شرح چـهـل حديث

امام خمينى رحمه الله عليه

- ۱۸ -


عـلى بـن مـحـمـد بـن الجـهـم گـويـد حـاضـر شـدم در مـجـلس مـاءمـون و حـال آنـكـه حـضـرت رضـا، عـليه السلام ، پيش او بود. پس ماءمون به آن حضرت عرض كـرد: "اى پـسـر رسـول خـدا (صـلى الله عـليـه و آله ) آيـا از فرموده تو نيست كه انبياء مـعـصـوم انـد؟" فـرمـود: "چـرا" گـفـت : "پـس چـيـسـت مـعـنـى قـول خـدا: ليـغـفـرلك ...؟" حـضـرت فـرمـود: "نبود كسى پيش ‍ مشركان (مكه ) كه گناهش بـزرگـتـر از رسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، بـاشـد، زيرا كه آنها عبادت خدا مى كـردند سيصد و شصت بت را. پس چون كه پيغمبر آمد آنها را دعوت به كلمه اخلاص كرد، بـزرگ و گـران آمد آن بر آنها، و گفتند: آيا خدايان را يك خدا قرار داد؟ همانا اين چيز عـجـيـبـى اسـت ! تـا قـول خـدا: ان هـذا الا اخـتـلاق (نيست اين مگر دروغ ) پس ، چون كه خداى تـعـالى مـفـتـوح كـرد مـكه را براى رسول خدا، فرمود به او: اى محمد، ما فتح نموديم بـراى تـو فـتـح آشـكـارا، تـا بـيـامـرزد خـداونـد گـنـاه قـبـل و بـعـد تـو را پـيـش مـشـركـان اهـل مـكـه بـه دعـوت كـردن (تـو) بـه سـوى تـوحـيد قبل و بعد. زيرا كه مشركان مكه بعضى اسلام آوردند، و بعضى از مكه خارج شدند، و كـسـى كـه از آنـهـا بـاقـى مـانـد قـدرت انـكـار توحيد بر آن حضرت نداشت ، وقتى كه حضرت دعوت مى فرمود مردم را به سوى آن ، پس گرديد گناه او آمرزيده به غلبه بر آنها. "پس ماءمون گفت : "لله درك اى اءبوالحسن ."
نـويسنده گويد كه اين توجيه ششمى است كه در حديث شريف از آيه مباركه شده است . و حـاصـل آن آن اسـت كـه مـراد گـنـاه آن بـزرگـوار اسـت در نـظـر اهل شرك و به زعم فاسد آنها.
فصل ، در توجيه عرفانى از آيه شريفه
بـدان كـه از بـراى آيـه شـريـفـه تـوجـيـهـى اسـت بـر مـشـرب اهـل عـرفـان و مـسلك اصحاب قلوب ، كه براى ذكر آن لابديم از ذكر فتوحات ثلاثه متداوله نزد آنها.
پـس ، گـوئيـم كـه فـتـح در مـشـرب آنـها عبارت است از گشايش ابواب معارف و عـوارف و عـلوم و مـكـاشـفـات از جـانـب حق بعد از آنكه آن ابواب بر او مغلق و بسته است . مـادامـى كـه انـسـان در بيت مظلم نفس است و بسته به تعلقات نفسانيه است ، جميع ابواب مـعـارف و مكاشفات به روى او مغلق است ، و همين كه از اين بيت مظلم به قوت رياضات و انوار هدايات خارج شد و منازل نفس را طى كرد، فتح باب قلبه به روى او گشوده شود و مـعـارف در قـلب وى ظـهـور كـنـد و داراى مقام قلب گردد. و اين فتح را فتح قـريـب گـويـنـد، زيـرا كه اين اول فتوحات و اقرب آنهاست . و گويند اشاره بدين فـتـح اسـت قـول خـداى تـعالى : نصر من الله و فتح قريب .(639) البته با يارى و نصر خداوند و نور هدايت و جذبه آن ذات مقدس اين فتح و ساير فتوحات واقع مى شود. و مادامى كه سالك در عالم قلب است و رسوم و تعينات قلبيه در او حكمفرماست ، باب اسماء و صفات بر او مغلق و مسند است .
و پـس از آنـكه به تجليات اسمائى و صفاتى رسوم عالم قلب فانى شد و آن تجليات صفات قلب و كمالات آن را افنا نمود فتح مبين رو دهد، و باب اسماء و صفات به روى او مـفـتـوح گـردد و رسـوم مـتـقـدمـه نـفـسـيـه و مـتـاءخـره قـلبـيـه زايل و فانى شود و در تحت غفاريت و ستاريت اسماء مغفور گردد. و گويند اشاره به اين فتح است قول خداى تعالى : انا فتحنالك فتحا مبينا. ليغفرلك الله ما تقدم من ذنبك و ما تـاءخـر. مـا فـتـح آشـكاراى عالم اسماء و صفات را بر تو نموديم تا در تحت غفاريت اسـمـاء الهـيـه ذنـوب نـفـسيه متقدمه و قلبيه متاءخره مغفور شود. و اين فتح باب ولايت است .
و مـادامـى كـه سـالك در حـجـاب كـثـرت اسمائى و تعينات صفاتى است ، ابواب تجليات ذاتـيـه بـه روى او مـغـلق اسـت . و چـون تجليات ذاتيه احديه براى او شود و جمع رسوم خلقيه و امريه را فانى نمايد و عبد را مستغرق در عين جمع نمايد، فتح مطلق شود و ذنب مطلق مغفور گردد، و با تجلى احدى ذنب ذاتى ، كه مبداء همه ذنوب است ، ستر شود: وجـودك ذنـب لا يـقـاس بـه ذنـب .(640) و گـويـنـد اشـاره بـه ايـن فـتـح اسـت قول خداى تعالى : اذا جاء نصر الله و الفتح .(641)
پس با فتح قريب ابواب معارف قلبيه مفتوح شود و ذنوب نفسيه مغفور گردد. و بـا فـتـح مبين ابواب ولايت و تجليات الهيه مفتوح گردد، و بقاياى ذنوب نفسيه متقدمه و ذنوب قلبيه متاءخره آمرزيده شود. و با فتح مطلق فتح تجليات ذاتيه احديه گردد و ذنب مطلق ذاتى مغفور شود.
و بـايـد دانـسـت كـه فـتـح قـريـب و فـتـح مـبـيـن عـام اسـت نـسـبـت بـه اوليـا و انـبـيـا و اهـل مـعـارف . و امـا فـتـح مـطـلق از مـقـامـات خـاصـه خـتـمـيـه اسـت ، و اگـر بـراى كـسـى حاصل شود، بالتبعيه و به شفاعت آن بزرگوار واقع مى شود.
و از اين بيانات معلوم شد كه از براى ذنب و گناه مراتبى است كه بعضى از آن از حسنات ابـرار شـمـرده شـود، و بـعـضـى بـراى خـلص ذنـب اسـت . و گـويـنـد كـه رسول اكرم ، صلى الله عليه و آله ، فرموده : ليران (اءو ليغان ) على قلبى ، و انى لاسـتـغـفـرالله فـى كـل يـوم سبعين مرة .(642) اين كدورت توجه به كثرت تواند بـود، ولى از قـبـيـل خـواطـر بـوده كـه بـزودى زايـل مـى شـده . و در حـديـث اسـت كـه رسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، از هـيـچ مجلسى بيرون تشريف نمى برد مگر آنكه بيست و پنج مرتبه استغفار مى كرد.(643)
و از اين احاديث معلوم مى شود كه استغفار فقط منحصر به گناه منافى عصمت نيست ، و مـغـفـرت و ذنـب بـه اصـطـلاح عرف عام نيست . پس ، اين آيه شريفه منافات با مقام معنويه ندارد، بلكه مؤ كد آن است ، زيرا كه از لوازم سلوك معنوى و عبور از مـدارج و رسـيدن به اوج كمال انسانى غفران ذنوب لازمه مقامات و مدارج است ، زيرا كه هـر موجودى در اين عالم است وليده همين نشئه ملكيه و ماده جسمانيه است و داراى تمام شئون مـلكـى حـيـوانـى و بـشـرى و انـسـانـى اسـت ، بـعـضـى بـالقـوه و بـرخـى بـالفـعـل ، پـس ، اگـر بـخـواهد از اين عالم به عالم ديگر و از آنجا به مقام قرب مطلق سفر كند، بايد اين مدارج را طى كرده و از منازل متوسطه كوچ نمايد، و به هر مرتبه اى كـه رسـد، در آن مـرتـبـه مـغـفـور شـود ذنوب مرتبه سابقه ، تا در تحت تجليات ذاتيه احـديـه تـمـام ذنـوب مـغـفـور گـردد، و ذنـب وجـودى كـه مـبـداء و مـنـشاء تمام ذنوب است در ظـل كـبـريـاى احـدى مـسـتـور گـردد. و ايـن غـايـت عـروج كـمـال موجود است . و در اين مقام موت و فناى تام دست دهد. و لهذا وقتى كه آيه شريفه اذا جاء نصرالله و الفتح نازل شد، رسول اكرم ، صلى الله عليه و آله ، فرمود: اين سوره خبر موت من است (644) والله العالم .
فصل ، در حقيقت شكر است
بـدانـكه شكر عبارت است از قدردانى نعمت منعم . و آثار اين قدردانى در قلب به طـورى بـروز كـنـد، و در زبـان بـه طـورى ، و در افـعـال و اعـمـال قـالبـيـه بـه طـورى . امـا در قـلب ، آثـارش از قـبـيـل خـضـوع و خـشـوع و مـحـبت و خشيت و امثال آن است . و در زبان ، ثنا و مدح و حمد. و در جـوارح ، اطـاعـت و اسـتـعـمـال جـوارح در رضـاى مـنـعـم ، و امثال اين است . و از راغب (645) منقول است كه شكر تصور نعمت و اظهار آن است . و گفته شده كه آن مقلوب كشر به معنى كشف و ضد آن كفر است و آن نسيان نعمت و ستر آن است . و دابه شكور آن است كه به چاقى خود اظهار نعمت صاحب خـود كـنـد. و گـفـتـه شـده اصـل آن از عـيـن شكرى يعنى ممتلئه و پر شده است . و بـنـابـراين شكر عبارت از پر شدن از ذكر منعم است . و شكر بر سه قسم است : شـكـر قـلب ، و آن تـصـور نـعـمت است . و شكر به زبان ، و آن ثناى بر منعم است . و شكر به ساير اعضا، و آن مكافات نعمت است به قدر استحقاق آن .(646)
و عـارف محقق ، خواجه انصارى ،(647) فرمايد: شكر اسمى است براى معرفت نعمت ، زيـرا كـه آن طريق معرفت منعم است .(648) و شارح محقق گويد تصور نعمت از منعم و معرفت اينكه آن نعمت اوست عين شكر است . چنانچه از حضرت داود، عليه السلام ، روايـت شـده كـه گـفـت : "اى پروردگار، چگونه شكر تو كنم با آنكه شكر نعمت ديگرى اسـت و شـكـرى خواهد!" خداى تعالى وحى فرمود به سوى او: "اى داود، وقتى كه دانستى كه هر نعمتى كه به تو متوجه است از من است شكر مرا كردى ."(649)
نـويـسنده گويد كه آنچه را كه اين محققين ذكر فرمودند مبنى بر مسامحه است . و الا شكر عـبـارت از نـفـس مـعـرفـت بـه قـلب و نـفـس اظـهـار بـه لسـان و عمل به جوارح نيست ، بلكه عبارت از يك حالت نفسانيه است كه آن حالت خود اثر معرفت مـنـعـم و نـعـمـت و ايـنـكـه آن نـعـمـت از مـنـعـم اسـت مـى بـاشـد، و ثـمـره ايـن حـالت اعمال قلبيه و قالبيه است . چنانچه بعضى محققين قريب به اين معنى فرمودند گرچه آن فـرمـوده نـيـز خـالى از مـسـامـحـه نـيـسـت . فـرمـوده اسـت : بـدان كـه شـكـر مقابل نمودن نعمت است به قول و فعل و نيت . و از براى آن سه ركن است :
اول ، مـعـرفـت مـنـعـم و صـفـات لايـقـه بـه او، و مـعـرفت نعمت از حيث اينكه آن نعمت است . و كـامـل نـشود اين معرفت مگر آنكه بداند كه تمام نعمتهاى ظاهره و خفيه از حق تعالى است و ذات مقدس او منعم حقيقى است ، و وسايط هر چه هست منقاد حكم او و مسخر فرمان او هستند.
دوم ، حالتى است كه ثمره اين معرفت است . و آن خضوع و تواضع و سرور به نعمت است از جـهـت آنـكـه آن هـديـه اى اسـت كـه دلالت كند بر عنايت منعم به تو. و علامت آن آنست كه فرحناك نشوى از دنيا مگر به آن چيزى كه موجب قرب به حق شود.
سوم ، عملى است كه ثمره اين حالت است . زيرا كه اين حالت وقتى در قلب پيدا شد، يك حـالت نـشـاطـى بـراى عـمـل مـوجـب قـرب حـق در قـلب حـاصـل شـود، و آن عـمـل مـتـعـلق اسـت بـه قـلب و زبـان و ديـگـر جـوارح . امـا عـمـل قـلب ، عـبـارت اسـت از قـصـد تـعـظـيـم و تـحـمـيد و تمجيد منعم و تفكر در صنايع و افـعـال و آثـار لطـف او و قـصـد رسـانـدن خـيـر و احسان نمودن بر جميع بندگان او. و اما عـمـل زبـان اظـهـار آن مـقـصـود اسـت بـه تـحـمـيـد و تـسـبـيـح و تـهـليـل و امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر و غـيـر آن . و امـا عـمـل جـوارح ، استعمال نعمت ظاهر و باطن است در طاعت و عبادت او و استعانت نمودن به آنها در نـگـهـدارى از مـعـصـيـت و مـخـالفـت او، چـنـانـچـه چـشـم را اسـتـعـمـال كـنـد در مـطـالعـه مـصنوعات و قرائت كتاب خدا و تذكر علوم ماءثوره از انبيا و اوصيا، عليهم السلام ، و همين طور ساير جوارح . انتهى كلامه مترجما.(650)
فصل ، در چگونگى شكر است
بـدان كـه شـكر نعمتهاى ظاهره و باطنه حق تعالى يكى از وظايف لازمه عبوديت و بندگى اسـت كـه هـر كـس بـه قـدر مقدور و ميسور بايد قيام به آن نمايد، گرچه از عهده شكر حق تـعـالى احـدى از مـخـلوقـات برنمى آيد. و غايت شكر معرفت عجز از قيام به حق آن است ، چـنـانـچـه غـايـت عـبـوديـت مـعـرفـت عـجـز بـه قـيـام بـه آن اسـت ، چـنـانـچـه رسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، اعتراف به عجز فرموده است (651) با آنكه احـدى از مـوجـودات قـيـام بـه شـكـر و عـبـوديـت مـثـل ذات آن سـرور نـنـمـودنـد، زيـرا كـه كـمـال و نقص شكر تابع كمال و نقص معرفت منعم و عرفان نعم اوست . لذا احدى قيام به حق شكر نتواند كرد.
وقـتـى عـبـد شـكـور شـود كـه ارتـبـاط خـلق را بـه حـق و بـسـط رحـمـت حـق را از اول ظـهـور تـا خـتـم آن و ارتـبـاط نعم را به يكديگر و بدء و ختم وجود را على ماهو عليه بـدانـد. و مـعـرفـت آن بـراى خـلص اوليـاء، كـه اشـرف و افـضـل آنـهـا ذات مـقـدس نبى ختمى ، صلى الله عليه و آله ، است ، رخ ندهد. و ساير مردم مـحـجوب از بعض مراتب آن ، بلكه بيشتر و بزرگتر مراتب آن ، هستند. بلكه تا در قلب بـنـده حـقيقت سريان الوهيت حق نقش نبندد و ايمان نياورد به اينكه لا مؤ ثر فى الوجود الا الله و كـدورت شـرك و شـك در قـلب اوست ، شكر حق را چنانچه شايد و بايد نتوان انجام داد. كـسـى كـه نـظـر بـه اسـبـاب دارد و تـاءثـيـر مـوجـودات را مستقل مى داند و نعم را به ولى نعم و صاحب آن ارجاع نمى كند، كفران به نعمت حق تعالى (كـرده ) اسـت ، بـتـهـائى تـراشـيـده و هـر يـك را مـؤ ثـرى دانـد. گـاهـى اعمال را به خود نسبت دهد، بلكه خود را متصرف در امور مى داند، و گاهى طبايع عالم كون را مـؤ ثـرات بخواند، و گاهى نعم را به ارباب ظاهريه صوريه آن منسوب كند و حق را از تـصـرف عـارى نـمـايـد و يـدالله را مـغـلوب بـشـمـارد: غـلت اءيـديـهـم و لعـنـوا بـمـا قـالوا.(652) دست تصرف حق باز است و تمام دايره تحقق بالحقيقة از اوست و ديگرى را در آن راهـى نـيـسـت ، بـلكـه هـمـه عـالم ظـهـور قـدرت و نـعـمـت اوسـت و رحـمـت او شـامـل هـر چـيز است ، و تمام نعم از اوست و براى كسى نعمتى نيست تا منعم باشند، بلكه هستى عالم از اوست و ديگرى را هستى نيست تا به او چيزى منسوب شود، ولى چشمها كور و گوشها كر و قلبها محجوب است . ديده مى خواهم سبب سوراخ كن (653)
تـا كـى و چـنـد ايـن قلوب مرده ما كفران نعم حق كند و به عالم و اوضاع و به اشخاص آن مـتـعـلق شـود؟ ايـن تـعلقات و توجهات كفران نعمت ذات مقدس است و ستر رحمت اوست . و از ايـنـجـا معلوم مى شود كه قيام به حق شكر كار هر كس نيست ، چنانچه ذات مقدس حق تعالى جل جلاله فرمايد: و قليل من عبادى الشكور.(654) كمتر بنده اى است كه معرفت نعم حق را آن طـور كـه سزاوار است داشته باشد. و از اين جهت كمتر از بندگان هستند كه قيام به وظيفه شكر نمايند.
و بـبـايـد دانـست كه چنانچه معارف بندگان خدا مختلف است ، شكر آنها نيز مختلف است . و نـيـز از راه ديـگر، مراتب شكر مختلف است ، زيرا كه شكر ثناى نعمى است كه منعم مرحمت فـرمـوده ، پس اگر آن نعمت از قبيل نعم ظاهريه باشد شكرى دارد، و اگر از نعم باطنيه بـاشد شكرى دارد، و اگر از قبيل معارف و علوم باشد شكرش به نحوى است ، و اگر از قـبـيـل تـجـليـات اسـمـائى بـاشـد بـه نـحـوى اسـت ، و اگـر از قـبـيـل تجليات ذاتيه احديه باشد به نحوى است ، و چون جميع مراتب نعم براى كمى از بـنـدگـان جـمـع است ، قيام به وظيفه شكر به جميع مراتب براى كمى از بندگان ميسور اسـت . و آن خـلص اوليـا هـستند كه جامع جميع حضرات و برزخ برازخ و حافظ همه مراتب ظـاهـره و بـاطـنه هستند، و از اين جهت ، شكر آنها به جميع السنه ظاهره و باطنه و سريه است .
و شـكر را گرچه گفتند از مقامات عامه است ، زيرا كه مقرون به دعوى مجازات منعم است و ايـن اسـائه ادب بـه شـمـار مـى رود، ولى ايـن مـقارنت از براى غير اوليا است ، خصوصا كمل از آنها كه جامع حضرات و حافظ مقام كثرت و وحدت هستند، و لهذا شيخ عارف ، خواجه انصارى ، با آنكه گفته است شكر از مقامات عامه است فرموده : و الدرجه الثالثه اءن لا يـشـهـد العـبـد الا المـنـعـم . فـاذا شـهد المنعم عبوده ، استعظم منه النعه ، و اذا شهده حبا، استحلى منه الشده ، و اذا شهده تفريدا، لم يشهد منه نعمة و لا شدة .(655)
درجـه سـيـم از شـكـر آن اسـت كـه بـنـده مـشـاهـده نـكـنـد مـگـر جـمـال مـنـعـم را و مـسـتـغـرق شـهـود جـمـال او شـود. از بـراى آن سـه مـقـام اسـت : اول آنـكـه مـشـاهـده كـنـد او را، مـشـاهـده بـنـده ذليـل مـولاى خـود را. و در ايـن حـال از خـود غـافـل و مـسـتـغـرق ادب حـضـور اسـت و بـراى خـود قـدرى قائل نيست . و وقتى (خود را) حقير شمرد، نعمتى اگر به او عنايت شود عظيم شمارد و خود را در جـنب او حقير داند و لايق آن نداند. و دوم ، مشاهده اوست ، شهود دوست دوست را. و در اين حال مستغرق جمال محبوب شود، و هر چه از او بيند محبوب باشد و لذت از آن برد، گرچه شـدت و زحـمـت باشد. سيم ، مشاهده اوست تفريدا بى تعينات اسمائى ، بلكه مشاهده نفس ذات كند. و در اين حال از خود و غير خود غافل و جز ذات حق مشهود او نيست ـ نه نعمتى بيند و نه شدتى مشاهده كند.
پـس ، مـعـلوم شـد كـه اوايـل مـقـامـات در هـر يـك از مـقـامـات سـالكـيـن از سـبـل عـامـه اسـت و در آخـر مـقـامـات مـخـصـوص بـه خـلص بـلكـه كمل است .
تكمله : در فضيلت شكر از طريق نقل
ما اين مقام را تكميل نماييم به ذكر بعضى از احاديث شكر:
كـافـى بـاسـنـاده عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، قـال ، قـال رسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله : الطـاعـم الشـاكـر له مـن الاجـر كاءجر الصـائم المـحـتـسـب . و المـعـافى الشاكر له من الاجر كاءجر المبتلى الصابر. و المعطى الشاكر له من الاجر كاءجر المحروم القانع .(656)
از حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، حـديـث كـنـد كـه فـرمـود رسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله : "خـورنـده شـكـر كـنـنـد، اجـر و مـزد او مـثـل مـرد روزه دار در راه خـدا اسـت . و كسى كه در عافيت و سلامت است و شاكر است ، اجرش مـثـل اجر كسى است كه مبتلا باشد و صبر داشته باشد. و كسى كه نعمت به او عطا شده و شـاكـر اسـت ، اجـر او مـثـل كـسـى اسـت كه محروم از عطاست و قانع و راضى است به آنچه خداوند به او عطا فرموده ."
و بـاسـنـاده عـن عـبـدالله بـن الوليـد قـال سـمـعـت اءبـا عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، يـقول : ثلاث لا يضر معهن شى ء: الدعا عند الكرب ، و الاستغفار على الذنوب ، و الشكر عند النعمة (657)
گويد شنيدم حضرت صادق ، عليه السلام ، مى فرمود: "سه چيز است كه ضرر نمى رساند با آنها چيزى : دعا نزد شدت ، و استغفار بر گناهان ، و شكر نزد نعمت ."
و بـاسـنـاده عـن اءبـى بـصـيـر قـال قال اءبو عبدالله ، عليه السلام : ان الرجل منكم ليشرب الشربة من الماء، فيوجب الله له بـهـا الجـنـة . ثـم قال : انه لياءخذ الاناء فيضعه على فيه فيسمى ، ثم يشرب فينحيه وهو يشتهيه فيحمدالله ، ثم يعود فيشرب ، ثم ينحيه فيحمدالله ، ثم يعود فيشرب ثم ينحيه فيحمدالله ، فيوجب الله عزوجل بها له الجنة .(658)
فرمود حضرت صادق ، عليه السلام : "همانا مردى از شما مى آشامد شربت آبى ، پس واجب مى كند خدا بواسطه آن به او بهشت را." پس از آن فرمود: "همانا او برمى دارد ظرف را و مـى گـذارد بـر دهـان خـود و اسـم خـدا را بـرده مـى آشـامـد، پـس دور مـى كـنـد آن را و حال آنكه مايل به آن است ، پس حمد خدا مى كند، پس از آن اعاده مى دهد و مى آشامد، پس حمد خدا مى كند، پس خدا واجب مى كند به سبب آن بر او بهشت را."
و حـمـد خـدا مـسـاوق شـكـر اسـت . چـنـانچه در روايات كثيره وارد است كه كسى كه بگويد: الحـمـدلله شـكـر خـدا ادا كـرده ، چـنـانچه در كافى شريف سند به عمر بن يزيد رساند، قـال : سـمـعـت اءبـا عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، يـقـول : شـكـر كل نعمة ، و ان عظمت ، اءن تحمدالله عزوجل (عليها.)(659)
فـرمـود: شـكـر هـر نـعـمـتـى ، و اگـر چـه بـزرگ بـاشـد، ايـن اسـت كـه حـمـد خـداى عزوجل كنى .
و بـاسـنـاده عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، قـال : شـكـر النـعـمـة اجـتـنـاب المـحـارم ، و تـمـام الشـكـر قول الرجل : الحمدلله رب العالمين .(660)
فـرمـود: شـكـر نـعـمـت دورى جـسـتـن از مـحـرمـات اسـت ، و كمال شكر گفتن مرد است : الحمدلله رب العالمين .
و بـاسـنـاده عـن حـمـاد بن عثمان قال خرج اءبو عبدالله ، عليه السلام ، من المسجد و قد ضـاعـت دابـتـه ، فـقـال : لئن (ردهـا) الله عـلى ، لاشـكـرن الله حـق شـكـره . قـال (فـمـا) لبـث اءن اءتـى بـهـا، فـقـال : الحـمـدلله . فـقـال له قـائل : جـعـلت فـداك ، اءليـس قـلت لا شـكـرن الله حـق شـكـره ؟ فقال اءبو عبدالله ، عليه السلام : اءلم تسمعنى قلت : الحمدلله .(661)
گـفـت بـيـرون آمـد حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، از مـسـجـد و حال آنكه گم شده بود مركوب آن حضرت . فرمود: "اگر خداوند رد كند آن را به من ، هر آيـنـه شـكر مى كنم او را حق شكر او." گفت درنگى نكرد تا آنكه آن مركوب آورده شد. پس فـرمـود: "الحـمـدلله ." قـائلى عرض كرد: "فدايت شوم ، آيا شما نگفتيد كه شكر خدا مى كنم حق شكر او را؟" فرمود: "آيا نشنيدى كه من گفتم : الحمدلله ."
از ايـن روايـت مـعـلوم شـود كه حمد خداوند افضل افراد شكر لسانى است . و از آثار شكر زيـادت نـعـمـت اسـت ، چـنـانـچـه در كـتـاب كـريـم مـنـصـوص است : لئن شكرتم لا زيدنكم .(662) و در كـافـى شـريـف سـنـد بـه حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، رسـانـد، قـال : مـن اءعـطـى الشـكـر اءعـطـى الزيـادة ، يـقـول الله عـزو جل : لئن شكرتم لا زيدنكم .(663)
كـسـى كـه اداى شـكـر كـنـد زيـادت بـه او عـنـايـت شـود. خـداونـد عزوجل مى فرمايد، "اگر شكر نماييد زيادت كنم براى شما."
تتميم
بـدان كه عايشه گمان كرده بود كه سر عبادات منحصر به خوف از عذاب يا محو سيئات اسـت ، و تـصـور كـرده بـود كـه عـبـادت نـبـى مـكـرم ، صلى الله عليه و آله و سلم ، نيز مـثـل عبادت ساير مردم است ، از اين جهت ، مبادرت به اين اعتراض نمود كه چرا اين قدر خود را بـه زحـمـت مـى انـدازى . و ايـن گـمـان نـاشـى از جـهـل او بـه مـقـام عـبـادت و عـبـوديت بود، و از جهل به مقام نبوت و رسالت نمى دانست كه عـبـادت عـبـيـد و اجراء از ساحت مقدس آن سرور دور است ، و عظمت پروردگار و شكر نعماى غير متناهيه او آرام و قرار را از آن حضرت بريده بود. بلكه عبادات و اولياى خلص ‍ نقشه تـجـليـات بـى پـايـان مـحـبوب است ، چنانچه در نماز معراج اشاره به آن شده . حضرات اوليـاء، عـليـه السـلام ، بـا آنـكـه مـحـو جـمـال انـد و جـلال و فـانـى در صـفـات و ذات ، مـع ذلك هـيـچـيـك از مراحل عبوديت را غفلت نكنند. حركات ابدان آنها تابع حركات عشقيه روحانيه آنهاست ، و آن تابع كيفيت ظهور جمال محبوب است . ولى با مثل عايشه جز جواب اقناعى نتوان گفت : يكى از مـراتـب نـازله را بـيان فرمود كه همين قدر بداند عبادات آن سرور براى اين امور دنيه نيست .
والحمدلله .
فصل : احاديث در باب عبادت پيامبر(ص )
روى عـلى بـن ابـراهـيـم فـى تـفـسـيـره ، بـاسـنـاده عـن اءبـى جـعـفر و اءبى عبدالله ، عـليـهـمـاالسـلام ، قـالا: كـان رسول الله اذا صلى قام على اءصابع رجليه حتى تورمت ، فـاءنـزل الله تـبـارك و تـعـالى : طـه بـلغـة طـى : يا محمد. ما اءنزلنا... الاية .(664)
عـلى بـن ابـراهـيـم در تفسيرش روايت نموده از حضرت باقر و حضرت صادق ، عليهم السلام ، گفتند: "رسول خدا وقتى نماز مى خواند مى ايستاد بر انگشتهاى دو پاى خود تا ورم كـرد، پـس فـرو فـرسـتـاد خـداى تبارك تعالى طه را. و آن به لغت طى يعنى اى محمد الايه .
و عـن الصـدوق فـى مـعـانـى الاخـبـار بـاسـناده عن سفيان الثورى ، عن الصادق ، عليه السـلام ، فـى حـديـث طـويل قال فيه : و اءما طه فاسم من اءسماء النبى ، صلى الله عليه و آله ، و معناه : يا طالب الحق الهادى اليه .(665)
از حضرت نقل نموده كه طه اسمى است از اسمهاى پيغمبر، صلى الله عليه و آله ، و معناى آن اين است كه : اى جوينده حق و هدايت كننده به سوى آن .
و از ابـن عـبـاس (666) و بـعـضـى ديـگـر مـنـقـول اسـت كـه طـه يـعـنـى اى مرد.(667)
و از بعض عامه منقول است كه طاء اشاره است به طهارت قلب آن بزرگوار از غير خدا، و هاء اشاره است به هدايت شدن قلب آن سرور به سوى خدا.(668)
و گـفـتـه شـده طـاء اهـل بـهـشـت اسـت ، و هـاء هـوان اهل جهنم است .(669)
و طـبرسى ، رحمه الله ، گفته : از حسن منقول است كه قرائت نموده : طه ، به فـتـح طـاء و سـكـون هـاء. اگـر ايـن قـرائت صـحـيـح بـاشـد از او، پـس اصـل او طـاء بـوده ، هـمـزه بدل به هاء شده و معنى چنين است : طاء الارض بقدميك جميعا. ـ انتهى .(670)
بـالجمله ، در حروف مقطعه اوائل سور اختلاف شديد است ، و آنچه بيشتر موافق اعتبار آيد آن اسـت كـه از قـبـيـل رمـز بـيـن مـحـب و مـحبوب است ، و كسى را از علم آن بهره اى نيست . و چيزهايى را كه بعضى مفسرين به حسب حدس و تخمين خود ذكر كردند، غالبا حدسهاى با رد بـى مـاءخـذى اسـت . و در حـديـث سـفـيـان ثـورى نـيـز اشـاره بـه رمـز بـودن شده است .(671) و هيچ استعباد ندارد كه امورى باشد كه از حوصله بشر فهم آن خارج باشد و خداى تعالى به مخصوصين به خطاب اختصاص داده باشد، چنانچه وجود متشابه براى همه نيست بلكه آنها تاءويل آن را مى دانند.
و شـقـا و شـقـاوت ضـد سـعـادت اسـت ، و بـه مـعـنـى تـعـب و زحـمت است . قال الجوهرى : الشقاء و الشقاوة ، بالفتح ، نقيض السعادة .
روى الطـبـرسـى فـى الاحـتـجـاج عـن موسى بن جعفر، عليه السلام ، عن آبائه ، عليهم السـلام ، قـال قـال اءمـيـرالمـؤ مـنـيـن ، عـليـه السـلام : و لقـد قـام رسـول الله ، صلى الله عليه و آله ، عشر سنين على اءطراف اءصابعه حتى تورمت قدماه و اصـفـر وجـهـه . يـقـوم الليـل اءجـمـع حـتـى عـوتـب فـى ذلك ، فـقـال الله عـزوجـل : طـه . مـا اءنـزلنـا عـليـك القـرآن لتـشـقـى . بل لتسعد به .(672)
مـرحـوم طـبـرسـى (673) در احـتـجاج سند به حضرت اميرالمؤ منين ، عليه السلام ، رسانده كه فرمود: "ده سال رسول خدا ايستاد بر سر انگشتان خود تا قدمهاى آن حضرت ورم نـمـود و رويـش زرد شـد. مى ايستاد تمام شب را تا عتاب به او شد در آن ، پس فرمود خـداى عـزوجـل : طه ، ما فرو نفرستاديم بر تو قرآن را تا به تعب افتى ، بلكه براى آن كه به سعادت و راحتى رسى به واسطه آن ."
و از حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، مـروى اسـت كـه رسول خدا در عبادت يكى از پاهاى مباركش را بلند مى فرمود تا زحمت و تعبش زياد شود. پـس خـدا تـعـالى اين آيه شريفه را فرو فرستاد.(674) و بعضى مفسرين گفتند اين آيـه شـريفه جواب مشركين (است ) كه گفتند پيغمبر به زحمت افتاد به واسطه ترك دين ما، پس اين آيه نازل شد.(675)
و شـيـخ عـارف كـامـل ، شاه آبادى ، دام ظله ، مى فرمودند پس از آنكه آن وجود مبارك مدتى دعـوت فـرمـود و مـؤ ثـر نـشـد آن طـورى كـه حـضـرت مـايـل بـود، آن سـرور احـتـمـال داد كـه شـايـد نـقـص در دعـوت او بـاشـد. پـس اشـتـغـال بـه رياضت پيدا كرد مدت ده سال تا آنكه قدمهاى مباركش ورم كرد. آيه شريفه نـازل شـد كـه خود را مشقت مده ، تو طاهر و هادى هستى و نقص در تو نيست ، بلكه نقص در مردم است . انك لا تهدى من اءحببت .(676)
در هـر صـورت ، از آيـه شـريـفـه اسـتـفـاده مـى شـود كـه آن حـضـرت اشـتـغال به رياضت و زحمت و تعب داشته . و از مجموع كلام مفسرين نيز اين معنى مستفاد مى شود، گرچه در كيفيت آن اختلاف است . و اين بايد براى امت سرمشق باشد، خصوصا براى اهل علم كه دعوت الى الله مى خواهند كنند. آن وجود محترم با طهارت قلب و كمالى كه داشت بـاز ايـن طـور بـه ريـاضـت خـود را بـه تـعب انداخت تا آيه شريفه از جانب ذات مقدس حق نـازل شـد، و مـا بـا اين همه بار گناهان و خطايا هيچگاه در فكر مرجع و معاد خود نيستيم . گـويـى بـراى مـا بـرات آزادى از جـهـنـم و امـنـيـت از عـذاب نـازل شـده . ايـن نـيـسـت جـز آنـكـه حب دنيا پنبه در گوش ما كرده و كلمات اوليا و انبيا را اصغاء نمى كنيم .
الحديث الثانى و العشرون
حديث بيست و دوم
بالسند المتصل الى ركن الاسلام و ثقته ، محمد بن يعقوب الكلينى ، عن محمد بن يحيى ، عـن اءحـمـد بـن مـحـمـد، عـن بـعـض اءصـحـابـه ، عـن الحـسـن بـن على بن اءبى عثمان ، عن واصـل ، عـن عـبـدالله بـن سـنـان ، عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، قـال : جـاء رجـل الى اءبـى ذر فـقـال : يـا اءبـاذر، مـالنـا نـكـره المـوت ؟ فـقـال : لانـكم عمرتم الدنيا و اءخربتم الاخرة ، فتكرهون اءن تنقلوا من عمران الى خراب . فـقال له : فكيف ترى قدومنا على الله ؟ فقال : اءما المحسن منكم ، فكالغائب يقدم على اءهله ، و اءما المسى ء منكم ، فكالايق يرد على مولاه .
قـال : فـكـيـف تـرى حـالنـا عـنـدالله ؟ قـال : اعـرضـوا اءعـمـالكـم عـلى الكـتاب : ان الله يـقـول : ان الابـرار لفـى نـعـيـم . و ان الفـجـار لفـى جـحـيـم .(677) قال : فقال الرجل : فاءين رحمة الله ؟ قال : رحمة الله قريب من المحسنين .

قـال اءبـو عبدالله ، عليه السلام : و كتب رجل الى اءبى ذر، رضى الله عنه : يا اءبا ذر، اءطـرفنى بشى ء من العلم . فكتب اليه : ان العلم كثير، ولكن ان قدرت اءن لا تسى ء الى مـن تـحـبـه ، فـافـعـل . فـقـال له الرجـل : و هـل راءيـت اءحـدا يـسـى ء الى مـن يـحـبـه ! فـقـال له : نـعـم ، نـفـسـك اءحـب الانـفـس اليـك ، فـاذا اءنـت عـصـيـت الله ، فـقـد اءسـاءت اليها.(678)
ترجمه :
فـرمـود حضرت صادق ، سلام الله عليه ، آمد مردى به سوى ابى ذر، پس گفت : "اى ابـى ذر، چـيـسـت مـا را كه مرگ را كراهت داريم ؟" فرمود: "براى اينكه شما تعمير كرديد دنـيـا را و خـراب كـرديـد آخـرت را، پـس كـراهـت داريـد كـه مـنـتقل شويد از آبادان به سوى خرابه ." پس گفت به او: "چگونه مى بينى وارد شدن ما را بـر خـدا؟" فـرمـود: "امـا نـيكوكاران از شما مثل غايب وارد شود بر اهلش ، و اما بدكار از شما مثل بنده گريزانى كه برگردانده شود به سوى مولايش ." گفت : "پس چگونه مى بـيـنـى حـال مـا را پـيـش خـدا؟" فـرمـود: "عـرضـه داريـد اعـمـال خـود را بـر قـرآن ، هـمـانا خداوند مى فرمايد: همانا نيكويان در نعمتها هستند، و همانا بدان در جهنم اند."
حـضـرت فـرمـود آن مـرد گـفـت : "پـس كجاست رحمت خدا؟" گفت : "رحمت خدا نزديك است به نيكوكاران ."

فـرمـود حـضرت صادق ، عليه السلام : و نوشت مردى به سوى ابى ذر، رضى الله عـنـه : "اى ابـاذر، تـحـفـه اى بـفرست مرا به چيزى از علم ." پس نوشت به او: "همانا علم بـسـيـار است ، وليكن اگر بتوانى بدى نكنى به كسى كه دوست دارى او را، بكن ." گفت آن مـرد بـه او: "آيـا ديـدى كـسـى را كـه بـدى كند به كسى كه دوست مى دارد او را!" پس فرمود به او: "آرى ، نفس تو دوست ترين نفسهاست به تو، پس وقتى كه تو عصيان خدا كنى بدى كردى به سوى او."
شـرح بـدان كـه مـردم در كراهت داشتن موت و ترس از آن بسيار مختلف هستند و مبادى كراهت آنـهـا مـخـتـلف اسـت . و آنـچـه را كـه حـضـرت ابـى ذر، رضوان الله تعالى عليه ، بيان فرمودند حال متوسطان است ، و ما اجمالا حال ناقصين و كاملين را بيان مى نماييم .
پـس ، بـايـد دانـسـت كه كراهت ما مردن را و خوف ما ناقصان از آن ، براى نكته اى است كه پيش از اين در شرح بعضى احاديث بدان اشاره نموديم .(679) و آن اين است كه انسان بـه حسب فطرت خداداد و جبلت اصلى ، حب بقا و حيات دارد (و) متنفر است از فنا و ممات . و اين متعلق است به بقاى مطلق و حيات دائمى سرمدى ، يعنى ، بقايى كه در آن فنا نباشد و حياتى كه در آن زوال نباشد. بعضى از بزرگان (680) با همين فطرت اثبات معاد مـى فـرمـودنـد به بيانى كه ذكر آن اكنون خارج از مقصد ماست . و چون در فطرت انسان ايـن حـب اسـت و آن تـنـفـر، آنچه را كه تشخيص ‍ بقا در آن داد و آن عالمى را كه عالم حيات دانـسـت ، حـب و عـشـق بـه آن پـيـدا مـى كـنـد، و از عـالم مـقـابـل آن مـتنفر مى شود. و چون ما ايمان به عالم آخرت نداريم و قلوب ما مطمئن به حيات ازلى و بـقـاى سرمدى آن عالم نمى باشد، از اين جهت علاقمند به اين عالم و گريزان از مـوت هستيم به حسب آن فطرت و جبلت . و ما پيش از اين ذكر كرديم (681) كه ادراك و تصديق عقلى غير از ايمان و طماءنينه قلبى است . ماها ادراك عقلى يا تصديق تعبدى داريم بـه ايـنـكـه مـوت ـ كه عبارت از انتقال از نشئه نازله مظلمه ملكيه است به عالم ديگر كه عالم حيات دايمى نورانى و نشئه باقيه عاليه ملكوتيه است ـ حق است ، اما قلوب ما از اين مـعـرفـت حـظى ندارد و دلهاى ما از آن بى خبر است . بلكه قلوب ما اخلاد به ارض طبيعت و نـشـئه مـلكـيـه دارد و حـيـات را عـبـارت از هـمـيـن حـيـات نـازل حـيـوانـى مـلكى مى داند، و براى عالم ديگر كه عالم آخرت و دار حيوان است حيات و بـقـايـى قـائل نيست . از اين جهت ، ركون و اعتماد به اين عالم داريم و از آن عالم فرارى و خـائف و متنفر هستيم . اين همه بدبختى هاى ما براى نقص ايمان و عدم اطمينان است . اگر آن طـورى كـه بـه زنـدگـانى دنيا و عيش آن اطمينان داريم و مؤ من به حيات و بقاى اين عالم هـسـتـيـم ، بـه قـدر عـشـر آن بـه عـالم آخرت و حيات جاويدان ابدى ايمان داشتيم ، بيشتر دل ما متعلق به آن بود و علاقمند به آن بوديم و قدرى در صدد اصلاح راه آن و تعمير آن بـر مـى آمـديم ، ولى افسوس كه سرچشمه ايمان ما آب ندارد و بنيان يقين ما برآب است ، نـاچـار خوف ما از مرگ از فنا و زوال است . و علاج قطعى منحصر آن وارد كردن ايمان است در قلب به فكر و ذكر نافع و علم و عمل صالح .
و اما خوف و كراهت متوسطين ، يعنى آنهايى كه ايمان به عالم آخرت ندارند، براى آن است كـه وجـهه قلب آنها متوجه به تعمير دنياست و از تعمير آخرت غفلت ورزيدند، از اين جهت مـيـل نـدارنـد از مـحـل آبـادان مـعـمـور بـه جـاى خـراب منتقل شوند، چنانچه حضرت ابى ذر، رضوان الله عنه ، فرمود. و اين نيز از نقص ايمان و نـقـصـان اطـمـيـنـان اسـت ، والا بـا ايـمـان كـامـل مـمـكـن نـيـسـت اشتغال به امور دنيه دنيويه و غفلت از تعمير آخرت .
بـالجـمـله ، ايـن وحـشـتـهـا و كـراهـت و خـوفـهـا بـراى نـادرسـتـى اعـمال و كجرفتارى و مخالفت با مولاست ، و الا اگر مثلا حساب ما درست بود و خود ما قيام بـه مـحـاسـبه خود كرده (بوديم ) وحشت از حساب نداشتيم ، زيرا كه آنجا حساب عادلانه و مـحـاسـب عـادل اسـت ، پـس تـرس مـا از حـسـاب از بـدحـسـابـى خـود مـا اسـت و از دغل بودن و دزدى ، (نه ) از محاسبه است .
و در كـافـى شـريـف سـنـد بـه حـضـرت مـوسـى بـن جـعـفـر، عـليـه السـلام ، رسـانـد، قـال :ليـس مـنـا مـن لم يـحـاسـب نـفـسـه فـى كـل يـوم ، فـان عمل حسنا، استزاده الله ، و ان عمل سيئا، استغفرالله منه و تاب اليه .(682) فرمود: نـيـسـت از مـا كـسـى كـه مـحـاسـبـه نـكـنـد نـفـس خـود را در هـر روز، پـس اگـر عـمـل نـيـكـى كـرده ، از خـداى تـعـالى زيـادت طـلبـد، و اگـر عمل بدى كرده ، طلب مغفرت كند از خداوند از آن و توبه كند به سوى او."
پس اگر حساب خود را كشيدى ، در موقف حساب گرفتارى ندارى و از آن باكى براى تو نـيـسـت و هـمـيـنـطـور سـايـر مـهـالك و مـواقـف آن عـالم تـابـع اعمال اين عالم است . مثلا اگر در اين عالم به راه راست نبوت و طريق مستقيم ولايت قدم زده بـاشـى و از جـاده ولايـت عـلى بـن ابـى طالب ، عليه السلام اعوجاج پيدا نكرده باشى و لغـزش پـيـدا نكنى ، خوفى براى تو در گذشتن از صراط نيست ، زيرا كه حقيقت صراط صـورت بـاطـن ولايـت اسـت ، چـنـانـچـه در احـاديـث وارد اسـت كـه امـيـرالمؤ منين صراط است .(683) و در حـديـث ديـگر است كه ماييم صراط مستقيم .(684) و در زيارت مـبـاركـه جـامـعه است كه اءنتم السبيل الاعظم و الصراط الاقوم .(685) و هر كس در اين صـراط بـه اسـتـقـامت حركت كند و پاى قلبش نلرزد، در آن صراط نيز پايش نمى لغزد و چـون بـرق خاطف از آن بگذرد. و همين طور اگر اخلاق و ملكاتش عادلانه و نورانى باشد، از ظـلمـتـهـا و وحـشـتـهـاى قـبـر و بـرزخ و قـيـامـت و از اهوال آن عوالم در امان است ، و خوفى از آن نشاءت براى او نيست . پس ، در اين مقام درد از خـود ما است و دواى آن نيز در خود ما است ، چنانچه حضرت اميرالمؤ منين ، عليه السلام ، در اشعار منسوب به او به اين معنى اشاره فرموده كه مى فرمايد:

دواؤ ك فيك و ما تشعر
 
و داؤ ك منك و ما تبصر(686)

و در كـافـى شـريـف سـنـد بـه حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، رسـانـد، اءنـه قـال لرجـل انـك قـد جـعـلت طـبـيب نفسك ، و بين لك الداء، و عرفت آية الصحة و دللت على الدواء، فانظر كيف قيامك على نفسك .(687)
فرمود به مردى : همانا تو قرار داده شدى طبيب نفس خويش و بيان شده براى تو درد، و شـنـاسـا شدى نشانه صحت را و دلالت شدى بر دوا، (پس بنگر كه چگونه در اصلاح نـفـس خـود قـيـام مى كنى ). در تو اعمال و اخلاق و عقايد فاسده است . و علامات صحت نسخه هاى انبيا و انوار فطرت و عقل است ، و دواى اصلاح نفوس اقدام در تصفيه آن است . اين حال متوسطين .
و امـا حـال كـمل و مؤ منين مطمئنين ، پس آنها كراهت از موت ندارند گرچه وحشت و خوف دارند. زيـرا كـه خـوف آنـهـا از عـظـمـت حـق تـعـالى و جـلالت آن ذات مـقـدس اسـت ، چـنـانـچـه رسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، مـى فـرمـود: فـاءيـن هـول المـطـلع !(688) و حضرت اميرالمؤ منين ، سلام الله عليه ، در شب نوزدهم وحشت و دهـشت عظيمى داشت ،(689) با آنكه مى فرمود: والله لابن اءبى طالب آنس بالموت من الطـفـل بـثدى امه .(690) به خدا قسم كه پسر ابوطالب به مرگ ماءنوستر اسـت از بـچـه بـه پـسـتـان مـادرش . بـالجـمـله ، خـوف آنـهـا از امـور ديـگـر اسـت ، مثل خوف ما پابستگان به آمال و امانى و دل دادگان به دنياى فانى نيست .
و قـلوب اوليـاء نـيـز در كـمـال اختلاف است كه در تحت احصا و رشته تحرير نيايد. و ما اشاره اجمالى به بعضى از آنها مى نماييم .
پـس گـويـيم كه قلوب اوليا در قبول تجليات اسماء مختلف است ، چنانچه بعضى قلوب عـشـقـى و شـوقـى اسـت ، و حـق تـعـالى در مـثـل آن بـه اسـمـاء جـمـال تـجـلى فرمايد. و آن تجلى هيبت مشوب به شوق آورد، و هيبت خوف از تجلى عظمت و ادراك آن اسـت . دل عـاشـق در وقـت مـلاقات مى تپد و وحشتناك و خائف شود، ولى اين خوف و وحشت غير از خوفهاى معمولى است .
و بـعـض قـلوب خـوفـى و حـزنـى اسـت ، و حـق تـعـالى در آن قـلوب بـه اسـمـاء جـلال و عـظـمـت تـجـلى فرمايد، و آن تجلى هايمان آورد مشوب به خوف ، و حيرت مى آورد مشوب به حزن . و در حديث است كه حضرت يحيى ، عليه السلام ، ديد كه حضرت عيسى ، عـليـه السـلام ، مى خندد. با عتاب به او گفت : گويا تو ماءمونى از فكر خدا و عذاب او. حـضـرت عـيـسـى جـواب داد: گـويـا تـو مـاءيـوسـى از فـضـل خـدا و رحـمـت او. پس خداى تعالى وحى فرمود به آنها كه هر يك از شما حسن ظنتان به من بيشتر است ، او محبوبتر است پيش من .(691) چون حق در قلب حضرت يحيى به اسـماء جلال تجلى فرموده بود، هميشه خائف بود و به حضرت عيسى ، عليه السلام ، آن طور عتاب نمود، حضرت عيسى به مقتضاى تجليات رحمت آن طور جواب داد.
فصل : حقيقت بهشت و جهنم
بـدان كـه ظـاهـر ايـن حديث كه مى فرمايد: عمرتم الدنيا و اءخربتم الاخرة آن است كه دار آخرت و بهشت معمور به آبادان است و به اعمال ما خراب مى شود.