شرح چـهـل حديث
امام خمينى رحمه الله عليه
- ۳۳ -
و بـه بـيـان ديـگـر، شـك
نـيـسـت كه موجودات در قبول وجود مختلف مى باشند: بعضى از مـوجـودات
اسـت كـه قـبـول وجـود مـى كـنـند ابتدئا و استقلالا، چون جواهر مثلا،
و بعضى از مـوجـودات اسـت كـه قـبـول وجود نكنند مگر پس از موجوديت شى
ء ديگر و به تبعيت موجود آخـر، مـثـل اعـراض و اشياى ضعيف الوجود، مثلا
تكلم زيد بخواهد موجود شود، از امورى است كـه قـبـول وجود نمى تواند
بكند مگر به تبع ، و اعراض و اوصاف بدون وجود جواهر و موصوفات آبى از
وجودند و امكان تحقق ندارند، و اين از نقص ذاتى و نقصان وجودى خود ايـن
مـوجـودات اسـت ، نه نقصان در فاعليت و موجوديت حق تعالى شاءنه . پس ،
معلوم شد كه جبر و نفى وسايط وجوديه در سلسله موجودات امكان ندارد.
و از بـراهـيـن قـويـه در ايـن بـاب آن اسـت كـه چـنـانـچـه مـاهـيـت
بـه حـسـب نـفـس مـنعزل از تاءثير و تاءثر (هستند) و جعل بالذات به
آنها متعلق نيست ، همچنان حقيقت وجود بـذاتـه مـنـشاء تاءثير است كه
نفى تاءثير از آن مطلقا مستلزم انقلاب ذاتى است . پس ، ايـجـاد مـراتـب
وجـود بى آثار و منفى الاثر مطلقا ممكن نيست و موجب نفى شى ء از ذات
خود است .
بـالجـمـله مـعـلوم شـد كـه تـفـويـض و جـبـر هـر دو در مـشرب برهان
تام و ضوابط عقليه بـاطـل و مـمـتـنـع اسـت ، و مـسـلك
امـر بـيـن الامـريـن در طـريـقـه اهـل
مـعـرفـت و حـكـمـت عـاليـه ثـابت است ، منتها در معناى آن بين علما،
رضوان الله عليهم ، اخـتـلاف عـظـيـم اسـت . و آنچه در بين تمام مذاهب
اتقن و اسلم از مناقشات و مطابقتر است با مـسـلك تـوحـيـد مشرب عرفاى
شامخين و اصحاب قلوب است ، ولى (اين ) مسلك در هر يك از معارف الهيه از
قبيل سهل ممتنع است كه حل آن با طريقه بحث و برهان ممكن نيست ، و بدون
تقواى تام قلبى و توفيق الهى دست آمال از ادراك آن عاجز است . از اين
جهت آن را به اهلش كه اولياى حق هستند بايد واگذاريم و ما به طريقه
اصحاب بحث وارد اين وادى شويم . و آن آن است كه تفويض را كه عبارت از
استقلال موجودات است در تاءثير، و جبر را كه نفى تـاءثـيـر است ،
براءسه نفى كنيم و منزله اى بين المنزلتين ، كه اثبات تاءثير و نفى
اسـتـقـلال اسـت ، قـائل شـويـم و گـويـيـم مـنـزله ايـجـاد مـثـل
وجـود (و) اوصـاف وجـود اسـت : چـنـانـچـه مـوجـودات مـوجـودنـد و
مـسـتـقـل در وجـود نـيـسـتـنـد و اوصـاف بـراى آنـهـا ثـابـت اسـت و
مـسـتـقـل در آن نـيـسـتـنـد، آثـار و افـعـال بـراى آنـها ثابت و از
آنها صادر است ولى (غير) مـسـتـقـل در وجودند، و فواعل و موجداتى غير
مستقل در فاعليت و ايجادند. و بايد دانست ـ كه با تاءمل در مطالبى كه
در فصل سابق اشاره به آن شد معلوم شود ـ كه با آنكه خيرات و شرور هر
دو، هم به حق و هم به خلق نسبت داده شود، و هر دو نسبت صحيح است ، و از
همين جهت فرموده در اين حديث كه خيرات و شرور را من اجرا فرمودم به دست
بندگان ، مع ذلك خـيـرات مـنـتسب به حق تعالى است بالذات ، و به عباد و
موجودات منتسب است بالعرض . و شـرور بـه عكس آن ، به موجودات ديگر
منسوب بالذات است ، و به حق تعالى بالعرض مـنـسوب است . و به اين معنا
اشاره فرموده در حديث قدسى كه مى فرمايد: اى پسر
آدم مـن اولى بـه حـسـنـات تـو هـسـتـم از تـو، و تـو اولى بـه سـيـئات
خـود هـسـتـى از مـن .(1278)
و اشـاره بـه آن در سـابـق نـمـوديـم و اكنون از ذكر آن صرف نظر مى
نماييم . و الحمدلله اءولا و آخرا.
الحديث الموفى للاربعين
حديث چهلم
بـالسـنـد المتصل الى الشيخ الاقدم و
الركن الاعظم ، محمد بن يعقوب الكلينى . رضى الله عـنـه ، عـن مـحـمـد
بـن يـحـيـى ، عـن اءحمد بن محمد، عن الحسين بن سعيد، عن النضر بن
سـويـد، عـن عاصم بن حميد قال قال : سئل على بين الحسين ، عليهما
السلام ، عن التوحيد. فـقـال : ان الله عـزوجـل عـلم اءنـه سـيـكـون
فـى آخـر الزمـان اءقـوام مـتـعـمـقـون ، فـاءنـزل الله تـعـالى :
قـل هـو الله اءحـد. والايات من سورة
الحديد الى قوله :
و هو عليم بذات الصدور. فمن رام وراء ذلك فقد هلك .(1279)
ترجمه :
عـاصـم گـويـد گـفـت : سـؤ ال شـد (از) عـلى بـن
الحـسين ، عليهما السلام ، از توحيد. فرمود: "همانا خداى عزوجل مى
دانست كه در آخر الزمان مى باشند اقوامى دقيق النظر، پس فـرو فـرسـتـاد
خـداى تـعـالى : قـل هـو الله اءحـد. و آيـات از اول سـوره حـديد را تا
قول او: و هو عليم بذات الصدور. پس كسى كه طلب كند غير آن را بتحقيق
هلاك شود"
شـرح حـضـرت صـدرالمـتـاءلهـيـن ، قـدس سـره ، فـرمـايـد:
عـاصـم بـن حـمـيـد زمـانش متصل به زمان حضرت
سجاد نبوده ، پس حديث مرفوع است . ـ انتهى .(1280)
تكرير لفظ قال شايد به واسطه تقطيع حديث
باشد. و شايد از اشتباه نساخ اسـت . و يـا آنـكـه فـاعـل مـذكـور بـوده
و از قـلم افـتـاده . و يـا آنـكـه فـاعـل مـحـذوف اسـت ، بـنـابـر
جـواز حـذف . و يـا آنـكـه فـاعـل اول ضـمـيـر راجـع بـه
نـضـر بـن سـويـد اسـت . و ايـن احتمال
بسيار بعيد است .
قـوله : التـوحـيـد تـوحـيـد تـفـعـيـل
اسـت . و آن يـا از بـراى تـكـثـيـر در فـعـل اسـت ، بـه مـعـنـى قـرار
دادن در غـايـت وحـدت و نـهايت بساطت . يا به معناى انتساب مـفـعـول
اسـت بـه اصـل فـعـل (مـثـل ) تـكـفـيـر و تـفـسـيـق . بـعـضـى از اهـل
فـضـل را راءى ايـن بـود كـه كـه بـاب تـفـعـيـل
بـه مـعـنـاى انـتـسـاب مـفعول نيامده ، و تفسيق و تكفير به اين
معنا نيز غلط است ، بلكه آنها به معناى دعوت به فـسـق و كـفـر اسـت ، و
اكـفـار بـجـاى تـكـفـيـر بـايـد استعمال
شود، چنانچه در قاموس نيز در ماده كفر
تكفير به معناى انتساب به كفر نـيـامده . نويسنده گويد گرچه در قاموس
نديدم كه تكفير به معناى انتساب به كـفـر
بـاشـد، بـلكـه جـوهـرى ، عـلامـه لغـويـيـن ، نـيز تكفير را به اين
معنا ذكر نكرده و اكـفـار را بـه ايـن
مـعـنـا دانـسـتـه ـ مـطـابـق آنـچـه كـه ايـن فـاضـل مـى گـفـت ـ ولى
در كـتـب ادب يـكـى از مـعـانـى بـاب تـفـعـيـل
را انتساب مفعول به اصل فعل شمرده اند، و از آن جمله
تفسيق را مثال زده اند. بالجمله ، معنى
توحيد نسبت به وحدانيت است .
قـوله : مـتـعـمقون عمق و
عمق ، به فتح عين و ضم آن ، به معناى ته
چاه و گـودال است . و به همين اعتبار رياضيين عمق را به بعد سوم جسم ،
كه از سطح فوقانى شـروع و بـه سـطـح تـحـتـانـى خـتـم شـود، اطـلاق
كـنـنـد، چـنـانـچـه طول را به بعد اول و عرض را به بعد دوم اطلاق
كنند. و نيز به همين اعتبار شخص صاحب نـظـر دقـيـق را مـتـعـمـق ، و
نـظر دقيق را نظر عميق گويند، و نظر غير عميق را نظر سطحى گويند. گويى
براى مطالب علميه نيز عمقى و تهى است كه شخص متعمق به عمق آن فرو مـى
رود و حـقـايـق را از تـك آن خـارج مـى كـنـد، و شـخـص جليل النظر در
همان سطح باقى مانده و به عمق فرو نرفته است .
قـوله : فـمـن رام رام ، يروم به معناى
طلب است . و مرام به معناى مطلب است .
قـوله : وراء ذلك وراء بـه مـعـنـاى خـلف
اسـت . و گـاهـى اسـتـعـمـال شـده اسـت در قـدام . پـس آن از اضـداد
اسـت . و استعمال آن در اين موارد به مناسبت معنى اول است .
فصل ، در اشاره اجماليه
به تفسير سوره مباركه توحيد
بـدان كـه تـفـسـيـر ايـن سـوره مـبـاركـه و آيـات اول سـوره
حـديـد از حـوصـله امـثـال مـا خـارج و
فـى الحـقـيـقـه دخـول در آن خـروج از وظـيـفـه اسـت . چـگـونـه بـراى
مـثـل مـن در شـريـعـت انـصـاف جايز است ورود در تفسير چيزى كه حق
تعالى فرو فرستاد بـراى اشـخـاص مـتـعـمق و علماى محقق . و حضرت باقر
العلوم ، عليه السلام ، (در تفسير بـرهـان اسـت ) پـس از آنـكـه
شـمـه اى از اسـرار حـروف كـلمـه مـبـاركـه الصـمد را بيان فـرمـودنـد،
گفتند: اگر حمله اى براى علمى كه خداوند به من
عطا فرموده مى يافتم ، نشر مى كردم توحيد و اسلام و ايمان و دين و
شرايع را در الصمد.(1281)
و جـنـاب فـيلسوف كبير، صدرالمتاءلهين ، در خصوص آيات سوره
حديد فرمايد: بدان
كه اين شش آيه كه در حديث اشاره به آنها شده هر يك متضمن باب عظيمى است
از علم توحيد و الهيت ، و مشتمل امر محكمى است از احكام صمديت و ربوبيت
، كه اگر زمان مهلت دهـد و دهـر مـسـاعـدت كند با عارفى ربانى يا حكيمى
الهى كه علمش را اخذ كرده باشد از مـشـكـاة نـبـوت مـحـمـديـه ، عـلى
الصـادع بـهـا و آله اءفـضـل السـلام و التحية ،(1282)
و اقتباس كرده باشد حكمتش را از احاديث اصحاب عـصـمـت و طهارت ، سلام
الله عليهم ، هر آينه حق او و حق آن آيات آن است كه براى تفسير هـر يـك
جـلد كـبـيـرى ، بـلكه مجلدات كثيره اى ، مشحون گرداند. ـ انتهى
.(1283)
بـالجـمـله ، امـثـال نـويـسـنـده فـارس ايـن مـيـدان نـيـسـت ، ولى از
آنـجـا كه ميسور، در سنت عقل ، به معسور ساقط نگردد، شمه اى از آنچه
تلقى نموديم از مشايخ عظام و كتب ارباب مـعـرفـت و مـشـكـاة انـوار
هـدايـت اهـل بـيـت عـصـمـت مـذكـور مـى داريـم بـه طـريـق اجمال و
اشاره ، و من الله الهداية .
در اشاره به
بسم الله است
بـايـد دانـسـت كـه بـسـم الله در هـر سـوره بـه حـسـب مـسـلك
اهـل مـعـرفـت مـتـعـلق اسـت بـه خـود آن سـوره ، نـه بـه
اءسـتـعـيـن يـا امـثـال آن . زيـرا كـه
اسـم الله تـمـام مشيت است به حسب مقام
ظهورى ، و مقام فيض اقدس است به حسب تجلى احدى ، و مقام جمع احدى
اسماء است به حسب مقام واحديت ، و جميع عـالم اسـت بـه اعـتبار احديت
جمع ، كه كون جامع است و مراتب وجود است در سلسله طوليه صـعـوديـه و
نـزوليـه ، و هـر يـك از هويات عينيه است در سلسله عرضيه . و به حسب هر
اعتبارى در اسم معناى الله فرق مى كند،
زيرا كه آن مسماى آن اسماء است ، و به حـسـب هر سوره اى از سور قرآن
شريف ، كه متعلق بسم الله در لفظ و مظهر
آن در مـعـنـاسـت ، مـعـنـاى بـسـم الله
مـخـتـلف شـود. بـلكـه بـه حـسـب هـر فـعـلى از افـعـال كـه مـبـدوبـه
بـسـم الله اسـت معانى آن مختلف شود، و
آن متعلق به همان فـعـل اسـت . و عـارف بـه مـظـاهـر و ظـهـورات
اسـمـاء الهـيـه شـهـود كـنـد كـه جـمـيـع افـعـال و اعمال و اعيان و
اعراض به اسم شريف اعظم و مقام مشيت مطلقه ظاهر و متحقق است ، پـس در
مـقـام اتـيـان آن عـمل و ايجاد آن متذكر اين معنا شود در قلب ، و
سريان دهد آن را تا مرتبه طبيعت و ملك خود و گويد: بسم الله . يعنى به
مقام مشيت مطلقه صاحب مقام رحمانيت ، كـه بـسـط وجـود اسـت ، و مـقـام
رحـيـمـيـت ، كـه بـسـط مـقـام كمال وجود است ، يا صاحب مقام رحمانيت ،
كه مقام تجلى به ظهور و بسط وجود است ، و مقام رحـيـمـيـت ، كـه مـقـام
تـجـلى بـه بـاطـنـيـت و قـبـض وجـود اسـت . آكل و اءشرب و اءكتب و
اءفعل كذا و كذا.
پـس ، سـالك الى الله و عـارف بـالله در نـظـرى جـمـيـع افـعـال و
مـوجـودات را ظـهـور مشيت مطلقه و فانى در آن بيند، و در اين نظر سلطان
وحدت غـلبـه كـنـد و بـسـم الله را در
جـمـيـع سـور قـرآنـيـه و در جـمـيـع افـعـال و اعـمـال بـه يـك معنا
داند. و در نظرى كه متوجه عالم فرق و فرق الفرق شود، بـراى هـر بـسم
الله در اول هر سوره و در بدو شروع هر عملى معنايى ببيند و مشاهده كند
غير ديگرى .
و در اين مقام كه اكنون هستيم ، كه مقام تفسير سوره شريفه
توحيد است ، بسم
الله آن را مـى تـوانـيـم مـتـعـلق بـه كـلمـه شـريـفـه قـل
بـگـيـريـم . و در ايـن صورت ، مقصود از بسم
الله در كسوه تجريد و غلبه تـوحـيد مقام مشيت مطلقه است ، و در
كسوه تكثير و مقام توجه به كثرات تعينات آن است ، و در مقام جمع بين
مقامين ، كه مقام برزخيت كبرى است ، مشيت
به مقام وحدت و كثرت و ظـهـور و بـطـون ، و
رحـمـانـيـت و رحـيـميت به معناى
دومى است . و در آيه شـريـفـه قل هو الله احد چون جمع بين احديت غيبيه
و الوهيت اسمائيه ، از اين جهت اسم الله بـه حـسب مقام سوم ، يعنى مقام
برزخيت ، مقصود است ، پس ، از مقام غيب احدى به قلب تقى نقى احدى احمدى
محمدى خطاب آيد كه : قل به حسب اين نشئه برزخيه كبرى به ظهور اسم الله
، كـه آن مـقـام مـشـيـت مطلقه و صاحب تعين و ظهور رحمانيت در عين
رحيميت و بسط در عين قبض است .
هـو و ايـن كـلمـه شريفه اشاره به مقام هويت
مطلق است من حيث هى هى ، بدون آنكه متعين به تعين صفاتى يا
متجلى به تجليات اسمائى باشد، حتى اسماء ذاتيه كه در مقام احـديـت
اعـتـبـار شود. و اين اشاره از غير صاحب اين قلب و داراى اين مقام ممكن
نيست ، و اگر ماءمور نبود به اينكه نسب حق را ظاهر كند، متفوه به اين
كلمه شريفه ازلا و ابدا نمى شد، ولى در قـضـاى الهـى حـتـم اسـت كـه
نبى ختمى ، صلى الله عليه و آله ، اظهار اين اشاره فرمايد.
و چون در جذبه مطلقه باقى نبود و مقام برزخيت را دارا بود، فرمود: الله
اءحد.
و الله اسـم جامع اعظم و رب مطلق خاتم است ، و با عين برزخى كثرت
اسمائى به ظهور و احـديـت ، عـيـن هـمـان تـجـلى غـيبى خفايى به مقام
احديت است ، نه جنبه احديت در قلب چنين سـالك بـر واحـديـت غـلبـه
دارد، و نـه واحديت بر احديت . و تقديم الله بر احد، با آنكه اسـماء
ذاتيه در اعتبار مقدم است ، شايد اشاره به مقام تجلى به قلب سالك باشد،
زيرا كـه در تـجليات ذاتيه براى قلوب اوليا اول تجلى به اسماء صفاتيه ،
كه در حضرت واحديت است ، واقع شود، پس از آن ، به اسماء ذاتيه احديه .
و ذكـر الله و اخـتـصـاص آن از بـين
اسماء ـ با آنكه به حسب كيفيت سلوك و نقشه تـجـلى اول به مظاهر اسم
الله ، كه ساير اسماء است ، به مناسبت قلب سالك تجلى مى شـود، پـس از
آن در آخـر تـمـامـيت سلوك در اسماء صفاتيه تجلى به اسم الله مى شود ـ
تـوانـد كـه بـه يـكـى از دو نـكـته باشد: يا اينكه اشاره به آن باشد
كه تجلى به هر اسـمـى تـجلى به اسم الله است ، از باب اتحاد ظاهر و
مظهر خصوصا در حضرت الهيت . يا آنكه اشاره به غايت سلوك
واحدى باشد كه تا آن محقق نشود سالك شروع
به سلوك احدى نكند.
بـالجـمـله ، بـنـابـرايـن بـيـان ، هـو اشـاره بـه مـقـامـى اسـت كه
منقطع است از آن اشاره و آمـال عـارفـيـن و مـبرا از اسم و رسم و منزه
از تجلى و ظهور است . و اءحد اشاره به تجلى بـه اسـماء باطنه غيبيه است
. و الله اشاره به تجلى به اسماء ظاهريه است . و به اين سـه جـمع
اعتبارات اوليه حضرت ربوبيت متحقق گردد. و چهار اسم ديگر، كه
صمديت جامع آنهاست ، به حسب بعض روايات
(1284) از اسماء سلبيه تنزيهيه است كه بـه تـبـع
اسـمـاء ثـبـوتـيـه جـمـاليـه اعـتـبـار شـود، چـنـانـچـه در ذيل يكى
از احاديث اشاره به آن شده .(1285)
تـا ايـنـجـا كـه ذكـر شـد، در صـورتـى اسـت كـه بـسـم الله مـتـعـلق
بـه كـلمـه شـريـفه قـل باشد. و توان متعلق به هر يك از اجزاى اين سوره
شريفه باشد. و بنابراين هر يك ، تـفـسـيـر سـوره و بـسـم الله آن فـرق
مـى كـنـد. و ذكـر آن چـون مـوجـب تطويل است ، از آن صرف نظر كرديم .
و شيخ ما، عارف كامل ، شاه آبادى ، روحى فداه ، مى فرمود كه
هو برهان بر شش اسم و كمال ديگرى است كه در سوره
مباركه توحيد پس از اين كلمه مباركه ذكر شده ، زيـرا كـه ذات مـقدس چون
هو مطلق است ، كه اشاره به صرف وجود است ، مستجمع جـمـيـع كـمـالات
اسمائيه است ، پس الله است . و چون صرف وجود به حقيقت بسيطه داراى
جـميع اوصاف و اسماء است و اين كثرت اسمائى وحدت ذات مقدس را منثلم
نكند، احد است . و چـون صـرف را مـاهـيـت نـيـسـت ، صـمـد اسـت . و
چـون صـرف را نـقـص حـاصـل نـشـود و از غـيـر حـاصـل نـشـود و تـكـرر
بـر آن مـمـتـنـع بـاشـد، والد و مولود نيست و كفوى ندارد. ـ
انتهى .
بـايـد دانـسـت كـه از بـراى صـمـد در
اخـبـار شـريـفـه مـعانى و اسرار كثيره ذكر فرمودند كه اشتغال به بيان
آن از طور اين اوراق خارج است و محتاج به رساله جداگانه . و در اين
مقام به يك نكته اشاره نماييم . و آن اين است كه اگر صمد اشاره به نفس
ماهيت بـاشـد، بـه حـسب بعض اعتبارات ، و معانى
الله در الله الصمد، از اعتبارات مقام واحـديـت و مـقـام احـديت
جمع اسماء است . و اگر اشاره به صفت اضافى باشد، چنانچه از بعض روايات
استفاده شود، اشاره به احديت جمع اسماء در حضرت تجلى به فيض مقدس و
معنى آن موافق با الله نور السموات است .
فـصـل ، در اشـاره
اجـمـاليه به تفسير آيات شريفه سوره حديد
تا عليمبذات الصدور است
امـا آيـه شـريـفـه اول
(1286) دلالت كـنـد بـر تسبيح جميع موجودات ، حتى
نباتات و جـمـادات . و تـخـصـيـص آن را بـه ذوى العـقـول از احـتـجـاب
عـقـول اربـاب عـقـول اسـت . و ايـن آيـه شـريـفـه فـرضـا قـابـل
تـاءويـل بـاشـد، آيـات شـريـفـه ديـگـر قـابـل ايـن تـاءويـل نيست ،
مثل قوله تعالى : اءلم تر اءن الله يسجد له من
فى السموات و من فى الارض و الشـمـس و القـمـر و النـجـوم و الجـبـال و
الشـجـر و الدواب و كـثـيـر مـن النـاس .(1287)
چـنـانـچـه تـاءويـل تـسـبيح را
به تسبيح تكوينى يا فطرى از تـاءويـلات بـعـيـده بـارده اى است كه
اخبار و آيات شريفه از آن ابا دارد، با آنكه خلاف بـرهان متين دقيق
حكمى و مشرب احلاى عرفانى است . و عجب از حكيم بزرگ و دانشمند كبير
صدرالمتاءلهين ، قدس سره ، است كه تسبيح را در اين موجودات تسبيح نطقى
نمى دانند، و نـطق بعض جمادات ، مثل سنگريزه را از قبيل انشاء نفس مقدس
ولى اصوات و الفاظ را بر طـبـق احـوال آنـها مى داند، و قول بعض اهل
معرفت را، كه همه موجودات را داراى حيات نطقى دانـسـتـه ، مخالف با
برهان و ملازم با تعطيل و دوام قسر شمرده اند،(1288)
با آنكه ايـنـكـه فـرمـودنـد مـخـالف بـا اصـول خـود آن بـزرگـوار اسـت
. و ابـدا ايـن قـول ، كـه صـريـح حـق و لب لبـاب عـرفـان است ، مستلزم
مفسده اى نيست . و اگر مخافت تـطـويل نبود، به شرح آن با رسم مقدمات مى
پرداختيم ، ولى اكنون به اشاره اجماليه قناعت كنيم .
در سـابـق نـيـر اشاره به اين معنا نموديم كه حقيقت وجود عين شهود و
علم و اراده و قدرت و حيات و ساير شئون حياتيه است ، به طورى كه اگر
شيئى از اشياء را علم و حيات مطلقا نـبـاشـد، وجـود نباشد و هر كس
حقيقت اصالت وجود و اشتراك معنوى آن را با ذوق عرفانى ادراك كـنـد، مـى
تـواند ذوقا يا علما تصديق كند حيات ساريه در همه موجودات را با جميع
شـئون حياتيه ، از قبيل علم و اراده و تكلم و غير آن . و اگر به رياضات
معنوى داراى مقام مـشـاهده و عيان شد، آن گاه غلغله تسبيح و تقديس
موجودات را عيانا مشاهده مى كند. و اكنون ايـن سـكـر طـبـيـعـت ، كه
چشم و گوش و ساير مدارك ما را تخدير كرده ، نمى گذارد ما از حـقـايق
وجوديه و هويات عينيه اطلاعى حاصل كنيم ، و چنانچه مابين ما و حق حجبى
ظلمانى و نـورانـى فاصله است ، مابين ما و ديگر موجودات ، حتى نفس خود،
حجبى فاصله است كه ما را از حـيات و علم و ساير شئون آنها محجوب نموده
. ولى از تمام حجابها سخت تر حجاب انـكـار از روى افـكـار مـحـجـوبـه
اسـت كـه انـسـان را از هـمـه چـيـز بـاز مـى دارد. و بهتر وسايل براى
امثال ما محجوبين تسليم و تصديق آيات و اخبار اولياى خداست و بستن باب
تفسير به آرا و تطبيق با عقول ضعيفه است .
فـرضـا مـمـكـن شـد تـاءويل نمودن آيات تسبيح
را به تسبيح تكوينى بارد يا شـعـورى فـطـرى ، بـا آيـه شـريـفـه
قـالت نـمـلة يـا اءيـهـا النـمل ادخلو مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و
جنوده و هم لا يشعرون
(1289) چه كنيم ؟ يـا قـضـيـه طـيـر را، كـه از
شـهـر سبا براى حضرت سليمان خبر آورد. بايد چه كرد؟ و اخـبـارى كـه در
ابـواب مـتـفـرقـه از اهـل بـيـت عـصـمـت و طـهـارت شـده ، كـه بـه
هـيـچ وجه قابل اين تاءويلات نيست ، بايد چه كرد؟
بـالجـمـله ، سـريـان حـيـات و تـسبيح شعورى علمى اشياء را بايد از
ضروريات فلسفه عـاليـه و مـسـلمات ارباب شرايع و عرفان محسوب داشت ،
ولى كيفيت تسبيح هر موجودى و اذكار خاصه اى كه به هر يك اختصاص دارد، و
اينكه صاحب ذكر جامع انسان است و ساير مـوجـودات بـه مـنـاسـبـت نـشـئه
خـود ذكـرى دارند، اجمال آن ميزان علمى و عرفانى دارد كه مـربوط به علم
اسماء است ، و تفصيل آن را از علوم كشفى عيانى است كه خصايص اولياى كمل
است .
و بطورى كه در فصل سابق ذكر نموديم كه بسم الله
هر سوره متعلق به خود آن سـوره اسـت ، در ايـنـجـا نـيـز
مـتـعـلق بـه سـبـح لله اسـت . از آن اسـتـفـاده مـسـلك اهل حق شود و
مسئله جبر و تفويض ، زيرا كه هر دو نسبت ، يعنى نسبت به اسم الله كه
مقام مشيت فعليه است ، و به اشياى موجود در سماوات و ارض ، (را) داده
است ، به طور لطيفى كـه غـايـت كـشـف اربـاب شـهـود و معرفت است . و
تقديم انتساب به مشيت الله براى افهام قـيـومـيـت حـق و تـقـديـم
جـنـبـه يـلى الله بـر جـنـبـه يـلى الخـلق اسـت . و اگـر مـخـافـت
تطويل نبود، بيان حقيقت تسبيح و استلزام آن تحميد را، و اينكه هر تسبيح
و تحميدى از هر مسبح و حامدى براى حق واقع مى شود، و بيان تسبيح و
تحميد براى اسم الله و به اسم الله ، و بيان اختصاص دو اسم مبارك
العزيزالحكيم و بيان نسبت آنها با
الله ، و فـرق بـيـن الله مذكور در
تسميه و الله
مذكور در آيه شريفه سبح لله ، و بيان
سماوات و ارض و آنچه در سماوات و
ارض است ، به حسب اختلاف مسالك اهل معرفت و فلسفه ، و بيان هو در اين
آيه شريفه و فرق آن با هو در آيـه شـريفه قل هو الله احد، را مى نموديم
به مشرب احلاى عرفانى ، ولى در اين اوراق ملتزم هستيم كه به اجمال و
اشاره قناعت كنيم .
و امـا آيـه شـريـفـه دوم
(1290) اشـاره اسـت بـه مـالكـيـت حـق جـل و جـلاله
مـلكـوت سـماوات و ارض (را) كه (به ) تبع اين مالكيت و احاطه سلطنت و
نفوذ قـدرت و تـصـرف احـيـا و اماته و ظهور و رجوع و بسط و قبض واقع مى
شود. و اين نظر استهلاك و اضمحلال جميع تصرفات و تدبيرات است در تصرف و
تدبير حق كه منتهاى تـوحـيد فعلى است ، و از اين جهت احيا و اماته را ـ
كه يا يكى از مظاهر بزرگ تصرفات ملكوتى است ، و يا جميع قبض و بسط است
ـ به خود مالكيت ذات مقدس نسبت داده است .
و بـا آنـكـه احـيا از شئون رحمانيت است و اماته از شئون مالكيت ، نسبت
هر دو را به مالكيت مـنـسـوب فـرمـوده ، مـمـكـن اسـت براى يك نكته
بزرگ عرفانى باشد، كه آن استجماع هر اسـمـى اسـت جـمـيـع اسـمـاء را
بـه وجـه احـدى و وجـهـه غـيـبـيـه ، كـه اكـنـون مـجـال بـيـان آن
نـيـسـت . و صدر و ذيل آيه ممكن است اشاره به وحدت در كثرت و كثرت در
وحدت در مقام تجلى فعلى به فيض مقدس باشد، چنانچه پيش اهلش واضح است .
و ضـمـير له ظاهر آن است كه به الله
برگردد. و ممكن است به عزيز و
حـكـيـم بـرگـردد. (كـه در ايـن صـورت )
مـعـنـاى آيـه شريفه فرق كند، كه با تاءمل براى اهلش روشن شود.
و بـيـان كـيـفـيـت مـاكـليـت حـق و
اتـيـان يـحـيـى و يـمـيـت بـه صـيـغـه مـضـارعـه دال بـر تجدد و
استمرار، و مرجع ضمير هو و فرق معانى در اختلاف مراجع ، و بيان آنكه
مـحـيـى و مـمـيـت
و قـادر از اسـمـاء ذات يـا
اوصـاف يـا افـعـال اسـت ، مـوكـول بـه مـحـل خـود اسـت ، مـثـل بـيـان
كـيـفـيت احيا و اماته ، و حقيقت صور اسـرافـيـل ، و دو نـفـخ احـيـا و
امـاتـه ، و شـئون حـضـرت اسرافيل و عزرائيل و مكانت آنها، و كيفيت
احيا و اماته آنها. كه هر يك را بيانات عرفانيه و براهين حكميه اى است
بس طولانى .
و امـا آيـه شـريـفـه سـوم . و آن ايـن اسـت :
هـو الاول و الاخـر و الظـاهـر و البـاطـن و هـو بكل شى ء عليم .(1291)
عارف به معارف حقه ارباب معرفت و يقين و سالك طريق اصـحـاب
قـلوب و سـالكـيـن مـى دانـد كـه مـنـتـهـاى سـلوك سـالكـان و غـايـت
آمال عارفان فهم همين يك آيه شريفه محكمه است . و به جان دوست قسم كه
تعبيرى براى حقيقت توحيد ذاتى و اسمائى بهتر از اين تعبير نيست ، و
سزاوار آن است كه جميع اصحاب مـعـارف بـراى ايـن عـرفـان تام محمدى ،
صلى الله عليه و آله ، و كشف جامع احمدى و آيه مـحـكمه الهى سجده كنند
و در خاك افتند. و به حقيقت عرفان و عشق قسم كه عارف مجذوب و عـاشـق
جـمـال مـحبوب از شنيدن اين آيه شريفه اهتزازى ملكوتى و انبساطى الهى
براى او دسـت دهـد كـه لبـاس بـيـان بـه قـامـت آن كـوتـاه و هـيـچ
مـوجـودى تـحـمـل آن نـدارد. فـسـبـحـان الله
مـا اءعـظـم شـاءنـه و اءجل سلطانه و اءكرم قدره و اءمنع عنه و اءعز
جنابه .(1292)
آنـهـا كـه بـه كلمات عرفاى شامخ و علماى بالله و اولياى حق خرده گيرى
مى كنند خوب اسـت بـبينند كدام عارف ربانى يا سالك مجذوبى بيشتر از
آنچه اين آيه شريفه تامه و نـامـه قـدس الهـى مـتـضـمـن است بيانى كرده
يا تازه اى به بازار معارف آورده ؟ اينك اين كـريـمـه الهى و آن كتب
مشحونه از عرفان عرفا. گرچه اين سوره مباركه
حديد، خـصـوصـا ايـن آيـه شـريـفـه اول آن ، مـشـتـمـل بـر
مـعـارفـى اسـت كـه دسـت آمـال از آن كوتاه است ، ولى به عقيده نويسنده
اين آيه شريفه خصوصيت ديگرى دارد كه ديـگـر آيـات را نـبـاشـد. و بـيان
اوليت و آخريت و ظاهريت و باطنيت حق چيزى نيست كه به بيان آيد يا قلم
را جرئت جسارت باشد، پس بگذريم و ادراك آنرا به قلوب محبين و اوليا
واگذار كنيم .
و امـا آيـه شـريـفـه چـهـارم
(1293) اشـاره به خلق سماوات و ارض است در شش روز،
استواى بر عرش است . و عقول ارباب عقل در تفسير اين آيه شريفه متحير
است ، و هر كس به حسب مسلك خود در علم و عرفان طورى تفسير نموده .
چنانچه علماى ظاهر گويند مقصود از خـلق در شـش روز آن اسـت كـه اگـر
تـقـديـر شود در زمان ، با شش روز مطابق شود. و جـنـاب فـيـلسـوف
عـظـيم الشاءن ، صدرالمتاءلهين قدس سره ، آن را تطبيق نموده با ايام
ربـوبـيـت ، كـه هـزار سـال اسـت ، و مـنـطـبـق فـرمـوده از زمـان
نـزول آدم تـا زمـان طـلوع شـمـس مـحـمـدى ، صـلى الله عـليـه و آله ،
را، كـه شـش هـزار سـال اسـت ، در ايـام سـتـه ، و ابـتـداى طـلوع يوم
الجمعة و يوم الجمع ، كه يوم سابع و اول روز قـيـامـت و ابـتـداى
اسـتـواى رحـمـان بـر عـرش اسـت ، دانـسـتـه . و اجـمـال آن را در شـرح
اصـول كـافـى و تـفـصـيـل آن را در كـتـاب تـفـسـيـر خـود بـيـان
نـمـودنـد.(1294)
و بـعـضـى از اهل معرفت ايام سته را عبارت از مراتب سير نور شمس وجود
در مرائى نزول و صعود دانسته .
و بـه حـسـب مـسـلك عـرفـانـى ، مـراتـب نـزول وجـود تـا اخـيـره نزول
(كه ) مرتبه احتجاب شمس وجود است در حجب تعينات ، و آن حقيقت
ليلة القدر اسـت . و ابـتـداى يـوم
قـيـامـت از اولين مرتبه رجوع ملك به ملكوت و خرق حجب تعينات تا اخـيره
مراتب ظهور و رجوع ، كه ظهور تام قيامت كبرى است . اين شش يوم كه خلق
سماوات و ارض در آن تمام شده و منتهى به عرش الله و عرش الرحمن ، كه
غاية الغايات استواء و اسـتـيـلاء و قهاريت حق است ، مى شود، در عالم
كبير مراتب ششگانه صعودى است ، و عرش اسـتـواى حق ، كه ظهور به قهاريت
تامه و مالكيت است ، مرتبه مشيت و فيض مقدس رحمانى اسـت كـه ظـهـور
تـام او پس از رفع تعينات و فراق از خلق سماوات و ارضين است . و تا
وجـود سـمـاوات و ارض مـتـحـقـق اسـت ، خـلق آنـهـا پـيـش اهـل
مـعـرفـت تـمـام نـشده به مقتضاى كل يوم هو فى شاءن ،(1295)
و به مقتضاى عدم تكرر در تجلى . و در انسان كبير و عالم اكبر مراتب سته
و لطيفه سابعه آن عرش الرحمن اسـت كـه مـرتـبـه قـلب حـقـيـقـى بـاشـد.
و اگـر مـخـافـت تـطـويـل نـبـود، بـيـان انـسـبيت اين وجه را از ساير
وجوه به وجه مستفيض بيان مى كردم . گـرچـه عـلم كـتـاب الهـى پـيـش حـق
تعالى و مخصوصين به خطاب است ، ولى ما به حسب احـتـمـال و مـنـاسـبـات
سـخـن مـى گـويـيـم ، بـعـد از تـعـذر حمل بر ظاهر آن .
و در ايـن مقام احتمال ديگرى است كه مضادت با اين بيان عرفانى ندارد. و
آن به حسب هيئت عـصـر حـاضـر اسـت كـه ابطال هيئت بطلميوسيه را كرده
است . و آن اين است كه غير از اين منظومه شمسى كه ما داريم منظومات
شمسيه كثيره ديگرى است كه عدد آنها را كسى نتواند احـصـا كـنـد ـ
چنانچه تفصيل آن در كتب هيئت جديده است : مراد از سماوات و ارض همين
منظومه شـمـسـى و مـدارات كـواكب و خود آنها باشد، و تحديد آن به شش
روز حسب منظومه شمسى ديـگـرى باشد. و اين احتمال از تمام احتمالات اقرب
به ظاهر است ولى مصادم با احتمالات عرفانيه نيست ، زيرا آن به حسب بطنى
از بطون قرآن است .
و اشـاره فـرمود در ذيل آيه شريفه بقوله : يعلم ما يلج فى الارض . الى
آخره ، به علم حـق تـعـالى بـه جـزئيـات مـراتـب وجـود در سـلسـله
غـيـب و شـهـود و نزول و صعود، و بقوله : هو معكم به معيت قيومه حق و
كيفيت علم حق تعالى به جزئيات كه بـه طـريـقـه احـاطـه وجـوديه و سعه
قيوميه است . و ادراك حقيقت اين قيوميت حق را كسى جز خواص اولياء الله
نتواند كرد.
و اما آيه شريفه پنجم
(1296) اشاره است به مالكيت حق و رجوع تمام دايره وجود
به سـوى حـق . و اشـاره بـه آن اسـت كـه ايـن به اسم
مالك مربوط است ، چنانچه در سـوره
مـبـاركـه حـمـد فـرمـوده : مـالك يـوم
الديـن . و تـفـسـيـر و تفصيل هر يك از اين امور مجال ديگرى خواهد.
و اما آيه شريفه ششم
(1297) اشاره است به اختلاف شب و روز و اينكه هر يك از
آنها كـه كـم شـود به ديگرى افزوده گردد، و به عكس . و در اين اختلاف
منافع كثيره اى است كه ذكر آن خارج از وظيفه ماست . و از براى آيه
شريفه معنى عرفانى ديگرى است كه ما از ذكر آن خوددارى نموديم .
خاتمه
آنـچـه در ذيـل حـديـث شـريف فرمايد كه من رام وراء ذلك فقد هلك
اشاره به آن است كه اين قـدر كـه در اين آيات شريفه و سوره مباركه
توحيد از معارف مذكور است حد علوم بـشـرى
و غاية القصواى معارف است ، كه اگر كسى گمان كند كه بالاتر از اين
معارف پـيـش كـسـى اسـت به خطا رفته . و چنانچه اين آيات حد اعلاى
معارف را به سلسله بشر تـعـليـم مـى دهـد، قـصـور از ايـن حـد نـيـز
اخـتـرام و هـلاك اسـت و جهل به مقام ربوبيت است . و چه در اين آيات
شريفه و چه در آيات ديگر قرآن و همين طور اخـبار شريفه و خطب و ادعيه و
مناجاتهاى ائمه ، عليهم السلام ، كه تمام مشحون از معارف اسـت ، انـسان
مى تواند به فكر خود و ظهور عرفى آنها بفهمد. اين خيالى است بس خام و
وسـواسـى اسـت شـيـطـانـى كـه اين قطاع الطريق راه انسانيت دامى گشوده
كه انسان را از معارف باز دارد و سد ابواب حكمت و معرفت را بر انسان
بنمايد و آدمى را در وادى حيرت و ضـلالت سـرنگون كند. خدا شاهد است ـ و
كفى به شهيدا(1298)
ـ كه مقصود من از اين كـلام تـرويـج بـازار فـلسـفـه رسـميه يا عرفان
رسمى نيست ، بلكه مقصود آن است كه بـراداران ايـمـانـى مـن ، خـصـوصـا
اهـل عـلم ، قـدرى بـه مـعـارف اهـل بـيـت ، عـليـهـم السـلام ، و
قـرآن تـوجـه كـنـنـد آن را نـسـيـان نـكـنـنـد، كـه عـمده بعثت رسـل و
انـزال كـتـب بـراى مـقـصـد شـريـف مـعرفة الله بوده ، كه تمام سعادات
دنياويه و اخـراويه در سايه آن حاصل آيد. ولى افسوس كه انسان تا در اين
عالم است در حجابهاى گـوناگونى واقع است كه نمى تواند طريق سعادت خود
را تشخيص دهد، و اوليا و انبيا و عـلمـا نـيـز هـر چـه نصيحت مى كنند و
دعوت مى نمايند، انسان از خواب بيدار نمى شود و پـنـبـه غـفلت را از
گوش بيرون نمى كند. و آن گاه از نومه غفلت متنبه شود كه سرمايه تحصيل
سعادت از دستش رفته و جز حسرت و ندامت باقى نمانده است .
دعا و ختام
بـار خـدايـا، كـه قـلوب اوليـا را بـه نـور مـحـبـت مـنـور
فـرمـودى و لسـان عـشـاق جمال را از ما و من فروبستى و دست فرومايگان
خودخواه را از دامن كبريائى كوتاه كردى ، ما را از اين مستى غرور دنيا
هشيار فرما، و از خواب سنگين طبيعت بيدار و حجابهاى غليظ و پـرده هـاى
ضـخـيـم خـودپـسـنـدى و خـودپـرسـتـى را بـه اشـارتى پاره كن ، و ما را
به محفل پاكان درگاه و مجلس قدس مخلصان خداخواه بار ده ، و اين
ديوسيرتى و زشتخويى و درشـتـگـويـى و خـودآرايـى و كـج نـمـايـى را از
مـا بركنار فرما، و حركات و سكنات و افعال و اعمال و اول و آخر و ظاهر
و باطن ما را به اخلاص و ارادت مقرون نما.
بـارالهـا، نـعـم تـو ابـتـدايـى اسـت (داد حـق را قـابـليـت شـرط
نـيـسـت )(1299)
و نـوال تو غير متناهى ، باب رحمت و عنايتت مفتوح است و خوان نعمت بى
پايانت مبسوط، دلى شوريده و حالى آشفته ، قلبى داغدار و چشمى اشكبار،
سرى سودايى بيقرار، و سينه اى شـرحـه شـرحـه آتـشـبـار مـرحـمـت فرما،
و خاتمه ما را به اخلاص به خودت و ارادت به خـاصـان درگـاهـت ، يـعـنـى
ديـبـاچـه دفـتـر وجـود و خـاتـمـه طـومـار غـيـب و شهود، محمد و آل و
اهل بيت مطهرش ، صلوات الله عليه و عليهم اجمعين ، به انجام رسان .
والحمدلله اءولا و آخرا و ظاهرا و باطنا.
بـه اتـمـام رسـيـد بـه دسـت فـانـى مـؤ لف فقير
در عصر روز جمعه چهارم شهر محرم الحـرام سـنـه يـكـهـزار و سـيـصد و
پنجاه و هشت هجرى (قمرى ). و على الله التكلان فى الافتتاح و الاختتام
.
|