

ديشب در مدرسه علميه امام صادق (سلام الله عليه) خدمت آن برادران طلبه رزمى تبليغى ايام جنگ بودم. اين چهره‏ها را كه ديدم جداً حالى پيدا كرده بودم. اينها همانهايى هستند كه امام درباره‏شان مى‏گويند: شجره طيبه و درخت تناور و پرثمر است كه شكوفه‏هاى آن، بوى بهار وصل مى‏دهد، بوى طراوت يقين مى‏دهد، بوى حديث عشق مى‏دهد. اين بچه‏هايى كه در انقلاب به شهادت رسيدند، چه بسا در منزل اول، مثل خيلى از ما، كار نكرده بودند. اولين كارى كه كردند بت تنشان را شكسته‏اند و خودشان را رها كردند. بعد هم به سوى خدا و رسول خدا رفتند. و براى تثبيت اين نظام جمهورى اسلامى و تحكيم پايه‏ها و اركان حكومت اسلامى (كه الان بحمدلله شجره طيبه و درخت تناورى شد كه آوازه‏اش شرق و غرب را پر كرده) از صنم و بت و بيت تنشان هجرت كردند. بعضى‏هايشان خانه‏اى نداشتند، جز خانه تن (خانه متصل) خانه منفصل نداشتند، يا اگر داشتند، خانه‏هاى محقر بود. از اين خانه كه انسان بگذرد، از آن خانه منفصل به آسانى مى‏گذرد، و آن‏ها گذشتند، كه خيلى‏ها، بت‏شان همان بچه‏هايشان است. سخت به آنها وابستگى دارند و نمى‏توانند از اين عزيزانشان يك روز دل بكنند. اينها دل كندند، بچه‏هايشان را رها كردند. همه بتها را شكستند. اولين بت، بت نفس است كه اگر آن را بشكنى، فتح باقى مانده خاكريزها و بتها و در هم كوبيدنشان، خيلى ساده و آسان است. به سوى خدا رفتند. هم در اوج انقلاب خيلى‏هايشان شربت شهادت نوشيدند، هم بعد از پيروزى انقلاب به جبهه رفتند، هشت سال جنگيدند، سينه سپر كردند و شربت شهادت نوشيدند، خيلى‏ها هم مجروح و جانباز و معلول شدند، و خيلى‏ها هم اسير شدند.

اين بسيجيان از بيتشان هجرت كردند، و الا اگر كسى از اين بيت (بيت متصل)، نتواند دل بكند (كه دل كندن از اين بيت و صنم تن، كار مشكلى است، من دارم مى‏گويم، اما خيلى مشكل است) از بيت منفصل هم نمى‏تواند دل بكند. اينها از اين بت تن، دل كندند و در جوار خدا اقامت گزيدند و آنجا را به عنوان وطن اختيار كردند، عند ربهم يرزقون (108).

علتش اين بود كه اينها امامى داشتند كه او هم امام الهجره و امام المهاجره (امام خمينى ره) بود، هم امام العلم بود و در منزل اول به حد امامت رسيد و امام العلم و الفقه، امام الاجتهاد، امام الفقاهه، امام العرفان، امام التفسير، امام الحكمه و الفلسفه شد. در اين منزل خواند و به حد امامت رسيد. سپس امام المهاجره، امام الحركه و امام النهضه شد. كار كرد، زحمت كشيد، خودسازى كرد، سالهاى سال در شهر مقدس قم به خودسازى مشغول بود. بعد هم در نجف و در هجرتهايى كه داشت، بعد امام المهاجره، امام المهاجرين، امام البسيجيين، امام الشهداء، امام المعلولين و المجروحين (جانبازان انقلاب اسلامى و دفاع مقدس) شد. چون امام اينطور بود، ديگران هم دنبال ايشان رفتند، ألا و ان لكل مأموم اماماً يقتدى به ويستضى بنور علمه (109) بين مأموم و امام بايد يك سنخيتى باشد. خيلى‏ها ممكن است سنگ امامت و رهبرى و امام را به سينه بزنند و تحت لواى امامت و ولايت و رهبرى جمع بشوند، امام آنى كه مسانخ با امام هست، كارش مشكل است. بين امام و مأموم بايد سنخيت باشد.

روز بسيار با عظيمتى است، هم ميلاد مسعود امام مجتبى (سلام‏الله عليه) است، و هم روز جمهورى اسلامى. با هجرت و مجاهده امام راحل و روحانيت و علماى گرانقدر اسلام و حوزه‏هاى علميه و با ايثار و فداكارى نيروهاى مسلح و بسيجيان و سپاهيان و نيروهاى نظامى و انتظامى و با استقامت و ايثار امت حسن (عليه السلام) در اين روز متولد شد، اما نگذاشتند امامت ايشان هم كه متولد شده بود، بماند و رشد كند، نگذاشتند كه امامت امام حسين (سلام‏الله عليه)، امامت امام سجاد، امامت امام باقر (صلوات‏الله عليهم اجمعين) و... پا بگيرد، اما بحمدلله تعالى بعد از طى قرونى، دوباره در چنين روزى، ولايت و امامت نظام جمهورى اسلامى و حكومت اسلامى دوباره متولد شد، و بحمدلله پاگرفت و جا افتاد.

اميدوارم كه اين حكومت، شجره طيبه و درخت تناور و پرثمرى باشد كه توتى أكلها كل حين باذن ربها.

سه منزل ديگر ماند، ما در منزل اول و دوم مانديم و هميشه هم درمانده‏ايم. از خدا مى‏خواهيم كه در اين منازل پنجگانه رشد و تكامل و تعالى انسانى دست ما را بگيرد كه به آخرين منزل آن، يعنى منزل امامت و رهبرى، برسيم. واجعلنا للمتقين اماماً (110).

از خداى متعال مى‏خواهيم كه همه‏مان را موفق بدارد براى خاطر خدمت خالصانه و صميمانه به اسلام عزيز، مسلمين سراسر جهان، مستضعفين عالم و خدمت به نظام جمهورى اسلامى و خدمت به مقام شامخ و والاى امامت و ولايت و رهبرى، ان‏شاءالله تعالى.

خلاصه كلام:

بيان شد كه معاد و مسأله زنده شدن انسان پس از مردن يك مسأله ممكن و شدنى است و هيچ دليل و سندى در امتناع و استحاله اين مسأله نداريم، و نظائر و نمونه‏هايى را هم مطرح نموديم. بنابراين لازم است كه به سراغ برهان قضيه، يعنى برهان عقلى برويم، الا اينكه قبل از بيان برهان عقلى براى اثبات ضرورت و حتميت مسأله معاد (بعد از اثبات امكان) مناسب ديدم كه در جلسه امروز مقدمه اشاره‏اى كنم به اين مسأله كه معمولاً آشنايى و آگاهى و ارتباطمان با حقائق جهان هستى و نظام خلقت و به طور كلى با مسأله مبدأ، معاد و مابين مبدأ و معاد، و اساساً آشنائى و ارتباطمان با كليه مسائل علمى و نظرى، طبق معمول و در درجه اول، از راه شناختن و به دست آوردن و درك كردن ماهيات اشياء است. به اين معنى كه ما به وسيله طرق مختلفى كه در اختيار داريم، در درجه اول مى‏توانيم ماهيات و حدود اشياء و اندازه‏هاى واقعيات خارجى را (البته اندازه‏هاى فلسفى، نه اندازه‏هاى رياضى و طبيعى) به دست بياوريم. به تعبير ديگر: مى‏توانيم تا حدودى به چيستى اشياء پى‏ببريم. آسمان چيست؟ ماهيتش كدام است؟ خورشيد چيست؟ ماه چيست؟ و يا ماهيت و چيستى انسان، چه مى‏باشد؟ ماهيت درخت چگونه است؟ چيستى ماه چگونه است؟ و همين طور ملك، فلك و جن و امثالش. نوعاً سر و كار ما با حقائق جهان، در همين محدوده خلاصه مى‏شود. ما با متن اشياء خارجى، كمتر در تماس هستميم، بلكه تماس علمى، ارتباط فكرى و ارتباط و آشنايى نظرى و فلسفى با حقائق اشياء، امكان ندارد. نمى‏توانيم متن و عمق واقعيت اشياء خارجى را،، چه اشياء مادى و اشياء مجرد، چه اشياء ثابت و چه اشياء سيال، چه آسمانى و چه زمينى، به وسيله فكرمان شكار بكنيم. امكان ندارد كه حقيقت و هويت و واقعيت اشياء، از خارج بيايند و در محور فكر و ذهن و نفسمان قرار بگيرند. كارى كه مى‏توانيم بكنيم اين است كه مثلاً حدود انسان را به دست آوريم و بگوييم: حيوان ناطق. يعنى موجود زنده اى كه درك و فكر و انديشه‏اى دارد، يا مثلاً مى‏گوييم ملك يك موجود نورانى و مجرد است. درباره ذات اقدس حق و درباره ذات اقدس حق و درباره كليه مسائل و حقائق جهان هستى، وضع‏مان همين است. يعنى فقط مى‏توانيم به وسيله علم حصولى و علم بسيار كم‏رنگ و تاحدودى ضعيف، ماهيات اشياء را شكار كنيم و در محدوده ذهنمان وارد نمائيم. تازه در بسيارى از مسائل، به ماهيات اشياء علم و يقين نداريم و نمى‏توانيم نسبت به ماهيات اشياء، خودمان را به گونه‏اى آماده كنيم كه نسبت به آنها قاطع بشويم و يقين و جزم پيدا بكنيم. گاهى ممكن است در اين سير فكرى و علمى، به درجه قطع و يقين هم نائل بشويم، ولى غالباً علممان محدود، و دانشمان قاصر و اندك است، همانگونه كه قرآن كريم مى‏فرمايد: ماأوتيتم من العلم الا قليلاً (111).

اولين كارى كه مى‏توانيم در رابطه با حقائق عالم انجام بدهيم، قدم علمى و فكرى و سير علمى در نظام خلقت، در محدوده قدرت و توانمان است. آنچه مى‏خواستم قبل از رفتن به سراغ براهين بيان كنم، اين است كه اين قدم اول كه قدم علم و فكر و سلوك علمى است، دردى را دوا نمى‏كند و مشكلى را حل نمى‏كند. درد بشريت است، با اين سلوك علمى و قدم اول فكرى، به طور كلى حل نمى‏شود. شما ديده‏ايد و تجربه كرده‏ايد و آنهايى را كه در اين مسير، ساليان متمادى كار علمى كرده‏اند، ديده‏ايد. سالهاى سال، درس توحيد گفته‏ايم و درس توحيد خوانده‏ايم. همين درس توحيد را براى عده‏اى گفتيم، اما درد روحى و فكرى و آن درد بى توحيدى يا شرك، با اين خواندن و گفتن، دوا و درمان نشد. سالها خوانده‏ايم و گفته‏ايم: قل اللهم مالك الملك توتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك على كل شى‏ء قدير (112) اين، همان درس توحيد است، همان زمزمه و خواندن درس توحيد است. گفتيم اى خدا! همه خير، خوبيها، فضيلتها و كمالها در قبضه قدرت توست. هم فكرش را كرديم و به عملش رسيديم، و هم كلامش را بارها بر زبان جارى كرديم و گفتيم: انك على كل شى‏ء قدير، يعنى هيچ كس غير از تو كاره‏اى نيست. هيچ كس غير از تو قدرتى ندارد. هيچ كس غير از تو، مستقلاً خيرى ندارد تا به اين و آن اعطاء كند. اين را خوانديم اما عملاً ديده‏ايم كه اين خواندن، كارايى ندارد. اين خواندن، توانايى ندارد. اين خواندن و گفتن، سازندگى ندارد، در مقام عمل، چشممان به خير اين و آن است، و متوقع هستيم كه از آن ناحيه يا از اين ناحيه، از آن سو يا از اين سو، خيرى به ما برسد. در حالى كه اين توقع در ما ايجاد شد، از آن قدرت لايزال ابدى، غافل مى‏شويم. يا خوانده‏ايم كه قدرت تامه مطلقه در اختيار خداست و كسى غير از خدا مستقلاً قدرتى ندارد، اما در مقام عمل، ديده‏ايم كه يا پناهنده مى‏شويم به پرچم شرق، يا پناهنده مى‏شويم به پرچم غرب. يا متوقع هستيم كه قدرت غربى به كمكمان بيايد يا منتظر هستيم كه قدرت شرقى ما را دريابد. مى‏خوانيم: بيدك الخير، درسش را هم مى‏گوييم، بحثش را هم مى‏كنيم، دهها برهان بر اين مطلب اقامه مى‏كنيم، الا اينكه از نظر علمى، گرفتار شرك و دوگانه پرستى هستيم، يا شرك مثنى (شرق و غرب) يا شرك مثلث، همان‏طور كه قبل از انقلاب در همين مملكت، يك شرك مثلثى همه جا به چشم مى‏خورد (خدا، شاه، ميهن) كه اين سه چيز، كنار هم بود، سالها درس معاد گفتيم و درس معاد خوانديم و روايات معاد را بازگو كرديم، توضيحشان داديم و تفسيرشان كرديم، اما در مقام عمل مى‏بينيم كه عمل ما، عمل آن انسانى است كه از معاد غافل است و خبر از معاد ندارد.

بنابراين آنچه كه مى‏تواند كاساز باشد، فقط سلوك فكرى و علمى و عقلى و برهانى نيست. البته مى‏توانيم براهين قاطعه زيادى براى ضرورت و حتميت معاد اقامه كنيم، اما اين، قدم اول است. سالها درس عدالت داده‏ايم و درس عدالت خوانده‏ايم، كتابهاى گوناگون درباره عدالت اجتماعى نوشته‏ايم، بحثهاى زيادى پيرامون عدالت كرده‏ايم، و داد عدالت هم داده‏ايم، سخن از عدالت گفته‏ايم، اما اينها بحث و بررسى هست، اينها نظر و فكر و انديشه هست كه در مقام عمل چه بسا ممكن است كارساز نباشد. درس امانت گفته‏ايم، درس طهارت گفته‏ايم، درس عبوديت و بندگى داده‏ايم، درس اخلاق گفته‏ايم و پيرامون اخلاص، فكر كرده‏ايم. سوره اخلاص را بارها خوانده‏ايم قل هوالله أحد * الله الصمد...، اينها خواندن و گفتن و انديشيدن و سير فكرى هست و اين قدم اول و مرحله و منزل اول است، ولى آنچه كارساز و انسان‏ساز است و مى‏تواند انسان را با حقائق هستى، يعنى با هستى‏ها (نه چيستى‏ها) و با واقعيات (نه مفاهيم و ماهيات) آشنا كند، منازل بعدى است.

منزل دوم، بعد از منزل علم و عرفان و فكر، منزل حركت و هجرت است، اينجا صحبت از فكر و علم و بحث و تحقيق و تجزيه و تحليل علمى نيست، اينجا سخن از عمل است، سخن از هجرت و حركت و تلاش است، سخن از عمل است، سخن از هجرت و حركت و تلاش است، سخن از عبوديت و بندگى و اطاعت اموار و احكام الهيه است، عبدى أطعنى حتى أجعلك مثلى (113). اگر شخصى در جهان معاصر، حكيم بى مانند و بى‏همتا باشد، ولى اين مسائل را كه اشاره مى‏كنم، نداشته باشد، خداگونه و پيامبرگونه و فرشته‏گونه نمى‏شود. منزل بعدى، هجرت است كه اين منزل با عمل، راه مى‏افتد و سامان پيدا مى‏كند. فكرها شد، انديشه‏ها انجام گرفت، و حالا در مقام عمل، انسان ناچار است كه با نفس اماره و سركش حيوانيش مخالفت بكند، جهاد اكبر كند و هواى نفس خودش را مهار كند، با اميال نفس سركش خودش مخالفت كند و رو به سوى خدا برود، رو به سوى معاد و روز رستاخيز برود، رو به سوى پاكى برود، رو به سوى عدالت و امانت حركت كند و رو به سوى حقيقت راه بيفتد، و الا سالها بنشيند و فكر كند و بينديشد و تحقيق كند و در تحقيقش بماند، هرگز خداگونه نمى‏شود و نمى‏تواند مثل خدا باشد.