شرح چـهـل حديث
امام خمينى رحمه الله عليه
- ۵ -
بـعـد از آنـكه صديقين در حساب
هلاك اند، با آنكه آنها از گناه و معصيت پاك اند، من و تو چـه مـى
گـوئيـم ؟ ايـنـهـا هـمـه در صـورتـى اسـت كـه اعـمـال مـن و شـمـا از
ريـاء دنـيـايـى ، كه از موبقات و محرمات است ، مخالص باشد، و كم اتفاق
افتد براى ما عمل خالى از ريا و نفاق . بگذار نگفته ماند. اكنون اگر
باز جاى عجب اسـت و تـدلل و نـاز و غـمـزه ، بكن ، و اگر انصافا جاى
خجلت و سرافكندگى و اعتراف بـه تـقـصـيـر اسـت ، بـعـد از هر عبادتى كه
كردى از روى جد و واقع از آن عبادت و از آن دروغها كه در محضر حق تعالى
گفتى ، از آن نسبتها كه بى جهت به خود دادى ، استغفار و تـوبـه كـن .
آيـا تـوبـه نـدارد كـه در مـقـابـل حـق مـى گـوئى قـبـل از ورود در
نـمـاز وجـهـت وجـهى للذى فطر السموات والارض
حنيفا مسلما و ما انا منم المشركين ، ان صلاتى و نسكى و محياى و مماتى
لله رب العالمين .(130)
آيا وجهه قـلب شما به فاطر سماوات و ارض است ؟ آيا شما مسلميد و
از شرك خالصيد؟ آيا نماز و عـبـادت و مـحـيـا و ممات شما براى خداست ؟
آيا خجالت ندارد در نماز مى گويى الحمدلله رب العـالمـيـن ؟ آيـا شما
جميع محامد را از آن حق مى دانيد، يا اينكه براى بندگان ، بلكه بـراى
دشـمـنـان او مـحـمـدت ثـابـت مـى كـنـيـد؟ آيـا دروغ نـيـسـت قول تو
كه مى گوئى رب العالمين ، با اين كه ربوبيت را در همين عالم براى غير
ثابت مـى كـنـى ؟ آيـا توبه ندارد؟ خجلت ندارد اياك نعبد و اياك نستعين
؟ آيا تو عبادت خدا مى كـنـى يا عبادت بطن و فرج خود؟ آيا تو خدا خواهى
يا حورالعين خواه ؟ آيا تو استعانت از خـدا فـقـط مـى طلبى ، يا در
كارها چيزى كه در نظر نيست خدا (است )؟ آيا تو به زيارت بـيـت الله كه
مى روى ، مقصد و مقصودت خداست و مطلب و مطلوبت صاحب خانه است و قلبت
مـتـرنـم اسـت بـه قـول شـاعـر: و ما حب الديار شغفن قلبى ؟(131)
خداجو هستى ؟ آثار جـمـال و جـلال حـق را مـى طـلبى ؟ آيا تو براى سيد
مظلومان اقامه عزا مى كنى به سر و سـيـنـه بـراى او مـى زنـى ، يـا
بـراى رسـيـدن بـه آمـال و آرزوى خـودت ؟ شـكمت تو را وادار مى كند
مجلس عزادارى برپا كنى ؟ شهوت وقاع تو را وادار مى كند نماز جماعت بروى
؟ هواى نفس تو را به مناسك و عبادات مى كشد؟
اى بـرادر، در مـكـايـد نـفـس و شـيـطـان دقـيـق شـو. بـدان كه نمى
گذارند تو بيچاره يك عـمـل خـالصـى بـكـنـى ، و هـمـى اعـمـال غـيـر
خـالصـه را كـه خـداونـد به فضلش از تو قبول كرده نمى گذارند به سر
منزل برسانى . كارى مى كنند كه به واسطه اين عجب و تـدلل بـيـجا همه
اعمالت به باد فنا برود، اين نفع هم از جيبت برود. از خدا و رضاى او
كـه دورى ، بـه بـهـشـت و حـورالعـيـن هـم نـمـى رسـى ، سـهـل اسـت ،
مـخلد در عذاب و معذب در آتش قهر هم مى شوى . تو گمان كردى به واسطه
ايـن اعمال پوسيده گنديده سر و دست شكسته مخلوط به ريا و سمعه و هزار
مصيبت ديگر، كـه هـر يك مانع از قبولى اعمال است ، استحقاق بر حق تعالى
پيدا كردى ؟! يا از محبين و مـحـبـوبـيـن شـدى اى بـيـچـاره بـى خـبـر
از حـال مـحـبـيـن ، اى بـدبـخـت بـى اطـلاع از دل مـحـبـيـن و آتـش
قـلب آنـهـا، اى بـى نـواى غـافـل از سـوز مـخـلصـيـن و نـور اعـمـال
آنـهـا، تـو گـمـان كـردى آنـهـا هـم اعـمـالشـان مـثـل من و توست ! تو
خيال مى كنى كه امتياز نماز حضرت اميرالمؤ منين ، عليه السلام ، با مـا
اين است كه مد ولا
الضالين را طولانيتر مى كند؟ يا قرائتش صحيحتر است ؟ يا طول
سجود و ركوع و اذكار و اورادش بيشتر است ؟ يا امتياز آن بزرگوار به اين
اسـت كه شبى چند صد ركعت نماز مى خواند؟ يا مناجات سيد الساجدين ، عليه
السلام ، هم مـثـل مـنـاجـات مـن و تو است ؟ او هم براى حورالعين و
گلابى و انار اين قدر ناله و سوز و گداز داشت ؟ به خودشان قسم است ـ و
انه لقسم عظيم .(132)
كه اگر بشر پشت به پـشـت يـكديگر دهند و بخواهند يك لا اله الا الله
اميرالمؤ منى را بگويند نمى توانند! خاك بر فرق من با اين معرفت به
مقام ولايت على ، عليه السلام ! به مقام على بن ابى طالب قـسـم كـه
اگـر مـلائكـه مـقـربـيـن و انـبـيـاء مـرسـليـن ـ غـيـر از رسـول
خـاتـم كـه مـولاى عـلى و غـيـر اوسـت ـ بـخـواهـنـد يك تكبير او را
بگويند نتوانند. حال قلب آنها را جز خود آنها نمى داند كسى .
اى عـزيـز، ايـن قـدر لاف خـدا مزن ! اين قدر دعوى حب خدا مكن . اى
عارف ، اى صوفى ، اى حكيم ، اى مجاهد، اى مرتاض ، اى فقيه ، اى مؤ من ،
اى مقدس ، اى بيچاره هاى گرفتار، اى بـدبـخـتـهـاى دچـار مـكـايـد
نـفـس و هـواى آن ، اى بـيـچـاره هـاى گـرفـتـار آمال و امانى و حب نفس
ـ همه بيچاره هستيد! همه از خلوص و خدا خواهى فرسنگها دوريد. اين قـدر
حـسـن ظـن بـه خـودتـان نـداشـتـه بـاشـيـد. ايـن قـدر عـشـوه و تـدلل
نـكـنـيـد. از قلوب خود بپرسيد ببينيد خدا را مى جويد يا خودخواه است ؟
موحد است و يـكـى طـلب ، يـا مـشـرك اسـت ؟ پـس ايـن عـجـب هـا يـعـنـى
چـه ؟ ايـن قـدر بـه عمل باليدن چه معنى دارد؟ ـ عملى كه فرضا تمام
اجزاء و شرايطش درست باشد و خالى از ريـا و شـرك و عجب و ساير مفسدات
باشد، قيمتش رسيدن به شهوات بطن و فرج است چـه قـابـليـتـى دارد كـه
ايـن قـدر تـحـويـل مـلائكـه مـى دهـيـد؟ ايـن اعـمـال را بـايـد
مـستور از چشمها داشت . اين اعمال از قبايح و فجايع است ! بايد انسان
از آنها خجلت بكشد و ستر آنها كند.
خـداوندا به تو پناه مى بريم ما بيچاره ها از شر شيطان و نفس اماره .
تو خودت ما را از مكايد آنها حفظ فرما بحق محمد و آله ، صلى الله عليهم
.
الحديث الرابع
حديث چهارم
بـالسند المتصل الى محمد بن يعقوب عن على
بن ابراهيم ، عن محمد بن عيسى ، عن يونس ، عـن اءبـان ، عـن حـكـيـم ،
قـال : سـاءلت اءبـا عبدالله ، عليه السلام ، عن اءدنى الالحاد. فقال :
ان الكبر اءدناه .(133)
ترجمه :
حـكـيم گفت پرسيدم از امام صادق ، عليه السلام ،
شرح كبر عبارت است از يك حـالت نفسانيه كه انسان ترفع كند و بزرگى كند
و بزرگى فروشد بر غير خود. و اثـر آن اعمالى است كه از انسان صادر مى
شود و آثارى است ككه در خارج بروز كند كه گويند تكبر كرد. و اين صفت
غير از عجب است .
بـلكـه بـه طورى كه سابق ذكر شد، اين صفت زشت و اين رذيله خبيثه وليده
و ثمره عجب است ، زيرا كه عجب خودپسندى است ، و كبر بزرگى كردن بر غير
و عظمت فروشى است . انسان كه در خود كمالى ديد، يك حالتى به او دست مى
دهد كه آن عبارت از سرور و غنج و تـدلل و غـيـر آن اسـت ، و آن حـالت
را عـجـب گـويـنـد، و چـون غـيـر خـود را فـاقـد آن كـمـال متوهم گمان
كرد، در او حالت ديگرى دست دهد كه آن رؤ يت تفوق و تقدم است ، و از اين
رؤ يت يك حالت بزرگى فروشى و ترفع و تعظمى دست دهد كه آن را كبر
گـويـنـد. و ايـنـهـا تـمـام در قـلب و باطن است و اثر آن در ظاهر، چه
در هيئت بدن و چه در افـعـال و اقـوال بـاشـد تـكـبـر اسـت . و
بـالجـمـله ، انـسـان خودبين خودخواه شود، و چون خودخواهى افزايد،
خودپسند گردد، و چون خودپسندى لبريز آيد، خودفروشى كند.
و بـدان كـه صـفـات نـفـسـانـيـه ، چـه در جـانـب نـقـص و رذايـل و چه
در جانب كمال و فضايل ، بسيار دقيق و مختلط است ، و از اين جهت فرق
بعضى با بعضى بغايت مشكل است ، و چه بسا باشد كه اختلاف شديد بين علماء
اعلام در تحديد آنـهـا واقـع گـردد، يـا نشود صفت وجدانى را به طورى كه
خالى از خدشه باشد تعريف كـرد. لهـذا بـهـتـر ايـن اسـت كـه ايـن امـور
را واگذار به وجدان كنيم و خود را از قيد مفهوم تراشى رهايى دهيم و از
اصل مقصد و مقصود باز نماييم .
پـس بـايـد دانـسـت كـه از بـراى كـبـر درجاتى است شبيه درجاتى كه در
عجب ذكر شد. و بعضى از درجات ديگر كه در عجب نيز نظير داشت ولى چون در
آن جا مهم نبود و در اين جا هم مهم است ذكر مى شود. اما آنچه كه شبيه
آن در عجب گذشت شش درجه است :
يـكـى كـبـر بـه واسـطـه ايـمـان و عـقـايـد حـقـه ، و در مقابل آن ،
كبر به واسطه كفر و عقايد باطله است .
ديـگـر كـبـر بـه واسـطـه مـلكـات فـاضـله و صـفـات حـمـيـده ، و در
مقابل آن ، كبر به واسطه رذايل اخلاق و ملكات ناهنجار است .
و ديـگـر كـبـر بـه واسـطـه مـنـاسـك و عـبـادات و صـالحـات اعـمـال
اسـت ، و در مـقـابـل آن ، كـبـر بـه واسـطـه مـعـاصـى و سـيـئات افعال
است .
و هـر يـك از ايـنـها ممكن است وليده همان درجه عجب باشد كه در نفس است
، و ممكن است آن را سـبـب ديـگـر بـاشـد كـه بـعد از اين اشاره به آن
مى شود.(134)
و اما آنچه كه اينجا بـالخـصـوص مـورد نـظـر مـى شـود، كـبـر بـه
واسـطـه امـور خـارجـيـه اسـت ، مـثـل نـسب و حسب و مال و منال و سيادت
و رياست و غير آن . و ما انشاءالله در ضمن فصولى چند اشاره به بعضى
مفاسد اين رذيله و علاج آن به مقدار مقدور خود مى نماييم ، و از خداى
تعالى توفيق تاءثير در خويشتن و غير مى طلبيم .
فصل در بيان درجات كبر
است
بـدان كـه از بـراى كـبـر بـه اعـتـبـار
ديـگـر درجـاتـى اسـت : اول ، كـبـر بـه خـداى تـعـالى . دوم ، كـبـر
بـه انـبـيـاء و رسـل و اوليـاء، صـلوات الله عـليـهم . سوم ، كبر به
اوامر خداى تعالى ، كه اين دو نيز بـه كـبـر بـه خـداى تـعـالى
بـرگـردد. چـهـارم ، كـبر بر بندگان خدا، كه آن نيز پيش اهل معرفت به
كبر به خدا برگردد.
امـا كـبـر بـه خـداى تـعـالى ، كـه از هـمـه قـبـيـحـتـر و مهلكتر و
مرتبه اعلاى آن است ، در اهـل كـفـر و جـحـود و مـدعـيـان الوهـيـت
پـيـدا شـود. و گـاهـى نـمـونـه اى از آن در بـعـض اهـل ديـانـت پـيـدا
شـود كـه ذكـر آن مـنـاسـب نـيـسـت . و ايـن از غـايـت جهل و نادانى و
ندانستن ممكن است حد خويش و مقام واجب الوجود را.
و اما كبر بر انبيا و اوليا در زمان انبيا بسيار اتفاق مى افتاد و خداى
تعالى خبر داده است از حـال آنـهـا كـه گـفـتـنـد:
اءنـؤ مـن لبـشـريـن مـثـلنـا.(135)
و از اهـل ايـن مـلت گـفـتـنـد: لولا نـزل هـذا
القـرآن عـلى رجـل مـن القـريتين عظيم .(136)
و در صدر اسلام ، تكبر بر اوليا خدا بسيار واقع گرديد و در اين
زمانها نمونه اى از آن در بعضى از متحلين به اسلام است .
و امـا كـبـر بـه اوامـر خـدا در بـعـض اهل معصيت پيدا شود، چنانچه ترك
حج كند براى آنكه اعـمـال آن را از قـبيل لباس احرام و غيره را بر
خود روا ندارد، و ترك نماز كند، زيرا كه وضـع سـجـده را بـا مـقـام
خـود مـنـاسـب نـدانـد. و گـاهـى در بـعـض اهـل مـنـاسـك و عـبـادات و
اهـل عـلم ديـانـت پـيـدا شـود، چـنـانـچـه تـرك اذان كـنـد تـكـبـرا،
و قـبـول قـول حـق نـكـنـد اگـر از مـثل خود يا پايينتر از خود شنيد.
گاهى اتفاق مى افتد كه انـسـان مـطـلبـى را از رفـيـق يـا هـمـقـطـارش
مـى شـنـود و آن ، را بـا كمال شدت رد مى كند و طعن به قائلش مى زند،
ولى همان مطلب را از بزرگى در دين يا دنيا اگر شنيد قبول مى كند.
حـتـى مـمـكـن اسـت در اول از روى جـد رد كـنـد، و در دوم از روى جـد
قـبـول كـند. اى شخص طالب حق نيست . تكبرش پرده به روى حق مى پوشد، و
تملقش از بزرگ ـ كه غير از صفت تواضع ممدوح است ـ او را كر و كور مى
كند. و از همين تكبر است تـرك تـدريـس عـلمـى يـا كـتـابـى كـه بـا
شاءن خود مناسب نداند، و ترك تدريس براى اشخاص بى عنوان ظاهرى ، يا
براى عده قليله ، و ترك جماعت در مسجد كوچك و قناعت به عـده كـم ،
گـرچـه بـداند كه رضاى حق تعالى در آن است . و گاهى از بس مطلب دقيق مى
شـود صـاحـب ايـن خـلق نـمـى فـهـمـد كه عملش مستند به خلق كبر است ،
مگر آنكه در صدد اصلاح نفس برآيد و دقيق شود در مكايد آن .
امـا كـبر بر بندگان خدا، از همه بدتر كبر بر علماء بالله و دانشمندان
است ، كه مفاسد آن از هـمـه بـيـشـتر و ضررش مهمتر است . و از اين كبر
است ترك مجالست فقرا و تقدم در مـجـالس و مـحـافـل و در راه و رفتار. و
اين در جميع طبقات ، از اشراف و اعيان گرفته تا عـلمـا و مـحدثين ، و
از اغنيا گرفته تا فقرا ـ مگر كسى را كه خداى تعالى حفظ فرمايد ـ رايـج
و شـايع است . و تمييز بين تواضع و تملق ، و تكبر و تاءبى نفس گاهى
بغايت مـشـكـل شود و بايد انسان به خداى تعالى پناه برد تا او را هدايت
بنمايد. و اگر انسان در صدد اصلاح برآيد و حركت به جانب مطلوب كند، ذات
مقدس حق تعالى به رحمت واسعه خود راهنمايى مى فرمايد و سير را آسان مى
كند.
فصل ، در سبب اصلى تكبر
است
كـبـر را اسـبـاب بسيارى است كه برگشت تمام آنها به اين است كه
انسان در خود كمالى تـوهم كند كه آن باعث عجب شود و مخلوط با حب نفس
گرديده حجاب كمالى ديگر شده آنها را نـاقـصـتـر از خـود گـمـان كـنـد،
و اين سبب ترفع قلبى يا ظاهرى گردد. مثلا در علما، عـرفـان گـاهـى پديد
آيد كسى كه خود را از اهل معارف و شهود داند و از اصحاب قلوب و سابقه
حسنى انگارد و بر ديگران لاف ترفع و تعظيم زند، و حكما و فلاسفه را
قشرى و فقها و محدثين را ظاهربين و ساير مردم را چون بهايم داند، و به
همه بندگان خدا به نـظـر تـحقير و تعيير نگاه كند. و بيچاره خود لاف از
فناء فى الله و بقاء بالله زند و كـوس تـحقق كوبد، با آنكه معارف الهيه
اقتضا مى كند خوشبينى به موجودات را. و اگر شـم مـعـرفـت الله كـرده
بـود بـه مظاهر جمال و جلال حق ، تكبر نمى كرد، چنانچه در مقام بـيـان
و علم خود او نيز تصريح به خلاف حالت خود كند. و اين نيست جز آنكه
معارف به قـلبـش وارد نـشـده . و بيچاره به مقام ايمان هم نرسيده دم از
عرفان مى زند، و از عرفان حظى نداشته از تحقق سخن مى راند.
و در حكما نيز اشخاصى پيدا مى شود كه چون خود را داراى برهان و علم به
حقايق داند و خـود را از اهـل يـقـيـن بالله و ملائكته و كتبه و رسله
شمارد، به سايرين به نظر حقارت نـگاه كند و ساير علوم را جزو علم حساب
نكند، و تمام بندگان خدا را ناقص داند در علم و ايـمـان ، و به آنها
تكبر نمايد در قلب ، و در ظاهر نيز با نخوت و تكبر با مردم رفتار كند،
با آنكه علم به مقام ربوبيت و فقر ممكن اقتضا مى كند خلاف آن را، و
حكيم آن است كه داراى ملكه تواضع باشد به واسطه علم به مبداء و معاد.
خداى تعالى لقمان را حكمت عطا فرمود به نص قرآن شريف ،(137)
و از دستورات آن بـزرگـوار بـه فـرزنـدش آن اسـت كـه خـداى تـعـالى
نـقـل مـى فـرمـايـد: و لا تـصـعـر خدك للناس و
لا تمش فى الارض مرحا ان الله لا يحب كل مختال فخور.(138)
و در مـدعـيـهاى ارشاد و تصوف و تهذيب باطن گاهى شخصى پيدا مى شود كه
به تكبر با مردم رفتار كند، و بدبين به علما و فقها و تابعين آنها
گردد، و به حكما و علما طعنها زنـد و غـيـر خـود و سـرسـپردگان به خود
را اهل هلاك داند، و چون دستش از علوم تهى است عـلوم را خـار طـريـق
خـواند و اهل آن را شيطان راه سالك شمارد، با آنكه آنچه در مقام دعوى
مـقـام خـود گـويـد اقتضاى خلاف اينها نمايد، و هادى خلايق و مرشد
گمراهان بايد خود از مـهـلكـات و مـوبـقـات مـبـرا بـاشـنـد، و از
دنـيـا گـذشـتـه و مـحـو جمال حق شده ، بايد به بندگان خدا تكبر نكند و
بدبين به آنها نباشد.
و در فـقـهـا و علماى فقه و حديث و طلاب آن نيز گاهى كسى پيدا شود كه
مردمى ديگر را حـقـيـر شـمارد و به آنها تكبر فروشى كند و خود را مستحق
همه طور اكرام و اعظام داند، و لازم دانـد كـه هـمـه مـردم اطـاعـت
امـر او كـنـنـد و هـر چـه گـويـد چون و چرا نكنند، خود را لا يـسـاءل
عـمـا يـفـعـل و هـم يـسـاءلون
(139) انـگـارد، و جـز خـود و چـنـد نـفـر مـعـدودى مثل
خود را اهل بهشت نداند، و اسم هر طايفه اى از هر علمى در ميان آيد، به
آن طعن زند و جز عـلم خـود را، كـه از آن نـيـز بـهره كافى ندارد، ساير
علوم را نديده و نسنجيده طرد كند و اسـبـاب هـلاك دانـد، و عـلمـاء و
سـايـر عـلوم را از روى جـهـل و نـادانـى طـرد كند و چنين ارائه دهد كه
ديانتش موجب شده كه اينها را تحقير و توهين كـنـد بـا آنـكـه عـلم و
ديـانـت مـبـرا از ايـن اطـوار و اخـلاق انـد.
قـول بـه غـيـر عـلم را شـريـعـت مـطـهـره حـرام كـرده و حـرمـت
مـسـلم را واجب دانسته
(140) ، ايـن بـيـچـاره بـيـخـبـر از ديـانـت و عـلم
خـلاف قـول خـدا و رسـول كـرده و آن را بـه صورت دين درآورده ، با آنكه
سيره سلف و خلف از علماى بزرگ غير از اين بوده .
اين حال علوم شرعيه كه هر يك اقتضا دارد كه علماى آن متصف به تواضع
باشند و ريشه تكبر را از قلوب قلع كنند. هيچ علمى تكبر نياورد و با
تواضع مخالف نيست . پس از اين ، عـلت آنـكه اين اشخاص عملشان خلاف
عملشان است بيان مى نماييم ،(141)
در علماى سـايـر عـلوم ، از قـبـيـل طـب و ريـاضـى و طـبـيـعـى ، و
هـمـيـن طـور صـاحـبـان صـنعت دقيق ، مثل برق و مكانيك و غير آن ، نيز
تكبر فروشى بسيار پيدا مى شود. ساير علوم را هر چه بـاشـد چـيـزى
نـدانند و به اهل آن با نظر تحقير نگاه كنند و هر يك گمان كنند كه علم
آن است كه پيش اوست و در ظاهر و قلب به مردم كبريايى كنند، با آنكه علم
آنها اين اقتضا را ندارند.
امـا غـيـر اهل علم ، بعضى از اهل مناسك و عبادت نيز بسيار به مردم
تكبر كنند و آنها را حقير شـمـارنـد و تـحـقـيـر كـنـنـد، سـايـر مـردم
را، حـتـى عـلمـا را، اهـل نـجـات نـدانـنـد، هـر وقـت از عـلم سـخـنـى
پـيـش آيـد، گـويـنـد عـلم بـى عـمـل چـه فـايـده دارد؟ عـمـده عـمـل
اسـت ، و بـه عـمـلى كـه خـود اشـتـغـال دارند خيلى اهميت مى دهند، و
به همه طبقات از روى كبر و عجب نظر كنند، با اينكه اگـر اهـل عـبادت
حقيقى و اخلاص باشد بايد عملش او را اصلاح كند. نماز از منكر و فحشا
نـهـى مـى نـمـايـد و مـعـراج مـؤ مـن اسـت ، ايـن پـنـجـاه سال نماز
خوان و مواظب اعمال واجبه و مستحبه ، به رذيله كبر، كه الحاد است ، و
عجب ، كه از فـحـشـاء و مـنـكـر بـزرگـتـر است ، متصف شده و به شيطان و
خلق او نزديك گرديده ! نـمـازى كـه از فـحـشاء نهى نكند و نگاهدار قلب
نباشد، بلكه به واسطه كثرت آن قلب ضـايـع گـردد، نـمـاز نيست . نمازى
كه وقتى خيلى مواظبت كرد از او، تو را به شيطان و خاصه او، كه كبر است
، نزديك كند نماز نيست ، نه آنكه نماز اين اقتضا را دارد. اينها كبر
حاصل از علم و عمل .
و امـا آنـچـه از غـيـر ايـنـهـا حـاصـل شـود نـيـز بـرگـشـت كـنـد بـه
رؤ يـت يـك نـحـو كـمـال در خـود و غـيـر را فاقد آن ديدن . مثلا كسى
كه داراى نسب و حسب است ، بر فاقد آن تـكـبر كند گاهى . و كسى كه داراى
جمال و زيبايى است ، بر فاقد آن يا طالب آن تكبر نمايد. يا مثلا داراى
اتباع و انصار و قبيله و تلاميذ و غير آن ، بر فاقد آن تكبر فروشد.
پـس روى هم رفته ، سبب كبر رؤ يت كمال متوهم است و بهجت به آن و عجب به
آن ، و فاقد ديـدن غـيـر اسـت از آن . حـتـى صـاحـبـان اخـلاق فـاسـده
و اعـمـال قـبـيـحـه نـيـز گـاهـى بـه غـيـر خـود كـبـر كـنـنـد، چـون
آن را در خـود اسـت يك نحو كمال انگارند!
و بـدان كـه صـاحـب صفت كبر گاهى به واسطه بعضى جهات خوددارى كند از
اظهار آن و هيچ ترتيب آثار ندهد، ولى اين شجره خبيثه در قلبش ريشه
دارد، و لهذا از او تراوش كند آثـار وقـتـى كـه از حـال طـبـيعى خارج
شود. مثل آنكه غضب عنان را از دست او بگيرد، در آن حـال شـروع كـنـد
بـه اظـهـار كـبـريـا و عـظـمـت و دارايـى خـود را از هـر قبيل است ـ
علم است يا عمل يا چيز ديگر ـ به چشم ديگرى كشد و بر او افتخار كند.
و گـاهـى ظـاهـر كند كبر خود را و اعتنا به جهات خارجيه نكند، و شدت
كبر آن را گسيخته عـنـان كـنـد، پـس ، گـاهـى ظـاهـر شـود كـبـر در
اعـمـال و حـركـات و سـكـنـاتـش ، مـثـل آنـكـه تقدم در مجالس كند و از
ديگران در ورود و خروج جلو افتد، و فقرا را در مجلس خود راه ندهد، و
ترك مجالست آنها كند، و براى خود حريم قرار دهد، و در راه رفتن و نگاه
كردن و جواب و سئوال با مردم و ديگر اعمال كبر كند. و بعضى از محققين ،
كه ما بسيارى از اصـول مـطالب را در اين حديث از او اخذ كرده و ترجمه
كرديم ، گويد كه درجه نازله كبر در عالم اين است كه روى خود را از مردم
برگرداند و از آنها گويى اعراض كند. و در عابد آن است كه عبوس كند و بر
مردم و چين بر جبين اندازد، گويى از مردم پرهيز كند يا به آنها غضب
كرده است ، و بيچاره نمى داند كه ورع در پيشانى نيست و چين آن و در
عبوس صـورت نـيـسـت و در بـرگرداندن صورت و اعراض از مردم نيست و در
گردن كج كردن و سر پايين انداختن نيست و در دامن جمع كردن نيست ، بلكه
ورع در قلب است . پيغمبر، صلى الله عـليـه و آله و سـلم ، فـرمـود:
تـقـوا ايـن جـاسـت . و اشـاره فـرمود به
سينه خـود.(142)
و گـاهـى ظـاهـر شـود كبر در زبان او و به ديگران مفاخره و مباهات كند
و تـزكـيـه نـفـس نـمـايـد. عـابـد در مـقـام تـفـاخـر گـويـد مـن
فـلان عـمـل را كـردم . و ديـگران را تنقيص كند و اعمال خود را بزرگ
شمارد. گاهى هم تصريح نمى كند ولى چيزى مى گويد كه لازمه اش تزكيه نفس
است . و عالم گويد به غير: تو چـه مـى دانـى ؟ مـن فـلان كـتـاب را
چـنـديـن دفـعـه ديـدم ، چـنـديـن سـال در مـجـامـع عـلمـى بـودم و
اسـاتـيـد و اسـاطين ديدم و زحمتها كشيدم ، كتابها نوشتم ، تـصـنـيـف و
تـاءليـفـهـا كـردم . و هـمـيـنـطـور. پـس ، در هـر حال بايد به خدا
پناه برد از شر نفس و مكايد آن .
فصل ، در مفاسد كبر است
بـدان كه اين صفت زشت ناهنجار فى نفسه داراى مفاسد است و هم از
او مفاسد بسيار زاييده شـود. اين رذيله انسان را از كمالات ظاهرى و
باطنى و از حظوظ دنيوى و اخروى باز دارد، و تـوليـد بغض و عداوت كند و
انسان را از چشم خلايق بيندازد و پست و ناچيز كند، و مردم را وادار
كـنـد كـه بـا او مـعـارضـه بـه مـثل كند و او را خوار كنند و تحقير
نمايند. در حديث كـافـى وارد اسـت كـه حـضرت صادق ، عليه السلام ،
فرموده : هيچ بنده اى نيست مگر آنـكـه در سـر او
لجامى است و فرشته اى است كه آن را نگاه مى دارد. پس وقتى كه تكبر
كـنـد، مـى گـويـد: پـايـيـن بـيـا، خـداى تـو را پـايـيـن بـياورد. پس
او هميشه در پيش خود بـزرگـتـريـن مـردم اسـت و در چـشم مردم كوچكترين
آنهاست . و هنگامى كه تواضع نمايد، خـداى تـعـالى آن لجـامـى را كـه در
سر اوست مرتفع فرمايد، و گويد به او كه بزرگ شـو، خـداونـد تـو را
بـزرگ و رفـيـع كـنـد. پـس هـمـيـشـه كوچكترين مردم است نزد خود و
رفيعترين مردم است در نزد آنها.(143)
اى عـزيـز، هـمـان دماغى كه تو دارى و همان نفسى كه تو دارى ديگران هم
دارند تو اگر فروتن شدى ، قهرا مردم تو را احترام كنند و بزرگ شمارند،
و اگر تكبر كنى پيشرفت نـدارد. اگـر تـوانـسـتـنـد تـو را خـوار و
ذليـل مـى كـنند و به تو اعتنا نمى كنند، و اگر نـتـوانـسـتـنـد در دل
آنـهـا خـوارى و در چـشـم آنـهـا ذليـلى و مكانت ندارى . تو با تواضع
دل مـردم را فـتـح كـن ، دل كـه پيش تو آمد، آثار خود را ظاهر مى كند.
و اگر قلوب از تو بـرگـشـت ، آثـار آن بـرخـلاف مـطـلوب تـو اسـت . پـس
، تـو اگـر فرضا احترام طلب و بـزرگـى خـواه هم هستى ، بايد از راه آن
وارد شوى ، و آن مماشات با مردم و تواضع با آنهاست ، نتيجه تكبر خلاف
مطلوب و مقصود تو است ، پس ، نتيجه دنيايى كه نمى گيرى سهل است ، و
نتيجه به عكس مى گيرى ، (به ) علاوه ، اين خلق موجب ذلت در آخرت و خوار
شـدن در عـالم مـى شـود: همانطور كه در اين عالم مردم را حقير شمردى و
به بندگان خدا بـزرگـى كـردى و به آنها عظمت و جلال و عزت و حشمت
فروختى ، در آخرت صورت همين بزرگى ذلت است و خوار شدن .
چـنـانـچـه در حـديـث شـريـف كـافـى وارد اسـت :
بـاسـنـاده عـن داود بـن فـرقـد عـن اءخيه قـال : سـمـعـت اءبـا
عبدالله ، عليه السلام ، يقول : ان المتكبرين يجعلون فى صور الذر
يـتوطاهم الناس حتى يفرغ الله من الحساب .(144)
برادر داود بن فرقد گويد شنيدم حضرت صادق
، عليه السلام ، مى گفت : همانا متكبران قرار داده شوند به صورت
مـورچـگـان ضـعـيـف ، پـايـمـال نـمـايـند مردم آنها را تا خدا از حساب
فارغ شود. و در وصـيـتـهـاى حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام اسـت
بـه اصـحـاب خـود. قـال : ايـاكـم و العـظـمـة و
الكـبـر، فـان الكـبـر رداء الله ، عـزوجـل ، فـمـن نـازع الله رداءه ،
قـصـمـه الله و اءذله يـوم القـيـامـه .(145)
حـاصـل مـعـنـى آنـكـه بـتـرسـيـد از
عـظـمـت و كبر كردن ، زيرا كه كبر مختص به خداى عـزوجل است ، و كسى كه
منازعه كند خدا را در آن ، خداى تعالى او را در هم شكند و ذليلش كـنـد
روز قـيـامـت . و نـمـى دانـم كـه اگـر خـداى تـعـالى كـسـى را
ذليـل كـنـد چـه خواهد كرد با او و به چه حالتى مبتلا مى شود؟ زيرا كه
امور آخرتى با دنـيـا فـرقـهـا دارد. ذلت در آخـرت غـيـر ذلت در دنيا
است ، چنانچه نعمتها و عذابهاى آنجا مـنـاسـبت با اينجا ندارد: نعمتش
فوق تصور ماست ، عذابش خارج از حوصله ماست ، كرامتش بـالاتـر از آنـچـه
هـست كه ما خيال مى كنيم . ذلت و خواريش غير از اين ذلت و خواريهايى
اسـت كـه مـا گـمان مى كنيم . و عاقبت كار متكبر هم جهنم است . در حديث
است كه الكبر مطايا النـار(146)
كـسـى كـه مـركـب كـبر سوار است او را به آتش مى برد، و روى بهشت را
نـخـواهـد ديـد تـا در او از ايـن صـفـت اثـرى بـاشـد. چـنـانـچـه از
رسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، نـقـل اسـت كـه فـرمـود:
لن يـدخـل الجـنـة مـن فـى قلبه مثقال حبة من
خردل من كبر.(147)
و جناب امام باقر و امام صـادق ، عـليـهـمـا السـلام ، نيز قريب
به همين را فرموده اند.(148)
و در حديث شريف كـافى است كه حضرت باقر، عليه السلام ، فرمودند:
العز رداء الله و الكبر ازاره ، فـمـن تـنـاول
شـيـئا مـنـه اكـبـه الله فـى جـهـنـم .(149)
حـاصـل معنى آنكه عزت و كبريا از خداست .
كسى كه چيزى از او را داشته باشد، خداى تـعـالى او را بـه روى در جهنم
افكند. آن هم چه جهنمى براى متكبرين تهيه شده است (كـه ) غـيـر
از جـهـنـم سـايـر مردم است . بس است حديث كمرشكنى كه سابقا ترجمه آن
را نقل كردم ، اينجا كه محل اوست نقل مى كنم :
مـحـمد بن يعقوب ، عن على بن ابراهيم ، عن اءبيه
، عن ابن اءبى عمير، عن ابن بكير، عن اءبـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام
، قـال : ان فـى جـهـنـم لواديـا للمـتـكـبـريـن يقال له
سقر، شكى الى الله ، عزوجل شدة حره و
ساءله اءن ياءذن له اءن يتنفس ، فتنفس فاحرق جهنم .(150)
حديث در كمال اعتبار است ، بلكه مثل صحيح
است . ابن بكير از حضرت صادق ، عـليـه السـلام ،
نـقـل مـى كـنـد كه گفت : همانا در جهنم وادى است از براى متكبران كه
او را سقر گويند. شكايت كرد به خداى عزوجل از شدت حرارت خود و خواست از
خدا كه اذن دهد او را كه نفس بكشد. پس تنفس كرد، پس محترق كرد جهنم را.
پناه مى برم به خدا از جايى كه خودش با آنكه دار عذاب است از حرارت
خودش شكايت كند و جهنم از نفس او بسوزد. سختى و شدت حرارت آتش آخرت را
ما نمى توانيم در اين عالم ادراك كنيم ، زيرا كـه سـبـب اخـتـلاف شدت و
ضعف عذاب يكى قوت و ضعف ادراك است : هر چه مدرك قويتر و مدارك تامتر و
خالصتر باشد بيشتر ادراك الم و درد كند.
و يـكـى ديـگـر اخـتـلاف مـوادى اسـت كـه حـس بـه او قـائم اسـت در
قـبـول حـرارت . چـون مـواد مـخـتـلف اسـت در قـبـول حـرارت . مـثـلا
طـلا و آهـن بـيـشـتـر قـبـول حـرارت مـى كـنـنـد از سـرب و قـلع ، و
ايـنـهـا بـيـشـتـر قبول مى كنند از چوب و زغال و اينها از گوشت و پوست
.
و يـكـى ديـگـر شـدت ارتـبـاط قـوه ادراك اسـت بـه مـحـل قـابـل .
مـثلا مغز سر انسان با آنكه قبول حرارت كمتر مى كند از استخوانها، مع
ذلك تاءثرش بيشتر است ، زيرا كه قوه ادراك در آن بيشتر نمايش دارد.
و يـكـى ديگر نقص و كمال خود حرارت است . اگر حرارت صد درجه باشد،
بيشتر متاءلم مى كند از آنكه پنجاه درجه باشد.
و يكى ديگر اختلاف ارتباط ماده فاعله حرارت است به ماده قابله آن .
مثلا آتش اگر مقارن با دست باشد يا بچسبد به دست ، در سوختن فرق مى
كند.
تـمـام ايـن اسـبـاب خـمـسـه كـه ذكـر شـد در ايـن عـالم در كـمـال
نـقـص اسـت ، و در آن عالم در كمال قوت و تماميت است . جميع ادراكات ما
در اين عالم نـاقـص و ضـعـيـف و مـحـجـوب بـه حـجـب كـثـيـره اى اسـت
كـه ذكـر آنـهـا مـوجـب تطويل و مناسب با اين مقام نيست .
امـروز چشم ما ملائكه و بهشت و جهنم را نمى بيند، گوش ما صداهاى عجيب و
غريب برزخ و بـرزخـيان و قيامت و اهل آن را نمى شنود، حس ما ادراك
حرارت آنجا را نمى كند ـ همه از نقص خـود ايـنـهاست . آيات و اخبار اهل
بيت ، صلوات الله عليهم ، مشحون به ذكر اين مطلب است تـلويـحـا و
تـصـريـحـا، عـلاوه بـر آنـكـه مـطـابـق بـرهـان اسـت در محل خود.
امـا بـدن انـسان در اين عالم قابل قبول حرارت نيست . يك ساعت اگر در
اين آتش سرد دنيا بـمـانـد خاكستر مى شود، ولى خداوند قادر در قيامت
اين بدن را طورى قرار مى دهد و خلق مـى فـرمـايـد كـه در آتـش جـهـنـم
ـ كـه بـه شـهـادت جـبـرئيـل امـيـن اگـر يـك حـلقـه از سـلسـله
هـفـتـاد ذراعـى اهـل جـهـنم را در اين عالم بياورند، تمام كوهها از
شدت حرارت آن ذوب مى شود(151)
ـ بـاقـى مـى مـانـد هميشه و ذوب نمى شود و تمام نمى گردد. پس ، بدن
انسان هم در قيامت قابليتش طرف قياس نيست با اين عالم .
و مـا ارتـبـاط نفس به بدن در اين عالم خيلى ضعيف و ناقص است . اين
عالم تعصى دارد از آنـكه نفس در او به قواى خود ظاهر گردد، ولى آن عالم
مملكت ظهور نفس است ، و نسبت نفس بـه بـدن نـسـبـت فـاعـليـت و
خـلاقـيـت اسـت ، چـنـانـچـه در محل خود ثابت است .(152)
و اين نسبت اتم مراتب نسبتها و ارتباطهاست .
و امـا آتـش ايـن عالم يك آتش افسرده سردى است ، و يك امر عرضى مشوب به
مواد خارجيه غـير خالص است ، ولى آتش جهنم خالص و بى خلط و جوهر قائم
بالذات حى مريدى است كـه از روى شـعـور اهـل خـود را مـى سـوزانـد، و
بـه هـر قـدر كـه مـاءمـور اسـت فـشار به اهـل خـود مـى آورد. در
وصـفـش شـنـيـدى فـرمـوده صـادق مـصـدق جبرئيل امين را. قرآن خدا و
اخبار انبياء پر است از وصف آن .
و امـا ارتـبـاط آتش جهنم و التصاق آن به بدن در اين عالم شبيه ندارد.
جميع آتشهاى اين عالم اگر به انسان احاطه كند بيش از احاطه به سطوح
نكند، ولى آتش جهنم به ظاهر و بـاطـن و بـه خـود مدارك و متعلقات آنها
يك نحو احاطه دارد. آن آتش است كه قلب و روح و قوا را مى سوزاند و با
آنها يك نحو اتحاد پيدا مى كند كه در اين عالم بى نظير است .
پس ، معلوم شد كه موجبات عذاب در اين عالم به هيچ وجه فراهم نيست : نه
مواد اينجا لايق قبول ، و نه فاعل حرارت تام الفاعليه ، و نه ادراك تام
است . آتشى كه جهنم از نفس او بـسـوزد مـا ادراك آن را و تـصور آن را
نمى توانيم بكنيم ، مگر آنكه خداى نخواسته جزو مـتـكـبـران گـرديـم و
ايـن خـلق زشـت نـاهـنـجـار را اصـلاح نـكـرده از ايـن عـالم منتقل
شويم و بالمعاينه آن را ببينيم . فلبئس مثوى المتكبرين .(153)
فصل ، در بيان بعضى از
موجبات كبر است
بـدان كـه از مـوجبات تكبر كردن ، به واسطه آن امورى كه ذكر شد،
يكى كوچكى دماغ و ضـعف قابليت و پستى و كم حوصلگى است ، و بالجمله چون
ظرفيتش كم است ، به مجرد آنكه يك كمالى در خود مى بيند و يك امتيازى در
خود مشاهده مى كند گمان مى كند داراى مقام و مـرتـبـه اى است ، با آنكه
اگر با نظر اعتبار و انصاف نظر كند، به هر رشته اى كه وارد اسـت و بـه
هـر كـمـالى كـه مـتـصـف اسـت ، مـى فـهـمـد كـه آنـچـه را كـه كـمـال
گـمـان كـرده و بـه آن افـتـخـار و تـكـبـر نـمـوده ، يـا اصـلا كـمـال
نـبـوده ، يـا اگـر بـوده در مـقـابـل كـمـالات ديگران قدر قابلى
نداشته ، و بيچاره صورت خود را به سيلى سرخ كرده و استسمن ذاورم ،(154)
مثلا عارفى كه بواسطه عـرفـان خـود بـه سـايـريـن بـه چشم حقارت نظر
كرده تكبر مى كند و قشرى و ظـاهـرى مـى
گـويد، آيا از معارف الهيه چه دارد جز يك دسته مفهومات كه همه حجاب
حقايق انـد و سـد طـريـق ، و يـك مـقـدار اصطلاحات دلفريب با زرق و برق
كه به معارف الهيه ارتـبـاطـى نـدارد و بـا خـداشناسى و علم به اسماء و
صفات مراحلى فاصله دارد؟ معارف صـفـت قـلب اسـت . و بـه عـقـيـده
نويسنده تمام اين علوم عملى هستند نه محض دانستن مفاهيم و بـافـتـن
اصـطـلاحات . ما به اين عمر كوتاه و اطلاع كم ، در اين عرفاء اصطلاحى ،
و در عـلماء ساير علوم ، اشخاصى ديديم كه به حق عرفان و علم قسم است كه
اين اصطلاحات در دل آنها اثر نكرده ، بلكه اثر ضد كرده !
اى عـزيـز، عـرفـان بـالله بـه قـول تـو قـلب را مـحـل تـجليات اسماء و
صفات و جلوه ذات و محل ورود سلطان حقيقى مى نمايد كه محو آثار مى نمايد
و تلوين را مى برد و تعينات را مى زدايد: ان
الملوك اذا دخلوا قرية افسدوها و جعلوا اءعزه اءهلها اءذله .(155)
قـلب را احـدى احـمـدى مـى كـنـد، پـس چـرا قـلب تـو را مـحـو جـمـال و
خـودت كـرده ! تلوين را افزوده اضافات و تعينات را افزايش داده ، تو را
از حق تـعالى و تجليات اسمائى او غافل نموده ، قلب تو را منزلگاه شيطان
نموده ، بندگان خـدا و خـاصـان درگاه حق و جلوات جمال محبوب را به نظر
تحقير و پستى نگاه مى كنى ! واى بـه حـال تـو عـارف كه حالت از همه كس
بدتر است و حجت بر تو تمامتر است . تو تكبر به حق مى كنى ! فرعونيت به
حضرت اسماء و صفات و تجليات ذات مى نمايى !
اى طـلبـه مفاهيم ! اى گمراه حقايق ! قدرى تاءمل كن ببين چه دارى از
معارف ؟ چه اثرى در خود از حق و صفاتش مى بينى ؟ علم موسيقى و ايقاع
شايد از علم تو دقيق تر باشد، هيئت و مكانيك و ساير علوم طبيعى و رياضى
در اصطلاحات و دقت با علم تو همدوش است ، همان طور كه آنها عرفان بالله
نمى آورد، علم تو هم تا محجوب به حجاب اصطلاحات و پرده مـفـاهـيـم و
اعـتـبـارات اسـت ، نـه از او كـيـفـيـتـى حـاصـل شـود نـه حال .(156)
بلكه در شريعت علم علوم طبيعى و رياضى از علوم شما بهتر است ، زيرا كه
آنها نتيجه خود را مى دهد، و از شما بى نتيجه يا به عكس نتيجه مى
دهد! مهندس نتيجه هـنـدسـه را، و زرگـر نـتـيـجه صنعت خود را مى برد،
شما از نتيجه دنيايى باز مانده به نـتيجه معارف هم نرسيديد، بلكه حجاب
شما غلظتش بيشتر است . تا صحبت احديت در پيش مـى آيـد، يك ظلمت بى
انتهايى تصور مى كنيد! و تا از حضرت اسماء و صفات سخنى مى شـنـويـد يـك
كـثـرت لايـتـنـاهـى در نـظـر مـى آوريـد! پـس راهـى به حقايق و معارف
از اين اصـطلاحات پيدا نشد، و خود سرمايه افتخار و تكبر بر علماى حقه
گرديد. معارفى كه كـدورت قـلب را بـيـفـزايـد مـعـارف نيست . واى بر
معارفى كه عاقبت امر صاحبش را وارث شـيطان كند، كبر از اخلاق خاصه
شيطان است . او به پدر تو آدم كبر كرد، مطرود درگاه شـد، تـو كـه بـه
هـمـه آدم و آدمـيـزاده هـا كـبـر مـى كـنـى نـيـز مـطـرودى ، از
ايـنـجـا حـال ساير علوم را بفهم . حكيم اگر حكيم است و نسبت حق را با
خلق و خود را با حق فهميده ، كـبـريـا از دل او بـيرون رود و وارسته
شود، ولى بيچاره طالب اين مفاهيم و اصطلاحات گـمـان كـرده حـكمت
اينهاست و حكيم عالم به اينهاست . گاهى خود را متصف به صفات واجب
شـمـارد و گويد حكيم از صفات حق است . اءلحكمه هى التشبه بالاله .(157)
و گاهى خود را در زمره انبيا و مرسلين قلمداد كند و يعلمهم الكتاب و
الحكمه
(158) تلاوت كند. و گـاهـى
الحـكـمـه ضـالة المـؤ مـن
(159) و مـن يـؤ ت الحـكـمـه فـقـد اوتـى خـيـرا
كـثـيـرا(160)
قـرائت كـنـد. قـلب او از حـكـمـت بـيـخـبـر و هـزاران مراحل از
خيرات دور و از حكمت مهجور است .
حـكيم متاءله و فيلسوف بزرگ اسلام ، جناب محقق داماد،(161)
رضوان الله عليه ، مى فـرمـايـد حـكـيم آن است كه بدن از براى او چون
لباس باشد: هر وقت ارده كند، او را رها كـنـد. او چـه مى گويد و ما چه
مى گوييم ! او از حكمت چه فهميده و ما چه فهميديم ! پس ، تـو كـه بـه
واسطه چند مفهوم و پاره اى اصطلاحات به خود مى بالى و به مردم كبريا مى
كنى ، معلوم شد از كم ظرفيتى و كوچكى حوصله است و كمى قابليت است .
آن بـيـچـاره اى كـه خـود را مـرشـد و هـادى خـلايق داند و در مسند
دستگيرى و تصوف قرار گرفته از اين دو حالش پست تر و غمزه اش بيشتر
است . اصطلاحات اين دو دسته را به سـرقـت بـرده و سـر و صـورتـى بـه
مـتـاع بـازار خـود داده و دل بـنـدگـان خدا را از حق منصرف و مجذوب به
خود نموده و آن بيچاره صاف و بى آلايش را بـه علما و ساير مردم بدبين
نموده ، براى رواج بازار خود فهميده يا نفهميده پاره اى از اصطلاحات
جاذب را به خورد عوام بيچاره داده گمان كرده به لفظ
مجذوبعلى شاه يـامـحـبوبعلى
شاه حال جذبه و حب دست دهد! اى طالب دنيا و اى دزد مفاهيم !
ايـن كـار تـو هم اينقدر كبر و افتخار ندارد. بيچاره از تنگى حوصله و
كوچكى كله گاهى خـودش هـم بـازى خـورده خـود را داراى مـقـام دانـسـتـه
. حـب نـفس و دنيا به مفاهيم مسروقه و اضـافـات و اعـتـبـارات پـيـونـد
شده يك وليده ناهنجارى پيدا شده ، و از انضمام اينها يك معجون عجيبى و
اخلوطه غريبه اى فراهم شود! و خود را با اين همه عيب مرشد خلايق و هادى
نـجـات امـت و داراى سـر شـريـعت ، بلكه وقاحت را گاهى از حد گذرانده ،
داراى مقام ولايت كليه دانسته ! اين نيز از كمى استعداد و قابليت و
تنگى سينه و ضيق قلب است .
تـو طـلبه فقه و حديث و ساير علوم شرعيه نيز در مقام علم بيش از يك
دسته اصطلاحات كـه در اصـول و حـديـث بـه خـرج رفـتـه نـدانـى . اگـر
اين علوم كه همه اش مربوط به عـمـل اسـت در تـو اضافه اى نكرده و تو را
اصلاح ننموده ، بلكه مفاسد اخلاقيه و عمليه بـار آورده ، كـارت از
عـلماى ساير علوم پست تر و ناچيزتر، بلكه از كار همه عوام پست تـر اسـت
. ايـن مـفاهيم عرضيه و معانى حرفيه و نزاعهاى بيفايده ، كه بسيارى از
آن به ديـن خـدا ارتـبـاطـى نـدارد و از عـلوم هم حساب نمى شود كه اسمش
را بگذارى ثمره علميه دارد، اين قدر ابتهاج و تكبر ندارد. خدا شاهد است
و كفى به شهيدا(162)
كه علم اگر نتيجه اش اينها باشد و تو را هدايت نكند و مفاسد اخلاقى و
علمى را از تو دور نكند، پست تـريـن شـغـلها از آن بهتر است ، زيرا
آنها نتيجه عاجلى دارد و مفاسد دنيوى و اخرويش كم تـر اسـت ، و تـو
بـيـچـاره جـز و زر و وبـال نـتـيـجـه اى نـبـرى و جـز مـفـاسـد
اخـلاقى و اعمال ناهنجار حاصلى برندارى . پس ، علم تو هم از نظر اعتبار
علمى تكبر ندارد. منتها از بـس افـق فـكـرت كـوتـاه است به مجرد آنكه
دو تا اصطلاح درهم و برهم كردى ، خود را عالم و ساير مردم را جاهل دانى
، و پر ملائكه مقربين را را به زير پاى خود پهن مى كنى
(163) و جـايگاه را در مجالس و راه را در كوچه ها بر
بندگان خدا تنگ مى نمايى ، و علم و علماى آن (را) تضييع مى كنى و توهين
به نوع خود مى نمايى .
از هـمـه ايـنـهـا پـسـت تـر و كـوچـكـتـر كـسـى اسـت كـه بـه امـور
خـارجـيـه ، از قـبـيل مال و منال و حشم و طايفه ، تكبر كند. بيچاره از
جميع اخلاق آدمى و آداب انسانى دور اسـت و دسـتـش از تـمـام عـلوم و
معارف تهى است ، ولى چون لباسش پشم گوسفند است و پـدرش فـلان و فـلان
است به مردم تكبر كند! چه فكر كوچك و قلب تنگ و تاريكى دارد كـه قـانع
شده از تمام كمالات به لباس زيبا و از تمام زيباييها به كلاه و قبا!
بيچاره بـه مـقـام حـيـوانـى و حـظـوظ حيوانيت ساخته ، و قناعت كرده از
جميع مقامات انسانيه به يك صـورت خـالى از مـغـز و شكل تهى از حقيقت ،
و خود را با اين وصف داراى مقام دانسته . اين قـدر پـسـت و نـالايق است
كه اگر كسى از او يك رتبه دنيايى بالاتر باشد، چنان با او رفتار كن كه
گويى بنده با مولاى خود. البته كسى كه همش جز دنيا نباشد، بنده دنيا و
اهل دنيا است ، ذليل است پيش كسانى كه معبود او نزد اوست .
در هـر صـورت ، يـكـى از عوامل قويه تكبر كوچكى افق فكر و پستى حد
قابليت است ، و لهذا چيزهايى كه كمال نيست ، يا كمال لايق نيست ، در او
تاءثير شديد كرده او را به عجب و كـبـر وادار مـى كـنـد، و هر چه در او
حب نفس و دنيا بيشتر باشد، اين امور در او بيشتر مؤ ثر واقع شود.
فصل ، در بيان علاج تكبر
است
اكنون كه مفاسد كبر را دانستى ، در صدد علاج نفس برآ، و دامن
همت به كمر زن براى پاك كـردن قـلب از ايـن كـدورت و صـاف كـردن
آيـيـنـه دل از ايـن غبار غليظ. اگر اهل قوت نفس و سعه صدرى و ريشه حب
دنيا در دلت محكم نشده و زخـارف دنـيـا در قـلبـيـت پـر جـلوه نـكـرده
اسـت و چـشـم اعتبار و انصاف باز است ، همان فصل سابق بهترين علاجهاى
علمى است . و اگر در اين مرحله وارد نيستى ، قدرى تفكر در حـالات خـودت
كـن شـايـد دلت بـيـدار شـود. اى انـسـانـى كـه اول امـرت هـيـچ
نـبـودى و در كـتـم عدم دهرهاى غير متناهيه بودى ، ناچيزتر از عدم و
محو از صـفـحـه وجـود چـيـسـت ؟ پس از آنكه اراده حق تعلق گرفت به
پيدايش تو، از بس ناقص القابليه و پست و ناچيز بودى و قابل قبول فيض
نبودى تو را از هيولاى عالم ، كه جز قوه محض و ضعف صرف چيزى نبود، به
صورت جسميه و عنصريه ، كه اخس موجودات و پست ترين كائنات است ،
درآورد. و از آنجا تو را به صورت نطفه اى كه اگر دستت به آن آلوده گردد
استغفار كنى و او را با زحمت پاك كنى درآورد و در منزلى بس تنگ و پليد،
كـه آن انـثـيـيـن پـدر اسـت ، جـايـگـزيـن كـرد. و از مـجـراى بـول
تـو را در حـال زشـت فـجـيـعـى بـه رحـم مـادر وارد كـرد، و تـو را در
جـايـى مـنـزل داد كـه از ذكـر آن مـتـنـفـر شـوى . و در آنـجـا تـو را
بـه شـكـل عـلقـه و مـضـغـه درآورد، و بـا غـذايى تربيت كرد كه از
شنيدنش وحشت كنى و بايد خـجـلت كـشـى ، ولى چـون هـمـه مـبـتـلاى بـه
ايـن بـليـه هـا هـسـتـنـد خـجـلت زايـل شـود: و البـليـة اذا عـمـت
طـابـت .(164)
تـو در تـمـام ايـن تـطـورات ارذل و اذل و پست ترين موجودات بودى . از
جميع ادراكات ظاهرى و باطنى عارى و از تمام كـمـالات بـرى بـودى . پـس
از آنـكـه بـه رحـمـت واسـعـه خـود تـو را قـابـل حـيـات فـرمـود،
حـيات چنان در تو ناقص هويدا شد كه از كرمى پست تر بودى در شـئون
حـيـاتى براى نقصان قابليت تو. و به رحمت خود بتدريج حيات و شئون آن را
در تـو زيـاد كـرد تا آنكه لايق شدى به آمدن (به ) محيط دنيا. از پست
ترين مجراها در پست تـرين حالات تو را وارد اين فضا كرد، در صورتى كه
در تمام كمالات و شئون حيات از جـمـيـع بـچـه هاى حيوانات ضعيفتر و پست
تر بودى . پس از آنكه تو را به قدرت كامله داراى قـواى ظـاهـره و
بـاطـنـه فـرمـود، باز به قدرى ضعيف و ناچيزى كه هيچيك از قواى خـودت
در تـحـت تـصـرف نـيـسـت : صـحـت خـود را حـفظ نتوانى كرد، قدرت و حيات
خود را نـگـاهـدارى نـتوانى نمود، جوانى و جمال خود را محفوظ نتوانى
كرد، اگر آفتى و مرضى بـه تـو هـجـوم آورد بـه دفـعـش قـادر نـيستى ـ
بالجمله ، هيچيك از وجود شئون آن در تحت اخـتـيـارت نـيـسـت . اگر يك
روز گرسنه بمانى ، به خوردن هر مردار گنديده اى حاضر شوى ، و اگر تشنگى
به تو غلبه كند، به هر آب گنديده پليدى رضايت دهى . و همين طور در تمام
چيزها يك بنده ذليل بيچاره هستى كه به هيچ چيزى قادر نيستى . و اگر حظ
خـود را از وجـود و كمالات وجود مقايسه كنى با ساير موجودات ، مى بينى
تو و تمام كره زمين ، بلكه تمام منظومه شمسى ، در مقابل عالم جسمانى ،
كه پست ترين همه عوالم است و كوچكترين همه نشاءت است ، قدر محسوسى
نداريد.
|