زندگى سياسى هشتمين امام
حضرت على بن موسى الرضا (ع )

جعفر مرتضى حسينى
مترجم : دكتر سيد خليل خليليان

- ۳ -


((فرزندم ، من برايت ثروت اندوخته ام كه هيچ خليفه اى پيش از من اينهمه نكرده ، و آنقدر برايت برده و غلام فراهم آورده ام كه پيش از من خليفه اى نكرده . برايت شهرى در اسلام بنا كردم كه تا پيش از اين وجود نداشته . حال من ، جز دو تن از هيچكس نمى ترسم : يكى عيسى بن موسى است و ديگرى عيسى بن زيد. اما عيسى بن موسى به من آنچنان قول و پيمان داده كه از او پذيرفته ام و او كسى است كه حتى اگر يك بار به من قول بدهد، ديگر بيمى از او ندارم . اما عيسى بن زيد، اگر براى پيروزى بر او تمام اين اموال را در راهش خرج كنى و تمام اين بردگان را نابود كنى و اين شهر را هم به ويرانى بكشى ، هرگز ملامتت نمى كنم ))(51). اينهمه وحشت منصور از عيسى بن زيد نه بخاطر آن بود كه وى از عظمت فوق العاده اى برخوردار بود، بلكه به اين علت كه در اجتماع اسلامى در آن ايام اين مطلب پذيرفته شده بود كه خلافت شرعى بايد در اولاد على (عليه السلام ) استقرار يابد. لذا چون عيسى بن زيد قيام كرد، خوف آن بود كه در سطح گسترده اى مورد تاءييد قرار گيرد، چه او از سويى فرزند زيد شهيد بود كه به انتقام از بنى اميه برخاسته بود، و از سوى ديگر از دستياران محمد بن عبدالله علوى هم بود كه در مدينه به قتل رسيده بود و سفاح و منصور نيز چنانكه گفتيم با او بيعت كرده بودند. درباره وى همه بجز امام صادق (ع ) مى گفتند كه او مهدى امت است . بعلاوه عيسى بن زيد از دستياران ابراهيم ، برادر همين محمد بن عبدالله نيز بود كه در بصره قيام كرده در باخمرى به قتل رسيد. باز از امورى كه دلالت بر واهمه شديد منصور از علويان دارد اين ماجراست : وى هنگامى كه سرگرم جنگ با محمد بن عبدالله و برادرش ابراهيم بود، شبها خوابش نمى برد. براى سرگرميش دو كنيزك به وى تقديم كرده بودند، ولى او به آنها حتى نگاه هم نمى كرد. وقتى علت را پرسيدند فرياد برآورد كه : ((اين روزها مجال پرداختن به زنان نيست . مرا هرگز با اين دو كارى نيست مگر روزى كه سر بريده ابراهيم را نزد من و يا سر مرا نزد او ببرند.))(52)
منصور بارها امام صادق (عليه السلام ) را دستگير كرده ، مورد عتاب و تهديدش قرار مى داد و متهمش مى كرد به اينكه انديشه قيام بر ضد حكومتش را در سر مى پروراند.
اينگونه مطالب مى رساند كه منصور تا چه حد از علويان بيمناك بود و علتى هم جز اين نداشت كه مى ديد آنان از تاءييد طبقات و گروههاى مختلف برخوردارند...
حتى هنگامى كه از او پرسيدند بيعت كنندگان با محمد بن عبدالله چه كسانى هستند، پاسخ داد: ((... اولاد على ، اولاد جعفر، اولاد عمر بن خطاب ، اولاد زبيربن عوام و بقيه قريش و فرزندان انصار))(53).
بيم مهدى از علويان
اين ديگر از روشنترين مسايل است كه مهدى فرزند منصور نيز از علويان بسى بيمناك بود. لذا هنگامى كه امام كاظم (عليه السلام ) را از زندان آزاد مى كند از او مى خواهد كه بر ضدش قيام نكند و نه بر ضد يكى از اولاد وى (54).
((عيسى بن زيد)) و ((حسن بن ابراهيم )) پس از فرار از زندان مدتها تحت تعقيب مهدى بودند و او روزى به همصحبت هاى خود گفت : اگر روزى به مرد دانايى از زيديان برخورد كنم كه خاندان حسن و عيسى بن زيد را بشناسد، حتما او را به بهانه استفاده از معلوماتش به استخدام خواهم گرفت تا ميان من و خاندان حسن و عيسى بن زيد واسطه شود. به همين منظور، ربيع آمد و يعقوب بن داود را به وى معرفى كرد. منزلت يعقوب پيوسته در نزد خليفه مهدى اوج ميگرفت تا به وزارت خويش ‍ منصوبش كرد و تمام شوؤ ن خلافت را به وى تفويض نمود(55).
همه اينها به منظور آن بود كه مهدى از طريق يعقوب به حسن بن ابراهيم و عيسى بن زيد دست بيابد. در حاليكه همين يعقوب كسى بود كه به جرم قيام عليه منصور به همداستانى با ابراهيم بن عبدالله بن حسن به زندان افتاده بود كه بعدا مهدى او را آزاد مى كند.
يعقوب چون مخفيگاه عيسى بن زيد را به مهدى نشان داد، به اتهام همكارى با طالبيان به زندان رفت (56) و تا زمان رشيد در آنجا باقى ماند. ولى چه سود كه هنگام خروج از زندان بينايى خود را از دست داده بود.
بيم رشيد از علويان
در زمان رشيد آشوبهاى بسيار ميان اهل سنت و رافضيان برپا شد(57). البته آماج اين شورشها خاندان على (عليه السلام ) و هر فرد شريف و ارجمندى از اين خاندان بود.
داستان رشيد با ((يحيى بن عبدالله بن حسن )) كه در ديلم قيام كرده و پريشان احوالى و اندوههاى فراوانى براى رشيد آفريده بود، مشهورتر از آن است كه نياز به بازگويى داشته باشد. چرا رشيد اندوهگين و دستپاچه نباشد كه يحيى را مردم بسيارى حمايت و پيروى مى كردند. دسته دسته از هر آبادى و شهرى به سويش روان مى شدند و چنان قدرتش بالا گرفته بود كه رشيد را به شدت دغدغه خاطر دست داد و كار را بر او بسى دشوار نمود. كسى كه ميان وى و يحيى ميانجى شد، فضل بن يحيى بود و چون توانست سرانجام آتش اين نهضت را فرو نشاند، مقامى نزد رشيد يافت و اين آشتى شادى فراوانى بر دل و روحش فرو ريخت (58).
البته همانگونه كه مشهور و معروف است بعدا رشيد به يحيى نيز نيرنگ زد. روزى كه رشيد به مدينه ورود كرد، فقط دويست دينار به امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) تقديم نمود، در حاليكه به كسانى كه مزاحمش ‍ نبودند، هزاران دينار مى بخشيد. علت اين كار را براى پسرش ماءمون چنين مى گفت كه اگر پول بيشترى در اختيار وى قرار دهد چه بسا كه فردا صد هزار شمشير از سوى شيعيان و دوستان امام به رويش آخته شود(59).
آنگاه طولى نكشيد كه امام را به اتهام اينكه ماليات براى خود جمعاورى مى كند، به زندان فرستاد و بعد هم مسمومش كرد و بدينوسيله خويشتن را از وى برهانيد. البته اين سرنوشت بيشتر امامان شيعه بود.
اما در روزگار ماءمون
در اين ايام مسئله بسى بزرگ ، حساس و مهمتر گشته بود. قيامها و آشوبهاى بسيارى ايالات و شهرها را پوشانده بود به گونه اى كه ماءمون نمى دانست از كجا شروع كند و چگونه به مقابله با آنها برخيزد. خلاصه آنكه دستگاه خلافت خود را سخت در معرض تند باد حوادث خردكننده ، مى يافت .
عقده حقارت عباسيان
اين جريانات همه وحشت روزافزون عباسيان را طبيعى مى نمود. پيوسته عوامل نگرانى را بر ايشان مى افزود، بويژه آنكه خود از عقده حقارت بسى رنج مى بردند.
ابومسلم در يكى از نامه هاى خود به منصور نوشت : ((... خداوند پس از گمنامى و حقارت و خوارى ، شما را بالا آورده ، سپس مرا نيز با توبه نجات بخشيد...))(60)
منصور هم اين موضوع را نزد عمويش ، عبدالصمد بن على ، به صراحت باز گفته بود كه ما در ميان مردمى هستيم كه مى دانند ديروز رعيت بوده و امروز به خلافت رسيده ايم . بنابراين بايد گذشته را فراموش كرد و دستگاه مجازات را بكار انداخت تا بدينوسيله هيبت خود را بر دلهايشان چيره سازيم .
چون عباسيان مى دانستند كه خطر واقعى از سوى عموزادگان علويشان پيوسته ايشان را تهديد مى كند، بنابراين بر خود لازم مى ديدند كه تكانى بخورند و چاره اى بينديشند و بهر وسيله كه شده و با هر شيوه ممكن با خطر مواجه شوند. بويژه چون از نزديك مشاهده مى كردند كه مردم خيلى زود علويان را اجابت و تاءييد و حمايت مى كنند.
اكنون ببينيم عباسيان چگونه اين وضع را چاره جويى كردند؟
و در اين چاره جويى تا چه حد پيروز شدند؟
سياست ضد علوى عباسيان
از آنچه گذشت تا حدى به نفوذ علويان و به ارجمنديشان در نظر عموم مردم پى برديم . ديديم چگونه اين خاندان عامل اساسى تهديد عليه عباسيان و دستگاه حكومتشان بشمار مى رفتند.
عباسيان اين حقيقت را به عيان در مى يافتند، لذا مجبور شده بودند كه علويان را از صحنه سياست ، بهر ترتيبى شده ، بيرون برانند و بدينوسيله نفوذ و نيروهايشان را محدود گردانند.
براى اين منظور، شگردهاى مختلفى بكار مى بردند:
نخست از راه استدلال و اقامه دليل بر حقانيت خود بر آمدند.
دگرگون ساختن نظريه ميراث
اين يكى از شگردهاى عباسيان بود كه براى مقابله با علويان در سلسله وراثت پيامبر، كه مردم مشروعيت خلافت را بدان اثبات مى كردند، تغيير دادند. اينان نخست رشته وصايت خود را به اميرالمؤ منين (عليه السلام ) متصل مى كردند كه از او بدين ترتيب پايين مى آمد: از على (عليه السلام ) به فرزندش محمد حنفيه ، سپس ابوهاشم ، على بن عبدالله بن عباس ، فرزندش محمد بن على ، ابراهيم امام ، سپس به برادرش سفاح (61) و همينطور، البته آنان مشروعيت خلافت ابوبكر و عمر و عثمان و خلفاى اموى و ديگران را منكر بودند.
درباره اين مطلب ، متون تاريخى فراوان موجود است ، از آن جمله داستان ابن عون است در رابطه اش با مهدى . وى در خطبه اى كه در برابر اهل مدينه در همان سالى كه سفاح به حج رفته بود، مى گفت : ((بعد از پيامبر، شما هر روز كسى را بر خود حاكم قرار داديد: گاهى تيمى ، گاهى عدوى ، زمانى اسدى ، يكبار هم سفيانى و بالاخره روزى هم مروانى تا سرانجام كسى بر شما ظهور كرد كه نه نامش را مى شناختيد و نه خاندانش را (مقصودش خودش بود)! او با شمشير بر سر شما تاخت و شما به زور و با ذلت در برابرش تسليم شديد. بدانيد كه خاندان محمد امامان هدايتند، و مشعل راه تقوا و سروران و رهبران ما بشمار مى روند.))(62)
پس در آغاز كار عباسيان رشته قدرت را در امر وصايت به حضرت على عليه السلام متصل مى كردند و مشروعيت خلافت سه خليفه را منكر مى شدند. البته پس از مدتى از اين موضع عدول كردند ولى باز با اعتراف به اين مطلب كه وصايت در اولاد على (عليه السلام ) استوار مانده است .
مهدى به تاءسيس گروهى (63) پرداخت كه مدعى بودند پس از پيامبر اسلام ، پيشوا عباس بن عبدالمطلب است كه بعد از او فرزندش عبدالله ، سپس نوه اش على ، و سپس فرزندش على ، محمد و همينطور به پايين يكى پس از ديگرى به مقام امامت رسيده اند. اينان از ابوبكر، عمر و عثمان همچنان برائت مى جستند، ولى بيعت با على بن ابيطالب را جايز مى شمردند زيرا عباس نيز خودش اين اجازه را صادر كرده بود(64). اين گروه به نام ((راونديه )) و شيعه عباسى خوانده مى شدند.
اما در زمان ماءمون اثرى از اين گروه نبود. زيرا سياست وى اقتضا مى كرد كه ولو براى مدت كوتاهى هم كه شده ، از اشاعه اين فكر جلوگيرى كند.
ارزيابى مقام امام على (ع )
وقتى دانستيم كه ابراز دوستى ماءمون با على بن ابيطالب و فرزندانش به انگيزه شرايط خاص سياسى بود، ديگر قانع مى شويم كه سنگينى كفه على در مقام ارزيابى نزد عباسيان در آن زمان يك امر ظاهرى بود كه شرايط سياسى پديدش آورده بود، و يا جزيى از شگردهاى آنان براى مقابله با علويان كه عباسيان در اين مساءله در هر موقعيتى به گونه اى موضع مى گرفتند. مثلا ماءمون براى على ارج قايل بود در حاليكه همين على در نزد منصور يا رشيد هرگز از چنين اعتبارى برخوردار نبود. ولى اگر واقع امر را بخواهيد على از نظر هيچ كدامشان ارزشى نداشت .
سوء استفاده از لقب مهدى
منصور نيز قصد كوبيدن علويان را از طريق استدلال داشت . ولى براى اين كار شيوه ديگرى را به كار گرفته بود. چون مى ديد كه مردم بسيارى (بجز امام صادق ) مهدى بودن ((محمد بن عبدالله علوى )) را پذيرفته اند، تصميم گرفت كه اين پديده را نيز پايمال كند. لذا فرزند خود را مهدى لقب داد تا چون به خلافت برسد تكرار اين لقب ذهن مردم را كم كم از محمد بن عبدالله علوى دور گرداند.
روزى منصور يكى از غلامان خود را پاى منبر محمد بن عبدالله فرستاد تا ببيند او چه مى گويد. پس از بازگشت تعريف كرد كه محمد مى گفت : ((شما ترديدى نداريد كه من مهدى هستم . آرى براستى كه من خود مهدى هستم .)) منصور از شنيدن اين كلام گفت : ((دروغ مى گويد دشمن خدا، چه مهدى او نيست بلكه فرزند من است .))(65)
سپس براى متقاعد كردن مردم ، منصور به سراغ كسانى رفت كه برايش ‍ حديث بسازند و بر پيغمبر اين گفته دروغ را نسبت بدهند كه ((مهدى امت )) همان فرزند اوست (66).
در مورد اينگونه احاديث احمد امين مصرى و ديگران به دروغ و جعلى بودنشان اعتراف كرده اند(67).
مسلم بن قتيبه مى گويد: ((منصور روزى مرا احضار كرد. چون بر او وارد شدم گفت : محمد بن عبدالله به نام مهدى قيام كرده ، ولى به خدا سوگند كه او مهدى نيست . مطلبى كه مى خواهم به تو بگويم و تاكنون به كسى اظهار نكرده ام اينست كه فرزند من نيز كه درباره اش روايت هم آمده ، مهدى نمى باشد. من با اين انتساب تنها تيمن جسته و آن را به فال نيك گرفته ام ))(68).
مهدى خليفه نيز خودش اقرار مى كرد كه اين فقط پدرش بود كه با آوردن رواياتى او را مهدى معرفى كرده بود(69).
اما اينها هيچ كدام كافى نبود
در هيچ يك از اين شگردها عباسيان كارايى نديدند و جريان امور پيوسته بر خلاف مصالح ايشان مى رفت . بنابراين ، بهتر آن ديدند كه باب منطق و استدلال را در برابر علويان نگشايند، چه با اين كار به آنان فرصت مى دادند كه تمام خصوصيات و مزاياى خود را براى مردم به اثبات برسانند. و در برابر، عباسيان را نيز شديدا به رسوايى كشانده ، پرده از چهره واقعيشان نزد مردم برمى داشتند.
از اينرو، بايد شگردهاى ديگرى به منظور از بين بردن علويان در پيش ‍ گرفت . لذا آن را شديدا زير نظر مى گرفتند و لحظه اى از حالات و حركاتشان غفلت نمى ورزيدند. البته اين شيوه را سفاح شروع كرد و سپس خلفاى بعد از او همه پيروى كردند. اما ديدند كه حتى تهديد و ارعاب كه عليه علويان به منظور لوث كردن شخصيت و معنويتشان اعمال مى شد، كارگر نمى آمد.
به مصادره اموال علويان ، خراب كردن خانه ها و محدود كردن كار و كسبشان روى آوردند و بقدرى وضع زندگى ماديشان را به وخامت كشاندند كه زنان علوى براى گزاردن نماز، لباسهاى يكديگر را از هم قرض مى گرفتند(70). ولى اينها نيز هرگز پاسخگوى هدف عباسيان نبود...
علويان را از مردم جدا مى كردند، نمى گذاشتند كسى با آنان تماس بگيرد تا بتوانند زمينه باور كردن شايعات و دروغپردازيهاى خود را فراهم آورند. چه شيوه پسنديده علويان ، بويژه اهلبيت ، خود هرگونه شايعه اى را تكذيب مى كرد، و رفتار نمونه شان هر افترايى را دفع مى نمود.
آزار و طرد و به زندان افكندن دهها و صدها نفر آنهم در سلول هاى وحشتناكى كه هر كس وارد آنها مى شد اميدى به رهاييش نبود؛ چه ورود به چنين سلولهايى يعنى ورود به گور... مسموم كردن شخصيتهايى كه جراءت تجاوز آشكار بر او را نمى كردند.. اينها هيچ كدام بر ايشان كافى نبود. آنها در واقع به خون علويان تشنه و در شكنجه شان بسيار تنوع طلب بودند. هر روز شيوه جديدى را برمى گزيدند. عده اى را به ديوارها ميخكوب مى كردند، عده اى را مى كشتند، عده اى را هم در اسطوانه ها قرار مى دادند. اما قتلهاى دسته جمعى علويان روشن تر از آنست كه نيازى به بيان داشته باشد. داستان منصور با اولاد حسن را تقريبا تمام كتابهاى تاريخى نوشته اند و همينطور ماجراى شصت علوى ، كه به فرمان منصور همه بجز يك تن از آنان كه پسر بچه اى خردسال بود، از دم تيغ گذشتند(71).
موضعگيرى هر خليفه بطور جداگانه :
اكنون به موضعگيرى هر يك از خلفاى عباسى بطور جداگانه اشاره مى كنيم :
اما سفاح :
احمد امين درباره وى چنين مى گويد: ((.. زندگيش سراپا خونريزى و نابود كردن مخالفان بود.))(72)
ژنرال جلوب در كتاب خود چنين مى نويسد: ((سفاح و منصور با توطئه بر سر كار آمدند. از اينرو پس از پيروزى براى تحكيم مبانى حكومت خود دست به خونريزى يازيدند بويژه خون عموزادگانشان ، از بنى اميه و از اولاد على بن ابيطالب را.))(73)
خوارزمى درباره سفاح مى نويسد: ((.. بر علويان ، اين ابومجرم (پدر گناهكار) بود كه مسلط شده بود نه ابومسلم (پدر مسلمان ). اين مرد آنان را زير هر سنگ و كلوخى كه مى يافت مى كشت و در هر دشت و كوهستانى به تعقيبشان مى پرداخت .))(74)
اما منصور:
منصور كسى بود كه از كشتن برادر زاده خود سفاح (75)، عمويش ‍ عبدالله بن على و يا ابومسلم بنيانگذار حكومتش ، ابا نورزيد. در سال 148 به مكه رفت تا امام صادق (عليه السلام ) را دستگير كند هر چند كه موفق نشد(76). لقب منصور را نيز پس از پيروزيش بر علويان بر خود نهاده بود(77).
منصور كسى بود كه ميان عباسيان و علويان اختلاف و آشوب برپا كرد(78). هنگامى كه تصميم به كشتن امام صادق گرفت اعتراف كرد كه قربانيان بسيارى از علويان داشته ، مى گفت :
((.. تاكنون از ذرية فاطمه هزار تن يا بيشتر را كشته ام ولى آقا و پيشوايشان جعفر بن محمد هنوز زنده است .))(79)
البته اين سخن از وى در آغاز خلافتش شنيده شد، حال حساب كنيد و ببينيد كه تا پايان كار چقدر قربانى داشته است !!
منصور موزه اى از سرهاى بريده قربانيان خود كه از علويان بود، ترتيب داده بود كه آن را به عنوان مرده ريگ خود به فرزندش مهدى منتقل نمود. بر فراز هر سرى تكه كاغذى نصب شده بود كه مشخصات صاحبش را بازگو مى كرد. اين سرها به پيرمردان ، جوانان و حتى كودكانى از علويان تعلق داشتند(80).
منصور كسى بود كه به عمويش عبدالصمد بن على در پاسخ به ملامتش كه چرا در قاموسش عفو وجود ندارد، گفت : ((هنوز استخوان هاى بنى مروان نپوسيده و هنوز خاندان ابيطالب شمشير در نيام نبرده اند. ما در ميان مردمى بسر مى بريم كه ديروز ما را ديده اند. ما ديروز رعيت بوديم ولى حالا به خلافت رسيده ايم . بنابراين ، جز با فراموش كردن عفو و بكار گرفتن مجازاتها نمى توانيم هيبت خود را بر آنان چيره سازيم .)) و هم او بود كه به امام صادق مى گفت : ((حتما ترا مى كشم ، اهل خانواده ات را هم نابود مى كنم تا از شما كسى نماند كه بتواند كوچكترين عرض اندامى كند.))(81)
منصور نخستين كسى بود كه ويران كردن مرقد امام حسين در كربلا را بدعت نهاد(82). وى علويان را در اسطوانه هايى قرار مى داد، بر سينه ديوار به ميخشان مى كشيد. بر اين مطلب يعقوبى و ديگران تصريح كرده اند، هم چنين در زندان هاى زيرزمينى چندان به بندشان مى كشيد كه از گرسنگى يا بوهاى متعفن جان مى دادند، چه نمى توانستند براى قضاى حاجت از سلول خود بيرون بروند. وقتى يكى از زندانيان مى مرد او را همانجا كنار زندانى ديگر رها مى كردند تا بپوسد و در پايان ، ساختمان زندان را بر جنازه هاى متلاشى شده و متعفن و حتى زندانيانى كه هنوز جانى به تن و زنجيرهايى بر پا داشتند، ويران ميكردند. مشهور است كه منصور با بنى حسن چنين معامله اى نمود. كوتاه آنكه رفتار منصور با اولاد على كثيفترين صفحات تاريخ عباسى را پر كرده است (83).
اما مهدى :
اين خليفه وزير خود، يعقوب بن داود را در يك زندان زيرزمينى به بند كشيد و بر فرازش بارگاهى ساخت و او چندان بماند تا چشمانش كور و موهاى بدنش مانند بدن جانوران بلند شد چنانكه در پيش گفتيم اتهام يعقوب اين بود كه طالبين را مساعدت مى كرد.
مهدى كسى بود كه از حربه كفر براى نابودى تمام دشمنان خود، به ويژه علويان و شيعيانشان ، استفاده مى كرد.
دكتر احمد شلبى مى نويسد: ((در بسيارى از موارد كسانى را كه از هر تخلفى تبرئه مى شدند، به اتهام بدبينى از دم تيغ مى گذراند..))(84)
ابن مفضل كتابى براى مهدى تاءليف كرد كه به شرح فرقه هاى مذهبى پرداخته بود البته فرقه هايى را هم از پيش خود ساخته بود كه دلخواه مهدى براى تعقيب و نابوديشان مى بود. مثلا با آنكه افرادى نظير زراه ، عمار ساباطى ، ابن ابى يعفور، هيچكدام مؤ سس فرقه اى نبودند با اين وصف نويسنده مزبور فرقه هايى به نام ايشان اختراع كرده بود، مانند فرقه ((زراريه ))، ((عماريه ))، ((يعفوريه ))، ((جواليقيه )) و پيروان سليمان اقطع . فقط هشام بن حكم باقى مانده بود كه به نامش فرقه ((هشاميه )) را جعل نكرده بود.(85)
اما هادى :
((طالبيان را بينهايت تهديد مى كرد، هر جا بودند به سراغشان مى رفت ، مستمرى و حقوقشان را قطع كرده و به همه جا دستور دستگيريشان را صادر كرده بود..(86) چنانكه مورخان نوشته اند، ماجراى مشهور فخ تنها بخاطر آزار علويان و رفتار خشونت آميز با ايشان صورت گرفت . تعداد سرهايى كه از بدنها جدا شد به صد و چند مى رسيد. زنان و كودكان به اسارت گرفته شدند و اسرا و حتى كودكانشان را هم كشتند.
اما رشيد:
وى كسى بود كه به تعبير خوارزمى ((درخت نبوت را از شاخ و برگ برهنه كرد و نهال امامت را از بن برآورد)).
او هرگز از خدا ترسى نداشت و دليل اين بيشرمى همان نحوه رفتارش با بزرگان خاندان على (عليه السلام )، يعنى اولاد دختر پيامبر بود كه هرگز جرمى نداشتند..))(87)
رشيد كسى بود كه به تعبير احمد شلبى ((از شيعيان بدش مى آمد و آن ها را به قتل مى رسانيد..))(88) و آنقدر از شيعيان بدش مى آمد كه شاعران به منظور تقرب جستن به او، اشعار هجو خاندان على را مى سرودند.
رشيد سوگند خورده بود كه اين خاندان و پيروانشان را از ريشه برافكند، مى گفت : ((... تا كى خاندان فرزندان ابوطالب را تحمل كنم . به خدا سوگند كه مى كشم ، هم خودشان را و هم شيعيانشان را..))(89)
او چون به خلافت رسيد تمام طالبيان را از بغداد به مدينه راند(90) و اين به انگيزه تنفر و كينه اى بود كه به آنان مى ورزيد..
((.. او كاملا به جان علويان افتاده بود. گام به گام آنها را تعقيب مى كرد و به قتلشان مى رسانيد..))(91)
((اولاد و شيعيان فاطمه را پيوسته مى كشت ))(92)
هنگامى كه جلودى را به جنگ ((محمد بن جعفر بن محمد)) فرستاد به او دستور داد كه خانه هاى خاندان ابوطالب را در مدينه غارت كند، از زنانشان هر چه لباس و زيور است بربايد به گونه اى كه براى هر زنى بيش ‍ از يك جامه باقى نماند(93).
رشيد كسى بود كه مرقد امام حسين را خراب كرد و زمين كربلا را به زير شخم برد. به علاوه ، درخت سدرى را كه در كنار آن بقعه شريف ، زائران را سايبان مى بود، بريد. البته اين عمل به دست كارگزارش در كوفه ، موسى بن عيسى بن موسى عباسى ، صورت گرفت (94).
از همه فجيعتر و از تمام اين فجايع هولناكتر آن بود كه دست به خون رهبر و پيشواى علويان ، يعنى امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) بيالود.
عقاد خطاب به رشيد با اشاره به نبش قبرى كه از امام حسين (ع ) كرده بود، گفت : ((.. گويا مى ترسيدند كه شيعيان على ، قبر تو را هم نبش كنند، از اينرو ترا در قبر پيشواى علوى (امام رضا) نهادند تا از نبش قبر و اهانت پس از مرگ رهايى يابى .. شگفتا كه فرزندان على به قلمرو گسترده تو پناه مى آوردند ولى در همه جا تنگى مى ديدند. اما پيروان تو كه در جستجوى پناهگاهى برآمدند تا جسد پادشاهى پرعرض و طول را پس از مرگ در آن بنهند، ديدند كه اين جسد در قبر يكى از همان پناهندگان بى پناه نهاده شده ..))(95) وى با اين جملات اشاره به قبر امام رضا (عليه السلام ) مى كند كه رشيد نيز در كنار آن مدفون گشته . ((محمد بن حبيب ضبى )) نيز با اشاره به اين مطلب چنين سروده :
((در طوس دو گور است كه در يكى هدايت آرميده
((و در ديگرى گمراهى كه خاكش ، خاكستر آتش است
((همجوارى ظلالت با پاكى افزون كننده
((عذابش است و فراهم آورنده خواريش
ستمگريهاى رشيد به حدى رسيده بود كه مردم او را دشمن على (على ) باور مى داشتند ولى او خود موضع دفاعى گرفته بر ايشان سوگند مى خورد كه على را دوست دارد.
اسحاق هاشمى نقل ميكند: ((روزى نزد رشيد بوديم و او مى گفت ، شنيده ام كه مردم مى پندارند من نسبت به على كينه مى توزم ، به خدا سوگند هرگز كسى را به اندازه او دوست نداشته ام . ولى اين علويان سختگيرترين مردمند.))(96) آنگاه گناه اين پندار مردم را به گردن علويان انداخته گفت : اين علويان به بنى اميه بيشتر تمايل دارند تا عباسيان .. رشيد حتى در برابر علماى بزرگ از رفتار خود با طالبيان علنا توبه كرد..(97)
البته اين ژستها براى رشيد پس از آن همه تعقيب و كشتار علويان ، امرى طبيعى مى نمود و بالاخره ، ستمگريهاى رشيد تا بدانجا اوج گرفت كه در برخى اين پندار را تقويت كرد كه علت بيعت ماءمون با امام رضا به عنوان وليعهد، به خاطر زدودن جرايم رشيد بوده كه عليه خاندان على (عليه السلام ) مرتكب شده بود. اين مطلب را بيهقى و صولى ذكر كرده اند(98).
اما ماءمون :
در بسيارى از فصول آينده به گوشه هايى از رفتار اين خليفه با خاندان على اشاره خواهيم كرد.
اما اكنون بياييم كمى از شاعران بشنويم كه چگونه برخى حقايق را براى ما بازگو مى كنند تا بهتر به اين نكته پى ببريم . عباسيان بر اثر ترسى كه از علويان داشتند، عليه شان برخاسته و با قتل و ظلم و آزار در معرض آنگونه شكنجه هاى گوناگون قرارشان دادند. عباسيان مى خواستند ريشه علويان را براندازند و محيط را براى خود چنان مساعد و بى مزاحم گردانند كه ديگر كسى نباشد تا قدرتشان را تهديد كند. انحصارطلبى در قدرت ، به آنان اجازه نميداد كه كسى شايسته تر از خود را در روى زمين ببينند. مردم با مشاهده جنايات عباسيان ديگر جنايات بنى اميه را فراموش كرده بودند. يكى از شعرا مى گفت :
((سوگند به خدا كه بنى اميه نكرد
((حتى يكدهم آنچه را كه بنى عباس كرد(99)
شاعر ديگرى به نام ابوعطاء افلح بن يسار الندى ، متوفا به سال 180 هجرى ، كه عصر اموى و عباسى هر دو را درك كرده بود، در زمان سفاح چنين سرود:
((ايكاش ظلم بين مروان بر ما همچنان ادامه مى يافت
((و ايكاش عدل بنى عباس در آتش فرو مى سوخت (100)
على بن عباس ، شاعرى كه به ابن رومى شهرت يافته و از غلامان معتصم بود، قصيده اى دارد كه در آن مى گويد:
((فرزندان مصطفى ! مردم چقدر گوشتهاى شما را به دندان دريدند
((كوچكترين مصيبت شما بيكسى و يا قتل است
((گويى هر لحظه اى كه مى گذرد براى پيغمبر
((كشته پاك سرشتى به خون آغشته گردد
اما متون ديگر:
((وان ولوتن )) مى نويسد: ((علويان نظير آن همه آزارى را كه در عهد خلفاى نخستين عباسى كشيدند، هرگز به عمر خود نديده بودند..))(101)
خضرى نيز مى گويد: ((بهره خاندان على از قتل و طرد در زمان خلافت بنى هاشم (عباسيان ) بمراتب شديدتر و خشنتر از زمان بنى اميه بود، بويژه در زمان منصور و رشيد و متوكل . در اين حكومت مجرد تمايل داشتن به يكى از اولاد على اتهامى كافى براى از دست دادن جان و مصادره اموال انسان بشمار مى رفت . اين سرنوشت گريبانگير برخى از وزرا و نزديكان هم شد..))(102)
هنگامى كه ابراهيم بن هرمه در زمان منصور به مدينه وارد شد، يكى از علويان نزدش آمد. ابراهيم به او گفت : ((از من دور شو، مرا مهدورالدم مكن ..))(103)
به علاوه ، از داستان ديگر همين ابن هرمه چنين بر مى آيد كه عباسيان مردم را حتى به خاطر دوستى با اهلبيت در زمان امويان ، مجازات مى كردند.
جلودى كسى بود كه از سوى رشيد ماءمور هجوم بر خانه هاى آل ابيطالب شده بود. وقتى ماءمون ولايتعهدى امام رضا را تصويب كرد، جلودى به وى گفت :
((شما را به خدا مى سپارم اى امير مؤ منان از اينكه امرى را كه خدا ويژه شما نموده به دست دشمنان خود بسپارى . يعنى همان كسانى كه به دست پدران شما بقتل مى رسيدند و پيوسته آواره شهرها بودند(104).))
رشيد از كارگزار خود در مدينه خواسته بود كه از علويان بخواهد برخى كفيل برخى ديگر شوند(105)، تا اگر پس احضار نزد مقامات رسمى غيبت مى كردند، كفيل به مجازات مى رسيد.
اعتراف ماءمون
ماءمون در نامه اى كه براى عباسيان فرستاد در قسمتى از آن از حسن سياست امام على (عليه السلام ) با فرزندان عباس سخن گفته بود، مى نويسد:
((.. تا آنكه خدا كار را به دست ما سپرد، و ما آن را خوار كرديم ، و در مضيقه قرارشان داديم و بيش از بنى اميه به قتلشان رسانيديم . امويان فقط كسانى را مى كشتند كه شمشير به رويشان مى كشيدند، ولى ما همه را از دم تيغ مى گذرانديم . حال اى بزرگان هاشمى ، از شما سؤ ال مى شود به چه گناهى آنان كشته شدند؟ تقصير افرادى كه در دجله و فرات افكنده شدند يا در بغداد و كوفه مدفون گشتند، چه بود؟))
قسمتى از نامه خوارزمى به اهل نيشابور
كافى است كه خواننده اى به كتاب مقاتل الطالبين نوشته ابوالفرج اصفهانى مراجعه كند، هر چند كه اين كتاب جامع همه مطالب نيست ، ولى پاره اى از آنها را نقل كرده است . همينگونه كتاب مختصر اخبار الخلفا از ابن ساعى ، بويژه در صفحه 26، و يا ساير كتب تاريخى و روائى كه بيانگر ستمها و بيدادگريهايى است كه در آن برهه از زمان بر فرزندان و شيعيان على فرو مى باريد.
اكنون قسمتهايى از نامه ابوبكر خوارزمى را كه به اهل نيشابور نگاشته بود، نقل مى كنيم . وى پس از ياد كردن از بسيارى از طالبين كه به دست امويان و عباسيان كشته شدند و در شمار آنان امام رضا نيز بود (كه به دست ماءمون مسموم گرديده بود) مى نويسد:
((چون اين حريم را هتك كردند و اين گناه بزرگ را مرتكب شدند، خدا بر آنان غضب كرده ، سلطنت را از چنگشان بدر آورد و ((ابو مجرم )) نه ابومسلم را بر جانشان مسلط كرد. اين مرد، كه خدا هرگز نظر رحمت بر او نيفكند، صلابت علويان و نرمش عباسيان را بنگريست . آنگاه تقوايش ‍ را رها كرد و از هواى خود پيروى نمود و با كشتن عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب ، آخرت خويش را به دنيا فروخت . طاغوتهاى خراسان ، كردهاى اصفهان و خوارج سجستان را بر خاندان ابيطالب مسلط كرد، آنان را زير هر سنگ و كلوخى و در هر دشت و كوهى مى يافت ، تعقيب مى كرد. سرانجام محبوبترين شخص موردنظر خود او را بر خودش مسلط كرد، كه او را بكشت همانگونه كه او ديگران را مى كشت و گرفتارش ساخت همانگونه كه او مردم را در اخذ بيعت گرفتار مى نمود. اين شخص فايده اى براى ابومسلم نداشت در حالى كه براى جلب خشنوديش خدا را به خشم آورده بود، دنيا را در اختيار دوانيقى قرار داد و او نيز با ستمگرى به تركتازى و حكومت پرداخت . زندانهاى خود را با افراد خاندان رسالت و سرچشمه پاكى و طهارت پر كرد. غايبانشان را تعقيب و حاضرانشان را دستگير مى كرد تا عبدالله بن محمد بن عبدالله حسنى را در سند به دست عمر بن هشام ثعلبى بكشت ...
((تازه اين در مقام مقايسه با كشتار هارون و رفتار موسى با آنان چندان مهم نمى نمايد. حتما دانستيد كه موسى چه بر سر حسن (106) بن على در فخ آورد، و هارون نيز چه فجايعى بر على بن افطس حسينى روا داشت . خلاصه آنكه هارون در حالى مرد كه درخت نبوت را از شاخه و برگ برهنه كرده و نهال امامت را از ريشه برافكنده بود.
((مالياتها جمعاورى مى شد ولى سپس آنها را ميان ديلميان ، تركها، اهل مغرب و فرغانه تقسيم مى كردند. چون يكى از پيشوايان راستين و سروى از سروران خاندان پيغمبر در مى گذشت كسى جنازه اش را تشييع نمى كرد و مرقدش را با گچ نمى آراست . اما وقتى دلقك يا بازيگر و يا قاتلى از خودشان مى مرد، علما و قضات بر جنازه اش حضور مى يافتند و رهبران و حكمرانان بر مجالس سوگوارش مى نشستند.
((مادى و سوفسطايى در كشورشان امنيت داشت . كسى متعرض كسانى كه كتابهاى فلسفى و مانوى را تدريس مى كردند، نمى شد. ولى هر شيعه اى سرانجام به قتل مى رسيد، و هركس كه نامش على بود خونش به هدر مى رفت .