مقتل مقرم

سيد عبدالرزاق مقرم‏ (ره)
مترجم‏: عبدالرحيم عقيقى بخشايشى

- ۲۹ -


وداع ابا عبدالله (عليه السلام) (تركى)

حسين تعجيللن كيتمه اياق ساخلا دايان قارداش   دالونجا گور گوزوم ياشى نجه اولموش روان قارداش
سنه زحمتدى عرض ايتسم منى نالانى بر ديندير   و يا كه تك به تك بو جمع سرگردانى بر ديندير
جوان اوغلى اولن قلبى سنوخ ليلانى بر ديندير   يا خندى آيريلار روحى ايده تسليم جان قارداش
هميشه آتلانار شهلر حسين جان احتشا ميلن   جلال و طمطرا قيلسن سپاهيلن نظاملين
بيله تك گيتمه رخصت و ير بر آز يول ازدحاحيلن   ركابوندا گوزى يا شلى گله فوج زنان قارداش

شب عاشورا

امشب زناله‏هاى غم افزاى اهل بيت   روشن شود مصيبت فرداى اهل بيت
فرداى اهل بيت ز امشب سيه‏تر است   يا رب سياه كن رخ أعداى اهل بيت
فردا قيامتى شود از ناله آشكار   در قتلگه اگر برسد پاى اهل بيت
غش كرده، كودكان ز عطش، گرچه خود هنوز   بر جاى بود و بازوى سقاى اهل بيت

راجع به على اكبر (عليه السلام)

شه كرد اكبر را كفن، چون رخت دامادى به تن   شد كربلا بيت الحزن كردند شيون مرد و زن
مى‏رفت آن سرو چمن شه گفت مهلاً جان من   با رفتن جان، از بدن گويند هر نوعى سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم مى‏رود

مرحوم كمپانى در مورد على اكبر (عليه السلام) مى‏سرايد:

اى ظلمت زيباى تو عكس جمال لم يزل   وى عزه غراى تو آيينه حسن ازل
اى دره بيضاى تو مصباح راه سالكان   وى لعل گوهر زاى مفتاح اهل عقد و جل
روح و روان عالمى جان نبى خاتمى   طاووس آل هاشمى ناموس حق عزوجل
در صولت و دل حيدرى، زآنرو على اكبرى   در صف هيجاه صدرى درگاه جنگ اعظم بطل

باز هم عالم بزرگ مى‏گويد:

اى طلع زيباى تو عكس جمال لم يزل   وى عزه غراى تو آئينه حسن ازل
اى تشنه بحر وصال سرچشمه فيض كمال   سرشار عشق لايزال سرمست شوق لم يزل
ذوق رفيع المشربت افكند در تاب و تبت   تو خشك از آب بست عين زلال لم زلل
دست قضا شد كارگر در كارفرماى قدر   حتى اذ انشق القمر لما تجلى و اكتمل
اى لاله باغ اميد از داغ تو سرورم خميد   شد ديده بين سفيد، و الرأس شيبا اشتعل
اى سرو آزاد پدر اى شاخ شمشاد پدر   ناكام و ناشاد پدر اى نونهال بى بدل
زينب شده مفتون تو آغشته اندر خون تو   ليلى ز غم مجنون تو، سرگشته سهل و جبل

راجع به على اصغر (عليه السلام)

نوك تير ستم حرمله تقسيمش كرد   خاك به ربود بدن، گوهر جان برد ملك
شد على اصغر او يا على اكبر همدوش   هم طراز رؤساى شهدا شد كودك
در حرم مان على اصغر بى شيرش تك   بود بر جانب ميدان كه شمارندش يك
به روى دست پدر رفت چو آن شهزاده   متزلزل شد از اين مرحله، أجرم فلك
چرخ مى‏خواست كشد سوى خود آن گوهر پاك   خاك مى‏گفت كه باز آى ز سهى سوى ترى

وداع ابى عبدالله (عليه السلام)

حسين تعجليلن گيتمه اياق ساخلا دايان قارداش   دالو نجاگور گوزوم ياشى، نجه اولموش روان قارداش
سنه زحتمدى عرض ايتسم، منى نالانى بر ديندير   و يا كه تك به تك بوجمع سرگردانى بر ديندير
جوان اوغلى اولن قلبى سنوخ ليلانى بر ديندير   يا خندى آپريلا روحى، ايده تسليم جان قارداش
هميشه آتلانار شهلر، حسين جان! احتشاميلن   جلال و طمطراقيلن، سپاهلين، نظاميلن
بله تك گيتم رخصت وير، بر آز يول ازدحاميلن   ركابوندا گوزى يا شلى گله فوج زنان قارداش

خطاب زينب كبرى به برادرش‏

اى انيس بزم عشق و محرم كاشانه   جان لبريز بلا را تو هم پيمانه‏ام
هر دو ميسوزيم از يك شعله در بزم فراق   فرق ما اينست تو شمعى و من پروانه‏ام
هر دو يك نوريم اى جان من آخر از چه رو   تو چراغ مطبخى، من شمع در ويرانه‏ام
اينك فرق تو بود مجروح و كتف من كبود   سرنوشت تو است گرديده است بار شانه‏ام
تو هما آسا گرفتى بر سر نى آشيان   من چو قنفذوار ز آتش سوختم بالانه‏ام

ايضاً فيه‏

اصغر از زخم گلويت بيشتر ما را مسوزان   صبر كن مرحم گذار زخم پيكان خواهد آمد
محسنا از ضرب دشمن گر شدى مقتول اما   عنقريب همى دادخواه بى گناهان، خواهد آمد
صبر كن اى فاطمه‏اى بانوى پهلو شكسته   غم مخور تو پادشاه دلنوازان خواهد آمد
آنقدر آخر ننال اى فاطمه از ضرب بازو   عاقبت با شيشه و دارو درمان خواهد آمد
هزار حيف نبودم به روز عاشورا   كه يارى تو كنم من بروز عاشورا
ولى تلافى آن مى‏كنم به صبح و مساء   لاندبنك فى كل حال يا جدا
تو كشته گشتى و بس رخنه‏ها به ايمان شد   هزار حيف تنت پايمال اسبان شد
سر منير تو اندر تنور، مهمان شد   لاندبنك فى كل حال يا جدا
افسوس كه عمرى پى اغيار دويديم   از دوست بمانديم و به مطلب نرسيديم
بس سعى نموديم كه به بينيم رخ دوست   جانها به لب آمد، رخ دلدار نديديم
اى حجت حق پرده ز رخسار بر افكن   كه از هجر تو ما پيرهن صبر دريديم
اى دست خدا دست برآور كه ز دشمن   بس ظلم بديديم و بى طعنه شنيديم
شمشير كجت، راست كند قامت دين را   هم قامت ما را كه ز هجر تو خميديم
شاها ز فقيران درت روى مگردان   بر در گهت افتاده به صد گونه اميدى

نير تبريزى گويد:

اى ز داغ تو روان خود دل از چشمه خود   بى تو عالم همه ماتمكده تا نفخه صور
تا جهان باشد و بوده است كه داده است نشان   ميزبان خفته به كاخ‏اند و مهمان به تنور
سر بى تن كه شنيده است به لب آيه كهف   يا كى ديده است به مشكوه تنور، آيه نور

محتشم كاشانى گويد:

پس با زبان پر گله آن بضعه بتول   رو بر مدينه كرد كه يا ايها الرسول
اين كشته فتاده به هامون حسين توست   وبن صيد دست و پا زده در خون حسين توست
اين ماهى فتاده به درياى خون كه هست   زخم از ستاره پر تنش افزون، حسين توست

هواى نينوا

شيعيان ديگر هواى نينوا دارد حسين   روى دل با كاروان كربلا دارد حسين
از حريم كعبه جدش به اشكى شست دست   مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسين
مى‏برد در كربلا هفتاد و دو ذبح عظيم   بيش از اينها حرمت كوى منا دارد حسين
پيش رو راه ديار نيستى كافى اش نيست   اشك و آه عالمى هم در قضا دارد حسين
بسكه محملها رود منزل با شتاب   كس نمى‏تواند عروسى يا عزا دارد حسين
رخت و ديباج حرم چون گل به تاراجش برند   تا به جائيكه كفن از بوريا دارد حسين
بردن اهل حرم دستور بود و سر غيب   ورنه اين بر حرمتى‏ها كى روا دارد حسين
سرو روان پروانگان، شمع رخسارش ولى   چون سحر روشن كه سر از تن جدا دارد حسين
سر به راه دل نهاده ره پيماى عراق   مى‏نمايد خود كه عهدى با خدا دارد حسين
او وفاى عهد را با سر كند سودا ولى   خون به دل از كوفيان بى وفا دارد حسين
دشمنانش بى امان و دوستانش بى وفا   با كدامين سر كند مشكل دو تا دارد حسين
سيرت آل على با سرنوشت كربلاست   هر زمان از ما يكى صورت نما دارد حسين
آب خود با دشمنان تشنه قسمت مى‏كند   عزت و آزادگى بين تا كجا دارد حسين
دشمنش هم آب مى‏بندد به روى اهل بيت   داورى بين با چه قوم بى حيا دارد حسين
بعد از اين اش صحنه‏ها و پرده‏ها شكست و خون   دل تماشا كن چه رنگين پرده‏ها دارد حسين
ساز عشق است و به دل هر زخم پيكان زخمه‏اى   گوش كن عالم پر از شور و نوا دارد حسين
دست آخر كز همه بيگانه شد ديدم هنوز   با لب خنجر نگاه آشنا دارد حسين
شمر گويد گوش كردم تا چه خواهد از خداى   جاى نفرين هم به لب ديدم دعا دارد حسين
اشك خونين گوبيا بنشين به چشم شهريار   كاندرين گوشه عزاى بى ريا دارد حسين

اشعار محتشم كاشانى:

اى چرخ غافلى كه چه بيداد كرده‏اى   وزكين چها در اين ستم آباد كرده‏اى
بر طعنت اين بس كه بر عترت رسول   بيداد كرده خصم و تو امداد كرده‏اى
اى زاده زياد نكرد دست هيچگه   نمرود اين عمل كه تو شداد كرده‏اى
كام يزيد داده‏اى از كشتن حسين (عليه السلام)   بنگر كه را بقتل كه دلشاد كرده‏اى
بهر خسيكه بار درخت شقاوتست   در باغ دين چه با گل و شمشاد كرده‏اى
با دشمنان دين نتوان كرد آنچه تو   با مصطفى و حيدر و اولاد كرده‏اى
حلقى كه سوده لعل لب خود نبى بر آن   آزده‏اش به خنجر فولاد كرده‏اى
ترسم تو را دمى كه به محشر درآورند   از آتش تو دود به محشر درآورند

وداى غم‏

ترسم كه بر صحيفه امكان قلم بزنند   گر ماجراى كرب و بلا را رقم زنند
گوش فلك شود كر و هوش ملك ز سر   گر نغمه‏اى زحال امام امم زنند
زان نقطه وجود حديثى اگر كنند   خط عدم بر بط حدوث و قدم زنند
آن رهبر عقول كه صد هم چو عقل پير   در وادى غمش نتوان يك قدم زنند
ماء معين چو زهر شود در مذاق دهر   گر از لبان تشنه او لب به هم زنند
وزشعله سرداق گردون قباب او   بر قبه سرداق گردون علم زنند
سيل سرشك و اشك، دمام روان كنند   گر ز اشك چشم سيژد سجاد دم زنند
تا حشر، دل شود به كند غمش اسير   گر ز اهلبيت او سخن از پيش و كم زنند
كلك قضا است از رقم اين عزا كليل   لوح قدر فرو زده رخسار را به دليل

آيه الله العظمى غروى اصفهانى (قدس سره)

دلهاى عاشقان همه در كربلاى تو

شورى فكنده در همه عالم نواى تو   دنيا اسير غم شد و غرق عزاى تو
چشمان دوستان همه ناظر به سوى توست   دلهاى عاشقان همه در كربلاى تو
در هر سر شراره سوداى عشق توست   بر هر لبى كنون سخن از نينواى تو
آغوش باز كرده شهادت به محضرت   آماده گشته باديه پر بلاى تو
شرمنده گشته است شجاعت ز رزم تو   سرو روان خجل بر قد رساى تو
اين فخر بس تو را به شهيدان راه حق   خواهان شود به حشر خدا خونيهاى تو
در گاهواره رسم شفاعت رقم زدى   فطرس رهين منت و جود و سخاى تو
دادى تو آب دشمن غدار خويش را   قربان بذل و بخشش و مهر و وفاى تو
دارم من اين اميد به درگاه ذوالجلال   گردد تمام هستى ناصر فداى تو

آيه الله ناصر مكارم شيرازى (مدظله العالى)

درباره امام زمان (عج)

بارالاها رهبر اسلاميان كى خواهد آمد؟   جانشين خاتم پيغمبران كى خواهد آمد؟
دردمندان غمش را كشت داروهاى مهلك   دردمندان طبيب جسم و جان كى خواهد آمد؟
درد ما درمان ندارد جسم عالم جان ندارد   اين تن بى روح را روح روان كى خواهد آمد؟
غم فزون شد، قلب خون شد، صبر از دلها برون شد   شيعيان را غمگسار مهربان كى خواهد آمد
موج طوفان بلاى ظلم شد نزديك يا رب   ناخداى كشتى اسلاميان كى خواهد آمد
انتظار مصلحى دارد جهان ليكن نداند   مصلح كل رهنماى انس و جان كى خواهد آمد؟
خفتگان عشق را ايام درمان خواهد آمد   غم مخور آخر طيب دردمندان خواهد آمد
آنقدر از كردگار خويشتن اميداوارم   كه شفابخش دل اميدواران خواهد آمد
سخت آمد طول غيبت مى‏دانم كه روزى   موقع افشاء آن اسرار پنهان خواهد آمد
بلبل شوريده را اندر خزان بر گو ننالد   مى‏شود دنيا گلستان، غنچه خندان خواهد آمد
ظلم و بى باكى مكن دست توانائى نگهدار   مهدى موعود غمخوار ضعيفان خواهد آمد
دردمندان! مستمندان! بى پناهان را بگوئيد   ملجاء عالم پناه بى پناهان خواهد آمد
اى غائب از نظر به خدا مى‏سپارمت   جانم بسوختى و بدل دوست دارمت
تا دامن كفن نكشم زير پاى خاك   باور مكن كه دست ز دامن بدارمت