كار رسول خدا (ص ) و دموكراسى هاى
امروزى
حضرت رسول (ص ) در آن اواخر عمرشان رفتند منبر فرمودند كه هر
كس به من حقى دارد بگويد. خوب كسى حقى نداشته بود. يك عرب پا
شد و گفت من يك حقى دارم چى هست ؟
شما در جنگ كذا كه مى رفتيد يك شلاقى به من زديد
به كجا زدم ؟ به شانه ام ،
بيا عوضش را بزن شانه را باز كرد، عرب رفت بوسيد، گفت
من مى خواستم ببوسم بدن رسول الله را، يعنى مساءله اين بوده و
مطلب اين است كه يك رئيس مطلق حجاز آنوقت بوده است و جاهاى
ديگر، او بيايد بالاى منبر و بگويد هر كس حق دارد بگويد، يك
نفر نيايد بگويد به اينكه توده شاهى از من برداشتى . حالا اگر
چنانچه هر يك از اين ممالك دموكراسى را بياوريد، يكى برود
بالاى منبر بگويد كه هر كس حق دارد بگويد، اولا مى گويد اين
را؟ حق مى دهد به ملت كه اگر يك شلاقى زده باشد بيا شلاقت را
بزن ؟ اين حق را كدام دموكراسى ، كدام سلطان ، رئيس جمهور،
كدام - عرض مى كنم - سلطان عادل و دموكراسى يك همچو كارى مى
كند؟ اين اسلامى است كه مى گوئيد استبداد است و اين دموكراسى
هاى ديگر. ما مى گوئيم كه دموكراسى نيست ممالك شما، استبداد با
صورت هاى مختلف ، رئيس جمهورى هاى شما هم مستبدند به صورت هاى
مختلف منتهى اسم ، اسماء خيلى زياد است ، الفاظ خيلى زياد است
، محتوى ندارد.
(34)
چنين حكومتى را مى خواهيم
حضرت امير سلام الله عليه آنوقتى كه سلطنتش (من تعبير به سلطنت
مى كنم روى مذاق حالا والا نبايد اين تعبير را بكنم ) خلافتش
كه همين نظير سلطنت ها بوده است ، يعنى نظير به اين معنا كه
همه جا تحت ولاى او بوده است ، چندين مقابل ايران بوده ، حجاز
و مصر و عراق و ايران و خيلى جاها، قاضى خودش نصب كرده براى
قضاوت ، عربى رفته ، يهودى است ، رفته است شكايت كرده پيش قاضى
از حضرت امير كه يك زرهى از من است پيش ايشان ، حالا كم كه
چيزش را نمى دانم اما اصل متن قضيه را مى دانم ، قاضى خواست
حضرت امير را، رفت در محضر قاضى اى كه خودش او را نصب كرده است
، قاضى حضرت امير را احضار كرد رفت ، نشستند جلو او، حتى تعليم
داده به قاضى ، ظاهرا در همين جاست كه
نه ، به من زيادتر از اين نبايد احترام كنى ، قضاوت بايد همچو،
هر دو على السواء باشيم يكى يهودى بود و يكى هم رئيس -
عرض مى كنم كه - از ايران گرفته تا حجاز تا مصر تا عراق ،
قاضى رسيدگى كرد و حكم بر ضد حضرت امير داد. شما پيدا بكنيد در
تمام دوره هاى سلطنت ها و رئيس جمهورى ها و اينها يك همچو وصفى
كه يك رئيسى با يك يهودى كه تبعش بوده و با آن قاضى اى كه قاضى
اى بوده است كه خودش رعيت است آن قاضى ، شما پيدا كنيد يك همچو
قضيه اى در تمام جمهوررى ها، در تمام سلطنت ها، در تمام رژيم
ها تا ما بگوئيم رژيم اسلام يك رژيمى است كه پائين تر از ساير
رژيم هاست . ما كه رژيم اسلام را مى خواهيم ، يك همچو چيزى مى
خواهيم . ما كه مى گوئيم حكومت اسلام ، همچو چيزى مى خواهيم .
(35)
توبه گربه
يك كسى كه اينقدر جنايت كرده
(36)، حالا به مجرد اينكه آمد تعهد كرد حالا مى
خواهد تمام بشود قضيه ؟!.
حالا ما فرض مى كنيم كه خير تعهد ايشان صادقانه است ، فرض است
بر او مطلب معلوم است .
رضا شاه به مرحوم فيروز آبادى وقتى آمده بود به نجف ، مرحوم
فيروز آبادى در حرم از او ملاقات كرده بود. رضا شاه گفته بود
من مقلد شما هستم آقا. مرحوم فيروز آبادى گفته بود:
مطلب معلوم است .
قضاوت ايشان مرا ياد كتاب موش و گربه انداخت . امروز كتاب
ارزنده اى است كتاب موش و گربه ، كتاب آموزنده اى است . اين
همان وضع حال سلاطين و قلدرها را در وقت قدرت و در وقت كمى
قدرت ، وضع حيله بازى آنها را مجسم كرده است به اسم كتاب موش و
گربه كه سجاده را يك وقت انداخته و نماز خوانده و توبه كرده و
پيش خدا استغفار كرد. كه من ديگر كارى نمى كنم ، تا اين موش
هاى بيچاره بازى خوردند و برايش چيز بردند و امثال ذالك . بعد
هم افتاد پنج تا از آنها را يكدفعه گرفت . آنوقت يكى يكى مى
گرفت حالا پنج تا پنج تا.
ما مى دانيم شما توبه تان همان توبه گرگ است ، همان توبه گربه
است . اين ملت را ديگر مى داند، لازم نيست اينقدر شما زحمت
بكشيد و هى حرف بزنيد. اين آيات عظام و علماء اعلام كه حالا
ايشان مى گويند كه هدايت كنيد مردم را،
چه بكنيد اينها آنهايى بودند كه تا ديروز هر وقتى كه
اين صحبت مى كرد ارتجاع سياه اسم
اينها بود. در لغت شاه اينها مرتجعين بودند آنهم مرتجعين سياه
.
(37)
دست خيانت نمى گذارد
شما پايتان را توى دهات بگذاريد برويد خوزستان و دهات خوزستان
را ملاحظه كنيد، تاءسف دارد خدا مى داند. آب ، شط آب دارد در
خوزستان .
من يك وقتى كه شايد سى سال پيش از اين ، چهل سال پيش از اين
بود كه عبور كردم از، به خوزستان رفتم مى خواستم عتبات بروم
خوب اين آب يك شط است ، يك رود و دو رود نيست ، يك شطى كه
كشتيرانى توى آن مى شود، زمين ، تا چشم مى كنى زمين افتاده و
هيچ زراعت ندارد.
من توى ذهنم آمد كه شايد، شايد خاك اين لياقت زراعت ندارد، يك
جايى پياده شديم من رفتم خاك را برداشتم ، خاك خوب ، لكن دست
خيانت نمى گذارد.
آب از آنجا دارد هرز مى رود زمين هم آنجا افتاده است .
(38)
اشتباهات مصدق
اين غفلت بزرگ از رجال سياسى و علما و - عرض بكنم كه - ساير
اقشار مملكت ما واقع شد و اين آدم را تحميل كردند بر ما و
دنباله اش را هم گرفتند كه قدرتمندش كنند. از آن وقت تا حالا
هم غفلت شده است ، قوام السلطنه مى توانست اين كار را بكند لكن
با غفلت ها با ضعف نفس ها، نكرد. از او بالاتر مصدق بود، قدرت
دست دكتر مصدق آمد لكن اشتباهات هم داشت . او براى مملكت مى
خواست خدمت بكند لكن اشتباه هم داشت . يكى از اين اشتباهات اين
بود كه آنوقتى كه قدرت دستش آمد اين را خفه نكرد كه تمام كند
قضيه را، اين كارى براى او نداشت بلكه ارتش دست او بود، همه
قدرت ها دست او بود و اين هم اين ارزش نداشت آن وقت ، آن وقت
اينطور نبود كه اين يك آدم قدرتمندى باشد و مثل بعد كه شد، آن
وقت ضعيف بود و زير چنگال او بود لكن غفلت شد. غفلت ديگر اينكه
مجلس را ايشان منحل كرد و يكى يكى وكلا را وادار كرد كه برويد
استعفا بدهيد وقتى استعفا دادند يك طريق قانونى براى شاه پيدا
شد و آنكه بعد از اينكه مجلس نيست تعيين نخست وزير با شاه است
، شاه تعيين كرد نخست وزير را. اين اشتباهى بود از دكتر واقع
شد و دنبال او اين مرد را دوباره بر گرداندند به ايران ، به
قول بعضى كه محمد رضا شاه رفت و رضا شاه آمد. بعضى گفته بودند
اين را به دكتر كه كار شما اين شد كه محمد رضا شاه رفت (محمد
رضا آن وقت يك آدم بيعرضه اى بود و تحت چنگال او بود) او رفت و
رضا شاه آمد يعنى يك نفر قلدر آمد. اينها آنوقت گفتند نمى
دانستند كه بعدها رضا شاه چند آتشه است . اين هم يكى از
اشتباهات بود كه شده است .
(39)
خروس را هم در عزا سر مى برند و هم در
عروسى
در زمان رضا شاه وقتى كه كاپيتولاسيون به اصطلاح خودشان لغو شد
(آن هم لغويتش حرف بود اما حالا لغو شد) چه بساطى درست كردند
در تبليغات كه بله ديگر اعليحضرت به آنجا رسيدند كه لغو كردند
كاپيتولاسيون را، چه كردند و فلان . مدت ها روزنامه ها و راديو
بساط جشن اين را گرفتند كه اعليحضرت رضا شاه كاپيتولاسيون را
لغو كرد. يك وقت آنطور هياهو كردند و جشن گرفتند.
آن روزى كه اعليحضرت محمد رضا شاه خلف صدق اعليحضرت رضا شاه
آمد كاپيتولاسيون را براى اينها درست كرد باز همين بساط بلند
شد كه اى چه خدمت بزرگى ، چه خدمت بزرگى كردند.
اين بيچاره مطبوعات ، خوب اسير سازمان امنيت بودند بايد
بنويسند، آنها ديكته كنند اينها بنويسند كه چه خدمت بزرگى ،
ديگر از اين خدمت بزرگتر نمى شد كه اعليحضرت كردند! چه كردند؟
اينكه او لغو كرد، ايشان اثبات كردند. در لغوش ما جشن بايد
بگيريم در اثباتش هم بايد جشن بگيريم .
وضع يك مملكتى اينطورى است كه مى گويند: خروس مى گويد كه من
بيچاره را در عزا خانه سر مى برند، در عروسى خانه هم سر مى
برند.
(40)
عفو شاهانه
يك كسى كه بيست و چند سال به مردم ظلم كرده است حالا بگويد
توبه كردم ، عفو كردم اين چيزهاى سياسى را، زندان هاى سياسى
را! زندانى سياسى كه ده سال عمرش را اينجا گذرانده و آن وقت
جوان بود. حالا پير شده است و بيرون آمده است . آن وقت ريشش
سياه بود و حالا ريش سفيد بيرون آمده است . آن وقت بدن سالم
رفته و حالا بدن مريض از اين چال هاى سياه بيرون آمده ، ده سال
، پانزده سال ، كمتر، بيشتر.
من يكى از همين جوان هائى كه الان در اينجا هست و سابقا من
سابقه دارم با او، آن وقت وقتى دست مرا مى گرفت دست من توى دست
او غرق مى شد، يك قوه اى داشت ، من دستم كه توى دستش مى رفت مى
فهميدم كه چه جور قوه ايست ، حالا وقتى با من مصافحه مى كند يك
آدم ضعيفى است .
ده سال يك كسى را تو مى برى حبس مى كنى ، پانزده سال مى برى
حبس مى كنى ، جوان ها را پير مى كنى ، سالم را مريض مى كنى ،
اينها ديگر جبران ندارد؟ همين عفو كردم ؟! غلط كردى عفو كردى .
عفو چيه ؟ چه حقى داشتى كه بگيرى كه حالا عفو كردى ؟ عفو مال
اين است كه يك كسى گناهى داشته باشد. چه گناهى اينها كرده
بودند كه تو اينها را حبس كردى ؟
(41)
هرگز ساكت ننشستم
اصل جنبش و مقدمات آن طولانى است ولى آنقدر كه به طور اختصار
مى توانم بگويم ، اين است كه شاه از ابتداى سلطنت غاصبانه اش
خيانت هاى بيشمارى كرد و مواردى هم پيش آمد كه قدرت آن پيدا
شده كه او را از مملكت بيرون كنند كه مع الاسف سستى كردند.
شرح مبارزات پانزده ساله اخير بدين صورت بود كه شاه بر خلاف
مصلحت ملت كارهائى انجام داد، ابتدا علماء اسلام مخالفت كردند
و اين مخالفت به گرفتارى شبانه من انجاميد. در پانزده خرداد 42
از قرارى كه مى گويند، پانزده هزار نفر كشته شدند. قريب يك سال
در زندان و حصر بودم ، پس از آزادى به مبارزاتم ادامه دادم و
مفاسد و جنايات شاه را افشاء نمودم تا اينكه يكى از خيانت هاى
بزرگ شاه يعنى قضيه كاپيتولاسيون پيش آمد و شاه مستشاران
آمريكائى را مصونيت داد، از اين جهت كه اين
قضيه مخالف مصالح اسلام و كشور بود، من با آن شديدا مخالفت
نمودم و به دنبال آن شبانه دستگير شدم و مستقيما به تركيه
تبعيد شدم . يك سال در تركيه بودم ، پس از آن ما را تحويل عراق
دادند و قريب چهارده سال در عراق بودم ، در طول اين مدت من در
مواقع مختلف ، جنايات شاه را در اعلاميه و چه در خطا به اعلام
مى كردم و هر فاجعه اى را گوشزد مى نمودم و هرگز ساكت ننشستم و
بعد هم كه به اينجا آمدم . و اما سازمان دادن نهضت اسلامى
همگانى ملت ايران ، اين نهضت ، جنبشى است كه همه مردم را شامل
مى شود و از آنها و مردم سر چشمه مى گيرد و اعتقادش به اين است
كه اين نهضت را تا به ثمر رسيدن بايد ادامه داد. البته ما
روحانيون مردم را هدايت كرديم و تمام جرائم رژيم را افشاء
كرديم و روشنگرى روحانيون ، بحمدالله مفيد واقع شد و مردم روشن
شدند و يك تحول فكرى براى جامعه ايران بوجود آمد، به طورى كه
همه با هم يك صدا به دنبال يك راه و مقصد در حركتند و آن
نابودى اين دودمان و بر چيده شدن نظام شاهنشاهى و برقرارى
حكومت اسلامى است و اين هدف در سراسر ايران حكمفرماست .
(42)
تشكيل احزاب ، توطئه استكبار
تاءسف ديگرى كه بيشتر از اين است ، اين است كه در عين حال كه
شاه و طرفدارهاى شاه تشبثات زياد مى كنند و به هر چيز مى
توانند متوسل مى شوند براى نجات ، مع الاسف در بين جناح مقابل
كه جناح خلق و اسلام است مى بينيم كه بعضى اختلافات ايجاد مى
شود. من حالا بايد عرض كنم كه اصل اين احزابى كه در ايران از
صدر مشروطيت پيدا شده است ، آنكه انسان مى فهمد اين است كه اين
احزاب ندانسته به دست ديگران پيدا شده است و خدمت به ديگران
بعضى از آنها كرده اند. من اينطور احتمال مى دهم كه در ساير
ممالك كه آنوقت مهم انگلستان بوده است ، آنها يك احزابى درست
كردند براى به دام انداختن ممالك عقب افتاده و ممالكى كه از
آنها استفاده مى خواستند بكنند. احزاب در آنجا اينطور نبوده
است كه دو حزب مثلا با هم ، به حسب واقع يك اختلافى بكنند و
يكى از آنها به نفع دولتش يا مملكتشان ، يكى آنها به خلاف او
يك چيزى بگويد، لكن احزاب را به نظر مى رسد كه درست كرده اند
براى اينكه ديگران هم به آنها اقتداء كنند در درست كردن احزاب
.
در ممالك ما و خصوصا در مملكت ايران ، از اول كه احزاب درست
شده است ، اينها هر جمعيتى يك حزبى درست كردند و دشمن با احزاب
ديگر، يك صحنه مبارزه بين احزاب و اين از باب اين بوده است كه
چون خارجى ها مى خواستند از اختلاف ملت ها، از اختلاف توده هاى
مردم استفاده كنند يكى از راه هائى كه موجب اين مى شود كه
اختلاف پيدا بشود و مردم با هم در يك مسائلى مجتمع نشوند، قضيه
احزاب بوده است . حزب درست مى كردند، اين حزب ، حزب مثلا
دموكرات ، اين حزب ، حزب توده ، آن حزب ، حزب چه ، عدالت ، نمى
دانم چه (در آنوقت ها يك اسماء ديگر داشت ، كم كم اسماء هم
اروپائى شده ) اينها در ممالك خودشان يك چيزى درست مى كردند،
صورت است ، واقعيت ندارد، به واسطه آن صورت ، ممالك ديگر را به
دام مى اندازد كه آنها وقتى كه احزاب درست مى كنند واقعا با هم
دشمن مى شوند، حزب كذا با حزب كذا اينها با هم دشمن هستند و
تمام عمر خودشان را صرف مى كنند در دشمنى كردن با هم . وقتى
بنا شد كه آن اشخاصى كه مؤ ثر هستند، آن اشخاصى كه اميد اين
هست كه مملكت به واسطه آنها اصلاح بشود، اينها تمام قوايشان را
صرف كنند در اينكه خودشان به جان هم بيفتند، دعوا كنند خودشان
با هم ، تمام نوشته هايشان بر ضد هم ، تمام چيز، هر كدام ديگرى
را رد كند، هر كدام ديگرى را طرد كند و اينها يا بعضى آنها
دانسته اين كارها را مى كردند و از عمال ابتدائى خارجى ها
بودند و بعضى آنها هم ملتفت قضيه نبودند كه دارند آنها را مى
كشند به يك راهى كه مخالف با مصلحت كشور خودشان است .
اساسا باب احزاب از اول كه پيدا شده است و اينها با هم جنگ و
نزاع كردند به نظر مى رسد كه با دست ديگران براى اينكه با هم
مجتمع نشوند و آنها از اجتماع يك توده اى مى ترسند، از اين جهت
به واسطه اينكه اينها مجتمع با هم نشوند و مربوط با هم نباشند،
اين امر را كردند و خودشان هم يك چيزى ، صورتى اينجا درست
كردند كه اينها ببينند كه مثلا در مجلس انگلستان حزب كارگر
داريم و حزب مثلا كذا، خوب ما هم خوبست داشته باشيم ، اما آنها
يك جور ديگر فكر مى كنند، اينهائى كه از آنها اخذ مى كنند يك
جور ديگرى فكر مى كنند، اينها وقتى با هم دو حزب تشكيل دادند،
دو جبهه مخالف و دو جبهه دشمن تشكيل مى دهند، اين دشمن اوست ،
او هم دشمن اوست و آنها استفاده اش را مى كنند، آنها بازى مى
دهند اينها را كه : البته مملكت متمدن
بايد حزب داشته باشد، احزاب داشته باشد، خوب پس ما هم
بايد احزاب داشته باشيم اما احزابى كه ما درست مى كنيم اينطورى
است كه اين حزب با آن حزب تمام عمرش را صرف مى كند در اينكه
اين دو را بكوبد و او اين را بكوبد.
از اول اينطورى زائيده شد احزاب در ايران به حسب نظر من .
(43)
بيعتم را از شما بر داشتم
من از اينكه اين مدت شما زحمت كشيديد عذر مى خواهم . خداوند
شما همه را حفظ بكند و سلامت بدارد و ما حالا مى رويم به اين
مملكت ببينيم كه آيا چه مى شود. هر چه كه بشود همين است . ما
بنا داريم كه برويم ، حالا چه از بين راه بر گرديم و باز خدمت
شما باشيم و چه برويم و پياده بشويم و آنجا چه بشود.
و من اين (را) هم بايد بگويم به شما آقايان ... كه من بيعتم را
از شماها بر داشتم - عرض مى كنم كه ممكن است كه آنطورى كه
اينها تهيه ديدند در اين سفر خطر در كار باشد و من ميل ندارم
كه به خاطر من شماها خداى نخواسته در خطر بيفتيد من سنم ديگر
گذشته ، شما حالا جوانيد.
(44)
ادعا و عمل
در جنگ عمومى من خودم شاهد بودم كه سران سه دولت آمدند، متفقين
. سران سه دولت ... يك كنفرانسى در ايران داشتند، آمدند ايران
. شايد اكثر شما يادتان نباشد ولى من خوب يادم هست اينها.
چرچيل آمد به فرودگاه و از آنجا با تاكسى آمد و رفت سراغ كارش
، آن يكى هم همين طور ساده آمد.
اما آقاى استالين گاو همراهش آورده بود كه مبادا شير غير اين
گاو را بخورد. زندگى اشرافى اى كه او داشت هيچ كس نداشت ، در
عين حال مى گفتند ما با ساير افراد مثل هم هستيم !. وقتى خود
من در همان وقتى كه اين با اين وضع آمد كه همه چيز برايش مهيا
بود و چقدر با تشريفات وارد شد، حتى گاو را آوردند كه مبادا از
شير گاو مثلا ايران بخورد يا گاو غير تربيت شده بخورد، من خودم
رفتم به مشهد با اتوبوس و از تهران . از آن طرف تا طرفهاى مشهد
مال آنها، مال لشكر روسيه بود، اين افرادى كه نظامى بودند براى
سيگار گدائى مى كردند. در عين حال تبليغات اينطور بود كه مى
گفتند قار داش ، به هم مى گفتند قار داش ، يعنى برادريم ، مثل
هم هستيم ، بايد به اينها(45)
گفت كه شما مى گوئيد كه مثلا بايد همه يك جور باشند، اسلام را
ملاحظه كنيد با آنها، با سران خودتان ، سران مسلمين را ملاحظه
كنيد با سران خودتان ببينيد وضع اينها چه جورى بوده است ،
آنهائى كه تاءسيس اين امور را كردند خودشان چه وضعى داشتند.
آن كسى كه اصل ماركسيسم را به جا آورده ، براى خاطر يك زن اين
كار را كرده ، شما بايد ملاحظه كنيد.
(46)
قدرت ايمان و زخارف دنيا
وقتى حرير فرش كرده بودند در يكى از دار السلطنه ها، اين
جوانهاى اسلام آمدند آنجا، گفتند اگر چه
حرام نفرموده است فرش حرير را لكن چون حرير را اينطور نقل مى
كنند حرام فرموده ، ما روى فرش حرير نمى نشينيم با سر
شمشير در حضور سلطان كنار گذاشتند اينها را و روى زمين نشستند.
اينها آدم بودند، اينها قوى بودند.
(47)
ظلم هاى سلسله ستم شاهى
اگر جوانها از اول اين سلسله را ياد ندارند، پهلوى را، لابد
اين اواخر را مطلع هستند و ما كه از اول اطلاع داريم و شاهد
قضايا بوديم و در قم بوديم و ديديم در اولى كه اينها آمدند روى
كار و رضا خان آمد روى كار با اين مردم چه كرد، با همين ملت قم
چه كرد. با بانوان ما چه كرد، با علماى ما چه كرد، با طلاب ما
چه كرد.
اينها قضايائى است كه اگر بخواهد كسى بنويسد بايد يك كتاب
بنويسد.
من گاهى كه مباحثه داشتم در مدرسه فيضيه و چند نفرى بودند. يك
روز ديدم كه يك نفر است . پرسيدم . گفت : قبل از آفتاب اينها
بايد بروند در باغات براى اينكه ماءمورين مى آيند دنبالشان و
آنها را مى گيرند. قبل از آفتاب مى رفتند در باغات شهر و بعد
آخرهاى شب بر مى گشتند به محل ، ما خودمان اگر يك جلسه خصوصى
مى خواستيم داشته باشيم به طور متفرق و از كوچه ها، پس كوچه ها
بايد برويم و چند نفر با هم مجتمع بشويم و درد دل بكنيم .
شما نمى دانيد كه با بانوان قم چه كردند اينها، يك رئيس نظميه
بود كه نمى دانم حالا هست يا از بين رفته است كه اين آنطور با
بانوان عمل كرد كه از قرارى كه گفتند يك روز دماغش خون آمده
بود و نشسته بود خون دماغش مى چكيد. چشمش افتاد به يك زنى كه
چادر دارد يا روسرى دارد، اعتنا به او نكرد و پريد به او.
(48)
دست خدا در گسترش نهضت
من در اواخر اوقاتى كه در پاريس بودم توجه به يك مطلبى پيدا
كردم كه راجع به پيشرفت اين نهضت خيلى دلخوش شدم و اين مطلب را
در پاريس هم بر اشخاص و اجتماعاتى كه مى شد تذكر دادم و آن
اين بود كه در انقلاباتى كه در دنيا واقع مى شود كم اتفاق مى
افتد يا اتفاق نيفتاده باشد كه اينطور باشد كه يك مطلبى را كه
در مركز مملكت مى گويند همين مطلب در كوره ده هاى دور افتاده
هم باشد و آن مطلبى را كه روشنفكران مى گويند همان را مردم
بازار و كوچه و دهقان و كشاورز هم همان را خواستار باشد.
من در آنوقت اطلاع پيدا كردم و بعضى را هم
كه از ايران مى آمدند پيش من ، به من اطلاع مى دادند كه قضيه
خواست ملت ايران يك خواستى است كه گسترش پيدا كرده حتى در آن
قراء و قصبات دور افتاده اى كه از همه جهات دورند.
يك نفر كه همين اواخر آمد پيش من گفت كه من از دهات كمره و
دهات چاپلق و لرستان ، آنجاها رفتم و ديدم و از آنجاها گردش
كردم و ديدم و مى آيم اينجا، و او گفت كه تمام دهاتى را كه من
ديدم ، ديدم كه صبح كه مى شود آن آخوند ده جلو مى افتد و مردم
ده دنبال او راه مى افتند و راهپيمائى مى كنند و اسم از يك
جائى برد كه من آنجا رفتم - قريه حسن فلك - اين در اطراف كمره
هست و قلعه اى است كه شايد مثلا آنوقتى كه من ديدم ده پانزده
خانوار در آن زندگى مى كردند، كوچك بود و در كنار يك كوهى واقع
شده بود و از آبادى ها دور بود.
اين شخص گفت من آنجا رفتم ، آنجا همان حرف ها را مى زدند كه در
تهران مى زدند. اين از گسترشى كه در همه جاى ايران بوجود آورد.
و يك گسترش ديگرى كه راجع به گروه ها و جماعات بود. بچه هاى
دبستان يا كوچكتر از آنها همين وردى را كه همه مردم مى گفتند
اينها هم مى گفتند. كارگرها، كارفرماها، معلمين ، اجزاء
دادگسترى ، ملاها، طلبه ها، روشنفكران همه يك مطلب مى گفتند و
با هم بودند.
من اين را اينطور فهميدم كه يك دست غيبى در كار است . انسان هر
چه هم بخواهد يك مثلا روشنگرى داشته باشد و هر چه هم بخواهد يك
همچو امرى واقع بشود به اين گسترش نمى تواند واقع بشود.
من همينطور فهميدم كه خداى تبارك و تعالى در اين مساءله نظر
دارد و از آنجا اطمينان برايم پيدا شد كه پيروزى هست ، البته
به اين زودى و به اين سهلى را نمى توانستم حدس بزنم .
(49)
تبليغات انگليسى ها در مورد روحانيت
روى آن مساءله علمى اى كه داشتند آنها (خارجى ها) و ديد سياسى
كه داشتند نمى گذاشتند اقشار با هم نزديك بشوند. ماها را از
دانشگاهى ها همچو دور كردند كه ماها آنها را تكفير مى كرديم ،
آنها ما را تحميق مى كردند.
آنها مى گفتند اين دسته - عرض مى كنم كه - عمال دربارى هستند،
آخوند يعنى دربارى ، آخوند يعنى انگليسى .
من خودم با آقاى حائرى و آن آقاى حائرى (اشاره بيكى از حضار)
در زمان رضا شاه ظاهرا توى اتومبيل نشسته بوديم ، اتوميبل هاى
بزرگ ، چند نفر هم از آن طرف شهر، مى آمديم تهران . آن چند نفر
يكى شان شروع كرد صحبت كردن ، گفت كه من حالا سالهاى طولانى
بود كه اين هيكل ها را نمى ديدم ، اينها را انگليس ها آورده
اند در ايران و (ظاهرا گفت ) يا در نجف ، انگليس ها آوردند
براى اينكه نگذارند كار ماها درست بشود، اينها عمال انگليس
هستند، مادامى كه ما سوار بوديم اينها اين حرف را شروع كردند
زدن و گفتن به اينكه اينها چطورند.
اينها وضعشان اين بود. تبليغاتى كردند باينكه هر معمم و آخوند
دربارى است .
(50)
روحانيت در راءس هجوم دشمن
دو خاطره خودم دارم .
يكى را دوست من ، خدا رحمت كند، مرحوم حاج شيخ عباس تهرانى نقل
كرد كه من در اراك بودم و از آنجا خواستم بيايم به قم ، رفتم
اتومبيل بگيرم ، شوفر گفت كه ما بدو طايفه بنا گذاشتيم كه سوار
اتومبيل نكنيم يكى فواحش ، يكى معممين . اين در زمان آن خبيث
اول
(51) بود كه با روحانيون اينطور كرد، تبليغاتش
اينطور و عملش اينطور كردند.
يكى هم خود من در اتومبيل ، در يك اتومبيلى كه جمعيت در آن بود
نشسته بوديم ، بنزين تمام شد بين راه ، من سيد بودم يك شيخى هم
همراهم بود، شوفر برگشت گفت كه اين از اثر اينكه اين شيخ را
سوار كرده بوديم بنزين تمام شده ، تمام شدن بنزين را اثر نحوست
يك روحانى ميدانست ، اينطور بود آقا.
(52)
عاقبت رضا خان
ما شاهد مسائلى هستيم و شاهد پنجاه و چند سال ، البته اگر شما
آن زمان را يادتان نيست شايد در بين شما بعضى هايتان يادتان
باشد ولى من يادم هست .
ما شاهد اين ماءموريت هائى كه به اين خانواده دادند بوديم ، كه
از اولى كه رضا خان آمد بايران و به توطئه انگلستان او آمد و
بعد هم كه رفت ، راديوهائى كه آن وقت ها دست انگليس ها بود
اعلام كرد كه ما رضا خان را آورديم و چون به ما خيانت كرد او
را برديم . آن روزى كه رضا خان رفت راديو دهلى اعلان كرد كه
همين معنائى را كه ، ما او را آورديم لكن خيانت كرد و چون
خيانت كرد از اين جهت او را برديم ، او را بردند لكن چمدانهاى
جواهرات ايران را كه در آن چند روزى كه ديد بايد برود جمع كرد
و در چمدانها بست ، اينها را بردند در آن كشتى كه برايش مهيا
كرده بودند كه برود در آن كشتى گذاشتند و بين راه ، آنطوريكه
يكى از صاحب منصب هائى كه همره بوده است نقل كرده بود براى يكى
از علماء و او براى من نقل كرد، گفته بود كه آن چمدانها را با
رضا شاه در كشتى گذاشتند و راه انداختند، وسط دريا يك كشتى
ديگرى كه مخصوص حمل دواب بود، مخصوص حمل حيوانات بود آوردند
و متصل كردند باين كشتى و به رضا خان گفتند بيا اينجا. رفت
آنجا، (البته مخصوص حمل دواب بود و خوب هم حمل كردند) گفته بود
كه : چمدانها؟ گفته بود كه بعد مى آيد. خودش را بردند بآن
جزيره و چمدانهاى اين ملت را و ذخائر اين ملت را انگليس ها
بردند.
عين همين مطلب در زمان ما، يعنى آن هم زمان ما بود لكن در اين
زمان كه همه تان يادتان هست ، اين تحقق پيدا كرد كه اينها وقتى
ماءيوس شدند از اينكه ديگر نمى توانند مستقر باشند در اينجا،
پولهاى اين ملت را از بانك هاى اينجا، مبالغى بسيار هنگفت ،
حيرت انگيز، هر يك از اينها قرض كردند و همان جواهرات و
چيزهائى كه بايد ببرند، آنقدرى كه مى توانستند از اينجا بردند.
(53)
به همه بد گذشت
براى ما همه جور تحميلى كرده اند اينها
(54)، مساجد ما، مدارس ما، حوزه هاى علمى ما،
تمام اينها تحت نفوذ اينها بود و اينها نمى گذاشتند كه ما به
كار خودمان ادامه بدهيم .
من در همين مدرسه فيضيه كه حوزه اى آنوقت داشتيم مثلا همين
قدرها، يك روز آمدم ، ديدم يك نفر هست ، گفتم كه چه شده ؟ گفت
همه اين طلبه ها قبل از آفتاب از ترس پاسبانها فرار كرده اند
توى باغات ، صبح كه مى شد قبل از آفتاب اين طلبه هاى اهل علم
بايد فرار كنند بروند در باغات و شب برگردند توى حجره هايشان ،
آخر شب كه برگردند توى حجره هايشان . شما نمى دانيد كه به ما
چه گذشت در اين زمانها - ما نمى دانيم - من در مدرسه دارالشفاء
حجره داشتم رفقاى ما يك عده اى بودند و آنجا مجتمع مى شدند و
مى نشستند و درد دل مى كردند، چند روز كه اين اجتماع بود يك
شخصى آمد - كه خدا از او بگذرد - آمد نشست اينجا و گفت كه خوب
است كه اينجا اجتماع نكنيد كه چطور و فلان ، با ملايمت گفت ،
رفقا هم با شوخى با او صحبت كردند و رفت . فردا يك نفر كارآگاه
آمد ايستاد دم در، گفت كه آقايان نبايد باشند اگر باشند چه
خواهد شد. كه از فردا ما نتوانستيم . چند نفر، جمعيت هفت ، هشت
نفر بود، اجتماع نبود. ما نتوانستيم اين پنج شش نفر، هفت هشت
نفرى كه بوديم در مدرسه دارالشفاء در آن حجره بمانيم . صبح كه
ميشد يواش رفتيم در منزل يكى از آقايان آنجا يا مثلا دور، آنجا
مجتمع مى شديم و با هم درد دل مى كرديم . به همه بد گذشت و سخت
گذشت .
(55)
فريبكارى رضا خان
از آن وقتى كه كودتا شد، كودتاى رضا شاه شد تا حالا ناظر قضايا
بوده ام ، كارهايشان گاهى به ظاهر خيلى فريبنده بود لكن بر
خلاف مسير ملت بود.
وقتى كه او آمد ابتداء شروع به اظهار ديانت و اظهار چه و روضه
خوانى و سينه زنى و گاهى ماه محرم در همه تكيه هائى كه در
تهران بود مى رفت ، مى گرديد خودش ، تا وقتى كه سوار مطلب شد،
سلطه پيدا كرد.
همين آدمى كه اينطور مجلس روضه داشت ، آنطور سينه زن و ارتش مى
آمد به سينه زنى ، كه من خودم دسته هاى ارتش را هم ديدم ، همين
آدم شروع كرد به ضد او عمل كردن . تا قبل از اينكه قدرت پيدا
بكند خواست براى بازى دادن مردم آنطور امور را انجام داد، وقتى
كه قدرت پيدا كرد درست بر ضد آن كارهائى كه كرده بود شروع كرد
به فعاليت .
منجمله همين آدمى كه اين دستگاه روضه را داشت همچو غدقن كرد
دستگاه خطابه و وعظ و روضه و همه اينها را، كه در تمام ايران
شايد يك مجلس علنى نبود، اگر بود در خفا، در بعضى شهرها در خفا
و به صورت هاى مختلف و با اسم هاى مختلف .
(56)
من باور نكردم
من نجف كه بودم ، يك نفر از همين افراد آمد (قبل از اين بود كه
آن منافقين پيدا بشوند آمد) پيش من ، شايد بيست روز، بعضى ها
گفتند بيست و چهار روز، مدتى بود پيش من ، هر روز مى آمد آنجا
و روزى شايد دو ساعت آمد، صحبت كرد، از نهج البلاغه ، از قرآن
، همه حرف هايش را زد من يك قدرى به نظرم آمد كه اين وسيله است
، نهج البلاغه و قرآن وسيله براى مطلب ديگرى است و شايد، بايد
يادم بياورم آن مطلبى كه مرحوم آسيد عبدالمجيد همدانى به آن
يهودى گفته بود.
يك يهودى مى گويند در همدان مسلمان شده بود بعد خيلى به آداب
اسلام پايبند شده بود، خيلى زياد، اين موجب سوء ظن مرحوم آسيد
عبدالمجيد كه يكى از علماى همدان بود شده بود كه اين قضيه چيست
. يك وقت خواسته بودش ، گفته بود كه تو مرا مى شناسى ؟ گفت بله
.
گفت من كيم ؟ گفت : شما آسيد عبدالمجيد. گفت من از اولاد
پيغمبرم ؟ گفت بله . تو كى ؟ من يك يهودى بودم و پدرانم يهودى
بودند و تازه مسلمان شده ام .
گفته بود نكته اينكه تو تازه مسلمان كه همه پدرانت هم يهودى
بودند و من همه سيد و اولاد پيغمبر و ملا و اين چيزها، تو از
من بيشتر مقدسى ، اين نكته اين چيست ؟ من شنيدم كه از آنجا
گذاشت و رفت معلوم شد حقه زده ، يك قضيه اى بوده ، مى خواسته
با صورت اسلامى كارش را بكند. در يهودى ها اين كارها هست . من
به نظرم آمد كه اين قضيه ، اينقدر نهج البلاغه و خوب ، من هم
يك طلبه هستم من اينقدر نهج البلاغه خوان و قرآن و اينها نبودم
كه ايشان بود. ده ، بيست روز من گوش كردم به حرف هايشان ، جواب
به او ندادم ، همه اش گوش كردم و آمده بود كه تاييد بگيرد از
من ، من هم گوش كردم و يك كلمه هم جواب ندادم فقط اينكه گفت كه
ما مى خواهيم كه قيام مسلحانه بكينم ، من گفتم نه ، قيام
مسلحانه حالا وقتش نيست و شما نيروى خودتان را از دست مى دهيد
و كارى هم ازتان نمى آيد. ديگر بيش از اين من به او چيزى نگفتم
. او مى خواست من تاييدش بكنم . بعد هم معلوم شد كه مساءله
همانطورها بوده . بعد هم كه آقايان آمدند، از ايران هم براى
آنها اشخاصى سفارش كرده بودند كه اينها را تاييد كنيد، اينها
مردم كذائى هستند، فلان ، معذلك من باور نكردم . حتى از آقايان
خيلى محترم اين تهران چيز كرده بودند كه اينها مردم چطور هستند
و من باورم نيامده بود. اينهائى كه اينقدر از قرآن و از نهج
البلاغه و از ديانت زياد دم مى زنند و بعد جملات قرآن را يك
جور ديگرى غير از آنچه بايد معنا مى كنند و جملات نهج البلاغه
را يك جورى ديگر غير از آنچه كه بايد معنا مى كنند، اينها را
نمى توانيم ما خيلى رويشان اطمينان داشته باشيم .
اين بعثى هاى عراق همين فقرات نهج البلاغه را كه امثال اينها
استشهاد مى كنند، آنها هم در چيزها مى نويسند و پلاكاردشان مى
نويسند و منتشر مى كنند... همين فقرات نهج البلاغه را. اين
بعثى هائى كه اصلا كارى به اين مسائل ندارند، اينها را مى
نويسند و به ديوارهاى نجف و به خيابانهاى نجف منتشر مى كنند.
(57)
قضيه هاى جزئى با معناى زياد
يك قصه اى كه در نظر من خيلى جالب است اين بود كه يكى از اشخاص
بمن گفت ، گفت من در خيابان تهران ديدم كه در اين تظاهرات ، يك
زنى يك كاسه اى دستش هست اينطور ايستاده و تويش هم پول هست .
من فكر كردم كه خوب اين حالا فقير هست و پولى مى خواهد، پيرزن
هم بود. گفت وقتى كه نزديك شدم و از او استفسار كردم ، گفت كه
امروز تعطيل است اينجا هم مركز تلفن است ، من اين را نگه داشته
ام كه هر كه بخواهد تلفن كند اين پول را بردارد و بيندازد آنجا
و تلفن كند.
اين يك قضيه كوچك جزئى است اما معنايش زياد است . اين جزو همان
تحول هائى است كه پيدا شد. يا كسى باز نقل مى كرد كه اگر يك
ساندويچى را به يك نفر تعارف مى كردند در اين اجتماعات (ايشان
مى گفت كه من خودم ديدم ) اين تكه تكه مى كرد، لقمه لقمه هى
باين و آن ميداد تا آخر.
اين ها يك مسائلى است كه به نظر اول كوچك مى آيد لكن اينها
بزرگ است . يك تحول بوده اين . اين حس اعانت كه تعاون مردم از
هم داشتند اين يك مساءله عادى نيست ، باز يك مساءله الهى است
كه اشخاصى كه آنوقت ارتباط به هم نداشتند، كارى نداشتند، اينها
همچو مرتبط بهم شدند و همچو جوش پيدا كردند كه شدند يك خانواده
، كانه مردم يك خانواده بودند، اين خانواده هم از هيچ چيز نمى
ترسيد.
گفت شخصى كه يك بچه ده دوازده ساله اى در اين مبارزات سوار
موتور سيكلت ظاهرا (يا دوچرخه يا موتور سيكلت ) اين همان طور
رفت طرف تانكى كه داشت مى آمد، حمله كرد اين بچه و بچه هم زير
تانك خرد شد از بين رفت ، اما اينطور شده بود.
اين تحول يك تحول الهى بود و يك دست غيبى مردم را اينطور متحول
كرد.
(58)
سليمان نمازى ، سليمان توده اى !!
اصل حزب توده را من اولش را مى دانم ... آن كسى كه حزب توده را
ايجاد كرد همسفر مكه ما بود. مى خواهم بگويم از اول توده اى
نبود. توده اى آنوقت بود كه شوروى درست كرده بود.
اين همسفر مكه ما بود، سليمان ميرزا يك آدم مقدس مآبى بود و
دو، سه نفر هم همراه خودش آورده بود مكه ، خودش هم يك آدم نماز
خوانى در آن شهرها. آنوقت هم كه تكبير سليمان نمازى و كذا كه
برايش مى خواندند، كه اين نماز مى خواند، چرا شما تكفيرش مى
كنيد؟ خوب توده به دست سليمان ميرزاى نمازى و طاعتى و مكه برو
ايجاد شد و اين مستقيما از انگليس ها بود. آنوقت انگليس ها...
حالا آمريكائى ها هستند و در دربار همين محمد رضا خان از همين
كمونيست ها خدمتگزار بودند، از همين سران اينها خدمتگزار
بودند.
پس مطلب اينطور نيست كه ما خيال مى كنيم كه
نه ، اينها كمونيست اند. كمونسيت نيستند، اصلا كمونيست به آن
معنا كه خودشان ادعا مى كنند كه ما طرفدار ضعفا و مستضعفين
هستيم و مى خواهيم به مردم برسيم ، اصلا اينها آن نيستند.
اينها طرفدار سرمايه دارها و طرفدار قلدرها هستند.
(59)
مغز غربى
در آن زمان جوانى من يادم هست كه چشم من ضعيف شد كه الان هم
ضعيف هست و در آن وقت امين الملك ، خدا رحمتش كند، طبيب چشم من
بود و من رفتم تهران براى اينكه چشمم را معالجه كنم . يك كسى
كه با ما آشنا و با او آشنا بود گفت برويد پيش امين الملك . و
ايشان نقل كرد (آن آقا نقل كرد) كه فلان الدوله چشمش معيوب شده
بود رفته بود اروپا پيش اطباء آنجا، آنجا پيش آن طبيبى كه رفته
بود، پرفسورى كه رفته بود گفته بود كه اهل كجا هستى ؟ اهل
ايران ، تهران . گفته بود مگر امين الملك نيست آنجا؟ گفته بود
يا هست يا نمى شناسم . آنطور كه آن آقا نقل مى كرد گفته بود
امين الملك - يك همچو چيزى - از ما بهتر است .
طبيب خوب داريم لكن مغزهايمان مغزهاى غربى شده است ، خود طبيب
ها همين طورند.
(60)
سياست اگر به اين معناست مال شماست
من از حبس كه بنا بود بيايم ، آمدند گفتند كه شما بيآئيد آن
اتاق برويد.
يك اتاق نسبتا بزرگى و مجللى بود. ما رفتيم آنجا، ديديم كه آن
رئيس سازمان آنوقت كه حالا كشتندش ، حسن پاكروان آنجاست و
مولوى .
ايشان شروع كرد صحبت كردن كه سياست يك امرى است كه دروغ گفتن
است ، خدعه كردن است ، فريب دادن است ، از اين چيزها، الفاظ
جور كرد و آخرش هم گفت پدر سوختگى است و اين را شما بگذاريد
براى ما.
من باو گفتم كه اين خوب مال شما هست ، باين معنا اگر سياست است
خوب شما، مال شماست . اين همين را برداشتند در روزنامه ها
نوشتند كه ما تفاهم كرديم با فلانى در اينكه در سياست دخالت
نكند و من هم وقتى آمدم بالاى منبر گفتم كه مطلب اين بود.
(61)
امتحان طلبه ها
مرحوم آقا ميرزا محمد فيض ، رحمة الله تعالى ، از علماء اينجا
بود، آنوقت چيز كرده بودند كه بايد طلبه ها امتحان بدهند و نمى
دانيد چه فضاحتى سر ما در آوردند. توى مدرسه فيضيه هم داشتم من
مى رفتم خدمت ايشان .
ايشان فرمودند: اينها مى خواهند تشخيص بدهند خوب و بد را، چه
اشكالى دارد؟
من به ايشان عرض كردم : اينها از خوب هايشان مى ترسند، اينها
مى خواهند تشخيص بدهند، خوب ها را مى خواهند از بين ببرند، بله
اگر مى خواستند بدها را از بين ببرند مورد تصديق ما بود، اما
اينها مى خواهند خوب ها را از بين ببرند، از خوب مى ترسند
اينها.
(62)
از هجرت تا پيروزى
من مختصرا قصه اى كه واقع شد عرض مى كنم . ما كه از تركيه وارد
عراق شديم بعد هم وارد نجف ، از طرف دولت عراق كرارا آمدند و
اظهار داشتند كه عراق مال شماست و هر جا بخواهيد هر كارى داشته
باشيد انجام مى دهيم ، تا دولت ها تغيير كرد، يكى پس از ديگرى
تغيير كرد و منتهى شد به اين اواخر كه
ما مقتضى ديديم بيشتر از آن مدت در عراق
فعاليت بكنيم . كم كم دولت عراق به طور تدريج در صدد جلوگيرى
شد.
ابتدا چند نفرى را در منزل ما به عنوان حفاظت ، شايعه هم درست
مى كردند كه اشخاصى آمدند براى ترور شما، بلكه يك دفعه گفتند
پنجاه نفر آمده اند كه من گفتم آن متنش دليل بر دروغ بودن است
براى آنكه ترور پنجاه نفرى هيچ وقت نمى شود، بايد يك نفر بيايد
كم كم ماءمورها زياد شدند، باز هم همين كه
ما مى خواهيم حفاظت كنيم لكن من
از اول به بعضى دوستان مى گفتم قضيه حفاظت نيست ، قضيه مراقبت
از اين است كه ما چه مى كنيم .
كم كم از بغداد يك وقت رئيس امن آمد، او آدم ملايمى بود و صحبت
هايش هم همه تعارف بود و اينكه شما هر كارى بخواهيد بكنيد
مانعى
ندارد و هر عملى انجام بدهيد مانعى ندارد و
فلان ، ايشان رفت و بعد از چند روز يك نفرى ديگرى آمد كه گفتند
او مقدم است بر آن رئيس امن ، ايشان به طور رسمى به ما گفت كه
ما چون معاهداتى ، تعهداتى با دولت ايران داريم از اين جهت نمى
توانيم تحمل كنيم كه شما اينجا فعاليت مى كنيد و شايد امروز
همان مقدار گفت و روز بعدش باز آمد و بيشتر و گفت كه نبايد شما
چيزى بنويسيد يا در منبر صحبتى بكنيد يا نوارى پر كنيد و
بفرستيد براى اينكه اين مخالف تعهدات ماست ، من به او گفتم كه
اين تكليف شرعى من است ، شما هم تكليفى داريد، عمل كنيد و بعد
صحبت هائى مرد و چه بالاخره منتهى شد به اينكه من همچو علاقه
اى به يك محلى ندارم من هر جايى كه بتوانم خدمت بكنم ، آنجا
خواهم رفت و نجف پيش من مطرح نيست كه من آنجا بمانم . گفت كه
شما هر جا برويد همين مسائل هست يعنى جلوگيرى مى شود. گفتم كه
من (در صورتى كه هيچ در ذهن من اين نبوده ، آنوقت هم نبود) مى
روم خارج ، من مى روم پاريس كه مملكتى است كه آن ديگر وابسته
به ايران و مستعمره ايران نيست . البته ناراحت شد اما حرفى
نزد. بعد آقاى دعائى هم بودند آنجا براى ترجمه - آقاى دعائى كه
الان سفير هستند - بعد من ديدم كه اينها بنا دارند كه با
دوستانمان بدرفتاى كنند، گفته بودند (آقاى دعائى گفت به من )
كه ما با خودش كارى نداريم ، لكن ما آنهائى كه اطراف او هستند
چه خواهيم كرد. من خوف اين را داشتم كه به اينها صدمه اى وارد
بشود. به آقاى دعائى گفتم كه شما براى من برويد، تذكره ببريد و
ويزا بگيريد، البته قبلا هم يك دفعه ايشان برده بود پيش رئيس
امن ، ايشان با ناراحتى گفته بود كه شما مى خواهيد ما را با
فلانى طرف بكنيد؟ نه ، نمى دهيم . لكن اين دفعه ويزا دادند
براى خروج و ما مى خواستيم به سوريه برويم كه آنجا اقامت كنيم
لكن اول بنا گذاشتيم كويت برويم و از كويت كه دو، سه روز
مانديم برويم به سوريه و هيچ هم در ذهن من اين نبود كه به
فرانسه بروم .
بنابراين گذاشتيم . بين الطلوعين يك روزى با هم ما تحت مراقبت
ماءمورين
آنجا از در كه من بيرون آمدم آقاى يزدى را
ديدم ، آقاى يزدى از همان در كه من آمدم بيرون ديگر همراه ما
بود تا حالا، بعد حركت كرديم طرف كويت و به سر حد كويت كه
رسيديم ، بعد از يك چند دقيقه اى كه مثل اينكه حالا روابط بود
با ايران ، چه بود، نمى دانم ، گمانم اين است كه رابطه با
ايران بود، آمد آن ماءمور و گفت كه نه ، شما نمى توانيد برويد
كويت . من گفتم به او بگوئيد كه خوب ما مى رويم از اينجا به
فرودگاه ، از آنجا مى رويم . گفت خير، شما از همين جا كه آمديد
از همين جا بايد برگرديد. از همانجا برگشتيم ما آمديم به عراق
و
شب بصره بوديم و فردايش در بغداد و من در
بصره بنا بر اين گذاشتم كه نروم به ساير بلاد اسلامى براى
اينكه احتمال همين معنا را در آنجاها مى دادم ، بنا گذاشتيم
برويم فرانسه و بعد در همانجا هم يك (حالا بصره بود يا بغداد
يادم نيست ) اعلاميه اى باز من نوشتم خطاب به ملت ايران ، وضع
رفتنمان ، كيفيت رفتنمان را برايشان گفتم . ما هيچ بنا نداشتيم
كه به پاريس برويم . مسائلى بود كه هيچ اراده ما در آن دخالت
نداشت . هر چه بود و تا حالا هر چه هست و از اول هر چه بود، با
اراده خدا بود. من هيچ براى خودم يك چيزى كه ، عملى كه خودم
كرده باشم ، يك چيزى براى خودم قائل باشم نيستيم ، براى شما هم
قائل نيستيم ، هر چه هست از اوست ، كارهائى كه مى شود كه ما
اصلا در ذهنمان نمى آمد كه اين كار مثلا بايد بشود، مى شد و مى
ديديم كه نتيجه دارد. در همين آخر كه مى آمديم تهران و آقايان
هم به عنوان وزارت بودند، حكومت نظامى اعلام كردند، من اصلا
نمى دانستم كه اينها براى چه حكومت نظامى اعلام
كرده اند، بعد به ما گفتند، لكن به ذهنم آمد
كه ما بشكنيم اين حكومت نظامى را.
آنها روز اعلام كردند كه از ظهر به آن طرف حكومت نظامى و من
نوشتم و شكسته شد و بعد ما فهميديم كه توطئه بوده است ، اين
حكومت نظامى براى اين بوده است كه بعدش مستقر بشوند در خيابان
ها، نظامى ها و قوائى كه دارند و شب كودتا كنند و همه ماها و
شماها را از بين ببرند. اين را هم خدا كرد، هيچ ما در ذهنمان
يك مساءله اى نبود، ما به حسب آن عادت كه نبايد حكومت نظامى
اينقدر باشد و دادم مخالفت كنند. ما در پاريس كه وارد شديم ،
البته دوستانمان آنجا آقايانى كه بودند همه به ما محبت
كردند...
بعد هم در خود پاريس يك جائى بود كه من گفتم
اينجا مناسب ما نيست ، رفتيم به همان دهى كه نزديك بود، آنجا
هم از اطراف كم كم هى آمدند، البته دولت فرانسه ابتدائا حالا
چه جور بود، يك قدرى احتياط مى كرد لكن بعدش نه ، به ما محبت
كردند و ما مطالبمان را در پاريس بيشتر از آن مقدارى كه توقع
داشتيم منتشر كرديم و گاهى خبرگزارى هاى آمريكا مى آمدند آنجا
و ما صحبت مى كرديم و به من مى گفتند كه اين در تمام آمريكا و
يك مقدارى هم در خارج آمريكا بخش مى شود.
ما مسائل ايران را، آنكه واقع بود در ايران ،
آن مسائلى كه بر ملت مى گذشت ، آنجا گفتيم و قشرهاى مختلفى كه
از دوستان و جوانان ايران در خارج بودند از همه اطراف هر روز
تقريبا دسته اى ، دسته هايى مى آمدند و آن هم اسباب باز تقويت
ما بود، آنها هم فعاليت مى كردند، صحبت مى كردند، مجالس
داشتند. ما اخيرا كه بنا گذاشتيم كه بيائيم به ايران ، فعاليت
هاى شديد شروع شد براى آنكه نيائيم ايران ، البته قبلش هم از
دولت آمريكا و آنها خيلى پيغام ها مى دادند كه بعضى وقت ها
خودشان مى آمدند، يك نفر مى آمد به عنوان مى گفت من بازرگانم .
لكن معلوم بود كه يك مرد سياسى بود و صحبت ها
مى كرد كه شما حالا نرويد به ايران ، حالا زود است رفتن به
ايران ، نورس است الان ، بعد هم كه پشتيبانى از شاه مى كردند
زياد و بعد هم كه شاه رفت ، شاه سابق رفت و بختيار وارث بحقش
يعنى در جنايت جاى او بود، آنوقت فعاليت ها شروع شد به اينكه
شما نيائيد به ايران ، حتى از ايران كه - به وسيله از كجا بود
- به وسيله دولت فرانسه براى ما آوردند خواندند كه شما حالا
نيائيد ايران و اسباب چه هست و چه مى شود، اگر شما برويد به
ايران حمام خون راه مى افتد و از اين حرف ها زياد زدند و اين
اسباب اين شد كه من در ذهنم آمد كه رفتن ما به ايران براى
اينها يك ضررى دارد. اگر چنانچه نفع داشت برايشان و مى
توانستند كه ما وقتى رفتيم ايران فورا ما را توقيف كنند، اين
حرف ها را نمى زدند مى گفتند بيائيد ايران . ما عازم شديم و
آمديم و خداى تبارك و تعالى در همه مسائل از اول نهضت تا حالا
با ما و با شما ملت ايران همراهى فرمود و يكى از بزرگترين
همراهى هائى كه خداى تبارك و تعالى با ملت ما كرد اين بود كه
اينها را از مقابله جدى منصرف كرده . اگر اينها مى خواستند كه
مثلا مثل حالاى افغانستان رفتار كنند، خوب خيلى زياد ما ضايعه
داشتيم كه بكوبند و بزنند و چه بكنند، حالا رعبى در دل
بسياريشان افتاد يا چه شد كه انصراف حاصل شد و بحمدالله تا
اينجا كه رسيده است خوب بوده است ، ضايعه بوده است اما كم بوده
است و آن چيزى كه ما دريافتيم زياد بوده است .
(63)