مقتل بهلول

شيخ محمد تقى بهلول
تنظيم كننده : حسين محمدى گل تپه

- ۳ -


فصل سوم : شهادت
طبل و شيپور

صداى طبل و شيپور   كه در جنگ است مشهور
بگو شايد به هر آن   ز فوج آل سفيان
رسد از دور و نزديك   به كيهان صورت موزيك
بلند آواز از طبل   كه بگسست از حسين حبل
همى گويد نقاره   به لشكر البشاره
بشارت قوم ناكس   حسين گرديده بى كس
بشارت فوج فاجر   كه گشته جنگ آخر
شده كشته جوانان   فنا شد پهلوانان
نمانده غير يك تن   ترن تن تن ترن تن (19)
نهال باغ حيدر   شده بى برگ و بى بر
تنه مانده و ريشه   كنون بايد به تيشه
درخت از ريشه كندن   ترن تن تن ترن تن
على اكبر جوانش   برادر زادگانش
برادرهاى شيرش   جوانان دليرش
رجال جانثارش   صغير شير خوارش
همه از دست رفته   به خون و خاك خفته
نمانده غير يك تن   ترن تن تن ترن تن
بكوشيد اى دليران   كه از جسمش رود جان
زمان آن رسيده   سرش گردد بريده
ببايد سعى كردن   ترن تن تن ترن تن
زنان و دخترانش   تمام خاندانش
همين شب دستگيرند   بدست ما اسيرند
بخواهيم آن زنان را   گروه بى كسان را
به شام و كوفه بردن   ترن تن تن ترن تن
حمله شديد
سپاه پر توحّش   همه گرم تعيّش
كه مه روى يد الله   مصور گشت ناگاه
ز خيمه شد به ميدان   نژاد شاه مردان
به كف شمشير بران   مثال شير غران
صفوفى كه دمى قبل   منظم بود چون حبل
ز هم بگسيخت آنسان   كه گردد مهره پاشان
قيامت گشت پيدا   چو زد خود را بر اعدا
يكى نيزه فكنده   سوى كوفه دونده
چو گربه از پلنگى   گريزد بى درنگى
دگر كس كرده چون موش   ره خود را فراموش
فكنده يك سپاهى   به شط خود را چو ماهى
يكى گرديده چون مار   گريزان جانب غار
يكى را شد پسر گم   يكى را خود سر گم
يكى شمشيرش از دست   بيفتاد و ز صف جست
يكى از ترس جانش   فتاد از كف كمانش
قصد آب
چَو شد از هيبت شاه   مثال جمع روباه
فرارى قوم هرزه   حسين چون شير شرزه
پى آنها دوان شد   به سوى شط روان شد
چو مير آن جماعت   نظر كرد اين شجاعت
بشد لرزان تن وى   بزد بر فوج خود هى
كه هان اى تيره روزان   در اين گرماى سوزان
اگر نوشد حسين آب   ظفر بينيد در خواب
لب او گر شودتر   سيه ما راست اختر
به هر قيمت كه باشد   اگر چه جان خراشد
به سويش روى آريد   از آبش باز داريد
ز هر جانب بتازيد   ز شطاش دور سازيد
شدت جنگ
سپاه ترس خورده   قشون دل فسرده
به تحريك سر افسر   دوباره شد دلاور
قرارى ها ز هر سو   به هم دادند بازو
صف پاشيده از هم   دوباره شد منظم
هر آن قوه كه موجود   در آن قوم دنى بود
مرتب ساختندش   به كار انداختندش
كه گردد شاه مظلوم   ز شرب آب محروم
ز يك سو بارش تير   هو را كرده چون قير
ز يك سو پرش سنگ   فضا را ساخته تنگ
هجوم آور سواران   همه شمشيرداران
به كف نيزه پياده   سوى شر رو نهاده
شه دين چست و چالاك   نكرده نيم جو باك
در آن درياى لشكر   چو ماهى شد شناور
به دستش خون چكان تيغ   چو يك آتشفشان ميغ
يكى را بر كمر زد   دگر كس را به سر زد
بقدرى سر ز تن ريخت   كه دشمن باز بگريخت
صف اشرار بگسست   دل فجار بشكست
سپاه شوم دشمن   ز بس سر ديد بى تن
ز ميدان منزجر شد   جراد منتشر شد
ورود به شط
چو بر آن كشتى نوح   ره شط گشت مفتوح
شه لب تشنه چون بط   فرس را راند در شط
ننوشيده هنوز آب   كه تيرى گشت پرتاب
به فهم آمد چنانش   كه پر خون شد دهانش
شه از شط تشنه برگشت   ز شرب آب بگذشت
هنوز از آن جراحت   نكرده استراحت
كه آمد از صف جنگ   به پيشانى او سنگ
حسين را چهره شق شد   رخ از خون چون شفق شد
دو چشم اش خون گرفته   ز جسم اش قوه رفته
كه تير يك معاند   بقلبش گشت وارد
و تينش گشت مقطوع   روان شد خون چو ينبوع
در آن دم زد لعينى   به فرقش تيغ كينى
زدش ديگر سيه رو   يكى نيزه به پهلو
نماند از زخم كارى   در او تاب سوارى
ز پشت اسب افتاد   جبين بر خاك بنهاد
لشكر به حرمسرا مى روند
سپاه ترس خورده   قشون دل فسرده
چون اين حالت بديدند   ز دل نعره كشيدند
بر آمد از ميانه   نفير شاديانه
شدند اعراب جاهل   به نهب مال مايل
به سوى خيمه اعراب   روان شد مثل سيلاب
امام صاحب اعجاز   به رب خويش دمساز
به خون رخسار شسته   وصال يار جسته
چو بشنيد اين هياهو   نظر انداخت آن سو
حقيقت را چو دريافت   براى دفع بشتافت
ولى از زخم وافر   نشد بر دفع قادر
ز جا برخاست چون باد   ولى بر خاك افتاد
چو نامد كارش از دست   سر دو پاى بنشست
زبان وعظ بگشود   به آن جهّال فرمود
كه اى اوباش فاجر   عرب هستيد آخر
عرب را نخوتى هست   حيا و غيرتى هست
شما را كو هميت ؟   كجا شد آدميت ؟
بگفتش شمر مردود   از اين حرفت چه مقصود
بگفتا مقصد اين است   اگر انصاف و دين است
كه تا كارم نسازيد   سوى خيمه نتازيد
بگفتش شمر سهل است   حسين هم رزم اهل است
ببايد دفع او كرد   سپس در خيمه رو كرد
به حكمش قوم منفور   شدند از خيمه ها دور
زينب سلام الله عليها در قتلگاه
ولى زينب خبر شد   كه خاك او را بسر شد
دمى كه ديد خواهر   سوى اسب برادر
كه زينش غرق خون است   سر و دم غرق خون است
بر آمد آن زكيه   به تل زينبيه
فكند آن دخت زهرا   نگاهى سوى صحرا
در آن صحرا چه بيند   الهى كس نبيند
حسين افتاده بر خاك   ميان قوم سفاك
به دورش بيشماره   پياده و سواره
همه بى رحم و خونريز   به كف ها اسلحه تيز
هر آن حربه كه دارند   به جسم اش مى گذارند
ستاده شمر بدخو   بقصد كشتن او
سپه سالار دل سنگ   كه گشته فاتح جنگ
سلاح از تن گسسته   تماشاگر نشسته
نبيند هيچ خواهر   به اين حالت برادر
گفتار خواهر
چو زينب ديد پامال   برادر را به آن حال
به سرعت شد روان او   به سوى مير اردو
به مژگان صد گوهر سفت   به آن بيدادگر گفت
كه اى از مردمى دور   ز حس رحم مهجور
چه سان اين حال بينى   تماشاگر نشينى
در اين غوغا كه برپاست   كجا جاى تماشاست
حسينم اوفتاده   قوا از دست داده
كنندش پاره پاره   كنى سويش نظاره
چو مقدارى سخن گفت   جواب از خصم نشنفت
دويد او چشم خونبار   به سوى شمر خونخوار
به شمر شوم فرمود   هر آن چه گفتنى بود
نداد او چون جوابش   فزون شد اضطرابش
در آن دم كرد زينب   برادر را مخاطب
عزيز جان زارم   چراغ شام تارم
ضياء هر دو عينم   شه بى كس حسينم
انيس قلب ريشم   شه بى قوم و خويشم
حسين مه جبينم   چه حال است اينكه بينم
چه آمد بر سر تو   بميرد خواهر تو
الهى كور باشم   نصيب گور باشم
ببينم قلب پرسوز   تو را من در چنين روز
كنم سويت نظاره   ندارم هيچ چاره
بيابان پر ز دشمن   نباشد دوست يك تن
نه يك با غيرت راد   كه از وى جويم امداد
برادر اى برادر!   مرا شد خاك بر سر
گفتار برادر
بلاكش زينب من   مكن زارى به دشمن
كه اين قومند بى شرم   در آنها نيست آزرم
مبادا دشمنانت   رسانندت اهانت
هزاران زخم بر تن   به است از طعن دشمن
مرا در راه معبود   شهادت بود مقصود
به مقصود رسيدم   همين ساعت شهيدم
تو را دارد لياقت   كه سازى صبر و طاقت
به هر درد و بليه   به هر رنج و رزيه
على را دخترى تو   ز زنها برترى تو
تو را زهراست مادر   بود جدت پيمبر
مشو مانند زنها   عزيزم ناشكيبا
به زنها ياورى كن   به طفلان مادرى كن
به خيمه روز ميدان   مشو خواهر تو گريان
عن ابى جعفر (عليه السلام ) قال سمعته يقول :
من اراد ان يعلم انه من اهل الجنة فليعرض حبنا على قلبه فان قبله فهو مومن و من كان لنا محبا فليرغب فى زياره قبر الحسين (عليه السلام ) فمن كان للحسين (عليه السلام ) زوارا عرفناه بالحب لنا اهل البيت و كان من اهل الجنة ، و من لم يكن للحسين (عليه السلام ) زوارا كان ناقص ‍ الايمان .

((كامل الزيارات ، ص 212))
راوى مى گويد از حضرت باقر (عليه السلام ) شنيدم مى فرمود:
كسى كه مى خواهد بداند از اهل بهشت است دوستى ما را بر قلبش عرضه بدارد اگر پذيرفت مومن است و هر كس كه عاشق ماست رغبت در زيارت قبر حسين (عليه السلام ) مى نمايد، پس كسى كه زائر حسين (عليه السلام ) است ، او را به محبت خود مى شناسيم و اهل بهشت است و آن كه زائر حسين (عليه السلام ) نيست ايمانش ناقص است .
فصل چهارم : شام غريبان
شام غريبان
شبى مملو از احزان   چو شبهاى غريبان
به تن پوشيده عالم   لباس اهل ماتم
نسيم فصل ريزان   وزان اندر بيابان
از آن در بحر و در بر   شكسته شدّت حرّ
هراسان سبزه و برگ   كه آمد قاصد مرگ
به لرز اوراق اشجار   كه دشمن شد نمودار
ز آن پهلوى شوهر   بخفته روى بستر
صغيران با پدرها   به بالين هشته سرها
همه خوابند و آرام   به صحن خانه و بام
مباشد شخص بيدار   به غير ذات دادار
نه چشمى در نظاره   به جز چشم ستاره
صحراى موحشه
بيابانى است موحش   كه در آن نيست جنبش
شده بر دشت و صحرا   خموشى حكمفرما
گرفته صحنه ارض   كمى از نور مه قرض
از آن گرديده روشن   تمام دشت و دامن
زنان پهلوى شوهر   بخفته روى بستر
صغيران با پدرها   به بالين هشته سرها
همه خوابند و آرام   به صحن خانه و بام
مباشد شخص بيدار   به غير ذات دادار
نه چشمى در نظاره   به جز چشم ستاره
اردوى خوابيده
ميان دشت و صحرا   يكى اردوست پيدا
كه منصب دار و عسكر   به خواب افتاده يكسر
همه ساكن چو سايه   مباشد كس طلايه
ببايد خوش بخوابند   كه جمله كاميابند!!
چرا خوش نگذرانند   كه اكنون فاتحانند
شده مغلوب دشمن   نمانده زنده يك تن
نباشد حاجت پاس   كه زنده نيست عباس
سپه در عيش و امن است   كه شمشير حسين نيست
همين لشكر شب پيش   ز فرط ترس و تشويش
غروب جمله بود آب   برون از چشمشان خواب
كنون هستند راحت   دوا كرده جراحت
ز نان و آب پرجوف   بدون وحشت و خوف
خوشند از اينكه فردا   گرفته مال يغما
كند هر كس عزيمت   به خانه با غنيمت
نظرى به قتلگاه
به ديگر سمت صحرا   به خاك افتاده هر جا
بدنها از كسانى   كه آنها را تو دانى
تمامى مومن خاص   تمامى اهل اخلاص
همه اصحاب فرقان   همه محمود خلقان
همه پاكيزه رايان   همه صاحب وفايان
همه انصار احمد   فداكار محمد
منور دل ز زيتش   محب اهل بيتش
همه در روز سابق   بدست قوم فاسق
به عشق شاه لولاك   بيفتادند بر خاك
گذشتند از سر جان   به راه دين يزدان
يكى در يارى حق   سرش گرديده منشق
يكى از عشق حق مست   بخون غلطيده بى دست
يكى را در دهن شير   گلويش پاره از تير
يكى را چاك سينه   ز عمق اهل كينه
ز خون حق پرستان   شده صحرا گلستان
در آن گلزار پيدا   بود انواع گلها
ميان آن شهيدان   در آن پر هول ميدان
به خاك افتاده بى سر   تن سبط پيمبر
ز نورش دشت وهاج   لباسش گشته تاراج
ز جور اهل بيداد   فزون زخمش ز هفتاد
زنان بى صاحب
در آن دشت غم آور   قريب فوج عسكر
نمايان خيمه اى هست   كه شبه دخمه اى هست
از آن خيمه نواها   نواى بى نواها
رسد هر لحظه بر گوش   كه از آن دل زند جوش
نوا صوت زنان است   صداى اختران است
كه بى يار و معين اند   به زحمت هم قرين اند
شده مردان آنها   قتيل از تيغ اعدا
چه گويم حال ايشان   شود دلها پريشان
نباشد تاب تقرير   نه هست امكان تقرير
يكى را دست بر سر   ز هجران برادر
يكى را سر به زانو   كه فرزندان من كو
زند يك زن به سينه   كند ياد از مدينه
يكى در شور و غوغا   به ياد شهر بطحا
يكى دستش به شانه   كه خورده تازيانه
يكى را گشته نيلى   رخ و گردن ز سيلى
خراشد يك نفر رو   كَند آن ديگرى مو
به يك سو بى نصيبى   كند داد از غريبى
به يك سو دل دو نيمى   كشد آه از يتيمى
گل پژمرده زينب   برادر مرده زينب
بزرگ آن زنان بود   چو بلبل در فغان بود
دلش از غم لبالب   چنين مى گفت آن شب
ياد ديشب
امان از درد هجران   امان از فقد ياران
امان از رنج غربت   امان از اين مصيبت
عزيزان ياد ديشب   كه عزت داشت زينب
فروزان اخترم باد   برادر بر سرم بود
خوشا صوت تلاوت   خوشا بانگ قرائت
كه مى آمد سحرگاه   به گوش از مسكن شاه
جهان گر پربلا بود   حسين دلجوى ما بود
حسين غمخوار ما بود   به هر غم يار ما بود
كنون يارى نداريم   پرستارى نداريم
ببين اين حال يا رب   عزيزان ياد ديشب
ابدان شهدا
چو اين جام مرصّع   برون آمد ز مطلع
بشد يك نيزه بالا   به حكم حق تعالى
سپه سالار بدبخت   عمر بن سعد دل سخت
سپه را رخصتى داد   براى دفن اجساد
به حكم آن جفاكار   هر آن چه بود مردار
از آن ابدان ناپاك   همه شد دفن در خاك
ولى جسم شهيدان   به روى خاك ميدان
نه كس را شد اجازه   كه بگذارد جنازه
نه كس را بود يارا   براى دفن آنها
رسيد امر و فرمان   كه اين ابدان عريان
به روى خاك بايد   نه كس دفنش نمايد
جدا بايد شود سر   از اين اجساد يك سر
نه اين باشد كفايت   مجازات جنايت
كه بايد اين بدنها   به خاك افتاده تنها
به زير نعل اسبان   شود با خاك يكسان
زنها در قتلگاه
چو اجرا گشت هر كار   سپه را بسته شد بار
سپه سالار گفت اين   به افواج شياطين
كه بايد كوچ كردن   زنان را كوفه بردن
چو زنهاى ستم كش   اسيران مشوش
شدند از خيمه بيرون   ميان دشت و هامون
تمامى ناگهانى   چو گلهاى خزانى
شدند افتان و پاشان   به روى كشته هاشان
دوان ليلاى مضطر   به سوى نعش اكبر
روانه ام كلثوم   سوى عباس مظلوم
گرفته هر اسيرى   به هر نعش اميرى
شده هر نااميدى   نواخوان بر شهيدى
امان از حال زينب   فغان از حال زينب
كدامين سو كند رو   كدامين گل كند بو
به يك سو شش برادر   به خاك افتاده بى سر
به يك جابن دو فرزند   قتيل افتاده بودند
دوان زينب به هر جاست   خدايا او چه مى خواست ؟
يقينى هست او نيز   طلب مى كرد يك چيز
ولى آيا چه چيز است ؟   كه پيش او عزيز است ؟
هويدا بر تمام است   كه مقصودش امام است
اگر در شور و شين است   مراد او حسين است
ناله هاى زينب
امان از آن دقيقه   كه آن دخت شفيقه
تن پاك حسين ديد   جدا راءسش به عين ديد
به روى نعش افتاد   به نوعى كرد فرياد
كه بر دشمن اثر كرد   عساكر گريه سر كرد
بگفتا يا محمد   شه دين يا محمد
نظر كن بر حسين ات   ببين نور دو عين ات
غريق بحر خون است   ز حد زخمش فزون است
بنات خويش را بين   اسير قوم بى دين
تو اى حيدر كجايى ؟   جدا از ما چرايى ؟
تو خفته بر مزارى   خبر از ما ندارى
كه بى پشت و پناهيم   گرفتار سپاهيم
بيا اى مادر زار   بيا زهراى افگار
خبردار از پسر شو   ز دختر باخبر شو
پسر گرديده بى سر   اسير خصم ، دختر
برادر همدم من   انيس و محرم من
گل پر گشته من   به ناحق كشته من
اسير و بى پناهم   ببين حال تباهم
جلال و جاه زينب   نظر كن آه زينب
كجا شد شفقت تو؟!   حنان و رفقت تو
به زنها و اسيران   بر ايتام و صغيران
چه شد دلجويى تو   چه شد خوش خويى تو
فدايت خواهر تو   چه شد انگشتر تو
كى از دستت كشيده   كه انگشتت بريده
به قربان تن تو   چه شد پيراهن تو
كه بود آن پرشرارت ؟   كه كرد آن كهنه غارت
تو چون رفتى ز دنيا   جهان شد تنگ بر ما
مخالف آتش افروخت   خيام پاك تو سوخت
ببردند اهل اغما   متاعت را به يغما
تو بودى تا كه حاضر   سر من داشت چادر
شدى تا از نظر دور   شدم چادر ز سر دور
حركت قافله
به حال گريه خواهر   سر نعش برادر
كه مير قوم مردود   صداى كوچ بنمود
سپاه اندر هم آمد   عجب يك ماتم آمد
عجب چون اين كدام است   كه زينب رو به شام است
چو بنشانند اعدا   زنان را بر شترها
ره كوفه گرفتند   از آن صحرا برفتند
زن بيچاره زينب   ز شهر آواره زينب
نظر سوى عقب داشت   سخن ها زير لب داشت
برادر جان حقيرم   گرفتارم اسيرم
بسى دارم خجالت   كه اين اصل ضلالت
ندادندم زمانى   مجالى يا امانى
كه سازم دفن در خاك   تنت با قلب غمناك
عجب يك خواهرم من   كه اندر ملك دشمن
تنت بى سر فكندم   لحد بهرت نكندم
ره خود را گرفتم   به شهر كوفه رفتم
ولى هستم چو مجبور   مرا ميدار معذور
شود خواهر فدايت   به قربان صدايت
كه مى گفتى تو با من   بوقت گريه كردن
مثال مهربانان   مشو همشيره گريان
عن ابى جعفر (عليه السلام ) قال :
كان رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) اذا دخل الحسين جذبه اليه ثم يقول لاميرالمؤ منين (عليه السلام ): امسكه ، ثم يقع عليه فيقله و يبكى فيقول : يا ابه لم تبكى ؟ فيقول ، يا بنى اقبل موضع السيوف منك و ابكى . قال : يا ابه و اقتل ؟ قال : اى والله و ابوك و اخوك و انت . قال ابه فمصار عنا شتّى ؟ قال : نعم يا بنىّ. قال : فمن يزورنا من امتك ؟ قال : لا يزورنى و يزور اباك و اخاك و انت الا الصديقون من امتى .

((كامل الزيارات ، ص 69))
امام باقر (عليه السلام ) فرمود: هر گاه حسين به محضر پيامبر مى آمد حضرت او را دنبال مى كرد. سپس به اميرالمؤ منين (عليه السلام ) مى فرمود: او را نگاه دار، سپس روى او مى افتاد و وى را مى بوسيد و گريه مى كرد حسين (عليه السلام ) مى گفت : پدر چرا گريه مى كنى ؟ مى فرمود: پسرم ! جاى شمشيرها را مى بوسم و گريه مى كنم . عرضه داشت ! پدر آيا من كشته مى شوم ؟ فرمود: به خدا قسم پدرت و برادرت و تو كشته مى شويد. عرضه داشت : محل شهادت ما از هم جداست ؟ فرمود: آرى ، پسرم ! گفت : از امت تو چه كسى ما را زيارت مى كند؟ فرمود: مرا و پدرت و تو را غير صديقون از امتم زيارت نمى كند.