با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه ، جلد ۲
( دوران مكى قيام حسينى )

شیخ نجم الدین طبسی
مترجم : عبدالحسین بینش

- ۱۳ -


اوزاعى و نهى از حركت به سوى عراق !

ابـن رسـتـم طـبـرى در كـتـاب ((دلائل الامـامـة )) چـنـيـننـقـل مى كند: ((حديث كرد ما را يزيد بن مسروق و گفت : حديث كرد مارا عـبـدالله بـن مـكحول از اوزاعى كه گفت : شنيدم كه حسين بن علىبن ابى طالب (ع ) آهنگ رفتن به عراق را دارد، به مكه رفتم و بهاو بـرخـوردم . چـون مـرا ديـد، بـه مـن خـوش آمد گفت و فرمود: ((اىاوزاعى خوش آمدى ، آمده اى كه مرا از حركت نهى كنى ، در حالى كهخـداى عـزوجـل جـز اين را نخواسته است . من از امروز تا روز دوشنبهكـشـتـه خـواهـم شـد (بـرانـگـيـخـتـه خواهم شد) من شب بيدار ماندم وشـمـارش روزهـا را نـگـه داشـتـم . هـمـان طـورى بود كه آن حضرتفرمود!))(505)

بايد ديد اين اوزاعى چه كسى بود كه كار امام حسين (ع ) برايش آنقـدر مـهـم بود كه به مكه آمد تا حضرت را از رفتن به عراق نهىكـنـد؟ از اين كار چه انگيزه اى داشت ؟ و معناى اين سخن امام چيست كهفـرمـود: از امـروز تـا دوشـنـبـه كشته خواهم شد (برانگيخته خواهمشد).

اوزاعـى يـاد شـده كـيـسـت ؟ مـردان چـنـدى بـه ايـن لقـبمـشـهـورنـد.(506) ولى بـهاحـتـمـال قـوى ، مـقـصـود از ايـن اوزاعـى ، ابـوايوب ، مغيث بن سمّىاوزاعـى اسـت كـه گـفـتـه مـى شـود نـزديك به هزار تن از اصحابپيامبر(ص ) را ديد.(507)

وى از ابـن زبـيـر، ابـن عـمـر، ابـن مـسـعود، كعب الاحبار و ابوهريرهنـقـل روايـت كـرده اسـت . او از طـبـقـه دوم تـابـعـيـاناهـل شـام اسـت و ابن حبّان ، ابوداود و يعقوب بن سفيان او را توثيقكـرده انـد.(508) ولى تـا آنـجا كه ما تحقيق كرده ايم دركتاب هاى رجالى ما از او يادى نشده است .

اما اينكه انگيزه وى از آمدن به مكه به منظور نهى امام حسين (ع ) ازرفـتـن بـه عـراق چـه بـوده اسـت . از مـتن روايت چيزى را نمى توانتـعـيـيـن كـرد ـ بـه تـاريخ زندگى او هم كه ما آشنا نيستيم . ولىاسـتـقـبال امام از وى نشان مى دهد كه اوزاعى مى ترسيد كه امام بهعـراق برود و كشته شود. هر چند از ظاهر روايت به صراحت بر مىآيد كه او ناهى بود نه ناصح !

حـال بـبينيم مقصود امام (ع ) از اين سخن كه فرمود: ((من از امروز تادوشـنـبـه كـشـتـه خـواهـم شـد)) چـه بـود؟ بـر دانـايـاناهل تاءمل پوشيده نيست كه اين عبارت پيچيده و متشابه است . آيا امام(ع ) مـى خـواسـت بـه اوزاعـى بگويد كه تو بايد از اين ساعت تاروز دوشـنبه كه من در آن كشته مى شوم حساب را نگه دارى ؟ از اينرو اوزاعـى مـى گـويد: ((همان طور كه فرموده بود براى شمارشروزهـا، شـب هـا را بـيـدار ماندم )). بنابر اين امام (ع ) بايد در روزدوشـنـبـه كـشـتـه شـده بـاشـد! و ايـن چـيـزى است كه با روايت هاىمـشـهـورى كـه مـى گويد روز عاشورا، جمعه يا شنبه بود، توافقندارد.(509)

يا اينكه امام (ع ) مى خواست به اوزاعى بگويد: من تا روز دوشنبهدر مـكـه هـسـتـم و پـس از آن (يعنى روز سه شنبه ) روز سفر من بهعراق است !؟

مـى بـيـنـيـم كـه قـوى تـرين احتمال همين است . چرا كه امام (ع ) بهدليـل سـخـن خـودشـان در آخـريـن نـامـه اى كـه هـمـراه قيس بن مسهرصـيـداوى به كوفه فرستاد، روز سه شنبه از مكه بيرون آمد. درآن نامه آمده است : ((... من روز سه شنبه هشت روز گذشته از ذى حجه، روز تـرويـه ، از مـكـه بـه سـوى شـمـا حـركـت كـردم...)).(510)

بـر اسـاس ايـن تـقـويـم ، اگـر مـاه ذى حـجه 29 روز بوده باشد،عـاشـورا جـمـعـه مـى شـود؛ و اگـر سى روز بوده باشد، شنبه مىشـود؛ و ايـن بـا آنـچـه دربـاره روز عـاشـورانقل شده است سازگار مى باشد.

عمر بن عبدالرحمن مخزومى و نصايح صائب !

طـبـرى از عـمـر بـن عـبـدالرحـمـن بـن حـارث بـن هـشـام مـخـزومـىنـقـل مـى كـنـد كـه گفت : ((هنگامى كه حسين (ع ) آماده رفتن به عراقشـد، نـزد او رفـتـم و بر او وارد شدم . پس از حمد خدا و ستايش آنحضرت گفتم : اما بعد، اى پسرعمو، من براى حاجتى نزد شما آمده امكه مى خواهم خيرخواهانه آن را بگويم . اگر مرا خيرخواه خويش مىدانى مى گويم وگرنه دَم فرو مى بندم !

حسين (ع ) فرمود: بگو، از نظر من تو نه كژانديشى و نه اين كار(مشورت ) زشت است . گفت : شنيده ام كه مى خواهى به عراق بروى. مـن از ايـن رفـتـن بـر تـو بـيـمـناكم . تو به شهرى مى روى كهكـارگـزاران و امـيـرانـش در آن حـاضـرنـد و بـيـتالمـال را در اخـتـيـار دارند، مردم نيز بنده درهم و دينارند! من بيم آندارم ، هـمـانـهـايـى كـه بـه تـو وعده يارى داده اند و كسانى كه ازدشمنت نزد آنها محبوب ترى با تو به جنگ درآيند!

حسين (ع ) فرمود: اى پسر عمو، خدا به تو پاداش خير دهاد! به خداسـوگـنـد مـى دانـم كـه تـو بـراى خـيـرخواهى گام برداشته اى وخـردمـندانه سخن مى گويى ، هر چه مقدر باشد همان مى شود، خواهبـه نظرت رفتار بكنم يا رفتار نكنم ؛ و تو نزد من ستوده ترينمشاور و خيرخواه ترين خيرخواهانى !)).(511)

درنگ و نگرش

1ـ ايـن گـفـت و گـو نـمـايـانـگـر مـنزلت نيكوى عمر بن عبدالرحمنمـخـزومـى نـزد امـام حـسـيـن (ع ) اسـت . زيرا وى را به نيكى ستود وفرمود: ((بگو، از نظر من تو نه كژانديشى و نه اين كار (مشورت) زشـت است !)) در تعبير ديگرى آمده است ((تو نه نيرنگ بازى نهمـتـهـم ، پـس بـگـو!))(512) در تـعـبيرى ديگر آمده است :((بگو، به خدا سوگند من تو را نه فريبكار مى دانم و نه دربارهات گـمـان هـواپـرسـتـى دارم !)).(513) در پايان گفت وگـو نـيـز بـه او فـرمـود: ((تـو در نـزد مـن ، ستوده ترين مشاور وخيرخواه ترين خيرخواهانى !)) و در تعبيرى ديگر: ((و از سر هواىنـفـس سـخـن نـمـى گـويـى !)).(514) هـمـه ايـن سخنان وتعابير كاشف از وقار، راستى و درستى مخزومى نسبت به امام حسين(ع ) است .

از ايـن عـمـر بن عبدالرحمن مخزومى در كتاب هاى رجالى ما نامى بهميان نيامده است ؛ ولى او از رجال صحاح ششگانه و يكى از فقيهانهـفـتـگـانـه مـديـنـه اسـت . وى از عـمـار يـاسـر، امّ سـلمـه ، عـايشه ،ابـوهـريـره و مـروان نـقـل روايـت كـرده اسـت . در جـنـگجـمـل بـه دليـل خردسالى بازگردانده شد. ابن سعد گويد: او دردوران خـلافـت عـمـر بـه دنـيـا آمـد و درسال فقيهان و به قولى سال 59 ه‍ درگذشت .(515)

چـون نـماز بسيار مى گزارد به او راهب قريش مى گفتند. او نابينابود؛ و از بزرگان قريش ‍ است .(516)

2ـ پـيـشـنـهـادى كـه عـمـر بـن عـبـدالرحـمن مطرح كرد، درست مشابهپيشنهاد ابن عباس (517) و پيشنهاد عمرو بن لوذان در اينباره است .(518) خلاصه اين پيشنهادها اين است كه درستاين است كه نخست پيش از رفتن امام نزد مردم كوفه ، آنها در اقدامىعملى عليه حاكم شهر شورش كنند و كارگزاران و طرفداران يزيدرا بيرون برانند. و اوضاع را به دست بگيرند. آنگاه امام (ع ) نزدآنان برود. نظر درست از ديدگاه آنها اين بود. ولى اين نظر، برپـايـه مـنـطـق پـيروزىِ نزديك و ظاهرى و به دست گرفتن حكومت ،مبتنى بود. از اين رو مى بينيم كه امام (ع ) اين پيشنهادها را نادرستنـمـى دانـد و پـيـشـنـهاد دهندگان را مى ستايد. با وجود اين با آنهامـخـالفـت مـى كـنـد و به كار نمى بندد؛ زيرا امام بر پايه منطقىديـگـر يـعنى منطق ((پيروزى با شهادت ))، پيروزى آشكار، عميق ،فـراگـيـر و پـيـوسته اى كه تا روز قيامت اسلام ناب محمدى را ازهمه شائبه ها نگه دارد، حركت مى كند.

3ـ شـايـد گـفـتـه شـود كـه آنـچـه در مـتـن ايـن خـبـر ازقول مخزومى آمده است ـ ((هنگامى كه حسين آماده حركت به سوى عراقشـد...)) ـ ضـرورتـا نـشان نمى دهد كه اين ديدار در مكه انجام شدهبـاشـد، زيرا روايت هاى ديگرى نيز از برخى ديدارها با امام وجوددارد كـه در بـردارنده چنين نكته هايى هست ، امّا تاءكيد شده كه آنهادر مـديـنـه انجام شده است ؛ مثل ديدار امام (ع ) با اُم سلمه (رضى )،بـنابر اين آيا دليل ديگرى وجود دارد مبنى بر اينكه ديدار امام بامخزومى در مكّه صورت پذيرفته باشد؟

در پـاسـخ بـه ايـن پرسش بايد گفت : خبر عزم امام بر رفتن بهعـراق در اواخـر دوره تـوقف ايشان در مكه مكرمه منتشر گرديد؛ و درهـنـگـام حـضور ايشان در مدينه منوره هيچ كس از نيّت ايشان در رفتنبـه عـراق خـبـر نـداشـت ، مـگـر چـنـد تـن از خـاصـان وىمـثـل مـحـمدحنفيه (رضى ) و ام سلمه (رضى ). ولى به كسان ديگر،جـز ايـنـان ، اغلب امام (ع ) اشاره مى كرد كه اينك به مكه مى رود وسـپـس در كـار خويش از خداوند طلب خير مى كند. بنابر اين كسانىمـانـنـد مـخـزومـى ، در آغـاز حركت امام از نيّت ايشان براى رفتن بهعراق ، بى اطلاع بودند.

از ايـن گـذشـتـه ايـن خـبـر تـتـمـه دارد كـه طـبـرى آن را ازقول مخزومى نقل مى كند كه گفت : ((آنگاه از نزدش بازگشتم و برحارث بن خالد بن عاص (519) ـ والى مكه ـ وارد شدم . اواز من پرسيد: آيا با حسين ديدار كردى ؟ گفتم : آرى . سپس گفت : اوبـه تـو چـه گـفـت و تـو بـه او چه گفتى ؟ گويد: من چنين و چنانگـفـتـم و او بـه مـن چـنـيـن و چـنـان گـفت . سپس گفت : به خداى مروهخـاكـسترى سوگند، نسبت به او خيرخواهى كردى ! به پروردگارسـوگـنـد، نـظـر هـمـانـى اسـت كـه تـو داده اى خـواه بـپـذيـرد يـاوابگذارد)).(520)

اين روايت دلالت كافى دارد بر اينكه اين ديدار در مكه مكرّمه انجامشده است .

ديدار جابر بن عبدالله انصارى با امام (ع )

ابن كثير خبرى مرسلنـقـل كـرده اسـت كـه جـابـر بـن عـبـدالله انـصـارى (رضـى)(521) بـا امـام (ع ) ديـدار كـرد و بـا او سـخن گفت ، تاشـايـد بـتواند نظر او را از قيام و خروج بر يزيد، باز گرداند:جابر بن عبدالله گفته است : ((با حسين سخن گفتم و اظهار داشتم :از خـدا بـترس و مردم را به جان هم مينداز. به خدا سوگند، بر اينكردار، شما را نخواهند ستود. ولى او با من مخالفت كرد!)).

بـر كـسـانى كه اندك شناختى نسبت به جابر بن عبدالله انصارىدارنـد پـوشـيـده نـيـسـت كـه اگـر اصـل ايـن ديـدارمـحـتمل باشد، هيچ راهى براى پذيرش محتواى آن وجود ندارد. زيراايـن بـسيار بعيد است كه صحابى اى چنين بلند مرتبه و آگاه بهمقام اهل بيت اينگونه بى ادبانه سخن بگويد.

گـمـان بـسـيار قوى مى رود كه محتواى اين خبر از ساخته هاى جيرهخواران اموى و براى بدگويى و تخطئه قيام حسينى بوده باشد.

آنچه جعلى بودن اين خبر را تاءييد مى كند اين است كه ابن كثير آنرا به طور مرسل و بدون ذكر هيچ سلسله سندى ذكر كرده است .

آرى ، عـمـادالديـن ابـوجـعـفر محمد بن على طوسى (522)مـعـروف بـه ابـن حـمـزه در كـتـاب ((الثاقب فى المناقب )) خويش ،خبرى درباره ديدار جابر بن عبدالله انصارى (رضى ) با امام (ع )نقل كرده است كه بُوى حسن ادب در گفت و گوى با امام و معرفت بهحـق اهـل بـيـت (ع ) و راسـتـى در دوسـتـى و مـحبت و پيروى از آنان درسرتاسر آن به مشام مى رسد.

جابر بن عبدالله انصارى گويد: چون حسين بن على (ع ) آهنگ رفتنبـه عـراق كـرد، نزد وى رفتم و گفتم : تو فرزند پيامبر(ص ) ويكى از دو سبط او هستى . من نظرى جز اين ندارم كه تو نيز همانندبرادرت حسن صلح كنى ؛ چرا كه او موفق و راه يافته بود.

فرمود: اى جابر برادرم اين كار را به فرمان خدا و پيامبرش (ص) كـرد. مـن نيز اين كار را به فرمان خدا و پيامبرش (ص ) مى كنم .آيـا دوست مى دارى كه هم اينك رسول خدا(ص ) و على و برادرم حسن(ع ) را برايت گواه بياورم !

بـنـاگـاه ديـدم كـه درهـاى آسـمـان گـشـوده شـد ورسـول خـدا(ص )، عـلى (ع )، حـسـن (ع ) حـمـزه و جـعـفـر وزيـد(523) فـرود آمـدنـد تـا بر زمين استقرار يافتند. منسرآسيمه و وحشت زده به سوى آنان دويدم !

آنگاه رسول خدا(ص ) به من فرمود: ((اى جابر آيا درباره كار حسن، پيش از حسين نگفتم كه مؤ من نيستى مگر آنكه نسبت به امامان خويشتـسـليـم بـاشـى و به كارشان اعتراض ‍ نكنى ؟ آيا مى خواهى كهجـايـگـاه مـعـاويـه و جـايـگاه فرزندم حسين و جايگاه يزيد ملعون رانـشانت دهم . گفتم : بلى ، اى رسول خدا(ص ). آنگاه حضرت پايشرا بـر زمـيـن زد زمين شكافت و دريايى پديدار شد و شكافت . سپسپا بر زمين كوفت و همين طور شكافت تا هفت زمين و هفت دريا باز شددر زير همه اينها آتش را ديدم درون آن آتش ديدم كه وليد بن مغيره، ابـوجـهـل و مـعـاويـه سـركـش و يزيد در زنجير بسته اند و ديگرشـيـاطـيـن سـركـش نـيـز هـمـراهـشـان بـسـتـه انـد و از هـمـهاهل جهنم عذاب اينان بيشتر است .

سپس فرمود: سرت را بلند كن !

مـن سـرم را بـلند كردم و ديدم كه درهاى آسمان باز است و بهشت دربـالاى آن اسـت . آنـگـاه رسول خدا(ص ) و همراهانش به آسمان بالارفـتـنـد. چـون در هـوا قـرار گـرفت حسين (ع ) را صدا زد و فرمود:فرزندم به من بپيوند. حسين (ع ) به او پيوست و آن دو بالا رفتندتا در بالاترين جاى بهشت قرار گرفتند.

آنگاه رسول خدا(ص ) از آنجا به من نگريست و دست حسين را گرفتو فـرمـود: اى جـابـر، اين فرزندم در اينجا با من است . پس تسليمفرمان او باش و شك به دل راه مده تا مؤ من باشى . جابر گويد:چـشـمـانـم كـور بـاد اگـر آنـچـه را كـه ازرسول خدا(ص ) گفتم نديده باشم .))(524)

امام به دنبال كسب پاداش الهى

ابـن رسـتم طبرى از ابومحمد سفيان بن وكيع ، از پدرش وكيع ، ازاعـمـش نـقـل كـرد كـه گفت : ((ابومحمد واقدى و زرارة بن جلح به منگفتند: سه شب پيش از آنكه حسين بن على (ع ) به عراق برود او راديـديـم و از ضـعـف [ايـمـان ] مـردم كـوفـه و ايـنـكـهدل هاشان با او و شمشيرهاشان بر ضد او است ، به او خبر داديم .حـضـرت بـا دست به آسمان اشاره كرد. درهاى آسمان گشوده شد وشـمـارى از فـرشـتـگـان كـه انـدازه اش را خدا مى داند فرود آمدند.حـضـرت فـرمـود: اگـر نـزديـكى اشيا به يكديگر و از ميان رفتنپاداش نمى بود، به وسيله اينان با دشمن مى جنگيدم ، ولى من بهخـوبـى مـى دانـم كـه محل اوج گرفتن من آنجا است ، يارانم در آنجاكـشـتـه مى شوند و جز پسرم على (ع ) هيچ يك از آنها نجات نخواهديافت !)).(525)

درنگ و نگرش

1ـ واقدى در اين روايت كيست ؟ زراره چه كسى است ؟

واقـدى اگـر هـمـان مـحمد بن عمر بن واقد، ابوعبدالله اسلمى مدنىواقدى باشد؛ وى در سال 120 ه‍ به دنيا آمد و دوران امام حسين (ع )را درك نكرد!(526)

چنانچه واقدى ، واقد بن عبدالله تميمى حنظلى باشد، وى در دورانعـمـر بـن خـطـاب وفات يافت (527) و او نيز دوران قيامحسينى به سال شصت را درك نكرد!

زراره شـخـصـيـت نـاشـنـاخـته اى است ؛ خواه ابن خلج يا حلح (مطابقدلائل الامامة ) يا صالح باشد.

نمازى در مستدركات علم رجال مى نويسد: ابن خلج از ياران حسين (ع) اسـت و مـعـجـزاتـش را ديـد و خبر شهادت حسين (ع ) و يارانش را اززبان خود آن حضرت شنيد. ولى ابن صالح سه روز پيش از رفتنامام به عراق ، به ديدار آن حضرت مشرف شد.(528)

ولى نـمـازى (ره ) پـيـش از روايـت طـبـرى چـيـزىنـقل نكرده و زراره را به خوبى نشناسانده است ! شايد در اين سندحذف و گسستگى صورت پذيرفته باشد و آن كسانى كه با امام(ع ) ديـدار كـردنـد، كـسانى غير از واقدى و زراره بودند و نام هاىشان حذف شده است . والله العالم .

2ـ در متن اين روايت ، نمونه اى از نمونه هاى اراده و قدرت تكوينىديـده مـى شود كه امام معصوم (ع ) از آن برخوردار است و اين ريشهدر اعـتقادات ما دارد. اگر امام (ع ) به كوهى بفرمايد، از جا كنده مىشـود ـ آن طـور كـه در حـديـثـى از امـام صـادق (ع ) آمـده اسـت(529) ـ و هـسـتـى اعـم از عـالم بـالا و پـايـيـن ، با اجازهخـداونـد، در تـصـرف امـام (ع ) اسـت . ائمـه ،مـحـل آمـد و شـد مـلائكـه هـسـتـنـد كـه بـر آنـاننازل مى شوند و طوافشان مى كنند. در قيام حسينى نيز دسته هايىاز ملائكه در راه مدينه ـ مكه نزد ايشان آمدند و آمادگى خود را براىيارى آن حضرت و جنگ در ركاب وى اعلام داشتند.(530)

امـا مـقـصـود حضرت از ((تقارب اشياء)) در جمله ((اگر نبود تقارباشياء و از ميان رفتن پاداش )) اين باشد كه چنانچه بخواهد براىرسـيـدن بـه هـدف هـايـش از راه خـرق عـادت و مـعـجـزه و بـدونتـوسـل بـه عـوامـل طـبـيـعـى بـرسـد، ايـن كـار خيلى زود، آن هم بهنـيكوترين وجه محقق مى شود. ولى خواست خداوند جز اين است ؛ چراكـه مـى خـواهـد بـنـدگـان را از راه عـلل وعـوامـل طـبـيـعـى و عـادى امـتـحـان كـنـد، تـا هـركـس هـلاك مـى شود بادليـل هـلاك گـردد و هـر كـس هـم كـه زنـده مـى شـود بـادليـل زنـده گـردد و خـداونـد بـه طـوركـامـل حـجـت خـويـش را بـر بندگان كامل كرده باشد. ازاين گذشتهاعـمـال و رفـتـارهـاى بـزرگـى كـه هـمـه مـردم مـى توانند به آنهاتـاءسى بجويند، آن اعمال و دلاورى هايى است كه در چارچوب سنتهـاى طـبـيعى و مجارى عادىِ شناخته شده انجام مى گردد، نه كارهاىخارق العاده و معجزه ها ـ كه جز به حكم ضرورت مورد استفاده قرارنـمـى گيرد ـ براى همه مردم ممكن نيست ؛ و امتحان مردم ـ در چارچوبتاءسى به پيشوايان الهى ـ هنگامى درست است كه آزمون و تكليفبـه چـيزى باشد كه توانش را داشته باشند، نه به چيزى كه درتوانشان نباشد.

مـؤ يـد ايـن حقيقت سخن آن حضرت به مؤ منان جن است كه آمدند و بهحـضـرت عـرض ‍ كـردنـد: اى مولاى ما، ما شيعه و ياور شماييم ، هرفرمانى داريد بفرماييد. اگر فرمان بدهى كه همه دشمنانت را تاهـمـيـن جـا هـسـتى به قتل برسانيم ، چنين مى كنيم .(531)حـضـرت بـراى آنـان آرزوى پاداش نيك كرد و فرمود: ((اگر من درجاى خويش مى ماندم ، اين مردمِ تيره بخت چگونه امتحان و آزمايش مىشـدنـد؟ و چـه كـسـى در قـبـر بـه جـاى مـن مـى خـوابـيـد؟ وحال آنكه مكان بارگاه مرا خداوند در روز گستردن زمين برگزيد وآن را پـنـاهـگـاه شـيـعـيـان و دوسـتـان مـا قـرار داد. در ايـن مـكـاناعـمـال و نـمـازهـاشـان قـبـول مـى شـود و دعـايشان اجابت مى گردد.شـيعيان ما در اين مكان سكونت مى گزينند و در دنيا و آخرت مايه امنو امانشان است .))(532)

مقصود حضرت از ((از ميان رفتن پاداش )) اين است كه بدون ترديدپاداش هر كارى با نيت ، درجه مشقت و ميزان تاءثير آن مرتبط است .بدون شك كارى كه از راه معجزه و خرق عادت مى شود، از حيث مشقتىكـه دارد هـمانند كارى كه در چارچوب سنت هاى طبيعى انجام مى شودنـيـسـت ! هـمـان طـورى كـه تاءثير و پيروزى مترتب بر شهادت آنحـضـرت بـزرگ تـريـن تاءثير را نسبت به اسلام و امت اسلامى وانـسانيت به طور عام و انسان مسلمان به طور خاص دارا بود. شايدسـرّ گـفـتـار رسـول خدا(ص ) به آن حضرت كه فرمود: ((اى حسينبـيـرون رو. چـرا كـه خـداونـد اراده كـرده اسـت كـه تـو را كـشـتـهبـبـيـنـد)).(533) و اينكه فرمود: ((تو در بهشت درجاتىدارى كـه جـز بـا شـهـادت به آنها نمى رسى .))،(534)همين باشد.

رايزنى ابوسعيد خدرى

ابن كثير نقل مى كند كه ابوسعيد خدرى با امام حسين (ع ) ديدار كردو حـضـرت را از رفـتـن بـه كـوفـه بـرحـذر داشـت ، او مى نويسد:((ابـوسـعـيد خدرى آمد و گفت : اى اباعبدالله ، من خيرخواه و دلسوزشـمـايـم . شـنـيـده ام كـه گـروهـى از شـيعيان كوفه به شما نامهنـوشـتـه اند و خواسته اند كه نزد آنها بروى . نزد آنان مرو! چراكـه مـن از پدرت شنيدم كه در كوفه مى فرمود: به خدا سوگند مناز آنـان بـه سـتـوه آمده ام و از ايشان ناراحتم و ايشان نيز از من بهسـتـوه آمـده انـد و از من ناراحتند. اينان هرگز وفا نمى كنند و كسىكه از اينان رستگارى بجويد، از تير نوميدى رستگارى جسته است! بـه خـدا ايـنـان مـردمـانـى بـى اراده انـد و تـاب شـمـشـيـر راندارند!)).(535)

ابـن كـثـيـر هـمـچـنـيـن سـخـن ديـگـرى را از زبـان ابـوسـعـيـد خدرىنقل كرده است كه گفت :

((حسين در خروج بر من غلبه كرد و من به او گفتم : بر جان خويشاز خـدا بـتـرس ! و در خـانـه ات بـنـشـيـن و بر امام خويش خروج مكن!)).(536)

درنگ و نگرش

1 ـ در تـاريـخ شـيعه از اين دو متن هيچ اثرى ديده نمى شود و منبعهـر دوى آنـها سنّى است . پذيرش متن نخست با وجود ضعف هايى كهدارد چندان دشوار نيست .

امـا انـسـان در بـرابـر مـتن دوم حيران و سرگردان مى ماند. چرا كهمحتواى آن به طور كامل ـ از حيث جسارت و بى ادبى در گفت و گوىبـا امـام (ع ) ـ به گفتار كسانى مى ماند كه براى كشتن آن حضرتدر كربلا لشكر كشيدند؛ امثال شمر، عزرة بن قيس ؛ همان مسخ شدههـاى ايـن امـت كـه امـام (ع ) را به خروج بر امامشان يعنى يزيد متهمساختند.

بنابر اين انسان دقيق و منصف و آگاه هيچ ترديد ندارد ـ بلكه يقيندارد ـ كـه مـتـن دوم ، از دروغ هـاى مزدوران تبليغاتى اموى و دشمناناهل بيت است كه مى خواهند براى افراد ساده لوح امت چنين وانمود كنندكه در ميان اصحاب بزرگ رسول خدا(ص ) نيز كسانى بودند كهخـروج و قـيـام امـام حسين (ع ) را ناپسند مى دانستند و حضرت را بهايـجـاد اختلاف و پراكنده سازى امت متهم مى ساختند. بنابراين ، اينروايت نيز به دروغ به ابوسعيد خدرى نسبت داده شده است . پيش ازاين ديديم كه چنين متن دروغى را به جابر بن عبدالله انصارى نسبتداده بودند و نمونه هاى آن فراوان است .

2ـ بـراى آنـكـه خـوانـنـده اطـمـيـنـان كـامـلحـاصـل كـنـد كه اين متن به دروغ به ابوسعيد خدرى نسبت داده شدهاسـت ، شايسته است زندگى نامه مختصر اين صحابى بلندمرتبهو آگـاه به اهل بيت را، كه در محضر همه آنان ادب را رعايت مى كرد،در ايـنـجـا ارائه دهـيـم : سـعد بن مالك بن سنان خزرجى ، از مشاهيراصـحاب رسول خدا(ص ) و از بزرگان و علماى انصار است . او دردوازده غـزوه هـمراه رسول خدا(ص ) شركت جست كه نخستين آنها غزوهخندق بود. وى به سال 64 يا 74 درگذشت .(537)

دوسـتـى وى نـسبت به اميرالمؤ منين ، على (ع )، مشهور است و از پيشكـسـوتـانـى اسـت كـه بـه آن حـضـرتمتوسل شدند. روايت هاى وى در فضايل على (ع ) و نيز رواياتى كهدر فـضـايـل و نـام هـاى ائمـه دوازده گـانـهنقل كرده است ، فراوانند.(538)

از امـام صـادق (ع ) در تـمجيد وى نقل شده است : ((امر ولايت نصيب اوگشته بود و او با استقامت بود.))(539)

امـام رضـا(ع ) نـيـز وى را در شـمـار كـسـانـى آورده اسـت كه تغييرمـوضـع نـدادنـد و عـوض ‍ نشدند.(540) بنابر اين او ازكسانى است كه دوستى شان واجب است و از اينجا درستى و جلالت اواسـتـفـاده مـى شـود. عـالمان رجال و زندگى نامه نويسان نيز او راستوده اند.

شيخ عباس قمى در ستايش او مى نويسد: ((او از نخستين كسانى بودكـه بـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع ) مـراجـعـه كـردنـد. وى از اصـحـابرسول خدا(ص ) و پابرجا بود)).(541)

آقاى خويى يادآور مى شود كه همه رجاليون وى را ستوده اند و هيچانتقاد و نكوهشى از وى نكرده اند!(542)

مـسـعـودى وى را در شمار كسانى آورده كه از بيعت اميرالمؤ منين (ع )سرباز زدند، ولى شوشترى به دفاع از او برخاسته مى گويد:((چـاره اى نداريم جز اينكه پس از اتفاق اخبار ما بر پابرجايى واعتقاد وى به اميرالمؤ منين (ع )، باور كنيم كه او بعدا متوجه [اشتباهخـود] شـده [و بـازگشته ] است و يا اينكه مسعودى اشتباه كرده و بامـشـاهـده سـرپـيـچـى سـعـد بـن مـالك ـ سـعد بن ابى وقاص ـ ، بهدليـل تـشابه اسمى آن دو ـ نام هر دو سعد بن مالك است ـ پنداشتهاست كه او همان خدرى است .(543)

2ـ مـمـكن است اين پرسش به ذهن خواننده خطور كند كه راز نپيوستنابـو سـعـيـد خـدرى بـه امـام (ع )، بـا وجـود مـعـرفـت وى بـه حـقاهل بيت و دوستى نسبت به آنان ، چه بوده است ؟

آيـا مى توان گفت كه اين كار به [سابقه ] نيكى و پابرجايى اوزيان نمى رساند!؟

نمازى مى گويد: ((دليل عدم حضور وى براى يارى حسين (ع ) برمـا پـوشـيـده اسـت و ايـن بـه خـوبـى و پابرجايى او زيانى نمىرساند.))(544)

مامقانى گويد: ((بعضى از علماى متاءخر درباره حُسن عاقبت اين مرداشـكـال كـرده انـد، چـرا كه در كربلا با حسين (ع ) حاضر نشد؛ باآنـكـه از رسـول خـدا(ص ) شـنـيـده بـود كـه فرمود: ((حسن و حسين ،سـرور جـوانـان بـهـشتند)). اين اشكال سست و ضعيف است . زيرا كهرفـتـن امـام (ع ) بـه كـربلا براى او محرز نشده بود و اگر هم مىدانـسـتـه معلوم نيست كه عذرى نداشته است . اين طور هم نيست كه هركـس بـا آن حـضـرت شركت نكرده باشد هلاك شده است . آرى البتهبه درجات والاى آن حضرت نمى رسد؛ و ما در فوائد مقدمه به اينموضوع پرداخته ايم ))(545)

گفتار مامقانى در فايده بيست و ششم

خوب است كه در اينجا گفتار مامقانى در فايده بيست و ششم را موردمطالعه قرار دهيم . او مى نويسد: ((آنگاه كه حُسن وضعيت شخص ياعدالت و وثاقتش ثابت شد، نمى توان به [حسن سابقه و پيشينه ]زنـدگـى او در روزگـار واقـعه كربلا و خوددارى از حضور براىيـارى سـيـد مـظـلومـان (ع ) خـدشـه وارد سـاخـت . بـه حكم اينكه عدمحـضـور، فـعـل مـجـمـل اسـت و حـمـل بـر فـسـادعمل نمى شود، مگر آنكه جهت فساد در آن محرز گردد.

سـبـب حـمل بر صحت در اينجا واضح و پيدا است . زيرا اگر شخصكـوفـى بـوده اسـت ، [مى دانيم ] كه ابن زياد 450 تن از شيعيان ودوستداران [اهل بيت ] را زندانى كرد تا نتوانند در يارى حسين شركتجويند! و شايد ابوسعيد نيز در ميان آنها بوده است .

او همچنين راه را بست تا كسى به كربلا نرسد!

حـاضـران در كـربـلا نـيـز دو دسـتـه بـودنـد: يـك دسته با خود آنحـضـرت بـودند و دسته ديگر با لشكر عمر سعد آمدند و چون بهكربلا رسيدند به حسين (ع ) پيوستند.

شـايـد كـسـانـى كـه نپيوستند، به امكان چنين نيرنگ خوبى ، يعنىبـيـرون آمـدن بـه عـنـوان لشـكـر ابـن سـعد و پيوستن به حسين دركربلا، پى نبرده بودند.

اگـر شـخـص از اهـل كـوفـه نـبوده است ، علاوه بر مراقبت از راه ها،قـضـيـه طـولى نـكـشـيـد و ابـن زيـاد فرصت نداد كه خبر به آنانبـرسـد. در آن روزگـار وسـايـل انـتـقـال اخـبـارمـثـل پـسـت و تـلفـن فراهم نبود و مراقبت راه ها موجب تاءخير رسيدناخـبـار مـى گـشـت . از اين رو بيشتر مردم پس از وقوع واقعه خبردارشـدنـد. بـنـابـر ايـن پـس از احـراز وثـاقـت يـا حـُسـنحال كسى ، عدم شركت موجب انتقاد از او نمى تواند باشد. مگر آنكهآگـاهـى او بـه وضعيت و قدرتش ‍ بر حضور و خوددارى از اين كاربه اثبات برسد. چنان كه روشن است .

امـا كسانى كه از مدينه حضرت را همراهى نكردند، از آنجا كه حسين(ع )، هـر چند كه او و گروهى از آگاهان به اخبار پيامبر امين (ص )بـه مـقـتـضـاى خـبـر آن حـضرت كه حسين در عراق كشته مى شود، ازقضيه آگاه بودند، ولى ظاهر حال چيزى نشان نمى داد كه حضرتبـراى جـنـگ مى رود تا بر همه مكلفان واجب باشد كه از او پيروىكـنـنـد. بـلكـه آن حـضـرت بـه مـقـتـضـاى درخـواسـتاهـل كـوفـه ، براى امامت مى رفت . بنابر اين متخلّفان به چيزى مؤاخـذه نـمـى شـونـد! بـلكـه كـسانى مؤ اخذه مى شوند كه در كربلاحضور داشتند يا به گونه اى نزديك بودند كه مى توانستند خودرا بـرسـانـنـد و در عـيـن حـال چـنـيـن نـكـردنـد و در يارى آن حضرتكوتاهى ورزيدند. بنابر اين كسانى كه در حجاز ماندند، موظف بهحـركت با او نبودند تا آنكه تخلّف آنها موجب فسق گردد. از اين روگـروهـى از نـيـكـان و آنـهـايـى كـه خداوند رسيدن به اين شرافتدايـمى را مقدر نساخته بود، در حجاز باقى ماندند؛ و هيچ كس هم درعـدالت آنـان شـك نـكـرده اسـت . مـانـنـد ابـن حـنـفـيـه وامثال او)).(546)