مرحوم حاج ميرزا على محدث زاده فرزند مرحوم محدث عاليمقام حاج شيخ عباس قمى رضوان
اللّه تعالى عليهما از وعاظ و خطباء مشهور تهران بود مى فرمود: من سالى به بيمارى و
ناراحتى حنجره و گرفتگى صدا مبتلا شده بودم تاجائيكه منبر رفتن و سخنرانى كردن
برايم ممكن نبود مسلّم هر مريض در چنين موقعى در فكر معالجه مى شود من نيز با در
نظر گرفتن طبيبى متخصّص و باتجربه باو مراجعه كردم پس از معاينه معلوم شد بيمارى
آنقدر شديد است كه بعضى از تارهاى صوتى از كار افتاده و فلج شده و اگر لاعلاج نباشد
صعب العلاج است طبيب معالج در ضمن نسخه اى كه نوشتند دستور استراحت دادند كه تا چند
ماه از منبر رفتن خود دارى كنم و حتى با كسى حرف نزنم و اگر چيزى بخواهم و يا مطلبى
را از زن و بچه ام انتظار داشته باشم آنها را بنويسم تا در نتيجه استراحت مداوم و
استعمال دارو شايد سلامتى از دست رفته مجدّد به من برگردد. البته صبر در مقابل چنين
بيمارى و حرف نزدن با مردم حتى با زن و بچّه خيلى سخت و طاقت فرساست زيرا انسان از
همه بيشتر احتياج به گفت و شنود دارد چطور مى شود تا چند ماه هيچ نگويم و حرفى نزنم
و پيوسته در استراحت باشم آنهم معلوم نيست كه نتيجه چه باشد بر همه روشن است كه
باپيش آمد چنين بيمارى خطرناكى چه حال اضطرار به بيمار دست ميدهد اين اضطرار و
ناراحتى شديد است كه آدمى را به ياد يك قدرت فوق العاده مى اندازد اين حالت پريشانى
است كه انسان اميدش ازتمام چاره هاى بشرى قطع شده و بياد مقربان درگاه الهى مى افتد
تا بوسيله آنها به درگاه خداوند متعال عرض حاجت كرده واز درياى بى پايان لطف خداوند
بهره اى بگيرد منهم با چنين پيش آمد چاره اى جز توسّل به ذيل عنايت حضرت آقا ابى
عبداللّه الحسين ع نداشتم روزى بعد از نماز ظهر و عصر
حال توسّل بدست آمد و خيلى اشك ريختم و سالار شهيدان حضرت سيد الشهداء
ع را كه به آن وجود مقدّس متوسّل بودم مخاطب قرار داده و گفتم يابن رسول
اللّه ص صبر در مقابل چنين بيمارى براى من طاقت فرسا
است و علاوه اهل منبرم و مردم از من انتظار دارند و من از اول عمر تا بحال على
الدّوام منبر ميرفتم و از نوكران شما اهلبيتم ولى حالا چه شده كه يكباره از اين پست
حساس بر اثر بيمارى بركنار باشم و علاوه ماه مبارك رمضان نزديك است . دعوت ها را
چكنم آقا عنايتى بفرما تا خدا شفايم دهد. بدنبال اين توسل طبق معمول كم كم خوابيدم
در عالم خواب خودم را در اطاق بزرگى كه نيمى از اطاق منوّر و روشن بود وقسمت ديگر
اطاق كمى تاريك بود ديدم .
در آن قسمتى كه روشن بود مولاى من و مولى الكونين آقا سيد الشهداء اباعبد اللّه
الحسين
ع را ديدم كه نشسته است خيلى خوشحال و خوشوقت شدم و
همان توسلى را كه در حال بيدارى داشتم در حاال رؤ يا نيز پيداكردم و بنا كردم عرض
حاجت نمودن مخصوصا اصرار داشتم كه ماه مبارك رمضان نزديك است و در مساجد متعدده
دعوت شدم ولى با اين حنجره از كار افتاده چطور مى توانم منبر رفته و سخنرانى نمايم
و حال آنكه دكتر منع كرده حتى با بچه هاى خودم نيز حرفى نزنم چون خيلى الحاح و تضرع
و زارى داشتم حضرت اشاره كرد بمن و فرمود با آن آقا سيّد كه دم درب نشسته بگو چند
جمله از مصيبت دخترم رقيه را بخواند و شما كمى اشك
بريزيد انشاء اللّه تعالى خوب مى شوى من نگاه كردم به درب اطاق ديدم شوهر خواهرم
آقا مصطفى طباطبائى قمى كه از علماء و خطباء و از ائمه جماعت تهران است . نشسته
امريّه آقا را به آقاى نامبرده رساندم ولى ايشان ميخواست از ذكر مصيبت خود دارى
كند، حضرت سيد الشهداء ع فرمود بخوان روضه دخترم را،
ايشان مشغول ذكر مصيبت حضرت رقيّه عليهاالسلام شد و
منهم گريه ميكردم و اشك مى ريختم امّا متاءسفانه بچه ها مرا از خواب بيدار كردند و
منهم با ناراحتى از خواب بيدار شده و متاءسف و متاءثر بودم كه چرا از آن مجلس پر
فيض محروم ماندم ولى دوباره ديدن آن منظره عالى امكان نداشت ، همان روز ياروز بعد
به همان متخصص مراجعه نمودم خوشبختانه پس از معالجه معلوم شد كه اصلا اثرى از
ناراحتى و بيمارى قبلى نيست او كه در تعجّب بود از من پرسيد شما چه خورديد كه به
اين زودى و سريع نتيجه گرفتيد. من چگونگى توسل و خواب خودم را بيان كردم دكتر قلم
در دست داشت و سراپا ايستاده بود ولى بعد از شنيدن داستان توسلم بى اختيار قلم از
دستش برزمين افتاد و با يك حالت معنوى كه بر اثرنام مولى الكونين امام حسين
ع باو دست داده بود پشت ميز طبابت نشست و قطره قطره اشك بر رخسارش ميريخت
او گريه كرد سپس گفت آقا اين ناراحتى شما جز توسّل و عنايات وامداد غيبى چاره راه و
علاج ديگرى نداشت .(23)
عمه بيا كه مهمان بهر تو ازدرآمده
|
اگر كه پاى آمدن نداشت باسر آمده
|
به من نويد مى دهد نگاه غمگنانه اش
|
كه با سر بريده اش در برخواهر آمده
|
نويدمى دهدبه من به نقد بوسه اى پدر
|
كه از براى بردن سه ساله دختر آمده
|
عمه مرا حلال كن ناله دگر نمى كنم
|
كه بهر دلنوازى رقيه دلبر آمده
|
عمه دگر ز چشم من سرشك غم نمى چكد
|
كه نور چشم من كنون به ديده ترآمده
|
زسيلى عدو دگر سرخ رخم نمى شود
|
كه بهر بردنم پدر زنزد مادر آمده
|
به تازيانه ام دگر خصم مرا نمى زند
|
كه عمر درد و رنج من در اين جهان سرآمده
|
لب بلبش نهاده ام كه جان نثار او كنم
|
كه او به نقد بوسه اى بريده حنجر آمده |
نظر امام حسين ع به حسينيّه ها
|
در سال هزار و سيصد و پنجاه و يك شمسى هيئت كربلائيهاى مقيم يزد در صدد تشكيلات
دينى و تبليغاتى برآمدند و به همين منظور مسجد كوچكى را كه به مساحت پنجاه متر مربع
بيش نبود اختيار نمودند، در ابتدا افراد شركت كننده انگشت شمار بودند اما بر اثر
حسن نيّت و پايدارى آنها بر تعداد افراد روز بروز افزوده مى شد تا بجائى رسيد كه
قابل تحسين و اعجاب بود به همين مناسبت برادران كربلائى جهت برنامه هاى دينى و تهيه
نيازمنديهاى ضرورى هيئت به فكر جاى وسيع تر افتادند چون آن مسجد ديگر پاسخ گوى آن
افراد نبود و از طرفى چون به عزاداران اطعام مى دادند مسجد گنجايش پذيرائى از
عزاداران را نداشت لذا در سدد پناهگاهى برآمده كه بتوانند بنحو دلخواه و خوبى
برنامه عزاداراى و روضه خوانى را اداره كنند و هم با طبخ غذا به ضيافت عمومى
عزاداران و مردم بپردازند از قضا در همان محله حسينيّه اى بود معروف به عمارت ناظم
كه نظر برادران را جلب توجه ميكرد زيرا آن مكان براى اجراى برنامه هاى مذهبى و مردم
مناسب بود چون عمارت ناظم حسينيّه اى بزرگ و دوطبقه و با سبك معمارى سنّتى بسيار
زيبايى كه به همّت يكى از تجّار خيّر و خدمتگذارى بنام مرحوم حاج محمد صادق ناظم
التجار رحمة اللّه عليه كه محبّت و ارادتى نسبت به
آقاى خود حضرت سيد الشهداء ابى عبداللّه الحسين ع
داشته بنا كرده تا عاشقان كوى حسينى ع
بتوانند هر موسم جهت عزادارى استفاده كنند. بعد از فوت آن مرحوم نظارت بناء
به عهده فرزندش مرحوم حاج احمد كه او نيز مردى نامى و محترم و سرشناس و خير بود و
اگذار شده بود بعضى از مسئولين هيئت براى كسب اجازه و استفاده از حسينيّه به نزد
ايشان رفتند و چون او مريض و بسترى بود اجازه استفاده و اطعام داد، ولى براى طبخ
غذا اجازه نداد، ناگزير هيئت براى تهيّه غذا محلّ ديگرى را انتخاب كردند كه آنجا
طبخ شود و بعد اطعام در حسينيّه باشد و اين كار نيز مشكل بود پانزده روز از اين
ماجرا گذشته بود كه يك روز فرزند حاج احمد آقا ناظم بنام على ناظم در حالى كه هيجان
و تاءثر در چهره اش نمايان بود و پرده اى از اشك چشمانش را پوشانده بود به نزد ما
آمد و گفت مسئول هيئت كيست ؟
بعد از معرفى با صداى گره خورده و شمرده شمرده گفت من آمده ام شما را به حسينيّه
دعوت كنم تا اينكه بطور كامل برنامه عزادارى و طبخ غذا را انجام دهد. ما حيرت زده
گفتيم پدر شما كه متولى حسينيه بود اجازه طبخ غذا را نداد شما چگونه اجازه مى دهيد؟
يك وقت ديدم به گريه افتاد و در حالى كه بريده بريده حرف مى زد گفت : چند روز قبل
پدرم از دنيا رفت و من او را در خواب ديدم كه به من گفت تمام اختيارات حسينيّه را
به برادران كربلايى واگذار كن كه آنها مورد عنايت سالار شهيدان آقا سيد الشهداء ابا
عبداللّه الحسين ع هستند بله هركه با آقا امام حسين
ع حساب باز كند آقا به او عنايت دارد و شيفتگان كوى خود و اين عاشقان
دلباخته را به خانه خود پذيرفته تا بر شور وارادة و اميد آنها نسبت به حضرتش زيادتر
گردد.
يا حسين اى پسر فاطمه اى روح عدالت
|
تو كريمى و من آورده سويت دست گدائى
|
من كه عمرى زغمت اشك فشانم ز دو ديده
|
دارم اميد دم مرگ به ديدار من آئى
|
يادم آمد كه لب تشنه بگفتى جگرم سوخت
|
تشنه لب سروپيكرت افتاد جدائى
|
تا قيامت به عزاى تو بگريند ملايك
|
مادرت بر شهداى تو كند نوحه سرائى
|
داغ عباس و على اكبر و ياران شهيدت
|
سوخت يك عمر دل سوخته كرببلائى |
تازه به حسينيه مذكور آمده بوديم به خاطر كمبود روشنائى در فضاى عمارت و احتياج به
پريز اضافى در آشپزخانه كابل مسى و ضخيمى با فشار قوى در مسير و گذرگاه واردين از
كنار ديوارها و بعضى را از زير قاليها عبور داده بوديم غافل از اينكه در روز عاشورا
به خاطر زيادى جمعيت و ازدحامى كه به وجود مى آيد ناچار بوديم فرشهاى بعضى از نقاط
حسينيّه را جمع كنيم تا پايمال نشود روز سيزده محرم كار هيئت تمام شد و كليه اثاث
ضبط شد نوبت به جمع كردن كابل مسى شد كه از درب ورودى حسينيّه تا انتهاى آشپزخانه
امتداد داشت در موقع حلقه كردن كابل ناگهان متوجه شديم مقدارى از آن در اثر پايمال
شدن زير پاى مردم چنان ضربه و فشار ديده كه روكش كابل از بين رفته بطورى كه تمام
سيمهاى مسى آن قسمت ظاهر شده و كليه سيمهاى مثبت و منفى با آن قدرت فوق العاده
جريان الكتريسيته باهم تماس داشته و به بركت و نظر آقا سيد الشهداء
ع هيچ عكس العملى از قبيل خاموشى و غيره در بر نداشته و بايد گفت سيم مسى
كابل كه از نظر قانون علمى خود هادى جريان الكتريسيته بوده و براى انتقال سريع برق
آنهم برق قوى آمادگى و اثر فورى داشته چگونه با پاى برهنه عرق كرده عزاداران ملاطفت
ورزيده و نه تنها كسى را در اثر برق زدگى نكُشته بلكه جرقه اى هم نزده است چرا كه
عزاداران و عاشقان كوى حسينى با اعتقادات پاك خود جانشان در سازمان قدرت آن حضرت
گوئى بيمه شده است .
هرچند كه ما گناهكاريم حسين
|
اميد به كس جز تو نداريم حسين
|
عمريست كه از خون و پيام و هدفت
|
در سنگر اشك پاسداريم حسين |
حسينيّه مذكور داراى دو طبقه بود كه هم كف سالن سخنرانى و سينه زنى و محلى براى
اطعام بود و زير زمين كه مجزّا و جدا از ساختمان و آخر عمارت قرار داشت كه آشپزخانه
حسينيه را تشكيل مى داد و در مجاورت آشپزخانه با زير به عمق چهار متر قرار دارد كه
در حكم انبار ساختمان به شمار مى رفت و چون در بيشتر بناى عمارت خشت خام و آجر به
كار رفته بود، در برابر رطوبت و آب زود مقاومت خود را از دست مى دهد و لذا در اثر
شست وشوى ظروف و ديگهاى وقفى و نظافت قسمتى از زمين وآشپزخانه و ديوار انبار خيس
خورده و بناگاه حدود دو متر مربع از زمين فرو رفته و تا عمق چهار مترى زير زمين پيش
مى رود در حالى كه در آن هنگام يكى از دوستان ما آقاى جمال طرازى كه با بعضى از
رفقا براى نظافت و شستشوى آمده بود درست در همان قسمت ويران شده قرار داشت و در
همان موقعى كه زمين زير پايش مى لرزد تا ويران شود قرار داشت . در همان موقع زمين
زير پايش مى لرزد ايشان با گفتن يا حسين به گوشه اى پرتاب شده و بيهوش مى شود و از
مرگ حتمى نجات مى يابد چون اگر با سردر عمق چهار مترى زيرزمين سقوط كرده بود خروارى
گِل و خاك و آجر او را در خود مدفون ساخته بى جان مى ساخت ولى چون حساب با آقا
اباعبداللّه الحسين ع است نجات پيدا كرد.
خلق شد هستى از براى حسين ع
|
در يكى از شبهاى هفتم يا هشتم محرم سال هزار و چهارصد و پنج هجرى قمرى بود مردم
دسته دسته به حسينيّه وارد مى شدند و مجلس خود به خود شكل مى گرفت سكوتى آميخته با
احترام و توسّل بر مجلس حاكم بود كه ناگاه جوانى را كه افليج و پريشان حال بود بر
چرخى نشانده بودند آمدند كه گاهى ساكت و بهت زده و به مردم نگاه مى كرد و زمانى
همچنان آشفته و طوفانى مى شد كه به مردم اطراف خود حمله ور مى شد و كسى را كه به
چنگ خود مى گرفت ديوانه وار لباسهايش را پاره پاره ميكرد بطورى كه فاميل و بستگان
جوان بيمار از مردم عاجزانه ميخواستند تا به او نزديك نشوند بنده پرسيدم چرا اين
جوان با اين وضع را به خانه اش نمى بريد؟ گفتند او را آورده ايم به حسينيّه
تاشفايش را بگيريم .
گفتم پس او را ببريد داخل حسينيّه گفتند اگر به حسينيّه برود نظم و آرامش جلسه را
بهم مى زند و مردم را پريشان مى كند اما امام حسين ع
به پناهندگان بينواى خود در موردى و محلى لطف مى فرمايد و حاجت روا مى كند.
ساعتى نگذشت كه مجلس رسميّت پيداكرد و آرامش تواءم با روحانيّت بر مجلس حاكم شد در
آن زمان يكى از منبرى هاى معروف منبر مى رفت و با روح ولايتى مخصوص به خود شور و
هيجان به مردم مى داد و جامعه را به معارف اسلامى و ولايت و محبّت ائمه هدى بويژه
امام حسين ع آشنا ميساخت لذا در گرما گرم مصيبت و حالت
عزا و توسل انقلابى به خويشان و بستگان آن جوان بيمار دست داد بطورى كه به جوان نظر
افتاد ناگاه جوان معلول از چرخ خود به زير آمده و با تعجب و حيرت ميگفت چرا مرا با
چرخ آورده ايد و اينجا چه حسينيّه اى است ؟ كه يكمرتبه صداى هماهنگ سلام و صلوات از
مردم و اطرافيان برخواست ولباسهايش را براى تبرك مى بردند وهم اكنون آن جوان به
صورت مردى برومند در مقابل حسينيّه واقع در خيابان سلمان فارسى در يك مغازه خياطى
به كار مشغول مى باشد.
ما دل به عنايت تو بستيم حسين
|
وز جام ولايت تو مستيم حسين
|
كى مست تو در آتش دوزخ سوزد
|
ما سوخته عشق توهستيم حسين |
در روز عاشورا مردم از اطراف و اكناف شهر و روستاها به حسينيّه ها هجوم آورده
بودند كه اقامه عزادارى كنند و بعد از عزادارى سفره اى پهن مى كردند و اطعام مى
دادند خوب چون جمعيت زياد بود در حسينيه هم جانبود مردم در كوچه گاهى براى نوبت
گرفتن و تناول غذا مانع از عبور و مرور ماشين و خودروها مى شدند تا اينكه وارد كوچه
شوند و گاهى از ازدحام عبور وسائل طول ميكشيد در اين اوقات ماشينى از راه مى رسد و
شلوغى مانع رفتن او مى شود يكى از سرنشينان آن ماشين به تندى مى پرسد چه خبر است كه
اين گذر آنقدر شلوغ است ؟
يكى ميگويد: مردم آمده اند از غذاى امام حسين ع
تناول كنند. آن سرنشين كه زنى تهرانى بود گفت خاك برسرتان گُشنه گداها خجالت نمى
كشيد؟ برويد گم شويد چه شلوغى كرده اند؟!
اين زن به ظاهر اشرافى باگستاخى و بى حيائى به خود اجازه ميدهد كه به مهمانان آقا
ابى عبداللّه الحسين ع زخم زبان بزند تا به اين وسيله
راه باز شود و برود، ولى فرداى آن روز كه روز يازدهم محرم بود ميگويد من در قسمت
آخر آشپزخانه حسينيّه به نظافت و نظم اثاثها مشغول بودم تازه خورشيد ميخواست سوبزند
كه احساس كردم كسى درب حسينيّه را مى زند من خيال كردم رفقاهستند درب را باز كردم
زنى را ديدم كه چهره اى اشك آلود و پريشان التماس كنان كه اجازه دهيد داخل حسينيّه
شوم ، گفتم چرا، گفت مرا راه دهيد براى شما ميگويم ، وقتى كه وارد شد انگشت خود را
با آب دهان ترمى كرد و مى ماليد بر روى چهار چوب درب حسينيّه و ميخورد و مرتب مى
گفت آقاجان حسين جان غلط كردم نفهميدم مرا ببخش و با اين كلمات در پيشگاه امام حسين
ع عذر خواهى مى كرد و بعد، از كيف دستى خود دستمالى درآورد مقدارى از خاك
درگاه را در آن ريخته آن را گره زده و در كيفش نهاد و بعد از من درخواست كرد كه اگر
غذائى از ديروز باقى مانده به من بده ، من گفتم خير چيزى از غذاى ديروز نمانده بايد
همان ديروز براى صرف غذا مى آمديد ديدم آن زن مقدارى به سر و صورت خود زد و اشك
ريزان ، با صداى گره خورده گفت ديروز از تهران براى ديدار فاميلم به يزد آمدم ماشين
ما از اين كوچه ميگذشت جمعيت فشرده بود گفتم براى چه اين مشكل بوجود آمده ؟ گفتند
در حسينيّه نهار ميدهند، من هم از روى نادانى و غرور حرفهاى ناروايى زدم . ولى شب
در عالم خواب ديدم كه هوا بيرحمانه گرم است و من از شدت تشنگى گلويم مى سوزد و
چشمهايم فضا را تيره مى بيند و مى خواهم از جوار همين حسينيّه بگذرم در عالم رؤ يا
ديدم درب حسينيه باز است و سيد بزرگوارى در كنار چهار چوب در ايستاده وهر كسى كه
عازم حسينيّه است از اين آقا براتى و اجازه نامه اى ميگيرد و داخل مى شود و همچنين
روبروى آن آقا بانوئى مجلل به همين كيفيت نوشته اى به زنان ميدهد تا وارد شوند من
پيش رفتم به آن خانم گفتم نوشته اى هم به من بدهيد تا وارد شوم ايشان با حالى
متاءثر فرمود شما به مهمانهاى ما اهانت كرده اى چطور انتظار دست خط ما را دارى ؟
من از شدت شرمندگى و عطش از خواب بيدار شدم و تا صبح خواب به چشمم راه نيافت و با
خود فكر ميكردم كه در چه محلى به عزاداران جسارت كردم تا اينكه ماجراى روز گذشه در
نظرم آمد، حالا اگر غذائى وجود دارد به من بدهيد.
گفتم : هيچ غذائى وجود ندارد ديدم رفت تكه هاى نان كه آلوده بود بدست گرفت و شست و
خورد و در و ديوار حسينيّه را با گريه مى بوسيد بطورى كه مرا سخت منقلب و گريان
ساخت و ميگفت اى خاندان عصمت و طهارت و اى عزيز زهرا مرا ببخش .(24)
دلم مى خواد كبوتر بام حسين بشم من
|
فداى صحن و حرم ونام حسين بشم من
|
دلم مى خواد پربزنم توصحن و بارگاهش
|
دلم مى خواد فدابشم ميون قتلگاهش
|
دلم مى خواد پروانه شم پربزنم بسويش
|
بسوزم از شراره شمع وصال رويش
|
دلم مى خواد به خون پيكرم وضوبگيرم
|
مدال افتخار نوكرى از او بگيرم
|
دلم مى خواد چو لاله اى نشكفته پرپربشم
|
شهد شهادت بنوشم مهمان اكبر بشم
|
دلم مى خواد حسين فاطمه بياد در برم
|
سربزارم به دامنش اون لحظه آخرم |
در زمان حضرت صادق ع زن زانيه اى بود كه هروقت بچه اى
از طريق نامشروع مى زائيد به تنورى مى انداخت . و آنهارا مى سوزاند، تا اينكه اجلش
رسيد و مُرد. اَقرباى و خويشان او، زن را غسل و كفن كردند و نماز برايش خواندند و
بخاكش سپردند، ولى يك وقت متوجه شدند زمين جنازه اين زن بدكاره را قبول نمى كند و
به بيرون انداخته آن عده كه در جريان دفن اين زن بدكاره شركت داشتند احساس كردند
شايد اشكال از زمين و خاك باشد، جنازه را در جاى ديگر دفن كردند، دوباره صحنه قبل
تكرار شد، يعنى زمين جسد را نپذيرفت و اين عمل تا سه مرتبه تكرار شد. مادرش متعجب
شد آمد محضر مقدس آقا امام صادق آل محمد ص و گفت اى
فرزند پيغمبر بفريادم برس ... و جريان را براى حضرت بازگو كرد و متمسك و ملتجى به
حضرت گرديد، وجود مقدس آقا امام صادق
ع وقتى جريان را از زبان مادرش شنيد و متوجه شد كار آن
زن زنا و سوزاندن بچه هاى حرامزاده بوده ، فرمود هيچ مخلوقى حق ندارد مخلوق ديگر را
بسوزاند، و سوزاندن به آتش فقط بدست خالق است .
مادر آن زن بدركاه به امام عرض كرد حالا چه كنم ، حضرت فرمرد: مقدارى از تربت جدّم
آقا سيد الشهداء ابى عبداللّه الحسين ع را همراه جنازه
اش در قبر بگذاريد زيرا تربت جدم حسين ع مشكل گشاى همه
امور است . مادر، زن زانيه مقدارى تربت تهيه نمود و همراه جنازه گذاشت ديگر تكرار
نشد.(25)
عزت و مردانگى بارد ز سيماى حسينGGGGG سرو گردد شرمگين از قدو بالاى حسين
LFFF
|
بهر نشر دين و آئين همتى مردانه كرد
|
در كجا بيند كسى همپا و همتاى حسين
|
اعتلاى نام حق و دفتر و قرآن او
|
از خداى خويش اين بودى تمناى حسين |
يكى از شيعيان به حضرت حجة بن الحسن عجل اللّه تعالى فرجه الشريف در زمان غيبت
صغرى توسط نائب خاص حضرت مى نويسد: آقا جايز است ، تربت آقا حسين
ع را باميّت در قبر بگذاريم يا با تربت حسين روى كفن بنوسيم ؟ در توقيع
مبارك حضرت صاحب الامر والعصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف نيز اذن داده شده است و
وجود مقدسش در پاسخ چنين مرقوم فرموده بودند هر دو جايز و كار پسنديده است البته
بايد رعايت احترام تربت بشود. مُهر يا تربت مقابل يا زير صورت ميت باشد تاشايد به
بركت خاك قبر حضرت حسين
ع قبرميّت محل امن باشد و او از هربلا و آفت و عذابى
در امان بماند. از اين مرقوم شريفه چنين استنباط مى شود اگر ميت در خود خاك كربلا
دفن شود چه بهتر است .
مهر تو را به عالم امكان نمى دهم
|
اين گنج پربهاست من ارزان نمى دهم
|
نام ترا نزد اجانب نمى برم
|
چون اسم اعظم است به ديوان نمى دهم
|
گرانتخاب جنت و كويت به من دهند
|
كوى ترا به جنت و رضوان نمى دهم
|
جان ميدهم به شوق وصال تو ياحسين
|
تابرسرم قدم ننهى جان نمى دهم
|
اى خاك كربلاى تو مهر نماز من
|
اين مهر را به مهر سليمان نمى دهم
|
من را غلامى توبود تاج افتخار
|
اين تاج را به افسر شاهان نمى دهم |
مرحوم آقا ميرزا محمود رضوان اللّه تعالى عليه فرمود مرحوم آقا شيخ محمد حسين قمشه
اى كه از فضلاء و تلاميذ و شاگردان مرحوم آقاسيد مرتضى كشميرى بود و بنام از گور
گريخته مشهور بود و سبب اين شهرت چنانچه از خود آن مرحوم شنيدم آن بود كه : ايشان
در سن هيجده سالگى در قمشه مبتلا به مرض حصبه مى شود روزبروز مرضش سخت تر مى گردد و
اتفاقا فصل انگور بوده و انگور زيادى در همان اطاقى كه مريض بوده است مى گذارند،
ايشان بدون اطلاع كسى پنهانى مقدار قابل توجهى از آن انگورها را تناول مى كند پس
مرضش شديدتر مى شود تا اينكه مى ميرد. وقتى حاضرين صحنه را مى بينند در آن حال
گريان مى شوند. در اين لحظه مادرش وارد مى شود و مشاهده مى كند فرزندش مرده مى
گويد: كسى حق ندارد دست به جنازه فرزندم بزند تا من برگردم .
مادر فورا قرآن مجيد را بر داشته و به پشت بام مى رود و در آنجا شروع به تضرّع به
حضرت پروردگار و قرآن و على الخصوص حضرت اباعبداللّه الحسين
ع
مى كند و وجود مقدس حضرت را شفيع قرار مى دهد مى گويد: اى حسين جان تا فرزندم را
بمن برنگردانى دست از توبرنمى دارم . چند دقيقه از اين تضرع ها و دعاها نگذشته بود
كه جان به كالبد آقا شيخ محمد حسين بر مى گردد و با طراف خود نظر مى كند، چون مادرش
را نمى بيند ميگويد به والده بگوئيد بيايد كه خداوند مرا به حضرت اباعبداللّه
ع بخشيد.
حاضرين مادر شيخ محمد حسين را باخبر كردند و آنگاه شيخ محمد حسين نحوه بازگشت خويش
را مجددا به اين دنيا چنين نقل مى كند.
چون مرگ من رسيد دو نفر نورانى سفيد پوش نزدم حاضر شدند و گفتند چه باكى دارى گفتم
تمام اعضايم درد مى كند در اين هنگام يكى از آنها دست برپايم كشيد پايم راحت شد و
هرچه دست را به سمت بالا مى آورد درد بدنم راحت مى شد، يكدفعه ديدم تمام اهل خانه
گريانند هرچه خواستم به آنها بفهمانم كه من راحت شدم نتوانستم تا بالاخره آن دو نفر
مرا به بالا حركت دادند و از اين حركت بسيار خوشحال بودم و در بين راه بزرگى نورانى
جلوى من حاضر شد و به آن دو نفر فرمود: ماسى سال عمر به اين شخص عطاء كرديم واين
عطاء عمر در اثر توسل مادرش بما بود شما او را برگردانيد و اين دو نفر به سرعت
مرابرگرداندند و ناگهان چشم خود را باز كردم و اطرافيان را گريان ديدم و آنگاه به
مادر خود گفتم اى مادر توسل شما به ابى عبداللّه الحسين ع
پذيرفته شد و مرا سى سال عمر دادند آيت اللّه شهيد دستغيب در پايان اضافه فرموده كه
اغلب آقايان نجف كه اين داستان را از خود آقا شيخ محمد حسين شنيده بودند منتظر مرگ
او در راءس سى سال بودند و اين حادثه در همان راءس سى سال در نجف اشرف اتفاق افتاد
و ايشان مرحوم گرديد.
من كه مستم از مى جام ولايت يا حسين
|
عاشقم عاشق به طوف كربلايت ياحسين
|
من كه هستم سائل و هستى تو ارباب كرم
|
يك نظر كن از عنايت بر گدايت يا حسين
|
روزوشب چشم انتظارم تا رسد وقت سفر
|
همچو مرغى پركشم اندرهوايت ياحسين
|
ريزه خوارخوان احسان توبودم همه عمر
|
گربلب دارم كنون مدح و ثنايت ياحسين |
شهيد محراب حضرت آية اللّه دستغيب رضوان اللّه تعالى عليه از عالم بزرگوار السيد
الزاهد العابد مولانا حاج سيد فرج اللّه بهبهانى رضوان اللّه تعالى عليه كه در سفر
حج توفيق ملاقات ايشان نصيبش شده بود چنين نقل مى كند: شنيدم كه در منزل ايشان در
مجلس تعزيه دارى حضرت سيد الشهداء ع
معجزه واقع شده پس از خدمت ايشان تقاضا و خواهش نمودم كه معجزه واقعه را
براى بنده بنويسند و آن بزرگوار جريان معجزه را بطور مشروح با خط خود مرقوم داشته و
براى اينجانب ارسال فرمودند و اينك نظر خوانندگان محترم را به عين نوشته ايشان كه
در ذيل مى آيد جلب مى نمايم شخصى بنام عبداللّه مسقط الراءس او جابرنان است از
توابع رامهرمز، ولى ساكن بهبهان است و اين مرد در تاريخ 28 شهر محرم الحرام سنه
1383 قمرى از يك پا مفلوج گرديد و قدرت بر حركت نداشت مگر به وسيله دو چوب كه يكى
را زير بغل راست و ديگرى را زير بغل چپ مى گذاشت و با زحمت اندك راهى مى رفت و از
مؤ منين در حق معاش او كمك مى شد. تا اينكه مراجعه كرده بود به دكتر غلامى و ايشان
جواب ياءس داده بودند و بعدا آمد نزد حقير كه وسيله حركتشان را به اهواز فراهم آورم
وسائل حركت بحمداللّه فراهم گرديد خط سفارشى به محضر آية اللّه بهبهانى ارسال و
آنجناب هم پذيرائى فرمود و او را نزد دكتر فرهاد طبيب زاده پزشك بيمارستان جندى
شاپور ارسال داشته پس از عكس بردارى و مراجعه اظهار ياءس كرده و گفته بود پاى شما
قابل علاج نيست و در وسط زانويتان غده سرطانى مشاهده مى شود باخرج خود او را به
بيمارستان شركت نفت آبادان انتقال مى دهد آنجا هم چهار قطعه عكس از پايش برداشتند و
اظهار داشتند علاج شدنى نيست با اين حالت برميگردد به بهبهان و عبداللّه مرقوم
ميگويد: در خلال اين مدت خوابهاى نويد دهنده مى ديدم كه قدرى راحت مى شدم تا اينكه
شبى در واقعه ديدم وارد منزل بيرونى شما شده ام و شما خودتان آنجا نيستيد ولى دو
نفر سيد بزرگوار نورانى تشريف دارند و در اين اثناء شماوارد شديد بعد از سلام و
تحيت آن بزرگوار خودشان را معرفى فرمود يكى از آن دو بزرگوار حضرت امام حسين
ع و ديگرى فرزند آن بزرگوار حضرت على اكبر
ع بودند. حضرت ابى عبداللّه الحسين ع دو سيب
به شما مرحمت فرمودند و فرمودند يكى براى خودت و ديگرى براى فرزندت باشد و پس از
دوسال نتيجه اين دو سيب را مى بيند و شش كلمه با حضرت حجة بن الحسن
ع
صحبت مى كند.
عبداللّه گفت : در اين حال از شما درخواست نمودم كه شفاى مرا از آن بزرگوار بخواهيد
يكى از آن دو بزرگوار فرمودند روز دوشنبه ماه جمادى الثانيه سنه 84 پاى منبر كه
براى عزادارى در منزل فلانى كه منظور حقير بودم منعقد
است ميروى و باپاى سالم برميگردى از شوق از خواب بيداد شدم و به انتظار روز موعود
بودم و خواب را براى حقيرنقل كرده همان روز دوشنبه ديدم عبداللّه بادو چوب زير بغل
آمد و پاى منبر نشست خودش اظهار داشت كه پس از يك ساعت جلوس حس كردم كه پاى مفلوجم
تير مى كشد گوئى خون در پايم جريان پيدا كرده است پايم را دراز كرده و جمع نمودم
ديدم سالم شده با اينكه روضه خوان هنوز ختم نكرده بود بپاخواستم و نشستم بدون عصاء
قضيه را به اطرفيان گفتم حقير ديدم عبداللّه آمد و باحقير مصافحه نمود يك مرتبه
ديدم صداى صلوات از اهل مجلس بلند شد و ديگر آن فلج به كلى راحت شد پس درشهر مجالس
جشن گرفته شد و در روز بعد مهر 43 از ساعت 18 الى 11 صبح در منزل حقير مجلس جشن به
اسم اعجاز حضرت سيدالشهداء ع گرفته شد و جمعيت كم
نظيرى حاضر و عكسبردارى شده والسلام عليكم و رحمة اللّه الاحقر السيّد فرج اللّه
الموسوى .
روزو شب چشم ودلم سوى حسين است حسين
|
كعبه و مسجد من كوى حسين است حسين
|
جلوات رخ خورشيد سماء و مه نو
|
ذره از رخ نيكوى حسين است حسين
|
گر در آئينه اركان عوالم نگرى
|
اندر آئينه عنان روى حسين است حسين
|
آنكه ره از همه مشتاق زده روز الست
|
بخدا طاق دو ابروى حسين است حسين |
عبد صالح متقى مرحوم حاج مهدى هاشم سلاحى عليه الرحمه داستانى بدين مضمون نقل مى
كند مرحوم سلاحى عليه الرحمه در ماه محرم تقريبا حدود بيست سال قبل كه مرض حصبه در
شيراز شايع شده بود و كمتر خانه اى بود كه در آن مريض حصبه اى نباشد، يكروز فرمود:
در منزل جناب آقاى حاج عبدالرحيم سر افراز سلمه اللّه هفت نفر مبتلا به حصبه را
خداوند به بركت حضرت سيد الشهداء ع شفامرحمت فرمود و
تفصيل آن را برايم بيان كرد. بعد از مدتى آقاى سرافراز را ملاقات كردم و قضيه واقعه
را از ايشان پرسش نمودم و ازايشان مطابق آنچه مرحوم سلاحى بيان كرده بود تقاضا
نمودم كه آن واقعه را به خط خودشان نوشته و براى اينجانب ارسال فرمايد و ايشان متن
زير را برايم ارسال نموده تقريبا بيست سال قبل كه اغلب مردم مبتلا به مرض حصبه مى
شدند در خانه حقير هفت نفر مبتلا به مرض حصبه در يك اطاق خوابيده بودند شب هفتم ماه
محرم الحرام براى شركت در مجلس عزادارى مريضها را در خانه به حال خود گذاشتيم و
ساعت 5 از شب گذشته با خاطرى پريشان به مجلس تعزيه دارى خودمان كه مؤ سّس آن مرحوم
حاج ملاعلى سيف عليه الرحمه بود رفتم موقع تعزيه دارى سينه زنى ، نوحه و مرثيه حضرت
قاسم بن الحسن ع
قرائت شد پس از فراغت از تعزيه دارى واداء نماز صبح باعجله به منزل ميرفتم و درقلب
خود شفاى هفت نفر مريض را به وسيله فرزند زهرا آقا امام حسين
عليهماالسلام از خدا ميخواستم وقتى به منزل رسيدم ديدم
بچه ها اطراف منقل آتش نشسته و مختصر نانى كه از روز قبل و شب باقيمانده است روى
آتش گرم مى كنند و با اشتهاى كامل مشغول خوردن آن نانها هستند از ديدن اين منظره
عصبانى شدم زيرا خوردن نان آن هم نانى كه از روز و شب گذشته باقى مانده براى مبتلا
به مريض حصبه مضر است دختر بزرگم كه حالت عصبانيت مرا ديد گفت ما همه خوب شديم و از
خواب برخواستيم و گرسنه ايم نان و چاى ميخوريم .
گفتم : خوردن نان براى مرض حصبه خوب نيست گفت پدر بنشين تا من خواب خودم را تعريف
كنم و ماهمه خوب شده ايم گفتم خوابت رابگو گفت : در خواب ديدم اطاق روشنى زيادى
دارد، مردى آمد در اطاق ما و فرش سياهى در اين قسمت از اطاق پهن كرد و پهلوى درب
اطاق با ادب ايستاد آن وقت پنج نفر با نهايت جلالت و بزرگوارى وارد شدند كه يك نفر
آنها زن مجلله اى بود اول به طاقچه هاى اطاق به كتيبه ها كه به ديوار زده بود و اسم
چهارده معصوم عليهم السلام را روى آنها نوشته بود خوب
با دقت نگاه كردند پس از آن اطراف آن فرش سياه نشسته و قرآنهاى كوچكى از بغل بيرون
آورده و قدرى خواندند پس از آن يك نفر از آنها شروع كرد به روضه حضرت قاسم
ع به عربى خواندن و من از اسم حضرت قاسم كه مكرر مى گفتند فهميدم روضه حضرت
قاسم ع را مى خوانند و همه شديدا گريه مى كردند و
مخصوصا آن زن خيلى سوزناك گريه مى كرد و پس از آن در ظرفهاى كوچكى چيزى مثل قهوه
همان مردى كه قبل از همه آمده بود آورد و جلو آنها گذشت .
من تعجب كردم كه اشخاصى با اين جلالت چرا پاهايشان برهنه است جلو رفتم و گفتم شما
را به خدا قسم مى دهم كدام يك از شما حضرت على هستيد يكى از آنها جواب داد و فرمود:
منم خيلى با محبت بود، گفتم شما را به خدا چرا پاهاى شما برهنه است پس با حالت گريه
فرمود: ما اين ايام عزاداريم و پاى ما برهنه است ؛ فقط پاى آن زن در همان لباس سياه
پوشيده بود گفتم ما بچه ها همه مريضيم مادر ماهم مريض است خاله ما هم مريض است آن
وقت حضرت على ع از جاى خود برخواستند و دست مبارك را
بر سر و صورت يك يك ما كشيدند و نشستند و فرمودند: خوب شديد. مگر مادرم . گفتم
مادرم هم مريض است فرمودند: مادرت بايد برود از شنيدن اين حرف گريه كردم و التماس
نمودم پس در اثر عجز و لابه من برخواستند دستى هم روى لحاف مادرم كشيدند آن وقت
خواستند ازاطاق بيرون روند رو به من كرده و فرمودند بر شما باد به نماز كه تا شخص
مژه چشمش بهم مى خورد بايد نماز بخواند تا درب كوچه عقب آنها رفتم ، ديدم مركبهاى
سوارى كه براى آنان آورده اند روپوشهاى سياه دارد آنها رفتند و من برگشتم . در اين
وقت از خواب بيدار شدم صداى اذان صبح را شنيدم دست بر دست خودم و برادرانم و خاله
ام و مادرم گذاشتم ديدم هيچكدام تب نداريم همه برخاستيم و نماز صبح را خوانديم چون
احساس گرسنگى زياد در خود مى كرديم لذا چايى درست كرده با نانى كه بود مشغول
خوردن شديم تا شما بيائيد و تهيه صبحانه كنيد و بالجمله تمام هفت نفر سالم و
احتياجى به دكتر و دوا پيدا نكردند.
دلم از بهر عشقت خانه كردم
|
فروزان خاك اين كاشانه كردم
|
دلم را با رضا، ويرانه كردم
|
كه او را وارد بتخانه كردم
|
تو ماندى و خدا در خانه دل
|
دلم چون كعبه محرمخانه كردم |
حضرت آية اللّه شهيد دستغيب رضوان اللّه تعالى عليه داستانى را از مرحوم حاج شيخ
محمد شفيع آورده است مرحوم حاج شيخ محمد قريب سى سال با حضرت
آية اللّه شهيد دستغيب رضوان اللّه تعالى عليهما رفاقت داشته و چند مرتبه حج و
زيارت عتبات با او مصاحبت داشته عالمى عامل و مروجى مخلص و مردى خليق و عابدى صادق
بود. در هر شهرى كه مى رسيد با خوبان و اخيار آن شهر آميزش داشت و در هر مجلسى كه
بود اهل آن مجلس را به ياد خدا و آل محمد ص مى انداخت
و از ذكر مناقب آن بزرگواران و ملامت دشمنان آنها خود دارى نداشت و در ملكات فاضله
خصوصا تواضع و حيا و ادب و محبت به بندگان خدا و سخاوت و خيرخواهى خلق به راستى كم
نظير بود رضوان اللّه تعالى عليه . كه نقل آن از سوى مرحوم چنين است : سالى
عيد غدير، نجف اشرف مشرف شدم و پس از زيارت به سمت شهر و بلد خود
جم مراجعت كردم و ايام عاشورا در حسينيّه اقامه مجلس عزادارى حضرت سيد
الشهداء ع نمودم و روز عاشورا سخت مشتاق زيارت آن
بزرگوار شدم و از آن حضرت در رسيدن به اين آرزو استمداد نمودم چرا كه از حيث اسباب
عادتا محال به نظر مى آمد.
همان شب در عالم رؤ يا جمال مبارك حضرت اميرالمؤ منين ع
و حضرت سيد الشهداء
ع را زيارت كردم ، حضرت امير به فرزند خود فرمود: چرا
حواله محمد شفيع را نمى دهى .
حضرت سيد الشهداء ع فرمود: همراه آورده ام پس ورقه به
من مرحمت فرمود كه در آن دو سطر از نور نوشته بود و از هر دو طرف هم مساوى بود چون
نظر كردم ديدم دو شعر است كه نوشته شده و با اينكه اهل شعر نبودم به يك نظر از حفظم
شد:
از مخلصان درگه آن شاه او كشف
|
اسمش محمد است و شفيع از ره شرف
|
توفيق شد رفيق رود سوى كربلا
|
با آنكه اندكى است كه برگشته از نجف
|
مرحوم حاج محمد شفيع فرمود: چون بيدار شدم با كمال بهجت و يقين به رواشدن حاجت
منتظر بودم و بحمداللّه در همان روز وسائل حركت مُيسر شد و به سمت كربلا حركت كرده
و به آن آستان قدس مشرف شدم .
اى ماه عشق ، تشنه لب كربلا توئى
|
اى بدر غيب ، رهبر راه خدا توئى
|
اى شاهدى كه روى تو مراءت ذات اوست
|
سلطان عشق در حرم كبريا توئى
|
نور و صفاى پير و جوان از صفاى تست
|
فياض غيب و منبع صدق و صفا توئى
|
دلهاى دوستان همه باشد بسوى تو
|
روح و روان و جان و دل و دلربا توئى
|
باشد بقاى هر دو جهان از فناى تو
|
فانى زخويشتن شده اى جان فدا توئى
|
مهر توهست در دل و عشق تو در وجود
|
اى بدر عشق مظهر مهرو وفا توئى |