سرشك خوبان در سوگ سالار شهيدان

محمد باقر محمودی

- ۱۴ -


عـبـدالله بـن عـمـرو نوشته است : چون سر حسين (ع)را پيش ابن زياد آوردند به حجامت كننده اى دستور داد تا گوشت و رگ زير گلويش را بزدايد. او چنين كرد و گوشت هاى زير گلو و نخاع و گـوشـت هـاى اطرافش را پاك كرد. در روايت ديگرى آمده است كه هيچ كس ‍ جراءت چنين كارى را بـه خـود نـمى داد تا آن كه حجامتگرى به نام طارق بن مبارك كوفى ـ نياى ابى يعلى ، كاتب عـبـيدالله بن خاقان وزير متوكل ، برخاست و فرمان ابن زياد را اجرا كرد. در اين هنگام عمرو بن حـُرَيـْث مـخـزومـى بـرخـاسـت و گـفـت : وظـيـفـه ات را دربـاه ايـن سـر انـجـام دادى ، حال چيزهايى را كه از آن جدا كردى به من بده . ابن زياد گفت : آنها را چه مى كنى ؟ گفت : دفن مـى كـنـم . گـفـت : بـگـيـر، عـمـر و آنـهـا را گـرفـت و بـه خـانـه بـرد و غسل داد و درون پارچه اى از خز پيچيد و در خانه اش دفن كرد.

آن خانه امروز به نام خانه عمرو بن حريث در كوفه مشهور است . (389)

اعتراض عبدالله بن عفيف

حـمـيـد بـن مسلم گويد: هنگامى كه عبيدالله وارد قصر شد و مردم نزد وى آمدند، نداى نماز جماعت داده شـد و مردم در مسجد جامع گرد آمدند. ابن زياد به منبر رفت و گفت : سپاس خدايى را كه حق و اهـل حـق را نـمـاياند - و اميرالمؤ منين يزيد بن معاويه و طرفدارانش را يارى كرد - و دروغگوى پسر دروغگو، حسين بن على ، و شيعيانش ‍ راكشت .

هـنوز سخن او به پايان نرسيده بود كه عبدالله بن عفيف اَزدى ، از شيعيان على (ع) بر او حمله كـرد. وى چـشـم چـپـش را در جنگ جمل همراه على (ع) از دست داد و در جنگ صفين ضربتى به سر و ضـربـتـى بـه گـونـه اش نواختند و چشم راستش را هم كور كردند.او پيوسته ملازم مسجد جامع بود و صبح تا شب در آنجا نماز مى خواند و سپس به خانه مى رفت .

عـبـدالله با شنيدن سخنان ابن زياد فرياد زد: اى پسر مرجانه ، دروغگوى پسر دروغگو تو و پـدرت هـسـتـيـد و آن كسى است كه تو را امارت داد وپدر اوست . اى پسر مرجانه ! آيا فرزندان پيامبران را مى كشيد و مانند راستگويان و صديقين سخن مى گوييد!

ابـن زيـاد گـفـت : او را نـزد مـن بياوريد. جلادها حمله كردند و او را دستگير ساختند. در اين هنگام عـبـدالله شـعـار اَزديـان را سر داد و گفت : يا مبرور! عبدالرحمن بن مخنف ازدى كه در آنجا نشسته بود گفت : واى بر ديگران ! خود و قبيله ات را هلاك كردى !

در آن روز هـفـتـصـد تن از رزمندگان قبيله اَزد در كوفه حضور داشتند. شمارى از جوان هاى قبيله حمله بردند و عبدالله را از چنگ جلادها آزاد كردند و نزد خانواده اش بردند. عبيدالله كس فرستاد تا او را آوردند و سپس او را كشت و در تشبخَه (شوره زار)به دار آويخت .

پـس از آن كـه جـوانان اَزدى عبداللّه را بيرون بردند، عبيدالله رو به اشراف كرد و گفت : آيا رفـتـار ايـنـان را ديـديـد؟ گـفـتند: بلى . آنگاه گفت : اى يمنى ها برويد و رئيس شان را نزد من بياوريد.

عمرو بن حجاج اشاره كرد كه ازدى ها حاضر در مسجد بنشينند، و سپس همه آنها از جمله عبدالرحمن بن مخنف و ديگران به محاصره درآمدند.

بـه دنـبـال آن مـيان قبيله اَزد و يمنى ها جنگ شديدى در گرفت . ابن زياد يمنى ها را در كارشان سـسـت ديـد و پـيـكـى را نـزد آنـان فـرسـتـاد تا ببيند كه چه خبر است ! و او ديد كه جنگ سختى درگـرفـتـه اسـت . از آن سـو يـمـنى ها به عبيدالله پيغام دادند كه تو ما را به جنگ نبطى هاى جزيره يا جرمقى هاى موصل نفرستاده اى . در عوض ما را به جنگ ازديان فرستاده اى كه شيران بـيـشـه انـد. ايـنـان تـخـم مـرغـى كـه بـشـود آنـهـا را يـكـباره سر كشيد و يا اسفندى كه آنها را لگدمال كرد نيستند.

از جمله ازديانى كه در اين درگيرى كشته شدند، عبيدالله بن حوزه والبى و محمدبن حبيب بكرى بـودنـد. شـمـار زيـادى از طـرفـيـن كـشـته شدند و سرانجام يمنى ها بر ازدى ها پيروز شدند. مهاجمان به سايبانى كه متعلق به عبداللّه بود هجوم آوردند. دخترش شمشير پدر را به دست او داد و او در بـرابر دشمنانى كه از هر سو به او حمله مى كردند از خود دفاع مى كرد. سرانجام او را دستگير كرده نزد ابن زياد بردند و ابن عفيف اين شعر را مى خواند:

(اُقْسَمُ لَوْ يَفسَحَ لى عَنْ بَصَرى شُقَّ عَلَيْكُمْ مُورِدى وَ صَدْرى ) (390)

شـخـصـى بـه نـام سـفـيـان بـن يـزيـد بن مغفل به دفاع از ابن عفيف برخاست كه خود او را نيز دسـتـگـيـر كـردنـد. ابـن عـفـيـف را كـشـتند و در شوره زار آويزان كردند. ابن زياد خطاب به ابن مغفل گفت : تو را به خاطر پسر عمويت ، سفيان بن عوف بخشيديم كه از تو بهتر است .

شـخـصى به نام جندب بن عبدالله را نيز نزد ابن زياد آوردند. عبيدالله گفت : به خدا سوگند كـه بـا خـون تو به خداوند تقرب مى جويم . گفت : چنين نيست بلكه تو با ريختن خون من ، از خداوند دورى مى جويى . (391)

سر مبارك امام حسين (ع) در كوچه هاى كوفه

عـبـيد الله زياد فرمان داد تا سر امام حسين (ع) را بر چوب نصب كردند و در خيابان ها و كوچه هـاى كـوفـه چـرخـانـدند. گفته اند نخستين سرى كه بر چوب نصب گرديد، سر امام حسين (ع) بود. (392)

روايـت شده است هنگامى كه سر شريف امام (ع) را در خيابان ها مى گرداندند، اين آيه شريف از آن شنيده مى شد: (انهم فتية آمنوا بربهم و زدناهم هدى ) (393) (آنان جوانانى بودند كه به پروردگارشان ايمان آورده بودند و بر هدايتشان افزوديم ).

و هـنـگـامـى كـه آن را بر درختى آويختند اين آيه از آن شنيده شد: (و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب يـنـقـلبـون ) (394) (و سـتـمـكـاران بـه زودى خـواهـند دانست كه به چه مكانى باز مى گـردنـد). هـمـچـنـين از آن سر مبارك اين آيه شريفه شنيده شد: (اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقـيـمِ كـانـوُا مـِنْ آيـاتـِنـا عـَجـَبـا) (395) و زيـد بن ارقم با شنيدن اين آيه گفت : (داسـتـان تـو شگفت انگيزتر است اى فرزند رسول خدا!) در دمشق نيز شنيده شد كه مى گويد: (لا قوة الا باللّه ).

در پـايان اين مراسم شوم و رفتار غير انسانى ، عبيدالله سر مبارك امام حسين و يارانش را همراه زحـربـن قـيـس نـزد يـزيد بن معاويه در شام فرستاد. ابوبردة بن عوف ازدى و طارق بن ابى ظبيان نيز وى را همراهى مى كردند.

هـنـگـامـى كه زحر بر يزيد وارد شد، از وى پرسيد چه خبر آورده اى و چه همراه دارى ؟ زحر در پاسخ گفت : پيروزى و يارى خداوند بر اميرالمؤ منين مبارك باد! حسين بن على همراه هيجده تن از خاندان و شصت تن از يارانش بر ما وارد شد. ما رفتيم و از آنها خواستيم كه يا تسليم شوند و به فرمان امير عبيدالله زياد گردن نهند يا پذيراى جنگ باشند. آنان پذيراى جنگ شدند و تن بـه تـسـليـم نـدادنـد. مـا نـيـز بـا طلوع خورشيد بر آنان تاختيم و از هر سو در محاصره شان گرفتيم . چون شمشير در ميان آنها نهاديم از بيم به بيشه ها و شيارها پناه مى بردند، و چنان كه كبوتر از باز مى گريزد (396) هر يك به سويى مى گريختند .

اى اميرالمؤ منين به خدا سوگند به اندازه سربريدن و پوست كندن شترى يا چرتى نيمروزى بـيـشـتر طول نكشيد كه همه را به قتل رسانديم . اينك با پيكر برهنه و جامه خونين در صحرا افـتـاده انـد. آفتاب بر بدن هاى غبار آلودشان مى تابد و تازيانه باد تنشان را مى نوازد، و عقابان و كركسان به ديدارشان مى آيند.

در ايـن هـنـگـام اشـك در چشمان يزيد حلقه زد و گفت : (بدون كشتن حسين هم از فرمانبردارى تان خـشـنـود بـودم . نـفـريـن خدا بر پسر سميه ! به خدا سوگند كه اگر خود به جنگ حسين رفته بودم از او در مى گذشتم . خدا حسين را رحمت كند.) يزيد، زَحْر را هم نوميد كرد و جايزه اى به او نداد. (397)

ديگر اقدام عبيدالله زياد فرستادن پيكى براى دادن خبر پيروزى به مدينه بود. هشام بن محمد گويد: پس از آن كه حسين بن على (ع) را كشتند و سرش را براى ابن زياد آوردند، وى عبدالملك بن ابى حارث سلمى را فراخواند و گفت : به مدينه برو و خبر كشته شدن حسين بن على را به امير مدينه مژده بده . امير مدينه در اين هنگام عمرو بن سعيد بود. عبدالملك خواست كه عذر بياورد امـا عـبيدالله كه هيچ گاه خدمتى به او نمى كرد نپذيرفت و گفت : برو تا به مدينه برسى و نـبـايـد كـه خـبـر پيش از تو آنجا برسد. آنگاه مقدارى دينار به او داد و گفت : درنگ مكن و اگر جمازه ات از پاى درآمد جمازه اى ديگر بخر.

عبدالملك گويد: به مدينه رفتم . در آنجا مردى از قريش به من برخورد و گفت : چه خبر؟ گفتم : خـبـر نزد امير است . گفت : انّا لِلّه و انّا اِلَيهِ راجعوُن ) حسين بن على كشته شد! چون نزد عمرو بـن سـعـيـد رسـيـدم گفت : حامل چه خبرى هستى ؟ گفتم : خبرى كه امير را خشنود مى كند، حسين بن عـلى كشته شد! گفت : برو و خبر قتل او را در شهر ندا بده و من چنين كردم . به خدا سوگند كه هـرگـز مـانـنـد شـيـون زنـان بـنـى هـاشـم در خـانـه هـاشـان بـه خـاطـر قتل حسين نشنيده ام . آنگاه عمرو بن سعيد در حالى كه مى خنديد اين شعر را خواند: (عَجَّبتْ نَساءُ بَنى زِيادٍ عَجَّةً كَعَجَيجِ نِسْوَتُنا غَداَةَ اْلاَرْنَبِ)(398)

آنـگـاه عـمـرو گـفـت : ايـن شـيـونـى اسـت بـه جـاى شـيـون (قتل ) عثمان بن عفان . سپس منبر رفت و مردم را از كشته شدن حسين (ع) آگاه ساخت .

هـنـگـامـى كـه خـبـر كـشـتـه شدن دو تن از فرزندان عبدالله بن جعفر بن ابى طالب را براى او آوردنـد مـردم ودوسـتـانش مى آمدند و به وى تسليت مى گفتند. در اين ميان يكى از غلامانش گفت : اين (مصيبت ) هم از حسين بن على به ما رسيد. عبدالله با كفش او را زد و گفت : اى پسر كثيف ! آيا دربـاره حسين اين سخن را مى گويى ؟ به خدا سوگند كه اگر من هم در كربلا حاضر بودم از او جدا نمى شدم تا در ركابش كشته شوم . به خدا سوگند من دو فرزندم را به حسين بخشيدم و تـحـمـل مـصـيـبـت شـان بـر من آسان است . آنان در راه برادر و پسر عمويم جانبازى كردند و به شـهـادت رسـيـدنـد. آنـگـاه رو بـه اهـل مـجـلس خـود كـرد و گـفـت : خـداى ـ عـز و جـل ـ را بـر شـهـادت حـسـيـن (ع) سـپـاس مـى گـويـم . اگـر دستان من به حسين (ع) كمكى نكرد فرزندانم او را يارى دادند.

راوى گـويـد: چـون خـبـر كـشـتـه شـدن حـسـيـن بـه مـردم مـديـنـه رسـيـد، دخـتـر عـقيل بن ابى طالب همراه ديگر زنان بيرون آمد و در حالى كه نقاب از چهره برگرفته بود و جامه اش را تكان مى داد و اين شعر را مى خواند :

(ما ذا تَقُولُونَ اِنْ قالَ الْنَّبىُّ لَكُمْ

ما ذا فَعَلْتُمْ وَ اَنْتُمْ اْلاُمَمْ؟

بِعَتْرَنى وَ بَاءَهْلْى بَعْدَ مُفْتَقِدى

مِنْهُمْ اُسارى وَ مِنْهُمْ ضُرِّجوُابِدَمِ!) (399)

كوچ عمر سعد و آمدن بنى اسد

بـلاذرى گـويـد: عـمـر سعد روز ( عاشورا ) و روز بعد آن را در كربلا ماند. آنگاه به حميد بن بُكَير احمرى فرمان داد، و او دستور حركت به كوفه را ميان مردم اعلام كرد. او همچنين خواهران ، دختران و كودكان و على بن الحسين را كه بيمار بود همراه خود برد.

زنـان هـنـگام گذشتن از كنار جنازه حسين (ع) سيلى به صورت مى زدند و زينب ، دختر على (ع) فـريـاد مـى زد: يـا مـحـمـد! يا محمد! درود فرشتگان آسمان بر تو باد. اين حسين توست كه با بـدنـى پـاره پاره و خون آلود در بيابان افتاده است . يا محمد! دخترانت را به اسارت گرفته اند! فرزندانت را كشته اند و باد بر پيكرهاى پاكشان باد تازيانه مى زند. (400) اين سخن دوست و دشمن را به گريه آورد .

هنگامى كه چشم على بن الحسين بر پيكر پدر و برادران و پسر عموهايش و ديگر شهيدان افتاد و ديـد كـه در زيـر وزش بـاد بـه خاك و خون غلتيده اند و بر سنت اسلامى خاكسپارى نگرديده انـد، دلش گـرفـت و بسيار بروى گران آمد، و چنان ناراحت و پريشان گرديد كه نزديك بود جـان از كـالبـدش جـدا گـردد و روحـش دنـيـا را تـرك گويد. زينب كبرى ، عقيله بنى هاشم ، كه حال او را چنين ديد نزديك رفت و گفت :

اى يادگار جد و پدر و برادر من چه شده است كه مى بينم با جان خويش بازى مى كنى ! گفت : اى عـمه ! چگونه جزع و فزع نكنم ، در حالى كه مى بينم سرورم ، برادرانم ، عموهايم ، پسر عـمـوهـايـم وديگر خويشاوندانم به خاك و خون غلتيده اند، جامه هاشان را غارت كرده اند و بى كفن و دفن رهايشان كرده اند و هيچ كس نزد آنان نمى ايستد و به آنها نزديك نمى شود، گويى كه اينان خاندانى از ديلم و خزر هستند.

زينب گفت : اى برادر زاده ! نبايد از آنچه مى بينى بى تاب شوى ، زيرا به خدا سوگند كه ايـن پيمانى بود از رسول خدا (ص) بر عهده پدر و برادر و عمويت . خداوند از گروهى از اين امت كه ميان ساكنان آسمانها شناخته شده اند ولى فرعون هاى اين امت آنان را نمى شناسند پيمان گـرفـتـه است كه اين اعضاى پراكنده و پيكرهاى خونين را گرد آورند و به خاك سپارند، و در ايـن دشـت بـر قبر پدر تو پرچمى به پا مى كنند كه گذشت روزگار آن را كهنه نمى كند، و هـر چـه پيشوايان كفر و پيروان گمراهى در محو و نابودى آن بكوشند، نشانه اش آشكارتر و نفوذش بيشتر مى گردد.

پـس از آن كـه سـپـاه عـمـر سـعـد پـليـد كربلا را ترك گفت ، گروهى از قبيله بنى اسد كه در غـاضـريه و در نزديكى قتلگاه سيد الشهداء و يارانش سكونت داشتند، آمدند و بر آن پيكرهاى خونين نماز خواندند و در جايى كه هم اينك ، و براى هميشه روزگار، زيارتگاه مؤ منان است به خاك سپردند.

سبط بن جوزى گويد: بنى اسد يك روز پس از كشته شدن حسين و يارانش ، پيكرهاشان را به خاك سپردند. (401)

زهير بن قين از كسانى بود كه همراه سيدالشهدإ به شهادت رسيد. همسرش كفنى را به غلام او به نام شجره داد و گفت : برو و آقايت را كفن كن . شجره رفت تا زهير را كفن كند، اما هنگامى كه سيد الشهداء را برهنه ديد با خود گفت : نه به خدا! در حالى كه حسين برهنه است من آقايم را كـفـن نـمـى كـنـم . سـپـس حـسـيـن (ع) را كـفـن كـرد و برگشت و كفن ديگرى گرفت و زهير را كفن پوشاند. (402)

امـام حـسـيـن (ع) را در جـاى كـنـونـى بـه خـاك سـپـردنـد و بـراى ديـگـران ، گـودال بـزرگـى در پـايين پاى ايشان كندند و همه خاندان و يارانش را به خاك سپردند، به جـز عـبـاس بـن عـلى كـه چـون در راه غـاضـريه و دورتر از ديگران به شهادت رسيده بود، در همانجا دفن شد.

خطبه زينب (س ) در كوفه

يـعـقـوبـى در پـايـان بيان فاجعه كربلا مى نويسد: سپاه عمر سعد خيمه گاه حسين را غارت و خـانـدانـش را دسـتـگـيـر كـردنـد و بـه كـوفـه بـردنـد. چـون اهـل بـيـت بـه كوفه وارد شدند، زنان شهر بيرون آمدند و به گريه و زارى پرداختند. در اين هنگام على بن الحسين (ع) گفت : اگر اينان بر ما مى گريند پس چه كسى ما را كشته است ؟

راوى گويد: در محرم سال 61 ه‍، هـنـگـامـى كـه عـلى بـن الحـسـيـن هـمراه زنان از كربلا بازمى گشت به كوفه رفتم . آن حـضـرت كه به كُند و زنجير بسته بود مى گفت : اين زنان بر ما مى گريند، پس چه كسى ما را كـشـتـه اسـت ؟ هـمـچـنـيـن زيـنـب دخـتـر عـلى (ع) را ديـدم كـه بـا كـمال حيا و عفت ، بسيار شيوا و رسا سخن مى گفت چنان كه گويى زبان على از كام بيرون آمده بود.

او نخست مردم را ساكت كرد و سپس چنين ايراد سخن كرد:

الحـمـد للّه و درود بر پدرم رسول الله (ص) اما بعد، اى كوفيان ، اى نيرنگ بازان ، اميدوارم هـرگـز چـشـمـانـتـان خـشـك نـشـود و نـاله هـاتـان فـرو نـنـشـيـنـد. (مـَثـَل شـمـا مـَثـَل زنـى اسـت كـه رشته محكم تافته اش را از هم گشود)(403) شما سـوگـنـدهـاتـان را وسـيـله فـريـب قـرار داده ايـد. آيـا تـاكـنـون از شما چيزى جز خودستايى و فـريـبـكـارى و سينه پركينه ديده شده است ؟ شما ظاهرى بى روح و پژمرده داريد، در برابر دشـمـنـان ناتوانيد، بيعت ها را مى شكنيد و پيمان ها را تباه مى كنيد. بدانيد كه براى قيامت خود بـد تـوشه اى فرستاده ايد. شما به غضب خداوند گرفتار خواهيد شد و در عذاب جهنم جاودانه خواهيد بود.

آيـا مـى گـريـيـد! آرى ، بـه خـدا سـوگـنـد، ايـن سزاى شماست و بايد بسيار بگرييد و اندك بخنديد. شما رسوايى را به جان خريده ايد و اين لكه ننگ هرگز از دامانتان پاك نخواهد گشت . شما فرزند پيامبر(ص) و سرور جوانان بهشت و پناهگاه نيكان و غمخوار دردمندانتان و نشانه و راهـنـمـاى هـدايـت تـان را كـشـتيد. چه گناه زشتى مرتكب شديد! از رحمت خداوند دور و پيوسته ناكام باشيد! كوشش هايتان بيهوده و دست هايتان از درگاه خداوند كوتاه باد! شما غضب خداوند را بر خود خريديد و سرنوشت تان با خوارى و ذلت رقم خورد.

واى بـر شـمـا! آيـا مـى دانـيـد چـه جـگـرى از مـحـمـد پاره كرديد و چه خونى از او ريختيد و چه دخـتـرانـى را سـوگـوار كـرديـد (هـر آيـنـه كـارى زشت كرده ايد. نزديك است كه آسمان ها از آن گشوده شود و زمين بشكافد و كوه ها فرو افتد و در هم ريزند) (404) ( ننگ ) اين كار زشـت و احـمقانه شما زمين و آسمان را پر كرده است . آيا اگر از آسمان قطره اى باران به زمين نريزد در شگفت خواهيد شد؟ گر چه عذاب قيامت از اين نيز دردناكتر و رسوا كننده تر است ، پس تـا وقت هست بجنبيد، زيرا خداوند را چيزى به شتاب وا نمى دارد و هر گاه بخواهد، خوانخواهى مى كند، و پروردگارتان در كمين است .

راوى مى گويد: پس از آن زينب خاموش گرديد و مردم حيرت زده شدند و دست پشيمانى بر دهان نهادند. پيرمردى را ديدم كه اشك از محاسنش جارى بود و اين شعر را مى خواند:

(كُهؤ لُهُمْ خَيرُ الْكُهُولْ وَ نَسْلُهُمْ

اِذا عُدَّ نَسْلٌ لا يُخيبُ وَ لا يُخْزى ) (405)((406))

خطبه ام كلثوم

سيد بن طاووس گويد: ام كلثوم ، دختر على (ع) در آن روز در حالى كه بلند بلند گريه مى كرد از پس پرده اين خطبه را خواند:

اى كـوفـيـان ! شرمتان باد! چرا حسين را رها كرديد و كشتيد؟ و زنانش را به اسارت گرفتيد و سـوگـوار كـرديـد؟ اى مـرگ بر شما! از رحمت خدا به دور مانيد! واى بر شما! آيا مى دانيد چه خـطـاى بـزرگـى مـرتـكـب شده ايد؟ و چه گناهى را به دوش ‍ گرفته ايد؟ و چه خون هايى را ريخته ايد؟ و چه دخترانى را سوگوار كرده ايد؟ و چه دخترانى را غارت كرده ايد؟ و چه اموالى را به تاراج برده ايد؟ بهترين مردان پس از پيامبر را كشتيد و قلب هايتان از رحم و شفقت تهى شد! آگاه باشيد كه حزب خداوند رستگارند و حزب شيطان زيانكار.

آنگاه اين شعر را خواند:

(قَتَلْتُمْ اَخى صَبْراً فَوَيْلٌ لاُِمِّكُم

سَتُجْزوُن ناراً حَرُّها يَتَوَقَّدُ

سَفَكْتُم دِماءًا حَرَّمَ اللّهُ سَفْكَها

وَ حَرَّمَها الْقُرآنُ ثُمَّ مُحَمَّدُ

اَلا فَاَبْشِرُوا بِالنّار اِنَّكُم غَداً

لَفى سَقَرٍ حَقّاً يَقيناً تَخَلَّدُ

وَ اِنّى لاَ بْكى فى حَياتى عَلى اَخى

عَلى خَيرِ مِنْ بَعْدِ النَّبىِّ مُوَلَّد

بِدَمْعٍ غَزيرٍ مُسْتَهِلٍّ مُكَفْكَفُ

عَلَى الخَدِّ مِنّى ذائِباً لَيْسَ تَجْمَدُ) (407)

راوى مى گويد صداى آه و ناله ونوحه سرايى مردم بلند شده زنان موى پريشان كردند و خاك بـر سـرشان مى ريختند. صورت هاشان را خراش مى دادند و بر رخساره مى زدند و فرياد آه و واويـلا سـر مـى دادند. مردان نيز گريستند، چنانكه مانند آن روز، زنان و مردان را كسى گريان نديده بود.

خطبه بانو فاطمه ، دختر امام حسين (ع)

راوى گـويـد : پـس از آن كـه فـاطـمـه صـغـرى هـمـراه اسيران كربلا به كوفه وارد شد، اين خطابه را ايراد كرد:

خـداى را سـپاس مى گويم به شمار سنگريزه هاى دشت و بيابان و به وزن آنچه ميان خاك تا افـلاك اسـت . او را سـپـاس ‍ مـى گـويـم و بـه او ايـمـان مـى آورم و بـراو توكل مى كنم .

اشـهـد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و ان محمدا عبده و رسوله . و گواهى مى دهم بر اين كه فـرزنـدان پـيـامـبـر بـى آن كـه مـكـرى انـديـشـيـده يـا خـونـى ريـخـتـه بـاشـنـد، بـر ساحل فرات كشته شده اند.

خـدايـا بـه تـو پـنـاه مى برم از اينكه بر تو دروغى ببندم و يا بر خلاف آنچه بر پيامبرت فـرو فـرسـتـاده اى ، سـخنى بگويم . تو بر محمد وحى كردى كه براى جانشين خود، على بن ابـى طـالب ، از مـردم پـيـمـان بـگـيـرد. امـا مـردم حـق او را پامال كردند و او را بدون گناه كشتند ـ همان طور كه ديروز فرزندش را كشتند ـ در خانه اى از خانه هاى خداوند كه در آن گروهى از مردم كه به زبان مسلمانند حضور داشتند ـ خداوند هلاكشان كـنـد. نه در دوران زندگى ونه هنگام مرگ هيچ ستمى را از او دفع نكردند، تا آن كه او را نزد خـود بردى ، در حالى كه مناقبى پسنديده داشت . نرم خو بود و فضايلش بر همه آشكار بود. راه و روش او بر همگان شناخته بود. در راه تو از سرزنش هيچ سرزنش كننده اى و يا سركوفت هيچ سركوفت زننده اى نهراسيد.

پـروردگـارا تـو خـود، در كـودكـى او را هـدايـت كـردى و در بزرگى فضايلش را ستودى . او پيوسته مصلحت (دين ) تو و پيامبرت را مى خواست . تا آن كه او را نزد خويش فراخواندى ، در حـالى كه پارسا و از حرص و آزبرى بود، راغب به آخرت بود، و در راه تو مجاهدت كرد. تو از او خشنودشدى و او را برگزيدى و به راه راست هدايتش كردى .

امـا بـعـد، اى مـردم كـوفه ، اى اهل مكر و خودبينى و خيانت . ما خاندانى هستيم كه خداوند ما را به شـمـا مـبـتـلا كرد و شما را به وسيله ما آزمايش فرمود. آنگاه آزمايش ما را نيكو قرار داد و دانش و فهم خويش را نزد ما به وديعت نهاد. ما گنجينه دانش و ظرف فهم و حكمت اوييم ، و در روى زمين ، حجت بلاد و عباد اوييم . خداوند به كرامت خويش ما را كرامت بخشيد و با پيامبرش محمد(ص) ما را بـر بسيارى از مردم فضيلت روشن و آشكار داد. شما ديروز ما را تكذيب كرديد و شمشيرهايتان بـه سـبـب كـيـنـه هـاى پـيـشـيـن خـون مـا اهـل بـيـت را ريـخـت . چـشـم شـمـا بـه ايـن كـار روشـن و دل هـايتان شاد گشت ، با دروغى كه بر خدا بستيد و مكرى كه انديشيديد و خداوند بهترين مكر كـنـنـدگـان اسـت . نـَفـْس هـايـتـان شـمـا را بـه شـادى بـه ريـخـتـن خـون مـا و غـارت امـوال مـا واداشت ، و آنچه بر ما نازل شد ( از مصيبت هاى بزرگ و فاجعه هاى عظيم )، پيش از آن كه تحقق يابد، در كتابى نوشته است و آن بر خدا آسان است . تا به خاطر آنچه از دست داديد غـم نـخـوريـد و بـه خـاطـر آنچه به دست آورديد خوشحال نشويد. همانا خداوند هيچ متكبر فخر فروشى را دوست ندارد. (408)

واى بـر شـما! چشم انتظار لعنت خداوند باشيد، گويى كه بدبختى ها از آسمان بر شما فرو مـى ريـزد (آنـگـاه شما را به عذاب هلاك مى كند) و شما را به جان هم مى اندازد، سپس به خاطر سـتـمـى كـه بـر مـا روا داشـتـيـد، در آخـرت گـرفتار عذاب مى گرديد، آگاه باشيد كه خداوند ستمكاران را لعنت مى كند.

واى بـر شـمـا! آيـا مـى دانـيـد چـه دستى را بر سر ما بلند كرديد و چه شخصى به جنگ با ما بـرخـاسـت و يـا بـه تـحـريـك چـه كـسـى بـه جـنـگ مـا آمـده ايـد؟ دل هـايـتـان سـخـت و جـگـرهـايـتـان تـيـره گـشـتـه اسـت . بـر دل هايتان مهر زده شده است ؛ و بر گوش و چشم تان مهر زده شده است و شيطان شما را فريفت و به شما دستور داد و بر چشم هاتان پرده افكند و شما هدايت نخواهيد شد.

اى كوفيان ! واى بر شما! مگر از پيامبر خدا(ص) چه ستمى به شما رسيده است و چه خونى از او طـلب داريـد كه اين همه با برادرش على بن ابى طالب ، جد من ، و پسرش و عترت پاكيزه و برگزيده اش عناد مى ورزيد و برخى از شما به آن افتخار مى كنيد. و مى گوييد:

(نَحْنُ قَتَلْنْا عَلياً وَ ابْن عَلى

بِسَيْف هِنْديّة وَ رِماحٍ

وَ سَبَيْنا نِسْاءَ هُمْ سَبىَ تُرْكٍ

وَ نَطْحْنا هُمْ اَىَّ نِطاحٍ) (409)

خـاك و سـنـگـريـزه بـر دهان گوينده اين شعر باد! آيا به كشتن مردمى كه خداوند آنان را پاك گردانيد و هر گونه پليدى را از آنها دور ساخته است افتخار مى كنيد؟! پس هر چه مى توانى خـشـم بـگـيـر و چـونـان پـدرت هـمـانـنـد سـگ بر روى دو دست بنشين ( درانتظار سرنوشت شوم خـودبـاش ) بـدانـيد براى هر كس آن چيزى است كه خود كسب مى كند و از پيش ‍ مى فرستد. شما نـسـبـت به ما حسد ورزيديد، واى بر شما به خاطر آنچه خداوند ما را بر شما فضيلت بخشيده است . (فَما ذَنْبُنا اِنْ جاشَ دَهْرُ بِجَوْرِنا

وِ بَحْرُكَ ساجٌ مايُوارى الدُّعامِصا) (410)

ايـن فضيلتى است كه خداوند بر هر كس بخواهد مى بخشد و خداوند داراى بخشش هايى بزرگ است و هر كس را كه خدا نور نبخشد، بر او نورى نخواهد بود.

بـا ايـن سخنان فرياد گريه و زارى مردم بلند شد و گفتند: بس است اى دختر پاكان كه قلب هاى ما را آتش زدى و دل هاى ما را كباب كردى ؛ و آن حضرت ساكت شد.

احضار اهل بيت به مجلس ابن زياد

هـنـگـامـى كـه سـر امـام حـسين (ع) را همراه زنان ، خواهران و كودكانش نزد عبيدالله زياد آوردند، حـضـرت زينب (س ) كهنه ترين لباسش را پوشيد و در ميان ديگر زنان به طور ناشناس وارد مـجـلس عبيدالله گرديد. ابن زياد گفت : اين زن كيست ؟ زينب پاسخى نداد. عبيدالله پرسش خود را سـه بـار تـكرار كرد؛ و زينب همچنان ساكت بود. در اين هنگام يكى از زنان عبيدالله گفت : او زيـنـب دخـتـر عـلى بن ابى طالب است : گفت : خداى را سپاس كه شما را رسوا كرد و دروغتان را بر ملا ساخت .

زيـنـب فـرمـود: خـداى را سپاس كه ما را به محمد(ص) كرامت بخشيد و هر گونه پليدى را از ما دور ساخت . چنان كه تو مى گويى نيست ، بلكه فاسق رسوا شد و ستمگر دروغگو درآمد. گفت : كردار خداوند با خاندانت را چگونه مى بينى ؟

فرمود: خداوند پيكار را بر آنان مقدر كرد و آنان به آرامگاه هاشان رفتند و پروردگار، تو و آنان را در قيامت جمع و درباره شما قضاوت خواهد كرد.(411)

ابـن سـعـد در طـبـقـات گـويد: على بن الحسين ، زين العابدين (در روز عاشورا) بيمار در بستر افتاده بود. شمر ملعون گفت : او را بكشيد. اما يكى از يارانش گفت : سبحان الله ، آيا نوجوانى بـيـمـار را كـه نـجـنـگيده است مى كشى ؟ در اين هنگام عمر سعد آمد و گفت : به زنان و اين بيمار تعرض نكنيد.

امـام زين العابدين (ع) گويد: مردى از آنها مرا پنهان كرد و احترام و پرستارى نمود و هر گاه كه از خيمه بيرون مى رفت و بر مى گشت مى گريست . تا آنجا كه با خود گفتم : اگر يك آدم بـاوفـا مـيـان اينها باشد، همين مرد است . ناگاه منادى ابن زياد ندا داد: هر كس على بن الحسين را بـيـاورد، سيصد درهم پاداش دارد. (باشنيدن اين سخن ) آن مرد آمد و در حالى كه اشك از چشمانش جارى بود دست هايم را به گردنم بست و مى گفت : مى ترسم ! آنگاه مرا برد و در ازاى سيصد درهم به آنان داد و من به چشم پول ها را مى ديدم . پس از آن مرا نزد ابن زياد بردند. پرسيد: نـامـت چـيـسـت ؟ گفتم : على بن حسين . گفت : مگر خدا على را نكشت ؟ گفتم : او برادر بزرگ ترم بـود كـه او نيز على نام داشت و به دست مردم كشته شد. گفت : خدا او را كشت ، نه مردم . گفتم : (اَللّهُ يَتَوَفَى الاَْنْفُسَ حينَ مُوتِها)(412)

ابن زياد دستور داد كه مرا بكشند. اما عمه ام زينب فرياد زد: اى ابن زياد! همان خون هايى كه از مـا ريـخـتـه اى تـو را بـس اسـت . تـو را بـه خـدا! اگـر مـى خـواهـى او را بـكـشـى اول مرا بكش . پس از آن بود كه ابن زياد دست برداشت . (413)

در روايـت ديـگـر آمـده است كه عبيدالله پس از شنيدن سخن زينب مدتى به او نگريست و سپس رو بـه مـردم كـرد و گـفـت : شـگـفـتـا از رحـم ، بـه خـدا سوگند گمان مى كنم كه دوست داشت او را قبل از برادرزاده اش بكشم . آنگاه فرمان داد زين العابدين را آزاد كنند تا با زنان برود.

شهادت ابراهيم و محمد

هـنـگـام شـهـادت امـام حـسـيـن (ع) در كـربـلا، دو جـوان از اهـل بـيـت بـه نـام هـاى ابـراهـيـم و محمد، پسران جعفر طيار، كه در زمره اسيران بودند، از سپاه عبيدالله زياد گريختند. اين دو در راه به زنى برخوردند كه آب بر مى گرفت . چون زيبايى و خـوبرويى آن دو را ديد گفت : كيستيد و از كجا مى آييد؟ گفتند: ما فرزندان جعفر طيار هستيم و از سـپـاه عمر سعد گريخته ايم . آيا مى توانى امشب ما را ميهمان كنى ؟ گفت : شوهرم در لشكر عـبيدالله است . اگر بيم آمدنش را نداشتم ، شما را ميهمان مى كردم و از شما خوب پذيرايى مى كردم . گفتند: ما را به خانه ببر، اميد واريم كه شوهرت امشب نيايد.

زن آن دو نوجوان را به خانه برد و برايشان غذا آورد. گفتند: نيازى به غذا نداريم ، ما را به مصلى ببر تا نافله بخوانيم . آنان را به مصلى برد و آن دو پس از به جاى آوردن نافله به جاى خوابشان رفتند. برادر كوچك تر به بزرگ تر گفت : برادر بيا و بوى خوشم را ببين ! گمان مى كنم اين آخرين شب زندگى ما باشد. دو برادر دست به گردن هم اندختند و گريستند.

در ايـن حـال ، شـوهر زن آمد و در زد. زن گفت : كيست ؟ گفت : در را باز كن . زن برخاست و در را بـاز كـرد. مـرد وارد شد و سلاح و جامه اش را به كنارى انداخت و غمناك نشست . زن پرسيد: چرا غـمـگـيـنـى ؟ گـفـت : چـرا غـمـگـيـن نـبـاشـم . دو جـوان از لشكر عبيدالله گريخته اند و او براى دسـتـگـيريشان ده هزار درهم جايزه تعيين كرده و مرا در پى آنها فرستاده است ؛ و من هنوز آنها را نـيـافـتـه ام . زن گـفـت : مـرد! از خدا بترس ! و محمد(ص) را دشمن خويش ‍ قرار مده . گفت : دست بـردار، بـه خدا سوگند من هيچ نسبتى ميان آن ها و پيامبر نمى شناسم ! غذا بياور. زن (در همان نيمه شب ) سفره را آورد و پيش او نهاد. همين كه قصد خوردن كرد، زمزمه دو جوان را شنيد. گفت : ايـن چه زمزمه اى است ؟ گفت : نمى دانم . گفت : چراغ را بياور تا نگاه كنم . زن چراغ آورد. مرد وارد اتاق شد و آن دو جوان را ديد و شناخت ؛ و آنگاه با لگد آنان را زد و گفت : برخيزيد، شما كه هستيد و از كجا آمده ايد؟ گفتند ما از فرزندان جعفر طيار هستيم كه در بهشت پرواز مى كند؛ و از سـپاه ابن زياد گريخته ايم . گفت : از مرگ گريختيد ولى باز به دام مرگ افتاديد. گفت : اى پـيـرمـرد از خـدا بـتـرس و بـه جـوانـى مـا رحـم كـن و مـلاحـظـه خـويـشـاونـدى مـا را بـا رسول خدا بنما. اما او دوجوان را بلند كرد و شانه هايشان را بست و غلام سياهش را فرا خواند و گـفـت : ايـن دو را بـبر و در ساحل فرات گردن بزن و تو به خاطر خدا آزادى ! غلام شمشير را گـرفت و آنان را برد. در طول راه يكى از دو جوان گفت : اى سياه ! چقدر سياهى تو به سياهى بـلال ، غـلام جـد مـا رسـول خـدا (ص) شـبـيـه اسـت . گـفـت : شـمـا چـه كـاره رسـول خـدايـيـد؟ گـفـتـنـد: مـا از فـرزنـدان جـعـفـر طـيـار، پـسـر عـمـوى رسـول خـدايـيـم . غـلام سـيـاه شمشير را انداخت و خود را به فرات افكند و به اربابش كه به دنبال او مى آمد گفت : ارباب مى خواستى كه مرا با آتش ‍ بسوزانى و در روز قيامت محمد دشمن من باشد. گفت : نسبت به من سرپيچى كردى . گفت : خدا را اطاعت كنم و از تو نافرمانى كنم بهتر است از فرمانبردارى تو و نافرمانى خداوند.

وقتى آن ناپاك وضع و حال غلام را ديد فهميد كه او فرار خواهد كرد. آنگاه پسرش را صدا زد و گـفـت : بـه ازاى نـصـف جايزه ، اين دو جوان را ببر و گردن بزن . جوان شمشير را گرفت و آنـان را بـرد تـا گـردن بـزنـد. گـفـتـنـد: اى جـوان اگـر روز قـيـامـت رسول خدا(ص) از تو بپرسد كه اينها را به چه گناهى كشتى ؟ چه پاسخى خواهى داد؟ گفت : (مـگـر) شـمـا كـيـسـتـيـد. گـفـتـنـد مـا فـرزنـدان جـعـفـر طـيـار، پـسـر عـمـوى رسـول خـدا(ص) هـستيم . جوان باشنيدن اين سخن خود را در آب افكند و خطاب به پدرش گفت : مى خواهى مرا به آتش بسوزانى و (روز قيامت ) محمد(ص) دشمن من باشد؟