زيور هستي

علي نعيم الدين خاني - زهرا اردستاني - حوريه عظيمي

- ۱ -


قصيده امام خميني قدس سره

مديحه نوريْنِ نيّريْن حضرت فاطمه زهرا و حضرت فاطمه مَعصومه سَلامُ الله عليهما

اي ازليّت به تربت تو مُخمّر وي اَبديّت به طَلعت تو مُقرّر
آيت رحمت ز جلوه تو هويد رايَتِ قدرت در آستينِ تو مُضْمَر
جودت همْ بسترا به فيض مقدس لطفت همْ - بالشا به صَدر مُصَدَّر
عِصْمَتِ تو تا كشيد پَرده به اجسام عالَم اجسام گردد عالَم ديگر
جلوه تو نور ايزدي را مَجْلي عصمتِ تو سرِّ مُختفي را مَظهَر
گويم واجب تو را نه آنَتْ رُتبت خوانم ممكن تو را ز مُمكِن بَرتر
ممكن اندر لباسِ واجب پيد واجبي اندر رَداي امكان مَظْهَر
ممكن امّا چه ممكن، علّتِ امكان واجب امّا شعاعِ خالقِ اكبر
ممكن امّا يگانه واسطه فيض فيض به مِهْتر رسد وَ زان پس كهتر
ممكن امّا نمودِ، هستي از وي ممكن امّا ز مُمْكِناتْ فزونتر
وين نه عجب زانكه نور اوست ز زهر نور وي از حيدر است و او ز پيمبر
نور خُدا در رَسول اكرمپيد كرد تجلّي ز وي به حيدر صفدر
وزوي تابان شده به حضرت زهر اينك ظاهر ز دُختِ موسيِ جعفر
اين است آن نور كز مشيّت «كن» كرد عالم، آنكو به عالم است مُنوّر
اين است آن نور كز تجلّي قدرت داد به دوشيزگان هستي زيور
شيطانْ عالِم شدي اگر كه بدين نور ناگفتي آدم است خاك و من آذر
آبِرويِ مُمكِناتْ جُمله از اين نور گر نَبُدي، باطل آمدند سراسر
جلوه اين خود عَرَض نمود عَرَض ر ظِلّش بخشود جوهريّتِ جوهر
عيسي مريم به پيشگاهش دَربان موسيِ عمران به بارگاهش چاكر
آن يك چون ديده بان فرا شده بر دار وين يك چون قاپقان معطّي بر در
يا كه دو طفل اند در حريم جلالش از پي تكميل نفس آمده مُضطر
آن يك، «انجيل» را نمايد از حفظ وين يك «تورات» را بخوانَد از بر
گر كه نگفتي امام، هستم بر خلق موسيِ جعفر وليِّ حضرتِ داور
فاش بگفتم كه اين رَسول خدايَست مُعجزه اش مي بُوَد، همانا دختر
دختر جُز فاطمه نيايد چون اين صُلْبِ پدر را وهم مَشيمه مادر
دختر چون اين دو از مَشيمه قدرت نامد و نايد دگر هَماره مُقدّر
آن يك امواج علم را شده مبد وين يك افواج حلم را شده مَصْدَر
آن يك موجود از خطابش مَجْلي وين يك مَعدوم از عقابش مُسْتَر
آن يك بَر فرق انبيا شده تارك وين يك اندر سرْ اوليا را مغفِر
آن يك دَر عالم جلالت «كعبه» وين يك در مُلك كبريايي «مشْعَر»
«لَمْ يَلِد»م بسته لب و گر نه بگفتم دختِ خُدايند اين دو نور مُطهّر
آن يك كوْن و مكانْش بسته به مَقْنَع وين يك مُلكِ جَهانْش بسته به مِعْجَر
چادر آن يك حِجابِ عصمت ايزد مِعْجَرِ اين يك نقابِ عفّتِ داور
آن يك بر مُلك لا يَزالي تارُك وين يك بر عرش كبريايي افسر
تابشي از لطفِ آن، بهشتِ مُخَلّد سايه اي از قهر اين جحيمِ مُقَعّر
قطره اي از جودِ آن، بِحارِ سَماوي رَشْحه اي از فيضِ اين، ذخاير اغير
آن يك، خاكِ مدينه كرده مُزيّن صفحه قم را نموده اين يك انور
خاك قم اين كرده از شرافتِ جنّت آب مدينه نموده آن يك كوثر
عرصه قم غيرت بهشت بَرين است بلكه بهشتش يَساولي است برابر
زيبد اگر خاك قم به «عرش» كند فخر شايد گر «لوح» را بيابد همسر
خاكي عجب خاك! آبروي خلايق ملجأ بر مُسلم و پناه به كافر
گر كه شنيدندي اين قصيده «هندي» شاعر شيراز و آن اديب سخنور
آن يك طوطي صفت همي نسرودي «اي بجلالت ز آفرينش بَرتر»
وين يك قمري نمط هماره نگفتي «اي كه جهان از رُخ تو گشته منوّر»