سرشك خوبان در سوگ سالار شهيدان

محمد باقر محمودی

- ۶ -


پـسـر اشـعث گفت : (نه به تو دروغ مى گويند و نه با تو نيرنگ مى بازند و نه فريبت مى دهـنـد. ايـن جـمـاعـت عـمـوزادگـان تـُوانـد كه نه تو را مى زنند و نه مى كشند.) مسلم كه از شدّت سنگباران از پا در آمده بود و توان پيكار نداشت بى رمق به ديوار خانه تكيه داد. محمّد نزديك شـد و گـفـت : (تـو در امـانـى .) مـسلم گفت : (من در امانم ؟) گفت : (آرى !) ديگر افراد گروه نيز گـفـتند: (در امانى .) به جز عمرو بن عبيداللّه بن عبّاس سلمى كه گفت : (در اين باب ، نه شتر ماده اى دارم و نه شتر نرى !) ـ كنايه از اين كه من بى طرفم ـ مسلم گفت : (اگر به من امان نمى داديـد، دسـتـم را در دسـتـانـتان نمى نهادم .) سپس دورش را گرفتند و شمشير را از كفش بيرون آوردنـد. اسـتـرى آوردنـد و سـوارش كـردنـد. وقـتى شمشير را از او گرفتند، گويا از جان خود نـومـيـد گـرديـد. از ايـن رو اشك از ديدگانش روان شد و گفت : (اين آغاز فريب است .) محمّد ابن اشـعـث گـفـت : (اميدوارم مشكلى برايت پيش نيايد.) گفت : (اين كه چيزى جز اميد نيست . پس امانتان كـو؟ إِنـّالِلّهِ وَ إ نّا إِلَيْهِ راجِعُونَ!) و گريست . عمرو بن عبيداللّه گفت : (هر كس چيزى مانند آنچه تـو در طلبش بر آمده اى بطلبد، نمى گريد.) مسلم گفت : (به خدا سوگند! من براى خود نمى گـريـم و براى كشته شدن خودم سوگنامه نمى خوانم ـ هر چند لحظه اى نابودى خود را دوست نـداشـتـه ام ـ ولى بـراى كـسـانـم كه سويم مى آيند و براى حسين (ع) و خاندانش مى گريم .) سپس رو به محمّد بن اشعث كرد و گفت : (بنده خدا! به نظرم از امان دادن عاجزى . آيا اين اميد هست كـه بتوانى كسى را بفرستى تا پيام مرا به حسين (ع) برساند؟ زيرا يقين دارم كه هم اكنون با شتاب نزد شما مى آيد و يا اين كه خود و خاندانش راه خواهند افتاد؛ و سبب بى تابى من نيز هـمـيـن اسـت . كـسـى كـه نـزد حـسـيـن (ع) مـى فـرسـتـى بـايـد از زبـان مـن بـگـويـد: ابـن عـقـيـل مـرا نـزد شـمـا فرستاده است ، در حالى كه او اسير دست مردم بود و به نظر نمى رسيد، كشتن او تا شب طول بكشد؛ و مى گويد، با خاندانت برگرد. مبادا كوفيان تو را بفريبند؛ چون آن هـا هـمـان يـاران پـدرت هـسـتـنـد كـه بـا مرگ يا با شهادت ، آرزوى دورى از ايشان را داشت . كـوفـيـان بـه هر دوىِ ما دروغ گفته اند و راءى دروغگو شايسته اعتماد نيست .)(152) مـحـمـّد بـن اشـعـث مـسـلم را بـه در كـاخ بـرد و بـار خـواسـت . بـار دادنـد. مـحـمـّد داخـل شـد و مـاجراى ابن عقيل و ضربت خوردن از بكير را به آگاهى عبيداللّه رساند. گفت : (خدا آواره اش كـند!) پسر اشعث عنوان كرد كه به مسلم امان داده است . عبيداللّه گفت : (تو را چه رسد كه امان بدهى Fمـا بFبـه شـرابـخـو:Nكـه اكـنون قصّابخانه است بردند و گردن زدند. پس از پايين انداختن سرش ، پيكر او را نيز پايين انداختند.

ابومخنف گويد:

چـون بـكـيـر بـن حـمران احمرى يعنى قاتل مسلم پايين آمد. ابن زياد گفت : (او را كشتى ؟) گفت : (آرى !) پـرسـيـد: (هـنـگـامى كه او را بالا مى بردى ، چه مى گفت ؟) گفت : (تكبير و تسبيح مى گـفـت و اسـتـغـفـار مـى كـرد و چـون نزديك رفتم كه او را بكشم گفت : (بار خدايا! ميان ما و ميان گـروهـى كـه فـريـب مـان دادنـد و بـه ما دروغ گفتند و خوارمان كردند و ما را كشتند، تو داورى فـرمـا!) مـن گـفـتـم : (نـزديـك بـيـا! سـپاس خدا را كه قصاص تو را برايم ميسّر ساخت .) سپس ضـربتى زدم كه كارگر نيفتاد. گفت : (اى برده ! آيا به جراحتى كه به خاطر قصاص بر من وارد سـاختى ، نمى نگرى ؟)(153)ابن زياد پرسيد: (آيا در هنگام مرگ هم افتخار مى كرد؟) گفت : (دومين ضربه را بر او زدم و او را كشتم .)

ابومخنف گويد:

قـيـام مـسـلم بـن عـقـيـل در كـوفـه روز سـه شـنـبـه هـشـتـم ذى حـجـّه سـال شـصـت هـجـرى و بـه قـولى روز چـهـارشـنـبـه هـفـتـم ذى حـجـّه سـال شـصـت و دو، يـك روز پـيـش از روز عـرفـه و بـعد از بيرون آمدن حسين (ع) از مكّه به عزم كوفه بوده است .

ابن ابى جُحَيفه گويد:

حـركـت امـام حـسـيـن (ع) از مـديـنـه بـه مـكـّه روز يـك شـنـبـه دو روز مـانـده از مـاه رجـب سـال شـصـت هـجـرى بـود و در شـب جـمـعـه سـوم شـعـبان به مكّه وارد شد. ماه شعبان و رمضان و شـوال و ذى قـعـده را در مـكـّه مـانـد. سپس روز سه شنبه هشتم ذى حجّه يعنى روز ترويه از آن جا بيرون آمد. يعنى همان روز قيام مسلم بن عقيل .

شهادت هانى

چـون عـبـيـداللّه بن زياد هانى بن عروه را زندانى كرد محمّد بن اشعث نزد عبيداللّه رفت و گفت : (تـو بـه جـايگاه هانى بن عروه در شهر و ميان قبيله اش آگاهى و قبيله وى مى دانند كه من با او رفـيـقـم ؛ او را نـزد تو كشانده و آورده ام . حال تو را به خدا سوگند! او را به من ببخش ، چرا كـه دشـمـنـى قبيله اش را نمى پسندم . زيرا آنان عزّتمندترين مردم شهرند و چشم اميد قبيله هاى يـمـنـى بـه ايـشـان اسـت .) ابـن زيـاد وعـده داد كـه بـه تـقـاضـايـش عـمـل كـنـد. امـّا پـس از مـاجـراى شـهـادت مـسـلم از انـجـام آن سـربـاز زد و پـس از قتل مسلم فرمان داد تا هانى بن عروه را از زندان بيرون آوردند و به بازار ببرند و گردنش را بـزنـنـد. هـانـى را بـه بازار چوبدارها بردند، در حالى كه دست هايش از پشت با طناب بسته بود. او فرياد مى زد: (آه ! اى قبيله مذحج ! من امروز مذحجى ندارم ! آه ! اى مذحج ! مذحج من كجاست ؟) چون هيچ كس به كمكش نيامد، دستش را كشيد و از طناب بيرون آورد و گفت : (آيا يك چوبدستى ، يك خنجر، يا يك سنگ و يا استخوانى نيست كه يك مرد با آن از خود دفاع كند؟!) امّا به او حمله كردند و او را محكم بستند و گفتند: (گردنت را بكش .) گفت : (من خود در بخشيدن آن سخاوت نمى ورزم و بـه شـمـا در گـرفـتـن جـان خود يارى نمى رسانم .) غلام ترك عبيداللّه به نام رشيد، شـمـشـيـرى بـر وى زد، امّا ضربه اش كارگر نيفتاد. هانى گفت : (بازگشت به سوى خداست . بـار خـدايـا! بـه سـوى مـهـر و خشنودى ات مى آيم .) سپس غلام ضربه اى ديگر زد و او را به شهادت رساند.(154)

عبيداللّه پس از قتل مسلم و هانى ، دستور داد عبدالا على كلبى را كه كثير بن شهاب از ميان بنى فتيان دستگير كرده بود، بياورند. چون او را آوردند. گفت : ماجراى خود را به من گزارش بده ! گـفـت : خدا تو را شايسته دارد، من بيرون آمدم كه ببينم مردم چه مى كنند كه به وسيله كثير بن شـهـاب دسـتـگير شدم . گفت : تو بايد سوگند بخورى ، سوگندهايى سخت ، كه جز به همين منظور كه مى گويى بيرون نيامده بودى ! وى از اين سوگند خوددارى كرد و عبيداللّه گفت : او را به بازار پنيرفروشان ببريد و گردن بزنيد. بردند و گردن زدند.

شاعر درباره قتل اين دو تن مى گويد:

اگـر نـمـى دانـى كـه مـرگ چـيـسـت ، بـه هـانـى و پـسـر عـقـيـل در بـازار بـنـگر؛ به پهلوانى بنگر كه شمشير چهره اش را مجروح ساخت و به پهلوان ديگرى كه پيكرش از بام زندان به زير افتاد.

پـس از رسـيـدن فرمان امير داستان آن ها بر سر زبان تمامى رهگذران افتاد. تنى را مى بينى كـه مـرگ رنـگـش را دگـرگـون كرده و خون آن به هر سو روان شده است ، جوانمردى كه از هر جـوان سـرزنـده اى ، سـرزنـده تـر و از هـر شـمـشـيـر دو دم صـيـقـل خـورده اى ، بُرنده تر بود؛ آيا اسماء ايمن بر مركب هاى رهوار سوار خواهد شد، با اين كـه مـذحـج او را مـخـفيانه مى جويد؛ پيرامونش بنى مراد مى چرخند كه همه هوشيارند و در پرس وجـو. شـمـا اگـر بـراى بـرادرتـان خـونخواهى نمى كنيد .پس جويندگانى باشيد كه به كم خرسندند.

عبيداللّه پس از به شهادت رساندن مسلم و هانى ، سرهاشان را نزد يزيد بن معاويه فرستاد و بـه كـاتب خود، دستور داد تا ماجراى آن دو را به وى بنويسد .او نامه اى بلند نوشت و نخستين كـاتـبـى بـود كـه نـامـه را طـول و تـفـصـيـل داد. چـون عـبـيـداللّه آن را ديد نپسنديد و گفت : اين طول و تفصيل ها چيست ؟ اين زياده گويى ها يعنى چه ؟ بنويس :

(امـّابـعـد، ستايش مخصوص خدايى است كه حقّ امير مؤ منان را گرفت و از گزند دشمنان مصونش داشـت . بـه اطـّلاع امـيـر مـؤ مـنـان مـى رسـانـم كـه مـسـلم بـن عـقـيـل بـه خـانـه هـانى بن عروه مرادى پناه برده بود. من بر آنان جاسوس گماشتم و ماءموران مخفى را پنهانى فرستادم و آنان را فريفتم ؛ و بيرون كشيدم و خدا مرا بر آنان چيره گردانيد. آنـان را آوردم و گردن زدم و سرهاشان را با هانى بن ابى حيّه همدانى و زبير بن اروح تميمى كـه از فـرمـانـبـران و خيرخواهان هستند، نزد تو فرستادم تا امير درباره هر موضوعى و هر چه دوست مى دارد از آنان بپرسد، زيرا اينان دانا و راستگو و فهميده و پارسايند. والسّلام .)

يزيد در پاسخ نوشت :

(امـّا بـعـد، بـه حـق ، تـو چـنانى كه من دوست مى دارم . انديشمندانه كار كرده اى و دلير و قوى دل حـمـله ور شـده اى و لياقت و كاردانى ابراز داشته اى و گمان مرا به خودت راست گردانيده اى و مـوجـب تـاءيـيد نظرم شده اى . من پيك هايت را فرا خوانده ام و از آنان پرسش ‍ كرده ام و با آنـان بـه رازگـويـى پرداختم ؛ و در نظر و فضيلت آنان همان را يافتم كه گفته اى . پس در حـقـّشـان بـه نـيكى سفارش كن . البتّه خبردار شده ايم كه حسين بن على (ع) به عراق شتافته است پس ديده بان و پاسگاه بگمار؛ و به گمان بگير و به تهمت دستگير كن ! امّا كسى را مكش مـگـر آن هـايـى را كه با تو بجنگند و همه رويدادها را به من بنويس . درود و سلام خدا بر تو باد!)

به سوى كوفه

پـيـش از اين گفتيم كه چون كوفيان از آمدن امام حسين (ع) به مكّه و بيعت نكردن ايشان با يزيد آگـاه شـدنـد، هـيـاءتـى فـرسـتـادنـد و سـليـمـان بـن صـرد صحابى ، مسيّب بن نجبه و ديگر بـزرگـان اهـل كـوفـه نـامـه نوشتند و از ايشان خواستند تا به كوفه بيايد. آن ها چنين عنوان كردند كه حاضرند با امام (ع) بيعت كننند و يزيد را از كار بر كنار كنند. هياءت اعزامى از جمله هـنـگام ديدار با امام چنين گفتند: (ما مردم را در حالى پشت سر نهاده ايم كه جان هاشان به سوى شما پر مى كشد. اميدواريم خداوند به كمك شما ما را بر حق گرد آورد و به وسيله شما از زير بـار سـتـم بـيـرون آورد. شـمـا از يـزيـد بـن مـعـاويـه و پـدرش كـه بـيـت المـال مـردم را چـپـاول كـرده و بـرگـزيـدگـانـشـان را كـشـتـه انـد، بـه حـكـومـت سزاوارتريد.)(155)

پـس از آن كـه نـامـه هـاى اهـل كـوفـه پـى درپـى بـه امـام حـسـيـن (ع) رسـيـد، مـسـلم بـن عـقـيل را فرا خواند و گفت : (به كوفه برو و اجتماع شان را كه ديدى براى من نامه بنويس .) مـسـلم پـنهانى به كوفه وارد شد. پس از آن كه شيعيان آمدند و با وى بيعت كردند، خطاب به امام حسين (ع) نوشت :

(من به كوفه وارد شده ام و تا كنون كه اين نامه را مى نويسم ، هجده هزار تن با من بيعت كرده اند. بشتاب و بيا كه هيچ مانعى در راه حكومت مانيست .)

امـام (ع) پـس از مـشـاهده نامه هاى فراوان كوفيان و نيز نامه مسلم ، تصميم رفتن به كوفه را گرفت .(156)

نامه امام به محمّد حنفيه

امام حسين (ع) از مكّه خطاب به محمّد حنفيه چنين نوشت :

(بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ، از حسين بن على به محمّد بن على و كسانى از بنى هاشم كه نزد او هـسـتـنـد. امـّا بـعد، هر كس به من بپيوندد به شهادت خواهد رسيد و هر كس هم سر باز زند، روز خوش نخواهد ديد! والسّلام )(157)

چـون مـردم دريـافـتند كه امام حسين (ع) آهنگ عراق كرده است ، عواطف جماعتى از دوستان و هواداران خـانـدان پـيـامـبر(ص) به جنبش آمد و هر كدام طبق نظر و خواست خودش به ديدار حضرت رفت و نيّتش را با او در ميان نهاد.

عبداللّه بن عبّاس نزد حضرت آمد و گفت : (تو را به خدا سوگند! مبادا فردا تباه شوى و نابود گـردى ! بـه عـراق مرو و اگر از رفتن ناگزيرى تا پايان مراسم حجّ بمان و با مردم ديدار كـن و نـسـبـت بـه انـگيزه هاشان آگاه شو و آن گاه تصميم بگير.) امّا امام اصرار بر رفتن به عـراق داشت . ابن عبّاس گفت : (به خدا سوگند! يقين دارم كه فردا همانند عثمان پيش ‍ روى همسر و فـرزنـدانـت كـشـتـه خـواهـى شـد. بـه خـدا سوگند! مى ترسم تو كسى باشى كه او را به قـصـاص عـثـمـان بـكـشـنـد. (إِنـّا لِلّهِ وَ إِنـّا إِلَيْهِ راجِعُونَ.) امام (ع) فرمود: (اى ابن عبّاس ! تو پـيـرمـردى و روزگـارى دراز بر تو گذشته است .) ابن عبّاس گفت : (اگر دون شاءن من و تو نـبـود، گـريـبـانت را مى گرفتم ! و اگر بدانم چنانچه با هم گلاويز شويم ، تو مى مانى ، البـتـّه چـنين مى كنم .امّا گمان ندارم كه از اين كار سودى ببرم .) امام (ع) فرمود: (اى عموزاده ! اگـر در فـلان و بـهـمـان جا كشته شوم دوست تر مى دارم ، تا اين كه حرمت مكّه با ريخته شدن خون من شكسته شود.)

بـعـدهـا ابـن عـبـّاس مـى گـفـت : (ايـن سـخـن حـسـيـن (ع) در انـدوه وى تـسـلّى بـخـش مـن اسـت .)(158)

ابومخنف به نقل از عبد الرّحمان بن هشام مخزومى گويد: چون نامه هاى عراقيان به امام حسين (ع) رسيد و آهنگ عراق كرد، در مكّه به حضور وى رسيدم و پس از ستايش و سپاس خداوند گفتم : (اى عموزاده ! آمده ام تا از سر خيرخواهى چيزى را به شما بگويم . اگر اندرز مرا مى پذيرى ، مى گويم و گرنه از گفتن خوددارى مى كنم ! فرمود: (بگو، زيرا به خدا سوگند! ترا بدانديش و متمايل به رفتار و كردار زشت نمى دانم .) گفتم : (شنيده ام كه آهنگ عراق دارى ! من از اين سفر شـمـا بـيـمـنـاكـم ، زيرا به شهرى مى روى كه كارگزاران و فرماندهان يزيد آن جايند و بيت المال در دست آن هاست . مردم هم برده سيم و زر هستند. من بيم آن دارم كه همان كسانى كه به تو وعـده يـارى داده انـد و تـو را بـيـش از دشـمـنانت مى خواهند، با تو از سر جنگ در آيند.) امام (ع) فرمود: (اى عموزاده ! خدايت پاداش نيك دهد! به خدا سوگند! يقين دارم كه تو از روى خيرخواهى نـزد مـن آمـده اى و خـردمـنـدانـه سـخـن گـفـتى ، آنچه خدا بخواهد همان مى شود. خواه طبق نظر تو عـمـل بـكـنـم و يـا نـكـنـم . البـتـّه از ديـدگـاه مـن ، تـو سـتوده ترين راهنمايان و خيرخواه ترين خيرخواهانى .)

ابـومـخـنـف مـى نـويـسـد: حـارث بـن كـعـب والبـى (159)از قـول عـقـبـة بـن سـمـعـان (160)بـرايـم نقل كرده كه چون حسين (ع) تصميم رفتن به كوفه گرفت ، عبداللّه بن عبّاس نزد وى رفت و گفت : (پسر عمو! مردم شايع كرده اند كه عازم عراقى ! بگو مى خواهى چه بكنى ؟)

فـرمـود: (بـه خواست خداى متعال ، همين يكى دو روزه حركت مى كنم .) گفت : (در اين خطر، خداوند پـنـاه تـو بـاشـد! بـه مـن بگو! آيا سوى مردمى مى روى كه حاكم خود را كشته اند و شهرها را تـصـرّف كـرده و دشـمـنان را رانده اند؟ اگر چنين كرده اند برو! امّا اگر در حالى از تو دعوت كرده اند كه حاكم شان مسلّط است و كارگزاران شان از شهرها ماليات مى گيرند، بدان كه تو را بـه جنگ و مبارزه فرا خوانده اند و من از اين كه تو را بفريبند و به تو دروغ بگويند و با تـو بـه مـخـالفـت بـپـردازند و تنهايت بگذارند و حتّى بر تو بشورند و با تو سرسختانه مخالفت كنند، ايمن نيستم .) فرمود: (من البتّه از خدا خير مى طلبم ، ببينم چـه مى شود.)

ابـن عـبـّاس بيرون رفت و ابن زبير خدمت ايشان آمد و ساعتى با حضرت گفت وگو كرد و گفت : (نمى دانم چرا اين گروه را رها كرده ايم و مانع شان نمى شويم ؟ در حالى كه ما اولاد مهاجران و صـاحبان حقيقى حكومتيم ، نه ايشان ! بگو مى خواهى چه كنى ؟) فرمود: (به خدا سوگند! با خـود عـهـد كرده ام كه به كوفه بروم ، چون شيعيانم و نيز بزرگان آن جا به من نامه نوشته اند و در اين كار از خدا طلب خير مى كنم .) گفت : (بارى ! اگر من هم مانند تو در آن جا هوادارانى مـى داشتم به هيچ جاى ديگر نمى رفتم !) سپس از اين كه مبادا از سوى حضرت متّهم شود گفت : (البـتـّه ، شـما در حجاز هم كه بمانى و دنبال حكومت باشى ، ان شاءاللّه كسى با شما مخالفت نـخواهد كرد.) سپس برخاست و بيرون رفت . آن گاه امام (ع) فرمود: (هان ! براى اين مرد چيزى در دنـيـا مـحبوب تر از اين كه من از حجاز بيرون بروم نيست ؛ زيرا مى داند كه با بودن من به چـيـزى نـخواهد رسيد و مردم مرا رها نمى كنند تا به او بپيوندند. از اين رو دوست مى دارد كه من بيرون بروم تا صحنه براى او خالى شود.)

هـمـان شـب يـا فـرداى آن باز عبداللّه بن عبّاس آمد و گفت : (اى پسر عمو! من خيلى مى كوشم كه شـكيبا باشم ولى نمى توانم ، چون سخت بيمناكم كه نابود و ريشه كن گردى زيرا عراقيان گـروهـى فـريـبـكـارنـد. بـه ايـشـان نـزديـك مـشـو. در هـمـيـن شـهـر بـمـان ، چـون تـو سـرور اهل حجازى و اگر اهل عراق ، به گمان خود، خواهان شما هستند، به ايشان بنويس ‍ كه دشمن شان را برانند، آن گاه تو نيز نزد آن ها برو. اگر ناگزير نمى خواهى در اين جا بمانى به يمن بـرو، زيرا آن سرزمين برج و بارو و درّه هاى فراوان دارد و سرزمينى پهناور و گسترده است . شيعيان پدرت نيز در آن جا هستند. در عين حال از مردم دورى و از همان جا به آنان نامه مى نويسى و پـيـك مـى فـرسـتى و مبلّغانت را پخش مى كنى . اميدوارم كه در آن صورت ، به سلامتى براى شما همان وضعيّتى پيش آيد كه دوست مى دارى .)

فـرمـود: (اى پـسـر عـمو! به خدا سوگند! البتّه مى دانم كه تو خيرخواه و دلسوز منى ولى من تـصـميم خود را گرفته ام و عزم حركت دارم .) گفت : (پس اگر ناگزير بايد بروى ، زنان و كودكان را مبر، زيرا به خدا سوگند! مى ترسم كه همانند عثمان ، پيش چشمان زن و فرزندانت كـشـتـه شـوى . بـا خـالى كردن حجاز براى ابن زبير و بيرون رفتن از آن چشم او را روشن مى كـنـى ، زيـرا اكـنـون با وجود تو كسى به او نمى نگرد. به خدا سوگند! اگر مى دانستم كه اگـر مـو و پيشانى ات را چنان بگيرم كه مردم گرد من و تو را بگيرند و تو حرفم را گوش ‍ خواهى داد، البتّه چنين مى كردم .)(161)

ابـومـخـنـف گويد: حسين بن على و عبداللّه بن زبير در مكّه (مسجد الحرام ) ايستاده بودند. در اين هـنـگـام ، ابـن زبـيـر بـه حـسـيـن (ع) گـفت : (اى پسر فاطمه ! نزديك بيا) و سر در گوش ‍ آن حضرت كرد و چيزى گفت . آن گاه امام (ع) رو به ما كرد و فرمود: (آيا مى دانيد پسر زبير چه مى گويد؟) گفتيم : (خدا ما را فدايت سازد، نمى دانيم .) فرمود: (مى گويد، در همين مسجد بمان تـا مـردم را بـرايت گرد آورم . به خدا سوگند! اگر در يك وجبى بيرون مكّه كشته شوم نزد من مـحـبـوب تر از اين است كه در يك وجبى درون آن كشته شوم . به خدا سوگند! كه اگر در لانه حـشره اى باشم ، قطعا مرا بيرون خواهند كشيد، تا هدف خود را درباره من به اجرا درآورند! به خـدا سوگند! ايشان در حقّ من ستم خواهند كرد؛ همان گونه كه قوم يهود در باره روز شنبه ستم كردند.)(162)

از امـام صادق (ع) نقل است كه عبداللّه بن زبير به امام حسين (ع) گفت : (چه مى شد، اكنون كه به مكّه آمده اى ، در حرم مى ماندى ؟) حضرت فرمود: (حرمت مكّه را نمى شكنيم و روا نمى دانيم كه حـرمـت آن را بـه وسـيـله ما بشكنند. اگر من در اَعْفَر(163)كشته شوم ، البتّه براى من مـحـبوب تر از آن است كه در مكّه كشته شوم .) همچنين امام صادق (ع) فرموده است : حسين (ع) يك روز پـيـش از (تـرويـه ) (هشتم ذى حجّه ) از مكّه خارج شد و عبداللّه بن زبير او را مشايعت كرد و گـفـت : (اى ابـوعـبـداللّه ! در مـوسـم حـجّ بـه عـراق مـى روى ؟) فـرمـود: (پسر زبير! اگر در سـاحـل فرات به خاك سپرده شوم ، نزد من محبوب تر است از اين كه در آستانه در كعبه مدفون گردم .)

دو تـن از افـراد قبيله بنى اسد گفته اند: از كوفه به قصد حجّ بيرون شديم و آمديم تا به مـكـّه رسـيـديـم . روز تـرويه ، حسين بن على و عبداللّه بن زبير را هنگام بالا آمدن آفتاب ، ميان حجر و در كعبه ، ايستاده ديديم . به ايشان نزديك شديم و شنيديم كه پسر زبير به حسين مى گفت : (اگر مى خواهى بمانى بمان و حكومت را به عهده بگير. ما هم مى آييم و كمك و خير خواهى ات مى كنيم و با تو دست بيعت مى دهيم .)

حسين (ع) فرمود: (از پدرم شنيدم در حرم قوچى است كه حرمت حرم را به خاطر آن خواهند شكست و مـن دوسـت نـدارم كـه آن قـوچ بـاشـم .) گـفت : (پس اگر دوست دارى بمان و كار حكومت را به من بسپار تا به فرمان تو كار كنم و در هيچ امرى از تو نافرمانى نكنم !) فرمود: (اين كار را هم دوست نمى دارم .) سپس صداشان را پايين آوردند و در گوشى با هم سخن گفتند، به طورى كه مـا مـتـوجّه سخن شان نمى شديم و آن دو، تا هنگامى كه صداى مرد م را شنيديم كه مى رفتند تا هنگام ظهر در منا باشند، همچنان آرام حرف مى زدند. سپس حضرت ، طواف خانه و سعى ميان صفا و مـروه را بـه جـاى آورد و قدرى از مويش را كوتاه كرد و از عمره بيرون آمد و به سوى كوفه راه افتاد و ما هم با مردم روانه منا شديم .

امام (ع) در هنگام حركت به طرف عراق ، به سخنرانى ايستاد و گفت :

(خـدا را مى ستايم . هر چه خدا بخواهد (همان خواهد شد.) (لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّهِ) درود و سلام پـيـوسته خداوند بر پيامبرش باد! مرگ براى فرزندان آدم ، چون گردنبندى است آويخته بر گـردن دخـتران جوان . چه بسيار مشتاق رفتن سوى نياكان خود هستم ، شوقى مانند شوق يعقوب به يوسف . براى من جايى برگزيده شده است كه در آن ، به خاك بيفتم ؛ و آن را ديدار خواهم كـرد. گـويـا انـدام هاى خود را مى بينم كه ميان نواويس و كربلا به وسيله گرگ هاى بيابان تـكـّه تـكـّه مى شود و از پيكر من ، شكم هاى خالى و ظرف هاى تهى را پر مى كنند! از آنچه با قلم سرنوشت رقم خورده باشد، گريزى نيست . ما خاندان پيامبر به رضاى خدا راضى هستيم . بـر بلاى او مى شكيبيم و مزد شكيبايان را از او دريافت مى داريم . پاره تن پيامبر خدا(ص) از او جـدا نـخـواهـد افـتـاد. در بارگاه قدس همه را نزد او گرد مى آورند تا چشمش به آن ها روشن گـردد و بـه وعـده اش درباره آنان وفا كند. هر كس حاضر است در راه ما جانبازى كند و در مسير ديـدار بـا خـداونـد قـرار گيرد، بايد بامدادان با ما كوچ كند، چون إ ن شاءاللّه بامدادان خواهم كوچيد.)(164)

بـلاذرى گـويد:(165)محمّد حنفيه سرگرم وضوگرفتن بود كه خبر حركت امام حسين (ع) به او رسيد، پس چنان گريست كه صداى افتادن قطره هاى اشك وى در تشت شنيده شد.

امام صادق (ع) فرمود: شبى كه امام حسين (ع) مى خواست بامداد آن از مكّه بيرون رود، محمّد حنفيه نزد وى رفت و گفت : (برادر! اهل كوفه همان كسانى هستند كه از نيرنگ شان با پدر و برادرت آگـاهى و مى ترسم كه وضع تو چون وضعيّت گذشتگان شود. اگر نظرت بر ماندن باشد در حرم ، از همه عزيزتر و محترم تر خواهى بود.)

فـرمـود: (برادر! بيم آن دارم كه ياران يزيد مرا به طور ناگهانى در حرم بكشند و با ريختن خون من ، حرمت اين خانه شكسته شود.) گفت : (اگر از اين كار مى ترسى ، پس به يمن يا ديگر نـواحـى زمـيـن بـرو، زيـرا در آن جا محترم ترين مردم خواهى بود و دشمن حريف تو نخواهد شد.) فرمود: (درباره آن چه گفتى ، مى انديشم .)

چـون بـامـداد فرا رسيد، امام حسين (ع) حركت كرد و خبر آن به ابن حنفيه رسيد. وى نزد حضرت آمـد و افـسـار شـتـرى را كـه بـر آن سـوار بـود، گـرفـت و گـفـت : (بـرادر! مـگـر قـول نـدادى كـه درباره پيشنهادم بينديشى ؟) فرمود: (چرا.) گفت : (پس چه شد كه اين گونه شـتـابـان بيرون مى روى ؟) فرمود: (پيامبر خدا(ص) به خوابم آمد و گفت : (اى حسين ! بيرون رو كـه خـدا خواسته است تو را كشته ببيند!) محمّد گفت : (إ نّا للّه و إ نّا إ ليه راجعون ؛ با اين وضـعـيـتى كه تو مى روى ، چرا زنان را مى برى ؟) فرمود: (پيامبرخدا(ص) به من فرمود كه خدا مى خواهد آنان را نيز اسير ببيند!) سپس با او خداحافظى كرد و راه افتاد.(166)

روز هشتم ذى حجّه (روز پيش از ترويه ) عمرو بن سعيد با سپاهى انبوه وارد مكّه شد. يزيد به او مـاءمـوريـّت داده بـود كـه اگر حسين (ع) سر جنگ داشته باشد با او بجنگد، يا اين كه او را دسـتـگـيـر كـنـد و بـكـشـد، ولى امـام حـسـين (ع) در روز ترويه حركت كرد.(167) به گـزارش ابـن عـبـدربـّه ، عـمـرو بـن سـعـيـد بـن عـاص كـه در مـاه رمـضـان سال شصتم هجرى به واليگرى مدينه و مكّه گماشته شد، روز پيش از (ترويه ) به مكّه درآمد. در آن هنگام مردم نزد امام حسين (ع) آمده بودند و مى گفتند: (خواهشمنديم ، جلو بايستيد و نماز را بـا مـردم اقـامـه كـنـيد.) ناگهان مؤ ذّن عمرو آمد و براى نماز اقامه گفت و او جلو ايستاد و تكبير گـفـت . بـه امام (ع) گفتند: (يا ابوعبداللّه ! حال كه جلو نايستادى تا با مردم نماز بگزارى ، پـس بـيرون برو!) فرمود: (نماز با جماعت بهتر است .) پس نماز گزارد و پيش از آن كه عمرو از نماز فارغ شود بيرون رفت . هنگامى كه عمرو از نماز فراغت يافت و از بيرون رفتن امام (ع) با خبر شد گفت : (او را بجوييد. بر هر شترى كه ميان آسمان و زمين است سوار شويد و او را بجوييد.) ماءموران به جست وجويش پرداختند، امّا او را نيافتند.(168)

حـسـيـن (ع) از مـكـّه بـيـرون شـد. فرستادگان عمرو بن سعيد بن عاص به او رسيدند و گفتند: (بـرگـرد، كـجـا مـى روى ؟) حـضـرت خـوددارى كـرد و بـه رفـتـن ادامـه داد. دو گروه به نزاع بـرخـاسـتـند و با تازيانه به جان هم افتادند. سپس امام حسين (ع) بر رفتن پاى فشرد و به راه خود ادامه داد. ياران سعيد صدا زدند: (اى حسين ! آيا از خدا نمى ترسى ؟ آيا از جماعت بيرون مى روى و ميان اين ملّت جدايى مى اندازى ؟!) آن گاه حضرت اين آيه را تلاوت فرمود:

(لى عَمَلى وَ لَكُمْ عَمَلُكُمْ. اءَنْتُمْ بَريئُونَ مِمّا اءَعْمَلُ وَ اءَنَا بَرى ءٌ مِمّا تَعْمَلُونَ)(169)

حـمـزة بـن عـمـران گـفته است : نزد حضرت امام صادق (ع) داستان بيرون رفتن امام حسين (ع) و مـاندن محمّد حنفيه را مطرح كرديم . امام فرمود: اى حمزه ! در اين زمينه سخنى مى گويم كه پس از ايـن در ايـن بـاره چـيـزى نـپـرسـى . هـنـگامى كه حسين (ع) تصميم قطعى به رفتن گرفت ، كاغذى خواست و چنين نوشت :

(بـسم اللّه الرّحمن الرّحيم . از حسين بن على به بنى هاشم ، هر كس از شما كه به من بپيوندد، بـى شـك شـهـيـد خـواهـد شـد و هـر كـس هـم بـمـانـد بـه پـيـروزى نـخـواهـد رسـيـد. والسـّلام .)(170)

امـام سـجـاد(ع) فـرموده است : هنگامى كه از مكّه بيرون شديم ، عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب نامه اى نوشت و همراه پسرانش ، عون و محمّد نزد پدرم فرستاد. متن نامه چنين بود:

(امـّا بعد، تو را به خدا سوگند مى دهم و از تو مى خواهم كه چون نامه ام را ديدى برگردى ، زيرا از سفرى كه در پيش ‍ دارى خيلى ترسانم كه مبادا نابودى تو و ريشه كنى خاندانت در آن بـاشد. مگر نه اين است كه اگر تو امروز نابود شوى ، روشنايى زمين خاموش مى شود، زيرا تو پرچم ره يافتگان و اميد مؤ منانى . پس در حركت شتاب مكن ، زيرا من در پى همين نامه خواهم آمد. والسّلام .)

آن گـاه عـبـداللّه بـرخـاسـت و نـزد عمرو بن سعيد رفت و با او حرف زد و گفت : (به حسين نامه بـنـويـس و بـه او امـان و قـول نـيـكـى و پـيـونـد و اطـمـيـنـان خـاطـر كامل ده ، از وى بخواه كه بازگردد، شايد اطمينان كند و باز گردد.)

عـمـرو گـفـت : هـر چـه مـى خواهى بنويس و نزد من بياور تا امضا كنم . عبداللّه بن جعفر نامه را نـوشت و نزد عمرو بن سعيد آورد و گفت : آن را امضا كن و همراه برادرت يحيى بن سعيد بفرست ، زيـرا ايـن امـر مـوجـب اطـمينان خاطر بيش تر او خواهد شد؛ و خواهد دانست كه تقاضايى جدّى از سوى خود توست و عمرو چنين كرد.(171)

امـام زيـن العـابـدين (ع) در ادامه سخن خود مى فرمايد: يحيى و عبداللّه بن جعفر به خدمت پدرم رسيدند و پس از آن كه يحيى نامه را به حضرت داد، بازگشتند و گفتند: (نامه را به حضرت داديـم و در تـقـاضامان براى بازگشت او به شدّت اصرار ورزيديم . امّا او نپذيرفت و از جمله عـذرهـايـى كـه آورد اين بود كه فرمود: من پيامبر خداى (ص) را به خواب ديدم و به من فرمان انـجـام كـارى را داد كـه در هـر حـال آن را انـجـام مـى دهم ، چه به زيانم باشد و چه به سودم . پرسيديم ، آن خواب چه بود؟ فرمود: آن را براى هيچ كس ‍ نگفته ام و نخواهم گفت ، تا اين كه به ديدار پروردگار نايل آيم .)

متن نامه اى كه عمرو بن سعيد براى حسين بن على (ع) نوشت ، چنين بود:

(بـسـم اللّه الرّحـمن الرّحيم . از عمرو بن سعيد به حسين بن على ، من از خدا درخواست مى كنم كه تو را از كارى كه به نابودى ات مى انجامد، باز دارد و به آنچه صلاح تو در آن است ، هدايت كند. شنيده ام كه راهى عراق شده اى ! من از خدا مى خواهم كه در تفرقه پناهت باشد. زيرا در اين كار بيم نابودى ات را دارم . اينك من عبداللّه بن جعفر و يحيى بن سعيد را به خدمت فرستاده ام ، با ايشان به نزد من بيا، زيرا نزد من ايمنى و با ما پيوند دارى و به تو نيكى و حقّ همسايگى را نـسـبت به تو رعايت مى كنيم . خدا گواه است كه اين حق ها براى شما نزد من محفوظ است و همو ضامن و مراقب و وكيل است . والسّلام عليك .)

امام حسين (ع) در پاسخ اين نامه نوشتند:

(كـسـى كـه سـوى خـدا فـرا مـى خـوانـد و كـار شـايـسـتـه مـى كـند و مى گويد كه از مسلمانانم ،(172)به يقين جدايى طلب و مخالف خدا و پيامبر نيست . تو به امان و نيكى و پيوند فـرا خوانده اى ! البتّه بهترين امان ، امان خداست و خدا در روز رستاخيز به كسى كه در دنيا از او نـترسد، امان نخواهد داد. پس از خداوند در دنيا درخواست چنان ترسى مى كنيم كه موجب امان او در روز رستاخيز باشد. حال اگر با نامه ات ، قصد و نيّت پيوند و نيكى نسبت به من داشته اى ، در دنيا و آخرت پاداش نيك ببينى . والسّلام .)

همچنين عمره ، دختر عبد الرّحمان بن سعد بن زراره انصارى ،(173)به حضرت نامه اى نـوشـت و زيان هاى كارى را كه در پيش گرفته است ، برشمرد؛ و به ايشان توصيه اطاعت و رعـايـت اتـّحاد جماعت را كرد! او در نامه اش عنوان كرد كه حضرت با اين حركت به قتلگاهش مى رود و گـفت : (گواهى مى دهم ، عايشه برايم گفت كه از پيامبر خدا(ص) شنيده است كه حسين در زمـيـن بـابـل كشته مى شود.) چون حضرت نامه وى را خواند، گفت : (پس در اين صورت چاره اى جز رفتن به قتلگاه نيست .) و روانه شد.

امـام (ع) رفـت تـا بـه مـنـزل (تـنـعـيـم )(174)رسـيـد. در آن جـا بـه كـاروانـى (175)برخورد كرد كه كارگزار يزيد در يمن ، براى وى فرستاده بود و جامه هاى سـرخ و انـواع پـارچـه هاى ابريشمين بار داشتند. حضرت آن ها را گرفت و با خود برد .سپس به ساربانان گفت : (شما را مجبور به آمدن با خود نمى كنم . هر كدامتان كه بخواهد با ما به عـراق بـيـايـد، كـرايه اش را به طور كامل مى دهيم و با او به نيكى رفتار مى كنيم . هر كس هم بـخواهد همين جا از ما جدا شود، كرايه اش را به اندازه راهى كه پيموده است مى پردازيم .) پس حـقـوق كـسـانـى را كـه از حـضـرت جـدا شـدنـد، بـه طـور كـامـل دادنـد و هـم چـنـيـن بـه هـر كـدام كـه بـا او هـمـراه شـدنـد، هـم كـرايـه داد و هـم جـامـه پوشانيد.(176)

چـون حسين (ع) از مكّه بيرون شد و از منطقه حرم گذشت ، كارگزاران و جاسوسان يزيد به او و ابـن زيـاد نـامـه نـوشـتـنـد و از حـركـت امـام (ع) بـه عـراق خـبـر دادنـد. بـه دنبال آن يزيد به عبيداللّه چنين نوشت :

(همانا از حركت حسين به سوى كوفه باخبر شده ام . روزگار تو از ميان روزگارها و شهر تو از مـيـان شـهـرها و خودت از ميان كارگزاران گرفتار او شده اى و با اين آزمون ، يا آزاد خواهى شـد و يـا بـه بـردگـى بـاز خـواهـى گـشـت . هـمـان طـور كـه عـبـيـد (جـدّ ابـن زيـاد) بـرده بود.)(177)

عمرو بن سعيد، استاندار مكّه هم به ابن زياد نوشت :

(حسين سوى تو روانه شده است . در چنين موردى يا به آزادى مى رسى و يا به بردگى كشيده خواهى شد.)(178)

وليد بن عتبة بن ابى سفيان نيز به عبيداللّه نوشت :

(حـسـيـن بـن عـلى سـوى تـو روان گـشـتـه است . او حسين پسر فاطمه است و فاطمه دختر پيامبر خـدا(ص) اسـت . بـه خدا سوگند! سلامتى هيچ كس نزد ما محبوب تر از سلامتى حسين نيست ، بنا بـر ايـن از ايـن كـه بـه زيـان خـودت چـنـان وضـعـيـّتـى ايـجـاد كـنـى كـه قـابـل جـبـران نـبـاشد و عموم مردم آن را فراموش نكنند و از ياد نبرند، بر حذر باش . والسّلام .)(179)

ديدار با فرزدق و بشر بن غالب

فـرزدق گويد: از بصره به قصد عمره بيرون شدم . در صحرا اردوگاهى را ديدم .پرسيدم : ايـن اردوگـاه كـيـسـت ؟ گـفـتند: اردوگاه حسين بن على (ع). گفتم : پناه بر خدا! آن گاه خدمت امام رسيدم و سلام كردم . حضرت پرسيد: (اى مرد! كيستى ؟) گفتم : (فرزدق پسر غالب .) فرمود: (اين نسب كوتاه است .) گفتم : (نسب شما كه كوتاه تر است . شما پسر پيامبر خداييد.) حضرت پـرسـيـد: (كنيه ات چيست ؟) گفتم : (ابوفراس .) پرسيد: (اى ابوفراس ! مردم را چگونه پشت سر نهادى ؟ و از كجا مى آيى و به كجا مى روى ؟) گفتم : (از بصره مى آيم و به عمره مى روم . اگـر از وضـعيّت مردم مى پرسيد، بدان كه دل هاشان با شماست ولى شمشيرهاشان با بنى اميّه است . البتّه تقدير از آسمان فرود مى آيد.) حضرت گريان شد و فرمود: (مردم هميشه چنين انـد. پـيـروان ديـنار و درهم اند و دين لقلقه زبانى بيش نيست . چون آزمايش پيش آيد دين داران اندك مى شوند.)

در نقلى ديگر از قول فرزدق چنين آمده است :

هنگامى كه امام حسين (ع) را در راه كوفه ديدم ، پيش از سپرى شدن ايام حجّ بود. گفتم : (پدرم فـدايـت بـاد! اگـر تـا هـنـگـام بـازگـشـت مـردم از مـراسـم بـمـانـيـد، امـيـد اسـت كـه اهل موسم با شما بيايند.) فرمود: (اى ابوفراس ! از ايشان ايمن نيستم .)