سفير روم
يزيد، در مجلس بزم و باده نوشى ، سر مقدس را در برابر مى نهاد و باده گسارى
مى كرد! روزى سفير قيصر روم ، در مجلس بزم وى شركت داشت . سر را كه ديد، پرسيد: اين
سر از كيست ؟
يزيد گفت : براى چه مى پرسى ؟ ته تو چه كه اين سر از كيست !
سفير گفت : وقتى كه به كشورم باز گردم ، قيصر انتظار دارد كه آن چه ديده ام ، گزارش
دهم . مى خواهم صاحب اين سر را بشناسم ، تا شهريار ما، در خوشى و شادى ، با تو شركت
داشته باشد.
يزيد: اين سر حسين است ، پسر على !
سفير: مادرش كيست ؟
يزيد: مادرش فاطمه ، دختر رسول خداست .
سفير: واى بر تو اى يزيد، واى بر دين تو! دين ما، از دين شما بهتر است ! پدر من ،
از نواده هاى داود پيغمبر است . ميان من و داود، پدران بسيارى فاصله است . مسيحيان
، مرا احترام مى كنند چنان كه خاك كف پاى مرا به بركت مى برند، ولى شما مسلمانان ،
پسر دختر پيغمبرتان را مى كشيد، در صورتى كه يك مادر، با پيغمبرتان ، بيشتر فاصله
ندارد!
آيا اين نمك به حرامى ، از ويژگى هاى قوم عرب است ؟!
منهال
روزى ، يادگار حسين ، زين العابدين ، گذارش به بازار شام افتاد. منها، احوال
بپرسيد. يادگار حسين ، در پاسخ گفت : حال ما، حال بنى اسرائيل ، در حكومت فرعون مصر
است ؛ فرعونيان ، مردان بنى اسرائيل را كشتند و زنانشان را، اسير كردند! اى منهال !
عرب ، بر عجم افتخار مى كرد و رسول خدا (ص) از عرب است ، و قريش بر عرب افتخار مى
كرد كه محمد، از قريش است . اكنون اهل بيت محمد را مى كشند! حقشان را مى برند و
ايشان را از كاشانه و آشيانه ، آواره مى سازند!
يزيديان ، از فرعونيان بدتر بودند. فرعونيان با بنى اسرائيل ، از يك نژاد نبودند،
حكومتشان از بنى اسرائيل نبود! پيرو دين بنى اسرائيل نبودند. ولى عرب ، با اهل بيت
از يك نژاد بودند، حكومتشان ، از اهل بيت بود، پيرو دين اهل بيت بودند، چنان با اهل
بيت دشمنى كردند كه تاريخ بشر مانندش را نديده ! پيامبرى آسمانى ، عرب وحشى را كه
خوارترين قوم روى زمين بود، عزيزترين قوم ، قرار داد. عرب ، به جاى وفا، به جاى
پاداش ، به جاى قدر شناسى ، به كشتار فرزندانش پرداخت ، دخترانش را اسير كرد، تفو
بر چنين مردم ، تفو بر چنين نژاد!
آزادى اسيران
سر انجام ، افكار عمومى ، كار خود را كرد، زبان اعتراض ، بر يزيد گشوده شد و
مجبور شد تغيير موضع دهد و اسيران را آزاد كند و گناه كشتن حسين را به گردن ابن
زياد بيندازد و خود را بى گناه بخواند و با اسيران ، از در دوستى در آيد و اعتذار
بجويد.
يزيد، اسيران را احضار كرد و گفت : هر چه دوست داريد، از من بخواهيد، مى توانيد در
شام ، نزد من بمانيد، مى توانيد به مدينه باز گرديد و من جوايزى گران بها، به همه
شما خواهم داد. بانوان اسير گفتند: اجازه بده كه ما براى كشته شدگانمان گريه كنيم و
عزا بر پا كنيم . يزيد اجازه داد.
اسيران ، به عزادارى و سوگوارى پرداختند و جامه سياه پوشيدند و نخستين عزاى حسين را
در تاريخ ، در شهر دشمن ، در برابر ديد قاتل ، بر پا كردند.
بانوان دمشق ، در مجالس سوگ ، شركت مى كردند و با مصيبت كشان هم دردى مى كردند.
مجالس عزا و سوگوارى ، هفت روز طول كشيد. اين نيز شاهكارى بود، براى شناسانيدن حسين
(ع) و براى شناسانيدن پيشينيان حسين (ع)، براى شناسانيدن يزيد، براى شناسانيدن
پيشينيان يزيد!
اظهار ندامت و پشيمانى
در تاريخ اين اثير چنين آمده است :
وقتى كه سر حسين را، به شام آورند، وى از ابن زياد خشنود شد و صله و عطايش را
بيفزود و از كار او قدردانى كرد. ولى زمانى نگذشت كه از خشم افكار عمومى و بد گويى
مردم و سب و لعن بر خود، آگاه شد و از كشتن حسين ، ندامت و پشيمانى ، ابراز كرد و
مى گفت : چقدر خوب بود كه من تاب مى آوردم و بردبارى مى كردم و حسين را به شام مى
خواندم و خواسته اش را مى پذيرفتم . پذيرش خواسته هاى حسين هر چند با شؤ ون حكومت ،
سازگار نبود، ولى براى رعايت پيغمبر و حفظ حقوق آن حضرت ، و بستگى و خويشاوندى ، با
رسول شايسته بود.
خداوند، پسر مرجانه را لعنت كند كه حسين را وادار كرد، تا شهادت را بپذيرد، حسين از
او خواسته بود كه به نقطه اى از مرزهاى كشور برود و در آن جا زندگى كند، و يا آن كه
به شام آيد، دست در دست من نهد، ولى پسر مرجانه نپذيرفت و او را بكشت و مرا مورد
خشم و غضب مردم قرار داد و دشمنى مرا، در دل هاى مردم بكاشت و من ، منفور آن ها شدم
؛ چون قتل حسين ، در نظر آن ها عظيم بود. مرا با پسر مرجانه چه كار؟! خداى لعنتش
كند، مورد خشم خود، قرارش دهد.
عوام فريبى و نيرنگ سياسى
بد گويى يزيد، از ابن زياد، دروغ بود، رياكارى بود! عوام فريبى بود! نيرنگ
سياسى بود. يزيد، خودش فرمان داده بود پسر پيغمبر كشته شود و حرم پيغمبر اسير گردد.
ولى مى خواست در نظر مردم گناه كار نباشد. راه بدگويى و اظهار نفرت از ابن زياد را
پيش گرفت و آن را سياست مى دانست . زمام داران قلدر و جنايت پيشه ، كارشان همين است
، با دست ماءموران خود، بزرگترين جنايت ها را مرتكب مى شوند، وقتى كه گناهشان فاش
گرديد، ماءموران را گناه كار مى خوانند و مقصر جلوه مى دهند. زندان مى كنند، زه
دادگاه مى كشند! محكوم مى كنند! اعدام مى كنند! براى آن كه خود را تبرئه كنند!
پاكيزه نشان دهند!
ماءمور نادان و احمق ، ماءمورى است كه خود را پل جنايت كاران ، براى رسيدن به قدرت
قرار دهد. آنان از روى پل عبور مى كنند و سپس پل را ويران مى سازند.
ابن زياد، پل يزيد بود. آيا يزيد خواست اين پل را ويران سازد تا خود را بى گناه
جلوه دهد؟ به تظاهر پرداخت ، به عوام فريبى پرداخت ، ولى سودى نبرد. تظاهرات دروغين
، جبران سياه كارى يزيد را نكرد، او لكه ننگ تاريخ بشر گرديد و ضرب المثل پليدى و
بدكارى . خاندان خود را بدنام و خاندان خيانت و جنايت معرفى كرد. كليد شناسايى بد
كاران و بد انديشان گرديد.
يزيد، تا زنده بود، ابن زياد را از امارت بصره و كوفه ، بر نداشت ، و او هم چنان
امير دو استان بود. وقتى ابن زياد، از كوفه به شام آمد، يزيد مال و منالى بسيار به
وى عطا كرد و نزد زنانش برد و نديم خودش قرارش داد. نوازش كرد. در مجلس بزم و باده
نوشى خود شركت داد و از ساقى مى خواست كه جامى نخست به خودش دهد، سپس جامى به ابن
زياد بدهد و او را صاحب اسرار و امين خود خواند و كشنده خارجى لقب داد! و خارجى را
به حسين تفسير كرد! چنان چه او را نابود كننده دشمنان و حاسدان وصف نمود!
اگر يادتان باشد، ابن زياد نيز، خواست چنين كند و گناه كشتن پسر پيغمبر را به گردن
عمر سعد بيندازد و خود را بى تقصير جلوه دهد!
ولى حقيقت مخفى نمى ماند و خود را نشان مى دهد. هم يزيد قاتل حسين بود، هم ابن
زياد، هم عمر قاتل حسين بود هم شمر و خلى و دگران ، و همگى آن ها نيز به كيفر
رسيدند. كسانى هم كه راه را براى حكومت رسيدن يزيد گشودند، به كيفر اعمالشان
رسيدند.
بازگشت كاروان
كاروان ، از شام به مدينه ، باز مى گردد. چگونه از مدينه ، بيرون شد و چگونه
بازگشت ؟! كاروان شهادت بود، كاروان اسارت شد و كاروان مصيبت و غم گرديد.
از مدينه تا كربلا، حسين همراه كاروان بود، از كوفه تا شام ، سر حسين چراغ نو افكن
كاروان بود. از شام تا مدينه ، تنها يادگار حسين ، خورشيد درخشان كاروان بود. آرى
همه جا با حسين هفت روز سوگوارى ، كه در شهر شام سپرى گرديد. يزيد با مصيبت زدگان
ديدار كرد و از ايشان خواست كه در شام نزد او بمانند. پذيرفته نشد؛ همگى خواستار
بازگشت به مدينه بودند. يزيد پذيرفت و نعمان را با عده اى نگهبان ، خدمت گزار
كاروان غم ساخت ، تا در ركاب آن ها باشد و تا مدينه همراهى كند.
پيش از حركت كاروان ، يزيد با على ، يادگار حسين ، خلوت كرد و خواست دل جويى كند؛
گفت : لعنت خداى بر پسر مرجانه باد كه با پدرت چنين كرد، اگر من با پدرت رو به رو
مى شدم ، هر پيشنهادى داشت ، قبول مى كردم ، و مرگ را به هر وسيله ، از او دور مى
كردم ، ولى شد آن چه شد!
امام سجاد، سر پدر را خواست تا ببرد به تن ملحق كند. يزيد نداد! خواست در خزانه نگه
دارد و افتخار خود را ابدى سازد! و گواه بر دروغ او باشد كه اظهار ندامت بود. سرهاى
ديگر شهيدان ، در شام به خاك سپرده شد.
كاروان غم ، از شام بيرون رفت . نگهبانان ، كه تحت فرمان نعمان بودند، از پى كاروان
حركت مى كردند؛ همواره آماده اطاعت اوامر كاروانيان بودند. وقتى كاروانيان ، در
منزلى پياده مى شدند، نگهبانان دور مى شدند كه اگر بانويى بخواهد قضاى حاجتى كند،
يا وضويى بگيرد، به راحتى مقصودش را انجام دهد.
كاروان ، بيابان ها پيمود و كاروانيان طى منازل مى كردند، تا به دو راهى عراق و
حجاز رسيدند، از نگهبانان خواستند كه آنان را از كربلا عبور دهند. اطاعت شد. كاروان
غم ، روزى چند، بر مزار شهيدان گريست و دومين عزاى حسين را بر پا كرد. نخستين عزا،
در شهر دشمن ، دومين عزا، بر مزار دست . عزاى سوم ، در شهر مدينه . پس از انجام
عزادارى ، كاروان رهسپار مدينه گرديد. مدينه اى كه هشت ماه از او دور شده بود و
مردمش در آرزوى ديدار حسين ، به سر مى بردند.
در اين مدت شهر مدينه ، پر از دلهره بود و سكوتى هراس انگيز، بر آن سايه انداخته
بود. مردم مدينه ، نا خود آگاه ، پى برده بودند كه بر سر حسين چه آمده ، ولى نمى
خواستند باور كنند؛ چون حسين را دوست مى داشتند و باور كردن خبر بد، درباره عزيز،
بسيار دشوار است . حسين ، بر حسب دعوت شيعيانش ، به سوى كوفه رفته بود.
مردم كوفه مهمان دارى كردند! خوب پذيرايى كردند! از حسين ! از حرم حسين ! از زاد و
رود حسين ! كاروان غم ، نزديكى شهر مدينه رسيد. يادگار حسين ، اخبار شهر مدينه را
لازم ديد. بشير را خواست و فرمود: به مدينه برو، خبر شهادت پدرم را اعلام كن .
بشير اطاعت كرد. سوار بر اسب شد و سوى مدينه تاخت كرد، تا به شهر رسيد. يك سر به
سوى مسجد پيامبر رفت و اشك ريزان ، با دو فرد شعر، شهادت حسين (ع) را اعلام داشت :
اى مردم مدينه ، ديگر اين شهر، جاى ماندن نيست ! تاريك است ، ظلمانى است !
چرا كه ، حسين را كشتند و من اشك مى ريزم !
تن حسين را در كربلا در خاك و خون غلتانيدند! و من اشك مى ريزم !
و سرش را سر نيزه ، شهر به شهر گردانيدند! و من اشك مى ريزم .
پس ، اعلام كرد كه كاروان غم ، در نزديكى مدينه ، فرود آمده و كاروان سالار، تنها
يادگار حسين على ، زين العابدين است .
خبر، هم چون توفانى ، سراسر مدينه را فرا گرفت . مردم مدينه ، از زن و مرد، كوچك و
بزرگ ، پير و برنا، شيون كنان ، ناله زنان ، از شهر بيرون ريختند و به سوى كاروان
بلاكش و مصيبت زده شتافتند. پرده نشينى ، در مدينه نماند مگر آن كه ، از پرده برون
آمد و زارى كنان به راه افتاد. تا آن روز، در مدينه پيامبر، چنان منظره عزا و
سوگوارى ديده نشده بود. مدينه تا آن روز آن قدر زن و مرد اشك ريز به خاطر نداشت و
پس از آن روز هم ديده نشد.
مردم مدينه كه به كاروان مصيبت رسيدند، يادگار حسين ، با ديده هاى اشك بار از چادر
بيرون آمد. حضرتش با دستمالى كه در دست داشت ، اشك هاى خود را از ديدگان پاك مى
كرد. چشم مردم كه بر چهره غم زده امام سجاد افتاد، گريه و زارى افزون گشت و ناله و
آه از حد گذشت . دقيقه اى چند بر اين حال گذشت . سپس ، امام با اشاره دست فرمان
سكوت داد. همگى خاموش شدند و آماده شنيدن سخنان امام گرديدند.
امام ، در آغاز حمد و ثناى الهى را به جاى آورد، و ذات مقدس احديت را ستايش كرد و
سپاس گفت . آن گاه چنين گفت :
((مصايبى بزرگ و سهم گين ، بر ما فرود آمد! و شكافى خطرناك
بر پيكر اسلام رخ داد! ابو عبدالله الحسين را كشتند، كسانش را كشتند، زنان و دختران
را اسير كردند، سرش را بر سر نيزه ، شهر به شهر گردانيدند. چنين مصيبتى ، مثل و
مانند ندارد! كسى كه گناه كشتن حسين را بزرگ نشمرد و كدام دلى است كه در اين مصيبت
نسوزد و كدام چشمى است كه نگريد؟!
افلاك گريستند، درياها گريستند، فرشتگان گريستند، زمين بگريست ! ما را به اسارت
گرفتند، از خانه و كاشانه ، آواره ساختند! ما جرمى نداشتيم ، گناهى مرتكب نشده
بوديم . پيامبر، سفارش ما را كرده بود، كه با ما مهربانى كنند. اينان چنين كردند!
اگر سفارش كرده بود كه با ما دشمنى كنند، از اين بدتر نمى كردند)).
پس از پايان سخنان امام ، همگى با هم به سوى مدينه رهسپار شدند. زينب كه به مسجد
پيغمبر رسيد، در مسجد را بگرفت و از دل ناله اى بر آورده گفت : ((يا
جدا! برادرم حسين را كشتند!)).
مدينه ، شهر شيون شد، شهر ناله ، شهر اشك و آه ، شهر سياه پوشان ، شهر مصيبت زدگان
گرديد! شب ها و روزها، گواه مجالس ماتم و سوگوارى بود، نوحه گران ، نوحه هاى جان
سوز مى سرودند و زمين پاك آن شهر، اشك هاى ديدگان را، در دل فرو مى برد!
بانوى بانوان كه خود را، در گرو مهربانى هاى نعمان ، در بين راه مى ديد، زر و زيور
خود را به نام پاداش و شكرانه ، براى وى فرستاد و از كمى و ناچيزى آن پوزش خواست !
نعمان نپذيرفت و پس داد و گفت : من ، براى خدا، كارى كردم ، و مزد آن را خواهم گرفت
و اگر براى دنيا، كارى كرده بودم ، عطيه شما، بيش از پاداش من ارزش داشت .
اين هم شاهكار انسانى ، از بانوى بانوان ، زينب .
سوگوارى و عزادارى
سوگوارى و عزادارى ، براى فقيد از دست رفته ، طبيعى بشر است و از مهر و محبت
بر مى خيزد. چون سرشت بشر، به مهر آميخته است . بشرى كه مهر ندارد، بشر نيست . اگر
مهرى در كار نباشد، سوگى و عزايى نخواهد بود. از دست رفتن انسانى عزيز و محبوب ،
زيان زندگان خواهد بود. اشك زنده بر مرگ عزيزان ، بيشتر از احساس محروميت ، ريشه مى
گيرد.
به ويژه اگر انسان از دست رفته ، بزرگ باشد، شهيد باشد، در راه خدا جان بازى كرده
باشد. عزاى چنين انسانى ، گذشته از مهر، رنگ حياتى دارد و تكامل بشرى را در پى
خواهد داشت . عزاى شهيد، زنده نگه داشتن شهادت است .
اسارت بانوى بانوان ، شهادت پيشواى شهيدان را، همگانى و جاودانى كرد، سوگوارى بر آن
حضرت ، شهادت و اسارت را همه دانى و جاودانى مى كند.
اگر سوگوارى پيشواى شهيدان نبود، كسى امروز حسين را نمى شناخت ، راه حسين را نمى
شناخت و بشريت از راهنمايى هاى حسين و نياكان حسين و فرزندان حسين بهره اى نداشت و
محروم بود!
اگر سوگوارى پيشواى شهيدان نبود، كسى امروز يزيد را نمى شناخت ، راه يزيد را نمى
شناخت ، يزيديان را نمى شناخت ، سعادت بشرى تاءمين نمى شد. شهيد، رهبر اجتماع بشرى
است ؛ در همه زمان ها و همه مكان ه.
رهبرى شهيد وقتى است كه شهيد شناسا باشد، شهيد ناشناخته ، نمى تواند رهبرى كند،
سوگوارى و عزادارى ، براى شهيد، جامعه و فرد را شهيد شناس مى سازد. اشك بر شهيد، از
دل بر مى خيزد و دل را به سوى شهيد، رهبرى مى كند.
سوگوارى براى شهيد، نفرت طبيعى را به سوى ظالم و ستم گر بر مى انگيزد. ناله ها و
اشك ها، سندهاى زنده ظلم ظالمان مى باشند، سندهاى گويايى كه حكومت هاى ظلم و
بيدادگرى را رسوا مى سازند. اشك بر شهيد، حقايقى را كه قدرت هاى ظالمانه ، نهان
كردند فاش مى سازد.
سوگوارى بر شهيد، در پرورش اجتماع و در آموزش مردم ، تاءثير كلى دارد. شهيد، معلم
جامعه است و سوگوارى بر او، درس ها و تعليمات او را بيان مى كند و بلند گوى سخنان
شهيد براى جهانيان است . عاطفه بشرى ، رهنماى بشر است . عاطفه ، اگر به سوى خير
رهنما گردد. بشر را سعادتمند و خوش بخت مى سازد و اگر به سوى شر، رهنما شود، بشر را
شقى و بدبخت مى كند و سوگوارى بر شهيد عاطفه را به سوى خير راهى مى كند.
زندگانى هستند كه حياتشان براى بشر سود است و مرگشان زيان ، مانند نيكوكاران و خدمت
گزاران بشر، زندگانى هستند كه مماتشان براى بشر سود است و حياتشان ، زيان بخش ،
مانند ستم كاران و قلدران بشرى . حسين در سطح بالاترى از نيكوكاران قرار دارد، چون
حياتش براى بشر سودمند بود و شهادتش نيز براى بشر سودمند است . پس بزرگ داشت شهادت
، موجب تاءمين سعادت بشر است ، و سوگوارى براى شهيد، راهى است ، براى بزرگ داشت
شهادت .
اشك ، از مهر ريشه مى گيرد و مهر از اشك بر مى خيزد. مهر، اشك مى ريزد و اشك ، مهر
مى ريزد. اشك عاطفه انگيز است ، آزادى روحى مى بخشد و بشر را از اسارت عقده هاى
روحى مى رهاند و به سوى راه حسين روانه مى سازد.
مجرمى كه به راه حسين برود، محرم مى گردد و پليدى كه دست به دامان حسين بزند، پارسا
مى شود. اشك ، دعوتى است به سوى راه حسين .
دعوت اشك ، با زبان نيست ، با قلم نيست ، دعوت اشك ، دعوت با دل است . دعوت كننده ،
دل است و دعوت شونده دل .
داعى و مدعو، در اشك ، يكى است و ميان آن دو، اتحاد برقرار است . اتحاد داعى و
مدعو، تاءثير دعوت را چند برابر مى كند.
چون دوگانگى و بيگانگى ، در ميان آن دو نيست ، هر دو يكى هستند و دو تا نيستند.
دعوت پذير اشك ، دعوت را با آزادى مى پذيرد، نه اسير زور است و نه گرفتار زر، دعوت
با زور)) دعوت با زر، آزادى ندارد، انسان ساز نيست .
انسان سازى دعوت ، وقتى است كه با زور و زر همراه نباشد. انسان شدن وقتى است كه
طمعى و ترسى ، در كار نباشد و دعوت پذير، آزادى عمل داشته باشد، بتواند به دعوت رو
كند و بتواند به دعوت پشت كند. اين وقت است كه دعوت ، نتيجه مى دهد و انسان مى
آفريند.
اشك ، حس كنجكاوى را بر مى انگيزد و پرسش هاى پى در پى مى آورد:
حسين كه بود، قاتلش كه بود، چرا كشته شد، چه مى خواست ، راهش چه بود؟ از مشخصات
حسين مى پرسند و از مشخصات قاتل حسين .
پاسخ اين پرسش ها، دل تيره را روشن مى سازد و دل غافل را هشيار دل مى كند.
شهيد و شهادت
شهيد، نزد همه جهانيان ، مقامى بلند و منزلتى ارجمند دارد. همه كس ، شهيد را
با ديده احترام مى نگرد، ولى نزد پيروان قرآن ، مقامى بالاتر و منزلت والاتر دارد.
اسلام ، در معناى شهيد، با اقوام ديگر، اختلاف نظر دارد.
جهانيان ، كسى را شهيد مى دانند كه خود را فداى جامعه كند. جامعه اى كه خودش ، در
آن زندگى مى كند، خواه كوچك ، خواه بزرگ ، خواه شهر، خواه روستا، خواه كشور، خواه
اقليم .
شهيد، براى سعادت مردم ، فداكارى كرده ، تا دست ستم گرى را
كوتاه كند. شهيد حزبى و مسلكى ، هر چند، شهر و كشور، نمى شناسد و خود را جهانى مى
داند، ولى هم مسلكان را، نزديك تر مى داند و دگران را بيگانه مى خواند.
از اين سخن ، دانسته شد كه تمايل شخصى ، در قيام شهيد ملى و شهيد مذهبى ، تاءثيرى
بسزا دارد و انگيزه شهيد، ملت است و يا حزب . ولى در اسلام ، شهيد كسى است كه در
راه خدا، جان فدا كند. قوميت و مليت و حزب ، در آرمان شهيد اسلامى ، راه ندارد. همه
افراد بشر، نزد او، بندگان خدا هستند، نه بردگان خد.
اين شهيد، دوست همه است و سعادت همه كس را طالب . خويش و بيگانه نمى شناسند. خصومت
و دشمنى با كسى ندارد، انتقام در وى راه ندارد. آرمان شهيد اسلامى ، مقدس تر و
بالاتر از آرمان شهيد ملى و شهيد مسلكى است . شهيد اسلامى ، در سطحى عالى و نا
محدود مى انديشد و خيرخواه بشر است ؛ خواه دشمن ، خواه دوست ، خواه خويش ، خواه
بيگانه ، او خوش بختى بشريت را خواستار است ، براى خدا، نه براى بشر، و نه براى
خود.
شهيد ملى يا مسلكى در سطحى محدود مى انديشد، آرمان او، سعادت محيلى است كه وى را در
بر گرفته است . در نتيجه ، خصومت و دشمنى ، نسبت به جوامع ديگر، در قلبش ، راه پيدا
مى كند و حس انتقام از كسانى كه سد راه وى هستند، پيدا مى كند و نابودى دشمن را
خواستار مى شود..
به كيفر رساندن جنايت كاران ، از نظر او، انتقامى است و خيرخواهى براى دشمن ندارد،
كينه ورز است ، دشمن را مى كشد، گاه خون او را مى خورد! داراى سوءظن است و روش هجوم
دارد، ولى شهيد اسلامى ، كيفر جنايت كار را، از نظر تنبيه و ارشاد جامعه مى داند؛
تا كسى ، در فكر جنايت كارى نيفتد و راه براى جنايت كار شدن بسته گردد. او از سوءظن
خالى است و روش دفاع دارد.
گاه عفو مى كند و بر تبه كار مى بخشد؛ وقتى كه بداند از كرده پشيمان شده و توبه
كرده و ديگر گرد جنايت نمى گردد. از نظر پاداش شهيد نيز، شهيد اسلام ، بر شهيد، نزد
اقوام و ملل ، امتياز دارد.
پاداش شهيد، نزد جهانيان ، به خودش نمى رسد و چيزى در برابر آن چه مى دهد، به دست
نمى آورد. اگر مجسمه اش را بتراشند و بر چهار راهى بگذارند و يا خيابانى را به نام
وى كنند و يا بنيادى را به افتخارش بر پا سازند و مانند اين كارها، به دست خود
شهيد، چيزى نرسيده و در برابر آن چه داده ، پس نگرفته است . آيا چيزى در جهان ارزش
جان را دارد؟! تنها اسلام است كه بهاى جان شهيد را مى دهد و چندين برابر هم مى دهد.
اگر شهيد، عمر چند روزه را فدا كرده ، اسلام ، عمر جاودانى به وى مى بخشد. اگر
زندگى تلخ خود را، تقديم كرده ، اسلام ، زندگى شيرين تر از شيرين ، بدو مى دهد؛
زندگى اى كه مانندش چشمى نديده و گوشى نشنيده و به خاطرى نرسيده اس .
پاداش شهيد در اسلام ، بالاتر از اين هاست و آن ((رضوان الله
)) است ، كه مقامى از آن بالاتر و سعادتى از آن بيشتر و برتر
نخواهد بود.
اسلام ، در دل ها براى شهيد مجسمه مى ريزد و دل ها را در گرو محبت شهيد قرار مى
دهد، تا دوستى شهيد، دل ها را از گناه پاك كند و به سوى راه شهيد، روانه گرداند.
اسلام ، شهيد را، سر مشق بشريت قرار داده و معلم مكتب انسانيت ساخته است . معلمى كه
با زبانش ، با قدمش ، با قلمش ، تعليم دهد. و چنين مقامى ، در هيچ مكتبى به شهيد
داده نشده است . شهادت حسين (ع) پيوسته در حال تعليم است و حسين معلم جاودانى بشر
است .
در هر قرنى ، هزاران شاگرد، پرورش مى دهد و از بشر، انسان مى سازد.
شهادت ، تكان دهنده است ، بيدار كننده است ، هشيار سازنده است .
نخست ، روزنه اى از نور، در دل هاى تاريك مى تاباند؛ كم كم جا باز مى كند و دم به
دم ، گسترده تر مى گردد و انديشه اى عميق عطا مى كند، تا مرده اى زنده گردد و دلى
سياه را سپيد و نورانى سازد و چراغى روشن ، به اجتماع تاريك بشرى تقديم كند.
هر چه بد بختى نصيب جامعه شده ، از خود خواهى و پليدى افراد، ريشه گرفته است . اگر
افراد جامعه ، پارسا شوند و پيراسته از خودخواهى گردند. آن جامعه روى بدبختى نخواهد
ديد و همگى سعادتمند خواهند بود و فردى تيره بخت ، در ميان آن ها، يافت نخواهد شد.
هر چند مردمش ، در بيابانى سوزان و بى آب و گياه ، زيست كنند.
اسلام ، اصلاح جامعه را، از اصلاح فرد، آغاز مى كند و بشر را به انسان ، تبديل مى
كند، ولى كمونيسم ، فرد را به ابزار ماشين تبديل مى كند، راءى و انديشه و اراده را
از وى مى گيرد.
شهادت حسين ، انديشه مى دهد، راءى مى دهد، تا نادرستان ، خود را درست كنند و خود
خواهان خود را پيراسته سازند و در راه سعادت گام بردارند. سعادتى كه مطلوب بشر است
و بشر، هميشه در طلب آن است .
بايد شهادت حسين جاودانى گردد و همواره زنده بماند. اسلام ، طلب و خواسته بشرى را
لبيك گفته و استغاثه قلبى او را پاسخ داده و به فريادش رسيده است .
اين خون مقدس را زنده نگه داشته ، تا هميشه بجوشد و پرتو افشانى كند و جهانى را
روشن سازد و دل هايى را زنده كند. چون خون شهيد، حيات بخش جامعه بشرى است . تشويق و
تحريص اسلام ، به زيارت امام حسين (ع) و دعوت اسلام به تشكيل مجالس عزادارى و
سوگوارى و ريختن اشك براى پيشواى شهيدان ، گام بزرگى است در راه جاويدان ساختن
شهادت ، تا شهادت ، پيوسته آموزندگى داشته باشد و سازندگى كند.
شهادت حسين (ع) دعوتى است معجزه گر كه از بشر، انسان مى آفريند و حقايق را بر ملا
مى سازد. حسين ، در عهد خود نيز انسان ها ساخت و شايستگان بشرى را به مقام عالى
انسانيت رسانيد. در ميان شهيدانى كه در ركابش بودند، سفيد بود، سياه بود، عرب بود،
عجم بود، ترك بود، فارس بود، پير بود، جوان بود، ولى همه انسان بودند و برادر و
برابر.
انسانيت ، برتر از نژاد است ، بالاتر از شهر و ديار است . شهيدان راه حسين همگى
برادر بودند و از برادر نزديك تر، شهادت ، دورها را نزديك مى كند و نزديكان را دور
مى سازد.
شهيدان كربلا، اشرف از آنند كه به شهر و ديارى اختصاص داشته باشند، يا به نژادى
منتسب گردند.
آنان ، با هم نژادان خود، نبرد كردند و با هم شهريان به جهاد پرداختند، از خويشان
ناپاك بريدند و پاكان بيگانه را در آغوش كشيدند. از دوران حمايت كردند و به دست
نزديكان كشته شدند، مردمى بودند جهانى و برتر از جهانى ، مردمى بودند خدايى .
خواجگان بودند، بردگان بودند، ولى در سپاه حسين (ع) خواجگى و بردگى نبود، سرورى و
غلامى نبود، همه برابر بودند و برادر، مساوات حقيقى ، در ميان آن ها برقرار بود.
همه آزاد بودند و آزاده .
در آغاز كار هم ، همگى ، بهشتى نبودند. كسانى بودند كه سوء سابقه داشتند، ولى توبه
كردند. سر انجام ، همگى بهشتى شدند. حسين (ع) در حياتش ، دوزخى را بهشتى ساخت و با
شهادتش ، دوزخى را بهشتى مى سازد. زندگى اش ، براى بشر، سعادت بود، شهادتش ، براى
بشر، سعادت . آغازش سعادت ، انجامش سعادت ، خودش سعادت ، پدرش سعادت ، برادرش
سعادت ، مادرش سعادت ، جدش سعادت .
شهيد آزاده اى است كه به راه حسين رفت و آزادى برايش آزادگى آورد. اگر آزادى ،
آزادگى نياورد، سودى ندارد.