با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه ، جلد ۲
( دوران مكى قيام حسينى )

شیخ نجم الدین طبسی
مترجم : عبدالحسین بینش

- پى‏نوشت‏ها -
- ۳ -


469- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 297 و الارشاد، ص 219.
470- الفتوح ، ج 5، ص 75 و مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 311.
471- فصول المهمه ، ص 187؛ نور الابصار، ص 258. ولى ابنعـبـدربـه ، طـبـق عـادت خـود در قـلب حـقـايق ، در كتابش مى نويسد:((عـبـدالله جعفر پسرانش ، عون و محمد، را فرستاد تا حسين را بازگردانند! ولى از بازگشتن خوددارى ورزيد و پسران عبدالله جعفرنيز با او رفتند)). (عقد الفريد، ج 4، ص 377).
472- طبق ضبط سماوى (ر.ك . ابصار العين ، ص 76).
473- الارشـاد، ص 247؛ الكـامـل فـى التاريخ ، ج 2، ص 579؛طبرى ، ج 3، ص 342.
474- ر.ك . مـقـاتـل الطـالبـيـن ، ص 61 و بـهنقل از آن بحار، ج 45، ص 24.
475- المسائل المهنائيه ، ص 38، مساءله 32.
476- معجم رجال الحديث ، ج 10، ص 138، شماره 6751.
477- سير اعلام النبلاء، ج 2، ص 456.
478- ر.ك . الخصال ، ج 2، ص 477، باب 12، شماره 41.
479- تنقيح المقال ، ج 2، ص 173.
480- زينب الكبرى ، ص 87.
481- الفـتـوح ، ج 5، ص 26؛ اعـلام الورى ، ص 223؛ و ر.ك .البـدايـه والنـهـايه ، ج 8، ص 153؛ و نيز روضة الواعظين ، ص172.
482- البدايه والنهايه ، ج 8، ص 153 و ر.ك . تاريخ الاسلام ،ص 268.
483- تـاريـخ طـبـرى ، ج 3، ص 295؛ و ر.ك .الكـامـل فـى التاريخ ، ج 2، ص 546؛ البدايه والنهايه ، ج 8،ص ‍ 172؛ شـرح الاخـبـار، ج 3، ص 145؛ مـزّى در تـهـذيـبالكـمال (ج 4، ص 489) گويد: ((پسر زبير صبح و شام نزد اماممى رفت و به او پيشنهاد مى كرد كه به عراق برود و مى گفت : آنها شيعه تو و شيعه پدرت هستند!)).
484- تـاريـخ ابـن عـساكر (ترجمة الامام الحسين ، تحقيق محمودى )،ص 194، شماره 249.
485- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 295. نكته شايان توجه در اين دوروايـت ايـن اسـت كـه ايـن دو راوى در پايان گفتند: ((سپس آنها سخنخويش را از ما پنهان كردند؛ و پيوسته با يكديگر آهسته صحبت مىكردند تا آنكه هنگام ظهر مردم را به سوى منى دعوت كردند. سپسحسين خانه را طواف كرد و سعى صفا و مروه به جاى آورد، موى سركـوتاه كرد و از عمره بيرون آمد. سپس به سوى كوفه راه افتاد ومـا بـا مـردم بـه مـنى رفتيم !)) اين سخن ، خلاف مشهور است كه مىگـويـد: امـام (ع ) در اوايل بامداد روز ترويه از مكه بيرون رفت وخـلاف گـفـتـار خـود امام حسين است كه فرمود: ((من بامدادان حركت مىكنم ...!)). دقت كنيد.
486- الاخبار الطوال ، ص 244.
487- نـامـش ديـنـار و كنيه اش ابوسعيد است . به خاطر شعرى كهسـرود بـه عـقـيـصـا مـلقـب گـشـت . گـروهـى از عـالمـانرجال شيعه او را در زمره ياران على (ع ) و ياران امام حسين (ع ) برشـمـرده انـد (ر.ك . مـعـجـم رجـال الحـديـث ، ج 7، ص 147، شـمـاره4461؛ تـنـقـيـح المـقـال ، ج 1، ص 419؛ مـسـتـدركـات عـلمالرجـال ، ج 3، ص 375). صـدوق روايـتـى طـولانـى را در((فـضـايل )) از وى نقل كرده است . (ر.ك . بحار، ج 39، ص 239).روايـت ديـگر، پاسخ امام حسن (ع ) به كسى است كه حضرت را بهخـاطـر صـلح بـا مـعـاويـه نـكـوهـش كـرد. ايـن پـاسـخ دربـردارندهبـيـانـاتـى مـهـم در مـوضـوع امـامـت و درباره قائم (ع ) است (ر.ك .كـمـال الديـن ، ج 1، ص 315، بـاب 29، شـماره 2). اينها همه بر((حـسـن )) بودن عقيصا و كمالات وى دلالت دارد. مامقانى در زندگىنامه عقيصا مى نويسد: ((ظاهر وى امامى نشان مى دهد... ولى دربارهوى تـمـجـيـدى نـداريـم كـه او را در زمـره افراد ((حسن )) قرار دهد،بـنـابـر ايـن او امـامـى و مـجـهـول الحـال اسـت )). (تـنـقـيـحالمـقـال ، ج 1، ص 419). خـطـيـب بـغـدادى از وى با لقب عقيصا يادكـرده و خـبـر (([بازكردن ] چشمه )) را در راه صفين و نيز سخن راهببـه امـيـرالمؤ منين (ع ) را كه گفت : (([آب ] آن چشمه را جز پيامبرىيـا جـانـشـيـن پـيـامـبـرى بـيـرون نـمـى آورد)) از اونـقـل كـرده اسـت . بـغـدادى از يـحـيـى بـن مـعـيـننقل كرده است كه وى از رشيد هجرى ، حبه عرنى و اصبغ بن نباتهبـه بدمذهبى ياد كرده و گفته است : عقيصا از آنان هم بدتر است !(تـاريـخ بـغـداد، ج 12، ص 305). شـوشترى در حاشيه سخن ابنمـعـيـن نـوشته است : گناهشان نزد يحيى شيعه بودنشان است ((و مانـقـمـوا مـنـهـم الا اءن يـؤ مـنـوا بـالله العـزيـز الحـمـيـد)) (قـامـوسالرجال ، ج 4، ص ‍ 298).
بـايـد بـگـويـيـم : نـهـايت چيزى كه از وى به ما رسيده است شيعهبـودن او مـى باشد. ولى درباره عدالت و راز نپيوستن وى به امامحسين (ع )، تاريخ ساكت است و چيزى درباره اش نمى توان فهميد!
488- تـاريـخ طـبـرى ، ج 2، ص 295؛الكامل فى التاريخ ، ج 2، ص 546.
489- كـامـل الزيـارات ، ص 72 و بـهنقل از آن ، بحار، ج 45، ص 85، شماره 16.
490- از ايـن سخن ابن زبير، ((كاش به مكه بيايى ))، استفاده مىشـود كـه ايـن گـفـت و گـو در مـكـه انـجـام نـشـده اسـت ، جـز ايـنـكهاحـتمال مى رود ابن زبير حسين (ع ) را تا اطراف مكه همراهى كرده وسـپـس ايـن سـخـن را گفته باشد. در اين صورت معناى جمله چنين مىشـود: ((چـنـانـچـه به مكه بازگردى )). اين چيزى است كه روايتىبعدى نيز بدان اشعار دارد.
491- تـل اعـفـر: جايى است از سرزمين ربيعه (ر.ك . بحار، ج 45،ص 86).
492- كـامـل الزيـارات ، ص 73 و بـهنقل از آن ، بحار، ج 45، ص 85 ـ 86، شماره 17.
493- همان ، ص 86 ، شماره 18.
494- لهوف ، ص 101.
495- ر.ك . حـيـاة الامـام الحـسـيـن بـن عـلى ، ج 3، ص 52 بـهنقل از مرآة الزمان فى تواريخ الاعيان .
496- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 102.
497- حياة الامام الحسين بن على (ع )، ج 2، ص 311.
498- تـاريـخ از هـنـگـام خـوددارى امـام (ع ) از بيعت با يزيد، سهديـدار را بـراى عـبـدالله عـمـر بـا آن حـضـرتنـقـل كـرده اسـت : ديـدار نـخست در ابواء، ميان مكه و مدينه ، ميان ابنعمر و ابن عباس (يا ابن عياش ) از يك سو و ميان ابن زبير و امام (ع) از سوى ديگر بود (ر.ك . تاريخ ابن عساكر، ترجمة الامام الحسين، تـحـقـيـق مـحـمـودى ، ص 200، شـمـاره 254). در بـخـش نخست اينپـژوهـش گذشت كه اين ديدار واقع نشد، زيرا امام و پسر زبير درراه مـدينه ـ مكه با يكديگر ديدار نكردند. ديدار دوم در مكه و ديدارسـوم پس از خروج امام (ع ) از مكه صورت گرفت . (ر. ك . تاريخابن عساكر، ص 192ـ193، شماره 246).
499- ر.ك . الفـتـوح ، ج 5، ص 26ـ27؛مـقـتـل الحسين ، خوارزمى ، ج 1، ص 278ـ281. سيد بن طاووس نيزبـخـشـى از ايـن روايـت را در لهـوف (ص 102)نقل كرده است .
500- ر.ك . حـاشـيـه پـايان اين روايت زير عنوان ((تحرك عبداللهبن عباس )) در اوايل اين فصل .
501- ابـن كـثـير مى نويسد: ((معاويه هنگامى كه آهنگ گرفتن بيعتبـراى يـزيـد را كـرد، صـدهـزار بـرايـش ‍ فرستاد...)). (البدايهوالنـهـايـه ، ج 8، ص 83). ابـن اثـيـر مـى نـويـسـد: ((معاويه آهنگگـرفـتـن بـيـعـت بـراى پسرش يزيد را كرد، آنگاه صد هزار درهمبـراى ابـن عـمـر فـرسـتـاد و او پـذيـرفـت ...)).(الكامل ، ج 2، ص 509).
502- سنن ترمذى ، ج 4، ص 144.
503- ر.ك . الجامع لاحكام القرآن ، ج 1، ص 187، شرط يازدهم ازشرايط امامت .
504- امالى صدوق ، ص 215، مجلس سى ام ، حديث شماره 1.
505- دلائل الامامه ، ص 184، شماره 102/3.
506- از آن جمله عبدالرحمن بن عمرو بن يُحمد، ابوعمرو شامى است .ايـن اوزاعـى در سـال 88 ه‍ . ق يـعـنـى 27سـال پـس از شـهـادت امـام حـسـيـن (ع ) بـه دنـيـا آمـد و درسال 157 ه‍ درگذشت . وى در اوزاع دمشق سكونت داشت . از او مشهوراست كه گفت : ما عطا دريافت نكرديم مگر پس از آنكه بر نفاق علىگـواهـى داديـم و از او بـيـزارى جـسـتـيـم ؛ و از مـا پـيـمان هاى سختگرفتند.
بنابراين ، اين اوزاعى ، امام حسين (ع ) را نديده است .
مـامـقـانى گمان برده است كه لقب اوزاعى منحصر در همين عبدالرحمناسـت و مـى گويد: ((اين لقب تنها مخصوص عبدالرحمن ، معروف بهاوزاعـى اسـت و هـرگـز كـسـى جـز او را نـديـده ايـم )). (تـنـقـيـحالمقال ، ج 3، ص ‍ 46). ولى قضيه چنين نيست . زيرا ابوايوب مغيثبن سُمّى اوزاعى نيز از آن جمله است . (ر. ك . الانساب ، سمعانى ، ج1، ص 227). ما شرح زندگى او را در متن آورده ايم چرا كه از نظرما مراد از اوزاعى در اين روايت همو است . نيز از آن جمله است نهيك بنيـريـم الاوزاعـى ، وى از طـبـقـه چـهـارم اسـت و از اوزاعـى مـعـروف ـعـبـدالرحـمـن بـن عـمـرو ـ روايـت مـى كـنـد. (ر.ك . تـهـذيـبالكـمـال ، ج 18، ص 294). بنابراين ، اين اوزاعى هم نمى تواندمعاصر امام حسين (ع ) بوده باشد.
اوزاعـى ديـگـر، ابـوبـكـر عـمـرو بـن سـعـيـد اوزاعـى اسـت كـه برزندگينامه اش دست نيافته ايم .
سمعانى در انساب (ج 1، ص 227) مى نويسد: اوزاعى ، منسوب بهاوزاع اسـت ؛ و بـه گمانم آن چند روستاى پراكنده در شام بود كهبـه جمع آنها، در آنجا اوزاع گفته مى شد. گفته اند، آن روستايىاسـت بـر دروازه دمـشـق كـه بـه آن اوزاع گفته مى شود و آن صحيحاست . (نيز ر.ك . معجم البلدان ، ج 1، ص 280).
507- الانساب ، سمعانى ، ج 1، ص 227.
508- تهذيب الكمال ، ج 18، ص 294.
509- براى نمونه از موارد زير مى توان ياد كرد:
الف ـ سـخـن امام حسين (ع ) به مؤ منان جن : ((ولى در روز شنبه ـ درروايـتـى ديـگـر جـمعه ـ كه روز عاشورا است گرد بياييد كه من درپـايـان آن روز كـشـتـه مـى شـوم ...)). (اللهوف ، ص 29؛ المطبعةالحيدريه ، نجف ).
ب ـ سـخـن ابى جعفر(ع ) كه فرمود: ((قائم (ع ) در روز شنبه قياممـى كـنـد، روز عـاشـورا كـه حـسـيـن (ع ) در آن روز كـشـتـه شـد)).(كمال الدين ، ج 2، ص 653، باب 57، حديث 19).
510- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 301 و الارشاد، ص 220.
511- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 294؛ الفتوح ، ج 5، ص 71.
512- تاريخ ابن عساكر، ص 202، شماره 254.
513- الكامل فى التاريخ ، ج 2، ص 540.
514- فصول المهمه ، ابن صباغ ، ص 185.
515- ر.ك . سير اعلام النبلاء، ج 4، ص 418.
516- ر.ك . تهذيب التهذيب ، ج 2، ص 30.
517- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 295.
518- الارشاد، ص 248.
519- عـالمـان رجـال از وى ياد نكرده اند و اعتقاد به اينكه او در آنهنگام والى مكه بود، نادر و ضعيف است . مشهور آن است حاكم آن وقتمكه عمرو بن سعيد اشدق بود.
520- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 294؛ مروج الذهب ، ج 3، ص 70.
521- جـابـر بـن عـبـدالله انـصـارى ، از اصـحـابرسول خدا(ص )، اميرالمؤ منين (ع )، حسن (ع )، حسين (ع ) و سجاد(ع )،او در جـنـگ بـدر و هـجده غزوه ديگر از غزوه هاى پيامبر(ص ) حضورداشـت . وى از اعـضـاى شـرطـة الخـمـيـس و در جـنـگ هـاىجـمـل و صـفـين با على (ع ) همراه بود. او از نقيبان دوازده گانه استكـه رسـول خـدا(ص ) بـه فـرمـان جـبـرئيـل آنـان را برگزيد. امامصـادق (ع ) او را از كـسـانـى شـمـرده اسـت كـه پس از پيامبر(ص )تـغـيـيـر نـكـردند و عوض نشدند و دوستى با آنان واجب است . او ازكـسـانـى اسـت كه نسبت به پيمان رسول خدا(ص ) مبنى بر دوستىاهل بيت وفادار ماند. او كسى است كه خود را به دست و پاى حسنين (ع) انداخت و آن را مى بوسيد و فضايلشان را بيان مى كرد.
او از قـول پـيـامـبـر(ص ) نـام امـامـان دوازده گـانـه وفـضـايـل و مـناقبشان را نقل كرده و گفته است : هر كس آنان را اطاعتكـنـد رسـول خدا(ص ) را اطاعت كرده است و هر كس از آنان سرپيچىكـنـد بـا رسـول خـدا دشـمـنـى ورزيده است و خداوند به وسيله آنانآسمان را از فرو افتادن بر زمين نگه مى دارد. او كسى است كه امامبـاقـر(ع ) شـفـاعـت او را در روز قـيـامـت ضـمـانت كرده است . (ر. ك .مستدركات علم الرجال ، ج 2، ص 101).
او نـخـسـتـيـن زايـر قبر حسين (ع ) و صاحب زيارت معروفى است كهبـخـشـى از آن چنين است : اشهد انك ابن النبيّين وابن سيد الوصيّينوابـن حـليف التقوى ، وسليل الهدى وخامس اصحاب الكسا وابن سيدالنـقباء وابن فاطمه سيدة النساء ومالك لا تكون هكذا وقد غذتك كفسـيـد المـرسـليـن ورُبـيـت فـى حـجر المتقين ورضعت من ثدى الايمانوفـطـمـت بـالاسـلام ، فطبت حيا وطبت ميتا، غير ان قلوب المؤ منين غيرطـيـبـةٍ لفراقك ولا شاكة فى حياتك ، فعليك سلام الله ورضوانهواءشـهـد انـك مـضـيـت عـلى ما مضى عليه اخوك يحيى بن زكريا...)).(ر.ك . بـشـارة المـصطفى ، ص 74). علماى شيعه وى را ستوده و دربـالاتـريـن درجـه ، تـوثـيـق كـرده انـد. بـراىمثال به موارد زير اشاره مى شود:
ـ مجلسى (ره ) گويد: ((او ثقه است و عظمتش بالاتر از آن است كهنيازبه بيان باشد)). (رجال مجلسى ، ص 173).
ـ مـامـقانى گويد: ((اين مرد بدون شك از ثقه هاى بزرگ است ...)).وحيد گفته است : ((پوشيده نماند كه او چنان منزلت والايى دارد كهنـيـازى بـه تـوثـيـق نـدارد)). (تـنـقـيـحالمقال ، ج 1، ص 199).
ـ خويى (ره ) گويد: ((او از چهار تن كسانى است كه دانش ائمه بهآنان ختم مى شود!)). (معجم رجال الحديث ، ج 4، ص 15).
522- شـيـخ فـقـيـه و عـالم و واعـظ ابوجعفر محمد بن على بن حمزهطـوسـى . از بـزرگـان سـده شـشـم اسـت و تاءليف هاى چندى دارد،مـثـل : الوسيله ، الواسطه ، الرايع فى الشرايع ، المعجزات ، كهنـام ديـگـرش الثـاقـب فـى المـنـاقـب اسـت ؛ ومـسـائل فـى الفـقـه . (ر.ك . مـعـجـم المـؤ لفـيـن ، ج 11، ص 4؛امـل الا مـل ، ج 2، 285؛ تـنـقـيـح المـقـال ، ج 3، ص 155؛ مـعـجـمرجال الحديث ، ج 16، ص 326).
523- از متن به روشنى استفاده مى شود كه زيد ياد شده از شهيدانبـزرگ و بـسيار بلند مرتبه است . به قرينه اينكه در اين روايتبـا رسـول خـدا(ص )، عـلى ، حـسـن ، حـمزه و جعفر(ع ) همراه بود. ماشـهـيـدى را بـه نـام زيـد تا كنون با اين مرتبه بسيار بلند نمىشناسيم مگر دو تن :
يكم ـ زيد بن حارثه كه رسول خدا(ص ) درباره اش فرمود: ((توبـرادر و غـلام مـا هـسـتـى )). رسـول خـدا(ص ) او را بـامـال خديجه خريده بود. پس از آنكه حضرت دعوتش را آشكار كرد،زيـد اسـلام آورد. رسـول خدا(ص ) از خديجه خواست كه زيد را بهوى بـبـخـشـد تـا او را آزاد كند. او نيز بخشيد و پيامبر(ص ) آزادشكـرد. پس از آنكه زيد از پيوستن به پدرش خوددارى كرد. پدرشاز وى بـيـزارى جست و رسول خدا(ص ) فرمود: ((اى گروه قريش ،زيد فرزند من است و من پدرش هستم .)) از آن پس در ميان قريش بهزيـد بـن مـحـمـدشـهـرت يـافت ، اين بر اساس عادت قريش دربارهنـامـگـذارى پـسـرخـوانـده هـا بـود. تـا آنـكـه آيـه شـريـفـهنـازل شـد و فـرمـان داد كـه فـرزند خوانده ها بايد به پدرانشاننسبت داده شوند.
او كسى است كه همراه رسول خدا(ص ) به طايف رفت و در برخى ازغـزوه هـا، پـيـامـبـر(ص ) او را به عنوان جانشين خود در مدينه تعيينكـرد؛ و دربـاره اش فـرمـود: ((بهترين فرماندهِ سريه ها، زيد بنحـارثـه اسـت . پـيـامـبـر(ص ) در شب معراج ، كنيزكى را ديد كه درنهرهاى بهشت شنا مى كند، گفت : اى كنيزك تو از آن كيستى ؟ گفت :از آن زيد بن حارثه . آنگاه بامدادان اين خبر را به زيد مژده داد. اوكـسـى اسـت كـه در غـزوه مـوتـه ، رسـول خدا(ص )، او را به سِمَتفـرمـانـدهـى سـپـاه اسـلام انـتـخاب كرد كه در همان جنگ به شهادترسيد. [پس از شهادت ،] از دهانش نورى بيرون مى آمد كه از پرتوخـورشـيـد روشـن تـر بـود. بـه طورى كه شب تاريك را چون روزروشن مى ساخت ! (ر.ك . بحار، ج 20، ص 372 و 115؛ ج 19، ص22 و 174). پـسـرش ، اسـامـة بـن زيـد، كـسـى اسـت كـهرسول خدا(ص ) فرماندهى سپاه اسلام را براى اعزام به شام ، بهاو داد. منافقان درباره فرماندهى او اعتراض كردند و گفتند: جوانىرا فـرمـانـده هـمـه مـهـاجـران و انـصـار كـرد. سـپـسرسـول خدا(ص ) فرمود: شما پيش از اين درباره فرماندهى پدرشنيز همين گونه اعتراض كرديد. او شايسته فرماندهى است ، پدرشنـيـز شـايسته بود. (ر.ك . الكامل فى التاريخ ، ج 2، ص 215).مـشـهـور و ثـابـت ايـن اسـت كـه ابوبكر و عمر از كسانى اند كه ازرفـتـن هـمـراه سـپـاه اسـامـه خـوددارى ورزيـدنـد؛ در حـالى كـهرسـول خـدا(ص ) فـرموده بود: سپاه اسامه را بسيج كنيد. خدا لعنتكـنـد كـسـى را كـه از سـپـاه اسامه سرپيچى كند! (نهج الحق و كشفالصدق ، ص 263).
دوم : زيـد بـن صوحان عبدى ، برادر صعصعه . وى از نيكانى استكـه در جـنـگ جـمـل كـشـتـه شـد. گـويـنـد كـه عـايـشـه در روزقـتـل وى ، كـلمـه اسـتـرجـاع بـر زبـان رانـد! از امـام صـادق (ع )نقل است كه چون زيد در روز جمل كشته شد، اميرالمؤ منين ، على (ع )،آمـد و بـر بـاليـن اش نـشست و فرمود: اى زيد! خدايت رحمت كند، كمهزينه و كمكى بزرگ بودى و پيامبر(ص ) از زيد بن صوحان يادكـرد و گـفـت : زيـد و چـه زيـدى ! يـكـى از اعـضايش در بهشت از اوپـيـشـى مـى گـيـرد. (ر.ك . سفينة البحار، ج 3، ص 565). باز ازپـيـامـبـر اكـرم (ص ) نـقـل شده است كه فرمود: هر كس مى خواهد باديـدن مـردى كـه بـرخـى از اعـضـايش پيش از او به بهشت مى روندشادمان شود، به زيد بن صوحان بنگرد. (تاريخ بغداد، ج 8، ص440). [بعدها] دست وى در جنگ نهاوند، در راه خدا قطع شد. (بحار،ج 18، ص 112).
524- الثاقب فى المناقب ، ص 323، حديث 266؛ مدينة العاجز، ج3، ص 488؛ نفس المهموم ، ص 77.
525- دلائل الامـامـه ، ص 182، حـديـث شـمـاره 98/3 و بـهنـقـل از او، سـيـد بن طاووس در لهوف ، ص 125، و در آن آمده است :((و زرارة بـن خـلج )) و نـيـز: ((پيش از آنكه به عراق برود به اوخـبر داديم ... ولى من به يقين مى دانم كه قتلگاه من و يارانم اينجااسـت ...)). بـحـارالانـوار، ج 44، ص 364، بـهنقل از لهوف ، و در آن آمده است : ((زرارة بن صالح )).
526- سير اعلام النبلاء، ج 9، ص 454.
527- مستدركات علم الرجال ، ج 8، ص 98.
528- مـسـتـدركـات عـلم الرجـال ، ج 3، ص 425؛ و ر.ك . تـهـذيـبالكمال ، ج 6، ص 297، و ج 19، ص 263.
529- حـسن بن عطيه گويد: اباعبدالله (ع ) بر صفا ايستاده بود.عباد بصرى به او گفت : حديثى از شما روايت مى شود. فرمود: چهحـديـثـى ؟ گـفـت : حرمت مؤ من از حرمت اين خانه برتر است . فرمود:[بـله ] مـن ايـن را گـفـتـه ام . مؤ من كسى است كه اگر به اين كوه هابـگـويد بيا، بيايد. گفت : چون به كوه ها نگريستم ديدم كه پيشآمـده اسـت ! سـپـس بـه كـوه فـرمود: به جايت بازگرد، منظورم تونبودى ! (الاختصاص ، ص 325).
530- ر.ك . اللهـوف ، ص 129، حـاشـيـه ؛ و بـهنقل از آن بحار، ج 44، ص 330.
531- لهوف ، ص 129، حاشيه .
532- همان .
533- لهـوف ، ص 28. يـادآور مـى شـود كـه ايـن برداشت به حسبفـهـم قـاصر ما است . بدون شك معانى ديگرى نيز دارد كه از فهمقاصر ما بيرون است .
534- امالى صدوق ، ص 130، مجلس 30، شماره 1. علامه مجلسىدر بـحـار (ج 45، ص 74) دربـاره ايـن سـخـن حـضرت ((اگر نبودتـقـارب اشـيـاء)) گـفـتـه اسـت : يـعـنـى نـزديـكـىاجل ها يا وابستگى اشيا به اسباب به حسب مصالح يا آنكه مصالحسـبـب نـزديكى فرج و غلبه اهل حق مى شود در حالى كه هنوز وقتشفـرا نـرسـيـده اسـت . در بـرخـى نـسـخـه هـا بـه جاى ((تقارب ))،((تفاوت )) آمده است كه به معناى فضيلت و ثواب مى باشد.
535- البدايه والنهايه ، ج 8، ص 163؛ تاريخ الاسلام ، حوادثسـال 60، ص 9؛ تـهذيب تاريخ دمشق ، ج 8، ص 138. از سخن وىچنين بر مى آيد كه اين ديدار در مدينه و در دوران معاويه بوده است. ولى ابـن كـثـيـر و ديـگـران آن را در ضـمـن حـوادث مـكـهنقل كرده اند.
536- البدايه والنهايه ، ج 8، ص 163.
537- ر.ك . سـيـر اعـلام النبلاء، ج 3، ص 171؛ سفينة البحار، ج4، ص 161.
538- ر.ك . بـحـار الانوار، ج 39، ص 289؛ ج 40، ص 9؛ ج 27،ص 201 و ج 36، ص 290؛ كافى ، ج 3، ص ‍ 125، حديث شماره1، كتاب الخنائز؛ و كفاية الاثر، ص 28ـ34.
539- رجـال كـشـى ، ص 38، شماره 78؛ بحار الانوار، ج 81، ص237، شماره 18.
540- عـيـون اخـبـار الرضـا(ع )، ج 2، ص 125، بـاب 35، حـديـثشماره 1.
541- سفينة البحار، ج 4، ص 160.
542- معجم رجال الحديث ، ج 8، ص 47.
543- قاموس الرجال ، ج 5، ص 16.
544- مستدركات علم رجال الحديث ، ج 4، ص 22.
545- تنقيح المقال ، ج 2، ص 11.
546- تنقيح المقال ، ج 1، ص 212.
547- بـصـائر الدرجـات ، ج 10، ص 481 بـاب نـهـم ، حـديث 5؛البحار، ج 44، ص 330، باب 37.
548- بـراى اطـلاع بيشتر از بحث تحرك هر يك از اين سه تن بهبخش هاى پيشين همين فصل مراجعه كنيد.
549- عـلامـه مـجـلسـى ايـن روايـت را حـَسـَن شمرده است (ر.ك . مرآةالعقول ، ج 12، ص 281).
550- تـاريخ ابن عساكر (ترجمة الامام الحسين (ع )، تحقيق محمودى)، ص 202، شماره 255؛ نيز ر.ك . تهذيب تاريخ دمشق ، ج 7، ص140؛ البدايه والنهايه ، ج 8، ص 165.
551- همان .
552- سـيـر اعـلام النـبـلاء، ج 3، ص 393؛ الاصـابـه ، ج 3، ص419.
553- معجم رجال الحديث ، ج 18، ص 161، شماره 12359.
554- امـالى شـيـخ طـوسـى ، ص 727، مـجـلس 44، حـديـث شـمـاره1530/5؛ و در خلاصة الرسائل ميلانى آمده است كه هنگام بردن ناممـعاويه بر او درود مى فرستاد. 555- حياة الامام الحسين بن على (ع)، ج 3، ص 24 / حاشيه .
556- الغـديـر، ج 10، ص 22؛ صـهـبـاء بـه مـعـنـاى خـمـر اسـت وابوخالد يزيد را گويند.
557- تـاريخ ابن عساكر (ترجمة الامام الحسين (ع )، تحقيق محمودى)، ص 202، شـمـاره 255 و نـيـز ر. ك . تـهـذيـبالكـمـال ، ج 4، ص 49؛ تـاريـخ الاسـلام (حـوادثسال 60) ص 9؛ تهذيب تاريخ دمشق ، ابن منظور، ج 7، ص 140.
558- نـهـج البـلاغه ، ص 218، خطبه 158، ابن ابى الحديد مىنـويـسـد: ((... سـپـس فـاطـمـه از دنـيـا رفـت و هـمـه زنـانرسـول خـدا(ص )، بـراى تـسليت نزد بنى هاشم آمدند، مگر عايشهكـه نـيـامـد و خود را بيمار وانمود كرد! و نزد على (ع ) از او سخنىنـقـل شد كه دال بر شادمانى بود!)). (ر. ك . شرح نهج البلاغه ،ابن ابى الحديد، ج 9، ص 198).
559- امـالى طوسى ، ص 161، مجلس 6، حديث شماره 267/19؛ وبه نقل از آن بحار، ج 44، ص 153.
560- كـافـى ، ج 1، ص 302 و بـهنقل از آن ، بحار، ج 44، ص 143.
561- جعدة بن هبيره مخزومى : وى خواهرزاده اميرالمؤ منين ، على (ع )،و مـادرش امـّهـانـى دخـتـر ابـى طالب است . جعده در روزگار پيامبرخـدا(ص ) بـه دنـيـا آمـد؛ و از صـحـابـه اسـت . او در كوفه سكونتگـزيـد. او مـردى دلاور، شـجـاع ، شـريف و فقيه بود. وى از سوىامـيـرالمؤ منين (ع ) حكومت خراسان داشت . عتبة بن ابى سفيان به وىگـفت : اين پايمردى در جنگ را از دايى ات على دارى ؛ و جعده به اوگفت : اگر تو نيز دايى اى مثل دايى من داشتى ، پدرت را فراموشمى كردى !
وى روايـتـى را از مـادرش درباره داستان هجرت و خوابيدن اميرالمؤمـنـيـن (ع ) در بستر رسول خدا(ص ) دارد؛ و برخى از قضاياى روزشهادت على (ع ) را نقل مى كند.
عتبة بن ابى سفيان در يكى از روزهاى جنگ صفين گفت : من فردا بهمـصـاف جعدة بن هبيره مى روم . معاويه به او گفت : به به ! قومشبـنى مخزوم ، مادرش ، امّهانى ، دختر ابوطالب و پدرش ، ابوهبيرةبـن ابى وهب ، همتايى كريم ... (ر.ك . شرح نهج البلاغه ، ج 18،ص 308؛ مستدركات علم الرجال ، ج 2، ص 130).
جـعـدة در مـيان قريش شرافتى بزرگ داشت و زبان آور بود و على(ع ) او را از همه بيشتر دوست مى داشت (ر.ك . وقعة صفين ، 463).
از ظـاهر خبر گردهمايى خانه سليمان بن صرد چنين برمى آيد كهدر دوران نهضت حسينى جعده زنده نبوده چرا كه فقط به فرزندانشاشاره گرديده است : ((همراه بنى جعدة بن هبيره ...)).
فـرزنـدانـش ، يـحـيـى (نـاقـل روايتى از حسين و از راويان غدير) وعـبـدالله (فاتح قهندر و بسيارى از خراسان ) هستند. گفته اند كهفـرزنـد ديـگـرى بـه نـام عـمـر نـيـز داشـت (ر.ك . مـسـتـدركات علمالرجال ، ج 2، ص 131، ج 8، ص 193 و شرح نهج البلاغه ، ابنابى الحديد، ج 18، ص 308).
دربـاره بـنـى جـعـده و رويـدادهـاى مربوط به آنان در فاصله ميانتـشـكـيل اين اجتماع در خانه سليمان بن صرد تا روز عاشورا، روزشـهـادت امـام (ع )، در تـاريـخ بـه چـيـزى دسـت نيافته ايم ؛ و اينموضوع پرسش هاى بدون پاسخ فراوانى را در ذهن خواننده باقىمى گذارد.
از بـلاذرى در الانـسـاب (ج 3، ص 377)نـقل شده است : جعدة پسرش را همراه نامه اى نزد حسين (ع ) فرستادو او را از... بـرحـذر داشـت )). وى خـطـا كـرده اسـت و شـايـد اين نامتصحيفى از عون بن عبدالله بن جعفر باشد كه پيش از اين دربارهاش سخن گفتيم .
562- انساب الاشراف ، ج 3، ص 151ـ152، حديث 13.
563- الارشاد، ص 200.
564- در ايـنـجـا سه روايت است كه از ظاهر آنها چنين برمى آيد كهپـس از رسـيدن خبر مرگ معاويه ، در دورانى كه امام (ع )، خوددارىاز بيعت با يزيد را اعلام داشت نامه هايى به ايشان رسيده بود:
يـكـم ـ روايت ابن عساكر درباره ديدار عبدالله عدوى با امام (ع ) درراه مدينه ـ مكه است ؛ آنجا كه ابن عساكر در يك جمله معترضه يادآورمى شود كه امام در گفت و گوى با عدوى عنوان كرد كه شيعيانش درآن شـهـر (يـعـنـى مكه !) به او نامه نوشته اند. (ر.ك . تاريخ ابنعـسـاكـر، تـرجـمـة الامـام الحـسـيـن ، تحقيق محمودى ، ص 222، حديثشماره 203، مجمع احياى فرهنگ اسلامى ، قم .)
دوم ـ روايت ابن عبدربه اندلسى در العقدالفريد (ج 4، ص 352،دار احـيـاء التـراث العربى ) است . در اين روايت ، راوى ميان ديدارنخست عبدالله عدوى با امام در راه مدينه ـ مكه و ديدار دوم ايشان پساز بيرون آمدن حضرت از مكه به سوى عراق خلط كرده است ! و همينمـوضـوع اين توهم را براى خواننده پيش مى آورد كه امام (ع ) پيشاز رسـيـدن بـه مـكـه از نـامـه هاى فراوانى كه از كوفيان دريافتداشته به عدوى خبر داده است !
سوم ـ روايتى است كه نويسنده كتاب اسرارالشهاده (ص 367) طبقگـفته خودش ، از برخى شاگردان اديب و مورد اعتماد و عرب خويشنـقـل مـى كـنـد و مـى گـويـد كه اين فرد مورد اعتماد به مجموعه اىمـنـسـوب بـه يـكـى از قـاريـان اديـب وفـاضـل دسـت يـافـتـه و خـبـر را از آنـجـانقل كرده است .
راوى در آنـجـا مى گويد: هنگامى كه حسين (ع ) در مدينه بود، همراهنامه اى از اهل كوفه نزد او رفتم . چون به خدمتش رسيدم و نامه راخواند و مضمونش را دانست ، فرمود: سه روز به من مهلت بده . من درمـديـنـه مـانـدم ، سپس به خدمتش رسيدم تا آنكه آهنگ رفتن به عراقفرمود...
ايـن روايـت هـاى سـه گـانـه در بـخـشاول اين پژوهش (با كاروان حسينى از مدينه تا مدينه ) مورد مناقشهتحقيقى قرار گرفته و بى اعتبارى آنها بر طبق آنچه در اين بارهنـقـل شـده بـه اثـبـات رسـيـده اسـت . (ر.ك . جـزءاول ، زيـر عـنـوان ((آيـا در آسـتـانه حركت امام از مدينه نامه اى بهايشان رسيد؟)).)
565- محمد بن بشر همدانى ؛ وى در كوفه در ميان گروهى كه مسلمنامه حسين (ع ) را براى آنان خواند حضور داشت و هيچ نگفت !
او در سلسله سند شيخ صدوق در كتاب توحيد، باب معناى حجزة ازابـى جـارود از او (محمد بن بشر) از محمد حنفيه از اميرالمؤ منين (ع )قـرار دارد. نـيـز در سـنـد غـيبت طوسى (ص 277) آمده است : از ابىجـارود از مـحـمـد بن بشر، از اميرالمؤ منين (ع ) (ر.ك . مستدركات علمالرجال ، ج 6، ص 480).
طـبـق تـاريـخ طـبـرى ، ابـومـخـنف از حجاج بن على از محمد بن بشرداستان اجتماع شيعه را در منزل سليمان بن صرد، به منظور دعوتاز امـام حـسـيـن (ع ) بـه نـزد خـودشـان در كـوفـه چـنـيـننـقل مى كند: مى نويسد كه امام (ع ) مسلم را فرستاد و او نامه امام رابراى مردم كوفه خواند. سپس عابس شاكرى ، حبيب بن مظاهر، سعيدبن عبدالله حنفى به نوبت برخاستند و عنوان كردند كه در اين راهبراى هر گونه جهاد و فداكارى آماده اند.
در ايـن هـنـگـام حـجـاج از محمد مى پرسد: آيا توهم چيزى گفتى ؟ ومحمد در جواب مى گويد: اگر بودم دوست داشتم كه خداوند يارانمرا بـا پـيـروزى عزيز گرداند و دوست نداشتم كه كشته شوم و ازدروغ گـفـتـن هم بدم مى آيد! (ر.ك . تاريخ طبرى ، ج 5، ص 352؛قاموس الرجال ، ج 9، ص 134).
566- سـليـمـان بـن صـرد خـزاعـى : از يـارانرسول خدا(ص ) و ياران اميرالمؤ منين ، على (ع )، و حسن و حسين (ع ).نـام وى در دوره جـاهـليـت ، يـسـار بـود ورسـول خـدا(ص ) او را سـليـمـان نـامـيـد. او مـردى خـيـّر وفـاضـل بود. در كوفه سكونت گزيد و در آنجا خانه اى ساخت . اوهـمراه نخستين مسلمانانى كه در كوفه سكونت گزيدند، در آن شهرسـكـنـى گزيد. او در ميان قبيله اش از جايگاه و منزلتى والا و نفوذكـلمـه بـرخوردار بود. در صفين با على (ع ) حضور داشت . او كسىاسـت كه حوشب ظليم را در جنگ صفين در يك مبارزه تن به تن كشت وآنـگـاه بـه صـف سپاهيان معاويه حمله برد (ر. ك . الاستيعاب ، ج 3،ص 210، شماره 1061).
نـصـر بـن مـزاحـم در كـتـاب خـويـش بـهنـقـل از عـبـدالرحـمـن بـن عـبـيـد بـن ابـى الكـنـودنـقل مى كند كه سليمان بن صرد خزاعى ، پس از بازگشت على بنابى طالب از بصره بر آن حضرت وارد شد. على (ع ) او را نكوهشو سـرزنـش ‍ كـرد و گـفـت : تو دچار ترديد گشته ، در گوشه اىمـنـتـظـر نـتـايـج كـارهـا مانده اى ! تو در نزد من از موثق ترين مردمبـودى ؛ و بـه گمان من پيش از ديگران به يارى من مى شتافتى .چـه چيز تو را از اهل بيت پيامبرت باز داشت كه از يارى آنان كنارهگرفتى !؟
گفت : يا اميرالمؤ منين ، به گذشته كارها باز مگرد و مرا به خاطرگـذشـتـه نـكـوهـش مـكن . مرا همچنان دوست خود بدان كه خيرخواه توهـسـتـم . هنوز كارهايى باقى مانده است كه تو دوست و دشمنت را درآنها بازشناسى . امام (ع ) چيزى نگفت . سليمان اندكى نشست ، سپسبـرخـاست و نزد حسن بن على (ع )، كه در مسجد نشسته بود، رفت وگـفـت : آيـا شـمـا را از امـيرالمؤ منين و سرزنش و نكوهشى كه از وىديـده ام بـه شـگفت نياورم ؟ حسن فرمود: كسى سرزنش مى شود كهامـيـد بـه دوسـتـى و خيرخواهى اش مى رود. گفت : هنوز كارها (فتنهها)يى در پيش است كه براى (رفع ) آن ها بايد نيزه ها منظم شوندو شمشيرها از نيام بيرون آيد و در آنها به كسانى چون من نياز استنصيحت مرا مشكوك مدانيد و مرا متهم نكنيد.
حـسـن گـفـت : خـدايـت رحمت كند، تو در نزد ما مشكوك نيستى )) (وقعةصفين ، ص 6 ـ 7).
راوى ايـن داسـتـان ، عـبـدالرحـمـن بـن عـبيد ـ يا عبد ـ بن ابى الكنودمـجـهـول الحـال اسـت (ر.ك . تـنقيح المقال ، ج 2، ص 145). شمارىديـگـر از رجـاليـون بـدون سـتايش يا نكوهشى از وى نام برده اند(ر.ك . قـامـوس الرجـال ، ج 6، ص 125؛ مـعـجـمرجـال الحـديـث ، ج 9، ص 335 و 337، شـمـاره 6392 و 6400؛مستدركات علم الرجال ، ج 4، ص 407).
ابـن عـبـدربـه داسـتـان هـمـيـن عـتـاب و خـطـاب را بـا اخـتـلاف واجـمـال و بـه گـونه مرسل نقل كرده است ((اين از روايت هاى عاميانهاست ))، (ر.ك . العقدالفريد، ج 4، ص 330).
ولى مـامـقـانـى ضـمـن انـكـار تـخـلف سـليـمـان در جـنـگجـمل ، به گفته ابن اثير استدلال كرده است كه او در همه جنگ ها باعـلى (ع ) شـركـت داشـت (ر.ك . تـنـقـيـحالمـقـال ، ج 2، ص 63). ابـن سـعد نيز گفته است كه او در جنگ هاىجـمـل و صفين با على (ع ) همراه بود (ر.ك . الطبقات الكبرى ، ج 4،ص 292).
ولى شـوشترى با تكيه بر روايت كتاب وقعة صفين انكار مامقانىرا رد كرده است (قاموس الرجال ، ج 5، ص 279).
هـمـچـنـيـن مامقانى بر اين باور است كه ابن زياد پس از آگاهى برمكاتبه كوفيان با حسين بن على (ع )، 45 تن از ياران اميرالمؤ منينو دلاوران شهر را به زندان افكند كه از آن جمله سليمان بن صُرد،ابراهيم بن اشتر و صعصعه بودند؛ و اينان هيچ راهى براى يارىحسين نداشتند (ر. ك . تنقيح المقال ، ج 2، ص 63).
قـرشـى نـيـز از كـتـاب ((الدر المـسـلوك فـىاحـوال الانـبـيـاء والاوصـيـاء)) (ج 1، ص 190، مـخـطـوط)نقل كرده است كه سليمان بن صرد خزاعى ، مختار و چهارصد تن ازاعـيان و بزرگان كوفه در شمار زندانيان ابن زياد بودند (ر.ك .حياة الامام الحسين بن على (ع )، ج 2، ص 416).
مـمـكـن است به اين سخن اين گونه پاسخ داده شود كه اگر قضيهچـنـيـن بـوده بـاشـد و او در خـوددارى از يـارى حـسـيـن (ع ) گـنـاه وتقصيرى نداشته است ، پس چرا توبه كرد و از چه رو رهبرى قيامتوابين را به دست گرفت !؟
كـسـى كـه در خـطـبـه هـاى سـليـمـان ـ در مـيـان تـوابـيـن ـتاءمل بورزد هيچ نشانى از زندانى بودنش نمى بيند! بلكه در مىيـابـد كـه سـليـمـان خـود و يـارانـش را بـه سـسـتـى ، كـوتـاهى ،نـاتوانى و درنگ متهم مى كند و او مى گويد: ((ما چشم به راه قدومخاندان پيامبرمان ، محمد(ص )، بوديم و آنان را به پيروزى نويدمـى داديـم و تـشويق به آمدن مى كرديم ، ولى چون آمدند، سستى ونـاتـوانـى ورزيـديـم و درنگ كرديم تا آنكه فرزندان پيامبر ما ونسل او و شيره وجود او و پاره اى از گوشت و خونش كشته شدند...))(الكـامل فى التاريخ ، ج 3، ص 333؛ و ر. ك . تاريخ طبرى ، ج3، ص 391).
پـاسـخ اشـكـال يـاد شـده را مى توان اين طور داد كه اين كتاب هاىتاريخ و زندگينامه هاى اهل تسنن است كه سليمان بن صرد را بهتـقـصـيـر و شك و ضعف و ناتوانى متهم مى سازند. علاوه بر آنچهطـبـرى و ابن اثير نوشته اند، ذهبى مى گويد: ابن عبدالبر گفتهاسـت : ((سـليـمـان از كـسـانى بود كه با امام مكاتبه كرد تا با اوبـيـعـت كـنـد. پـس از آنـكـه از يارى اش ناتوان ماند، پشيمان شد وجنگيد...)) (سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 395).
ابـن سـعـد گـويـد: ((او از كـسـانى بود كه به امام حسين (ع ) نامهنوشت و از او خواست كه به كوفه بيايد. پس از آمدن حضرت بهكـوفـه ، از او كـنـاره گـرفـت از پـيوستن به او خوددارى ورزيد وهـمـراهـش نـجـنـگـيـد. او بسيار اهل شك و درنگ بود، پس از آنكه حسينكـشـتـه شـد كـسانى كه او را يارى نكردند پشيمان شدند و توبهكـردنـد...)) (الطـبقات الكبرى ، ج 4، ص 292؛ نيز ر.ك . الوافىبالوفيات ، ج 15، ص 393).
قـيـام تـوابـيـن ، صرف بازتاب قيام امام حسين (ع ) بود؛ زيرا جزقـيـام حـسـيـنـى هيچ نشانى در آن ديده نمى شود؛ و در نتيجه احساسگـنـاه ، پـشـيـمانى و حسرت بر يارى نكردن امام (ع ) به پا شد.انـقلابيون ديدند كه ننگ و گناهشان جز با كشتن قاتلان حسين (ع )يـا كـشته شدن در اين راه پاك نمى شود، رهبر اين قيام سليمان بنصـرد خزاعى بود كه مقدمات اجتماعى و نظامى اين انقلاب را پس ازعاشوراى سال 61 هجرى فراهم آورد. اين مهياسازى ، پنهانى بود،تـا آنـكـه يـزيـد مـرد، پس از مرگ وى انقلابيون فعاليت خويش راآشـكـار سـاخـتـنـد و در سـال 65 هـجـرى روانـه قـبـر امـام حسين (ع )گشتند... سپس رهسپار شام شدند و با يگان هاى سپاه اموى در منطقه((عين الورده )) در يك نبرد خونين و وحشتناك شركت جستند. نتايج ايندرگيرى ، اركان حكومت اموى را به شدت تكان داد (ر.ك . مع الركبالحـسـيـنـى مـن المـديـنـه الى المـديـنـه ، جـزءاول ، ص 179 و تاريخ طبرى ، ج 3، ص 408).
در ايـن نـبـرد خـونـيـن كه دربرابر سپاه صدهزار نفرى امويان هشتروز بـه طـول انـجـامـيـد هـمـه تـوابـيـن كـشـتـه شـدنـد. مـامـقـانـىنقل مى كند كه سليمان در شب هشتم ، خديجه كبرى ، فاطمه زهرا(س) و حسن و حسين را در خواب ديد و خديجه به او گفت : ((اى سليمانخداوند كوشش تو و يارانت را ارج مى نهد و شما در روز قيامت با ماهـمـراه هـسـتـيـد))؛ و بـه او گـفـتـنـد: مـژده بـاد شـمـا را كـه هـنـگـامزوال فـردا نـزد مـا خـواهـيـد بود. سپس خديجه جام آبى به او داد وگفت : اين را بر تن خويش بپاش . سليمان بيدار شد و ديد كه جامآب كـنـار سرش گذاشته است . آن آب را بر تن خويش پاشيد و آنظـرف را كـنـار خـويش گذاشت . زخم هايش به واسطه آن آب بهبوديـافـت ، سـپـس سـرگـرم پـوشـيـدن لبـاس خـويـش گشت . در همينحال كاسه ناپديد شد و او با صداى بلند تكبير سر داد. يارانشاز صداى تكبير او بيدار شدند و سبب را از او پرسيدند. او سبب رابـازگـفـت . بـامـدادان هـمـان روز وقـتى با سپاه ابن زياد روبه روشدند، آنقدر جنگيدند كه تا آخرين نفر كشته شدند... (ر.ك . تنقيحالمقال ، ج 2، ص ‍ 63).
مـامـقـانى در پايان كلام خويش مى گويد: ((خلاصه آنچه تا اينجانـوشـتـيـم ايـنـكـه سـليـمـان بـن صـرد شـيـعـه و دوسـتـدار خـالصاهل بيت بود. من او را ثقه مى شمارم و روايات او پذيرفته است . ازخـداونـد مـى خـواهـم كـه بـه حـق مـقـام حـسـيـن (ع ) مـرا بـا او مـحشورگرداند.)) (تنقيح المقال ، ج 2، ص 63).
در اينجا سخن را با نقل روايت زير به پايان مى بريم :
((سـليـمـان بـن صـرد پس از نامه و در حالى كه بر چهره اش جاىزخـم شـمـشـيـر بـود نزد اميرالمؤ منين (ع ) آمد. چون على (ع ) به اونـگـريـست فرمود: ((فمنهم من قضى نحبه ومنهم من ينتظر وما بدلواتـبـديـلا))، تـو از مـنـتـظـران شـهـادت و از كسانى هستى كه تغييرنكردند. گفت : يا اميرالمؤ منين ، اگر يارانى مى يافتى هرگز ايننـامـه را نـمـى نوشتى ! به خدا سوگند تو كوشيدى تا مردم بهوضع نخست خود باز گردند ولى جز شمارى اندك آدم نيك نيافتى!)) (وقعة صفين ، ص 519).
567- وى از تـابـعـان بـزرگ و پـارسا و از سركردگان جماعتىبـود كـه بـه سـرعـت بـراى يـارى عـلى (ع ) از كوفه به بصرهرفـتـنـد. امـام عـلى (ع ) شـمار بسيارى از قبيله وى را همراه او براىمـقـاومـت در بـرابـر تـهـاجـم عـبـدالله بـن سـعـده فـزارىگـسـيـل داشـت . او پـس از سـليمان بن صرد رهبر توابين بود و درسـال 65 هـمـراه آنـان كـشـتـه شـد (ر.ك .رجـال كـشـى ، ص 69؛ تـاريـخ طـبرى ، ج 4، ص 448 و ج 5، ص135).
568- وى از سـوى امـيرالمؤ منين (ع ) قضاوت اهواز داشت و فرماندهيـكـى از جـنـاح هـاى سـپـاه صـفـيـن بـود.نقل شده است كه امام حسين (ع ) پس از ورود به كربلا، دوات و كاغذخـواسـت و بـه اشـراف كـوفـه نـامه نوشت ؛ كه از جمله رفاعة بنشداد بود.
مـامـقـانى معتقد است كه رفاعه در جنگ كربلا زندانى يا در بند ابنزياد بود؛ و نتوانست كه نزد امام حسين برود و ياريش دهد.
او از كـسـانـى بـود كـه هـمـراه اشـتر موفق به تجهيز و كفن و دفنابـوذر شـدنـد (ر.ك . مـسـتـدركـات عـلمالرجال ، ج 3، ص 402).
569- ابـوالقـاسـم ، حـبـيـب بـن مـظـهـّر (مـظاهر) اسدى فقعسى : ازصحابه رسول خدا(ص ) بود كه آن حضرت را ديد. وى از اصحابعـلى ، حـسـن و حـسـيـن (ع ) نـيز بود و در همه جنگ هاى على (ع ) او راهـمـراهـى كـرد. او از نـزديكان اميرالمؤ منين و حاملان دانش آن حضرتبود. او علم منايا و بلايا داشت و در جلالت و بزرگى در رديف ميثمتـمـار و رشـيـد هـجـرى بـود. حـبيب از كسانى بود كه با حسين (ع )مـكـاتـبـه كـرد. او و مسلم بن عوسجه در كوفه براى حسين بيعت مىگرفتند. تا آنكه عبيدالله زياد به كوفه آمد و مردمش را وادار كردكه دست از مسلم برداشتند؛ و ياران مسلم را ناچار به فرار كرد. آندو در مـيـان عـشاير خويش پنهان گشتند. آن ها پس از آمدن حسين (ع )به كربلا، پنهانى خود را به آن حضرت رساندند؛ بدين گونهكـه شـب ها راه مى پيمودند و روزها پنهان مى شدند تا آنكه به آنحـضـرت رسـيـدنـد. طـبـرى و ديـگران (مفيد در الارشاد و دينورى درالاخبارالطوال ) نوشته اند كه حبيب فرمانده جناح چپ سپاه حسين (ع )بود. ابومخنف روايت كرده است كه چون حبيب بن مظاهر كشته شد مرگاو بـر حـسـيـن بـسـيـار گـران آمد و فرمود: ((من پاداش خود و يارانبـاوفـايـم را از خـدا مـى خـواهم )). (ر.ك . ابصارالعين ، ص 100 ـ106 و مستدركات علم الرجال ، ج 2، ص 302).
570- تـاريـخ طـبـرى ، ج 3، ص 277؛ الارشـاد، ص 203؛ وقـعـةالطف ، ص 92. نيز ر.ك . اللهوف ، ص 104 و انساب الاشراف ، ج2، ص 369، دار الفكر بيروت ، با اختلاف .
571- در كـتـاب هـاى رجـالى و تاريخى نامى از وى به ميان نيامدهاسـت ؛ مـگـر آنـچـه طـبـرى و شـيخ مفيد نقل كرده اند كه او و عبداللهوال نامه مردم كوفه را نزد امام حسين (ع ) بردند. ابن كثير از او بانـام عـبدالله بن سبع همدانى ياد كرده است (البدايه والنهايه ، ج7، ص 154).
572- عـبـدالله بـن وال (واءل )، كـوفى و از قبيله بنى تميم و بهقـولى از خـانـدان بـكـر بـن وائل و از بزرگان شيعه در كوفه وياران نزديك على (ع ) است (ر.ك . الغارات ، ص 226، حاشيه ).
گفته شده است كه او عبدالله بن واءلتميمى از تيم اللات بن ثعلبه است (بحار، ج 45، ص 355).
او كـسـى اسـت كه مى گفت : خداوندا من با على دوست و از پسر عفانبيزارم (الغارات ، ص 264).
عـلى (ع ) نـامـه اش بـه زياد بن خصفه را ـ در داستان بنى ناجيه ـبـه وسـيـله او فـرسـتـاد. او خـود مـى گـويد: نامه را از آن حضرتگرفتم ـ و از نزدش خارج شدم ـ من در آن روز جوانى نورس بودم .آن نـامـه را در مدتى كوتاه بردم و بازگشتم و گفتم : يا اميرالمؤمنين اجازه مى دهيد كه پس از دادن نامه به زياد بن خفصه ، به همراهاو بـه جـنـگ دشـمـنانت بروم ؟ فرمود: برادرزاده ، چنين كن . به خداسـوگـند من اميدوارم كه تو بر حق مدد من باشى و مرا بر ضد قومسـتـمكار يارى دهى . گفتم : يا اميرالمؤ منين به خدا سوگند من چنينهستم و از اينانم . به خدا سوگند من آنجايى هستم كه تو دوست مىدارى !
او گـفـتـه اسـت : ((بـه خـدا سـوگـنـدمن گفت وگوى باعلى (ع ) راباشتران سرخ ‌موى عوض نمى كنم !)) (الغارات ،ص 229).
عبدالله واءل از فرماندهان توابين بود. ابن اثير در هنگام توصيفيـكـى از درگـيرى هاى توابين بر ضد سپاه اموى مى نويسد: چونفـردا فـرا رسـيـد. اءوهـم بـن مـحـرز بـاهـلى ، فـرماندهى حمله بهتوابين را بر عهده گرفت و همراه سوارگان و پيادگانش بر آنانحـمـله بـرد. چـون ابـن مـحـرز بـه ابـنواءل رسـيـد، او در حال خواندن آيه شريفه ((ولا تحسبن الذين قتلوافـى سبيل الله امواتا...)) بود. ابن محرز به خشم آمد و به او حملهكـرد. ضـربـتـى به دستش زد و آن را جدا كرد و سپس از او فاصلهگرفت و گفت : گمان مى كردم كه دوست دارى كه با خويشاوندانتباشى !
ابـن واءل گـفـت : بد پنداشته اى ، به خدا سوگند دوست نمى دارمكه دست تو به جاى دست من قطع شود و من بى اجر و پاداش بمانم. بلكه دوست دارم گناه تو بزرگ شود و من پاداش فراوان ببينم !ايـن سخن او را خشمگين ساخت و به او حمله كرد و با ضربت نيزه اورا كـشـت ؛ و هـمـچـنـان بـه پـيـش مـى رفـت ! ابـنواءل از فـقـيـهـان زاهـد و پـارسـا بـود...(الكـامـل فـى التـاريـخ ، ج 2، ص 64؛ و ر.ك . قـامـوسالرجال ، ج 6، ص 644؛ شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج3، ص 132).
در روايـت ديـگـرى آمـده اسـت : عـبـدالله بـنواءل پيش رفت و پرچم را گرفت و جنگيد تاآنكه دست راستش قطعشـد. سـپـس در حـالى كه خون از دستش جارى بود نزد يارانش آمد وبار ديگر با خواندن اين رجز حمله كرد:
نفسى فداكم اذكروا الميثاقاوصابروهم واحذروا النفاقا
لا كوفة نبغى ولا عراقالا بل نريد الموت والعتاقا
جـانـم فـدايـتـان ، پـيمان را به ياد آريد؛ و در برابر آنان شكيباباشيد و از دورويى دورى گزينيد
نـه كـوفـه را مـى خـواهيم و نه عراق را، نه ، بلكه خواهان مرگ وآزادگى هستيم !
573- الارشاد، ص 202؛ تاريخ طبرى ، ج 3، ص 277.
574- البدايه و النهايه ، ج 7، ص 154.
575- تذكرة الخواص ، ص 215؛ خوب است در اينجا يادآور شويمكـه شـرابـخـورى مـعـاويـه و بـوزيـنـه بازى و تنبور زنى اش وبازيچه قرار دادن دين ، امرى قطعى و از مسلمات تاريخ است (ر.ك .مـسند احمد حنبل ، ج 5، ص 347؛ تاريخ ابن عساكر، ج 7، ص 211و نيز اسدالغابه ، ج 3، ص 299؛ تاريخ بغداد، ج 7، ص 213؛الغدير، ج 10، ص 183).
على (ع ) در توصيف معاويه فرموده است : گمراهى او آشكار است وبـاطـنـى رسـوا دارد؛ ابـن ابى الحديد در توضيح اين توصيف مىگويد: اما اينكه درباره معاويه مى گويد: گمراهى او آشكار است ،بـدون شـك ظـهـور در گـمـراهـى و سـركـشى او دارد. و هر سركشىگـمـراه است . اما پنهانى رسوا دارد؛ مى دانيم كه او بسيار شوخ وپـرده در بود. نديم و هم پياله داشت . معاويه از متانت به دور بودو به مقررات رياست پايبندى نداشت ، مگر پس از آنكه بر اميرالمؤمنين خروج كرد و به احترام و وقار نياز داشت ؛ وگرنه در روزگارعثمان بسيار رسوا و به هر كار زشتى نامبردار بود. در دوران عمراز ترس او اندكى خودش را حفظ مى كرد، جز اينكه حرير و ديبا مىپـوشيد. وى در اين هنگام جوان و سبكسر بود و نشان و مستى سلطنتو امـارت در او ديـده مـى شـد. سـيـره نـويـسـان دربـاره اشنقل كرده اند كه در دوران عثمان در شام شراب مى نوشيد. اما پس ازآنكه على (ع ) به شهادت و او به حكومت رسيد، مورخان درباره اشاختلاف كرده اند؛ برخى گفته اند كه او پنهانى شراب مى نوشيدو بـرخـى گـفـتـه اند كه ننوشيد. اما درباره گوش دادن به آواز وطـربـناك شدن و عطا دادن به خوانندگان و ادامه اين كار، اختلافىنـيـسـت . (شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 160).بـنـابـر ايـن مـعـاويه در اشتهار به رسوايى و فسق و فجور دستكمى از پسرش ، يزيد، ندارد.
576- الارشاد، ص 203؛ زندگينامه قيس پيش از اين گذشت و نيزدرباره دو پسران ارحبى و همين طور سلولى سخن گفته شد.
577- هـانـى بـن هـانـى سـبـيـعـى : درفصل اول درباره اش سخن گفتيم .
578- سـعـيـد بـن عـبـدالله حـنـفـى : زنـدگـيـنـامـه اش درفصل اول ، گذشت .
579- الارشـاد، ص 203؛ البـدايـه والنهايه ، ج 8، ص 154 بااندكى تفاوت در نام ها؛ تاريخ ‌يعقوبى ، ج 2، ص 241.
580- اللهـوف ، ص 105، شـايـان ذكـر اسـت كـه صـاحـب كـتـاب((تـذكـرة الشـهـدا)) در ص 64 نـامـه اى ازاهل كوفه به امام حسين (ع ) را نقل كرده است كه مردم از ستم يزيد وزورگـويـى او در ديـگـر سـرزمين ها شكايت مى كنند. آنان همچنين ازعـبـيـدالله بـن زيـاد و سـتـم و سـركـشـى او شـكايت مى كنند و از آنحضرت مى خواهند كه نزد آنان برود؛ چرا كه او از يزيد و پدرشبه خلافت سزاوارتر است .
ملاحظه متن نامه و تعابير زشت آن خواننده را به شك مى اندازد كهنـويـسـنـده اش حـتـى عـربـى روزگـار مـا را هـمكامل نمى دانسته است !
همچنين ديده مى شود كه محتواى نامه با حقايق تاريخى نيز منافاتدارد. زيـرا در اين نامه مردم از جور و ستم يزيد شكايت مى كنند. درحالى كه هنگام حضور امام حسين (ع ) در مكه ، يزيد جز چند ماهى برمـسـنـد حـكـومـت تـكـيـه نـداشـت ؛ و در طـى ايـن چـند ماه اوضاع تغييرقـابـل ذكـرى نكرد. بلكه بالعكس در طى اين دوره نعمان بن بشيرسـهـل گـير و ضعيف بر سر كار بود. از اين گذشته ابن زياد چندروز پس از آمدن مسلم به كوفه وارد اين شهر شد.
نـكـتـه شـگـفـت آور در ايـن نـامـه ايـن اسـت كه مى گويد، امام پس ازخواندن نامه آن را دور انداخت و پيك را هم از خود راند!
بـدون شـك ايـن از اخـلاق امـام (ع ) به دور است و تنها جز در يك جانـقـل نـكرده است كه نامه كسى را به دور انداخته باشد. آن مورد هممربوط به نامه ابن زياد بود كه از آن حضرت مى خواست كه بهاطاعت و فرمان وى درآيد.
بـاز در ايـنـجا شايان ذكر است كه حائرى در كتاب معالى السبطين(ج 1، ص 140) بـه نـقـل از كـتـاب ((التبر المذاب فى المواعظ))سـيـد عـبـدالفتاح بن ضياء الدين اصفهانى (ر.ك . الذريعه ، ج 3،ص 372) مـتـن نـامـه كـوفـيـان را نـقـل مـى كـنـد ـ شـايـد هـمنقل به معنا ـ و مى نويسد: نامه هاى بسيارى به ايشان رسيد و پيكهـاى فـراوانـى نـزد ايـشان آمدند و به ايشان نوشتند: اگر نزد مانيايى گناهكارى ! زيرا در اينجا ياران بسيارى دارى و مى توانىقيام كنى . چون تو اصل ، ستون و شايسته و معدن اين قيامى .
بر خواننده آگاه پوشيده نيست كه متن اين روايت سخنانى بى ربطاسـت . زيـرا چـگـونـه كسى كه اصل ، ستون و شايسته و معدن قيامبـاشـد گـنـاه مـى كـنـد؟ آيـا مـمـكـن اسـت كـسـى ازاهـل كـوفـه كـه ـ دسـت كـم ـ به اولويت امام به خلافت اعتقاد داشتهباشد و يا ايمان داشته باشد كه اطاعت از امام واجب است ، نسبت بهايـشـان چـنـيـن جـسـارتـى كـنـد و بـگويد كه اگر به كوفه نيايدگناهكار است ؟!
آرى ، احـتـمـال دارد كـه ايـن نـامـه ، انـشاى يك يا چند تن از منافقانكـوفـه بـوده بـاشـد. ولى بـعـيـد مى نمايد كه منافق بتواند چنينتـعـابـيـرى بـه كـار بـبـرد. از قـبـيـل تـواصـل آن ـ يـعـنى اصل حقى ـ و ستون آن و شايسته و معدن آن هستى !شـايـد هـم انـشـاى كسى باشد كه نسبت به مقام امام و جايگاه ايشانجاهل بوده است .
581- اللهوف ، ص 106.
582- اللهوف ، ص 107. در نقل طبرى ، يزيد بن حارث بن يزيدبـن رويـم و نـيـز بـه جـاى عـروة بـن قـيـس ، عزرة بن قيس آمده است(تاريخ طبرى ، ج 3، ص 278، دار الكتب العلميه ، بيروت )؛ و دركتاب ارشاد آمده است : يزيد بن حارث بن رويم .
583- شـبـث بـن ربعى تميمى مؤ ذن سجاح بود كه دعوى پيامبرىكـرد (طـبرى ، ج 2، ص 268) و سپس اسلام آورد. او در ميان كسانىبـود كـه بـه قـتـل عثمان كمك كردند، سپس با على (ع ) همراه شد وبه فرمان او، خانه حنظلة بن ربيع را ويران كرد. او عليه معاويهنـيـز مـوضعگيرى كرد. سپس به خوارج پيوست و باز توبه كرد.سپس در قتل حسين (ع ) حضور يافت و آنگاه با كسانى بود كه همراهمـخـتار به خونخواهى حسين برآمدند! و رئيس شرطه اش بود! سپسدر قـتـل مـخـتـار شـركـت جـسـت و سـرانـجـام در حـدودسال هشتاد در كوفه مرد (ر.ك . تقريب التهذيب ، ج 1، ص 344).
پـنـدار عسقلانى مبنى بر اينكه شبث بن ربعى در ميان كسانى بودكـه همراه مختار به خونخواهى حسين برآمد و رئيس شرطه اش بود،بسيار نادر و شگفت است ؛ و اين قول را تنها او آورده است . مشهور آناسـت كـه مـخـتـار از هـيـچ يـك از شـركـت كـنـنـدگـان درقتل حسين كمك نگرفت ، بلكه همه آنان را از خود راند و از شمشير وشـكـنجه اش جز شمارى اندك ، جان سالم به در نبردند. او فقط ازعـبـدالله زبـيـر كـمـك گـرفـت . از اينرو رجالى محقق ، شوشترى ،پندار عسقلانى را شگفت دانسته مى گويد: من به اين نتيجه نرسيدهام كـه او كـمـك كـاران قـتـل عـثـمـان ، و يا اعضاى شرطه مختار بودهباشد (قاموس الرجال ، ص 390)
شـبـث از كـسـانـى بـود كـه چـهار مسجد ملعون را براى شادى و مژدهقـتـل حـسـيـن (ع ) سـاخـتـنـد، بـا آنكه در جنگ صفين در جبهه على (ع )حـضـور داشـت (ر.ك . قـاموس الرجال ، ص 199ـ205)، شگفت اينكهابن حبّان در كتاب الثقات (ج 4، ص 371) از وى ياد كرده و گفتهاسـت كـه او خـطـا مـى كـرد. مـزّى نـيـز نـام وى را در كـتـاب تـهـذيبالكمال (ج 8، ص 266) آورده و هيچ اعتراضى هم به او نكرده است .
584- حجار بن ابجر يا ابحر عجلى سلمى ؛ وى از كسانى بود كهبـه حسين (ع ) نامه نوشت و سپس نزد ابن زياد رفت . او نيز وى رافـرسـتـاد تـا مـردم را وادار به رها كردن مسلم (ع ) سازد. سپس بهسپاه اموى به فرماندهى عمرسعد پيوست و پس از آن در زمره سپاهعـبـدالله بـن مطيع عدوى به جنگ مختار رفت . پدرش نصرانى و ازكسانى بود كه بر ضد حُجر بن عدى (رض ) گواهى داد، و در روزقـيـام مـسـلم ، بـراى پـسـرش پـرچـم امـان بـلند كرد. حجار در روزعـاشـورا مـنـكـر نـوشتن نامه به امام (ع ) شد. سپس با مختار جنگيد.آنـگـاه بـه نـفـع مـصـعـب بـا عـبـدالله بـن حـر وارد جنگ شد ولى دربرابرش شكست خورد. مصعب وى را دشنام داد و از خود راند. سپس درشـمـار كـسـانـى از كـوفـيان بود كه عبدالملك مروان به آنان نامهنوشت و آنها ولايت اصفهان را با او شرط كردند و او نيز همه اش رابـه آنـان بـخـشـيد! ولى او با مصعب بيرون رفت و وانمود كرد كهبـه جـنـگ عـبـدالمـلك مـى رود. او تـا سال 71 زنده بود و از آن پساثـرى از وى پـيـدا نـشـد. (ر.ك . مـسـتـدركـات عـلمالرجال ، ج 2، ص 310؛ وقعة الطف ، ص 94).
585- يزيد بن حارث بن رويم ، ابوحوشب الشيبانى . وى در روزعاشورا نامه اش را منكر شد. پس از آنكه يزيد مرد و عبيدالله زياد،عـمرو بن حريث را در كوفه جانشين ساخت و او مردم را به بيعت ابنزيـاد فـراخـوانـد، هـمـيـن يـزيد بن حارث برخاست و گفت : خداى راسپاس كه ما را از دست پسر سميه آسوده ساخت . نه [بيعت نمى كنيم] و كـرامـتـى هـم در ايـن كـار نـيـست . عمرو بن حريث فرمان زندانىكردن وى را صادر كرد، اما بنى بكر مانع اين كار گشتند. سپس درزمـره يـاران خـطـمـى انـصارى به نفع ابن زبير درآمد؛ و او را بهقـتـل سـليـمان بن صُرَد و يارانش ، پيش از خروج ؛ و پس از آن بهحـبـس مـخـتـار تـشويق مى كرد. آنگاه ابن مطيع او را به سوى جبّانهمـراد بـراى جـنـگ بـا مـخـتـار فـرسـتـاد. او بـر راه ها و پشت بام هاتـيـرانداز گماشت و از ورود مختار به كوفه جلوگيرى كرد. سپسبـه وسـيـله بـنـى ربـيـعـه بر ضد مختار شوريد ولى با يارانششـكـسـت خـورد... آنـگـاه مـصعب وى را امارت مدائن داد و سپس از سوىعـبـدالمـلك بر رى حكومت كرد و سرانجام به دست خوارج كشته شد.(ر.ك . طبرى ، ج 3، ص 443 و 425 و 506؛ وقعة الطف ، ص 94).
586- عزرة بن قيس اءحمسى ؛ ازكسانى بود كه عليه حجر شهادتداد. ازايـن رو بـراى امـام (ع ) نـامـه نـوشـت تـا از ايـن گـناهش چشمبـپـوشـد. او شـرم داشت كه ازسوى عمرسعد نزد امام بيايد مباداكهازامـام بـپـرسـدكـه چـرا آمـده اسـت . زهير بن قين در شب نهم محرم درپاسخ وى گفت : به خدا سوگند من هرگز به او نامه ننوشته ام وپيكى برايش ‍ نفرستاده ام و هرگز به او وعده يارى نداده ام . عزرهاز طـرفـداران عـثـمـان بود و ابن سعد در شب عاشورا او را فرماندهسـواره نـظـام سـاخـت . او شب ها نگهبانى مى داد و ازكسانى بود كهسرها را نزد ابن زياد برد (ر.ك . وقعة صفين ، ص 95).
در الارشـاد (ص 203) و الفـتـوح (ج 5، ص 34) از وى بـه جـاىعـزره ، بـه نـام عـروه ياد كرده است . ولى تاريخ طبرى (ج 3، ص278) و انساب الاشراف (ج 3، ص 158) و ابن عدى در الضعفا (ج5، ص 377) و ذهـبـى در مـيـزان الاعـتـدال (ج 3، ص 65) و مـزّى درتـهـذيـب الكـمـال (ج 5، ص 34) از او بـه نـام عـزره يـاد كرده اند.بـنـابـر ايـن چـنـيـن پـيداست كه نام اين مرد عزره است و شايد عروهتصحيفى از اين نام باشد.
587- عـمـرو بـن حـجـاج زبـيـدى از كسانى است كه به دروغ عليهحـجـر بـن عدى گواهى دادند كه به خداوند كفر ورزيده است . او ازكـسـانى بود كه به امام نامه نوشته از او خواستند كه به كوفهبـيـايـد. وى حركت قبيله مذحج را كه براى آزادى هانى بن عروه بهسـوى كـاخ مـى رفتند آرام ساخت و آنان را بازگرداند. عمر سعد اورا در راءس پانصد تن به نهر فرات فرستاد تا ميان امام حسين ويـارانـش و آب حـايـل گـردند. او با ابن مطيع بر ضد مختار جنگيد.هـنـگـامى كه مختار پيروز شد، عمرو گريخت و راه شراف و واقصهرا در پيش گرفت و از آن پس اثرى از وى ديده نشد. (ر.ك . تاريخ‌طبرى ، ج 3، ص 277، 278، 286، 311، 445، 459)، او در روزعـاشـورا فـرمانده جناح راست سپاه عمرسعد بود و با همراهانش برجـنـاح راست سپاه امام حمله كرد. او كسى است كه پيشنهاد داد به جاىمبارزه ، امام را سنگباران كنند. او سپاه كوفه را بر ضد امام تشويقمى كرد و مى گفت : اى كوفيان به فرمانبردارى و جماعتتان پايبندبـاشـيـد و در كـشتن كسى كه از دين بيرون رفته و با امام مخالفتورزيـده اسـت شـك مـكـنـيد. امام حسين (ع ) فرمود: اى پسر حجاج ، آيامردم را عليه من تحريك مى كنى ؟ آيا ما از دين بيرون رفتيم و شماثـابـت قـدم مـانـديـد؟ بـه خـداونـد خواهيد دانست كه چه كسى از دينبـيـرون رفـته و چه كسى سزاوار آتش جاودانه است ! عمرو در ميانكـسـانـى بـود كـه سـرهـا را از كـربـلا بـه كـوفه بردند (ر.ك .البحار، ج 45، ص 13، 19، و 107).
رويحه ، همسر هانى بن عروه دختر همين عمرو بن حجاج بود. وى مادريـحـيى بن هانى است . هانى از كسانى بود كه پس از آمدن مسلم بنعـقـيـل بـه نزد وى ، به بهانه بيمارى از رفتن در مجلس ابن زيادخوددارى كرد. آنگاه ابن زياد عمرو بن حجاج زبيدى ، محمد بن اشعث، و اءسماء بن خارجه را فرستاد تا هانى را نزد او ببرند (ر. ك .الارشاد، ص 208).
نـمـازى يـادآور شـده اسـت كـه عـمـرو، از صـحـابـهمـجهول است و از او به جاى عمرو، به نام عمر ياد كرده است (ر.ك .مستدركات علم الرجال ، ج 6، ص 32).
588- مـحـمد بن عمرو تميمى يا محمد بن عمير بن عطارد (اللهوف ،ص 107) يا محمد بن عمير تميمى (تاريخ طبرى ، ج 3، ص 278)؛از فرماندهان سپاه على (ع ) در صفين بود (ر.ك . لسان الميزان ، ج5، ص 328). او از كـسانى است كه براى ريختن خون عمرو بن حمقخـزاعـى (رضى ) نزد زياد بدگويى كرد تا آنجا كه مورد نكوهشعمرو بن حريث و زياد قرار گرفت (ر.ك . تاريخ طبرى ، ج 3، ص225). او بـر ضـد حـجـر بـن عـدى شـهـادت داد و در جـنگ با مختار،فـرمـانـده مـُضـَر بـود. سـپـس با مختار بيعت كرد و از سوى او بهآذربـايـجان فرستاده شد. وى با حارث بن ربيعه ، والى كوفه ،بـه نـفـع ابـن زبـيـر با خوارج مى جنگيد. او از كوفيانى بود كهعبدالملك مروان با وى مكاتبه كرد و ولايت همدان را به وى داد. سپسبـه كـوفـه بـازگـشـت و در دوران ولايـت حـجـاج تـاسـال 75 ه‍ در آن شـهـر بـود و بـعـد از آن ، اثـرى از وى ديده نشد(ر.ك . وقعة الطف ، ص 95).
589- الارشاد، ص 203.
590- تاريخ دمشق ، ج 7، ص 144.
591- مـقـتـل الحـسـيـن ، مـقـرم ، ص 148 و ر.ك . مـنـاقـبآل ابى طالب ، ج 4، ص 91.
592- مثير الاحزان ، ص 26.
593- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 290.
594- سـه تـن از يـارانـش يعنى قيس بن مسهّر صيداوى ، عمارة بنعـبـيـد سـلولى و عـبـدالرحـمن بن عبدالله بن كدن ارحبى نيز با وىهمراه بودند (وقعة الطف ، ص 99).
595- زنـدگـينامه ى عابس بن ابى شبيب شاكرى در بخش مربوطبه كسانى كه در مكه به امام پيوسته اند خواهد آمد.
596- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 279؛ و مراد از حنفى در اينجا، سعيدبن عبدالله (رضى ) است .
597- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 279.
598- مثير الاحزان ، ص 30.
599- ر.ك . تاريخ طبرى ، ج 3، ص 218.
600- مثير الاحزان ، ص 30.
601- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 295.
602- همان ، ص 294.
603- الارشاد، ص 223؛ الكامل فى التاريخ ، ج 2، ص 549 .
604- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 295.
605- همان ، ص 294.
606- الكامل فى التاريخ ، ج 2، ص 549.
607- الفتوح ، ج 5، ص 36.
608- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 301.
609- اللهوف ، ص 107.
610- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 279.
611- ر.ك . تاريخ طبرى ، ج 3، ص 279.
612- الاخبار الطوال ، ص 251.
613- تاريخ طبرى ، ج ، 3، ص 277.
614- همان ، ص 279.
615- در فصل اول درباره معناى اخماس سخن گفتيم .
616- پس صبر كن كه وعده خدا حق است و زنهار تا كسانى كه يقينندارند تو را به سبكسرى واندارند. (روم ، آيه 60).
617- مثيرالاحزان ، ص 27.
618- اصل ضرب المثل چنين است : ((امّا انا فلاناقة لى فى هذه ولاجمل !))
619- الغارات ، ج 2، ص 384، نيز ر.ك . زندگينامه احنف بن قيسدر فصل اول ، ص 32 ـ 34 ـ حاشيه .
620- كـتـاب الجـمـل و النـصـره سيد العتره ، ص 295 / و در بخشاول از موسوعة مصنفات شيخ مفيد.
621- ر.ك . تاريخ طبرى ، ج 3، ص 280.
622- ر.ك . اللهوف ، ص 114؛ البحار، ج 44، ص 337.
623- ر.ك . ابصار العين ، ص 40.
624- ر.ك . الاصابه ، ج 3، ص 480.
625- مـراد احـنـف بـن قـيـس است (ر.ك . سير اعلام النبلاء، ج 4، ص85؛ اسدالغابه ، ج 1، ص 55).
626- اللهوف ، ص 110؛ مثيرالاحزان ، ص 27ـ29.
627- مثير الاحزان ، ص 29.
628- تـاريـخ طبرى ، ج 3، ص 280؛ و ر.ك . الفتوح ، ج 5، ص42.
629- ر.ك . زنـدگـيـنـامـه او در فـصـلاول ، ص 32.
630- ر.ك . زنـدگـيـنـامـه وى در فـصـلاول ، ص 34 ـ 35.
631- ر.ك . البـدايـه والنـهـايـه ، ج 9، ص 49 و ج 8، ص 29 و296؛ المـعارف ، ص 414؛ تاريخ طبرى ، ج 3، ص ‍ 377، 407،484 و 541. سماوى از وى به عنوان عبدالله بن عبيدالله بن معمرتيمى ، تيم قريش ، ياد كرده است . (ر.ك . ابصار العين ، ص 41).
632- ر.ك . زنـدگـيـنـامـه او در فـصـلاول ، ص 34.
633- ولى سـمـاوى دربـاره مـسـعـود يـاد شده مى گويد: او مردم راگرد آورد و براى يارى حسين برايشان سخن گفت ، اما موفق نگشت .در كتب مقاتل آمده است كه او يزيد بن مسعود نهشلى بود و اين تميمىاسـت و كـنـيه اباخالد دارد و از سران اخماس نيست . شايد امام به اوهـم نـامـه نوشته باشد. آنچه از سخنرانى و نامه به حسين استفادهمـى شـود ايـن است كه مردم را وى جمع كرد، نه مسعود. ولى طبرى وديـگـر مـورخـان از دومـى يـاد نـكـرده انـد (ابـصـارالعين ، ص 41)،پوشيده نماند كه گفتار سماوى اشتباه محض است و با سيره مسعودبـن عمرو ازدى ، دشمن اهل بيت ، سازگارى ندارد. شايد منشاء خطاىسـمـاوى ايـنـجـا اسـت كه آنهايى كه امام (ع ) به آنها نامه نوشت ،تـنـها سران اخماس بودند و نه ديگران . و آنها همان هايى است كهفـقـط طـبرى از آنان نام برده است . در حالى كه قضيه اين گونهنـيـسـت ؛ زيـرا اولا: عـبـارت طـبـرى تصريح دارد در اينكه امام حسيننـسـخـه هـايـى از نـامـه اش را براى اشراف بصره فرستاد كه ازسران اخماس نبودند آنجا كه مى گويد: ((و نامه اى را براى سراناخماس و براى اشراف نوشت ...)) (تاريخ طبرى ، ج 3، ص 280).ثـانـيـا: يزيد بن مسعود نهشلى از اشراف بصره و بزرگان شهربـود، هـر چـنـد كـه از سـران اخـمـاس نبود، و مورخان ديگرى كه درنهايت اعتبار هستند، مانند سيد بن طاووس (اللهوف ، ص 110) و ابننـمـا نـوشـته اند كه يزيد بن مسعود نهشلى از كسانى بود كه امامحـسـيـن (ع ) بـه او نـامـه نوشت (مثيرالاحزان ، ص 27 ـ 29). گفتارسماوى درباره زندگى شهيد حجاج بن بدر تميمى سعدى ـ ((حجاج، بـصـرى و از بـنـى سـعد بن تميم بود. او نامه مسعود بن عُمر رانـزد حـسـيـن آورد و بـا او مـانـد و در حـضـورش به شهادت رسيد.))(ابـصـار العين ، ص 212) ـ نيز ناشى از همين اشتباه است و دليلىبـراى آن وجـود نـدارد! زيرا كه حجاج ياد شده (رضى )، طبق آنچهبرخى از مقاتل نوشته اند، پيك يزيد بن مسعود نهشلى بود؛ و خودسماوى نيز در ابصارالعين (ص 213) اين مطلب را نوشته است .
634- ر. ك . ابصارالعين ، ص 213 ـ 214. 635- همان .
636- سـمـرة بـن جـنـدب : روايـت شـده اسـت كـهرسـول خـدا(ص ) فـرمود: ((آخرين صحابى من كه مى ميرد، در آتشاسـت )). سمرة بن جندب ـ هم پيمان انصار ـ در بصره و ابو محذوره، در مكه ماند. سمره از هر كس كه از حجاز مى آمد درباره ابومحذورهمـى پـرسـيد و ابومحذوره از كسانى كه از بصره مى آمدند دربارهسمره مى پرسيد. تا آنكه ابومحذوره پيش از وى مرد. (ر.ك . انسابالاشـراف ، ج 1، ص 527). ابـن اثـيـر گـويـد: ((او درسال 59 در بصره مرد. او كه براى درمان بيمارى كزاز پيشرفتهاش روى ديـگ پـر از آب داغ مى نشست ، درون همان ديگ افتاد و مرد))(اسـدالغـابـه ، ج 2، ص 355). ولى ابـن ابى الحديد مى نويسد:((او ـ يـعـنـى سـمره ـ از شرطه هاى ابن زياد بود و در دوران حركتحسين (ع ) به عراق مردم را براى رفتن به جنگ او تشويق مى كرد))(شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 74).
هـمـچـنـين ابن قتيبه در كتاب المعارف (ص 172) تصريح كرده استكه سمره در سال شصت و چندم مرد. بنابر اين به گفته ابن اثيردرباره اينكه سمره در سال 59 در بصره مرد، توجهى نمى كند.
سـمـرة بـن جـنـدب از بـدسـيـرتـانـى بـود كـهرسـول خـدا(ص ) را هـمـراهـى كـرد و درطـول زنـدگـى ، در خـدمـت جـريـان نـفاق بود. ارتكاب كارهاى حرامبرايش بى اهميت بود. در كتاب كافى (ج 8، ص 321، حديث 515)آمده است كه به سر شتر پيامبر(ص ) زد و آن را شكست . آنگاه شتربـه حضور پيامبر(ص ) رسيد و نزدش شكايت كرد. او آشكارا خدا ورسولش را نافرمانى مى كرد. در تهذيب (ج 7، ص 147) از زرارهاز امـام بـاقـر(ع ) نـقـل شـده اسـت : سمرة بن جندب در خانه يكى ازانـصار، درخت خرمايى داشت . منزل آن انصارى بر در باغ بود و اوبـدون اجـازه بـر سـر درخـت خـرمـايـش مـى رفت . مرد انصارى از اوخـواسـت كـه هـنـگـام آمـدن ، اجـازه بـگـيـرد، ولى او خوددارى ورزيد.انـصارى نزد رسول خدا(ص ) آمد و شكايت كرد و داستان را برايشبـازگـونمود. پيامبر(ص ) در پى او فرستاد و شكايت انصارى رابرايش باز گفت و فرمود: هرگاه خواستى وارد شوى اجازه بگير.
او بـازهـم خـوددارى ورزيـد. پـس از چـانـه زدن هـاى فـراوان ، مـردانـصارى حاضر شد تا هر قيمتى را كه او بخواهد بپردازد ولى اوبازهم از فروش خوددارى كرد. رسول خدا(ص ) فرمود: در برابرايـن درخـت ، در بـهـشـت نخلى با شاخه هاى آويخته به تو مى دهم .بـازهـم نـپـذيرفت . آنگاه رسول خدا(ص ) به مرد انصارى فرمود:بـرو و درخـت را بـكـن و پـيش او بينداز كه در اسلام نه زيان ديدناست و نه زيان رساندن .
طـبرى به نقل از ابى سوار عدوى گويد: ((سمره از قبيله من در يكبـامـداد، 47 مـرد را كـه گـردآورنـده قـرآن بـودند كشت )) (تاريخطبرى ، ج 5، ص 237).
او هـمـچـنـيـن بـه نقل از عوف گويد: ((سمره از مدينه به راه افتاد.چون به خانه هاى بنى اسد رسيد، مردى از يكى از كوچه ها بيرونآمـد و پـيـش قراولان سپاه به او برخوردند. يكى از آن ميان به مردحمله كرد و با نيزه به دهانش زد! سپاه رفت و سمره سر رسيد و اورا در خـونـش غـلتـان ديـد. پـرسـيـد چـه شـده اسـت !؟ گفتند: پيش ‍قراولان سپاه امير او را زده اند. گفت : هرگاه شنيديد كه سوار شدهايـم از نـيـزه هـاى مـا بـرحـذر بـاشـيد.)) (تاريخ طبرى ، ج 5، ص237).
سـمـره از مـزدورانـى بود كه معاويه آنان را استخدام كرده بود تابه خدا و پيامبرش دروغ ببندند. نقل شده است كه معاويه صد هزارديـنـار بـه او داد تـا نـقل كند كه آيه شريفه ((ومن الناس من يعجبكقَوْلُه فى الحياة الدنيا... والله لا يحب الفساد)) درباره على (ع ) وآيـه ((ومـن النـاس مـن يشرى نفسه ابتغاء مرضاة الله والله رؤ وفبـالعـبـاد)) دربـاره ابـن مـلجـم نـازل شده است ؛ ولى او نپذيرفت .دويـسـت هزار دينار داد. نپذيرفت . سيصد هزار دينار داد، نپذيرفت .سـرانـجـام چـهـارصـدهـزار دينارداد و او پذيرفت ! (ر.ك شرح نهجالبلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 4، ص 73).
طبرى گويد: معاويه سمره را پس از زياد، شش ماه باقى گذاشت وسـپـس او را عـزل كـرد. سمره گفت : خداوند معاويه را لعنت كند. بهخدا سوگند اگر خداى را همانند معاويه فرمان مى بردم هرگز مراعذاب نمى كرد! (تاريخ طبرى ، ج 5، ص 237).
با اين همه ، گفتار ذهبى جاى شگفتى دارد كه مى گويد: ((سمره ازعلماى صحابه بود كه روايت هاى نيكويى دارد)). شايد مقصود ذهبىاحـاديث دروغينى است كه سمره در نكوهش على (ع ) و براى خدمت بهجريان نفاق ساخته است !
او هـمـچـنـين از قول ابن سيرين نقل مى كند: ((سمره بسيار امانتدار وراسـتـگـو بود)). ذهبى در داستان مرگ او گويد: ((سمره بخور مىكـرد كـه غـفـلت نـمـود و آتـش گـرفـت . اگـر ايـننـقـل درسـت بـاشد همان مقصود پيامبر است ؛ يعنى آتش دنيا)) (ر.ك .سـيـر اعـلام النبلاء، ج 2، ص 186). ذهبى از تحريف صريح سخنپـيـامـبـر(ص ) كـه فرمود: ((آخرين صحابى من كه مى ميرد در آتشاسـت )) ابـا نـدارد كـه مـعـنـايش اين مى شود: آخرين صحابى من باسـوخـتـن در آتـش مـى ميرد! مى بينيم كه تفاوت ميان مقصود صريحپيامبر(ص ) و ادعاى اين كور و بى بصيرت ، چه قدر زياد است !
637- تنقيح المقال ، ج 2، ص 62 .
638- همان ، ص 69 .
639- سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 186.
640- تاريخ طبرى ، ج 5، ص 236.
641- مـامـقـانـى گـويـد: مـاريـه دخـتـر مـنـقـذ يـا سـعـيـد عبديه : ازنـقـل امـام بـاقـر(ع ) كـه فـرمـود [مـاريـه ] شـيعى مسلك و خانه اشمـحل اجتماع و گفت وگوى شيعيان بوده است ، استفاده مى شود كه اوبـر مـذهـب امـامـيـّه و پـرهـيـزگـار بـوده اسـت . (تـنـقـيـحالمـقـال ، ج 3، ص 82). شـوشـتـرى بـر گـفـتـار او حاشيه زده مىگـويد: مى گويم : مصنف ، سخن برخى را ديده است كه ((ابوجعفرگـفـت : مـاريـه ...))؛ و پـنداشته است كه مراد از ابوجعفر، ابوجعفرالبـاقـر(ع ) اسـت . حال آنكه مقصود او ابوجعفر طبرى است (قاموسالرجال ، ج 11، ص 35، چاپ يكم ، مكتبة الصدوق ) نمازى گويد:گفته اند كه مقصود از ابى جعفر، طبرى است ، نه ابوجعفر امام (ع )(مستدركات علم الرجال ، ج 8، ص 598).
642- يزيد بن نبيط عبدى : سماوى در ابصارالعين (ص 19) از وىبـه نـام يزيد بن ثبيط ياد كرده گويد: در برخى كتاب ها ثبيت ونبيط آمده و اين دو نام تصحيف ثبيط است . او و دو پسرش از شهيدانكـربـلايند. در زيارت ناحيه مقدسه بر وى به نام يزيد بن ثبيتدرود فـرسـتـاده شـده اسـت . هـمـان طـور كـه بر پسرانش نيز سلامفـرسـتـاده شـده است . بحث درباره آنها زير عنوان ((كسانى كه درمكه مكرمه به كاروان حسينى پيوسته اند)) خواهد آمد.
643- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 278.
644- ر.ك . ابصار العين ، ص 25.
645- ابـصـار العـيـن ، ص 25؛ ولى مـا بـه سـنـدى تـاريـخـىدال بـر ايـنـكـه بـرخـى شيعيان بصره به امام (ع ) نامه نوشته وخواستار آمدنش به عراق به طور عام يا بصره به طور خاص شدهبـاشند دست نيافته ايم . شايد سماوى به چنين سندى دست يافتهو اين سخن را به قلم آورده است !
646- ابـومـحـمـد، عـبـدالله بـن حـارث بـننـوفـل بـن حـارث بـن عـبـدالمـطلب بن هاشم ، القرشى الهاشمى ،لقبش بَبَّه و مادر او هند، دختر ابوسفيان ، خواهر معاويه ، است ... درروزگار پيامبر(ص )، ولادت يافت و حضرت غذا را با انگشت ماليدو در دهـانـش گـذاشـت . او بـه بـصره رفت و بصريان پس از مرگيـزيد بن معاويه بر او اتفاق كردند و عبدالله بن زبير نيز او راتاءييد كرد.
ابـن حـبـان گـويـد: او در سـال 79 بـر اثـر بادهاى گرم مرد و درابـواء دفـن گـرديـد. مـحـمـد بـن سـعـد گـويـد: او درسال 84 هنگام پايان فتنه عبدالرحمن بن اشعث در عمان وفات يافت. او از بـيـم حـجـاج بـه آنـجـا گـريـخـتـه بـود (ر. ك . تـهـذيـبالكـمـال ، ج 10، ص 74). ((وى پيك حسن بن على (ع ) از مداين نزدمـعـاويـه بـود... او از مـسـلمـانان بزرگ بود كه به بصره رفت ودرآنجا سكونت گزيد و خانه اى ساخت . در روزگار مسعودبن عمروو خـروج عـبـيـدالله از بصره ، ميان مردم اختلاف پيش آمد و سرانجامبـر سـر ايـنـكـه عـبـدالله بن حارث بر ايشان نماز بخواند و بيتالمال را به دست داشته باشد توافق كردند. آنگاه موضوع را بهعبدالله بن زبير نوشتند و گفتند: ما به او رضايت داده ايم .
ابـن زبـير نيز او را بر حكومت بصره باقى گذاشت ، ولى پس ازيـك سال بركنارش كرد. عبدالله بن حارث به عمان رفت و در آنجامرد. او ظاهر الصلاح بود و مردم از او رضايت داشتند.
مـردم بـصره به دليل از هم پاشيدگى اوضاع شهر از او خواستندكـه خـشـونـت بـه خـرج دهـد؛ او خـود راعـزل كـرد و در خـانـه اش نـشـست ... (ر.ك . تاريخ بغداد، ج 1، ص212؛ سير اعلام النبلاء، ج 1، ص 201).
مـامـقـانـى گـويـد: هـر چـنـد اشـخاص سه گانه - يعنى ابوموسىاصـفـهـانـى ، ابـن منده و ابن عبدالبر ـ او را توثيق كرده اند. ولىمـبـنـاى تـوثـيـق آنـان مـعـلوم نـيـسـت . پس از آنكه از ظاهر كلام شيخ(طـوسـى ) اسـتـفاده كرديم كه او مذهب اماميه دارد، موثق شمرده شدنوى از سـوى جماعت را مدحى تلقى مى كنيم كه او را در زمره راويان((حـسـن )) قـرار مـى دهـد. (ر.ك . تـنـقـيـحالمقال ، ج 2، ص 176).
نـمازى گويد: حسن (ع ) او را نزد معاويه فرستاد و ابن زياد او راهـمـراه مـخـتار و ميثم به زندان افكند... برخى از روايت هاى سودمندوى ((حسن )) است . (مستدركات علم الرجال ، ج 4، ص 508).
647- خلاصه زندگينامه وى پيش از اين گذشت .
648- تـاريـخ طـبـرى ، ج 3، ص 281؛ نـيـز ر.ك .مقتل الحسين ، مقرم ، ص 149.
649- تـاريـخ ابـن عـسـاكـر، ص 298، شـمـاره 256؛ نـيـز ر.ك .البدايه والنهايه ، ج 8، ص 178.
650- ر.ك . جلد اول همين پژوهش .
651- ر.ك . الارشـاد، ص 201؛ الاخـبـارالطـوال ، ص 228؛ الفـتـوح ، ج 5، ص 21؛ تاريخ طبرى ، ج 3،ص 271.
652- ر.ك . قـامـوس الرجـال ، ج 8، ص 214؛ و ر.ك . تـنـقـيـحالمقال ، ج 2، ص 346.
653- ر.ك . الارشـاد، ص 202؛ گـفـت و گـوى امـام بـا مـسـلم درپافشارى حضرت بر پيمودن شاهراه .
654- ر.ك . الارشاد، ص 219؛ تاريخ طبرى ، ج 3، ص 297.
655- ر.ك . الفـتـوح ، ج 5، ص 75؛مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج 1، ص 311.
656- ابصار العين ، ص 158.
657- مـقـتـل الحـسـيـن ، خـوارزمـى ، ج 2، ص 25؛ مـنـاقـبآل ابى طالب ، ج 4، ص 104.
658- ابصار العين ، ص 159.
659- همان ، ص 220، (الفائدة الثالثه ).
660- مـامـقانى گويد: امام زمان (ع ) اينگونه بر او درود فرستادهاسـت : السلام على جنادة بن كعب بن حارث انصارى و ابنه عمرو بنجناده . (تنقيح المقال ، ج 1، ص 234).
661- ر.ك . مستدركات علم الرجال ، ج 2، ص 239.
662- ر.ك . الاقـبـال ، ج 3، ص 79؛ و بـهنقل از آن بحار، ج 98، ص 273.
663- ابصار العين ، ص 158.
664- مـقتل الحسين ، خوارزمى ، ج 2، ص 25 و ر. ك . بحار، ج 45،ص 28 به نقل از مناقب آل ابى طالب ، ج 4، ص 104.
665- مقتل الحسين ، مقرم ، ص 253.
666- بـحـار، ج 45، ص 27ـ28؛ و ر.ك .مـقـتـل الحـسـيـن ، خـوارزمـى ، ج 2، ص 25ـ26؛ مـنـاقـبآل ابى طالب ، ج 4، ص 104.
667- ر.ك . الحـدائق الورديـه ، ص 122؛ تـنـقـيـحالمـقـال ، ج 2، ص 145؛ مـسـتـدركـات عـلمالرجـال ، ج 4، ص ‍ 404؛ قـامـوس الرجـال ، ج 6، ص 119؛الاصابه ، ج 3، ص 307.
668- ابـصـار العـين ، ص 158، سماوى گويد: از نوادگان عمار،عبدالله بن احمد بن عامر بن سليمان بن صالح بن وهب بن عمار يادشـده اسـت كه يكى از راويان و علماى شيعه و صاحب كتاب ((قضاياامـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع ))) مـى بـاشد و آن را از پدرش از امام رضا(ع )نقل مى كند. ابصار العين ، ص 197 ـ 198.
669- تنقيح المقال ، ج 2، ص 317.
670- الاقـبـال ، ج 3، ص 79 و 347؛ بـهنقل از آن بحار، ج 45، ص 72.
671- ر.ك . قاموس الرجال ، ج 8، ص 7.
672- ر. ك . الاقـبـال ، ج 3، ص 79؛ بـهنقل از آن ، بحار، ج 45، ص 72 و 73.
673- ر.ك . ابـصـار العـيـن ، ص 121ـ122؛ تاريخ طبرى ، ج 3،ص 307 و 318.
674- ر.ك . الاقبال ، ج 3، ص 79 و 345؛ بحار، ج 98، ص 273و 340.
675- ابصار العين ، ص 126ـ127.
676- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 329.
677- همان .
678- همان .
679- همان .
680- ر.ك . ابصار العين ، ص 126 ـ 130؛ الحدائق الورديه ، ص122.
681- گـفـتـه هـاى نـمـازى در مـسـتـدركـات عـلمالرجال ، (ج 4، ص 221) كه مى گويد او ـ پس از شكست مسلم ـ بهكـوفـه رفـت و بـه امام حسين (ع ) پيوست تا آنكه در حضورش بهشـهـادت رسـيـد، درست نيست . زيرا امام (ع ) در آن هنگام تازه از مكهبيرون آمده و در راه بود.
682- ر.ك . ابصار العين ، ص 129ـ130.
683- ر.ك . بخش هاى پيشين همين كتاب .
684- ر.ك . ابصار العين ، ص 131ـ132.
685- تنقيح المقال ، ج 2، ص 45. ولى شوشترى يادآور شده استكـه تـاريـخ بازگشت عبدالرحمن ارحبى نزد امام (ع )، دراينكه پيشيـا پـس از قـتـل مـسلم بوده است ، بر وى معلوم نيست . (ر.ك . قاموسالرجال ، ج 6، ص 123).
686- ابصار العين ، ص 132.
687- الاقبال ، ج 3، ص 79.
688- بحار، ج 98، ص 340.
689- ر.ك . الارشاد، ص 203.
690- ر.ك . ابصار العين ، ص 151ـ152.
691- ر.ك . خزانة الادب ، ج 2، ص 158.
692- ر.ك . ابصار العين ، ص 153.
693- تنقيح المقال ، ج 3، ص 328.
694- ر.ك . ابصار العين ، ص 153ـ154.
695- ر.ك . حياة الامام الحسين بن على (ع )، ج 3، ص 234.
696- ر.ك . ابصار العين ، ص 99.
697- ر.ك . اسد الغابه ، ج 1، ص 123.
698- هـمان طورى كه سماوى در آغاز زندگينامه حجاج نوشته است(ابـصـار العـين ، ص 212)، وى نامه مسعود بن عمر را نزد امام (ع )نبرده است . براى آگاهى بيشتر ر.ك . بخش هاى پيشين همين كتاب .
699- ر.ك . ابصار العين ، ص 213ـ214.
700- الحدائق الورديه ، ص 122.
701- ابصار العين ، ص 214.
702- الحدائق الورديه ، ص 122. 703- به دو زيارتنامه رجبيهو ناحيه مقدسه ، القائميات گفته مى شود.
704- در زيارت ناحيه مقدسه سلام بر وى چنين آمده است : ((السلامعلى قعنب بن عمر التمرى )) (الاقبال ، ج 3، ص 78).
705- ابصار العين ، ص 215ـ216.
706- ر.ك . ابصار العين ، ص 189ـ190.
707- ر.ك . ابصار العين ، ص 192.
708- ر.ك . مستدركات علم الرجال ، ج 1، ص 533.
709- ر.ك . ابصار العين ، ص 192.
710- همان ، ص 191.