شرح چـهـل حديث

امام خمينى رحمه الله عليه

- ۷ -


فصل ، در ذكر حديث رفع
بـدان كـه در بـعـضـى از احـاديـث شـريـفـه وارد شـده كـه رسول اكرم ، صلى الله عليه و آله ، فرمود كه برداشته شده است از امت من نه چيز، و از جمله آنها حسد است در صورتى كه ظاهر نشود به دست يا زبان .(194) البته امـثـال ايـن حديث شريف نبايد مانع شود از جديت در قلع اين شجره خبيثه از نفس پاك كردن روح را از اين آتش ايمان سوز و آفت دين برانداز. زيرا كه كم اتفاق مى افتد كه اين ماده فساد قدم به نفس بگذارد و در نفس توليد فسادهاى گوناگون نكند و به هيچ نحو از او اثـرى ظـاهر نگردد و ايمان انسان محفوظ بماند. با اينكه در احاديث صحيحه وارد شده كه اين صفت ايمان را مى خورد و آفت ايمان است ،(195) و خداى تعالى از صاحب آن برائت كرده و خود را از او و او را از خود نفى كرده . پس يك چنين امر بزرگى و فساد مهمى را كه بـه واسطه آن همه چيز انسان در خطر است نبايد انسان از او غفلت كند و به واسطه حديث رفع مغرور گردد. پس ، تو جديت خود را بكن و شاخه هاى او را بزن و در صدد اصـلاح بـاش و نـگذار از او ترشحى در خارج بشود، آن وقت ريشه آن سست مى شود و از نـمـو و تـرقـى مـى افـتـد. و اگـر در بـيـن ريـاضـت و اصـلاح مرگ در رسيد، رحمت الهى شـامـل حـالت مـى شـود و بـا رحـمـت واسـعـه و بـركـت روحـانـيـت رسول اكرم ، صلى الله عليه و آله ، مشمول عفو مى شوى ، و با رقه رحمانيه اگر بقيه اى از آن مانده باشد، مى سوزاند و نفس را پاك و پاكيزه مى كند.
و امـا آنـچـه در روايـت حـمـزة بـن حـمـران وارد اسـت : عـن اءبـى عـبـدالله عـليـه السلام ، قـال ثـلاثـة لم يـنـج مـنـها نبى ـ فمن دونه ، التفكر فى الوسوسة فى الخلق و الطيرة والحـسـد، الا ان المـؤ مـن لا يـستعمل حسده .(196) يا آنكه مبالغه فرموده اند و مقصود كـثـرت ابـتـلاى بـه آن اسـت . يـا ايـنكه اين تركيب كنايه از كثرت ابتلاست ، بدون آنكه مـقـصـود بالذات خود مضمون جمله باشد. يا آنكه حسد را اعم از غبطه اراده فرمودند مجازا. يـا آنـكـه مـيـل زوال بـعـض نـعـم از كـفـار را كـه اسـتـعـمـال مـى كـنـنـد در تـرويـج مـذهـب بـاطـل خـود، حـسـد نـام نـهـاده انـد. و الا از حسد به معناى حقيقى خودش انبيا و اوليا، عليهم السـلام ، پـاك و پـاكـيـزه انـد: قلبى كه آلوده به مساوى اخلاقى و قذارات باطنى شد، مـورد وحـى و الهـام الهـى نـشـود و مورد تجليات ذاتى و صفاتى حق نگردد. پس بايد يا توجيهى از روايت شود به نحوى كه ذكر شد، يا به نحو ديگر، يا رد عملش به قايلش ، صلوات الله عليه ، شود. والحمدلله اءولا و آخرا.
الحديث السادس
حديث ششم
بـالسـنـد المـتـصـل الى محمد بن يعقوب ، عن محمد بن يحيى ، عن اءحمد بن محمد، عن ابن محبوب ، عن عبدالله بن سنان و عبدالعزيز العبدى ، عن عبدالله بن اءبى يعفور، عن اءبى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، قـال : مـن اءصـبـح و اءمـسـى و الدنـيـا اءكـبـر هـمـه ، جـعـل الله الفـقـر بـيـن عـيـنـيـه و شـتـت اءمـره ، و لم يـنـل مـن الدنـيـا الا مـا قـسـم له . و مـن اءصـبـح و اءمـسـى و الاخـرة اءكـبـر هـمـه ، جعل الله الغنى فى قلبه و جمع له اءمره .(197)
ترجمه :
اين ابى يعفور گويد كه حضرت صادق ، عليه السلام ، گفت : كسى كه صبح كند و شـام كـند و حال اينكه دنيا بزرگترين هم او باشد، قرار دهد خدا فقر را بين دو چشمش ، و درهم كند كار او را، برخوردار نگردد از دنيا مگر آنچه قسمت شده است براى او. و كسى كه صبح و شام كند در صورتى كه آخرت بزرگترين هم او باشد، قرار دهد خدا بى نيازى را در دل او، و گرد آورد براى او كار او را.
شـرح بـدان كـه از بـراى دنـيـا و آخـرت اطـلاقاتى است به حسب انظار اربـاب عـلوم . و مـيـزان معارف و علوم آنها، كه بحث از حقيقت آن به حسب اصطلاح علمى مهم بـه امـر مـا نـيـسـت ، و صـرف هـمـت در فـهـم اصـطـلاحـات و رد و قبول و جرح و تعديل باز دارد پياده را از سبيل .(198) آنچه در اين باب مهم است فهم دنـيـاى مـذمومه است كه انسان طالب آخرت اگر بخواهد از آن احتراز كند، با خبرت احتراز نمايد. و آنچه اعانت كند انسان را در اين سلوك راه نجات ، و ما آن را انشاءالله در ضمن چند فصل بيان مى كنيم . و از خداى تعالى توفيق مى طلبيم در سلوك اين طريق .
فصل ، بيان كلام مولانا مجلس (ره ) در حقيقت دنيا مذمومه
جـنـاب مـحـقـق خـبـير و محدث بينظير، مولانا مجلسى ،(199) عليه الرحمة ، مى فرمايد: بدان آنچه از مجموع آيات و اخبار ظاهر مى شود به حسب فهم ما، اين است كه دنياى مذمومه مـركـب اسـت از يـك امـورى كـه انـسـان را بـاز دارد از طـاعـت خـدا و دوسـتـى او و تحصيل آخرت . پس دنيا و آخرت با هم متقابل اند. هر چه باعث رضاى خداى سبحان و قرب او شـود، از آخـرت اسـت اگـر چـه بـه حـسـب ظـاهـر از دنـيـا بـاشـد، مـثـل تـجـارات و زراعـات و صـنـاعـاتـى كـه مـقـصـود از آنـهـا مـعـيـشـت عـيـال بـاشد براى اطاعت امر خدا، و صرف كردن آنها در مصارف خيريه و اعانت كردن به مـحـتـاجان و صدقات و باز ايستادن از سؤ ال از مردم ، و غير آن ، و اينها همه از آخرت است گـر چـه مـردم آن را از دنـيـا دانـنـد. و ريـاضـات مـبـتـدعـه و اعـمـال ريـائيه ، گرچه با تزهد و انواع مشقت باشد، از دنياست ، زيرا كه باعث دورى از خدا شود و قرب به سوى او نياورد، مثل اعمال كفار و مخالفان .انتهى .(200)
و از يـكـى از محققان نقل فرمايد كه دنيا و آخرت تو عبارت است از دو حالت از حالات قلب تـو: آنـچه نزديك است و قبل از مردن ، نامش دنياست . و آنچه بعد از اين آيد و پس از مردن اسـت ، نـامـش آخـرت اسـت . پـس آنـچه از براى تو در آن حظ و نصيب و شهوت و لذت است قبل از موت ، آن دنياست در حق تو.(201)
فقير گويد كه مى توان گفت كه دنيا گاهى گفته مى شود به نشئه نازله وجود كه دار تصرم و تغيير و مجاز است ، و آخرت به رجوع از اين نشئه به ملكوت و باطن خود كه دار ثـبوت و خلود و قرار است . و اين نشئه از براى هر نفسى از نفوس و شخصى از اشخاص مـتـحـقـق اسـت . بـالجـمله ، از براى هر موجودى مقام ظهور و ملك و شهودى است ، و آن مرتبه نـازله دنـياويه آن است ، و مقام بطون و ملكوت و غيبى است ، و آن نشئه صاعده اخرويه آن اسـت . و ايـن نـشئه نازله دنياويه گرچه خود بذاته ناقص و اخيره مراتب وجود است ولى چـون مـهـد تربيت نفوس قدسيه و دارالتحصيل مقامات عاليه و مزرعه آخرت است ، از احسن مـشـاهـد وجـوديـه و اعـز نـشـآت و مـغـتـنـمـتـريـن عـوالم اسـت پـيـش اوليـا و اهـل سلوك آخرت . و اگر اين مواد ملكيه و تغييرات و حركات جوهريه طبيعيه و اراديه نبود و خـداى تـعـالى مـسـلط نـكـرده بـود بـر ايـن نشئه تبدلات و تصرمات را، احدى از نفوس نـاقـصـه به حد كمال موعود خود و دار قرار و ثبات خود نمى رسيد، و نقص كلى در ملك و مـلكوت وارد مى شد. و آنچه در لسان قرآن و احاديث وارد شده از مذمت اين عالم در حقيقت به خود او رجوع نمى كند، به حسب نوع و اكثريت ، بلكه به توجه به آن به علاقه قلبيه و محبت به آن رجوع مى كند.
پـس ، معلوم شد كه از براى انسان دو دنياست : يكى ممدوح و يكى مذموم . آنچه ممدوح است ، حـصـول در ايـن نـشـئه كـه دارالتـربـيـة و دارالتـحـصـيـل و مـحـل تـجـارت مـقـامات و اكتساب كمالات و تهيه زندگانى سعادتمند ابدى است كه بدون ورود در ايـنـجا امكان پذير نيست . چنانچه حضرت مولى الموحدين و اميرالمؤ منين ، صلوات الله عليه ، در يكى از خطبه هاى خود مى فرمايد ـ پس از آنكه شنيد از يك نفر كه ذم دنيا مى كند ـ: ان الدنيا دار صدق لمن صدقها، و دار عافية لمن فهم عنها، و دار غنى لمن تزود مـنـها، و دار موعظة لمن اتعظ بها، مسجد اءحباء الله و مصلى ملائكة الله و مهبط وحى الله و مـتـجـر اءوليـاء الله . اكـتـسـبـوا فـيـهـا الرحـمـة و ربـحـوا فـيـهـا الجـنـة ...(202) و قـول خـداى تـعالى : و لنعم دار المتقين .(203) به حسب روايت عياشى (204) از حـضـرت بـاقـر، عليه السلام ، تفسير به دنيا شده است .(205) پس ، عالم ملك ، كه مـظـهـر جـمـال و جلال است و حضرت شهادت مطلقه است ، به يك معنى مذمتى ندارد، و آنچه مذموم است دنياى خود انسان است ، به معنى وجهه قلب به طبيعت و دلبستگى و محبت آن است كه آن منشاء تمام مفاسد و خطاهاى قلبين و قالبيه است . چنانچه در كافى شريف از جناب صـادق ، عـليـه السـلام ، حـديـث مـى كـنـد: قـال ، عـليـه السـلام : راءس كـل خـطـيئة حب الدنيا.(206) و عن اءبى جعفر، عليه السلام : ما ذئبان ضاريان فى غنم ليـس لهـا راع ، هـذا فـى اءولهـا و هـذا فـى آخـرهـا، بـاءسـرع فـيـهـا مـن حـب المـال و الشـرف فـى ديـن المـؤ مـن .(207) پـس ، تـعلق قلب و محبت دنيا عبارت از دنـياى مذموم است ، و هر چه دلبستگى به آن زيادتر باشد، حجاب بين انسان و دار كرامت او و پرده ما بين قلب و حق بيشتر و غليظتر شود. و آنچه در بعضى از احاديث شريفه است كه از براى خدا هفتاد هزار حجاب است از نور و ظلمت ،(208) حجابهاى ظلمانى تـوانـد هـمـيـن تـعـلقـات قلبيه باشد به دنيا. و هر قدر تعلقات بيشتر باشد، حجابها زيادتر است . و هر چه تعلق شديدتر باشد، حجاب غليظتر و خرق آن مشكلتر است .
فصل ، در بيان سبب زياد شدن حب دنيا
بـدان كـه انـسان چون وليده همين عالم طبيعت است و مادر او همين دنياست و اولاد اين آب و خاك اسـت ، حـب ايـن دنـيـا در قلبش از اول نشو و نما مغروس است ، و هر چه بزرگتر شود، اين محبت در دل او نمو مى كند. و به واسطه اين قواى شهويه و آلات التذاذيه كه خداوند به او مرحمت فرموده براى حفظ شخص و نوع ، محبت او روزافزون شود و دلبستگى او رو به ازدياد گذارد. و چون اين عالم را محل التذاذات و تعيشات خود مى پندارد و مردن را اسباب انـقـطـاع از آنـها مى داند، و اگر به حسب برهان حكما يا اخبار انبيا، صلوات الله عليهم ، عـقـيـده مـند به عالم آخرت شده باشد و به كيفيات و حيات و كمالات آن ، قلبش باز از آن بيخبر است و قبول ننموده ، چه رسد به آنكه به مقام اطمينان رسيده باشد، لهذا حبش به اين عالم خيلى زياد مى شود.
و نـيـز چـون فـطـرتـا انـسـان حـب بـقـاء دارد و از فـنـا و زوال مـتـنـفـر و گريزان است ، و مردن را فنا گمان مى كند، گرچه عقلش ‍ هم تصديق كند كـه ايـن عـالم دار فـنا و گذرگاه است و آن عالم باقى و سرمدى است ، ولى عمده ورود در قـلب اسـت ، بـلكـه مـرتـبـه كـمـال آن اطـمـيـنـان اسـت ، چـنـانـچـه حـضـرت ابـراهـيـم خـليـل الرحـمـن ، عـليـه السـلام ، از حـق تـعالى مرتبه اطمينان را طلب كرد و به او مرحمت گـرديـد.(209) پـس چـون قـلوب يـا ايـمـان بـه آخـرت نـدارنـد، مثل قلوب ما گرچه تصديق عقلى داريم ، يا اطمينان ندارند، حب بقاء در اين عالم را دارند و از مـرگ و خـروج از ايـن نـشـئه گـريـزان انـد. و اگر قلوب مطلع شوند كه اين عالم دنيا پسترين عوالم است و دار فنا و زوال و تصرم تغير است و عالم هلاك و نقص ‍ است ، و عوالم ديـگـر كـه بـعـد از مـوت اسـت هـر يـك بـاقـى و ابـدى و دار كـمـال و ثـبات و حيات و بهجت و سرور است ، فطرتا حب آن عالم را پيدا مى كنند و از اين عالم گريزان گردند. و اگر از اين مقام بالا رود و به مقام شهود و وجدان رسد و صورت باطنيه اين عالم را و علاقه به اين عالم را (و صورت باطنيه آن عالم را) و علاقه به آن را ببيند، اين عالم براى او سخت و ناگوار شود و تنفر از آن پيدا كند، و اشتياق پيدا كند كه از اين محبس ظلمانى و غل و زنجير زمان و تصرم خلاص شود.
چـنانچه در كلمات اوليا اشاره به اين معنى شده است : حضرت مولى الموالى مى فرمايد: والله لابن اءبى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى اءمه .(210) به خدا قسم كه پسر ابوطالب ماءنوستر است به مردن از بچه به پستان مادرش . زيرا كه آن سـرور حـقـيقت اين عالم را مشاهده كرده به چشم ولايت ، و جوار رحمت حق تعالى را به هر دو عـالم نـدهـد. و اگر به واسطه مصالحى نبود، در اين محبس ظلمانى طبيعت نفوس طاهره آنها لحـظـه اى تـوقـف نـمـى كـرد. و خـود وقـوع در كـثـرت و نـشـئه ظـهـور و اشـتـغـال بـه تـدبيرات ملكى ، بلكه تاءييدات ملكوتى ، براى محبين و مجذوبين رنج و المـى است كه ما تصور آن را نمى توانيم كنيم . بيشتر ناله اوليا از درد فراق و جدايى از مـحـبـوب اسـت و كـرامت او، چنانچه در مناجاتهاى خود اشاره بدان كرده اند،(211) با اينكه آنها احتجابات ملكى و ملكوتى را نداشته اند و از جهنم طبيعت گذشته اند و آن خامده بـوده و فـروزان (212) نبوده و تعلقات عالم در آنها نبوده و قلوب آنها خطيئه طبيعى نـداشـتـه ، ولى وقـوع در عـالم طـبـيـعـت خـود حـظ طـبـيعى است ، و التذاذ قهرى كه در ملك حاصل مى شد، براى آنها ولو به مقدار خيلى كم هم باشد اسباب حجاب بوده . چنانچه از حـضـرت رسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، مـنقول است كه مى فرمود: ليغان على قلبى و انى لاستغفرالله فى كل يوم سبعين مرة .(213) و شايد خطيئه حضرت آدم ، ابـوالبـشـر، هـمـيـن تـوجـه قـهرى به تدبير ملك و احتياج قهرى به گندم و ساير امور طبيعيه بوده ، و اين از براى اولياء خدا و مجذوبين خطيئه است . و اگر به آن جذبه الهيه حـضرت آدم مى ماند و وارد در ملك نمى شد، اين همه بساط رحمت در دنيا و آخرت بسط پيدا نمى كرد. از اين مقام بگذرم . تا اين اندازه هم از طور اين اوراق خارج شدم .
فصل ، در بيان تاءثير حظوظ دنيويه در قلب و مفاسد آن
بدان كه نفس در هر حظى كه از اين عالم مى برد در قلب اثرى از آن واقع مى شود كه آن تـاءثـر از ملك و طبيعت است و سبب تعلق آن است به دنيا. و التذاذات هر چه بيشتر باشد قـلب از آن بـيـشـتـر تـاءثـر پـيدا مى كند و تعلق و حبش بيشتر مى گردد، تا آنكه تمام وجـهـه قـلب بـه دنـيـا و زخـارف آن گـردد. و اين منشاء مفاسد بسيارى است . تمام خطاهاى انـسـان و گـرفتارى به معاصى و سيئات براى همين محبت و علاقه است ، چنانچه در حديث كافى گذشت .(214)
و از مـفـاسـد بسيار بزرگ آن ، چنانچه حضرت شيخ عارف (215) ما، روحى فداه ، مى فـرمـودنـد، آن است كه اگر محبت دنيا صورت قلب انسان گردد و انس به او شديد شود، در وقت مردن كه براى او كشف شود كه حق تعالى او را از محبوبش جدا مى كند و مابين او و مـطـلوبـاتـش افتراق مى اندازد با سخطناكى و بغض به او از دنيا برود. و اين فرمايش كمرشكن بايد انسان را خيلى بيدار كند كه قلب خود را خيلى نگاه دارد. خدا نكند كه انسان به ولينعمت خود و مالك الملوك حقيقى سخطناك باشد كه صورت اين غضب و دشمنى را جز خداى تعالى كسى نمى داند.
و نـيـز شـيـخ بـزرگـوار مـا، دام ظـله ، از پـدر بـزرگـوار خـود نـقـل كـردنـد كـه در اواخـر عمر وحشتناك بود از براى محبتى كه به يكى از پسرهاى خود داشـت . و پس از اشتغال چندى به رياضت از آن علاقه راحت شد و خشنود گرديد و به دار سرور انتقال پيدا كرد، رضوان الله عليه .
فـى الكـافـى بـاسـنـاده عـن طـلحـة بـن زيـد، عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، قـال : مـثـل الدنـيـا كـمـثـل مـاء البـحـر، كـلمـا شـرب مـنـه العـطـشـان ازداد عـطـشا حتى يقتله .(216) يـعـنـى حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، فـرمـود: مثل دنيا، مثل آب دريا است : هر چه تشنه از او بياشامد، تشنگى را زيادتر كند تا بكشد او را. مـحـبـت دنـيـا انـسان را منتهى به هلاكت ابدى ميكند و ماده تمام ابتلائات و سيئات باطنى و ظاهرى است .
و از جـنـاب رسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، مـنـقـول اسـت كـه درهـم و ديـنـار كـسـانـى را كـه قبل از شما بودند كشتند، و كشنده شما هم آنهاست .(217)
فـرضـا كـه انـسـان مـبـتـلاى بـه مـعـاصـى ديـگـر نـگـردد ـ گـرچـه بـعـيـد بـلكـه مـحـال عـادى است ـ خود تعلق به دنيا و محبت به آن ، اسباب گرفتارى است ، بلكه ميزان در طـول كـشـيـدن عـالم قـبر و برزخ همين تعلقات است . هر چه آنها كمتر باشد، برزخ و قـبـر انـسـان روشـنـتر و گشاده تر و مكث انسان در آن كمتر است ، و لهذا براى اولياء خدا بـيـشـتـر از سـه روز ـ چنانچه در بعضى روايات است ـ عالم قبر نيست ، آن هم براى همان علاقه طبيعى و تعلق جبلى است .
و از مفاسد حب دنيا و تعلق به آن اين است كه انسان را از مردن خائف كند. و اين خوف ، كه از مـحـبت دنيا و علاقه قلبى به آن پيدا شود، بسيار مذموم است ، و غير از خوف ، از مرجع است كه از صفات مؤ منين است . و عمده سختى مردن همين فشار رفع تعلقات و خوف از خود مـرگ است . جناب محقق بارع و مدقق بزرگ اسلام ، سيد عظيم الشاءن داماد،(218) كرم الله وجـهـه ، در قـبـسـات ـ كـه يـكـى از كـتب كم نظير است ـ در باب خود مى فرمايد: لا تخافنك الموت ، فان مرارته فى خوفه .(219) نترساند البته تو را مرگ ، زيرا كه تلخى آن در ترسناكى از اوست .
و از مـفـاسد بزرگ حب دنيا آن است كه انسان را از رياضات شرعيه و عبادات و مناسك باز دارد، و جـنـبـه طـبـيعت را قوت دهد و تعصى نمايد طبيعت از اطاعت روح ، و انقياد آن را نكند و عـزم انـسانى را سست كند و اراده را ضعيف نمايد، با اينكه يكى از اسرار بزرگ عبادات و ريـاضـات شـرعـيـه آن است كه بدن و قواى طبيعيه و جنبه ملك تابع و منقاد روح گردد و اراده نـفـس در آنـهـا كـاركـن شود و ملكوت نفس بر ملك غالب شود، و به طورى روح داراى سـلطنت و قدرت و نفوذ امر شود كه به مجرد اراده بدن را به هر كار بخواهد وادار كند، و از هـر كـار بـخـواهد باز دارد، ملك بدن و قواى ظاهره ملكيه تابع و مقهور و مسخر ملكوت گـردد بـه نـحـوى كـه بـى مـشـقـت و تـكـلف هـر كـارى را بـخـواهـد انـجـام دهد. و يكى از فضايل و اسرار عبادات شاقه و پرزحمت آن است كه اين مقصد از آنها بيشتر انجام گيرد، و انـسـان بـه واسـطه آنها داراى عزم مى شود و بر طبيعت غالب مى آيد و بر ملك چيره مى شـود. و اگـر اراده تـام و تـمـام شـود و عـزم قـوى و مـحـكـم گـردد، مـثـل مـلك بـدن و قـواى ظاهره و باطنه آن مثل ملائكه الله شود كه عصيان نكنند، به هر چه آنها را امر فرمايد اطاعت كنند، و از هر چه نهى فرمايد منتهى شوند، بدون آنكه با تكلف و زحمت باشد. قواى ملك انسان هم اگر مسخر روح شد، تكلف و زحمت از ميان برخيزد و به راحـتـى مـبـدل گـردد، و اقـاليـم سـبـعـه مـلك تـسـليـم مـلكـوت شـود و هـمـه قـوا عمال آن گردند.
و بدان اى عزيز كه عزم و اراده قويه در آن عالم خيلى لازم است و كاركن است . ميزان يكى از مراتب بهشت ، كه از بهترين بهشتهاست ، اراده و عزم است كه انسان تا داراى اراده نافذه و عـزم قـوى نـبـاشـد، داراى آن بـهـشـت و مـقـام عـالى نـشـونـد. در حـديـث اسـت كـه وقـتـى اهـل بـهـشـت در آن مـسـتقر گردند، يك مرقومه از ساحت قدس الهى جلت عظمته صادر گردد بـراى آنـهـا بـه ايـن مـضـمـون : اين كتاب از زنده پايدار جاويدان است به سوى زنده پـايـدار جـاويـدان . من چنانم كه به هر چه بفرمايم بشو مى شود، تو را نيز امروز چنان كردم كه به هر چه امر كنى بشود مى شود.(220)
ملاحظه كن اين چه مقامى و سلطنتى است ، و اين چه قدرتى است الهى كه اراده او مظهر ارادة الله شود: معدومات را لباس وجود دهد. از تمام جنات جسمانى اين قدرت و نفوذ اراده بهتر و بـالاتـر است . و معلوم است اين مرقومه عبث و جزاف رقم نشود. كسى كه اراده اش تابع شهوات حيوانى باشد و عزمش مرده و خمود باشد به اين مقام نرسد. كارهاى حق تعالى از جـزاف مـبـراسـت : در ايـن عـالم از روى نظام و ترتيب اسباب و مسببات است ، در آن عالم هم همينطور است . بلكه آن عالم اليق به نظام و اسباب و مسببات است . تمام نظام عالم آخرت از روى تناسبات و اسباب است : نفوذ اراده از اين عالم بايد تهيه شود ـ دنيا مزرعه آخرت و ماده همه نعم بهشتى و نقم جهنمى است .
پـس ، در هـر يـك از عـبـادات و مـنـاسـك شرعيه علاوه بر آنكه خودش داراى صورت اخروى مـلكـوتـى اسـت ، كـه به آن تعمير بهشت جسمانى و قصور آن تهيه غلمان و حوران شود ـ چنانچه مطابق برهان و احاديث است (221) ـ همين طور در هر يك از عبادات اثرى در نفس حـاصـل شـود و كـم كـم تـقـويـت اراده نـفـس كـنـد و قـدرت آن كـامـل گـردد، و لهـذا عـبـادات هـر چـه مـشـقـت داشـتـه بـاشـد مـرغـوب اسـت و اءفـضـل الاعـمـال اءحـمـزهـا.(222) مثلا در زمستان سرد، شب از خواب ناز گذشتن و به عـبـادت حـق تعالى قيام كردن روح را بر قواى بدن چيره مى كند و اراده را قوى مى كند. و ايـن در اول امر اگر قدرى مشكل و ناگوار باشد، كم كم پس از اقدام . زحمت كم مى شود و اطـاعـت بـدن از نـفـس زيـاد مـى شـود، چـنـانـچـه مـى بـيـنـيـم اهـل آن بـدون تـكـلف و زحـمـت قـيـام مـى كـنـنـد. و ايـن كـه مـا تـنـبـلى مـى كـنـيـم و بـر مـا مـشـكـل و شاق است ، براى آن است كه اقدام نمى كنيم ، اگر چند مرتبه اقدام كنيم ، كم كم زحمت مبدل به راحت مى شود. بلكه اهل آن ، التذاذ از آن مى برند بيشتر از آن التذاذى كه ما از مشتهيات دنيايى مى بريم ، پس به اقدام نفس عادى مى شود و الخير عادة .
و ايـن عـبـادت چـنـديـن ثـمـره دارد: يـكـى آنـكـه صـورت عـمـل در آن عـالم بـه قـدرى زيـبـا و جميل است كه نظير آن در اين عالم نيست و از تصور آن عاجزيم . و ديگر آنكه نفس صاحب عزم و اقتدار مى شود، و اين نتايج كثيره دارد كه يكى از آنـهـا را شـنـيـدى . و ديـگـر آنكه انسان را كم كم ماءنوس با ذكر و فكر و عبادت مى كند. شـايد مجاز به حقيقت نزديك كند انسان را و توجه قلبى به مالك الملوك شود و محبت به جمال محبوب حقيقى پيدا شود و محبت قلب و تعلق آن از دنيا و آخرت كم گردد.
شـايـد اگر جذبه ربوبى پيدا شود و حالتى دست دهد، نكته حقيقى عبادت و سر واقعى تـذكـر و تـفـكـر حـاصـل آيـد، و هـر دو عـالم از نظر افتد و جلوه دوست غبار دو بينى را از دل بـزدايـد. و جز خدا كسى نمى داند كه با همچو بنده اى خدا چه كرامت كند. و چنانچه در ريـاضـت شـرعـيـه و عبادات و مناسك و ترك مشتهيات عزم قوت گيرد و انسان صاحب عزم و اراده شود، در معاصى طبيعت غلبه كند و عزم و اراده انسان ناقص شود. چنانچه شمه اى از آن سابق ذكر شد.
فـــصـــل : فـــطـــرت كـــمـــال طـــلبـــى و عـــشـــق جـــبـــلّى بـهجميل مطلق
پـوشيده نيست بر هر صاحب وجدانى كه انسان به حسب فطرت اصلى و جبلت ذاتى عاشق كـمـال تـام مـطـلق اسـت و شـطـر قـلبـش مـتـوجـه بـه جـمـيـل عـلى الاطـلاق و كامل من جميع الوجوه است ، و اين از فطرتهاى الهيه است كه خداوند تبارك و تعالى مفطور كـرده اسـت بـنـى نـوع انـسـان را بـر آن ، و بـه ايـن حـب كـمـال اداره مـلك مـلكـوت گـردد و اسـبـاب وصـول عـشـاق كـمـال مـطـلق شـود، ولى هـر كـس بـه حـسـب حـال و مـقـام خـود تـشـخـيـص كـمـال را چـيـزى دهـد و قـلب او مـتـوجـه آن گـردد: اهـل آخـرت تـشـخـيـص كـمـال را در مـقـامـات و درجـات آخـرت داده قـلوبـشـان مـتـوجـه آنـهـاسـت . و اهـل الله در جمال حق كمال و در كمال او جمال را يافته وجهت وجهى للذى فطر السموات والارض .(223) گـويـنـد، ولى مـع الله حـال (224) فـرمـايـنـد، و حـب وصـال و عـشـق جـمـال او را دارنـد. و اهـل دنـيـا چـون تـشـخـيـص داده انـد كـه كـمـال در لذايـذ دنـيـاسـت و جـمـال دنـيـا در چشم آنها زينت يافته ، فطرتا متوجه آن شدند وليكن با همه وصف ، چون تـوجـه فـطـرى و عـشـق ذاتـى بـه كمال مطلق متعلق است ، و ساير تعلقات عرضى و از قبيل خطا در تطبيق است ، هر چه انسان از ملك و ملكوت دارا شود و هر چه كمالات نفسانى يا كـنـوز دنـيـايـى يـا سـلطـنـت و ريـاسـت پيدا كند، اشتياقش ‍ روزافزون گردد و آتش عشقش افـروخـتـه گـردد. مـثـلا نـفس صاحب شهوت هر چه مشتهيات براى او زيادتر گردد تعلق قلبش به مشتهيات ديگرى كه در دسترس او نيست بيشتر شود و آتش اشتياقش شعله ورتر گـردد، و هـمـيـن طور نفس ‍ رياست طلب اگر قطرى را در زير پرچم اقتدار درآورد، متوجه قـطـر ديـگـر گـردد، و اگـر تـمـام كـره زمـيـن را در تـحـت سـلطـنـت درآورد، مـيـل آن كـنـد كه پرواز به كرات ديگر كند و آنها را متصرف شود. ولى بيچاره نمى داند فـطـرت چـيـز ديـگـر را طـلق است . تمام حركات جوهرى و طبيعى و ارادى و جميع توجهات قـلبـى و تمايلات نفسانى به جمال زيباى جميل على الاطلاق است و خود آنها نمى دانند، و ايـن مـحـبـت و اشـتـيـاق و عـشـق را، كـه بـراق مـعـراج و رفـرف وصول است ، در غير مورد خود صرف مى كنند و آن را تحديد و تقييد بيجا مى نمايند.
بـالجـمـله ، از مـقصود اصلى خود دور افتاديم ، منظور اين است كه انسان چون قلبا متوجه به كمال مطلق است ، هر چه از زخارف دنيا را جمع آورى كند تعلق قلبش بيشتر مى شود. و چـون تشخيص داده كه دنيا و زخارف آن كمال است ، حرصش رو به ازدياد گذارد و عشقش افـزونـتـر شـود و احـتـيـاجـش بـه دنـيـا بـيـشـتـر گـردد. بـه عـكـس اهـل آخـرت ، كـه توجه آنها از دنيا سلب شود، و هر چه توجه به عالم عالم آخرت بيشتر كـنـنـد، مـيـل آنـهـا و تـوجـه قلبى آنها به اين عالم كمتر گردد، تا از تمام دنيا بى نياز شـونـد و غـنـى در قـلب آنها ظاهر گردد و عالم دنيا و زخارف آن را ناچيز شمارند چنانچه اهـل الله از هـر دو عـالم مـسـتغنى هستند و از هر دو نشئه وارسته اند، و احتياج آنها فقط به غنى على الاطلاق است و جلوه غنى بالذات صورت قلب آنها شده است . هنيئا لهم .(225)
پـس مـضـمـون حـديـث شـريـف اشـاره تـوانـد بود به اينكه شرح داده شد كه مى فرمايد: كسى كه صبح و شام كند و دنيا بزرگترين هم او باشد، قرار دهد خداوند فقر را بين دو چـشـمش . و كسى كه صبح و شام كند و آخرت بزرگترين هم او باشد، قرار دهد خداوند غنى را در قلب او.
مـعـلوم اسـت كسى كه توجه قلبش به آخرت باشد، امور دنيا و كارهاى صعب او در نظرش حـقـيـر و سـهل شود، و اين دنيا را متصرم و متغير و عبورگاه خود و متجر و دارالتربيه خود دانـد و بـه هـيـچيك از سختى و خوشى آن اعتنا نكند، و احتياجات او كم گردد و افقارش به امـور دنـيـا و به مردم آن كم شود، بلكه به جايى رسد كه بى احتياج شود، پس ‍ امورش جـمـع شـود و تـنظيم در كارش پيدا شود و غناى ذاتى و قلبى پيدا كند. پس ، هر چه به اين عالم به نظر عظمت و محبت نگاه كنى و قلبت علاقه مند به آن شود به حسب مراتب محبت ، احتياجات زياد شود و فقر در باطن و ظاهر تو نمايان شود، و امورت متشتت و درهم شود و قلبت متزلزل و غمناك و خائف شود، و امورت بر وفق دلخواه انجام نگيرد، و آرزو و حرصت روزافـزون گـردد و غـم و حـسـرت بـر تـو چـيره شود و ياءس و حيرت در دلت جايگزين گردد. چنانچه در حديث شريف به بعضى از اين معانى اشاره فرموده .
روى فـى الكـافـى بـاسـنـاده عـن حـفـص بـن قـرط، عـن اءبى عبدالله ، عليه السلام ، قال : من كثر اشتباكه بالدنيا، كان اءشد لحسرته عند فراقها.(226)
و عـن ابـن اءبـى يـعـفـور قـال : سـمـعـت اءبـا عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، يـقـول : مـن تـعـلق قـلبـه بـالدنـيـا، تـعـلق قـلبـه بـثـلاث خصال : هم لايفنى ، و اءمل لايدرك ، و رجاء لا ينال .(227) يعنى كسى كه تعلق داشـتـه بـاشـد دلش بـه دنـيـا، تـعـلق پـيـدا كـنـد قـلبـش بـه سـه چـيـز: انـدوهـى بـى زوال ، و آرزويـى كـه بـه او رسـيـده نـشـود، و امـيـدى كـه بـه او نائل نشود.
و اما اهل آخرت هر چه به دار كرامت حق نزديك شوند قلبشان مسرور و مطمئن شود، و از دنيا و مـافـيـهـا مـنـصـرف و گـريـزان و مـتـنـفـر گـردنـد. و اگـر خـداى تـعـالى بـراى آنـهـا آجـال مـعـيـنـه قـرار نـداده بـود، لحـظـه اى در ايـن دنيا نمى ماندند، چنانچه حضرت مولى المـوحـديـن مـى فـرمـايـد.(228) پـس آنـهـا در ايـن عـالم مـثـل اهـل ايـنـجا در رنج و تعب نيستند و در آخرت مستغرق بحار رحمت حق اند. جعلنا الله و اياكم منهم انشاءالله .(229)
پـس اى عـزيـز، اكنون كه مفاسد اين علقه و محبت را متذكر شدى و دانستى كه انسان را اين مـحـبـت بـه هلاكت دچار مى كند و ايمان انسان را از دست او مى گيرد و دنيا و آخرت انسان را درهـم و آشـفـتـه مـى كـنـد. دامـن هـمـت بـه كـمـر زن و هـر قـدر تـوانـى بـسـتـگـى دل را از اين دنيا كم كن و ريشه محبت را سست كن ، و اين زندگى چند روزه را ناچيز شمار و اين نعمت هاى مشوب به نقمت و رنج و الم را حقير دان ، و از خداى تعالى توفيق بخواه كه تـو را كـمـك كـنـد و از ايـن رنـج و مـحـنـت خـلاصـى دهـد و دل تو را ماءنوس به درا كرامت خود كند. و ما عندالله خير و اءبقى .(230)
الحديث السابع
حديث هفتم
بـالسند المتصل الى محمد بن يعقوب عن على بن ابراهيم ، عن محمد بن عيسى ، عن يونس ، عـن داود بـن فـرقـد قـال : اءبـوعـبـدالله ، عـليـه السـلام : الغـضـب مـفـتـاح كل شر.(231)
ترجمه :
داود پـسر فرقد گويد حضرت صادق ، عليه السلام ، گفت : خشم كليد همه شرهاست .
شرح محقق كبير، احمد بن محمد، معروف به ابن مسكويه ،(232) در كتاب طهارة الاعراق ، كـه از كـتـب نـفـيـس كـم نظير است در نيكويى ترتيب و حسن بيان ، چيزى مى فرمايد كه حاصل ترجمه اش قريب به اين مضمون است :
كلام ابن مسكويه در تعريف غضب : غضب در حقيقت عبارت است از حركتى است نفسانى كه به واسطه آن جوشش در خون قلب حادث شود براى شهوت انتقام پس وقتى كه اين حركت سـخـت شود آتش غضب را فروزان كند و برافروخته نمايد و متمكن كند جوشش خون قلب را در آن ، و پـر كـنـد شـريـانـهـا و دمـاغ را از يـك دود تـاريـك مضطربى كه به واسطه آن حـال عـقـل بـدو نـاچـيـز شـود و كـار او ضـعـيـف شـود. و مـثـل انـسـان در ايـن هـنـگـام ، چـنـانـچـه حـكـمـا گـويـنـد، مثل غارى شود كه در او آتش افروزند و پر گردد از شعله ، و محبوس و مختنق گردد در آن دود و اشـتـعـال آتـش ، و بـپـا خـيـزد نـفـيـر آن و بـلنـد شـود نـايـره و صـداى آن از شـدت اشـتـعـال ، پس سخت شود علاج آن و مشكل گردد خاموش ‍ نمودن آن ، و چنان شود كه هر چه بـر وى افـكنند كه او را فرو نشاند، خود را نيز جزء آن شود و بر ماده آن افزايد و سبب ازديـاد شـود. پـس ، از ايـن سـبـب اسـت كـه انـسـان در ايـن حـال كـور شـود از رشـد و هـدايـت ، و كـر گـردد از مـوعـظـه و پـنـد، بـلكه موعظه در اين حـال سـبـب ازديـاد در غـضـب شود و مايه شعله و نايره آن گردد، و از براى اين شخص راه چاره اى در اين حال نيست . پس از آن فرمايد: و اما بقراط(233) گويد كه من از كـشـتى كه دچار بادها و طوفانهاى سخت شود و متلاطم كند آن را موجهاى دريا و بيندازد آن را در لجه هايى كه در آن كوههاى دريايى است اميدوارترم از شخص غضبناك برافروخته ، زيـرا كـه كـشـتـى را در ايـن حـال مـلاحـان بـا لطـايـف الحـيـل نـجـات دهـنـد، و امـا نـفـس وقـتى آتش غضبش شعله ور گرديد اميد حيله براى او نيست البـتـه ، زيـرا كـه هـر چـه حـيـله بـه خـرج بـرى ، از قـبـيـل مـواعظ و نصايح و هر چه با او فروتنى كنى و زارى نمايى ، بر شعله و مايه آن افزايد. انتهى .(234)
فصل ، در بيان فوايد قوه غضبيه
بدان كه قوه غضبيه يكى از نعم بزرگ الهى است كه به واسطه آن تعمير دنيا و آخرت شـود، و بـا آن حـفـظ بـقـاى شـخـص ‍ و نـوع و نـظـام عـايـله گـردد، و مـدخـليـت عـظـيـم در تشكيل مدينه فاضله و نظام جامعه دارد. اگر اين قوه شريفه در حيوان نبود، از ناملايمات طـبـيـعـت دفـاع نـمـى كرد و دستخوش زوال و اضمحلال مى گرديد. و اگر در انسان نبود، علاوه بر اين ، از بسيارى از كمالات و ترقيات باز مى ماند. بلكه حد تفريط و نقص از حـال اعـتـدال نـيـز از مـذام اخـلاق و نـقايص ‍ ملكات شمرده شود كه بر آن مفاسدى بسيار و معايبى بيشمار مترتب گردد، از قبيل ترس و ضعف و سستى و تنبلى و طمع و كم صبرى و قـلت ثـبـات ـ در مواردى كه لازم است ـ و راحت طلبى و خمودى و زير بار رفتن و انظلام و رضاى به رذايل و فضايح كه پيش آيد براى خود يا عايله اش و بى غيرتى و كم همتى . خداى تعالى در صفت مؤ منين فرمايد: اءشداء على الكفار رحماء بينهم .(235)
اداره امـر بـه مـعـروف و نهى از منكر و اجراى حدود و تعزيرات و ساير سياسات دينيه و عقليه نشود جز در سايه قوه شريفه غضبيه ، پس آنها كه گمان كردند كشتن قوه غضب و خاموش كردن آن از كمالات و معارج نفس است ، خود خطائى بزرگ و خطيئه عظيمه اى كردند و از حـد كـمـال و مـقـام اعتدال غافل اند. بيچاره ها ندانند كه خداى تبارك و تعالى در جميع سـلسـله حـيـوانـات ايـن قـوه شـريـفه را عبث خلق نفرموده و در بنى آدم اين قوه را سرمايه زنـدگـانـى مـلكى و ملكوتى و مفتاح خيرات و بركات قرار داده . جهاد با اعداء دين و حفظ نظام عايله بشر و ذب از چان و مال و ناموس و ساير نواميسه الهيه ، و جهاد بانفس كه اعدا عـدو انـسـان اسـت ،(236) صـورت نـگـيـرد مگر به اين قوه شريفه . حفظ تجاوزات و تعديات و حدود و ثغور و دفع موذيات و مضرات از جامعه و شخص در زير پرچم اين قوه انجام گيرد. از اين جهت است كه حكما براى دفع خاموشى و خمودى آن علاجها قرار دادند. و بـراى بـيـدار كـردن و تـحـريـك نـمـودن آن مـعـالجـات عـلمـى و عـمـلى اسـت ، از قـبـيل اقدام در امور مهمه هايله ، و رفتن در ميدانهاى جنگ ، و در موقع خود جهاد با اعداى خدا. حتى از بعضى از متفلسفين منقول است كه در محلهاى خوفناك مى رفت و توقف مى كرد و نفس خـود را در مخاطرات عظيمه مى انداخت و سوار كشتى مى شد در موقع تلاطم دريا، تا آنكه نفسش از خوف نجات پيدا كند و از كسالت و سستى رهايى يابد.(237) در هر صورت ، در باطن ذات انسان و حيوان قوه غضبيه موجود و مودوع است ، الا آنكه در بعضى خاموش و افـسـرده اسـت ، مـثـل آتـشـى كـه زيـر خـاكـسـتـر بـاشـد. بـايـد اگـر انـسـان در خـود حـال خـامـوشـى و سـسـتـى و بـيـغـيـرتـى احـسـاس كـرد، بـا مـعـالجـه بـه ضـد از آن حـال بـيـرون آيـد و نفس را در حال اعتدال درآورد، كه آن شجاعت است كه از ملكات فاضله و صفات حسنه است . كه پس از اين اشاره اى به آن مى شود.
فصل ، در بيان مذمت افراط (در) غضب
چنانچه حال تفريط و نقص از اعتدال از صفات رذيله و موجب مفاسد بسيارى است ، كه شمه اى از آن را شـنـيـدى ، هـمـيـن طـور حـد افـراط و تـجـاوز از حـد اعـتـدال نيز از رذايل اخلاقى و موجب فسادهاى بيشمار است . كفايت مى كند در فساد آن حديث شـريـف كـافـى : عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، قـال : قـال رسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله : الغـضـب يـفـسـد الايـمـان كـمـا يـفـسـد الخـل العـسـل .(238) يـعـنـى از حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، مـنـقـول است كه فرمود: رسول خدا، صلى الله عليه و آله ، فرمود: غضب فاسد كند ايمان را، چنانچه فاسد كند سركه عسل را.
چـه بـسـا بـاشـد كـه انـسـان غضب كند و از شدت آن از دين خدا، برگردد و نور ايمان را خاموش كند و ظلمت غضب و آتش آن ، عقايد حقه را بسوزاند، بلكه كفر جحودى پيدا كند و او را بـه هـلاكت ابدى رساند، و در وقتى تنبه پيدا كند كه پشيمانى سودى ندارد. و تواند بـود كـه هـمـين آتش غضب كه در قلب بروز كند ـ و آن جمره شيطان است ، چنانچه حضرت باقرالعلوم ، عليه السلام ، فرمايد: ان هذا الغضب جمرة من الشيطان توقد فى قـلب ابـن آدم .(239) يـعـنـى هـمـانـا ايـن غـضـب بـرقه آتشى است از شيطان كه افـروخـتـه شـود در قـلب پـسـر آدم . ـ صـورتـش در آن عالم صورت آتش غضب الهى بـاشـد. چـنـانـچـه حـضـرت باقرالعلوم ، عليه السلام ، فرمايد در حديث شريف كافى : مـكتوب فى التوراة فيما ناجى الله ، عزوجل ، به موسى : يا موسى ، اءمسك غضبك عمن مـلكـتـك عـليـه اءكـف عـنـك غـضبى .(240) يعنى در تورات نوشته است ، در ضمن اسرارى كه خداى تعالى به موسى فرمود: اى موسى ، نگاه دار غضب خود را از كسى كه تـو را مـسـلط نـمـودم بـر او، تـا آنـكه نگه دارم از تو غضب خودم را. و بدان كه هيچ آتـشـى از آتـش غـضب الهى دردناكتر نيست . چنانچه در حديث وارد است كه از حضرت عيسى بـن مـريـم ، عـليـهـمـا السـلام ، حواريين او سؤ ال كردند: چه چيز از همه اشيا سختتر است فـرمـود سـخـتـترين اشيا غضب خداست . گفتند: به چه چيز حفظ كنيم خود را از آن ؟ فرمود: به آنكه غضب نكنيد.(241)