اي ازليّت به
تربت تو مُخمّر |
وي اَبديّت به
طَلعت تو مُقرّر |
آيت رحمت ز جلوه
تو هويد |
رايَتِ قدرت در
آستينِ تو مُضْمَر |
جودت همْ بسترا
به فيض مقدس |
لطفت همْ -
بالشا به صَدر مُصَدَّر |
عِصْمَتِ تو تا
كشيد پَرده به اجسام |
عالَم اجسام
گردد عالَم ديگر |
جلوه تو نور
ايزدي را مَجْلي |
عصمتِ تو سرِّ
مُختفي را مَظهَر |
گويم واجب تو را
نه آنَتْ رُتبت |
خوانم ممكن تو
را ز مُمكِن بَرتر |
ممكن اندر لباسِ
واجب پيد |
واجبي اندر
رَداي امكان مَظْهَر |
ممكن امّا چه
ممكن، علّتِ امكان |
واجب امّا
شعاعِ خالقِ اكبر |
ممكن امّا يگانه
واسطه فيض |
فيض به مِهْتر
رسد وَ زان پس كهتر |
ممكن امّا
نمودِ، هستي از وي |
ممكن امّا ز
مُمْكِناتْ فزونتر |
وين نه عجب
زانكه نور اوست ز زهر |
نور وي از حيدر
است و او ز پيمبر |
نور خُدا در
رَسول اكرمپيد |
كرد تجلّي ز وي
به حيدر صفدر |
وزوي تابان شده
به حضرت زهر |
اينك ظاهر ز
دُختِ موسيِ جعفر |
اين است آن نور
كز مشيّت «كن» كرد |
عالم، آنكو به
عالم است مُنوّر |
اين است آن نور
كز تجلّي قدرت |
داد به
دوشيزگان هستي زيور |
شيطانْ عالِم
شدي اگر كه بدين نور |
ناگفتي آدم است
خاك و من آذر |
آبِرويِ
مُمكِناتْ جُمله از اين نور |
گر نَبُدي،
باطل آمدند سراسر |
جلوه اين خود
عَرَض نمود عَرَض ر |
ظِلّش بخشود
جوهريّتِ جوهر |
عيسي مريم به
پيشگاهش دَربان |
موسيِ عمران به
بارگاهش چاكر |
آن يك چون ديده
بان فرا شده بر دار |
وين يك چون
قاپقان معطّي بر در |
يا كه دو طفل
اند در حريم جلالش |
از پي تكميل
نفس آمده مُضطر |
آن يك، «انجيل»
را نمايد از حفظ |
وين يك «تورات»
را بخوانَد از بر |
گر كه نگفتي
امام، هستم بر خلق |
موسيِ جعفر
وليِّ حضرتِ داور |
فاش بگفتم كه
اين رَسول خدايَست |
مُعجزه اش مي
بُوَد، همانا دختر |
دختر جُز فاطمه
نيايد چون اين |
صُلْبِ پدر را
وهم مَشيمه مادر |
دختر چون اين دو
از مَشيمه قدرت |
نامد و نايد
دگر هَماره مُقدّر |
آن يك امواج علم
را شده مبد |
وين يك افواج
حلم را شده مَصْدَر |
آن يك موجود از
خطابش مَجْلي |
وين يك مَعدوم
از عقابش مُسْتَر |
آن يك بَر فرق
انبيا شده تارك |
وين يك اندر
سرْ اوليا را مغفِر |
آن يك دَر عالم
جلالت «كعبه» |
وين يك در مُلك
كبريايي «مشْعَر» |
«لَمْ يَلِد»م
بسته لب و گر نه بگفتم |
دختِ خُدايند
اين دو نور مُطهّر |
آن يك كوْن و
مكانْش بسته به مَقْنَع |
وين يك مُلكِ
جَهانْش بسته به مِعْجَر |
چادر آن يك
حِجابِ عصمت ايزد |
مِعْجَرِ اين
يك نقابِ عفّتِ داور |
آن يك بر مُلك
لا يَزالي تارُك |
وين يك بر عرش
كبريايي افسر |
تابشي از لطفِ
آن، بهشتِ مُخَلّد |
سايه اي از قهر
اين جحيمِ مُقَعّر |
قطره اي از جودِ
آن، بِحارِ سَماوي |
رَشْحه اي از
فيضِ اين، ذخاير اغير |
آن يك، خاكِ
مدينه كرده مُزيّن |
صفحه قم را
نموده اين يك انور |
خاك قم اين كرده
از شرافتِ جنّت |
آب مدينه نموده
آن يك كوثر |
عرصه قم غيرت
بهشت بَرين است |
بلكه بهشتش
يَساولي است برابر |
زيبد اگر خاك قم
به «عرش» كند فخر |
شايد گر «لوح»
را بيابد همسر |
خاكي عجب خاك!
آبروي خلايق |
ملجأ بر مُسلم
و پناه به كافر |
گر كه شنيدندي
اين قصيده «هندي» |
شاعر شيراز و
آن اديب سخنور |
آن يك طوطي صفت
همي نسرودي |
«اي بجلالت ز
آفرينش بَرتر» |
وين يك قمري نمط
هماره نگفتي |
«اي كه جهان از
رُخ تو گشته منوّر» |