درس بيست و هفتم : بحثى پيرامون حيا
يَا ابْنَ جُنْدَب الاِْسلامُ عُريانٌ فَلِباسُهُ الْحَياءُ
و زينَتُهُ الوَقارُ و مُرُوَّتُهُ اَلْعَمَلُ الصّالحُ و عِمادُهُ الْوَرَعُ.
حيا، لباس اسلام
درباره حيا و مصاديق و آثار آن، مضامين مختلفى در قرآن كريم آمده است. از باب
مثال، كلمه «استحياء» در داستان حضرت موسى(عليه السلام)
و دختران شعيب آمده است؛ آن جا كه مىفرمايد: فَجاءَتْهُ
إِحْداهُما تَمْشِي عَلَى اسْتِحْياء.(215)
هم چنين روايات بسيارى درباره اهميت حيا و فضايل آن، مخصوصاً براى خانم ها، وارد
شده كه جاى تأمّل و دقت فراوان دارد. مضمون بعضى از اين روايات اين است كه «حيا» و
«ايمان» با يكديگر تلازم دارند؛ به اين معنا كه اگر حيا از انسان سلب شود، ايمان هم
از بين خواهد رفت. در برخى ديگر از روايات به اين نكته اشاره شده است كه كار انسان
بى حيا به آن جا مىكشد كه ربقه اسلام از گردنش برداشته مىشود؛ يعنى خداى ناكرده
از كفر سر در مىآورد.(216) هم چنين رواياتى به اين
مضمون داريم كه اگر اراده خداوند بر اين قرار بگيرد كه كسى يا قومى را هلاك كند،
يعنى به خاطر اعمال بدشان بخواهد آنها را مؤاخذه نمايد، حيا را از ايشان مى گيرد: اذا اراد اللّهُ عزّ و جل هلاكَ عبد نَزَعَ منهُ
الحياء.(217) حيا كه از انسان گرفته شد، ديگر
حيات حقيقى براى وى مفهومى نخواهد داشت.
متأسفانه گاهى از اين مسأله سوء برداشت مىشود و برخى حيا را با هر نوع خجالت
كشيدن مساوى مىگيرند. بر اين اساس، چنين نتيجه گيرى مىكنند كه چون خجالت كشيدن
موجب سلب اعتماد به نفس مىگردد و افراد خجالتى معمولاً موفقيتى در اجتماع ندارند،
پس نبايد زياد روى مسأله حيا تأكيد كرد! اين سوء برداشت از آن جا ناشى مىشود كه
مفهوم حيايى كه مورد تأكيد نظام ارزشى اسلام مىباشد، به درستى تبيين نگرديده است.
چطور ممكن است كه حيا با آن ارزش بالايى كه دارد آن قدر تنزل پيدا كند كه با
كم رويىها و خجالت كشيدنهاى بى جا مساوى تلقى شود؟! براى اين كه مطلب روشن شود،
بايد دقتى در خود اين مفهوم داشته باشيم؛ يعنى صرف نظر از جنبه اخلاقى، آن را به
عنوان يك پديده روان شناختى مورد مطالعه قرار دهيم.
«حيا» در روان شناسى به عنوان يكى از انفعالات روانى معرفى مىشود. يكى از
ويژگىهاى كلى حالات روانى اين است كه با هيچ تعريف خاصى نمىتوان آنها را به كسى
كه فاقد آنها است، شناساند. براى مثال، شما نمىتوانيد به كسى كه هنوز برايش حالت
تعجب پيش نيامده، بفهمانيد تعجب به چه معنا است. مفهوم عشق نيز از همين مقوله است؛
يعنى تا انسان مزه آن را نچشيده باشد، نمىتواند حقيقت آن را درك كند. بنابراين، با
صرف تعريف از اين گونه مفاهيم، نمىتوان به حقيقت آن حالات روحى پى برد. حيا هم
چنين خصوصيتى دارد، منتها چون براى همه انسانها كمابيش اين حالت پيش مىآيد،
مىتوانند آن را درك كنند.
در روايتى، مُفَضَّل بن عمر از امام صادق(عليه السلام)
نقل مىكند كه آن حضرت مىفرمايند: آن خصلتى كه خداوند ويژه انسانها قرار داده و
حيوانات از آن محرومند، حيا است.
بركات بسيارى بر حيا مترتب است. بسيارى از مردم هستند كه
اگر اين خصلت را نداشته باشند، به هيچ اصل اخلاقى پاى بند نمىشوند؛ به تعهدات خود
عمل نمىكنند، امانتها را به صاحبانشان برنمى گردانند، دروغ مىگويند و به تدريج
به همه صفات پست آلوده مىشوند. آنچه موجب مىشود مردم از بسيارى رذايل اخلاقى مصون
بمانند، حيا است.
در مورد منشأ به وجود آمدن حيا در انسان بايد بگوييم دو چيز منشأ آن مىشود: يكى
تمايل انسان به بى عيب و نقص بودن، و يكى هم علاقه به پوشاندن عيوب احتمالى خود از
ديگران. انسان هنگامى از چيزى خجالت مىكشد كه بداند عيبى از او ظاهر شده و ديگرى
نسبت به آن آگاهى پيدا كرده است.
اگر از انسان رفتار زشتى سر بزند كه ديگران بفهمند؛ يعنى عيب زشتى كه در وجودش
نهفته است بر ديگران ظاهر شود، حالتى به وى دست مىدهد كه همان خجالت كشيدن است.
اين حالت، حالت مطلوبى براى انسان نيست، بلكه حالتى رنج آور و ناراحت كننده است. به
حسب همان روايتى كه از امام صادق(عليه السلام) نقل شد،
فايده اين كار اين است كه انسان براى جلوگيرى از بروز چنين حالتى، سعى مىكند كار
زشتى مرتكب نشود تا مبادا در نزد ديگران عيوبش آشكار گردد و موجب خجالت و
سرافكندگى اش شود. انسان فطرتاً به گونهاى آفريده شده است كه اگر متوجه شود عيوبش
بر ديگران ظاهر شده و يا احتمال بدهد كه ممكن است ديگران به عيوب وى پى ببرند،
ناراحت مىشود و درصدد برمىآيد تا عيب خود را بپوشاند. اين حالت، در اصطلاح منطق،
از اَعراض خاص انسان است كه انسان را از حيوان متمايز مىسازد. در قرآن مىخوانيم
كه وقتى حضرت آدم و حوا از شجره منهيه تناول كردند، عورتشان (= عيوبشان) ظاهر شد.
حال اين كه تناول از آن درخت چه رابطهاى با ظاهر شدن عورت آنها داشته، بستگى به
اين دارد كه آن شجره منهيه و آثار مترتب بر آن را چه بدانيم؛ آيا اثر طبيعى درخت
اين بود كه وقتى از آن تناول كردند، اين عيوب برايشان پديد آمد و يا اين كه پس از
تناول از درخت، متوجه عورتشان شدند؟ ما فرض را بر اين مىگيريم كه آن شجره منهيه
موجب شد تا غريزه شهوت در انسان پديد آيد و اندام مربوط به آن نيز در وجود وى ظاهر
گردد. از اين رو، آدم و حوا متوجه اين اندام شدند و درصدد پوشاندن آن برآمدند. لذا
از برگ درختان بهشتى براى ستر عورت خود استفاده كردند: فَلَمّا
ذاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما وَ طَفِقا يَخْصِفانِ عَلَيْهِما مِنْ
وَرَقِ الْجَنَّةِ؛(218)
پس چون آن دو از آن درخت تناول كردند، شرمگاهشان بر ايشان آشكار شد و به چسباندن
برگ [هاى درختان] آغاز كردند.
بنابراين، معلوم مىشود كه اين امرى فطرى است كه انسان نمىخواهد زشتىهاى وجودش را ديگران ببينند و اگر عيوبش بر ديگران آشكار گردد، حالت خجالت به وى دست
مىدهد. اين حالت ناراحت كننده، همان حيا است. يكى از اوصاف حضرت آدم و ساير انبيا
و اوصيا اين بوده كه حياى زيادى داشتند؛ يعنى از ظهور عيوبشان بسيار خجالت
مىكشيدند. درباره سلمان فارسى نيز آمده است كه از فرط حيا، هيچ گاه در طول عمر
طولانى خود به عورت خويش نگاه نكرد.
اگر انسان از اين كه وجودش عيب ناك باشد، باكى نداشته باشد و هيچ گاه از اين
حالت ناراحت نشود، هر رفتار زشتى ممكن است از او سر بزند. انسان براى اين كه خجالت
بكشد، بايد ذاتاً خواهان بى عيب و نقص بودن باشد. علاقه به كرامت نفس كه فرعِ حبّ
ذات است، لازمه وجود انسان مىباشد. از اين رو، اگر انسان احساس نمايد كه برخى از
امور با كرامت نفسش منافات دارد، درصدد رفع آنها برمىآيد. انسان براى اين خجالت
مىكشد كه دوست دارد از هر جهت كامل باشد. علاقه به كرامت نفس و آبرومندى وقتى با
رغبت به پوشاندن عيوب از ديگران همراه شد، حالت خجالت براى انسان پديد مىآيد. اگر
خداوند حبّ نفس و حبّ كرامت نفس را در وجود انسان قرار نداده بود، چه بسا هيچ گاه
انسان دنبال كسب كمالات و فضايل اخلاقى نمىرفت.
حياى مطلوب و مصاديق آن
نكته مهمى كه ضرورت دارد در اين جا به آن اشاره كنيم، اين است كه شايد در عرف،
مردم چيزى را بسيار بد بدانند، در حالى كه به واقع، عيب نبوده و انسان نبايد به سبب
داشتن آن خجالت بكشد، يا اگر هم عيب و نقص است، نبايد اصرارى بر پوشاندن آن داشته
باشد، زيرا افراط در اين كار موجب انزوا و محروم ماندن از بركات جامعه مىشود.
مثلاً، كسى كه چشمش معيوب است و قابل اصلاح شدن هم نيست، نبايد از اين كه مبادا
ديگران متوجه عيب او بشوند، از حضور در اجتماع خوددارى كند؛ چرا كه در اين صورت از
بسيارى فضايل و كمالات محروم مىگردد. به طور كلى، انسان بايد از افراط و تفريط در
تمام زمينهها بر حذر باشد. اصرار بر پوشاندن عيوبى مانند نقص عضو، نيز نوعى افراط
به حساب مىآيد و مذموم است.
صفات خوب معمولاً بين دو صفت بد در طرف افراط و تفريط قرار مىگيرند. براى مثال، ارضاى غريزه جنسى از طريق اختيار نمودن همسرى مشروع و قانونى، عملى
پسنديده است، ليكن شهوت رانى و يا تن ندادن به ازدواج، هر دو، مذموم و از مصاديق
افراط و تفريط در خصوص شهوت جنسى به شمار مىآيند. حياى مطلوب نيز حيايى است كه از
افراط و تفريط به دور باشد. يكى از مصاديق حياى افراطى اين است كه انسان به سبب
داشتن نقصى در اعضاى بدنش، از حضور در اجتماع خوددارى كند تا مبادا ديگران متوجه
نقص اندام وى بشوند. اين گونه افراط در ستر عيوب انسان را از فعاليتهاى اجتماعى
باز مىدارد. از اين رو، خجالت كشيدن به سبب چنين عيوبى خوب نيست و حيا محسوب
نمىشود. از سوى ديگر، اگر انسان ابايى نداشته باشد كه ديگران متوجه كارهاى زشتش
بشوند، به حسب روايتى كه بيان گرديد، از انسانيت به دور مىافتد؛ زيرا از آن خصلتى
كه خداوند در وجودش قرار داده بود تا به زشتىها آلوده نشود، به درستى استفاده
نكرده است. حيا، كه عَرَض خاص انسانيت است، موجب مىشود تا انسان به رذايل اخلاقى
مبتلا نگردد. از اين رو، بى باكى نسبت به انجام كارهاى زشت و ابا نداشتن از اين كه
ديگران متوجه آنها بشوند نيز مذموم است. اگر انسان توانايى اين را دارد كه عيوب خود
را رفع كند، حتماً بايد به چنين كارى اقدام نمايد. براى مثال، جاهل بودن عيب است و
انسان براى رفع آن بايد تحصيل علم كند، اما برخى افراد به جاى اين كه با تحصيل علم،
به رفع جهلشان مبادرت ورزند، سعى در پنهان نمودن آن مىنمايند؛ مانند دانش آموز و
يا دانشجويى كه هيچ وقت از معلم و يا استاد خود سؤال نمىكند تا معلوم نشود كه او
مسألهاى را نمىداند! اين كار عاقلانهاى نيست؛ چرا كه موجب مىشود تا انسان از
بسيارى علوم و فضايل محروم گردد. در مورد مسايل شرعى نيز همين طور است. بسيارى از
نوجوانانى كه تازه به سن تكليف رسيده اند، درباره وظايف و تكاليف دينيشان سؤالاتى
دارند، اما از اين كه آنها را مطرح كنند خجالت مىكشند.
بنابراين افراط و تفريط در خجالت كشيدن مذموم است. حياى مطلوب آن است كه انسان
را از ارتكاب كار زشت باز دارد و در واقع حالتى متوسط و معتدل بين كم رويى، و
دريدگى و بى شرمى است.
اما اين كه چه كارى زشت است، معمولاً تحت تأثير نظام ارزشى يك جامعه است. ما مسلمانها بايد ببينيم آموزههاى دينى و اسلامى چه چيزهايى را زشت دانسته و
انجام آنها را گناه تلقى كرده تا مرتكب آنها نشويم. اگر مرتكب گناه شديم، بايد
خجالت بكشيم. ما نبايد از انجام كارى كه به ظاهر خلاف عرف است، اما خدا آن را
مىپسندد خجالت بكشيم. متأسفانه بسيارى از مردم كه از حضور خدا غافلند، عكس اين
حالت را دارند؛ يعنى از كارى كه نزد خداوند زشت و گناه است ـ نعوذ بالله ـ ابايى
ندارند، ولى از انجام كارى كه مردم آن را نمىپسندند در حالى كه خدا آن را دوست
دارد، خجالت مىكشند! آنان بسيارى از اوقات فراموش مىكنند كه خدا ناظر اعمالشان
است، و لذا گناهانى را مرتكب مىشوند كه اگر همانها را نزد مردم انجام دهند، موجب
خجالتشان مىشود. البته همين كه گناه كردن جلوى ديگران، موجب خجالت آدمى مىشود،
سرمايه خوبى است كه نبايد آن را از دست داد؛ چرا كه اگر خداى ناكرده انسان از
اين كه ديگران متوجه گناه او بشوند شرمى نداشته باشد، ممكن است به ورطه هولناكى
سقوط كند كه سر از كفر در بياورد. هر قدر از اين كه ديگران گناهش را بفهمند بيش تر
خجالت بكشد، اميد نجاتش بيش تر است.
مسأله ديگر اين است كه گاهى دو خواسته متضاد در انسان شكل مىگيرد كه توجه به هر
يك از آنها مىتواند به حيا يا بى حيايى بينجامد. مثلاً، انسان از يك طرف مىخواهد
در نزد مردم عزيز و محترم باشد و از طرف ديگر، نيازى دارد كه لازمه ارضاى آن، انجام
عملى خلاف شرع است. در اين جا ممكن است انسان براى مرتبه اول كه آن كار زشت را
انجام مىدهد، از اين كه ديگران متوجه گناه او بشوند خجالت بكشد؛ اما چون نمىتواند
هر روز با خودش بجنگد و از طرفى مىخواهد نيازش را برطرف نمايد، كم كم به خودش
تلقين مىكند كه آن كار آن قدرها هم زشت نيست. از اين رو، براى اين كه آزادانه آن
كار را انجام دهد، دنبال كسى مىگردد كه با او هم درد باشد تا پيش او خجالت نكشد.
همين حالت موجب مىشود كه به تدريج، چيزى كه در جامعه دينى مذموم شناخته مىشد، در
اثر تكرار گناه، در نزد مردم، كارى عادى جلوه كند و قبح و زشتى آن برداشته شود.
اين كه تأكيد شده، نبايد در جامعه اسلامى تجاهر به فسق وجود داشته باشد، از اين رو
است كه ديگران جرأت ارتكاب گناه پيدا نكنند و خجالت از انجام گناه، مانع از آلوده
شدن انسان به گناه گردد. وقتى مردم فعل گناهى را علنى و به دفعات فراوان انجام
دادند قبح آن گناه در نظر آنها مىريزد و كم كم كار به اين جا مىكشد كه اصلا در حرمت آن تشكيك
مىكنند و مىگويند: از كجا معلوم كه اين كار حرام باشد؟! شايد حديث آن درست نباشد!
اصلا ـ العياذ بالله ـ شايد امام(عليه السلام) هم درست
مطلب را متوجه نشده باشد! چون امام هم بشر است و معرفت بشرى خطاپذير! از كجا معلوم
كه ـ العياذ بالله ـ پيامبر (صلى الله عليه وآله) وحى
خدا را درست فهميده است؟! العياذ بالله كار به جايى مىكشد كه فرد، حتى ابايى ندارد
از اين كه بگويد خدا هم درست نگفته است! قرآن كريم در اين باره مىفرمايد:
ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا
بِآياتِ اللّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ؛(219)
سرانجام كار آنان كه آن اعمال زشت و كردار بد پرداختند اين شد كه كافر شده و آيات
خدا را تكذيب كرده، آنها را مورد استهزا قرار مىدادند.
تفاوت حيا با خجالت
از آنچه گفتيم روشن شد كه نبايد مفهوم حيا را با مفهوم خجالت مساوى بدانيم؛ چرا
كه در بسيارى از موارد، خجالت كشيدن نوعى نقص تلقى مىشود كه مشكلات فراوانى را
براى فرد به وجود مىآورد. افراد خجالتى نمىتوانند حرفشان را بزنند، وظايفشان را
به خوبى انجام دهند و در جامعه حضورى فعال داشته باشند.
اصل حيا به عنوان پديدهاى روان شناختى، عبارت از حالتى در انسان است كه هنگام
ظهور عيب يا كارى ناهنجار پديد مىآيد. به عبارت ديگر، اگر انسان نقص و كمبودى
داشته باشد كه عيب محسوب مىشود و يا رفتار زشتى از وى سر بزند كه ديگران متوجه
شوند، حالتى به او دست مىدهد كه اصطلاحاً به آن حيا و شرم مىگويند. اين حالت
مخصوص كسانى است كه براى خود ارزش قايلند و طالب كرامت و شرافت مىباشند. چنين
افرادى وقتى متوجه نقص و يا رفتار زشت خود مىشوند، دچار حالت شرم سارى مىشوند.
نكته ديگرى كه بايد به آن توجه كنيم اين است كه از نظر ارزشى، حيا مانند ساير
صفات اخلاقى و حالات روانى، فى حد نفسه متصف به خوبى و بدى نمىشود، بلكه بستگى به
اين دارد كه تا چه اندازه با مصالح انسان و اهداف اخلاقى تناسب داشته باشد. اشاره كرديم كه اصولا هر كار خوبى، حد اعتدالى است بين افراط و تفريط. مثلاً،
«شجاعت» صفت اخلاقى پسنديدهاى است بين دو صفتِ بد «تهوّر» و «جبن» در دو طرف افراط
و تفريط.
گاهى انسان چيزهايى را عيب و نقص مىداند و در مخفى نگه داشتن آنها از ديگران
اصرار مىورزد كه در واقع ضعف و نقص نيستند. دانش آموزى را در نظر بگيريد كه سر كلاس
درس سؤالى برايش پيش مىآيد، اما به محض اين كه مىخواهد سؤالش را بپرسد، قلبش به
تپش مىافتد، چهره اش سرخ مىشود و دست هايش شروع به لرزيدن مىكنند و كلمات و
عبارتها را به درستى نمىتواند ادا نمايد. اگر از وى سؤال شود كه چرا چنين كردى؟
پاسخ مىدهد: خجالت كشيدم سؤالم را مطرح كنم. اصولا خجالت از اين جا پيدا مىشود كه
انسان بداند ديگران متوجه نقص او شده اند. از آن جا كه انسان مىخواهد آبرو و
كرامتش محفوظ باشد، وقتى احساس مىكند ديگران به ضعف و عيب او پى برده اند، دچار
حالت خجالت مىشود. فردى كه به خوبى نمىتواند در جمع سخن بگويد و از اين كه مبادا
ديگران متوجه نقص او بشوند، همواره از اين كار ابا دارد، اگر در موقعيتى قرار بگيرد
كه مجبور به سخن گفتن باشد، چون به درستى نمىتواند حرفش را بزند، خجالت مىكشد.
اما به دست آوردن هر نوع توانايى نياز به تمرين و ممارست فراوان دارد. در اين
مثال اگر انسان به خودش تلقين كند كه من توانايى سخن گفتن در جمع را دارم و عملا
نيز از عبارتهاى ساده شروع كند و تمرينهايى روى آن انجام دهد، اين توانايى را
پيدا مىكند كه حتى عبارتهاى پيچيده تر و طولانى ترى نيز بيان كند، بدون اين كه
خجالت بكشد. اين نوع خجالت كشيدن بد است؛ زيرا انسان را از تكامل باز مىدارد.
دانش آموز و يا دانشجويى كه سؤال نمىپرسد، طبعاً جوابش را هم نمىشنود و از
اين رو، رشد و تكاملى هم پيدا نمىكند و اگر احياناً بخواهد در جمعى سخنرانى كند،
توانايى اين كار را ندارد.
دليل اين نوع خجالت كشيدن اين است كه انسان از يك سو، ضعف موهومى را براى خودش
فرض كرده و از سوى ديگر، اين قضاوت نادرست و خود كم بينى منشأ اين شده كه خود را
داراى نقص ببيند و لذا آن را از ديد ديگران مخفى نگه دارد. هم چنين گاهى انسان
ندانستههاى خود را از ديگران نمىپرسد تا مبادا جهل وى بر ايشان آشكار گردد؛ مثل دانش آموزى كه در كلاس درس، اشكالات خود را از معلم نمىپرسد به اين دليل كه
فكر مىكند با اين كار به جهل خود اعتراف كرده است و ديگران نسبت به نقص وى آگاهى
پيدا مىكنند. از اين بدتر، هنگامى است كه ـ مثلاً ـ از شخصى روحانى سؤالى پرسيده
شود كه پاسخ آن را نمىداند، اما از اين كه به صراحت بگويد: «نمىدانم»، خجالت
مىكشد. اين نوع خجالت كشيدن بسيار بد است. درست است كه اگر به جهل خود اعتراف كند
ديگران متوجه نقصى در او مىشوند، اما آيا بايد براى آن كه ديگران متوجه جهل او
نشوند، پاسخ اشتباه بدهد و مردم را گمراه كند؟ اين كار موجب مىشود تا انسان به عيب
بالاترى مبتلا گردد. هرچند ندانستن و جهل، كمبود و نقص است و انسان نمىخواهد
ديگران ـ به ويژه كسانى كه از وى توقع دارند نسبت به آن مسايل جهل نداشته باشد ـ از
اين قضيه با خبر باشند، اما اگر در جايى كه بايد به جهل خود اقرار كند، از اين كار
امتناع ورزد و با دادن پاسخ اشتباه، ديگران را به گناه بيندازد، در گناه آنان شريك
خواهد بود.
در روايات بسيارى بر اين مطلب تأكيد شده كه انسان نبايد درباره مسايلى كه نسبت
به آنها آگاهى ندارد، نظر بدهد. يكى از سفارشهايى كه امام صادق (عليه
السلام) فرمودهاند اين است كه اگر از شما سؤالى پرسيدند كه پاسخ آن را
نمىدانيد، صريحاً بگوييد: نمىدانم.(220)مرحوم علامه
طباطبايى اين گونه بودند؛ يعنى عملا سعى مىكردند اين مسأله را به شاگردانشان تعليم
بدهند. بارها مىشد ما سؤالى را از ايشان مىپرسيديم و ايشان با صراحت مىگفتند:
نمىدانم. گاهى اوقات نيز تأملى مىكردند و مىگفتند: ببينيد، اين گونه مىتوان
پاسخ گفت. ايشان تعمّد داشتند كه كلمه «نمىدانم» را بگويند. اين خود نوعى جهاد با
نفس است كه انسان را از افتادن به ورطه هولناك عُجب و ريا باز مىدارد.
بنابراين، كم رويى در مقام سؤال كردن از مسأله واجب و هم چنين كم رويى در مقام
جواب دادن به سؤالى كه انسان پاسخ آن را نمىداند ـ در صورتى كه اين كم رويى موجب
دادن پاسخ غلط گردد ـ مذموم است و هيچ كدام از مصاديق حياى مطلوب به شمار نمىآيند.
البته در برخى موارد، پوشاندن عيب فى حد نفسه اشكال ندارد، مشروط به اين كه هم
انسان را به گناه مبتلا نكند و هم موجب بازماندن انسان از كارهاى خوب نشود.
مثلاً، اگر انسان به دليل نقص عضوى كه دارد خجالت بكشد در اجتماع ظاهر شود، خود
را از بسيارى كمالات محروم مىكند و به نقصهايى به مراتب بزرگ تر مبتلا مىگردد.
در مجموع مىتوان گفت: منشأ خجالت كشيدنهاى مذموم، يكى از موارد ذيل است:
يا براى اين است كه انسان خيال مىكند نقص و ضعفى دارد، در حالى كه اين گونه
نيست و با تمرين و ممارست مىتواند بر ضعف موهوم و نقص خيالى خود فايق آيد. حالت
ديگر، زمانى است كه انسان به واقع، نقص و كمبودى دارد، اما اگر اين نقص ظهور پيدا
نكند موجب ابتلاى انسان به نقصهاى بالاتر و چه بسا گناهان بزرگ مىشود؛ مثل پاسخ
غلط دادن، به جاى اين كه بگويد: نمىدانم. مورد ديگر اين است كه هرچند نقص و كمبودى
به گناه نينجامد، اما مانع كسب كمالات انسانى گردد. اگر اسم اين موارد را حيا
بگذاريم، همگى از مصاديق حياى مذموم هستند.
اما صِرف اين كه انسان نخواهد ديگران به عيوبش پى ببرند و اين حالت عواقب سويى
براى خود آن شخص و ديگران نداشته باشد، نه تنها اشكالى ندارد، چه بسا امر مطلوبى
نيز باشد. كسانى كه حيايشان زياد است، حتى دوست ندارند خودشان هم به عيبى كه در
وجودشان هست توجه كنند؛ مثلاً، اگر قبلا رفتار زشتى از آنها سرزده است، نمىخواهند
آن را به ياد بياورند؛ يعنى حتى از به خاطر آوردن كار زشتى كه قبلا كردهاند خجالت
مىكشند. اين حالت، صفت خوبى است؛ زيرا موجب مىشود انسان براى بار
ديگر آن كار زشت را تكرار نكند تا مبادا ديگران متوجه شوند و
وى مجدداً خجالت بكشد.
مطلوب ترين حيا
سؤالى كه در اين جا مطرح مىشود اين است كه آيا فقط بايد از انسانها خجالت كشيد
يا حياى مطلوب از خدا هم داريم؟ در پاسخ بايد بگوييم، مرتبه حيا و ارزش آن بستگى به
اين دارد كه اولا، آن كار زشتى كه انسان از آن خجالت مىكشد تا چه حد زشت است،
ثانياً، انسان چه اندازه به زشتى آن توجه دارد، و ثالثاً، در مقابل چه كسى اين كار
زشت را انجام مىدهد؛ يعنى آن شخصى كه اين كار زشت را مشاهده مىكند تا چه اندازه
در نزد انسان از اهميت و اعتبار برخوردار است. كسانى كه ايمانشان ضعيف است و از
حضور خداى متعال در همه شؤون زندگى خود غافلند، از خدا خجالت نمىكشند. شرط خجالت كشيدن اين است كه انسان بداند كسى كار زشت او را ديده است. لذا صرف اين كه
انسان بداند خدا در همه جا حاضر است، اما آن گونه كه بايد و شايد به حضور خدا توجه
نداشته باشد، باعث نمىشود كه اگر مرتكب گناهى شود، از خدا خجالت بكشد. انسان هر
قدر بيش تر به حضور خدا توجه داشته باشد و نيز عظمت خدا را بهتر درك كند، با انجام
دادن كارهاى زشتى كه او نمىپسندد، بيش تر خجالت مىكشد. انسان معمولاً براى كسانى
كه از مقام بالا و يا موقعيت اجتماعى ممتازى برخوردارند، ارزش بيش ترى قايل است. از
اين رو، اگر در حضور آنها مرتكب رفتار زشتى شود، بيش تر خجالت مىكشد. اما در مقابل
كودكان و كسانى كه موقعيت اجتماعى بالايى ندارند و يا دوستانى كه انسان با آنها
خودمانى شده است، اين حالت كم تر وجود دارد. گاهى هم انسان
حتى از اين كه كودكى از كار زشت او مطلع شود خجالت مىكشد، اما از اين كه خدا آن را
ديده است خجالت نمىكشد! اين بدان جهت است كه ما عظمت خدا را درك نكرده ايم.
ما بايد از اين حالت خود استغفار كنيم؛ استغفارى كه در دعاها و روايات ما
«استغفار حيا» ناميده شده است. در دعاى پس از زيارت امام رضا (عليه
السلام) مىخوانيم: اِنّى اَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفارَ
حياء . اگر انسان گناه كار توجه كند به اين كه خدا به زشتى كار او آگاه است،
و از اين رو خجالت بكشد و تصميم بگيرد كه ديگر آن گناه را تكرار نكند، يكى از
بهترين استغفارها را انجام داده است. چگونه ممكن است انسان در حضور خدايى كه عظمتش
بى نهايت است و احتياج انسان به او نيز بى نهايت، كارى انجام دهد كه خدا آن را نهى
كرده و خجالت هم نكشد؟! پس بهترين حيا، حياى از خدا است و سپس حياى از فرشتگان خدا.
همه ما معتقديم كه دو فرشته ناظر اعمال ما هستند و در خلوت و جلوت به ثبت اعمال ما
مشغولند. حالْ چگونه ممكن است با علم به حضور آنها كارى انجام دهيم كه زشت و ناپسند
است و شرم نكنيم؟
البته بايد توجه داشت كه برخى كارها در عرف، آن هم به دليل نوع روابطى كه بين
انسانها وجود دارد، زشت تلقّى مىشوند، اما در واقع، زشت نيستند. براى مثال، اگر
انسان با لباس زير در اجتماع حاضر شود؛ چون در عرف جامعه كار زشتى انجام داده است،
بايد خجالت بكشد. اما لزومى ندارد در جايى كه ديگران نيستند ـ مثلاً در خانه ـ
انسان به اين دليل كه خدا ناظر اعمال وى است، خود را به زحمت بيندازد و از انجام
كارهايى نظير استحمام، كه لازمه آن برهنه شدن است، خجالت بكشد. اگر فرد ديگرى
انسان را در آن حالت ببيند زشت است، اما اگر خدا در آن حال انسان را ببيند، زشتى
ندارد؛ چرا كه خدا مىتواند در همه حالات بدن انسان را ببيند، چه پوشيده باشد و چه
برهنه. او بر همه چيز ما احاطه دارد؛ بر باطن ما، بر قلب ما و حتى بر خطورات ذهنى
ما. اين جا، خجالت كشيدن از خدا معنا ندارد. در جايى بايد از خدا خجالت كشيد كه
خداوند كارى را نهى كرده و آن را زشت دانسته است. انجام دادن كارى كه خدا بدان امر
فرموده است. خجالت ندارد. بسيارى از امور هستند كه اگر در حضور ديگران انجام شوند
زشت است، اما اگر خدا ببيند زشتى ندارد. در روايتى آمده است كه حضرت موسى (عليه
السلام) به خدا عرض كرد: خدايا! من در بعضى از حالات خجالت مىكشم به تو
توجه كنم و ياد تو را در دل خود زنده كنم، خداوند به وى فرمود: به ياد من بودن و
توجه به من در هيچ حالى زشت نيست: يا موسى اِنَّ ذِكْرى حَسَنٌ عَلى كُلِّ حال.(221)
در بعضى از حالات، كه شايد به گمان انسان از زشت ترين حالات باشند، مستحب است كه
انسان با ياد خدا كار خود را انجام دهد. ياد خدا در هيچ كارى زشت نيست، خصوصاً با
توجه به اين كه ما نمىتوانيم هيچ چيز را از خدا مخفى كنيم. ما زمانى بايد از كسى
خجالت بكشيم كه كارى را انجام دهيم كه در نظر آن فرد زشت تلقى مىشود. هم چنين ممكن
است كارى نسبت به شخصى زشت باشد، اما نسبت به شخصى ديگر نه. مثلاً، رابطهاى كه
همسر با همسر خود دارد، زشت نيست، اما اگر اين رابطه را با ديگرى داشته باشد زشت
است. در روابط زناشويى حيا و خجالت كشيدن معنايى ندارد. اين نوع خجالت كشيدن مذموم
است.
بنابراين حيا يكى از بهترين، ارزنده ترين و مؤثرترين خُلق و خوهاى انسان به شمار
مىآيد؛ زيرا مانع از اين مىشود كه انسان به كارهاى زشت مبتلا شود. بهترين چيزى كه
مىتواند انسان را از آلودگىها و گناهان حفظ كند، حيا است و در روايت نيز آمده
است: لا ايمان لمن لا حياء له؛(222)
كسى كه حيا ندارد ايمان ندارد! و: لا حياءَ لِمَنْ لا
دين له؛(223) كسى كه دين
ندارد حيا ندارد.
درس بيست و هشتم : محبت اهل بيت(عليهم السلام) ، پايه
محكم اسلام
وَ لِكُلِّ شَىْء اَساسٌ واساسُ الاسلامِ حُبُّنا اَهلَ
البيتِ يَا ابْنَ جُنْدَب اِنَّ لِلّهِ تباركَ و تعالى سُوراً مِنْ نور مَحفُوفاً
بِالزِّبَرْجَدِ و الحَريرِ مُنَجَّداً بِالسُّنْدُسِ و الدّيباجِ يَضْرِبُ هذا
السّورِ بين اَوليائِنا و بينَ اعدائِنا فَاِذا غَلَى الدِّماغُ و بَلَغَتِ
القُلوبُ الحَناجِرَ و نَضِجَتِ الاَْكبادُ مِنْ طُولِ المَوقِفِ اُدْخِلَ فى هذا
السّورِ اولياءُ اللّهِ فَكانُوا فى اَمْنِ اللّهِ و حِرْزِهِ لَهُمْ فيها ما
تَشْتَهِى الاَْنْفُسُ و تَلَذُّ الاَْعْيُنُ و اَعداءُ اللّهِ قَدْ اَلْجَمَهُمُ
الْعَرَقُ و قَطَعَهُمُ الْفَرَقُ وَ هُمْ يَنْظُرونَ اِلى ما اَعَدَّ اللّهُ
لَهُمْ فَيَقولونَ «ما لَنا لا نَرى رِجالا كُنّا نَعُدُّهُمْ مِنَ الاَشْرارِ»(224)
فَيَنْظُرُ اِلَيْهِم اَولياءُ اللّهِ فَيَضْحَكونَ مِنْهُمْ فَذلِكَ قولُهُ عَزَّ
و جَلَّ «اَتَّخَذْناهُمْ سِخْرِيّاً اَمْ زاغَتْ عَنْهُمُ الاَْبْصارُ»(225)
و قوله «فَالْيَومَ الّذينَ امَنوا مِنَ الكُفّارِ يَضْحَكونَ عَلَى الاَرائِكِ
يَنْظُرونَ»(226) فلا يَبْقى اَحَدٌ مِمَّنْ اَعانَ
مُؤْمِناً مِنْ اَوْليائِنا بِكَلِمَة الاّ اَدْخَلَهُ اللّهُ الْجَنَّةَ بِغَيْرِ
حساب.
محبت اهل بيت(عليهم السلام) ، اساس اسلام
خدا را شاكريم كه توفيق داد جلساتى در مكتب امام صادق (عليه
السلام) باشيم و از كلام نورانى آن حضرت كه خطاب به عبداللّه بن جندب بيان كردهاند بهره ببريم. در اين جلسه
ان شاءاللّه آخرين بخش اين روايت شريف را با هم مرور مىكنيم.
مطلبى كه حضرت در اين قسمت به آن اشاره دارند اين است كه مىفرمايند:
و لِكُلِّ شَىْء اساسٌ و اَساسُ الاِْسْلامِ حُبُّنا اَهلَ
البيتِ؛ هر چيز پايهاى دارد و پايه اسلام، محبت ما
اهل بيت است. به عبارتى، اسلام نظير خانهاى است كه پايه و ستون آن خانه،
محبت اهل بيت(عليهم السلام) است. يك ساختمان اگر
پايههاى محكمى داشته باشد، مىتواند سالهاى طولانى پا برجا بماند. چنين خانهاى
در گذر زمان ممكن است ظاهرش كثيف و سياه و در و ديوارش خراب شود، اما چون پايه هايش
محكم است، با كمى تعمير و رنگ و روغن و تزيينات مىتوان آن را تميز و مرتب كرد. اما
اگر پايه و اساس محكمى نداشته باشد، هرچه هم رنگ و روغن بزنيم فايدهاى ندارد و با
باد و باران يا سيلابى فرو خواهد ريخت. اسلام نيز به حسب اين روايت پايهاى دارد كه
اگر آن پايه محكم و پابرجا باشد بناى اسلام فرد و جامعه هم باقى خواهد ماند؛ هرچند
ممكن است در معرض حوادث و آفاتى واقع شود و ظاهرش آسيبهايى ببيند.
آنچه در اين جا مهم است تحقيق و تبيين اين مطلب است كه چرا محبت اهل بيت(عليهم السلام) پايه
و اساس اسلام است؟ اين مسأله يك مقام اثبات دارد و يك مقام
ثبوت. مقام اثبات يعنى اين كه چه آيه و روايت و دليلى بر اين مطلب وجود دارد؛ مثلاً
خود همين روايت يك مستند و دليل است بر اين كه اساس اسلام محبت اهل بيت(عليهم السلام) است. هم
چنين آيات و روايات ديگرى در اين زمينه وجود دارد.
اما مقام ثبوت يعنى تبيين اين مسأله كه اصولا چگونه است كه اساس اسلام محبت اهل بيت(عليهم السلام) است.
چرا اگر محبت و ارادت به اهل بيت(عليهم السلام) نباشد پايه دين انسان سست و نامطمئن است؟
از دو مقام ثبوت و اثبات، آنچه در اين جا بيشتر مد نظر ما است مقام ثبوت است.
آنچه مهم است اين است كه صرف نظر از ادلهاى كه اين مسأله را «اثبات» مىكند، از
نظر «ثبوتى» اصولا چرا و چگونه چنين رابطهاى بين اسلام و
محبت اهل بيت (عليهم السلام)
وجود دارد؟
تبيين رابطه دين با محبت اهل بيت(عليهم السلام)
اصولا دين براى ايجاد رابطه بين انسان و خدا آمده است. ارتباط انسان با خدا نيز
حداقل تحت تأثير دو عامل شكل مىگيرد: يكى عامل شناختى و معرفتى، و ديگرى عامل عاطفى.
ابتدا انسان نسبت به اين كه اين عالم آفريدگار و خدايى دارد شناخت پيدا مىكند؛
نسبت به اين كه اين جهان ولى نعمتى دارد كه تمام نعمتهاى انسان از او است. پس از
اين و در مرحله دوم، بايد در دلش محبتى نسبت به اين آفريدگار و ولى نعمت پيدا شود.
اگر اين شناخت و اين محبت در وجود انسان شكل گرفت، آن گاه زمينه لازم براى ارتباط
انسان با خدا كه هدف دين است، فراهم مىگردد.
اما نكته مهم اين است كه اين حد از شناخت و عاطفه، براى آن كه انسان زندگى اش را
بر اساس پرستش صحيح خدا و صراط مستقيم بنا كند كافى نيست. در طول تاريخ بسيار
بودهاند كسانى كه هم خدا را شناخته بودهاند و هم محبت او در دلشان بوده است، اما
افكار و عقايد و راه و رسم انحرافى و باطل داشته اند. به تصريح قرآن كريم، حتى
بت پرستها نيز به خدا توجه داشتهاند و خواهان تقرب به خداوند بوده اند:
ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللّهِ زُلْفى؛(227)
ما آنها را جز براى اين كه ما را هرچه بيش تر به خدا نزديك گردانند، نمىپرستيم.
هم چنين از زبان مشركان چنين نقل مىكند: هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا
عِنْدَ اللّهِ؛(228)
اينها [بت ها] شفيعان ما نزد خداوند هستند.
بنابراين صرف اين كه انسان خدا را بشناسد و علاقه و محبتى از او در دل داشته
باشد و بخواهد خود را به او نزديك كند، براى قرار گرفتن در راه راست و رسيدن به
سعادت كافى نيست و لازم است راه اين نزديكى و تقرب را نيز بدانيم. از همين جا است
كه بعد از مسأله «توحيد» مسأله «نبوت» مطرح مىشود. خداوند پيامبران را فرستاده تا
از طريق آنان راه صحيح تقرب به خودش را به بشر نشان دهد.
اما با آمدن انبيا به تنهايى باز هم مسأله هدايت تمام نمىشود. ما مىبينيم
كسانى كه مدعى پيروى از انبيا هستند؛ مذاهب، فرقه ها، مرام و مسلكهاى مختلفى
دارند. در اسلام، هفتاد و دو ملت با آرا و عقايد و راه و رسمهاى مختلف و گاه متضاد
و متناقض داريم كه همگى ادعاى مسلمانى و پيروى از نبى خاتم را دارند. بنابراين براى
اتمام كار هدايت، تكملهاى لازم است و از همين رو است كه خداوند پس از هر پيامبرى،
اوصيا و جانشينانى براى او قرار داده تا ملجأ و مرجع مردم پس از آن پيامبر باشند. در
اسلام نيز خداى متعال براى پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله)
جانشينانى قرار داده كه گفتار و رفتار آنان راهنما و سرمشق مسلمانان پس از آن حضرت
باشند. اين جا است كه روشن مىشود چرا اساس اسلام محبت اهل بيت(عليهم السلام) قرار داده شده و چه رابطهاى «ثبوتاً» بين بقاى اسلام و محبت اهل
بيت وجود دارد.
محبت اهل بيت(عليهم السلام) ، مزد رسالت و پايه
هدايت
به جرأت مىتوان ادعا كرد بيش از نود درصد آنچه را كه ما شيعيان از اسلام
مىدانيم از طريق اهل بيت(عليهم السلام) به ما رسيده
است. اين قضيه در مورد ساير فرق مسلمانان نيز صادق است، گرچه آنان ممكن است خود
نسبت به اين امر جاهل يا غافل باشند. از اين رو مىتوانيم بگوييم بعد از وجود گرامى
پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) بزرگ ترين نعمتى كه
خداوند بر امت آخرالزمان منت نهاده و به آنان ارزانى داشته است، نعمت وجود انوار
مقدس اهل بيت معصومين(عليهم السلام) است. آنان در طول
دو سه قرن به تدريج معارف و حقايق اسلام را براى مردم بيان كردند و هم چنين با توجه
به شرايط متغير زمانى اين دوران، الگوهايى عملى را براى برخورد با شرايط مختلف
اجتماعى به پيروان خود عرضه كردند.
خداى متعال در قرآن كريم خطاب به پيامبر اكرم(عليهم السلام)
مىفرمايد: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ
الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى؛(229)
بگو: «به ازاى آن [رسالت] پاداشى از شما نمىخواهم مگر دوستى درباره اهل بيتم.»
مسلّماً پيامبر (صلى الله عليه وآله) از مردم براى
رسالتش اجر و مزد نمىخواهد، آنچه پيامبر (صلى الله عليه وآله)
از مردم مىخواهد هدايت و گام نهادن آنان در صراط مستقيم است؛ و خداوند مىداند كه
اين هدايت، بى وجود اهل بيت(عليهم السلام) و تمسك به
آنان صورت نمىپذيرد. آيه مذكور را مقايسه كنيد با اين آيه كه مىفرمايد:
قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر إِلاّ مَنْ شاءَ أَنْ
يَتَّخِذَ إِلى رَبِّهِ سَبِيلاً؛(230)
بگو: «بر اين [رسالت] اجرى از شما نمىخواهم، جز اين كه هركس بخواهد راهى به سوى
پروردگارش [در پيش] گيرد.» كنار هم گذاشتن اين دو آيه به روشنى نشان مىدهد
كه مسير هدايت و «سَبيل رب» از محبت و مودت اهل بيت(عليهم السلام) و تمسك به ايشان مىگذرد. البته اين در واقع همان محبت خدا است كه در مرتبه پايين تر در
آيينه وجود پيامبر و اهل بيت(عليهم السلام) جلوه گر
مىشود. محبت ما به پيامبر و اهل بيت(عليهم السلام) به
سبب خويشاوندى و مسايلى از اين قبيل نيست، بلكه براى آن است كه آنان بندگان شايسته
خداوند هستند و مراتب بندگى را به نهايت رسانده اند. پس اين محبت، شعاعى از همان
محبت ما به خدا است و در پرتو آن شكل گرفته است و معرفت و محبت ما به خداوند موجب
محبت و معرفت ما نسبت به آنان شده است.
اگر ما بخواهيم معرفت و محبت خداوند به شكل صحيح در دلهاى ما باقى بماند و چراغ
راه زندگى ما در اين دنيا باشد و موجب نجات و سعادت ما گردد، بايد با محبت و معرفت
پيامبر و اهل بيت(عليهم السلام) همراه شود. خداوند خود
در قرآن خطاب به پيامبر مىفرمايد: قُلْ إِنْ كُنْتُمْ
تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي؛(231)
بگو: «اگر خدا را دوست داريد از من پيروى كنيد.» شرط صدق در اظهار محبت به
خداوند، تبعيت از پيامبر (صلى الله عليه وآله) قرار داده
شده، و كمال تبعيت از پيامبر تبعيت از اهل بيت او است كه محبت آنها را به عنوان اجر
و مزد رسالت از ما خواسته و در حديث ثقلين امر به تمسك به آنها كرده است:
اِنّى تارِكٌ فيكُمُ الثِّقْلَيْنِ ما اِنْ تَمَسَّكْتُمْ
بِهِما لَنْ تَضِلّوا كتابَ اللّهِ و عترتى اهلَ بيتى... .(232)
بنابراين اگر بخواهيم اسلام و دينمان پابرجا بماند و در طوفان فتنهها و حوداث
متزلزل نشود و فرو نريزد، بايد مودت و محبت اهل بيت(عليهم السلام) و تمسك به آن ذوات مقدس را در رأس امور مورد توجه قرار دهيم.
يادى از يك محب اهل بيت(عليهم السلام) : مرحوم طيب
ما انسانهاى معمولى كه معصوم نيستيم، ممكن است دينمان بر اثر آفت گناه و
فتنههاى ديگر كم رنگ و ضعيف شود. در اين حالت اگر خانه دينمان اساس و پايهاى
محكم، كه همان محبت اهل بيت(عليهم السلام) است، داشته
باشد، مىتوانيم از اين خطرها جان سالم به در بريم و نقصها و كاستىهاى پيش آمده
را جبران كنيم. اما اگر خداى ناكرده پايه ولايت و محبتمان نسبت به اهل بيت(عليهم السلام)
ضعيف باشد يا آن را در معرض ضعف و سستى قرار دهيم، بايد از عاقبت خود بيم ناك باشيم.
در اين زمينه شواهد تاريخى فراوانى نيز
وجود دارد. كسانى بودهاند كه انحرافهايى در عمل پيدا كردهاند و حتى ابتلاى
طولانى به برخى گناهان كبيره داشته اند، ولى چون محبت اهل بيت در دل آنها زنده بوده
موفق به توبه شدهاند و نجات پيدا كرده اند. از آن طرف نيز كسانى را مىبينيم كه
ظاهر دينشان، نماز و روزه و عبادت و قرآنشان خوب بوده، اما در اثر كم رنگ بودن يا
كم رنگ شدن ولايت و محبت اهل بيت(عليهم السلام) در
دلشان، به ورطه سقوط افتادهاند و عاقبت به خير نشده اند. گرچه در اين جا نمىخواهم
از كسى نام ببرم اما به ذهنم آمد در اين زمينه يادى از مرحوم طيب داشته باشم.
مرحوم طيب نسبت به اهل بيت(عليهم السلام) و به خصوص
سيدالشهد(عليه السلام) ارادت زيادى داشت. دسته طيب در
روز عاشورا در تهران معروف بود. او به رهبر كبير انقلاب، حضرت امام (رحمه
الله) ارادت داشت و در مسايل قيام 15 خرداد هم به حمايت از امام برخاست.
متعاقب آن او را گرفتند و به زندان انداختند. رژيم و ساواكىها به او گفتند، اگر يك
كلمه بگويى من از خمينى پول گرفتهام كه اين كارها را بكنم تو را آزاد مىكنيم.
واقعاً هم اگر مىگفت او را آزاد مىكردند و مثل رفقاى ديگرش به نان و نوا و مقامى
هم مىرسيد. اما مرحوم طيب حاضر به اين كار نشد و گفت من اين كار را براى خدا كردم
و حاضر نيستم عليه امام چيزى بگويم. سرانجام نيز او را به دار كشيدند و به شهادت
رساندند. بعد از اين جريان، افراد متعددى خواب طيب را ديدند كه وضع بسيار خوبى داشت
و داستانهاى متعددى در اين زمينه نقل شد؛ از جمله، فرداى آن روزى كه مرحوم طيب را
به شهادت رساندند يكى از دوستان به منزل ما آمد و گفت درباره طيب تفألى به قرآن
بزن. من گفتم قرآن كه كتاب تفأل نيست. آن دوست ما اصرار كرد. من قرآن را باز كردم،
خدا را شاهد مىگيرم كه اول صفحه كلمه طيب بود و اين آيه شريفه آمد كه:
اِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ؛(233)
سخنان پاكيزه به سوى او بالا مىرود.
گرچه مرحوم طيب در دورانى از زندگى اش كمبودها و اشكالاتى در اعمال و رفتارش
داشت، اما محبت و ارادت او به اهل بيت (عليهم السلام) دستش را گرفت و عاقبتش ختم به خير شد.
از آن طرف نيز كسانى را در همين انقلاب خودمان ديديم كه داراى موقعيتهاى علمى و
اجتماعى ممتازى هم بودند، اما به انحراف افتادند و مسايلى در مورد آنها پيش آمد و حرفها و حركتهايى از آنها صادر شد كه هيچ كس باورش نمىشد. اگر رديابى
كنيد، ملاحظه خواهيد كرد كه ريشه اش باز مىگردد به برخى كوتاهىهايى كه در مورد
اهل بيت(عليهم السلام) ، به ويژه حضرت زهرا (عليها
السلام) و سيدالشهد(عليه السلام) روا داشتند و
آن طور كه شايسته آنان بود حق ارادت به اهل بيت(عليهم السلام)
را به جا نياوردند.
در هر حال بايد مراقب بود كه اگر انسان زياد گناه كند و ظرف وجودش بيش از حد
آلوده گردد، اين خطر وجود دارد كه خداى ناكرده محبت و مودت اهل بيت(عليهم السلام) به كلى از صفحه قلب و دل انسان زايل گردد.
تفسير «منافقان» به «دشمنان اهل بيت»(عليهم السلام)
در ادامه اين روايت، حضرت اشاره مىكنند به «سور»ى كه در روز قيامت ميان مؤمنان
و منافقان كشيده مىشود و قرآن در سوره حديد از آن سخن گفته است. «سور» به معنى
ديوار بلند است. قرآن مىفرمايد: يَوْمَ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ
وَ الْمُنافِقاتُ لِلَّذِينَ آمَنُوا انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ قِيلَ
ارْجِعُوا وَراءَكُمْ فَالَْتمِسُوا نُوراً فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُور لَهُ بابٌ
باطِنُهُ فِيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ. يُنادُونَهُمْ أَ
لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ قالُوا بَلى وَ لكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ وَ
تَرَبَّصْتُمْ وَ ارْتَبْتُمْ وَ غَرَّتْكُمُ الْأَمانِيُّ حَتّى جاءَ أَمْرُ
اللّهِ وَ غَرَّكُمْ بِاللّهِ الْغَرُورُ؛(234)
آن روز مردان و زنان منافق به كسانى كه ايمان آورده اند، مىگويند: «به ما نگاه
كنيد تا از نورتان برگيريم.» گفته مىشود: «بازپس گرديد و نورى درخواست كنيد.»
آن گاه ميان آنها ديوارى زده مىشود كه آن را دروازهاى است [كه] باطنش رحمت است و
ظاهرش روى به عذاب دارد. [منافقان] آنان را ندا در مىدهند: «آيا ما با شما
نبوديم؟» مىگويند: «چرا، ولى شما خودتان را در بلا افكنديد و امروز و فردا كرديد و
ترديد آورديد و آرزوها شما را غرّه كرد تا فرمان خدا آمد و [شيطان] مغرور كننده،
شما را در باره خدا بفريفت.
نكته جالب توجه در اين آيه اين است كه قرآن مىفرمايد، اين ديوار در روز قيامت
بين «مؤمنان» و «منافقان» كشيده مىشود، نه بين «مؤمنان» و «كافران». كفّار حسابشان
معلوم است، صحبت از منافقانى است كه در دنيا در ظاهر با مؤمنان در يك مسير
بوده اند، مسجد مىآمده اند، نماز و قرآن مىخواندهاند و با مسلمانان همراه و به
اصطلاح، سر يك سفره بوده اند. اكنون در روز قيامت بين آنها جدايى انداخته
مىشود. آن روز روزى است كه به تعبير قرآن: بَلَغَتِ الْقُلُوبُ
الْحَناجِرَ ؛(235) جانها
بر لب آيد؛ و امام صادق(عليه السلام) اضافه
مىكنند: و نَضَجَتِ الاكْباد؛
جگرها از فرط تشنگى بپزد. خلاصه، روزى است كه از هر طرف، از زمين و آسمان،
بالا و پايين، گرفتارى و عذاب مىبارد. در چنين اوضاع و احوالى قرآن مىفرمايد
ديوارى پيدا مىشود. امام صادق(عليه السلام) در اين
روايت مىفرمايند آن ديوار از نور است. ديوارى كه اين طرفىها (مؤمنان) افراد آن
طرف (منافقان) را مىبينند ولى از آن طرف ديوار اين طرف ديده نمىشود. فرض كنيد
چيزى شبيه شيشههاى رفلكس كه امروزه درست مىكنند. اين ديوار بين دو گروه جدايى
مىاندازد: مؤمنان و منافقان. حضرت در اين روايت مىفرمايند، آن مؤمنان، دوستان و
محبان ما هستند و كسانى كه از روى علاقه و محبتى كه به ما داشتند به دوستان و
مواليان ما خدمت مىكردند؛ و آن منافقان را مىفرمايند دشمنان ما اهل بيت هستند.
پس از اين كه به يك باره اين ديوار بين مؤمنان و منافقان جدايى مىاندازد
منافقان مىگويند: چه شد؟ پس اين رفقاى ما، كسانى كه در دنيا با هم بوديم، كجا
رفتند كه ديگر آنها را نمىبينيم؟ صدا مىزنند آن طرف و به مؤمنان مىگويند: مگر ما
با شما نبوديم؟ مؤمنان پاسخ مىدهند: چرا، و ليكن شما با دست خود، خود را در مهلكه
انداختيد و امروز و فردا كرديد و دنيا و آرزوهاى بى پايان دنيايى شما را فريب داد.
با توجه به اين روايت معلوم مىشود ملاك اسلام واقعى و ظاهرى (منافقانه)، داشتن
يا نداشتن محبت ولايت اهل بيت(عليهم السلام) است. خلاصه
اين كه، هر چيز پايهاى دارد و پايه و اساس اسلام محبت اهل بيت(عليهم السلام) است: لِكُلِّ شَىْء اساسٌ و اساسُ الاسلامِ
حُبُّنا اهلَ البيتِ. اگر اين محبت بود، كاخ اسلام پابرجا مىماند، گرچه
ممكن است در و ديوارش خرابى پيدا كند و سقفش سوراخ شود؛ اما چون پايه محكم است آن
خرابىها قابل ترميم و جبران است. اما اگر پايه سست شد، هرچند هم كه در ديوار اين
كاخ را رنگ و روغن بزنيم و به انواع زينتها بياراييم، اين كاخ عاقبت بر سر صاحبش
خراب خواهد شد.
از خداى متعال مىخواهيم اين ذخيره گران بهاى محبت و ولايت اهل بيت(عليهم السلام) را براى ما تا روز قيامت حفظ فرمايد و هرگز آن را از قلب ما بيرون
مبرد.