موضع گيريهايى تابناك
گذرى كوتاه به رويدادها
بنى اميّه خاندانى بودند كه نسبشان از طريق اميّة بن حرب، به قريش مى رسيد.
اينان در زمان جاهليّت با بنى هاشم سر ستيز و دشمنى داشتند،تا آنكه پيامبرصلى
الله عليه وآله به تبليغ رسالت اسلامى در ميان مردم بر انگيخته شد.
اين قبيله، سر سختانه با رسالت پيامبر به مبارزه برخاست، امّا سر انجام در برابر
امواج نيرومند آن به زانو در آمد و تا مدّتى تسليم آن شد.
پس از رحلت پيامبرصلى الله عليه وآله و رويدادهاى تكان دهنده و سختى به وقوع
پيوست.
بنى اميّه اميدى به بازگشت به صحنه سياسى نداشتند تا آنكه خلافت به عثمان رسيد.
آنگاه بود كه آنان بارقه اى اميدوار كننده يافتندوبه تعقيب آن پرداختند.
تقدير خواست كه عثمان كشته شود همچنان كه تاريخ مقدّر كرد كه پسران عموى او به
خونخواهى او برخيزند.
از اين لحظه تاريخ بنى اميّه درحكومت اسلامى آشكار مى شود.
معاويه با امام على عليه السلام، خليفه شرعى، به بهانه گرفتن انتقام خون عثمان،
به ستيزه برخاست و چون ياران فراوانى به گرد خود جمع كرد،خويشتن را خليفه مردم
اعلام كرد و سپس پيشتر رفت و گفت: من وفرزندانم پادشاهيم ومردم بندگان ما هستند و
پست تر از ما.
سلسله بنى اميّه بر مردم حكم مى راندند.
بنابر اين كه صاحب اختيارآنانند ومردم بايد فرمانبردار آنها باشند وگرنه شمشير و
انواع و اقسام قتل و شكنجه در انتظار آنان است.
انقلابهايى از سوى مردم در مخالفت آشكار با اوضاع تيره زمان صورت پذيرفت و اگر
چه تمام آنها به شكست انجاميد، ريشه هاى آنهاباقى ماندند تا بار ديگر قوّت بگيرند و
مردم را در راه انقلاب هدايت كنند.
تقريباً تمامى اين انقلابها به انگيزه خونخواهى امام حسين عليه السلام فرزنددخت
گرامى رسول اللَّه صلى الله عليه وآله ، كه براى احياى حقّ، با باطل به ستيزبرخاست
و به فجيع ترين شكل به شهادت رسيد، صورت مى گرفت.
امّا بنى عبّاس فرقه اى بود كه خود را به عموى پيامبر منتسب مى كرد.
اين گروه سوابق غير قابل توجهى در تاريخ مبارزه با سياست حكومت بنى اميّه
داشتند، امّا همين سوابق غير قابل اعتنا، ويژگى و اعتبارى در ميان مردم مخالف با
سياست امويّان براى آنها به ارمغان آورده بود.
سال انقلاب فرا رسيد و انقلاب نماينده خود را به خراسان يعنى تقريباًآخرين نقطه
از ديار اسلام، جايى كه ياران انقلاب حضور داشتند، گسيل كرد تا انقلاب را در وقت
معين خود، آشكار سازند.
ابو مسلم خراسانى فردى بود كه به ضرورت دگرگون ساختن اوضاع،به هر طريق كه باشد،
ايمان داشت و جز اين امر به چيزى ديگر معتقدنبود.
در واقع اين باور او را كور و كر ساخته بود و همين اعتقاد راسخ،موفقيّت وكاميابى
بنى عبّاس را در انقلابشان نسبت به ساير مخالفان بنى اميّه، فراهم مى ساخت.
زيرا انقلابيون غالباً از دست يازيدن به محرّمات و لو اينكه پيروزى آنها هم منوط
به همين محرّمات باشد، خوددارى مى ورزيدند در حالى كه ياران و هوا خواهان بنى اميّه
از هيچ اقدامى كه به سلطه آنها كمك مى كرد و يا دشمنانشان را طعمه مرگ و نابودى مى
ساخت فرو گذار نمى كردند بنابر اين اگر گروهى باهمين شيوه به مبارزه با آنها برمى
خواست، احتمال پيروزى دو طرف در اين نبرد برابر بود.
ابو مسلم در ميان منتسبان به نهضت نوين عبّاسى شخص منحصر به فردى نبود بلكه
بيشتر رهبران اين نهضت نظير و هم طراز وى بودند آنان در راه رسيدن به سرورى و حكومت
هيچ مانعى نمى شناختند و تمسّك به هر كارى را براى رفع موانع، روا و مجاز قلمداد مى
كردند.
ابو مسلم از كوفه، مركز رهبرى نهضت، دستوراتى را دريافت كرد كه در يكى از
قسمتهاى آن چنين آمده بود: همانا تو مردى از ما، اهل بيت، هستى.
وصيّت مرا حفظ كن.
به اين قبيله از يمن توجّه داشته باش و با آنان همراه شو و از پس آنان مسكن بگير
و ربيعه را در كارشان متّهم ساز، امّا در باره مضر بدان كه آنان نخستين دشمنان
هستند، پس به هر كس مشكوك شدى او را بكش و اگرمى توانى كارى كنى كه در خراسان كسى
به عربى سخن نگويد، اين كار راانجام ده و هر جوانى كه )قامتش( به پنج وجب مى رسد و
به او ظنين شدى به قتلش رسان و با اين پير مرد، سليمان بن كيد، مخالفت مكن و
ازفرمانش سر متاب و چون كار بر تو دشوار شد از طرف من تنها به او بسنده كن.
والسلام.
ابو مسلم بخصوص احتياج به دريافت چنين اوامر و وصايايى نداشت،زيرا چنان كه گفته
شد وى مردى بى نهايت خونريز بود.
وى چه بسيار ازرهبران مخالفان را به خانه
خويش مهيمان كرد و آنگاه آنان را به خيانت كُشت و يا چه بسيارى مردان صالح و
نيكو كار را امان داد، امّا پس از آن امان نامه خود را نقض كرد.
و به سختى به قتلشان رساند.
بى گناهان بسيارى به دست ابو مسلم كشته وحرمتهاى بسيارى بدون دليل به دست او
دريده شدند و.
و.
رهبران كوفى نيز در ارتكاب جنايت دست كمى از ابو مسلم نداشتند.
آنان با مردى از بنى هاشم به نام محمّد بن عبداللَّه(8) بيعت كردند.
چون فرصت را مناسب ديدند، انقلاب را به سرقت بردند و آن را به انحصارخويش در
آوردند وبه ياران و ياوران خويش و حتّى به مؤسس انديشه انقلاب (ابو مسلم) سخت
گرفتند و با كسى كه اندكى قبل با وى دست بيعت داده بودند، از در خلاف در آمدند
و اورا گرفتند و به خيانت كشتند.
اين همان ابو مسلم، پايه گذار حكومت عبّاسيان است كه منصور به اوخيانت مى
كند و او را به بدترين شكل به قتل مى رساند.
همچنين وى در حقّ عيسى بن موسى خيانت مى كند و او را از منصب ولايت عهدى كه
روزى به عنوان تقدير از خدمات گرانقدر وى به او اعطاكرده بود، بر كنار مى كند.
بنى عبّاس همچنين در حقّ كسانى همچون ابو سلمه خلال، يعقوب بن داوود، فضل بن
سهل، جعفر برمكى، يحيى حسنى و.
كه خدمات شايانى براى حكومت آنان انجام داده بودند و مى بايست از آنان
تقديروسپاسگزارى مى شد، خيانت روا داشتند.
موضع امام صادق برخى بر اين باورند كه عصر امام صادق عليه السلام مناسب ترين
ومساعدترين دوران ها بود.
اگر امام دست به ايجاد يك انقلاب مذهبى حقى مى زد كه طى آن خلافت به كسى كه
شايستگى عهده دارى آن را از نظر خداورسولش داشت، برمى گشت.
چرا كه اين عصر، دوره تحوّل وبسيارحساسى در تاريخ اسلامى به حساب مى آمد كه
در آن پرده هايى كه زمان بر روى واقعيّتها و حقايق دينى كشيده بود كنار رفته
بود، امّا واقعيّت غيراز اين ادّعاست.
واقعيّت آن است كه امام صادق حتّى يك روز هم نتوانست در صحنه سياسى دعوت خود
را اظهار كند.
امويّان، چنان كه گفتيم، از هيچ گونه جنايتى در راه خاموش ساختن آتش انقلاب
مخالفانشان باك نداشتند در حالى كه آن حضرت هرگز در راه حقّ به باطل پناه نبرد
و براى اجراى عدل و داد از ظلم و ستم يارى نجست.
بنى عبّاس هم نه خوش كردارتر از برادران اموى خود بودند و نه براى استحكام
بخشيدن به پايه هاى حكومت خود از امويّان در خونريزى ونيرنگ بازى خوددارتر.
از همين رو بود كه آنان توانستند حكومت بنى اميّه را به سختى در هم بكوبند و
بدين سان حكومت بنى اميّه با باطل درهم كوفته شد و ميان اين دو طايفه معارضه
گرديد.
همچنين، بنى عبّاس از هر حركتى براى دعوت بنى هاشم سود جستندواز نارضايتى
عمومى اى كه طالبيون به وجود آورده بودند، بهره بردارى كردند وپيوسته آرزوها و
آرمانهاى بزرگ مردم را در گوش آنان بازمى خواندند.
از همين رو برپايى يك انقلاب شيعى امكان پذير نبود.
بخصوص انقلابى كه در آن از ريختن خونهاى بى گناهان و دريدن حرمتهاى مقدّس،
خود دارى شود.
يكى از دلايل نبود امكانات قيام درعصر عبّاسيان اين است كه طايفه اى از پسر
عموهاى امام چه در عصرايشان و چه بعد از آن، انقلاب كردند، امّا به موفقيّت دست
نيافتندوسرنوشت آنان همان سر نوشتى بود كه پدرانشان در عصر امويّان با آن رو به
رو گشتند.
با وجود اين موارد، امام صادق عليه السلام در انديشه استحكام پايه هاى
انقلابى فكرى بود كه به انقلابى سياسى نيز ختم مى شد.
اين مقصود با نشرو گسترش بى پرده و روشن حقايق دينى و تاريخى كه منجر به
ايجادفضايى شايسته براى كاشتن تخم انقلاب فكرى و سياسى مى شد، به دست مى آمد،
تا آنجا كه مطرح شد امام موسى بن جعفرعليه السلام، فرزند بزرگوارامام صادق،
همان قائم آل محمّد است!! اين مسأله در حقيقت تعبيرى بود از باز گرداندن حكومت
غصب شده وحقّ پايمال شده آل محمّدصلى الله عليه وآله به آنان، زيرا شيعه از
رهگذر اين امر از رعايتها و توجّهات گسترده اى كه در دگرگون ساختن اوضاع سياسى
تأثيرات بزرگى داشت، بر خوردارگشتند، امّا هوا خواهان و پيروان نهضت شيعى با
افشاى اين راز و اين نقشه به نهضت خيانت كردند و نتيجه آن شد كه امام كاظم عليه
السلام را دستگيركردند و براى سالهاى بسيار در بند انداختند و بدترين شكنجه
هاومصيبتها را در حقّ شيعه روا داشتند.
امّا روح انقلابى كه امام صادق آفريده بود، همچنان تا پس از مرگ هارون
الرشيد، در زمان امام رضا نوه امام ششم، روشن و پاينده بود و به اعلان ولايت
عهدى آن حضرت كه در واقع راهى مستقيم براى باز گرداندن خلافت به فرزندان على
عليه السلام بود، منجر شد.
ولى تقدير آن بود كه امام رضا پيش از مرگ مأمون به شهادت رسد.
به هر حال امام
صادق در سالهايى كه پس از پدرش امامت مسلمين راعهده دار شد، فضايى صالح و آماده
براى انقلاب خلق كرد.
از اين روطبيعى بود كه دستگاه حاكم اجازه ندهد كه آن حضرت به آرامى نقشه
خودرا عملى سازد وراهى را كه مى خواهد طى كند.
اگر چه وى هيچ گاه مستقيماً با دستگاه حكومت به معارضه بر نمى خواست، زيرا
قطع روابطامام با عبّاسيان هشدارى بد براى آنان و برانگيزنده خشم سرشار و
زوروقهر شديد آنان بر وى بود.
يك بار منصور از امام صادق خواست تا همچون ائمه جور، با او هم ركاب شود.
وى به امام پيغام داد: چرا همچون ديگر مردمان دور و بر مارا نمى گيرى؟ امام
صادق به او پاسخ داد: "ما چيزى نداريم كه به خاطر آن از تو بترسيم و چيزى نزد
تو نيست كه ما را تمنّاى آن باشد و تو نه در نعمتى هستى كه تو را به خاطر آن
تهنيت گوييم و نه در مصيبتى كه به خاطر آن تو را تسليّت دهيم.
پس مانزد تو به چه كار آييم؟".
منصور به امام نوشت: با ما همراه شو تا نصيحتمان گويى.
حضرت به او پاسخ داد: "هر كه دنيا را خواهد تو را نصيحت نمى گويد و هر كه
آخرت راخواهد با تو مصاحبت نمى جويد".
منصور با خواندن اين پاسخ گفت: به خدا سوگند او تفاوت منازل دنياخواهان و
آخرت جويان را در نزد من بخوبى آشكار ساخت.
اكنون كه از توضيح خطوط گسترده سياست امام صادق در بر خورد باحكومتهاى هم
عصرش فراغت يافتم، شايسته مى بينم كه برخى از سختيهاوفشارهايى كه از ناحيه
دستگاه حاكمه بر حضرت يا بر برخى از يارانش،آن هم تنها به جرم حقّ خواهى و حقّ
گويى آنان، وارد شد اشاره كنم.
- سفاح، امام صادق را از مدينه به حيره انتقال داد تا در آنجا بتواند اورا
به قتل برساند، امّا خداوند امام را از شر او آسوده ساخت.
- پس از سفاح، زمان منصور فرا رسيد.
او دوازده سال به آزار و اذيت امام عليه السلام پرداخت و او را هفت بار به
مدينه و ربذه و كوفه و بغداد انتقال داد، امّا هر بار منصور او را مى طلبيد و
براى دلجويى حضرت به ايراد عذرو بهانه مى پرداخت و با خوارى مى رفت و امام صادق
نيز به خوبى وخوشى باز مى گشت.
در اينجا بى مناسبت نيست كه براى آگاهى خوانندگان گرامى جزئيات برخى از اين
احضارها را كه در اوايل و اواخر خلافت منصور انجام پذيرفته باز گو كنيم تا
بخوبى شدّت اختلاف و كيفيّت آن، ميان منصوروامام صادق روشن شود:
1 - سيد بن
طاووس به نقل از ربيع، دربان منصور، آورده است كه گفت: چون منصور حج گزارد،
احتمالاً در سال 140 يا 144 هجرى، وبه مدينه رسيد، شبى را بيدار ماند.
آنگاه مرا طلبيد و گفت: اى ربيع همين الآن به سرعت و از كوتاه ترين راه برو
و اگر مى توانى تنها بروى، اين كاررا كن تا نزد ابو عبداللَّه جعفر بن محمّد
برسى.
به او بگو كه پسر عمويت به تو سلام مى رساند واز تو مى خواهد كه همين حالا
به سويش آيى.
پس اگراو ]امام صادق عليه السلام [اجازه داد كه با تو بيايد، رخ بر زمين نه
و اگر باآوردن عذر و بهانه از آمدن خود دارى ورزيد در اين باره اختيار را به
خود او واگذار، و اگر تو را فرمود كه در آمدن به نزد او تأنى جويى آسان بگير و
كار را سخت مكن و قبول عفو كن و در گفتار وكردار تندى وخشونت به خرج مده.
ربيع گويد: من بر در سراى امام آمدم و آن حضرت را در خلوت خانه اش يافتم و
بدون اذن ورود، درون خانه شدم.
او را ديدم كه گونه هايش را - به حال سجده - بر خاك گذارده.
وكف دست خود را به سوى آسمان برده، در حالى كه آثار خاك بر چهره و دستان او
نمايان بود.
شايسته نديدم كه لب به سخن بگشايم تا آنكه او از نماز و دعا فراغت يافت
وچهره اش را برگرداند.
گفتم: سلام بر تو اى ابو عبداللَّه.
فرمود:سلام بر تو برادرم.
چرا اينجا آمدى؟ عرض كردم: پسر عمويت به تو سلام رساند و چنين و چنان گفت.
اوبا شنيدن سخنان منصور فرمود: واى بر تو اى ربيع! (أَلَمْ يَأْنِ
لِلَّذِينَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ
مِنَ الْحَقِّ وَلاَيَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِن قَبْلُ
فَطَالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ(9)).
"آيا هنگام آن فرا نرسيد كه مؤمنان دلهاشان به ياد خدا و آنچه از حقّ
فروفرستاده، خاشع گردد و همچون كسانى كه پيش از اين كتاب داده شدندنباشند.
پس مدّت بر آنان دراز شد و دلهايشان سخت گرديد.
" (أَفَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرَى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنَا بَيَاتاً وَهُمْ
نَائِمُونَ * أَوْ أَمِنَ أَهْلُ الْقُرَى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنَا ضُحىً
وَهُمْ يَلْعَبُونَ * أَفَأَمِنُوا مَكْرَ اللَّهِ فَلاَ يَأْمَنُ مَكْرَ
اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخَاسِرُونَ(10)).
"پس آيا مردم شهرها از آن ايمنند كه شبانگاه كه در خوابند عذاب ما آنها
رافراگيرد؟ وآيا مردم شهرها از آن ايمنند كه روز در حالى كه به بازى
مشغولندعذاب ما آنها را در بر گيرد؟ پس آيا از مكر خدا ايمن شدند؟! پس جز گروه
زيانكاران از مكر خدا احساس امنيّت نمى كنند.
" به خليفه بگو السلام عليك و رحمة اللَّه وبركاته.
آنگاه دو باره قصد نماز و
توجّه كرد.
عرض كردم: آيا پس از سلام عذر يا پاسخى هست؟ فرمود: آرى.
به او بگو: (أَفَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّى * وَأَعْطَى قَلِيلاً وَأَكْدَى
* أَعِندَهُ عِلْمُ الْغَيْبِ فَهُوَ يَرَى * أَمْ لَمْ يُنَبَّأْ بِمَا فِي
صُحُفِ مُوسَى * وَإِبْرَاهِيمَ الَّذِي وَفَّى * أَلاَّ تَزِرُ وَازِرَةٌ
وِزْرَأُخْرَى * وَأَن لَّيْسَ لِلاِْنسَانِ إِلَّا مَا سَعَى * وَأَنَّ
سَعْيَهُ سَوْفَ يُرَى (11)).
"پس آيا ديدى كسى را كه پشت كرد و اندكى انفاق كرد و آنگاه بكلّى امساك كرد،
آيا علم غيب نزد اوست و او بيناست يابد آنچه در صحف موسى است آگاهى نيافته و هم
در صحف ابراهيم وفادار كه هيچ كس بار گناه ديگرى را بر نمى كشد وبراى آدمى جز
آنچه خود تلاش كرده، چيز ديگرى نيست.
" وما اى خليفه به خدا سوگند از تو مى ترسيم و زنانى كه تو آنان را بهترمى
شناسى به خاطر ترس ما آنها هم مى ترسند.
پس از آزار ما دست بردارو گرنه نام تو را هر روز پنج بار به خداوند عرضه
خواهيم كرد (يعنى درنمازهاى پنجگانه با اخلاص تمام تو را نفرين مى كنيم).
و تو خود به واسطه پدرانت از رسول خداصلى الله عليه وآله براى ما حديث نقل
كردى كه آن حضرت فرمود: چهار دعاست كه از خداوند پوشيده نمى مانددعاى پدر در
حقّ فرزندش و دعاى برادر در حقّ برادرش، دعاى نهانى ودعاى خالصانه.
ربيع گويد: هنوز گفتگو تمام نشده بود كه خبر گزاران منصور در پى من آمدند و
از وجود من اطلاع يافتند.
من نيز بازگشتم و سخنان ابوعبداللَّه را براى منصور باز گفتم.
منصور از شنيدن آن سخنان گريست وسپس گفت: به سوى او باز گرد و به او بگو كار
ملاقات و نشستن با شما را به شما وا مى گذارم و امّا زنانى كه از آنان ياد كردى
بر ايشان درود بادوخداوند وحشت آنان را به امن مبدّل سازد واندوه آنان را
بزدايد.
ربيع گويد: من به نزد ابو عبداللَّه بازگشتم و او را از گفته منصور آگاه
ساختم.
پس او گفت: به او بگو صله رحم به جاى آوردى و خداوند تو رابهترين پاداش دهد.
سپس چشمانش پر از اشك شد تا آنجا كه چند قطره نيز بر دامانش چكيد.
2 - از محمّد بن عبداللَّه اسكندرى يكى از نديمان و ياران خاصّ منصورروايت
شده است كه گفت: روزى نزد منصور وارد شدم.
او را ديدم كه اندوهگين نشسته بود و آه سرد مى كشيد.
گفتم: اى اميرالمؤمنين به چه مى انديشى؟ پاسخ داد: اى محمّد بيش از يك صد تن
از اولاد فاطمه كشته شدند درحالى كه سرور و پيشوايشان بر جاى مانده است!
پرسيدم: او كيست؟ گفت: جعفر بن محمّد الصادق.
گفتم: اى اميرالمؤمنين! او مردى است كه عبادت، پيكرش را فرسوده و لاغر ساخته
و به جاى طلب حكومت و خلافت، خود را به خداوندمشغول داشته است! منصور گفت: اى
محمّد البته من مى دانم كه تو به او و پيشوايى اش اعتقاد دارى امّا بدان كه
حكومت و پادشاهى، عقيم است و من امشب برخودم سوگند ياد كرده ام كه شب را سپرى
نكنم مگر آنكه از كار او فراغت يافته باشم.
محمّد گفت: به خدا زمين با همه وسعتش بر من تنگ شد.
آنگاه منصور، سيّافى (جلّاد) را طلبيد و به او گفت: چون ابو عبداللَّه
الصادق رااحضار كردم وى را با گفتگو سر گرم مى سازم و چون كلاهم را از
سربرداشتم تو گردن او را بزن.