پیشوای آزادگی

مهدی عاصمی

- ۲ -


برطرف کردن مشکلات دیگران

دعای باران

زمانی که در کوفه خشکسالی آمده بود اهل کوفه به خدمت حضرت علی علیه السلام آمده و از کمی آب و نباریدن باران، شکایت کردند و گفتند: یا علی! برای ما دعا کن و از خدا بخواه که برای ما باران بفرستد تا از خشکسالی نجات پیدا کنیم و محصولات ما از بین نرود.

امیرمؤمنان علیه السلام ، به امام حسین علیه السلام فرمود که: «حسین جان! برخیز و دعا کن و از خدا بخواه که باران بفرستد.»

حضرت سیدالشهداء علیه السلام دست به دعا برداشت، حمد و ثنای پروردگار را به جای آورد و بر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم درود و سلام فرستاد و دعایی در مورد درخواست باران برای مردم، از حق تعالی نمود.

هنوز دعای امام حسین علیه السلام تمام نشده بود که ابرها، آسمان را فرا گرفتند و باران شروع به باریدن کرد. سپس مردم، خدمت حضرت اباعبداللّه علیه السلام آمده و از این که از خشکسالی نجات یافته بودند و تمام رودخانه ها و جوی ها پر از آب شده بود تشکر کردند.(32)

(اما جای بسی تعجب است که همین مردم، در کربلا این لطف امام حسین علیه السلام را این گونه تلافی کردند!)

قبول سفارش

روزی امام حسین علیه السلام بر معاویه وارد شد. عربی بادیه نشین نیز برای خواهشی به آن جا آمده بود. معاویه مشغول صحبت کردن با حضرت شد. مرد عرب از حاضران پرسید: این مرد کیست؟ گفتند: او حسین بن علی علیهماالسلام است.

آن مرد رو به حضرت کرد و عرض کرد: ای فرزند دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ، به معاویه سفارش کن به من کمکی کند. امام علیه السلام نیز پذیرفت و سفارش او را به معاویه کرد و معاویه حاجتش را برآورد.

مرد عرب، اشعاری را در مقام ستایش امام حسین علیه السلام سرود که مضمون یک بیت آن این است:

«ای بنی امیه! فضل و برتری بنی هاشم بر شما همانند فضل [ سرزمین های حاصلخیز در فصل] بهار است بر سرزمین خشک و بی آب و علف!»

معاویه گفت: ای اعرابی! حاجت تو را، من برآورده کردم اما تو حسین [ علیه السلام ] را ستایش می کنی؟! پاسخ داد: ای معاویه! تو از حقّ او به من دادی و با سفارش او حاجتم را برآوردی (لذا من مدیون آن حضرت هستم نه تو).(33)

ازدواج مصلحتی

روزی معاویه به یزید - لعنة اللّه علیهما - گفت: آیا لذّتی در دنیا سراغ داری که بدان دست نیافته باشی؟ یزید گفت: آری، هِند دختر «سهیل بن عمرو» را می خواستم، پس من و «عبداللّه بن عامر»، هر دو به وی پیشنهاد همسری دادیم، ولی به من جواب رد داد و به همسری او درآمد.

معاویه، عبداللّه بن عامر را که در آن موقع از طرفِ او فرماندار بصره بود احضار کرد و هنگامی که حاضر شد، به او گفت: به خاطر یزید از هند دست بردار.

عبداللّه بن عامر نخست خواسته ی معاویه را رد نمود، ولی بر اثر این که معاویه او را به عزل از حکومت بصره تهدید کرد حاضر به کناره گیری از هند شد و به معاویه طلاق او را اعلام کرد. هنگامی که عبداللّه به بصره برگشت و با آن زن روبرو شد، گفت: خود را از من بپوشان. هند گفت: آن لعین، کاری را که می خواست کرد.

آن گاه معاویه با تمام شدن مدّتِ عدّه، ابوهریره(34) را مأمور رفتن به نزد او کرد تا وی را به عقد یزید درآورد و دستور داد یک میلیون درهم مهریه ی او قرار دهد.

ابوهریره قبل از رفتن به بصره، به امام حسین علیه السلام برخورد کرد و موضوعِ رفتن به بصره را به حضرت خبر داد. امام فرمود:

مرا هم مطرح کن.

سپس ابوهریره به بصره رفت و به هند گفت: امیرالمؤمنین (معاویه)! تو را برای همسری یزید به مهریه ی یک میلیون درهم، خواستگاری و پیشنهاد داده است، و با برخوردی هم که با حسین بن علی[ علیهماالسلام [داشتم، او هم گفت وی را مطرح کنم، حالا دیگر اختیار با تو است.

هند گفت: اِی ابوهریره! تو چه نظر می دهی؟ ابوهریره گفت: اختیار به دست تو است.

هند گفت: لَب هایی که رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم آن را بوسیده نزد من محبوب تر است.

پس ابوهریره او را به عقد امام حسین علیه السلام درآورد و بعداً به معاویه گزارش داد که هند به همسری حسین بن علی[ علیهماالسلام ] درآمده است.

معاویه برای او پیغام فرستاد: اِی الاغ! تو را نفرستاده بودم تا این گونه رفتار کنی و کار را به این جا بکشانی!

عبداللّه بن عامر نیز بعد از این ماجرا به حجّ رفت و در بین راه، در مدینه خدمت امام حسین علیه السلام رسید و عرض کرد: یابن رسول اللّه ! به من اجازه می دهید با هند صحبت کنم؟

امام حسین علیه السلام فرمود:

هرگاه مایل باشی مانعی ندارد.

پس با خودِ امام علیه السلام به خانه ی آن حضرت رفت و با اجازه از هند، بر او وارد گردید و از ودیعه و سپرده ای که در بصره نزد او بود سراغ گرفت.

هند به کنیزش دستور داد آن بسته ی مخصوص را بیاورد. هنگامی که آورد و آن را باز کرد، معلوم شد آن بسته، مملوّ از لؤلؤ و جواهر قیمتی بوده و هند بدون آن که آن را باز نموده باشد، حفظ کرده و تسلیم شوهرِ قبلش نمود.

پس عبداللّه بن عامر به گریه افتاد.

امام حسین علیه السلام فرمود:

چرا گریه می کنی؟

گفت: یابن رسول اللّه ! آیا شما مرا ملامت و سرزنش می کنید که بر فردی مثل هند با این حالت تقوا و وفایی که از خود نشان داده گریه می کنم؟!

امام حسین علیه السلام فرمود:

ای ابن عامر! من خوب حلال کننده ای برای شما دو نفر بودم، هم اکنون او را طلاق می دهم، پس تو حَجَّت را به جای آور و هنگامی که برگشتی دوباره با وی ازدواج کن...(35)

رعایت حال مردم

امام حسن و امام حسین علیهماالسلام به هنگام سفر به حج، پیاده می رفتند و بر مَرکب هایشان سوار نمی شدند. مردم نیز هنگامی که با این دو امام، همسفر می شدند به خاطر احترام، از روی مرکب هایشان پیاده می شدند.

در یکی از سفرها، این کار برای عدّه ای از مسافران سخت و مشقّت آور بود؛ به همین خاطر به «سعدبن ابی وقّاص» که همسفر آنان بود گفتند: راه رفتن برای ما سخت است، ولی شایسته نمی دانیم که ما سواره باشیم و این دو آقای بزرگوار پیاده حرکت کنند.

«سعد» سخن آنان را به امام حسن علیه السلام عرض کرد و گفت: کاش برای مراعات حال این افراد، بر مرکب خود سوار می شدید.

امام حسن علیه السلام فرمود: «ما سوار نخواهیم شد زیرا تصمیم گرفته ایم که پیاده به حج برویم ولی برای مراعاتِ حال سایر مسافران، از راه اصلی فاصله می گیریم و از راه دیگری می رویم.»(36)

درس بخشندگی

امام حسین علیه السلام فرمود:

بهترین اعمال بعد از نماز، خوشحال کردن دل مؤمن است به گونه ای که همراه گناه نباشد.

روزی غلامی را دیدم که به سگی غذا می داد، وقتی از علّت کارش پرسیدم گفت: ای فرزند رسول خدا! من ناراحتی درونی دارم و از این که این حیوان را خوشحال می کنم آرامش و نشاط می یابم، چرا که ارباب من، مردی یهودی است و من در اندیشه ی جدایی و آزادی از دست او هستم و[چون راهی برای آزادی ام ندارم] این امر مرا ناراحت کرده است.

امام حسین علیه السلام دویست دینار نزد ارباب وی آورد و خواستار آزادی غلام گردید. یهودی گفت: این غلام را به شما بخشیدم و این باغ را هم به او بخشیدم و پول را نیز به شما باز می گردانم.

حضرت فرمود:

من هم این مال را به تو بخشیدم.

یهودی گفت: من نیز مال را از شما پذیرفته و به این غلام بخشیدم.

امام حسین علیه السلام فرمود:

من هم غلام را آزاد کرده و همه را به او بخشیدم.

زن آن یهودی با مشاهده ی این صحنه به شدّت منقلب شد و گفت: ای پسر رسول خدا! من هم مسلمان شدم و مهریه ام را به شوهرم بخشیدم. یهودی نیز گفت: من هم مسلمان می شوم و این خانه را به همسرم بخشیدم.(37)

آزادی اسیر

در کربلا به یکی از اصحاب امام علیه السلام به نام «محمدبن بشیر حضرمی» خبر رسید که فرزندش در مرز ری اسیر کفار شده است. او گفت: فرزندم و خودم را به حساب خدا می گذارم؛ دوست ندارم که او اسیر باشد و من زنده بمانم.

حضرت که سخن او را می شنید فرمود:

خدا رحمتت کند؛ تو از بیعت من آزادی، برو و در راهِ آزادی فرزند خود بکوش.

«محمد» عرض کرد: درنده ها مرا زنده زنده بخورند اگر از تو جدا شوم.

امام علیه السلام فرمود:

پس این جامه های بُرد را به فرزند دیگر خود بسپار تا برود و آن ها را فدیه ی(38) برادر خود قرار داده و او را آزاد کند.

سپس پنج جامه ی بُرد به او بخشید که قیمت آن ها هزار دینار بود.(39)

کمک به محرومان

بعد از حادثه ی عاشورا، هنگامی که مردان قبیله ی «بنی اَسد» خواستند پیکر مطهر سید الشّهداء علیه السلام را دفن کنند، بر دوش آن حضرت، اثر زخمی کهنه یافتند که شباهتی به جراحت های جنگی نداشت.

وقتی این موضوع را از امام سجاد علیه السلام پرسیدند حضرت فرمود: «این زخم در اثر حمل بار و کیسه های غذا و به دوش کشیدن هیزم به خانه های بیوه زنان، یتیمان و مستمندان است که پدرم در شب های تاریک، آن ها را بر دوش خویش حمل می کرد.»(40)

رعایت احترام و ادب

تحفه ی روزه دار

روزی «عبداللّه بن زبیر» و یارانش، امام حسین علیه السلام را به صرف غذا دعوت کردند ولی حضرت چیزی نخورد.

پرسیدند: چرا نمی خورید؟

امام علیه السلام فرمود:

روزه هستم امّا تحفه ی روزه دار را بیاورید.

عرض شد: تحفه ی روزه دار چیست؟

حضرت فرمود:

استعمال روغن و بخوردان (برای معطّر کردن لباس ها).(41)

رعایت ادب

امام صادق علیه السلام فرمود: «هر گاه امام حسین علیه السلام و امام حسن علیه السلام با هم بودند، امام حسین علیه السلام هرگز جلوتر از امام حسن علیه السلام راه نمی رفت، و پیش از او سخن نمی گفت.»(42)

احترام به برادر

بین امام حسین علیه السلام و برادرش محمد بن حنفیه بگومگوئی به وقوع پیوست و محمد[ به صورت قهر از امام حسین علیه السلام جدا شد، او پس از مدتی به اشتباه خود پی برد و به خاطر احترام به حضرت اباعبداللّه علیه السلام [در نامه ای به امام حسین علیه السلام نوشت:

«امّا بعد، ای برادر! بدون شک، پدر من و پدر تو علی علیه السلام است و در این جهت نه تو بر من برتری داری، نه من بر تو؛ و مادر تو فاطمه دختر رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم است که اگر سراسر زمین مملوّ از طلا و ملک مادر من بود با مادر تو، برابری نمی کرد.

پس هنگامی که نامه ی مرا خواندی به نزد من بیا تا مرا از خود راضی و خوشنود کنی، زیرا تو از من به فضل و برتری شایسته تری.[ زیرا آن کس که فضیلت بیشتری دارد اقدام به برطرف کردن کدورت می کند. [والسلام علیک و رحمة اللّه و برکاته».

امام حسین علیه السلام نیز پیشنهاد و خواسته ی برادر را پذیرفت و به نزد وی رفت.(43)

احترام به اجازه ی مادر

یکی از کسانی که روز عاشورا می خواست عازم میدان شود جوانی بود که پدرش در میدان به شهادت رسید و مادرش نیز همراه او بود. مادر به او گفت: فرزندم! برو و در پیش روی فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم آن قدر پیکار کن تا به شهادت برسی. فرزند، آهنگ میدان کرد.

امام علیه السلام فرمود:

این، جوانی است که پدرش به شهادت رسیده و شاید مادر او اجازه نمی دهد که به میدان برود.

جوان عرض کرد: مادرم فرمان داه تا بجنگم. پس حضرت نیز به او اجازه داد.(44)

برابری و مواسات

کسانی که امام حسین علیه السلام در روز عاشورا به بالین آن ها رفت، عدّه ی معدودی هستند. دو نفر از آن ها افرادی هستند که قبلاً برده و سیاه پوست بودند.

یکی از آن ها «جُون» بوده که غلام ابوذر غفاری بود و ابوذر او را آزاد کرد. او به میدان نبرد رفت و وقتی که شهید شد، اباعبداللّه علیه السلام به بالین او رفت و در بالای سر آن غلامِ سیاه دعا کرد و گفت:

خدایا! در آن جهان، چهره ی او را سفید، و بوی او را خوش گردان. خدایا! او را با ابرار محشور کن.

خدایا در آن جهان بین او و آل محمد علیهم السلام شناسایی کامل برقرار کن.

یکی دیگر از آن برده ها، رومی بود. وقتی از روی اسب افتاد، اباعبداللّه علیه السلام خودش را به بالین او رساند. در حالی که این غلام در حال بیهوشی بود و روی چشمانش را خون گرفته بود، امام حسین علیه السلام سر او را روی زانوی خودش قرار داد و بعد با دست خود، خون ها را از صورت و از جلو چشمانش پاک کرد.

در این بین غلام سیاه به هوش آمد، نگاهی به امام حسین علیه السلام کرد و تبسّمی نمود. حضرت صورتش را بر صورت این غلام گذاشت و آن غلام سیاه آن چنان خوشحال شد که تبسّم کرد.

سرش بر روی زانوی امام حسین علیه السلام بود که جان به جان آفرین تسلیم کرد.(45)

حضرت تنها در یک جای دیگر نیز این کار را کرد و آن هنگام شهادت حضرت علی اکبر علیه السلام بود که به هنگام جان دادن، صورتش را بر صورت او گذاشت.(46)

رفتار با کودکان

دوستی کودکان

«عبیداللّه بن عتبه» می گوید: روزی در محضر سیدالشهداء علیه السلام بودم که فرزند کوچک آن حضرت (امام سجاد علیه السلام ) وارد شد. حضرت او را پیش خود خوانده و به سینه اش چسبانید و سپس پیشانیش را بوسیده و فرمود:

پدرم به فدایت، چقدر خوشبو و زیبا هستی!(47)

بازی با کودکان

«جعید همْدان» می گوید: نزد امام حسین علیه السلام رفتم و سکینه دخترش را بر سینه اش دیدم. [حضرت وقتی مرا دید] مادر سکینه را صدا زد و فرمود:

ای رباب! دخترت را از من بگیر.(48)

یتیم نوازی

حضرت مسلم دختری به نام «حمیده» داشت. او به همراه کاروان امام حسین علیه السلام به سوی کربلا در حرکت بود. هنگامی که خبر شهادت مسلم در میان راه، به امام علیه السلام رسید آن حضرت به خیمه اش آمد و آن دختر یتیم را طلبیده و مورد نوازش و محبت قرار داد.

حمیده به حضرت گفت: با من همانند یتیمان رفتار می کنی، آیا پدرم مسلم به شهادت رسیده است؟ با شنیدن این جملات قطرات اشک در چشمان حضرت حلقه زد و فرمود:

دخترم اندوهگین مباش، اگر مسلم نباشد من به جای پدر تو، خواهرانم به جای مادر تو و دخترانم خواهران تو و پسرانم برادرانت خواهند بود.(49)

اهمیت به حق الناس

پذیرش عذر با شرط

«عمرو بن قیس مشرقی» می گوید: من و پسر عمویم در محل «قصر بنی مقاتل» که در مسیر کربلا بود خدمت امام حسین علیه السلام رسیدیم و بر او سلام دادیم. پسر عمویم به حضرت گفت: این رنگ موی شما خَضاب است یا رنگ طبیعی خود موهایتان؟ حضرت فرمود:

خضاب است، ما هاشمیان، زود پیر می شویم.(50)

سپس رو به ما کرد و فرمود:

آیا به یاری من آمده اید؟

من گفتم: عیال بسیار دارم و امانت هایی از مردم پیش من است و سرانجامِ [کار شما] معلوم نیست و خوش ندارم که امانت ها از بین برود. پسر عمویم هم همین را گفت.

آن گاه حضرت به ما فرمود:

پس بروید و این جا نمانید و فریاد مرا نشنوید و سیاهی [خیمه ی] مرا ننگرید زیرا هر که فریاد مرا بشنود و سیاهی [خیمه های [ما را ببیند و یاریمان نکند، بر خدای عزّ و جلّ حق است که او را در آتش سرنگون کند.(51)

شرط همراهی

«عمیر انصاری» می گوید: [ در کربلا هنگامی که برای پیکار آماده می شدیم] امام حسین علیه السلام به من فرمود:

بین مردم (اصحاب) ندا کن کسی که بدهی دارد نباید با من به پیکار آید که هر کس با بدهی بمیرد و برای پرداخت آن نیندیشیده باشد در آتش است.

[ در این هنگام] یک نفر برخاست و عرض کرد: همسرم پذیرفته که از جانب من بپردازد [و کفالت(52) مرا بر عهده گرفته است.] حضرت فرمود:

کفالت زن چه می کند؟ آیا او می تواند بپردازد؟(53)

حق شناسی

آزادی با یک شاخه گل

«اَنَس بن مالک» می گوید: نزد امام حسین علیه السلام بودم که ناگاه کنیزی وارد شد و شاخه ی گلی تقدیم حضرت نمود.

امام حسین علیه السلام به وی فرمود:

تو در راه خدا آزاد هستی.

عرض کردم: یک شاخه ی گل که ارزشی ندارد که شما به خاطر آن، او را آزاد کردید؟!

حضرت فرمود: خداوند این چنین ما را ادب آموخته و گفته است:

« و اِذا حُییتُم بتَحیةٍ فَحَیوا بأحْسَنِ منها أو رُدّوها...»(54)

هرگاه (به مثل سلام یا احسانی دیگر) مورد تحیت و احترام واقع شدید، پس به بهتر از آن یا همانندش، آن را تلافی کنید.

ای اَنس! او به من یک شاخه ی گل هدیه کرد و بهتر از تحیت و هدیه ی او، آزاد نمودنش بود.(55)

احترام به لقمه ی روی زمین

امام سجاد علیه السلام فرمود: «پدرم برای رفع حاجت، داخل حیاط رفت و دید لقمه ی نانی روی زمین افتاده است؛ لقمه را برداشت و به غلامش داد و فرمود:

این لقمه را بگیر و وقتی برگشتم آن را به من بده.

امام حسین علیه السلام بعد از برگشتن فرمود:

آن لقمه ای را که به تو دادم چه کردی؟

غلام گفت: آقا جان! آن لقمه را خوردم.

حضرت فرمود:

من تو را برای رضای خداوند آزاد کردم!

شخصی که آن جا بود گفت: آقای من! آیا آن غلام را آزاد کردی؟!

امام علیه السلام فرمود:

آری، او را آزاد کردم؛ زیرا از جدّم رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم شنیدم که فرمود: هر کس لقمه ای پیدا کند و از روی زمین بردارد و آن لقمه را تمیز کند و بخورد، هنوز آن لقمه به درون شکم او نرسیده، خداوند آن شخص را از آتش جهنم آزاد می کند.(زمینه ی هدایت برایش فراهم می شود.) حال، چنین کسی را که خداوند از آتش جهنّم آزاد کرده است، پس من چرا او را آزاد نکنم و به عنوان غلام، در خانه ی خودم نگه دارم؟ پس من نیز به خاطر این کاری که کرد و آن لقمه را خورد او را برای رضای پروردگار آزاد کردم.(56)

تلافی هدیه

گذر امام حسین علیه السلام ، به چوپانی افتاد. او به امام علیه السلام گوسفندی هدیه کرد؛ حضرت پرسید:

آیا آزادی یا برده؟

عرض کرد: برده ام. امام علیه السلام آن را به او برگرداند؛ عرض کرد: آقا جان! گوسفند، از مال خودم می باشد. حضرت آن را از او پذیرفت؛ سپس [ نزد مولای او رفته] او را خرید و گوسفند را نیز خرید [ و پول گوسفند را به چوپان پرداخت]؛ سپس در راه خدا، آزادش کرد و آن گوسفند را به او بخشید.(57)

بخشش به جای برادر

امام حسن علیه السلام به قصد سفری از مدینه بیرون رفت ولی شب، راه را گم کرد. در آن موقع، گذر حضرت به چوپانی افتاد و او در آن شب، از امام علیه السلام پذیرایی نمود و هنگام صبح، راه را به حضرت نشان داد.

امام حسن علیه السلام به چوپان فرمود: «من اکنون، سراغ زمین زراعتی خود می روم و بعد، به مدینه بر می گردم» و وقتی را معین نمود و به چوپان فرمود: «شما آن وقت نزد من بیا.» پس در آن ساعت، مشغله های حضرت، مانع شد که به مدینه باز گردد؛ آن چوپان که برده ی یکی از اهالی مدینه بود، در آن وقت مقرّر آمد و به خدمت امام حسین علیه السلام به گمان این که امام حسن علیه السلام است، مشرّف شد و عرض کرد: من، همان بنده ای هستم که فلان شب، میهمان من بودی و وعده دادی تا در این ساعت، خدمت شما برسم؛ سپس نشانه هایی داد که امام حسین علیه السلام پی برد، او برادرش امام حسن علیه السلام بوده است؛ پس حضرت از او پرسید:

ای غلام! برده ی چه کسی هستی؟

عرض کرد: فلانی.

حضرت فرمود:

گوسفندانت، چند رأس است؟

عرض کرد: سیصد رأس.

امام حسین علیه السلام ، مولای غلام را طلبید و او را تشویق نمود تا [سرانجام]، آن گوسفندان و غلام را به حضرت علیه السلام فروخت ؛ سپس حضرت، در برابر آن رفتار محبّت آمیزی که چوپان با برادرش داشته، او را آزاد نمود و همه ی آن گوسفندان را به او بخشید و فرمود:

آن کس که شبانه، نزد تو میهمان بود، برادرم بود؛ اکنون این ها را پاداش آن رفتار نیک تو، قرار دادم.(58)

(البته در این که امام حسن علیه السلام به وعده ی خود وفا نکرده جای تردید می باشد زیرا امکان ندارد که امام معصوم علیه السلام وعده ای بدهد و به آن عمل نکند پس احتمال دارد که چوپان در وقتی دیگر آمده باشد و یا این که وقت خاصّی برای آمدن او مشخص نشده باشد.)

حق شناسی قریش

امام حسن و امام حسین علیهماالسلام و عبداللّه بن جعفر، به قصد انجام حج، از مدینه خارج شدند. در بین راه، وسایل خود را از دست داده و توشه ی آن ها تمام شد. پس گرسنه و تشنه شدند.

در آن بیابان، گذر آن ها به پیرزنی افتاد که در خیمه ی خود نشسته بود؛ پرسیدند:

آیا چیزی برای آشامیدن داری؟

گفت: آری، پس نزد او نشستند و او - که جز یک گوسفند ناچیز، در گوشه ی خیمه ی خود نداشت - گفت: شیر آن را بدوشید و با آب مخلوط نموده، بنوشید؛ آنان نیز همین کار را کردند. سپس پرسیدند:

آیا غذایی داری؟

گفت: نه، مگر همین یک گوسفند ناچیز؛ یکی از شما آن را ذبح کند، تا غذایی آماده کنم که بخورید.

یکی از آنان، برخاست و آن گوسفند را سر برید و پوست کند؛ سپس آن پیره زن، برایشان غذایی پخت و خوردند.

هنگام رفتن، به پیرزن گفتند:

ما گروهی از قریش هستیم که به سوی مکه رهسپاریم؛ هر گاه به سلامت برگشتیم، در مدینه، خود را به ما بشناسان، تا در حقّ تو، کار خیری انجام دهیم.

سپس رفتند. شبانگاه که شوهر پیرزن آمد، جریان میهمانان و گوسفند را برایش نقل کرد؛ او خشمگین شده، گفت: وای برتو! آیا گوسفند مرا، برای کسانی که نمی شناسی، سر می بُری و می گویی: گروهی از قریش؟(59)

از این جریان، مدّتی گذشت تا گرفتاری، وادارشان کرد که به مدینه بیایند؛ آنان شتر خود را به مدینه آورده، تا با فروش آن، زندگی را بگذرانند. یک روز وقتی که آن پیر زن، از یکی از کوچه های مدینه عبور می کرد، به امام حسن علیه السلام که بر در خانه ی خود نشسته بود، گذر نمود؛ امام علیه السلام او را شناخت، ولی او حضرت را نشناخت؛ از این رو، غلامِ خود را فرستاد تا او را بیاورد.

پس امام علیه السلام به او فرمود:

آیا مرا می شناسی؟

گفت: نه،

فرمود:

من در فلان روز، میهمان تو بودم.

گفت: پدر و مادرم فدایت باد! به یاد نمی آورم.

حضرت فرمود:

اگر تو مرا نمی شناسی، من تو را می شناسم.

سپس هزار گوسفند، از گوسفندان زکات، برای او خریداری نمود و نیز هزار دینار، به او عطا فرمود؛ و او را همراه غلام خود، خدمت امام حسین علیه السلام فرستاد.

امام حسین علیه السلام پرسید:

برادرم حسن، چه مقدار، به تو بخشیده است؟

عرض کرد: هزار گوسفند و هزار دینار؛ پس حضرت، دستور فرمود تا همانند آن را به او بدهند.

سپس او را همراه غلامی، به سوی عبداللّه جعفر فرستاد، عبداللّه پرسید: امام حسن و امام حسین علیهماالسلام ، چه مقدار به تو بخشیده اند؟ گفت: دو هزار دینار و دو هزار گوسفند؛ پس عبداللّه دستور داد، تا دو هزار دینار و دو هزار گوسفند دیگر، به آن بیفزایند و گفت: اگر در آغاز، سراغ من می آمدی، آن دو بزرگوار را به زحمت می انداختی. (یعنی آنان نیز پس از من، لازم می دیدند که بیشتر از بخششی که کردم به تو بدهند.)

پس از آن، پیرزن با این همه عطایا، به سوی شوهر خود برگشت.(60)

زهد و پارسایی

غذای ساده

مردی از قبیله ی «خثعم» حسن و حسین علیهماالسلام را دید که نان و سرکه و سبزی می خورند، عرض کرد: آیا از این همه خوردنی ها که در گستره ی زمین است، این ها را می خورید؟! فرمودند:

از امیر مؤمنان علیه السلام چه غافلی!(61)

(یعنی حضرت علی علیه السلام غذایش از این هم خیلی ساده تر است.)

ارث حضرت

امام حسین علیه السلام هنگام شهادت، مقروض بود. امام سجاد علیه السلام مزرعه ای داشت که آن را به سیصد هزار درهم فروخت و قرض های پدر را پرداخت کرد. (62)

وفای به عهد

عمل به وصیت

هنگامی که امام حسن علیه السلام در بستر شهادت قرار گرفت به امام حسین علیه السلام وصیت کرد که آن حضرت را در کنار قبر رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم به خاک بسپارد و اگر کسی مانع شد، از آن، منصرف شده و در قبرستان بقیع دفن کند.

امام حسین علیه السلام نیز وصیت را پذیرفت و پس از شهادت برادر بزرگوارش، آن حضرت را برای به خاک سپاری، همراه شیعیان به سوی خانه ی پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم تشییع کردند ولی مروان بن حکم و عایشه مانع شده و نزدیک بود جنگی ما بین آنان درگیرد و حتی در اثر تیر اندازی ها تیرهای زیادی نیز به تابوت حضرت اصابت کرد.

در این هنگام امام حسین علیه السلام فرمود:

به خدا، اگر سفارش برادرم حسن علیه السلام نبود که خون ها ریخته نشود و به اندازه ی شیشه حجامتی خون به خاطر او بر زمین نریزد، هر آینه می دانستید چگونه شمشیرهای خدا، جای خود را از شما می گرفتند.(یعنی یارای مقاومت در برابر ما را نداشتید.)(63)

پایبندی به پیمان برادر

هنگامی که صلح تحمیلی بین امام حسن علیه السلام و معاویه برقرار شد. امام حسن علیه السلام به این پیمان و قرارداد پایبند و وفادار بود. هنگامی که آن حضرت رحلت کرد شیعیان عراق به جنب و جوش در آمده و در نامه ای به امام حسین علیه السلام نوشتند: ما هم اکنون حاضریم معاویه را از خلافت خلع کرده و با شما بیعت نماییم.

ولی امام حسین علیه السلام به آنان نوشت:

من برای این کار حاضر نیستم؛ زیرا با معاویه پیش از این، پیمانی بسته ام که تا مدّت آن سر نیاید نمی توانم دست به کاری بزنم و عهدم را بشکنم. امّا اگر معاویه مُرد دقّتی در آن به عمل می آورم.(در پیمانم تجدید نظر می کنم).(64)

همچنین در جایی دیگر آمده که حضرت در پاسخ آنان نوشت:

امیدوارم هم رأی برادرم در صلح و هم رأی من در نبرد با ستمگران [هر کدام در جای خود] راست و درست باشد. تا زمانی که معاویه زنده است حرکتی نکنید و از آشکار شدن، دوری نمایید و خواسته ی خود را پنهان دارید و از اقدام نابجا بپرهیزید. اگر او مُرد و من زنده بودم نظرم به شما خواهد رسید، ان شاءاللّه .(65)

(یکی از موارد صلح، واگذاری خلافت به امام حسین علیه السلام پس از مرگ معاویه بود و حضرت منتظر نقض آن، یعنی جانشینی یزید بود تا او نیز بتواند پیمان صلح را بر هم زند.)

آخرین وفای به عهد

«ضحاک بن عبداللّه مشرقی» می گوید: من و «مالک بن نضر ارحبی» در مسیر کربلا خدمت امام حسین علیه السلام آمده و پس از عرض سلام، خدمت حضرت نشستیم. امام علیه السلام جواب ما را داد و به ما خوشامد گفت و فرمود:

برای چه آمده اید؟

گفتیم: آمده ایم تا با شما دیداری تازه کنیم و به شما خبر دهیم همه ی مردم کوفه به جنگ با شما متّحد شده اند، شما تصمیم خود را بگیرید.

حضرت فرمود:

«حَسبی اللّه و نِعمَ الوَکیل.»

خدا مرا کافی ست و او خوب سرپرستی می باشد.

سپس ما اجازه ی مرخّصی خواستیم، حضرت فرمود:

چرا مرا یاری نمی کنید؟

مالک گفت: من قرض دارم و عیال وار هستم؛ من هم گفتم: قرض دارم ولی عیال ندارم و اگر با من شرط کنی در صورتی که دفاع من برای شما سودمند نباشد مرخّص شوم حاضرم در خدمت شما باشم. حضرت پذیرفت و من با او ماندم.

ضحّاک می گوید: هنگامی که تمامی یاران سید الشهداء علیه السلام به غیر از دو نفر به شهادت رسیدند به حضرت عرض کردم: یابن رسول اللّه ! آیا به یاد دارید که میان من و شما شرطی بود؟

حضرت فرمود:

آری، تو آزادی؛ ولی هم اکنون چگونه می توانی خود را نجات دهی؟

گفتم: من آن هنگام که اسب های یاران شما را زخمی می کردند و تیر می زدند اسب خود را آورده و در یکی از خیمه های اصحاب پنهان کرده بودم و پیاده دفاع می کردم.

سپس اسبم را بیرون آورده و به میان لشکر دشمن تاختم و آن ها نیز به من راه دادند تا گریختم.(66)