27. (وادى عشق )
كاروان عاشقان به مسيرش ادامه مى داد كه ناگهان اسب امام عليه السلام ايستاد و حضرت
از نام آنجا پرسيد
(91) و گفتند:
به اين سرزمين غاضريه ، طف ، نينوا و يا كربلا گويند.
اشك از چشمان مبارك امام حسين عليه السلام سرازير شد و فرمود:
به خدا سوگند، اينجا دشت اندوه و بلاست . اينجا شهادتگاه مردان
و تنهايى و غربت زنان و خاندان ماست . مزار ما در دنيا و حشر ما در آخرت اينجاست ؛
جدم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، اين خبر را به من فرمود.
امام عليه السلام برادران و خانواده خود را جمع كرد و با نگاهى معنادار تواءم با
اشك فرمود:
بارالها! به يقين ما عترت پيغمبرت ، محمد، هستيم كه از خانه و
ديارمان و حرمان جدمان رانده شديم و بنى اميه حق و حدود ما را پايمال كردند؛ پس
خدايا! حق ما را بستان و ما را بر ستمگران يارى نما.
و رو به اصحابش فرمود:
مردم بندگان دنيايند و دين آويزه زبانشان است و دين را براى
دنيايشان مى خواهند؛ از اينرو وقت بلا و امتحان ، دينداران كم باشند. كار ما بدينجا
رسيده كه مى بينيد؛ چهره دنيا دگرگون و زشت شده و زيبايى و نيكى اش به شتاب روى
گردانده و رخت بر بسته و همچون آب دور ريز ته مانده كاسه و يا چراگاه بى آب و علفى
شده است .
آيا نمى بينيد كه به حق عمل نكرده و از باطل نهى نمى كنند و ايمان داران مشتاق
ديدار خداوند مى شوند؛ از اينرو من مرگ را جز خوشبختى و سعادت و زندگى با ستمگران
را جز درد و رنج نمى دانم .
(92)
در اينجا زهير بن قين بپا خاست و گفت :
يا بن رسول لله ! اگر زندگى دنيا جاودانه بود، قيام و نهضت با
تو را بر زندگى دنيوى ترجيح مى داديم .
و برير بن خضير گفت :
يا بن رسول الله ! خداوند به واسطه شما بر ما منت نهاد كه در
ركابتان بجنگيم و اعضاى بدنمان قطعه قطعه شده و جدتان روز قيامت ما را شفاعت كند.
و هلال بن نافع گفت :
تو مى دانى كه جدت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، همه
مردم را نتوانست به دين خدا جذب كند؛ عده اى با نفاق و نيرنگ با او برخورد كردند و
در زمان پدرتان ، على ، نيز بر ضد او قيام كردند و با ناكثين و قاسطين و مارقين به
جنگ حضرت رفتند؛ امروز تو چون جدت و پدرت بوده و پيمان شكنان جز بر خودشان به كسى
ضرر نمى زنند؛ خداوند از آنان بى نياز است ؛ ما را هر جا مى خواهى ، مشرق و مغرب
عالم ، ببر.
به خدا قسم ، ما عاشق ديدار پروردگارمان بوده و از روى بصيرت و آگاهى با دوستان شما
دوست و با دشمنانتان دشمن هستيم .
سپس امام حسين عليه السلام زمينهاى آنجا را
(93) به شصت هزار درهم خريد و با اهل نينوا شرط بست كه راهنماى زائرينش
باشند و تا سه روز آنها را مهمان كنند.
بعد از استقرار حضرت سيدالشهداء عليه السلام و يارانش در كربلا، ابن زياد لعنه الله
در نامه اى به حضرت گفت :
خبر ورودت به كربلا را شنيدم و يزيد، امير المؤ منين ، به من
نوشته كه سر به بالش نگذاشته و نان كامل نخورم تا ترا به خداوند لطيف و خبير ملحق
سازم و يا اينكه به حكم من و يزيد بن معاويه سر اطاعت فرود آرى ؛ والسلام .
وقتى امام حسين عليه السلام نامه را خواند، آنرا به زمين انداخت و فرمود:
كسانى كه خشنودى آفريده را به خشم و غضب آفريدگار برگزيدند،
رستگار نمى باشند.
و فرستاده ابن زياد جواب نامه را خواست و حضرت فرمود:
آنرا جوابى نيست ؛ زيرا عذاب الهى بر آن ثابت است .
وقتى ابن زياد اين جواب را شنيد، آشفته شد و به عمر بن سعد دستور داد تا با چهار
هزار نيروى رزمى به سوى كربلا راه افتد و او كه خود را بين مقام ولايت رى از يك سو
و خشم و غضب ابن زياد و از دست دادن فرمانروايى رى مى ديد، سرانجام با اينكه
خانواده اش او را از مقابله با امام حسين عليه السلام به شدت برحذر داشتند، پست و
مقام دنيوى را انتخاب كرد و دين را زير پا نهاد و به سوى كربلا راه افتاد.
به دنبال عمر بن سعد، شمر با چهار هزار و يزيد بن ركاب با دو هزار و حصين بن نمير
تميمى با چهار هزار و هر يك از شبث بن ربعى و حجار بن ابجر با هزار با هزار و كعب
بن طلحه با سه هزار و ابن رهينه مازنى با سه هزار و نصر بن حرشه با دو هزار نفر و
رويهمرفته روز ششم محرم بيست هزار نفر در نينوا براى جنگ با حضرت سيدالشهداء گرد
آمدند.
روز هفتم حلقه محاصره را تنگ تر نمودند و مانع ورود افراد به حوزه استحفاظى امام
حسين عليه السلام مى شدند و از آنجا كه آب براى نوشيدن در خيمه هاى امام حسين عليه
السلام نبود، امام عليه السلام حضرت عباس عليه السلام را با بيست نفر شبانه جهت
آوردن آب از فرات فرستاد و با موفقيت مشك ها را به خيمه ها رساندند.
امام عليه السلام يكى از ياران خود را نزد ابن سعد فرستاد تا شبانه به ديدارش
بيايد؛ از اينرو عمر بن سعد شب با بيست سوار به سوى امام عليه السلام حركت كرد و
حضرت نيز همچون او به پيش رفت و پس از ديدار هم ، امام عليه السلام به همراهان خود
بجز حضرت عباس و على اكبر فرمود تا دورتر بايستند و عمر بن سعد نيز بجز فرزندش ،
خفص و غلامش ، لاحق ، را دور كرد.
در اينحال امام حسين عليه السلام به عمر بن سعد فرمود:
ابن سعد! آيا از خدايى كه بازگشت به سوى اوست ، نمى ترسى ؟ يا
اينكه مرا مى شناسى ، به جنگ من مى آيى ؟
آيا نمى خواهى در كنار من باشى و ايشان را رها كنى ؟ اين ترا به خدا نزديك كند.
عمر بن سعد گفت :
مى ترسم خانه ام را ويران كنند.
حضرت فرمود:
من آنرا براى تو بنا مى كنم .
او گفت :
مى ترسم اموالم را مصادره كنند.
امام عليه السلام فرمود:
من از اموال خود در حجاز، بهتر از آنرا به تو مى دهم .
او گفت :
بر اهل و عيالم از دست ابن زياد مى ترسم .
حضرت فرمود:
من سلامت ايشان را تضمين مى كنم .
عمر بن سعد ساكت ماند و وقتى امام حسين عليه السلام از هدايت او ماءيوس شد، فرمود:
ترا چه شده است ! خدا ترا بزودى بر بسترت نابود نموده و در روز
حشرت ترا نيامرزد؛ به خدا سوگند، اميدوارم از گندم عراق جز اندكى نخورى .
عمر بن سعد به استهزاء گفت :
بجاى گندم جو مى خورم .
(94)
سپس شمر بن ذى الجوشن و عبدالله بن ابى المحل به ميدان آمده و امان نامه اى را كه
از ابن زياد براى فرزندان خواهر خود، عباس و عبدالله و جعفر و عثمان ، گرفته بودند،
آورده و شمر با صداى بلند گفت :
اى فرزندان خواهرم ! شما در امان هستيد؛ خودتان را با حسين به
كشتن ندهيد و از امير المؤ منين يزيد، اطاعت و پيروى نماييد.
عباس فرمود:
لعنت خدا بر تو و امان تو باد؛ آيا ما را امان مى دهى و فرزند
رسول خدا را امانى نيست ؟! آيا به ما دستور مى دهى كه به اطاعت لعنت شدگان و
اولادشان در آييم .
(95)
روز نهم ، عمر بن سعد دستور پيشروى به لشكرش داد و به سوى خيمه هاى حسينى حركت
كردند و در آن سو، امام حسين عليه السلام بيرون خيمه اش ، در حالى كه سر مبارك بر
زانو و دسته شمشير به دستش بود، اندكى خوابش برد و در خواب رسول اكرم صلى الله عليه
و آله و سلم را ديد كه فرمود:
بى گمان ، به همين زودى تو نزد ما خواهى بود.
زينب عليها السلام صداى لشكريان دشمن را شنيد و رو به امام حسين عليه السلام آورد و
خبر نزديك شدن دشمن را داد و حضرت به عباس فرمود:
خودت برو و ببين چه مى خواهند.
حضرت عباس عليه السلام با بيست سوار رفت و آنها گفتند:
امير فرمان داده است كه يا به اطاعت او درآييد و يا با شما جنگ
كنيم .
حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نزد امام حسين عليه السلام آمد و پيام عمر بن سعد
را رساند و امام عليه السلام فرمود:
نزد ايشان برو و امشب را مهلت بگير تا امشب را مشغول نماز و
راز و نياز با پروردگارمان شده و از او استغفار و آمرزش خواهيم ؛ خداوند متعال مى
داند كه من نماز و تلاوت قرآن و مناجات و نيايش و استغفار و آمرزش خواهى را دوست
دارم .
حضرت ابوالفضل عليه السلام يارانش را جمع كرد و بعد از حمد و سپاس الهى فرمود:
بارالها! ترا سپاس گويم كه با نبوت ما را كرامت بخشيدى و قرآن
را به ما آموختى و ما را در دين دانا نمودى و براى ما چشم (بينا) و گوش (شنوا) و
دلى (بيدار) عطا فرمودى و ما را از شرك ورزان قرار ندادى .
اما بعد؛ بطور يقين من يارانى بهتر از يارانم و خاندانى نيكوكارتر و با وفاتر و به
صله ارحام پاى بندتر از خاندانم ، سراغ ندارم ؛ خداوند به همه پاداش زيب عطا
فرمايد.
بطور يقين جدم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، مرا خبر داده بود كه من به
عراق خوانده شده و بر محلى به نام عمورا و كربلا فرود آمده و به شهادت نائل خواهد
شد و اينك وقت آن نزديك شده است .
به اعتقاد من ، دشمن فردا جنگ را آغاز خواهد كرد و اكنون شما آزاد هستيد و من بيعت
خود را از شما برداشتم ؛ به همه شما اجازه مى دهم كه در تاريكى شب ، هر يك از شما
دست يكى از خانواده ام را گرفته و به شهر و آبادى خويش حركت كنيد؛ اينها فقط به
دنبال من بوده و بعد از من ، با ديگران كارى ندارند. خداوند به همه شما پاداش خير
عطا فرمايد.
در اينحال همه افراد خانواده اش از آن جمله عباس عليه السلام گفتند:
خداوند آنروز را نياورد كه بعد از تو زنده باشيم ؛ هرگز از تو
جدا نمى شويم .
امام حسين عليه السلام رو به فرزندان مسلم بن عقيل فرمود:
شهادت مسلم شما را بس است ؛ شما برويد.
فرزندان عقيل گفتند:
در آن حال مردم به ما چه گويند و ما براى ايشان چه گوييم ؛ آيا
به ايشان بگوييم كه سرور و آقايمان و فرزندان عمويمان كه بهترين عموست ، رها كرديم
و تيرى در ياريش رها نكرده و شمشير و نيزه اى نزديم و ندانيم كه بر سرش چه آمد.
قسم به خدا، ترا رها نكنيم ؛ جان و مال و خانواده مان را فداى تو مى كنيم و تا
آخرين قطره خون در راه تو به نبرد مى پردازيم ؛ خداوند زندگى پس از تو را نصيب ما
نگرداند.
مسلم بن عوسجه بپا خاست و گفت :
آيا ترا رها كنيم ؟! جواب خدا را چه دهيم ؟! قسم به خدا، از تو
جدا نمى شوم تا آنها را تا آخرين لحظه حياتم با نيزه و شمشيرم و اگر سلاحى نداشته
باشم ، با سنگ زنم .
سعيد بن عبدالله حنفى گفت :
به خدا سوگند، ترا رها نمى كنيم تا خداوند بداند كه پس از
رسولش حدود و حريم شما را حفظ كرديم ؛ قسم به خدا، اگر بدانم كه هفتاد بار كشته شده
و پيكرم را سوزانده و به باد دهند؛ از تو جدا نمى شوم ؛ چگونه روم و حال آنكه پس از
شهادت ، كرامت ابدى در انتظار ماست .
زهير بن قين گفت :
به خدا قسم ، دوست دارم كه هزار بار كشته شده و زنده شوم و از
تو و خاندانت دفاع كنم .
ديگر ياران حضرت نيز اينچنين اعلام آمادگى نمودند و امام عليه السلام براى همه
ايشان از خداوند متعال پاداش و سزاى خير طلبيد.
(96)
وقتى همه ياران عشق ، اخلاص و صدق نيت خود را ثابت كردند، امام حسين عليه السلام
فرمود:
بى گمان فردا جز على ، فرزندم ، همه ما حتى قاسم و طفل شيرخوار
كشته خواهيم شد.
همه را ياران گفتند:
خدا را سپاس كه ما را به ياريت كرامت بخشيد و با شهادت در
كنارتان شرافت عطا فرما؛ آيا به اينكه با تو خواهيم بود، خشنود نباشيم يا بن رسول
الله !
در اينحال امام حسين عليه السلام براى همه آنها دعا فرموده و با كرامت خود، مقام و
منزلت و نعمت هاى بهشتى هر كدام را به ايشان نشان داد و فرمود:
بهشت بر شما بشارت باد؛ به خدا قسم ، پس از شهادتمان ، خداوند
متعال بعد از ظهور قائم آل محمد (عج ) كه انتقام از ستمگران مى گيرد، همه ما و شما
را به دنيا باز خواهد گرداند و همه اينها (دشمن ) را در غل و زنجير و عذاب و شكنجه
هاى مختلف خواهيم ديد.
(97)
شب عاشورا حضرت شمشيرش را آماده مى كرد و چند بار اشعار ذيل را زمزمه لب فرمود:
يا دهر اف لك من خليل ***
كم لك بالاشراق و الاصيل
من صاحب او طالب قتيل ***
والدهر لا يقنع بالبديل
وانما الامر الى الجليل ***
و كل حى سالك سبيلى
اى روزگار! اف بر تو از دوستى ات ؛ چه بسيار در بامداد و شامگاه يار و عاشق (حق )
را كشته اى ؛ روزگار همسان و بديل را نمى پذيرد؛ جز اين نيست كه تمام امور به سوى
خداست و عاقبت هر شخص زنده همين است كه من مى روم .
زينب عليها السلام اين ابيات را شنيد و نتوانست خود را نگهدارد؛ از اينرو سراسيمه
نزد امام حسين عليه السلام آمد و فرمود:
واى از اين مصيبت ! اى كاش مرگم فرا مى رسيد. امروز روزى است
كه پدر و مادرم ، على و فاطمه ، و برادرم ، حسن ، از دنيا مى رود؛ اى يادگار و
جانشين رفتگان و پناه بازماندگان .
(98)
در اينحال امام حسين عليه السلام به خواهرش نگريست و فرمود:
خواهرم ! شيطان بردباريت را نبرد.
زينب پرسيد:
آيا ترا به ستم مى گيرند و اين دل آزرده ام ، داغدارتر خواهد
شد؟
و سيلى بر چهره خود نواخت و گريبان چاك كرد و بيهوش افتاد. امام حسين عليه السلام
آب به روى خواهرش ريخت و به او فرمود:
خواهرم ! تقواى الهى پيشه كن و با صبر و شكيبايى الهى ، تسلى
جوى ؛ بدانكه همه اهل زمين و آسمانها مى ميرند و بى گمان هر چيزى غير از وجه الهى
فانى مى شود؛ همان خدايى كه آفريده را به قدرتش آفريد و معبوثشان مى كند؛ او يگانه
بى همتاست ؛ پدر و مادر و برادرم بهتر از من بودند؛ من و هر مسلمانى بايد به رسول
خدا صلى الله عليه و آله و سلم اقتدا و تاءسى نماييم .
خواهرم ! تو را سوگند مى دهم ؛ پس بر اين سوگند استوار باش و گريبان چاك مكن و روى
مخراش و فرياد و شيون و زارى براى من بلند مكن .
در آنسوى خيمه ها برير با ديگران شوخى مى كرد و مى گفت :
بخاطر ديدارى كه خواهيم داشت ، خوشحالم ؛ به خدا قسم ، بين ما
و حور العين فاصله اى جز شمشير اينان بر ما نيست ؛ قسم مى خورم كه دارم الان بر ما
بتازند.
و حبيب بن مظاهر خنده كنان بيرون آمد و ابن حصين به او گفت :
اكنون وقت خنده نيست .
او جواب داد:
كجا براى شادى بهتر از اينجاست ؛ پس از شهادت با حور العين
همنشين خواهيم بود.
(99)
خيمه هاى شيرمردان ميدان نبرد، از يك سو تبديل به عبادتگاه آنان شده بود و از سوى
ديگر مكانى براى آماده كردن ادوات جنگى ؛ ياران عاشق در مناجات و سجده و ركوع ، با
معبود خود آخرين لحظات زندگى خويش در اين دنيا را سپرى مى كردند.
امام حسين عليه السلام صبح روز عاشوراء كه مصادف با جمعه بود، بعد از نماز صبح ، پس
از سخنان كوتاهى به يارانش ، ايشان را براى نبرد در ميدان ، آرايش نظامى داد و زهير
بن قين را براى سمت راست ميدان (ميمنة ) و حبيب بن مظاهر را براى سمت چپ (ميسرة )
گذارد و خود حضرت با اهل بيتش در قلب ميدان صف كشيدند و پرچم را به دست با كفايت
حضرت عباس عليه السلام داد و به موسى بن عمير فرمود كه بين يارانش ندارند:
هر كسى بدهكار است ، نبايد با من به پيكار آيد، هر شخصى با
بدهى بميرد و براى پرداخت آن نينديشيده باشد، در آتش خواهد بود.
(100)
عمر بن سعد نيز با لشكر سى هزار نفرى
(101) به ميدان آمد كه ميمنة را به عمرو بن حجاج و ميسرة را به شمر بن ذى
الجوشن داده بود.
وقتى نزديك آمدند، شعله هاى آتش را در خندقى كه به دستور حضرت در دور خيمه ها كنده
بودند، مشاهده كرده و شمر با صداى بلند گفت :
حسين ! به سوى آتش قبل از قيامت پيشى گرفتى .
در اينحال مسلم بن عوسجه خواست تيرى به سوى آنان بياندازد وليكن حضرت او را از
اينكار منع كرد و فرمود:
نمى خواهم شروع كننده جنگ باشم .
و به شمر پاسخ داد:
تو به آتش قيامت سزاوارتر از من هستى .
و سپس حضرت به دشمن فرمود:
آيا شما شك داريد كه من فرزند دخت پيامبرتان هستم ؛ به خدا قسم
، در مشرق و مغرب ، فرزند دخت پيغمبرى غير از من نيست ؛ آيا كسى از شما را كشتم يا
مالى از شما را تلف كردم و يا كسى را مجروح ساختم و شما مى خواهيد قصاصم كنيد؟!
هيچ كس پاسخ نداد و حضرت فرمود:
شبث بن ربعى ! حجار بن ابجر! قيس بن اشعث ! زيد بن حارث ! آيا شما به من ننوشتيد كه
ميوه ها رسيده و باغ ها سرسبز و چاهها پر آب و تو را سپاهى آماده و آراسته است ؛ پس
به ما رو كن .
آنها انكار كردند و حضرت فرمود:
سبحان الله ؛ به خدا سوگند، شما نوشتيد. اى مردم !اگر مرا نمى
خواهيد، بگذاريد به جاى ديگرى پناه برم .
قيس بن اشعث گفت :
چرا به فرمان عمو زادگانت در نمى آيى ؟ ايشان هرگز جز نيكى به
تو، كارى نكنند.
امام حسين عليه السلام فرمود:
تو با برادرت (محمد بن اشعث ) برادر هستى . آيا مى خواهى بنى
هاشم بيش از خون مسلم طالبت باشند. قسم به خدا، دست ذلت به ايشان ندهم و چون بردگان
فرار نكنم . بندگان خدا! من از اينكه مرا سنگسار كنيد و از هر متكبرى كه به روز
حساب ايمان ندارد به پروردگارمان پناه مى برم .
و سپس حضرت از شتر فرود آمد و عقبة بن سمعان را فرمود تا زانوى شتر را ببندد و دشمن
آهنگ حمله كرد و عبدالله بن حوزه فرياد زد:
آيا حسين در بين شماست ؟ اى حسين ! ترا آتش جهنم بشارت باد.
امام حسين عليه السلام فرمود:
دروغ گفتى ؛ من به پيشگاه پروردگارى آمرزنده و كريم و مطاع و
شفيع وارد مى شوم . تو كيستى ؟
وقتى او خودش را معرفى كرد حضرت نفرينش كرد و هماندم اسبش رم كرد و او افتاد و پايش
كه به ركاب اسب آويزان شده بود قطع شد و اسبش او را به سنگ هاى آنجا زد و سرانجام
مرد و مسروق بن وائل وقتى اين صحنه را ديد، از آنجا كه خود را در اول صف آماده كرده
بود تا سر حسين عليه السلام را به نزد ابن زياد ببرد، منصرف شد و برگشت .
(102)
در اين حال زهير بن قين و برير، يكى پس از ديگرى براى لشكر عمر بن سعد سخنرانى
كردند و آنان را به شيوه هاى مختلف به يارى حضرت سيدالشهداء عليه السلام فرا
خواندند و ليكن آنها با تيراندازى پاسخ دادند و حضرت در حالى كه قرآن را بر سر
گرفته بود سخنرانى ديگرى براى آنان ايراد كرد و فرمود:
اى مردم ! بين ما كتاب خدا و سنت جدم ، رسول خدا صلى الله عليه
و آله و سلم ، موجود است . شما را به خدا، آيا مى دانيد كه جدم رسول خداست و مادرم
فاطمه زهراء، دختر محمد مصطفى ، و پدرم على بن ابيطالب و مادر بزرگم خديجه ، اولين
زن مسلمان و حمزه ، سيدالشهداء، عموى پدرم و جعفر طيار عمويم و اين شمشير و عمامه
رسول خداست و على اولين مسلمان اين امت و داناترين و بردبارترين ايشان است و او
سرور هر مرد و زن مؤ من است ؟
همگى تاءييد كردند و حضرت فرمود:
پس چرا مى خواهيد خونم را بريزيد.
گفتند:
اينها را مى دانيم و دست از تو بر نداريم تا از تشنگى بميرى .
در اينحال امام حسين عليه السلام فرمود:
اى مردم ! هلاك و اندوه بر شما باد؛ ما را براى فريادرسى
خودتان خوانديد و ما شتابان آمديم شما شمشيرى را كه براى ما بر عهده شما بود، عليه
ما به كار گرفتيد... واى بر شما! چرا آنگاه كه شمشيرها در نيام و دل ها آرام بود،
ما را رها نكرديد... به خدا قسم ، اين نيرنگى است كه از دير زمان در شماست .
هان ؛ اين زنازاده فرزند مرا بر سر دو راهى ، شمشير و مبارزه و ذلت و خوارى قرار
داده است و هيهات كه ما تن به ذلت دهيم ؛ خدا و رسولش و مردم با ايمان و دامان پاك
و پاكيزه (كه ما را پرورانده است .) و مردم غيرتمند و به دور از ذلت ، هرگز به ما
اجازه نمى دهند كه فرمانبرى فرومايگان را بر كشته شدن شرافتمندانه برگزينيم ...
و سرانجام دست رو به آسمان نمود و فرمود:
بارالها!باران آسمان را از آنان فرو بند و مانند سال هاى قحطى
و خشكسالى يوسف را بر آنان بفرست و آن جوان ثقيف (حجاج بن يوسف ثقفى ) را بر ايشان
بگمار تا ساغرهاى تلخ و ناگوار مرگ را به ايشان بچشاند كه ما را دروغ گفته
(103) و خوار نمودند. تو پروردگار مايى و توكل ما فقط به توست و به تو
روى مى آوريم .
(104)
پس از ايراد خطبه و سخنرانى ، حضرت اسب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را كه
مرتجز نام داشت ، خواست و سوارش شد و صف ياران را مرتب مى فرمود كه عمر بن سعد تيرى
بيافكند و گفت :
نزد امير گواه باشيد كه اولين تير را من به سوى آنان رها كردم
.
و به دنبال اين ، تير از ناحيه دشمن چون بارش باران ، بر ياران عشق فرود مى آمد.
در اينحال حضرت به اصحابش فرمود:
رحمت خداى شما را در بر گيرد؛ آماده مرگ شويد كه چاره اى جز آن
نيست ؛ اين تيرها فرستاده اين مردم به سوى شماست .
در اينحال خداوند متعال امام حسين عليه السلام را با فرستادن امداد غيبى بين پيروزى
بر دشمن و ديدار خود متخير نمود و حضرت لقاء الهى را انتخاب كرد
(105) و سپس فرمود:
اما من مغيث يغيثنا لوجه الله اما من ذاب يذب عن حرم رسول الله
؟
آيا فرياد رسى نيست كه بخاطر خدا به فرياد ما رسد؟
آيا كسى نيست كه از حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دفاع كند؟
در اينحال حر بن يزيد رياحى نزد عمر بن سعد رفت و گفت :
آيا براستى مى خواهى با او بجنگى ؟
او پاسخ داد:
به خدا قسم ، جنگى كنم كه افتادن سرها و بريدن دست ها در آن
آسان ترين كارها باشد.
حر آمد و سوار اسبى شد و مهاجر بن اوس به او گفت :
مى خواهى حمله كنى ؟
حر جوابى نداد و لرزه به اندامش افتاد و او را گفتند:
اين چه حالتى است در تو مى بينيم ؟! اگر از دليرترين افراد
كوفه مى پرسيدند، ترا از قلم نمى انداختيم .
حر پاسخ داد:
خود را بين بهشت و جهنم مى بينم ؛ به خدا قسم ، گر چه مرا
بسوزانند، بهشت را بر مى گزينم .
در اينحال با اسب به سوى امام حسين عليه السلام تاخت و دست بر سر نهاد و مى گفت :
خدايا! به سوى تو آمدم ؛ توبه مرا بپذير؛ من دل و اولياى تو و
فرزندان پيامبرت را ترساندم .
در حالى كه از شرم و حياء سر به زير افكنده بود، به امام حسين عليه السلام گفت :
اى ابا عبدالله ! آيا توبه من پذيرفته است ؟
وقتى حضرت سيدالشهداء جواب مثبت داد، حر گفت :
از آنجا كه اولين نفرى بودم كه به جنگ تو آمدم ، اجازه ده تا
نخستين كشته درگاه تو باشم تا شايد در قيامت دست در دست جدت گذارم .
(106)
حر وارد ميدان نبرد شد و پس از كشتن عده اى از دشمن نابكار بر اثر اصابت ضربات
هولناكى بر پيكر مباركش ، به زمين افتاد و حضرت به بالين وى آمد و سر مطهرش را كه
از آن خون جارى مى شد، با دستمالى بسته و چهره غبار آلود او را پاك مى كرد و مى
فرمود:
همچنان كه مادرت ترا حر ناميد، در دنيا و آخرت آزاد مردى .
در آنسو بين ياران حضرت جوانى به نام وهب در حضور مادر و همسرش وارد ميدان نبرد
شد و پس از چندى برگشت و به مادر گفت :
مادرم ! آيا از من راضى هستى ؟
مادر گفت :
آنگاه از تو راضى مى شوم كه در محضر حسين عليه السلام به شهادت
رسى .
همسرش اظهار داشت :
وهب ! ترا بخدا، مرا به فراق و دورى ات مبتلا مگردان .
مادر گفت :
پسرم به حرف همسرت گوش مده ؛ به ميدان برگرد و پيش روى فرزند
دخت پيغمبرت نبرد كن تا روز قيامت شفاعت جدش شاملت شود.
وهب به ميدان برگشت و مبارزه را دوباره آغاز كرد و عاقبت دستانش را قطع كردند
(107) و مادرش (برخى نقل ها، همسرش ) عمود خيمه را برداشت و به ميدان آمد
و امام حسين فرمود:
خداوند به شما براى يارى خاندانم پاداش نيكو عطا فرمايد؛ به
نزد زنان برگرد.
(108)
پس عمرو بن جناده كه يازدهمين بهار خود را تازه پشت سر گذاشته بود، بعد از شهادت
پدر بزرگوارش ، نزد امام عليه السلام آمد تا اجازه ورود به ميدان رزم را بگيرد؛ از
اينرو حضرت فرمود:
از آنجا كه پدرت شهيد شد، شايد مادرت راضى نباشد.
نوجوان دلاور گفت :
مادرم گفت كه ميدان روم .
از اينرو حضرت اجازه داد و او به سرعت وارد مبارزه شد و چندى نگذشت كه به فيض شهادت
نائل آمد و سرش را از تن جدا كرده و به سوى امام عليه السلام پرتاب كردند.
(109)
سپس مسلم بن عوسجه وارد ميدان شد و با سن بالايى كه داشت ، چندين نفر از دشمن را به
هلاكت رساند و وقتى به شهادت رسيد، امام حسين عليه السلام و حبيب بن مظاهر به
بالينش آمدند و مسلم بن حبيب گفت :
ترا وصيت مى كنم كه در پاى ركاب ابا عبدالله به مبارزه پرداخته
و كشته شوى .
(110)
در آنسو همسر عبدالله بن عمير كلبى بر سر بالين شوهرش ، گرد و غبار را از چهره او
پاك مى كرد و در حالى كه ورود به بهشت را براى او تبريك مى گفت ، به دستور شمر بن
ذى الجوشن گرز آهنينى بر سرش فرود آوردند و در همان لحظه به شهادت رسيدند.
در اينحال ابو ثمامه صائدى به آسمان نگاه كرد و به حضرت گفت :
جانم فدايتان ؛ دوست دارم قبل از شما به شهادت رسم و اين نمازى
كه وقتش رسيده به پا دارم .
امام حسين عليه السلام به آسمان نگاه كرد و فرمود:
+نماز را ياد كردى ؛ خدا ترا از نمازگزاران قرار دهد؛ از دشمن بخواهيد كه به ما
مهلت نماز خواندن دهد.
در اينحال حصين گفت :
نماز شما قبول نيست .
حبيب بن مظاهر گفت :
آيا گمان مى كنى كه نماز خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله
و سلم قبول نيست ولى نماز تو قبول است ؛ اى حمار!
حصين و به دنبالش ، ديگر افراد دشمن به حبيب بن مظاهر حمله كرده و بعد از كشته شدن
عده زيادى از آنان ، حبيب بن مظاهر به شهادت رسيد.
(111)
سپس جون ، غلام ابوذر غفارى ، براى كسب اجازه نبرد، نزد امام عليه السلام آمد وليكن
حضرت فرمود:
تو براى در امان بودن از آسيب ها نزد ما بودى ، اكنون تو آزادى
؛ برو.
در اينحال جون به پاى امام عليه السلام افتاد و گفت :
در خوشى ها با شما بودم و اكنون دست يارى از شما بر دارم ؟! به
خدا مى دانم كه سياه چهره و بدبو و از خاندان متعالى و صاحب شرافت و بزرگى نيستم ؛
به خدا قسم ، از شما جدا نگردم تا خون سياهم با خون شما آميخته گردد.
حضرت اجازه نبرد داد و جون وارد ميدان شد و حدود و 25 نفر را به هلاكت رساند و
سرانجام به شهادت رسيد و امام عليه السلام بر بالينش آمد و فرمود:
بارالها! او را رو سفيد گردان و خوشبو؛ با محمد و آل محمد آشنا
و همراهش گردان .
(112)
پس از شهادت ياران ، امام حسين و خاندانش تنها ماندند؛ از اينرو على اكبر كه بيست و
هفتمين بهار عمرش را تازه سپرى كرده بود، جهت كسب اجازه نبرد به خدمت پدر ارجمندش
آمد و حضرت اجازه داد؛ على اكبر به سوى ميدان قدم بر مى داشت و حضرت به او نگاه مى
كرد و گريه كنان فرمود:
بارالها! شاهد باش كه شبيه ترين مردم از حيث سيرت و صورت به
رسول و فرستاده ات ، به ميدان كارزار مى رود؛ وقتى دلمان هواى پيغمبرت را مى نمود،
به او مى نگريستم .
على اكبر وارد ميدان رزم شد و عده زيادى از دشمن را به هلاكت رساند و نزد پدر برگشت
و گفت :
پدر جان ! تشنگى مرا مى كشد.
در اينحال امام حسين عليه السلام گريه كرد و فرمود:
فرزندم ! به زودى به دست جدت سيراب مى شوى كه تشنگى در آن راه
ندارد.
على اكبر به ميدان بازگشت و پس از مبارزه شجاعانه ، ناگهان تيرى به سينه و ضربه
شمشيرى به سر مباركش فرود آمد و ندا زد:
يا ابا عبدالله ! خداحافظ؛ اين جدم است كه مرا سيراب مى نمايد.
به سرعت امام عليه السلام به بالينش آمد و چهره مباركش بر رخسار او گذارد و فرمود:
خداوند مردم ستمگرى را كه ترا كشتند، نابود سازد، اينان چقدر
بر خدا و رسولش گستاخند؛ پس از تو اف بر اين دنيا.
و آنگاه از خون پاك فرزند دلبندش برداشت و به آسمان پرتاب كرد و ليكن قطره اى از آن
به زمين بر نگشت .
(113)
پس از او فرزند مسلم بن عقيل ، عبدالله ، وارد ميدان شد و بعد از مبارزه شجاعانه ،
به شهادت رسيد.
سپس قاسم كه به سن بلوغ نرسيده بود، نزد عمويش آمد و امام حسين عليه السلام او را
به آغوش گرفت و اشك ريخت و در حالى كه شمشير بر كمرش روى زمين كشيده مى شد، شمشير
به كمر بست و وارد ميدان شد و چندى نگذشت كه ناگهان عمرو بن سعد ضربت شمشير بر او
فرود آورد و سرش را شكافت و قاسم به خون غلطيد و ندا زد:
عمو جان ! به دادم برس .
امام حسين عليه السلام به سرعت خود را به بالين قاسم رساند و ضربتى بر عمرو بن سعد
نواخت كه دستش قطع شد و او فرياد زد و كوفيان براى نجاتش به ميدان تاختند؛ سرانجام
زير سم اسبان هلاك شد و حضرت فرمود:
به خدا قسم ، بر عمويت سخت است كه او را به يارى بخوانى و
جوابت ندهد و يا ياريش سودى بحالت نبخشد.
(114)
و اما در اطراف خيمه ها تشنگى فرياد كودكان را به گوش مى رساند و حضرت سيدالشهداء
از آنان شرمنده !
در اين حال ، حضرت ابوالفضل نزد امام عليه السلام آمد و گفت :
مولاى من ! دلم از دست اين منافقان به تنگ آمده و مى خواهم از
ايشان خونخواهى كنم .
امام حسين عليه السلام فرمود:
پس براى كودكان آبى بياور.
حضرت ابوالفضل العباس با مشك سوار اسب شد و آهنگ فرات كرد؛ با اينكه حدود چهار هزار
نفر از دشمن راه را بر او بسته بودند، با كشتن حدود هشتاد نفر، آنها را متفرق ساخت
و وارد فرات شد و خواست با آوردن آب نزديكان لبان تشنه اش ، جرعه آبى بنوشد و ليكن
به ياد تشنگى امام حسين عليه السلام و اهل بيتش افتاد و آن را به فرات افكند و با
خود گفت :
اينك حسين وارد ميدان جنگ شده است و تو آب گوارا مى نوشى !
سپس مشك را پر كرد و به دوش راست گرفت و سوى خيمه ها مى آمد كه دشمن او را محاصره
كرده و بعد از مبارزه سخت ، زيد بن رقاد به كمك حكيم بن طفيل ضربتى به دست راست
حضرت ابوالفضل زد و عباس عليه السلام فرمود:
و الله ان قطعتم يمينى ***
انى احامى اءبدا عن دينى
و عن امام صادق اليقين ***
نجل النبى الطاهر الامين
به خدا سوگند، اگر دست راستم را قطع كنيد، بى گمان از دين خود و امام و پيشوايم كه
در ايمان خود صادق و فرزند پيامبر پاك و امين است ، پيوسته دفاع مى كنم .
آنگاه مشك به دست چپ گرفت و حكيم بن طفيل ضربتى به اين دست عباس عليه السلام فرود
آورد و حضرت مشك به دندان گرفت و تيرى به مشك اصابت كرد و سرانجام تيرى به سينه
مباركش خورد و با گرزى آهنين بر سرش زدند و از اسب به زمين افتاد و امام حسين عليه
السلام را ندا زد و حضرت به سرعت خود را به بالين سقاى كربلا رساند و سر مباركش به
دامن گرفت و فرمود:
اكنون كمرم شكست و چاره انديشى ام فرو نشست .
(115)
و پيكر پاك علمدارش را به خيمه آورد و صداى گريه و ناله زنان و كودكان در خيمه ها
بلند شده بود كه امام حسين عليه السلام با اشك بر چشم به آواى بلند ندا زد:
آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
دفاع كند؟ آيا يكتاپرستى هست كه درباره ما از خدا بترسد؟ آيا فريادرسى هست كه در
راه خدا به فرياد ما رسد؟
در اينحال امام عليه السلام به در خيمه آمد و فرزند شيرخوارش ، على اصغر، را به
آغوش گرفت و بوسه كنان فرمود:
بدا به حال اين مردم ؛ آنگاه كه جدت با آنها مخاصمه كند.
(116)
در اينحال حرمله بن كاهل تيرى به گلوى مبارك كودك
(117) زد و حضرت خون گلوى او را به كف دست گرفت و به آسمان انداخت و قطره
اى از آن به زمين باز نگشت .
سپس حضرت تنها و بى ياور وارد ميدان نبرد شد و پيوسته به دشمن مى تاخت و مى فرمود:
الموت خير من ركوب العار ***
و العار اءولى من دخول النار
اءنا الحسين بن على ***
آليت اءن لا اءنثنى
اءحمى عيالات اءبى ***
امضى على دين النبى
مرگ برتر از پذيرش ننگ و ذلت و ذلت بهتر از آتش جهنم است .
من حسين بن على هستم ؛ قسم خوردم كه سر ذلت فرود نياورم .
از خانواده پدرم حمايت كرده و در راه آيين پيامبر كشته مى شوم .
دشمن كه خود را ناتوان در مقابل حضرت مى ديد، جهت استيلاء بر حضرت ، بين خيمه ها و
امام عليه السلام موضع گرفت و ريحانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
واى بر شما! اى پيروان خاندان ابوسفيان ! اگر دين نداريد و از
روز قيامت نمى هراسيد، پس در اين دنيا آزاد مرد باشيد؛ اگر عرب هستيد، به شئون
نژادى خود توجه كنيد. من و شما با هم مى جنگيم و اين زنان گناهى ندارند؛ تا من زنده
ام ، ياغيان و نادانانتان را نگذاريد بر اهل بيت من تعرض كنند.
شمر لعنه الله گفت :
پيشنهادت را مى پذيرم .
و آهنگ حمله بر سرور جوانان بهشت را شديدتر كردند و از هر سو تيرى به پيكر مبارك
امام عليه السلام مى انداختند؛ بر اثر زخم تير و شمشيرها، حضرت خود را به طرفى
كشاند و خواست لحظه اى بياسايد كه ناگهان سنگى بر پيشانى مباركش اصابت كرد و وقتى
خون را از چهره پاك مى نمود، تيرى سه شاخه و زهر آلود بر سينه حضرت فرو رفت و
فرمود:
بسم الله و بالله و على ملة رسول الله .
به نام خدا و بيارى خدا و بر آيين رسول خدا.
خدايا! تو مى دانى كه ايشان مردى را كه روى زمين ، فرزند دخت
پيغمبرى غير از او نيست ، مى كشند.
حضرت تير را بيرون آورد و دست را از خون پر كرد و به آسمان پاشيد و آسمان سرخگون شد
و قطره اى از خون به زمين باز نگشت .
در اينحال فرشتگان درگاه الهى گريه سر دادند و گفتند:
پروردگارا! اين حسين ، برگزيده تو و فرزند دخت پيغمبرت تست .
حق متعال حضرت قائم آل محمد (عج ) را به ايشان نماياند و فرمود:
به دست اين ، انتقام خواهم گرفت .
(118)
اينك بر كسانى كه آرزوى حضور در ركاب حضرت سيدالشهداء، سرور آزادگان را دارند،
داشتن ارتباط عاشقانه پيوسته ، تنها نشانگر صدق و راستى در ادعاست .
امام صادق عليه السلام به حنان بن سدير فرمود:
آيا ابا عبدالله عليه السلام را هر ماه زيارت مى كنى ؟
او جواب منفى داد و حضرت فرمود:
هر دو ماه يكبار زيارت مى كنى ؟
او جواب منفى داد و حضرت صادق عليه السلام فرمود:
هر سال چطور؟
وقتى او باز جواب منفى داد، امام صادق عليه السلام فرمود:
چقدر به مولايتان جفا مى كنيد؟!
حنان بن سدير گفت :
يا بن رسول الله ! راه دور است و تهيه زاد و توشه راحله به
اندازه كافى در توانم نيست .
امام صادق عليه السلام فرمود:
ضمن غسل و پوشيدن پاك ترين لباست و رفتن به بالاترين مكان منزل
و يا رفتن به صحرا، رو به مقبره حضرت ابا عبدالله عليه السلام اين زيارتنامه را
بخوان :
السلام عليك يا مولاى و ابن مولاى و سيدى و ابن سيدى ؛ السلام
عليك يا مولاى يا قتيل بن قتيل الشهيد السلام عليك و رحمة الله و بركاته اءنا زائرك
يابن رسول الله بقلبى و لسانى و جوارحى و ان لم ازرك بنفسى و المشاهدة . فعليك
السلام يا وارث آدم صفوة الله و وارث موسى كليم الله و وارث عيسى روح الله و كلمته
و وارث محمد حبيب الله و نبيه و رسوله و وارث الحسن بن على وصى امير المؤ منين لعن
الله قاتلك وجدد عليهم العذاب فى هذه الساعة و فى كل ساعة .
انا يا سيدى متقرب الى الله جل و عز و الى جدك رسول الله و الى ابيك امير المؤ منين
و الى اخيك الحسن و اليك يا مولاى فعليك سلام الله و رحمته بزيارتى لك بقلبى و
لسانى و جميع جوارحى فكن يا سيدى شفيعى لقبول ذلك منى و انا بالبرائة من اعدائك و
اللعنة و عليهم اتقرب الى الله و اليكم اجمعين . فعليك صلوات الله و رضوانه و رحمته
.
سپس بر على بن الحسين كه در كنار پاى امام حسين عليه السلام مدفون است سلام داده و
حاجات خود را بيان مى كنى و نماز زيارت بپا داشته و مى گويى :
انا مودعك يا مولاى و ابن مولاى و سيدى و ابن سيدى و مودعك يا
سيدى وابن سيدى يا على بن الحسين و مودعكم يا سادتى يا معشر الشهداء فعليكم سلام
الله و رحمته و رضوانه .
(119)
در اين فراز از كتاب ، احاديثى درباره فضيلت زيارت و اثر ذكر مصائب و گريه بر امام
حسين عليه السلام را در دنيا و آخرت ، ذكر كرده و اميد است خداوند متعال سعادت و
توفيق به نيل به اين كمالات را به همه ما عطا فرمايد.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم :
يا فاطمة ! كل عين باكية يوم القيمة الا عين بكت على مصاب
الحسين فانها ضاحكة مستبسرة بنعيم الجنة .
(120)
اى فاطمه ! هر ديده اى روز قيامت گريان است مگر چشمى كه بر مصيبت حسين بگريد؛ بطور
يقين آن چشم خندان و مسرور است .
قال على بن الحسين عليهما السلام :
من قطرت عيناه فينا قطرة و دمعت عيناه فينا دمعة بواءه الله بها فى الجنة حقبا .
(121)
كسى كه قطره اشكى براى ما از چشمانش ريزان شود، خداوند او را به واسطه آن قطره ،
ساليان سال در بهشت سكنى مى دهد.
قال الامام الصادق عليه السلام :
نفس المهموم لظلمنا تسبيح و همه لنا عبادة .
(122)
آه اندوهگين براى مظلوميت ما، تسبيح و سعى و تلاشش براى ما عبادت بزرگى است .
قال الامام الرضا عليه السلام :
من سمى يوم عاشوراء يوم بركة وادخر فيه لمنزله شيئا لم يبارك له فيما ادخر و حشر
يوم القيمة مع يزيد و عبيدالله بن زياد و عمر بن سعد لعنهم الله الى اءسفل درك من
النار .
(123)
كسى كه عاشورا را روز بركت بنامد و در آنروز براى منزلش چيزى تهيه و ذخيره كند، آن
اندوخته براى او مبارك نخواهد بود و روز قيامت با يزيد و عبيدالله و عمر بن سعد كه
لعنت خدا بر آنها باد، محشور شده و در قعر جهنم خواهد بود.
اينجا مناسب است قصه اى را در اين باره كه در زمان مرحوم مجلسى ، اتفاق افتاده بود،
براى خوانندگان محترم نقل كنيم :
شخصى بى بهره از علم و دانش در مجلسى كه با حضور علامه مجلسى رحمه الله تشكيل يافته
بود، ادعاى فضل نموده و روايات مربوط به ثواب و فضيلت گريه بر امام حسين عليه
السلام را به شدت تكذيب و انكار مى نمود؛ همان شب وقتى به خواب رفت ، در خواب ديد
كه مردم روز قيامت در دسته هاى منظم محشور شده و ميزان اعمال ، پل صراط، آتش جهنم
و باغ هاى بهشتى و... آماده شده و بر اثر شدت تشنگى به دنبال آب مى گردد و ناگهان
حرص بزرگى را ديد و با خود گفت :
اين همان حوض كوثر است كه خنك و شيرين تر از عسل مى باشد.
كنار حوض ، دو مرد و يك زن كه درخشش نورشان اهل محشر را فرا گرفته بود، با لباس
سياه بر تن ، گريه كنان و غمگين ايستاده بودند؛ پرسيدم كه اينها كيستند؟
جواب دادند:
اين مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم و او على مرتضى عليه
السلام و اين بانو، طاهره ، فاطمه زهراء عليها السلام است .
وقتى از علت پوشيدن لباس سياه بر تن پرسيدم ، جواب دادند:
مگر امروز روز عاشوراء؛ روز شهادت حسين عليه السلام ، نيست .
نزديك فاطمه زهراء عليها السلام رفته و شدت تشنگى ام را به حضرت اظهار كردم و در
اينحال نگاهى تند به من كرد و فرمود:
آيا تو همان كسى هستى كه ثواب و فضيلت گريه بر مصيبت فرزندم ،
خون دلم ، روشنايى نور ديدگانم ، شهيد كشته شده به ظلم و ستم ، حسينم ، را انكار مى
كنى ؟! نفرين و لعنت خدا بر كشندگان و ستمگران و منع كنندگان آب بر او باد.
سرانجام از خواب بيدار شده و با ترس و واهمه ، از درگاه پروردگار متعال آمرزش مى
طلبيدم و از گفته هايم توبه كرده و نزد كسانى كه با آنها در مجلس به بحث پرداخته
بودم ، رفته و ضمن بيان خوابم ، نزدشان توبه كردم .
(124)