سرشك خوبان در سوگ سالار شهيدان

محمد باقر محمودی

- ۷ -


عـبـداللّه بـن سـليـم و مـذرى بـن مـُشـمَعِل گفته اند: به صفاح (180) كه رسيديم ، فـرزدق شـاعـر را ديـديـم كـه ايـسـتـاده و بـه امـام حـسين (ع) مى گويد: (خدا همه درخواست ها و آرزوهـايـت را در همه زمينه ها بر آورده سازد!) حضرت فرمود: (از مردمى را كه پشت سر گذارده اى بـگـو.) گـفـت : (از شـخـصـى آگـاه سـؤ ال فـرمـودى . دل هاى مردم همراه تو ولى شمشيرهاشان با بنى اميّه است . البتّه تقدير از آسمان فرود مى آيد و خدا هر چه بخواهد مى كند.) فرمود: (راست گفتى . فرمان از آن خداست و خدا هر چه بخواهد مى كند و پروردگار هر روز در كارى است . اگر تقدير چنان كه دوست مى داريم ، فرود آيد خدا را بـه خاطر نعمت هايش مى ستاييم و براى سپاسگزارى ، از او كمك مى خواهيم و اگر تقدير مانع اميد گردد كسى كه نيّتش با حقّ و در باطن پرهيزگار باشد، ستم روا نمى دارد.)

ديدار با بشر بن غالب   چـون امـام حـسـيـن (ع) از مـنـزل (تـنـعـيـم ) روانـه شـد و بـه منزل (ذات عرق )(181) رسيد، با بشربن غالب (182)كه از عراق آمده بود ديـدار كـرد و چـون وضـعـيـّت عـراقـيـان را از وى جـويـا شـد، گـفـت : (دل هـا را هـمـراه تـو، امـّا شـمشيرها را همراه بنى اميّه پشت سر گذارده ام .) فرمود: (برادر بنى اسـدى راسـت گـفـت . البـتـّه خـدا هر چه بخواهد مى كند و به هر چه دوست داشته باشد، حكم مى كند.)

ديدار با ابوهرّه ازدى و زهير بن قين

هـنگامى كه حسين (ع) به (ثعلبيّه ) فرود آمد، شب را در آن جا ماند. بامدادان ناگهان چشمش به ابـوهـرّه ازدى از اهـالى كـوفـه افـتـاد. او خـدمـت حـضرت رسيد و سلام كرد و پرسيد: (اى پسر پـيـامـبـر خـدا! چـرا از حـرم خدا و حرم جدّتان بيرون آمده ايد؟) فرمود: (واى بر تو اى ابوهرّه ! بـنـى امـيـّه ثروتم را گرفتند، صبر كردم ، به خاندانم ناسزا گفتند، باز هم صبر كردم ؛ و چـون بـه قـصـد جـانـم آمـدنـد از چـنـگ شـان گـريـخـتـم ! بـه خـداى مـتعال سوگند! گروه ستمگر مرا خواهند كشت و البتّه خدا بر آنان لباس ذلّت خواهد پوشاند و شمشيرى برّان را بر آنان چيره خواهد ساخت و كسانى را بر آنان مسلّط خواهد كرد، تا آنان را از قـوم سـبـأ نـيـز ذليـل تـر كـنـنـد؛ هـمـان قـومـى كـه زنـى بـر آنـان حـكـومـت مـى كـرد و بـر مال و خون شان فرمان مى راند.)

ابـومـخـنـف گـويـد: چـون خـبـر حـركت امام حسين (ع) از مكّه به كوفه به گوش عبيداللّه رسيد، حـُصـَين بن نُمَير، رئيس شرطه را فرستاد تا در قادسيّه (183)فرود آيد و سواران را مـيـانـه قـادسـيـه تـا خـفـّان (184)و قـادسـيـّه تـا قـطـقـطـانـه و تـا لَعـَلْعـل سـازمـان دهد. مردم مى گفتند: حسين (ع) به عراق مى آيد. سپس امام حسين (ع) آمد، تا به مـنـزل (حاجز) از دشت (بطن الرمّه )(185)رسيد و از آن جا قيس بن مسهر صيداوى را با نامه زير نزد كوفيان فرستاد:

(بسم اللّه الرّحمن الرّحيم . از حسين بن على (ع) به برادرانش از مؤ منان و مسلمانان ، سلام بر شـمـا. خـدا را سـپـاس ‍ كـه هـيـچ مـعـبـودى جـز او نـيـسـت ! امـّا بـعـد، نـامـه مـسـلم بـن عـقـيل به من رسيده است كه در آن مرا از تدبير نيكو و اتّحاد شما در يارى ما و جستن حقّمان مطّلع مـى سـازد. از خدا مى خواهم كه كار ما را اصلاح گرداند و به شما عظيم ترين اجر و پاداش را بـدهـد. مـن در روز سـه شـنـبه هشتم ذى حجّه ، يعنى روز ترويه از مكّه سوى شما حركت كرده ام . چـون پـيـكم نزد شما آمد، كارتان را سامان دهيد و بكوشيد، زيرا من إ ن شاءاللّه همين روزها نزد شما مى آيم . درود و رحمت و بركات خدا بر شما باد.)(186)

مسلم بيست وهفت روز پيش از كشته شدنش ، براى امام حسين (ع) چنين نوشته بود:

(امّا بعد، همانا پيك به كسان خود دروغ نمى گويد. جمعيّت كوفيان با توست . همين كه نامه را خواندى ، روانه شو. والسّلام عليك .)

امـام (ع)، پـس از دريـافـت نـامـه مسلم با همسر و فرزند روانه شد و به هيچ مانعى توجّه نمى كـرد. قـيس بن مُسْهِر با نامه امام حسين (ع) به كوفه روانه شد. چون به قادسيّه رسيد، حصين بـن نـمـيـر، او را دسـتگير كرد و نزد عبيداللّه زياد فرستاد. عبيداللّه گفت : (بالاى كاخ برو و دروغگوى و فرزند دروغگوى را دشنام بده .)(187)قيس بر فراز قصر رفت و گفت : (اى مـردم ! هـمـانا حسين فرزند على (ع) بهترين خلق خدا و پسر فاطمه ، دختر پيامبر خدا(ص) اسـت . مـن پـيـك اويـم كه سوى شما آمده ام و در منزل (حاجز) از او جدا شده ام .) آن گاه عبيداللّه و پـدرش را لعـنت و براى على بن ابى طالب طلب مغفرت كرد. عبيداللّه دستور داد او را از بالاى كاخ پايين بيندازند. اورا افكندند كه پيكرش در هم شكست و درگذشت .(188)

ديدار با زهير بن قين   راوى مـى گـويـد: با زهير بن قين بجلى (189)از مكّه مى آمديم كه كاروان مان با كـاروان حـسـيـن (ع) هـم مـسـيـر و هـمـزمان شد. براى ما هيچ چيز ناخوشايندتر از اين نبود كه در منزلى با وى همراه شويم ، از اين رو هرگاه وى پيش مى افتاد، زهير به عمد عقب مى كشيد و چون حسين فرود مى آمد، زهير پيش مى رفت . سرانجام روزى در منزلى ناگزير فرود آمديم و با وى هـم مـنـزل شـديـم . حـسـيـن (ع) در كـنـارى و مـا هـم در كـنـارى مـنـزل كـرديـم . نـشـسـته و سرگرم غذاخوردن بوديم كه ناگهان پيك امام (ع) آمد و سلام كرد. سـپـس وارد شـد و گـفت : (اى زهير بن قين ! ابوعبداللّه ، حسين بن على (ع) مرا فرستاده است تا نـزد وى بـروى .) با شنيدن اين سخن هر كس هر چه در دست داشت افكند و چنان در جا خشك مان زد كـه گـويـى بـر سـر مـا پـرنده نشسته است . در اين هنگام همسر زهير خطاب به وى گفت : (آيا پسر پيامبر خدا(ص) در پى ات مى فرستد و تو نمى روى ؟ سبحان اللّه ! چه مى شود، اگر نزدش بروى و به گفتارش گوش بدهى و برگردى ؟) زهير پيش حضرت رفت و اندكى بعد شـادمـان و با چهره اى گشاده برگشت و دستور داد كه چادر و بار و بنه اش را نزديك امام حسين (ع) بردند. به همسرش نيز گفت : (تو آزادى كه به خانواده ات بپيوندى ، زيرا هرگز دوست نمى دارم كه از من جز نيكى به تو چيزى برسد.)

سـپـس بـه يـارانـش گـفـت : (هر كه از شما دوست دارد از من پيروى كند، پيروى كند وگرنه اين آخـريـن ديـدار اسـت ؛) و ادامـه داد: (مـن حـديـثـى بـراى شـمـا نـقـل مـى كـنـم . بـه شهر (بَلَنْجَر)(190) رفتيم و به يارى خدا آن جا را گشوديم و غـنـايمى به دست آورديم . در اين هنگام سلمان گفت : آيا از فتحى كه خدا نصيب تان كرده است و غنايمى كه به دست آورده ايد، شادمانيد؟ گفتيم :بلى . گفت : هرگاه جوانان خاندان پيامبر(ص) را يـافـتـيـد، بـا پـيـكـار در ركـاب ايـشـان از ايـن هـمـه غـنـيـمـت كـه بـه دسـت آورده ايـد، خـوشـحـال تـر بـاشـيـد... خداحافظ.) زهير پس از آن همواره پيشگام جماعت بود، تا به شهادت رسيد.(191)

اعزام عبداللّه بن يقطر

بـه گـزارش بـلاذرى (192) امـام حـسـيـن (ع) پـيـش از آگـاهى از شهادت مسلم برادر رضـاعـى اش عـبـداللّه بن يقطر را سوى وى فرستاد. امّا حصين بن نمير اورا گرفت و نزد ابن زيـاد فـرسـتـاد. او دسـتـور داد تـا وى را بـالاى كـاخ ببرند تا به حسين (ع) و پدرش ناسزا بگويد و ايشان را به دروغگويى متّهم سازد. عبداللّه بالاى كاخ رفت و گفت : (اى مردم ! من پيك حسين ، فرزند دختر پيامبر خدا(ص) سوى شمايم . او مرا فرستاده است كه يارى اش كنيد و به زيـان پسر مرجانه يعنى زنازاده پسر زنازاده ملعون به او كمك دهيد.) عبيداللّه دستور داد تا او را از بـالاى كـاخ بـر زمين انداختند. استخوان هايش شكست ، ولى او هنوز نيمه جانى داشت . مردى آمـد و سـرش را بـريـد و چون گفتند: (واى بر تو ! چه كارى بود كه كردى ؟) گفت : (خواستم راحتش كنم !)

بـه نـظـر مـى رسـد كه گرفتارشدن عبداللّه بن يقطر به دست حصين اشتباه باشد، زيرا ابن زيـاد حـصـين را بعد از ورود خود به كوفه به مراقبت گماشته بود، در حالى كه از گزارش ‍ خـوارزمـى (193)چـنـين بر مى آيد كه عبداللّه حتّى پيش از شهادت هانى ، به شهادت رسـيـده است . وى مى نويسد: عبيداللّه با گروهى سرگرم گفت وگو بود كه ناگهان مردى از يارانش به نام مالك بن يربوع تميمى از راه رسيد و گفت : (در بيرون كوفه با اسب گشت مى زدم كه ناگهان مردى را ديدم كه از كوفه با شتاب بيرون شد و به سمت بيابان رفت . من او را نشناختم . پيش رفتم ، تا به او رسيدم . و از او پرس وجو كردم . گفت كه از مدينه آمده است . از اسـب پـيـاده شـدم و او را بازرسى كردم و اين نامه را از او به دست آوردم .) ابن زياد نامه را گرفت ؛ و در آن چنين نوشته شده بود:

(بسم اللّه الرّحمن الرّحيم . به حسين بن على (ع)، امّا بعد، بدان كه از اهالى كوفه بالغ بر بـيست هزار نفر با تو بيعت كرده اند. چون نامه را دريافت كردى ، بشتاب . زود بشتاب ، زيرا مردم همه با تواند و به يزيد بن معاويه هيچ تمايل و نظرى ندارند. والسّلام .)

ابـن زيـاد گـفت : (صاحب نامه كجاست ؟) گفت : (پشت در.) گفت : (او را نزد من بياوريد!) آوردند. هنگامى كه پيش ابن زياد ايستاد، پرسيد: (كيستى ؟) گفت : (از بنى هاشم .) پرسيد: (نامت چيست ؟) گفت : (عبداللّه فرزند يقطر.) پرسيد: (چه كسى اين نامه را به تو داده است ؟) گفت : (زنى كـه نـمـى شـناسمش .) ابن زياد خنديد و گفت : (يكى از اين دو راه را برگزين ! يا به من بگو چه كسى اين نامه را به تو داده است ، يا كشته خواهى شد.) گفت : (دهنده نامه را به تو معرّفى نـمـى كـنم ؛ و از كشته شدن هم باك ندارم ، زيرا پاداش كسى كه به دست تو كشته شود، نزد خداوند، از همه كشتگان بيش تر است .) پس عبيداللّه فرمان داد تا او را گردن زدند.

دريافت خبر شهادت مسلم

دو تـن از افـراد قبيله بنى اسد(194)گفته اند: پس از گزاردن حجّ، ديگر هيچ هدفى نداشتيم جز اين كه هر چه زودتر خود را در راه به حسين (ع) برسانيم ، تا ببينيم سرنوشت او چـه مـى شـود. شـتـران را هـى زديـم و بـه سـرعـت پـيـش رفـتـيـم ، تـا ايـن كـه در مـنـزل (زَرُود)(195)بـه وى پـيـوسـتـيـم . چـون نـزديـك شـديـم ، نـاگهان مردى را از اهـل كـوفه ديديم كه با ديدن امام حسين (ع) از راه كنار كشيده است . امام نيز ايستاده بود. گويا مـى خـواسـت او را بـبـيند امّا همين كه ديد او كناره گرفته او را رها كرد و به راهش ادامه داد. ما هم بـه هـمـان سو روانه شديم . يكى از ما گفت : بيا نزد اين مرد برويم و اوضاع كوفه را جويا شويم . اگر خبرى داشت ، ما هم آگاه گرديم . رفتيم و چون به او رسيديم ، سلام كرديم و او پاسخ داد. پرسيديم : (كيستى ؟) گفت : (مردى از قبيله بنى اسد.) گفتيم : (ما هم از بنى اسديم .) نـامـت چـيـسـت ؟ گـفـت : (بـُكـَيـر بـن مـُتـْعَبه .) ما هم تبار خود را بازگو كرده ، گفتيم : (از وضـعـيـّت مـردم پـشـت سـر خـود بـراى مـا بـگـو.) گـفـت : (آرى ، مـن پـس از قـتـل مـسـلم و هـانـى از كـوفـه بـيـرون آمده ام و خودم ديدم كه پاهاشان را گرفته در بازار مى كشيدند.) سپس ما با شتاب خود را به امام حسين (ع) رسانيديم و با او همراه شديم و شامگاه به منزل (ثعلبيّه ) رسيديم . چون فرود آمد، به خدمتش رفتيم و سلام كرديم و او پاسخ داد. گفتيم : (خـدايـت رحـمـت كـنـد! مـا خـبـرى داريـم ، اگـر بـخـواهـى آشـكـارا يـا پـنـهـان بـراى شـمـا نـقـل كـنـيـم .) حضرت نگاهى به يارانش كرد و فرمود: (در برابر اينان رازى ندارم .) گفتيم : (شـامگاه ديشب آن سوارى كه از پيش شما گذشت ديدى ؟) فرمود: (بلى ديدم و مى خواستم از او پرسشى كنم .) گفتيم : (ما خبر او را برايت به دست آورديم . لازم نيست شما بپرسى . او مردى از بنى اسد و از خودمان است و صائب نظر و راست گو و بافضيلت و خردمند است ؛ و مى گويد كـه هـنـگـام بـيـرون آمـدن از كـوفـه ديـده اسـت كـه مـسـلم بـن عـقـيل و هانى بن عروه را كشته اند و پاهاشان را گرفته در بازار مى كشند.) حضرت فرمود: (إ نّا للّه و إ نّا إ ليه راجِعونَ خداى رحمت شان كند!) و اين عبارت را چند بار تكرار كرد.) گفتيم : (تـو را بـه خـدا سـوگـنـد! بـه فـكر خود و خاندانت باش ، بيا و از همين جا برگرد! زيرا در كـوفـه نـه يـاورى دارى و نـه شـيـعـه اى ، مـى تـرسـيـم خطرى برايت پيش آيد.) در اين هنگام فـرزنـدان عـقـيـل بـن ابـى طـالب از جـا بـرخاستند و گفتند: (نه ، به خدا سوگند! از پا نمى نشينيم تا اين كه يا انتقام خون خود را بگيريم و يا همانند برادرمان به شهادت برسيم .)

امـام حـسين (ع) نگاهى به ما كرد و فرمود: (پس از اينان ، زنده ماندن در دنيا هيچ سودى ندارد.) دانـسـتـيـم كـه حـضـرت تـصـمـيـم قـطعى بر ادامه حركت دارد. گفتيم : (خدا برايت خير بخواهد!) فـرمـود: (خـداونـد شـمـا را رحـمت كند!)(196)يكى از ياران حضرت گفت : (البتّه شما مانند مسلم نيستى ، اگر به كوفه در آيى به يقين بيش تر مردم به شما روى خواهند آورد.)

حـضـرت تـا بـامـداد مـنـتـظـر مـانـد. آن گـاه به جوانان و نوجوانان خود فرمود: (آب بيش ترى بـرداريـد.) آب بـرداشـتـنـد و ذخـيـره بـيـش تـرى فـراهـم كـردنـد و آن گـاه رفـتـنـد، تـا بـه منزل (زباله )(197)رسيدند. ابومخنف گويد: امام از هيچ آبى عبور نمى كرد، مگر اين كـه شـمـارى از اهـل آن جـا از او تـبـعـيـت مـى كـردنـد تـا بـه مـنـزل (زبـاله ) رسيد و از شهادت برادر رضاعى خود عبداللّه بن يقطر خبردار شد كه پيش از اين داستانش را گفتيم . هنگامى كه اين خبر به حسين (ع) رسيد، نامه اى را بيرون آورد و براى مردم خواند و سپس ‍ سخنرانى كرد و گفت :

(بـسـم اللّه الرّحـمـن الرّحـيـم . امـّا بـعـد، هـمـانـا خـبـرى دردنـاك بـه مـا رسـيـده اسـت . مـسـلم بن عـقـيـل ، هـانـى بـن عـروه و عـبـداللّه بـن يـقـطـر كـشته شده اند و هواداران ما از ما دست كشيده اند! حـال هـر كـدام از شـمـا كـه بـخـواهـد بـرگـردد، پـيـمـانـى از مـا بـر عهده اش نيست و مى تواند برگردد.)

بـيـش تر مردم از پيرامون حضرت پراكنده شدند و از چپ و راست رفتند و فقط همان كسانى كه از مدينه آمده بودند، با وى ماندند.

بـامـدادان حـضـرت بـه جـوانانش فرمود تا آب برگيرند و آب بيش ترى هم بردارند. آن گاه روانه شد تا به (بطن عقبه )(198)رسيد و در آن جا فرود آمد.(199)

در بطن عقبه

ابـومـخـنـف گـويـد: لوذان ، يـكـى از مـردان بـنـى عـكـرمـه ، نقل كرد كه يك تن از عموهايش ازامام حسين (ع) پرسيد: (به كجا مى روى ؟) فرمود: (به كوفه .) گفت : (تو را به خدا برگرد، زيرا جز سوى نيزه ها و تيزى شمشيرها پيش نمى روى ! اين مـردم كه به تو پيغام داده اند، اگر زحمت جنگ را بر عهده مى گرفتند و همه چيز را برايت آماده مـى كـردند و شما نزدشان مى رفتى نظر خوبى بود؛ امّا با اين وضعيّتى كه شما تعريف مى كـنى ، هرگز انجام چنين كارى را به صلاح نمى بينم .) فرمود: (اى بنده خدا! آنچه گفتى بر مـن پـوشـيـده نـيـسـت ، ولى بـا فـرمـان الهـى كـارى نـمـى شـود كـرد.) سـپـس از آن منزل كوچ كرد و رفت .(200)

ديدار با حرّ

امـام حـسـيـن (ع) از بطن عقبه روانه شد، تا در (شراف )(201)فرود آمد. بامدادان به جـوانـان فـرمـود، تـا آب زيـادترى بردارند. سپس از آن جا رفتند و تا نيمروز به حركت ادامه دادنـد. نـاگـهـان مـردى از ايشان فرياد زد: (اللّه اكبر!) حضرت فرمود: (اللّه اكبر! چرا تكبير گـفتى ؟.) گفت : (درخت خرما ديدم .) امّا مردان اسدى گفتند: (اين جا هرگز درخت خرما نديده ايم .) امـام بـه مـردان بـنـى اسد فرمود: (به نظر شما چه ديده است ؟) گفتند: (گمان مى كنيم گردن اسـبـان را ديـده بـاشد.) فرمود: (نظر من نيز همين است .) آن گاه فرمود: (آيا پناهگاهى نيست كه پـشـت بـه آن بـدهـيـم و تـنـهـا از يك سو با آن گروه رويارو شويم ؟) گفتيم : (چرا! (ذو حُسُم )(202) در كـنـار شما است كه با پيچيدن به سمت چپ به آن مى رسى و اگر پيش از آنان برسى ، همان مى شود كه شما مى خواهى .) حضرت به سمت چپ پيچيد و ما هم او را همراهى كـرديـم . نـاگـهـان گردن هاى اسبان آشكار شد و به روشنى آن ها را تشخيص مى داديم . چون ديـده بـودنـد مـا از راهى كه مى رفتيم ، برگشتيم ، آنان نيز راهشان را كج كردند. نيزه هاشان چـون مـلكـه هـاى زنـبـور عـسل و پرچم هاشان به بال پرندگان مى مانست . سوى ذو حُسُم پيش تـاخـتيم و زودتر از آن ها به آن جا رسيديم . حسين (ع) پياده شد و فرمود تا چادرها را بر پا كـردنـد. لشـكر مقابل كه هزار سواره به فرماندهى حرّبن يزيد تميمى يربوعى بودند، نيز آمدند و مقابل حضرت قرار گرفتند. گرماى نيمروز شديد بود و امام حسين (ع) و يارانش دستار بر سر و شمشير بر كمر داشتند.

امـام بـه جـوانـان فـرمـود: (ايـن سپاه را آب بدهيد. سيرابشان كنيد. اسبان را هم آب بنوشانيد.) جـوانان برخاستند و به اسب ها آب نوشانيدند. گروهى ديگر از جوانان نيز برخاستند و سپاه را آب دادند، تا سيراب شدند. آن گاه كاسه ها و مشك ها و تشت ها و ظرف ها را با شتاب پر آب كـردنـد و جـلو اسـب هـا گرفتند. هرگاه اسبى سه يا چهار يا پنج بار آب مى نوشيد، ظرف را جلو اسب ديگر مى نهادند، تا به همه اسب ها آب دادند.

اقامه نماز   عـلى بـن طـحـّان مـحـاربـى گـويـد: مـن با حرّ بن يزيد بودم و با آخرين گروه از سپاه وى رسـيـدم . هـنـگـامى كه حسين (ع) وضعيّت تشنگى من و اسبم را ديد، (به لهجه حجازى ) فرمود: (راويـه را بـخـوابـان !) مـن منظور حضرت را نفهميدم ، زيرا راويه در نظر من به معناى مشك آب بـود. سـپـس فـرمـود: (بـرادرزاده ! شـتـر را بـخـوابـان .) من شترى را كه مشك آب رويش ‍ بود، خـوابـانـيـدم . فـرمـود: (بـنـوش .) من آغاز به نوشيدن كردم . امّا همچنان كه مى نوشيدم ، آب از اطراف دهانه مشك مى ريخت . حضرت فرمود: مشك را بپيچان . نمى دانستم چطور بايد بپيچانم ! امام برخاست و آن را پيچاند، تا هم خود آب نوشيدم و هم اسبم را آب دادم . حرّبن يزيد از قادسيّه آمـده بـود؛ زيـرا عـبيداللّه كه از حركت امام مطّلع شد، حصين بن نمير تميمى را كه رئيس شرطه اش بود، فرستاد و دستور داد كه در قادسيّه فرود آيد و ميان قطقطانه تا خفّان اردوگاه بر پا سـازد و نيروها را سازماندهى كند. حرّ را نيز با هزار سوار از قادسيّه جلوتر فرستاد، تا به پيشواز امام حسين (ع) برود.

حرّ با امام (ع) موافقت داشت . چون وقت نماز ظهر شد، حضرت به حجّاج بن مسروق جعفى فرمود تا اذان بگويد. اذان گفت و چون نوبت به اقامه رسيد، امام (ع) شلوار و عبا و كفش پوشيد و آن گاه به سپاس و ستايش خدا پرداخت و فرمود: (اى مردم ! البتّه من در نزد شما و خدا معذورم زيرا بـه ايـن جا نيامدم ، مگر پس از اين كه نامه هاتان به من رسيد وپيك هاتان نزد من آمدند، با اين پـيـغام كه سوى ما بيا، چون هيچ پيشوايى نداريم و اميدواريم كه خدا به وسيله تو ما را هدايت كند. اكنون اگر بر سر پيمان خود هستيد، هان ! اينك نزد شما آمده ام . اگر با من پيمان ببنديد و اطمينان بدهيد، به شهرتان وارد مى شوم و اگر چنين نكنيد و از آمدنم ناراحت باشيد، به همان جايى كه آمده ام بازمى گردم .)

آنان در پاسخ حضرت خاموش ماندند و به مؤ ذّن گفتند: (اقامه بگو!) مؤ ذّن اقامه گفت و امام (ع) به حرّ فرمود: (آيا مى خواهى كه با يارانت نماز بگزارى ؟) گفت : (نه ، بلكه شما به نماز بـايـسـتـيـد، مـا نـيـز بـه شـمـا اقـتدا مى كنيم .) حضرت نماز گزارد و سپس به چادرش ‍ رفت و گـروهـى از يـارانش پيرامون او گرد آمدند و بقيّه به صفوف خود برگشتند و آن ها را دوباره منظّم كردند. سپس هر كس افسار اسبش را گرفت و در سايه آن نشست .

چـون هـنـگـام نـمـاز عـصـر فـرا رسـيد، امام حسين (ع) فرمود تا براى حركت آماده شوند. آن گاه بيرون رفت و به جارچى فرمود تا براى نماز عصر جار بزند. او اذان و اقامه گفت و حضرت با جماعت نماز گزارد. پس از سلام نماز، رو به جماعت كرد و خدا را سپاس و ستايش كرد و گفت :

(امّا بعد، اى مردم ! اگر تقوا پيشه كنيد و حقّ را براى صاحبانش بشناسيد، موجب خشنودى خداوند اسـت . مـا خاندان پيامبر(ص)، به تصدّى حكومت بر شما از ديگر مدّعيان شايسته تريم . زيرا ايـنـان چـيـزى را ادّعـا مـى كـنـنـد كـه از آنـان نيست و ميان شما كينه و دشمنى مى پراكنند. با اين حـال اگـر مـا را نـمـى پـسـنديد و حقّ ما را نمى شناسيد و نظرتان جز آن چيزى است كه در نامه هاتان نوشته ايد و پيك هاتان گزارش داده اند، باز مى گردم .)

آن گاه حرّ گفت : (به خدا سوگند! ما از نامه هايى كه مى گوييد، هيچ اطّلاعى نداريم .) امام (ع) گـفـت : (اى عـقـبة بن سمعان ! خورجين نامه هايى را كه به من نوشته اند بياور!) عقبه خورجين پر از نامه را آورد و جلو ايشان خالى كرد. حرّ گفت : (ما از كسانى كه به تو نامه نوشته اند، نيستيم و ماءموريّت داريم كه چون تو را ديديم ، از تو جدا نشويم ، تا تو را نزد عبيداللّه بن زياد ببريم .)

امام (ع) فرمود: (مرگ از آن كار به تو تزديك تر است !) سپس به يارانش فرمود: (برخيزيد و سـوار شويد!) ايشان سوار شدند و منتظر ماندند، تا زنان شان هم سوار شوند. حضرت به يـارانـش فـرمود: (برگرديم .) همين كه قصد برگشتن كردند، سپاه حرّ جلوشان را گرفتند و مانع بازگشت آنان شدند.

امـام حـسـيـن (ع) بـه حرّ فرمود: (مادرت به عزايت بنشيند، چه مى خواهى ؟) گفت : (هان ! به خدا سوگند! اگر ديگرى اين سخن را به من مى گفت و وضعيّت كنونى تو را مى داشت ، از يادكرد مـادرش بـا نسبت عزانشينى فروگذار نمى كردم . هر كس مى بود، همين حرف را بدو مى زدم ؛ امّا از مادر تو جز به نيكوترين صورت ممكن نمى توانم ياد كرد.)

امام (ع) فرمود: (چه مى خواهى ؟) گفت : (به خدا! مى خواهم تو را نزد عبيداللّه بن زياد ببرم .) فـرمود: (واللّه كه در اين صورت از تو تبعيّت نمى كنم .) گفت : (به خدا كه من هم رهايت نمى كـنـم .) ايـن جمله ، سه بار ميان ايشان ردّ و بدل شد. چون گفتارشان به درازا كشيد، حرّ گفت : (مـن مـاءمور جنگيدن با تو نيستم . فقط ماءموريّت دارم كه از تو جدا نشوم تا تو را به كوفه ببرم . اگر چنين نمى خواهى راهى را در پيش بگير كه نه تو را به كوفه برساند و نه به مـديـنـه بـرگـردانـد. راهى باشد ميان من و تو، تا من به ابن زياد نامه بنويسم و تو هم اگر خواستى به يزيد يا به عبيداللّه زياد بنويس . اميدوارم در اين فاصله وضعيّتى پيش آيد و من از مـاءمـوريـّتـى كـه دربـاره تو دارم ، معاف شوم .) امام (ع) به يارانش فرمود: (اين راه را در پـيـش گـيريد.) و سوى چپ و در راه عذيب و قادسيّه حركت كرد. در اين هنگام در فاصله سى وهشت مـيـلى عـذيـب بـود. هـمـچـنـان كـه امـام (ع) بـا يـارانش پيش ‍ مى رفت ، حرّ نيز وى را همراهى مى كرد.(203)

ابومخنف گويد: حسين (ع) در (ذى حسم ) ايستاد و پس از سپاس و ستايش ‍ خداوندگفت :

(براى ما وضعيّتى پيش آمده است كه مى بينيد. دنيا دگرگون شده و به زشتى گراييده است . نـيـكى از آن رخت بر بسته و شتابان از ميان رفته و چيزى از آن باقى نمانده مگر ته مانده اى مـانـند ته مانده كاسه و يك زندگانى پست كه مانند چراگاهى نابود شده است . آيا نمى بينيد كـه بـه حقّ عمل نمى شود و از باطل نهى نمى گردد؟ بايد مؤ من راغب ديدار خدا باشد و من مرگ را جز شهادت و زندگى با ستمگران را جز خسران نمى بينم .)

آن گـاه زهـيـر بن قين برخاست و به يارانش گفت : (شما سخن مى گوييد، يا من حرف بزنم ؟) گفتند: (شما سخن بگوييد!) وى پس از سپاس و ستايش خدا چنين گفت :

(اى پسر پيامبر خدا(ص)! بر هدايت خداوند باشى ، گفتارت را شنيدم . به خدا سوگند! اگر دنـيـا مـانـدنـى هـم بـاشـد و ما هم در آن جاودانه باشيم و كمك به شما موجب جدايى از آن گردد، البتّه قيام با تو را بر ماندن در دنيا بر مى گزينيم .)

حضرت براى او دعا كرد و او را ستود.

هـمـچنين ابومخنف گويد: امام حسين (ع) در (بيضه )(204)براى ياران خود و ياران حرّ سخنرانى كرد و پس از سپاس و ستايش خداوند چنين گفت :

(اى مـردم ! پـيـامـبـر خـدا(ص) فـرمـوده اسـت : هـر كـس حـاكـم سـتـمگرى را ببيند كه حرام خدا را حـلال مـى شـمـرد و پـيـمـان خـدا را مى شكند و با سنّت پيامبر خدا(ص) مخالفت مى ورزد و ميان بندگان با گناه و ستم رفتار مى كند؛ و او با كردار و گفتار براى از ميان بردن وى نكوشد، خـداونـد بـه حـق ، وى را هـمـان جـايـى كه شايسته اوست ، در مى آورد. هان ! آگاه باشيد كه اين گـروه فرمانبرى شيطان را پيشه كرده اند و فرمانبرى رحمان را رها ساخته اند. حدود الهى را واگـذارده انـد. بـيـت المـال را بـه خـود اخـتـصـاص داده انـد. حـرام خـدا را حـلال و حلالش را حرام كرده اند. من شايسته ترين كسى هستم كه بايد اين وضع را دگرگون كنم . نامه هاتان به من رسيده است و پيك هاتان خبر بيعت شما را برايم آورده اند، حتّى بر اين كـه مـرا تـرك نمى گوييد و رهايم نمى كنيد. پس اگر همچنان بر بيعت خود هستيد كه هدايت مى يـابـيـد. مـن حـسـين ، فرزند على (ع) و فرزند فاطمه ، دختر پيامبر خدا(ص) هستم كه خودم با شـمـا هـسـتـم و خـانـواده ام بـا خـانـواده شـمـايـنـد. مـن بـراى شـمـا پـيـشـوايـى نـمـونـه هـسـتم . حال اگر وفادارى نكنيد و بيعتتان را بشكنيد و عهد و بيعتم را به گردن نگيريد، به جان خودم سـوگـنـد! كه اين كارها از شما مردم ، ناشناخته و بعيد نيست . با پدر و برادرم و پسر عمويم مسلم نيز همين رفتار را كرده ايد. فريب خورده واقعى كسى است كه فريب شما را بخورد. در اين صـورت بـهـره خـود را از دست داده ايد و نصيب خود را تباه كرده ايد (وَ مَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ)(205)(هر كه بيعت را بشكند به زيان خود شكسته است ) و خدا از شما بى نيازم خواهد ساخت . السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته ).(206)

در ذى حسم

حـرّ هـمـچنان حضرت را همراهى مى كرد و مى گفت : (اى حسين (ع)! به خاطر خداجانت را به خطر مينداز. من مطمئن هستم كه اگر بجنگى كشته خواهى شد و چون كشته شوى آن طور كه پيش بينى مى كنم خونت پايمال گردد!)

امام (ع) فرمود:

(آيـا مـرا از مـرگ مـى ترسانى ؟ آيا از كشتنم مصبيت بزرگى به شما مى رسد؟ نمى دانم به تـو چـه بـگويم ؛ ولى همان را مى گويم كه برادر اوسى به پسرعمويش هنگام رفتن وى به يـارى پـيـامبر خدا(ص) گفت كه چون از او پرسيد: كجا مى روى ؟ به يقين كشته خواهى شد. او پاسخ داد:

من خواهم رفت و مرگ براى جوان ننگ نيست . آن گاه كه نيّتى حقّ داشته باشد و مسلمان بجنگد.

و جان خود را فداى مردان شايسته كند و از لعنت شدگان خائن و زورگو بپرهيزد.

پـس اگر زنده بمانم ، پشيمان نخواهم بود و اگر بميرم ، سرزنش نخواهم شد، براى خوارى تو همين بس كه زير بار ستم زندگى كنى !)(207)

حرّ پس از شنيدن سخنان حضرت از آن بزرگوار كناره گرفت .

در منزلگاه عذيب

هـمچنان حرّ و سپاه او در يك سوى راه مى رفتند و حسين (ع) در سوى ديگر حركت مى كرد تا به (عـُذَيـْب هـِجـانـات ) رسيدند كه شتران متعلّق به نعمان در آن جا مى چريدند. ناگهان به چهار نـفـر بـرخـورد كـردنـد كـه سـوار بـر رهـوارهـاى خـود اسـب نـافـع بـن هـلال بـه نـام (كامل ) را يدك مى كشيدند. راهنماى آنان يعنى طِرِمّاح ، فرزند عُدَى نيز سوار بر اسب خود با آنان بود و با خود چنين زمزمه مى كرد:

اى شترم ! از اين كه تو را سخت مى رانم ، مهراس ؛ و تا پيش از سرزدن سپيده شتابان بتاز.

همراه با بهترين هم كاروانيان و هم سفران بتاز، تا اين كه خدمت بهترين گرامى تبار راه يابى .

گرامى تبار بزرگوار، آزاده گشاده سينه كه خدا او را براى بهترين كار آورده است

كه اميدوارم خدا او را تا روزگار باقى است ، پايدار بدارد.

هـنـگـامـى كـه خـدمـت امـام حـسـيـن (ع) رسـيـدند، همين سرود را خواندند و حضرت فرمود: (به خدا سوگند! من اميدوارم كه خدا براى ما خير بخواهد! چه كشته شويم و چه پيروز گرديم .)

در ايـن هـنگام حرّ بن يزيد پيش آمد و گفت : (اين چند نفر كوفى از همراهان تو نيستند. از اين رو آنـان را يـا زندانى مى كنم و يا برمى گردانم !) امام فرمود: (من همان طور كه از خود دفاع مى كـنـم ، از ايـشـان هـم دفـاع مـى كـنـم . ايـنـان نـيـز يـار و كـمـك كـار مـن انـد و تـو بـه مـن قـول داده بـودى كـه تـا آمـدن نامه ابن زياد در هيچ موردى متعرّض من نشوى .) حرّ گفت : (بلى ! ولى آنـان هـمـراه تو نيامده اند.) فرمود: (آنان از ياران من اند و به منزله همان كسانى هستند كه با من آمده اند و اگر به قولى كه داده اى وفادار نباشى ، هرآينه من با تو مى جنگم .) پس حرّ آنان را به حال خود واگذارد.

آن گاه حسين (ع) به آنان فرمود: (اخبار مردمى را كه پشت سر نهاده ايد، به من گزارش ‍ دهيد.) از مـيـان آن چـهـار تـن مـجمع بن عبداللّه عائذ گفت : (به اشراف مردم رشوه هاى سنگين داده اند و بـراى جـلب دوستى و ارادت شان كيسه هايشان را پر كرده اند. آنان نيز به زيان تو و براى جـنـگ بـا تـو مـتـّحـد شـده انـد. امـّا بـقـيـّه مـردم هـنـوز دل هـايـشـان بـه شـمـا مـايـل اسـت ، امـّا فـردا شـمـشـيـرهـاى خـود را بـر روى تـو خـواهند كشيد.) امام (ع) فرمود: (اگر ازفـرسـتـاده ام ، نزد خود خبر داريد، باز گوييد.) گفتند: (او كه بود؟) فرمود: (قيس بن مسهر صـيـداوى .) گـفتند: (بلى ! او را حصين بن نمير گرفت و نزد ابن زياد برد و او دستور داد كه تو و پدرت را نفرين كند؛ امّا او بر شما درود فرستاد و ابن زياد و پدرش را لعنت كرد و مردم را بـه يـارى تـو فـرا خواند، و آنان را از آمدنت آگاه ساخت . ابن زياد هم فرمان داد تا او را از فـراز كاخ به پايين افكندند.) چشمان حضرت اشك آلود شد و نتوانست از گريه خوددارى كند. سپس فرمود:

(فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْديلا)(208)

بـرخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آن ها در (همين ) انتظارند و (هرگز عقيده خود را) تبديل نكردند.

پيشنهاد طرمّاح

طـرمـّاح ، پـسـر عـدى گـويـد: نـزد امام حسين (ع) رفتم و گفتم : (به خدا سوگند! من هر چه مى نـگـرم ، كسى را همراه تو نمى بينم ، و اگر فقط همين سپاه حرّ كه شما را همراهى مى كنند، با تـو بـجـنـگـند، براى نابودى سپاه شما كافى است . تا چه رسد به اين كه جمعيّتى كه روز پـيـش از بـيـرون آمـدنـم در كـوفه ديده ام نيز به ايشان به پيوندد. من تا كنون چنان جمعيّتى نديده ام ؛ و چون درباره آن ها پرس و جو كردم گفتند: براى اعزام به جنگ با حسين (ع) آماده مى شـونـد. تـو را به خدا سوگند مى دهم كه حتّى اگر بتوانى يك وجب هم به طرف ايشان نروى ايـن كـار را بكن ، و اگر مى خواهى در شهرى ايمن فرود آيى و در پناه خداوند درباره وضعيّت خـود بـيـنـديـشـى و برايت روشن شود كه چه راهى را بايد در پيش بگيرى ، بيا تا شما را در جـايـى اسـتـوار و ايمن از كوهسارمان به نام (اءجَاء)(209)منزل دهم و از تو به دفاع بـپردازم ، و از اميران غسّانى و حميرى و نعمان بن منذر و از سياه و سرخ كمك بخواهيم . به خدا سـوگـنـد! در ايـن صـورت هيچ گاه شكست نمى خوريم . من خود با شما مى آيم ، تا در (قُرَيَّه ) به شما جا بدهم . كسى سوى افراد قبيله طىّ در كوه هاى (اءجَاء) و (سَلْمى ) مى فرستيم و به خـدا قـسـم ده روز نـخـواهـد گذشت كه پياده و سواره خدمت شما خواهند آمد. آن گاه هر اندازه دوست دارى مـيـان مـا بمان اگر هم ضرورتى پيش آمد و قصد قيام داشتى ، من بيست هزار سپاهى طائى بـرايت فراهم مى كنم ، تا با شمشير از تو دفاع كنند، چنان كه به خدا مادامى كه يك نفرشان زنده باشد، هيچ گزندى به شمانرسد.)