پيشواى شهيدان

آيت الله سيد رضا صدر

- ۱۵ -


پيشواى شهيدان

1- ياران حسين ، از هاشمى و غير هاشمى ، همگى كشته شدند و ديگر يار و ياورى نماند. نوبت شهادت به پيشواى شهيدان رسيد. خودش بايد به ميدان برود و دفتر شهادت را ختم كند. پيشوا، داغ ياران و عزيزان و نور چشمان را ديد و مصيبت مرگ همه را چشيد و آن گه به شهادت رسيد. انسان هر چه بزرگ تر باشد، مصيبتش بزرگ تر خواهد بود.

پيشوا، آماده جهاد گرديد، نخست از على (ع) جوان بيمارش ديدار كرد، پدر بايد برود و پسر بايد بماند، تا شهادت ، نور افشانى كند، تا نور خدا خاموش ‍ نگردد، تا نسل پيغمبر قطع نشود، تا جهان بشرى بدون رهبر نماند، تا گردش ‍ چرخ هميشه به كام ستمگران و قلدران نگردد. ميان پسر و پدر چه گذشت ، خدا مى داند.

پيشوا، ودايع امامت ، و ذخاير قدس را به على سپرد و با پسر وداع كرد و از خيمه بيرون شد. هنگامى كه حسين از خيمه على به سوى مرگ مى رفت ، على چه حالى داشت ؟
اين جوان بيمار چه روح عظيمى داشت كه توانست در برابر اين همه مصيبت مقاومت كند! در ساعتى چند، پدر و برادرها و عموها و همه عزيزانش را از دست داد، و خود در بستر بيمارى افتاده بود و ياراى حركت نداشت . چه نيرويى شگرف در پيكر ناتوان على بود؟! و چه استقامتى در آن نهفته ؟! خدا داناست كه رهبرى را به كه بدهد و چه كسى را براى رهنمايى بشر بگزيند.

حسين به ميدان آمد و بايستاد و دستى بر محاسن كشيد. محاسنى كه خضاب شده و همچون شب ، مشكى بود. نخستين سخنى كه بر زبان آورد، چنين بود: ((آتش خشم الهى ، بر يهود افروخته گرديد؛ چون عزير را پسر خدا گفتند. آتش خشم خداى بر مسيحيان افروخته گرديد؛ چون مسيح را پسر خدا دانستند. و آتش خشمش بر مردمى افروخته شد كه مى خواهند پسر پيغمبرشان را بكشند!)).

هر سه ملت از حد تجاوز كردند و هر كدام به سويى منحرف شدند؛ يهوديان و مسيحيان ، پيمبران خود را بالا برند، تا پسر خدا گفتند! ولى مسلمانان ؟! دشمنى كردند! چرا؟ آنان دوستى و محبت كردند، اينان دشمنى و عداوت كردند، آنان در دوستى تجاوز كردند، آنان قدردانى را از حد گذراندند! اينان در دشمنى تجاوز كرده ، و نمك به حرامى كردند! سپس ‍ حسين ندا در داد:
((آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟! آيا يكتاپرستى هست كه از خدا بترسد؟! آيا يار و ياورى براى ما يافت مى شود؟! آيا اميدوارى به رحمت خدا هست كه به ما يارى دهد؟!)).

نداى حسين در آن بيابان طنين انداز بوده و هست . اين نداى جاويدان هميشه بلند است . فرزندش على ، جوان بيمار، نداى پدر را شنيد و از بستر بلند شد و بر عصا تكيه كرد و از خيمه بيرون شد تا به يارى پدر بشتابد. پدر، پسر را از دور بديد و خواهر را صدا زده گفت :)) جلوى على را بگير و مگذار بيايد)).

خواهر اطاعت كرد و پسر نيز اطاعت كرد، خواهر دويد و برادر زاده را برد و در بسترش بخوابانيد.

جهاد، از بيماران و ناتوانان ، خواسته نشده . على بيمار شد تا بماند، تا نسل پاك على و فاطمه در جهان بماند. تا آل محمد نابود نگردند، تا جهان بشرى از نور خدا، خاموش نگردد. بانوان حرم ، نداى حسين را شنيدند، شيون و زارى آغاز كردند. به گوش حسين (ع) رسيد. به خيمه گاه بازگشت و زنان را خاموش كرد.

حسين (ع) به هيچ يك از بانوان اجازه نداد كه سلاح بردارند و در جنگ شركت كرده ، يارى اش كنند؛ با آن كه آنان آماده بودند كه خود را فداى حسين كنند.

حسين ، به زنان اجازه جهاد نداد؛ چون جهاد سرخ را جدش پيغمبر براى زن روا نشمرده بود. چون خدا، چنين عبادتى را از آن ها نخواسته بود.

اگر جهاد، براى زن مستحب بود، زينب در جهاد كربلا شركت مى كرد، خواهران حسين شركت مى كردند، بانوان ديگر شكرت مى كردند. جهاد سرخ در اسلام ، نه تنها بر زن واجب نيست ، بلكه مستحب و پسنديده هم نيست .

پس به خواهرش زينب فرمود: ((شير خوار مرا بياور، تا با وى وداع كنم )).

خواهر، كودك شير خوار را بياورد و به دست پدر داد.

شير خوار از هوش رفته بود. ديدگانش در اثر تشنگى به گودى نشسته بود. لب هاى كودك پژمرده شده بود.

حسين خواست فرزند را ببوسد كه حرمله از سپاه دشمن ، تيرى بر به چله كمان گذارد و نشانه گيرى كرد و به سوى حلقوم شيرخوار رها كرد! تير بر گلوى كودك نشست و گردنش را از گوش تا گوش بدريد و بوسه در ميان دو لب حسين ، خون گرديد.

فرزند خون آلود به روى دست پدر جان داد. شيرخوار شهيد را به خواهر داد و دست ها را زير گلوى او گرفت ، تا از خون پر شد و به آسمان پاشيد و گفت : ((بر من اين مصيبت آسان است ؛ چون در برابر چشم خدا قرار دارد)).

حسين ، خواهر را تسليت داد، به جاى آن كه خواهر به وى تسليت گويد. آن گاه كشته كودك را برد و در كنار پيكرهاى شهيدان نهاد. شهيدى كه به پاى خود به ميدان نرفت ، شهيدى كه توانست يك تير از تيرهاى دشمن را كم كند. حسين ، در آن حال با خداى خود سخن گفت ، به نيايش ‍ پرداخت :
((پروردگارا! شيرخوار من ، كمتر از شيرخوار ناقه صالح نزد تو نباشد.

پروردگارا! اگر يارى را از ما دريغ داشتى ، بهتر از آن را عنايت فرما و انتقام ما را از اين ستم كاران بكش و آن چه امروز بر ما مى گذرد، اندوخته فرداى ما قرار بده .

پروردگارا !تو گواه باش كه همانندترين كس به پيغمبرت را، اين مردم كشتند!)).

2- حسين ، به ميدان بازگشت و فرياد زد و رجز خواند:
((من پسر على پاك هستم و از دودمان هاشم ، و همين افتخار براى من بس ‍ است . جدم رسول خداست ، بهترين بشر. ما نور خدا در زمين هستيم . مادرم فاطمه دختر محمد است . عمويم جعفر طيار است . كتاب خدا در خانه ما نازل شده و وحى و هدايت ، در ميان ماست و بس )).

در وسط ميدان مانند كوه آهن ايستاده بود. از مرگ فرزندان ، از مرگ برادران ، از مرگ ياران ، كوچك ترين خللى در عزيمتش راه نيافته بود. تشنگى ، خستگى ، بى خوابى ، رخنه اى در عزيمتش ايجاد نكرده بود. آينده تاريك بانوان حرم ، خم به ابرويش نياورده بود. اين است استقامت ! اين است عظمت روحى !
پسرش امام سجاد مى گويد: ((در آن روز هر چه موقعيت سخت تر و شديدتر مى شد، چهره پدر، درخشان تر مى گرديد و آرامش بيشتر در وى مشاهده مى شد)). يكى از سربازان كوفه بر حضرتش نظر كرد و فرياد زد: ببين چقدر نسبت به مرگ بى اعتناست !
حسين مبارز طلبيد و هماورد خواست . تميم پسر قحطبه به ميدان آمد و جنگ ميان تميم و حسين آغاز شد. در اثر زد و خورد پاى تميم قطع گرديد و بر زمين افتاد. حسين به كشتنش نپرداخت . بلكه از او پرسيد: چه كمكى از من ساخته است تا انجام دهم .

تميم گفت : قدرت حركت ندارم ، بگو بيايد مرا ببرند.

حسين فرياد كشيد: بياييد و تميم را ببريد. يارانش آمدند و او را بردند. عمر بن فتى ، برادر مادرى تميم به قصد انتقام به سوى حسين ، تاخت آورد. اسب را چنان مى تازانيد كه وقتى به حسين نزديك شد، و خواست افسار اسب را بكشد تا بايستد اسب تازان ، سوارش را بر زمين انداخت . عمر، سخت كوفته گرديد و نتوانست به زودى از جاى برخيزد. حسين هم بالاى سرش ايستاده بود و به او كارى نداشت .

پس از آن كه ابن فتى خود را باز يافت و توانست از جاى برخيزد. به سوى اسب خود رفت . باز هم حسين به او كارى نداشت . عمر بر اسبش سوار گرديد، حسين به او كارى نداشت . پس از آن كه سوار شد و توانست خود را نگه دارد و بينديشيد و جوان مردى حسين را به ياد آورد كه در هر دم مى توانست او را نابود سازد پس از درنگ مختصرى ، از ميدان بازگشت و به سوى فرمانده سپاه كوفه شد و گفت :
جوان مردى حسين نمى گذارد كه به رويش شمشير بكشم . سپس راه صحرا را پيش گرفت و ناپديد گرديد.

آيا جنگاورى چنين ديده شده ؟! آيا انقلابيون چنين هستند؟! آيا سربازان گم نام چنين هستند كه بر دشمن در ميدان جنگ ترحم كنند؟! راه حسين چه راهى بود؟ راه خبرگان نظامى ؟ نه . راه انقلابيون ؟ نه . راه مهر، راه عطوفت ، راه خد.

حسين ، عقده قلبى نداشت ، كينه كسى را در دل نمى پرورانيد. تابه وى حمله نشد، به جنگ دست نبرد و جنگ را آغاز نكرد. نامردى در جنگ نكرد، شبيخون نزد. با جوان مردى و بزرگوارى به جنگ پرداخت تا شهيد گرديد.

اين يكى از شاهكارهاى انسانى است كه دشمنى به قصد كشتن بيايد، با مهر دشمن هماورد خود رو به رو گردد. حسين (ع) بر تميم و بر برادرش ، قدرت داشت ولى از قدرتش استفاده نكرد. از قدرت استفاده نكردن كار هر كس ‍ نيست و جز در راه حسين (ع) يافت نخواهد شد.

حسين (ع) مى توانست آن ها را بكشد و به راحتى و آسانى مى توانست ، ولى نكشت ، جايى كه كشتن در هر آيينى و مسلكى روا بود. همه قوانين جهان آن را مجاز دانسته اند. اين گونه جوان مردى ، در تاريخ بشريت كجا سراغ داريد؟! آيا چنين بزرگوارى و رادمردى به جز در مذهب محمد و آل ، در كدام مكتب و مذهب نظير دارد؟! آيا قلبى مهربان تر از قلب حسين (ع) و روحى پاكيزه تر از روح حسين (ع) ديده ايد، شنيده ايد؟! روحى كه عقده ندارد، كينه ندارد، دشمنى با كسى ندارد. خيرخواه بشر است . هر كس به جاى حسين بود، عقده اى خطرناك در قلبش ، پديد مى آمد.

كسى تشنه باشد و دشمن از آبش محروم سازد. زن و فرزند و ياران و كودكانش ، در تشنگى به سر برند و دشمن بداند و آب فرات را كه بر طير و وحش رواست ، بر آن ها ببندند و سرزنش كنند!
پسرش را، در برابر چشمش بكشند، برادرش را، در برابر چشمش بكشند! نه يكى ، نه دو تا، بلكه چند تا. يارانش را، در برابر چشمانش بكشند! از زخم زبان و دشنام دريغ نكنند. چنين كسى ، شمشير در دست بگيرد، شجاع باشد و دلير باشد، توانا باشد، مجاز باشد. با چنان مردمى جنايت كار و خيانت كار رو به رو شود، كينه توزى نكند تا ممكن است ، از كشتار خود دارى ورزد. حسين (ع) در كدام مكتب تربيت شده بود؟ در مكتب جدش ‍ رسول خدا (ص).

در غزوه ذى امر، رسول خدا، از يارانش دور شده بود. سيلى سرازير شد و راه بازگشت حضرتش را به سوى ياران بست . پيامبر اسلام روى زمين بياسود تا سيل قطع شود. به ناگاه ، كافرى با شمشير برسيد؛ كافرى كه كينه حضرتش را در دل داشت ، با شمشير آخته بيامد و فرياد زد: يا محمد! كيست كه تو را از دست من نجات دهد؟! پيغمبر فرمود: ((خدا)).

همان كه خواست شمشير را فرود آورد، پايش بپيچيد و بر زمين خورد و شمشير از دستش بيفتاد. پيامبر از جاى خود برخاست و شمشير را برداشت و بدو گفت : ((كيست كه تو را از دست من نجات بخشد؟!)) كافر كه پيامبر را به خوبى مى شناخت ، گفت : بزرگوارى تو. حضرتش بر او ببخشود و از خونش در گذشت .

3- شبث نزد عمر سعد شد و گفت : دو برادر ما را بد نام كردند، اجازه بده به جنگ حسين (ع) رفته ننگ را بشويم . اجازه صادر شد. شبث به ميدان حسين (ع) آمد و كشته شد. ديگران به ميدان آمدند و كشته شدند. هراس دل ها را گرفت . هماوردى ديگر به ميدان نيامد، كسى جراءت نكرد كه يك تنه با حسين بجنگد. احدى را ياراى هماوردى نبود و همه از جنگ با حسين بيم ناك شده بودند.

يزيد ابطحى كه وضع را چنين ديد، به سرزنش لشكر پرداخت و خواست روحيه لشكر را تقويت كند. خود به ميدان تاخت و به نبرد با حسين پرداخت . او، به لشكر وعده داده بود كه كار حسين را تمام كند، ولى ديرى نپاييد كه كار خودش تمام شد و حسين با ضربتى كمرش را دو نيم كرد. ديگر كسى به ميدان نيامد. حسين كه وضع را چنان ديد، يك تنه بر سپاه دشمن زد و جناح راست كوفيان را مورد حمله قرار داد و فرياد زد:
((مرگ از زندگى ننگين بهتر است و ننگ از دوزخى شدن برتر)). چون شير ژيان مى غريد و شمشير مى زد. سربازان دشمن چون مور و ملخ از پيش ‍ تيغش مى گريختند. ابن عمار مى گويد:
حسين را ديدم وقتى كه يكه و تنها شده بود و كوفيان گردش را گرفته بودند، چنان سخت بر جناح راست سپاه كوفه بتاخت كه همگى گريختند. به خدا سوگند، رنج كشيده و مصيبت چشيده اى چون حسين نديدم كه فرزندانش ‍ جلو رويش كشته شده باشند و يارانش همگى كشته شده باشند و اين قدر نيرومند و قوى قلب باشد.

حسين ، دگر باره حمله كرد و اين بار بر جناح چپ جناح دشمن بتاخت . در جنگ هم عدالت را پيشه ساخت ، دوباره به جناح راست حمله نكرد. حضرتش رجز مى خواند و فرياد مى كرد:
((من حسين هستم . پسر على . سوگند مى خورم كه راه خود را ادامه خواهم داد)). سپاه دشمن بر وى حمله كرد، همه را با شمشير پراكنده گردانيد، و گروهشان را تار و مار كرد و به جاى خود بازگشت و گفت ((لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم )).
4- حسين كه تنها ماند، ندا در داد: آيا كسى هست كه مرا يارى كند؟! آيا كسى هست از حرم رسول خدا دفاع كند؟!)). اين ندا، ابوالحتوف و برادرش سعد را به خود آورد. آن دو از فرقه خوارج بودند و دشمن على ، پدر حسين . با سپاه يزيد، براى كشتن حسين به كربلا آمده بودند. با خود گفتند: شعار ما اين است : لا حكم الا لله ، و لا طاعة لمن عصى الله . اين حسين است پسر پيغمبر، در قيامت اميد شفاعت جدش داريم ، چرا با او بجنگيم ؟! آيا شايسته است يكه و تنها در برابر دشمنش قرار دهيم ؟! به حضور حسين شرفياب شده اجازه جهاد گرفتند. پس شمشير كشيده و به جهاد پرداختند. عده اى را كشتند و عده اى را زخمى كردند، تا به شهادت رسيدند.

5- گروهى از مردم كوفه كه نمى خواستند در جنگ شركت كنند و به زور آورده شده بودند، بر تپه اى ايستاده و حسين را مى نگريستند و مى گريستند و نيايش مى كردند و مى گفتند: خدايا! حسين را پيروزى عطا فرما. عمر متوجه آنان گرديد و از روى خشم بدان ها خطاب كرد: اى دشمنان خدا! چرا پايين نمى آييد و يارى اش نمى كنيد؟!
6- فرمانده سپاه يزيد كه پيش بينى اين گونه رشادت و شجاعت و دليرى را نكرده بود، به سپاه خود نهيب زد و گفت : واى بر شما! ميدانيد با كه مى جنگيد؟! اين پسر كشتارگر عرب است ، از هر سوى به وى بتازيد و از همه طرف به او حمله كنيد!. يزيديان نيز چنين كردند و گرداگردش را گرفتند و ميان او و خيمه گاه حايل شدند و سفله گانى چند، آهنگ حرمش ‍ كردند!
حسين فرياد كشيد: ((اى پيروان يزيد و معاويه !اگر دين نداريد و از روز رستخيز نمى هراسيد، در دنياى خود، آزاده باشيد. اگر خود را عرب مى دانيد، حسب شما كجا رفته ؟!)). شمر پرسيد: پسر فاطمه چه مى گويى ؟
حسين گفت : ((من با شما جنگ دارم ، شما با من ، زنان گناهى ندارند. تا من زنده ام سفله گانتان را، از نزديك شدن به حرم من جلوگيرى كنيد)). شمر گفت : حق با توست . آن گاه فرياد زد:
كارى به حرم اين مرد نداشته باشيد، به سراغ خودش برويد، حسين جوان مرد است . يزيديان به سويش حمله بردند. حسين ، حمله را شكافت و به سوى فرات روان گرديد و با اسب وارد رودخانه شد. دو كف دست را زير آب كرد و بالا آورد تا بياشامد. سوارى از اهل كوفه فرياد زد:
اى حسين ! تو آب مى نوشى ! خيمه گاهت مورد حمله قرار گرفت !
حسين بدون درنگ ، آب را به روى آب ريخت و شتابان از فرات بيرون شد و بر سپاه دشمن زد و لشكر را شكافت و خود را به خيمه گه رسانيد و حرم را از گزند دشمن ، سالم يافت ، خبر، دروغ بود.

بار دگر، با بانوان وداع كرد و همه را به صبر و شكيبايى و استقامت و پاى دارى دعوت كرد و پاداش خدايى و ثواب الهى را بدان ها نويد داد. پس ‍ جامه اى كهنه بخواست و در زير لباس هايش بپوشيد، جامه اى كه هنگام تاراج ، كسى بدان رغبت نكند و برهنه اش نسازد.

سپس بانوان را گفت : جامه هاى كهنه خود را بر تن كنيد و آماده بلا باشيد، و بلاكش شويد و بدانيد كه خداى نگه دار و نگهبان شماست و همه را از شر دشمن نجات خواهد داد و سرانجام همگى خير خواهد بود و دشمن را عذاب خواهد كرد و نعمت هاى گوناگون در عوض به شما خواهد داد. مبادا لب به شكايت باز كنيد و سخنى بر زبان آوريد كه قدر و منزلتان كاسته گردد.

ابن بگفت و بر سپاه دشمن زد و نبردى كرد كه جهان را بر يزيديان تيره و تار ساخت . سرها را از تن ربود و تن ها را از سر زدود و آسمانى از گرد بر آسمان ها فزود. چشم بشر، دلاورى چون حسين نديده بود كه پس از ديدن آن همه رنج و مصيبت ، يكه و تشنه گام به ميدان رزم قدم گذارد و يار و ياورى نداشته باشد و چنان دليرى از خود نشان دهد. عمر، تير اندازان را فرمان داد: حسين را تير باران كنيد.

آن ها اطاعت كردند و صدها تير به سوى پيكر نازنينش رها شد. هر چه توانست با چابكى و سپر، خود را از گزند تيرها به دور داشت ، ولى سر انجام ، پيكر شريفش همچون خارپشت گرديد، تيرها از سوراخ ‌هاى زره بر تنش فرو رفته بود، تيرها را بيرون مى كشيد و به دور مى انداخت .

تيرى به دهان مباركش رسيد، جايى كه رسول خدا هميشه مى بوسيد. دست را زير خون دهان گرفت و به آسمان پاشيد و با خداى خويش گفت : ((پروردگارا! اين در راه تو كوچك است )).

پيشانى اش آماج تيرى قرار گرفت . تير را بيرون كشيد. خون بر چهره اش فرو ريخت و با خداى خود گفت :
((پروردگارا! مى بينى از دست بندگان گنه كارت چه مى كشم ! خداوندا! نابودشان گردان و روى زمين باقى مگذار و احدى از آن ها را نيامرز)).

ديگر خسته و ناتوان گرديد، خواست اندكى بياسايد كه تيرى سه شاخه دلش را بشكافت . خواست تير از از جلو بيرون كشد، نشد. به ناچار از پشت سر بيرون كشيد، ناودان خون سرازير شد.

ديگر تاب و توانى برايش باقى نمانده بود و قدرتش را از دست داده بود و نيروى رزمنده اش پايان يافته بود. كارى كه مى توانست انجام دهد خود را بر پشت زين نگه دارد. يزيديان از ترس به وى نزديك نمى شدند. زمانى بدين حال گذشت . شمر فرياد كشيد: منتظر چه هستيد، كارش را تمام كنيد!
گنه كارى ، با نيزه ، به حضرتش نزديك شد، از پيش رو بترسيد و نيزه را از پهلو بنواخت ! پيشواى شهيدان از اسب به روى زمين افتاد. گونه راست را بر خاك نهاد و گفت :
((بسم الله و بالله و على ملة رسول الله ؛ به نام خدا و به يارى خدا و به دين رسول خدا)).

بانوى بانوان زينب از خيمه بيرون شد و از سوز دل ناله مى زد مى گفت :
((اى كاش آسمان بر زمين فرو مى آمد)). سپس به سوى عمر سعد دويد و گفت : حسين را مى كشند و تو نگاه مى كنى ؟! اشك عمر جارى شد، خواست خود دارى كند، از زينب روى برگردانيد! بانو، به سوى لشكر رو كرده فرياد زد:
((مگر در ميان شما يك نفر مسلمان نيست ؟!)). پاسخى نشنيد! و به خيمه گاه بازگشت .

7- برادر زاده حسين ، پسر كوچك امام حسن ، دوازده ساله بود و در دامان حسين پرورش يافته بود. از خيمه گاه بيرون شد و به سوى عمو دويد. حسين تا وى را بديد، فرياد زد: خواهرم ! او را بگير و مگذار بيايد. زينب دويدن گرفت تا كودك را بگيرد. پسرك بدويد و روى به عمه كرد و فرياد كشيد:
به خدا قسم ، از عمو جدا نخواهم شد! و بدويد، تا به كنار عمو رسيد و حال عمو را مى نگريست كه ناگاه بديد گنه كارى شمشيرى به روى عمو فرود مى آورد! عبدالله بدو گفت : مى خواهى عمويم را بكشى ؟! و دست كوچك خود را سپر عمو قرار داد!
گنه كار بى رحم ، شمشير را فرود آورد و دست بچه را قطع كرد، به طورى كه به پوست آويزان گرديد؟! بچه به گريه و ناله افتاد و مادر را صدا زد.

حسين ، برادر زاده را در آغوش گرفت و گفت :
((صبر پيشه كن و اين را خير بدان . خداى تو را به پدران پارسايت ملحق خواهد كرد)). پس دست به سوى آسمان بلند كرد و گفت :
((خداوندا! باران آسمان را از اين مردم دريغ بدار و از بركات زمين محرومشان گردان . اگر بديشان مهلتى دادى ، پراكنده شان ساز. اين مردم ، وعده كمك كردند و سپس خيانت كردند!)). حرمله بى رحم آمد و كودك را شهيد ساخت .

شگفتى اين جاست كه در تمام اين مراحل يك كلمه دشنام از دهان حسين بيرون نشد.

8- حسين ، هم چنان كه به روى زمين افتاده بود، خواست از جاى برخيزد كه نامردى ، شمشيرى بر شانه چپش نواخت ، و گنه كارى ضربتى بر شانه راستش فرود آورد. پيشوا به صورت به زمين افتاد! و ديگر نتوانست برخيزد. سر را بلند مى كرد و بر زمين مى نهاد. آيا خدا را سجده مى كرد؟!
سنان ، نيزه اى بر گردنش بنواخت و در آورد و سينه اش را بدريد! كار تمام شده بود، چيزى كه مانده بود، جدا كردن سر بود! كوفيان از اين كار، پرهيز مى كردند، هر كس مى خواست دگرى اين كار را انجام دهد! گويا آن چه كرده بودند جنايت نمى دانستند! اى بى حيا مردم !
عمر، به شبث ربعى فرمان داد: برو، سر حسين را جدا كن و براى من بياور! شبث گفت : چنين كارى نخواهم كرد. من با وى بيعت كردم و به او خيانت كردم ! حالا بروم و سرش را جدا كنم . به خدا نخواهم كرد1
عمر وى را تهديد كرده گفت : به ابن زياد خواهم نوشت و گزارش خواهم داد. شبث گفت : بنويس و آن چه خواهى بكن . خولى به سوى شهيد نزدى شد، تا سرش را جدا كند! لرزه بر اندامش افتاد و برگشت . سنان پيش آمد و ضربتى بر دندان هاى مباركش زد!
آن گاه شمر آمد و سر مقدس را از تن جدا كرد و جنايت را به پايان رسانيد! بر لب هاى سر مقدس لبخند خرسندى نقش بسته بود! لبخند موفقيت و پيروزى جاودانى ! گرد و غبارى شديد برخاست ! تاريكى سراسر جهان را فرا گرفت ! خورشيد از شرم ، روى بپوشيد! ستارگان اشك ريزان پديدار شدند! بادى سرخ وزيدن گرفت ! كسى كسى را نمى ديد! گمان بردند عذاب نازل مى شود.

چيزى نگذشت كه گرد فرو نشست و جهان آرام گرديد. تاريكى بر طرف شد و خورشيد، پرده از چهره برداشت ، ليك نتوانست درنگى كند، به زودى غروب كرد!
پيروان اسلام ، فرزند پيغمبر اسلام را كشتند، امام و پيشواى خود را كشتند، و او را مى شناختند! با شمشير كشتند، با نيزه كشتند، با تير كشتند، با خنجر سر بريدند!
زخم هاى پيكرش را، بر شمردند، 120 بود! زخم شمشير، زخم نيزه ، زخم تير، بشريت بايد وفادارى با پيغمبران را، از عرب بياموزد!
9- ام سلمه ، همسر رسول خدا، در مدينه مى زيست . پيامبر را در خواب ديد كه چهره اش گرد آلود است ! سبب پرسيد. پاسخ شنيد:
((كشته شدن حسين (ع) را ناظر بودم !))
10- يزيديان به غارت پيكر مقدس پرداختند! يكى شمشيرش را برد، شمشيرى كه از جدش پيغمبر بدو رسيده بود. يكى زرهش را كند و برد! سومى انگشترش را ربود. چارمى عمامه اش را و پنجمى پيراهنش ر.

برنده انگشتر نتوانست انگشتر را در بياورد چون به خون خفته بود. انگشت را بريد و انگشتر را ربود. آن چه بردنى بود بردند و پيكر ملكوتى را برهنه و عريان ، و خفته در خون ، به روى خاك گذاردند!
خواستند اسبش را ببرند. اسب تمكين نكرد. حيوان را به خود وا گذاردند ببينند چه مى كند. حيوان جلو آمد و خود را به پيكر به خون خفته رسانيد و كاكلش را به خون صاحبش رنگين ساخت و به سوى خيمه ها رهسپار شد!
حيوان مى دويد و شيهه مى كشيد، به گمانش بانوان حرم را از شهادت آگاه مى كند. شيون سراسر حرم را گرفته بود، گريه و زارى ، نوش مجلس لب تشنگان شده بود، همگى منتظر بلا بودند و مى دانستند هم اكنون سپاه غارت گر كفر به سوى آن ها سرازير خواهد شد.

11- غارت گران يزيدى به سوى حرم تاختند و به تاراج پرداختند. هر كسى چيزى مى برد و آن چه به دستش مى رسيد مى كشيد و مى ربود!
شهادت كده كربلا، غارت كده گرديد. مروت معدوم شد! وفا منسوخ گرديد، رحم و عاطفه نابود! انسانيت سپرى گشت !
بانوان ، از اين خيمه به آن خيمه مى گريختند. گروهى سر به بيابان نهادند. گروهى بهت خيمه على (ع) تنها مرد كاروان ، يادگار حسين ، پناه بردند! يزيديان ، پس از تاراج به خيمه ها آتش افكندند! منادى ايشان فرياد مى كشيد: خانه هاى ستمگران را بسوزانيد!
خيمه هاى عدالت و فضيلت را سوزانيدند! و ستم گران ناميدند!
على (ع) هم چنان ، در بستر بيمارى افتاده بود و توان حركت نداشت . شمر برسيد و آهنگ كشتن جوان مريض را نمود! ولى عمر سعد، جلوگيرى كرد. پليد مردى گوشواره هاى خواهر حسين را كشيد و برد!
گنه كارى ، خلخال پاى دوشيزه فاطمه ، دختر حسين را مى كشيد و گريه مى كرد! فاطمه از او پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟! پاسخ داد: چرا گريه نكنم ؟ مى بينم دختر پيغمبر را غارت مى كنم ؟! فاطمه گفت : پس ول كن و با ما چنين مكن .

گفت : اگر من اين كار را نكنم ديگرى مى كند.

آرى دزدان بشر، خود را بدين منطق دل خوش مى سازند!
بارى ، كشتند و بردند و سوختند و رفتند !
12- تاراج حرم رسول خدا، زنى را كه شوهرش در سپاه يزيد بود، دگرگون ساخت . شمشيرى برداشت و سوى خيمه هاى نيم سوخته روان گرديد و عشيره اش بكر بن وائل را به كمك طلبيد و فرياد كشيد: آيا دختران پيغمبر را غارت مى كنند و شما تماشا مى كنيد؟! كجايند خون خواهان رسول ! شوهرش بدو نزديك شد و نرم نرم با وى سخن گفت تا زن را آرام كرد و به خانه اش باز گردانيد.

13- از تاراج حرم كه فراغت يافتند، عمر فرمان امير كوفه را خواست انجام دهد! در ميان لشكر فرياد كشيد: چه كسى بر پيكر حسين مى تازد؟! شمر پليد، داوطلب گرديد و با ده تن اين كار را انجام داد!
14- بانوى بانوان را ديدند كه بر سر كشته برادر ايستاده و بر پيكر قطعه قطعه به خون خفته مى نگرد. سپس نگاهى به آسمان كرد و گفت :
((خداوندا! اين قربانى را قبول بفرما)).

15- عمر، فرمانده سپاه يزيد، سر مقدس را به وسيله خولى به كوفه فرستاد، تا ارمغانى براى امير كوفه باشد! پس فرمان داد: سرهاى شهيدان را يكايك جدا كردند و آن ها را با شمر، به سوى كوفه گسيل داشت .

وقتى كه خولى به كوفه رسيد، شام تيره روز شهادت ، بر شهر سايه افكنده بود. خولى يك سره به سوى كاخ امير روان گرديد. به در كاخ كه رسيد، آن را بسته يافت . ناچار به سوى خانه اش رفت و سر مقدس را زير تشتى نهاد و خود به بستر رفت . همسر پرسيد: چه آورده اى ؟!
برايت ثروت جاودانى آورده ام ! اين سر حسين است كه همراه دارم و در زير تشت نهاده ام ! زن گفت : واى بر تو صد واى ! مردان ، زر و سيم مى آورند. تو سر پيغمبر را به غنيمت آورده اى !
اين بگفت و از كنار شوهر برخاست و گفت : ديگر با تو زندگى نخواهم كرد. و برفت و در كنار آن تشت بنشست و گريستن آغاز كرد.

در آن هنگام بديد نورى از آسمان به سوى تشت مى تابد و مرغان سپيد گرداگرد تشت در پروازند و جهانى ديگر در كنار سر نمايان است .

بامدادان ، خولى سر را، نزد امير برد و پيش روى پسر زياد، بر زمين نهاد. پسر زياد از قاتل پرسيد: بگو ببينم ، حسين در هنگام كشته شدن به تو چه گفت ؟
وقتى بدو گفتم كه : مژده باد تو را به آتش دوزخ ! گفت : ((من به خود مژده رحمت خدا مى دهم و شفاعت پيغمبر خدا، ان شاء الله تعالى )).

پسر زياد سر به زير انداخت و ديگر چيزى نگفت و در انديشه فرو رفت . پس آن گاه با چوبكى كه در دست داشت ، به دندان هاى سر، نواختن پرداخت . زيد بن ارقم ، يار رسول خدا، پير اسلام ، در مجلس حاضر بود، اين منظره را كه بديد به گريه افتاد و فرياد بر آورد:
چوب را از اين لب ها بردار، به خدا قسم ، خودم لب هاى رسول خدا را ديدم كه بر اين لبها گذارده بود و مى بوسيد.

پسر زياد با استهزا و مسخره گفت : چشمانت هميشه بگريد، اگر پير نبودى و خرفت نشده بودى و عقلت را از دست نداده بودى ، گردنت را مى زدم ! زيد گفت :
رسول خدا را ديدم كه حسن را، بر زانوى راستش نشانيده بود و حسين را به زانوى چپش و دست ها را بر سر هر دو كودك گذارده بود و نيايش مى كرد و مى گفت :
((پروردگارا! اين دو كودك امانت من هستند؛ آن ها را به تو مى سپارم و به مردم باايمان )).

اكنون از امانت رسول خدا چگونه امانت دارى مى كنى ؟!
پس ، از جاى برخاست و از كاخ فرماندارى بيرون آمد و فرياد كشيد:
آهاى مردم عرب ، از امروز همگى برده شديد! پسر فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را فرمان فرما كرديد! تا نيكان شما را بكشد و گنه كاران شما را استخدام كند. بد بخت مردمى كه ، خوارى و ذلت را براى خويش ‍ پسنديدند!