چهره درخشان حسين بن على (ع)

على ربانى خلخالى

- ۱۶ -


جوان نقابدار  
علامه محمد باقر بيرجندى (متوفى 1352 قمرى )، در كبريت احمر (جلد 3 صفحه 24) مى گويد: در بعضى كتب معتبره ديدم كه در جنگ صفين هنگامى كه قشون معاويه آب را بر روى اصحاب اميرالمومنين عليه السلام بسته بودند، قمر بنى هاشم عليه السلام در حمله به لشگر معاويه بيرون آوردن آب از تصرف ايشان با برادرش امام حسين عليه السلام همراه بود. نيز مى گويد: روايت شده كه در يكى از روزهاى جنگ صفين ، مردم ديدند از لشگر اميرالمومنين عليه السلام جوانى كه نقاب به صورت انداخته ، هيبت و صلابت و شجاعت از او ظاهر و هويداست و تقريبا به سن شانزده ساله مى باشد، بيرون آمده و اسب خود را در ميدان جولانى داد و مبارز طلبيد. معاويه ابوالشعثاء را به حرب او فرمان داد. ابو الشعثاء گفت :
مردم شام مرا با هزار سوار مقابل مى دانند و تو مى خواهى مرا به جنگ كودگى بفرستى ؟ من هفت پسر دارم ، يكى از آنان را به جنگ او مى فرستم تا حساب او را برسد! ابوالشعثا پسر اولش را به ميدان نبرد نهادند و جوان كشته شد و پس از وى بترتيب يكايك پسران وى در ميدان نبرد نهادند و جوان نقابدار آنان را نيز به جهنم فرستاد.
ابواشعثاء كه اوضاع را اينچنين ديد، دنيا در نظرش تاريك شده و خود به ميدان آمد اما او نيز كشته شد و ديگر كسى جرات ميدان رفتن را نكرد. آنگاه جوان نقابدار عنان به جانب لشگر اميرالمومنين عليه السلام برگردانيد. اصحاب اميرالمومنين عليه السلام از شجاعت وى سخت در حيرت بودند و از خود مى پرسيدند كه اين جوان نقابدار كيست ؟ تا آنكه اميرالمومنين على عليه السلام آن جوان را طلبيد و نقاب از صورت مبارك وى برداشت ، آنگاه بود كه ديدند وى قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام است . (644)
نگاهى به شجاعت و جنگاورى قمر بنى هاشم عليه السلام در روز عاشورا بيفكنيم
در جنگ تن به تن روز عاشورا حضرت عباس عليه السلام 250 دلاور را به هلاكت رسانيد به گونه اى كه دشمن انگشت حيرت به دهان گرفت و گفت :
كه يا رب چه زور و چه بازوست اين
مگر با قدر هم ترازوست اين
براى دفعه بعد كه همگى اصحاب و بنى هاشم شهيد گشتند و كسى باقى نماند و صداى العطش كودكان در حرمسرا بلند بود، غيرت و حميت آن شهسوار به جوش آمد و براى آوردن آب اجازه ميدان خواست .
ماردبن صديق ، از جمله شجاعان لشگر عمر سعد بود، مردى قوى هيكل نظير مرحب خيبرى و عمرو بن عبد ود، و بسيار رشيد و داراى قامتى بلند و بدنى قوى و هيبتى موحش و تنومند از شجاعان نامى عرب ، در حالى كه زره محكمى به تن داشت و نيزه بلند بر دست و خود مخروطى بر سر و بر اسبى قوى هيكل سوار بود، ميدان آمد و فرياد زد اى جوان شمشيرت را بينداز و بدان كسى كه به سوى تو آمده قلبى پر عطوفت دارد و با مهربانى دلش به حال حوانى تو مى سوزد كه با اين سيما و منظر به دست وى كشته شود و به علاوه ننگ دارم كه با اين عظمت جثه و شجاعت ، جوانى را بكشم ؟ بهتر است موعظه مرا بپذيرى و ترك مخاصمه كنى ، و او را با ابياتى چند موعظه كرد.
حضرت ابا الفضل عليه السلام در جوابش فرمود: اى دشمن خدا بيانات شيواى ترا شنيدم ، لكن آنها مانند بذريست كه در زمين شوره زار يا زمين سخت بپاشند، خيلى دور است كه عباس خود را به تو تسليم نمايد تا از طوفان بلا نجاتش بخشى ، و اما از حذاقت من سخن راندى ، اين نسبت ميراثى است كه از خاندان نبوت به ما رسيده و ما فدائى دين هستيم و به شهادت افتخار مى كنيم و در مصائب صابر و بر سختى ها شاكر و در تمام امور بر خدا توكل داريم ، و اما تو اى مارد از فضايل محرومى و خصال اسلامى در تو نيست ، نسبت من به رسول خدا صلى الله عليه و آله مى رسد، من شاخه اى از شجره طيبه نبوت هستم و آن كه از اين شجره باشد مويد من عندالله بوده و هيچ وقت تحت قيود و بندگى ابنا زمان واقع نخواهد شد. در بين اين گفت و شنودها اباالفضل عليه السلام خود را مهيا كرد و از جا جست و سر نيزه مارد را گرفت و از دست او در آورد و با نيزه خودش بر سينه او زد و از اسب به زمين انداخت ، لشگريان مبهوت شدند و چون ديگر طاقت جنگ نداشت شمر فرياد زد مارد را دريابيد كه حضرت مهلتش نداد و سر او را جدا كرد.
جهاد با نفس اباالفضل عليه السلام  
حضرت عباس عليه السلام در ستيز با دشمن ، براستى سنگ تمام گذاشت : بدنش مجروح گشت ، دستهايش جدا شد، بر فرق سرش عمود آهنى زدند و تير به چشم و به مشك آب او رسيد، كشت و...كشته شد... لكن جهاد با نفس او ذى قيمت تر است كه با لب تشنه كف آب را تا نزديك دهان آورد ولى از لب تشنه برادر و كودكان و اطفال تشنه او ياد كرد و آب را بر روى آب ريخت !
چرا عباس عليه السلام را سقا ناميدند  
زمانى كه ابن زياد به عمر سعد نامه نوشت كه به من خبر رسيده است امام حسين عليه السلام حفر چاه مى كند اينك امام حسين عليه السلام را از آب منع كن ، و از طرف ديگر نيز ذخيره آب در خيمه هاى
امام حسين عليه السلام رو به پايان مى رفت ، امام حسين عليه السلام حضرت عباس عليه السلام سپسالار كربلا را طلبيد و بيست سوار و سى تن پياده ملازم ركاب آن حضرت كرد تا از شريعه آب آوردند.
حضرت عباس عليه السلام صبر كرد تا شب تاريك شد، سپس چون شير غران به سوى شريعه روان شد. زمان حركت ، هلال بن نافع بجلى از پيش ‍ روى عباس عليه السلام روان بود و نخستين كسى بود كه وارد شريعه شد. عمرو بن حجاج گفت : كيستى و اينجا چه مى كنى ؟ گفت : يك تن ؛ پسر عم تو، آمده ام تا آب بنوشم . عمر گفت بنوش ، بر تو گوارا باد! هلال گفت : اى عمرو مرا آب مى دهى ، ولى پسر پيغمبر و اهل بيت او را تشنه مى گذارى تا از عطش هلاك شوند؟
عمرو گفت : راست گفتى ، لكن چه توان كرد؟ ماموريت دارم و بايد آن را به نهايت برسانم . هلال چون اين سخن بشنيد، ندا در داد كه اى اصحاب حسين در آييد! عباس سلام الله عليه چون شير شرزه با جماعت خود به شريعه در آمد، و از آن سوى عمرو نيز به افراد خود فرمان جنگ داد و تنور رزم افروخته گشت . اصحاب امام حسين عليه السلام نيمى به مقاتلت پرداختند، و نيمى مشكهاى خود را از آب پر كردند. در اين جنگ از لشگر عمرو بن حجاج ، جمعى مقتول و مطروح افتادند و گروهى خسته و مجروح گشتند، ولى از اصحاب امام حسين عليه السلام كسى را آسيبى نرسيد. پس ‍ حضرت عباس عليه السلام بسلامت بازگشت و اصحاب امام و اهل بيت عليه السلام سيراب شدند و از اينجاست كه عباس را سقا ناميدند. (645)
شهادت حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام
حضرت عباس پرچمدار ارتش اباعبدالله الحسين عليه السلام ملقب به سقا است . چنان جمال دل آرا و طلعتى زيبا داشت كه او را ماه بنى هاشم مى گفتند. آن حضرت قد بلند بالايى داشت ، بر پشت اسب قوى و فربه مى نشست ، پاى مباركش بر زمين مى رسيد. او را از مادر و پدر سه برادر بود كه هيچ كدام را فرزند نبود. ابوالفضل عليه السلام اول ايشان را به جنگ فرستاد تا كشته ايشان را ببيند و اجر مصائب ايشان را درك كند. بعد از آن همه كشت و كشتار آن حضرت نزد امام حسين عليه السلام آمد و اجازه ميدان خواست و گفت : مى خواهم جانم را فداى تو گردانم . امام از شنيدن آن سخنان جانسوز به گريه در آمد و فرمود: اى برادر! تو صاحب لواى منى ، چون تو نمانى كسى با من نماند. ابوالفضل عليه السلام عرض كرد: سينه ام تنگ شده و از زندگانى دنيا سير گشته ام و اراده كرده ام كه از اين مردم منافق خونخوواهى كنم . امام عليه السلام فرمود: پس الحال كه عازم سفر آخرت شده اى ، آبى براى كودكانم فراهم بنما.
حضرت حركت كرده در مقابل لشكر ايستاد. هر چه پند و اندرز به آنان گفت ، سخن آن حضرت در قلب آن بى دينان اثرى نكرد. ناچار حضرت عباس به خدمت برادر شتافت و هرچه مشاهده كرده بود به عرض امام عليه السلام رساند. بچه ها در كنار خيمه دور حضرت اباالفضل را گرفته ناله مى كردند و با صداى بلند العطش ، العطش مى گفتند:
حضرت ابوالفضل عليه السلام بى تابانه سوار بر اسب شد و نيزه بر دست گرفت و مشكى برداشت و به سوى آب فرات حركت كرد. چهار هزار نفر مثل ديوار، كنار شريعه صف كشيده بودند. حضرت را دور كردند و تيرها به چله كمان به طرف حضرت انداختند. حضرت عليه السلام رجز مى خواند.
از هر سو كه حمله مى كرد لشكر متفرق مى شدند مثل اين كه روباه از شير فرار كند. به روايتى هشتاد تن را به خلاك هلاكت افكند تا به شريعه وارد شد و خود را به آب فرات رسانيد. چون خسته و تشنه بود كفى از آب برگرفت تا بنوشد. تشنگى سيد الشهدا عليه السلام و اهل بيت او را ياد آورد، آب را از كف بريخت ، مشك را پر از آب كرد و بر كتف راست افكند و از شريعه بيرون شتافت تا خود را به لشكرگاه برادر برساند و كودكان را از زحمت تشنگى برهاند، لشكر كه چنين ديدند راه او را گرفتند و از هر طرف او را احاطه كردند و آن حضرت مانند شير غضبان بر آن منافقان حمله مى كرد و راه مى پيمود. ناگاه نوفل الازرق و به روايتى زيد بن ورقا كمين كرده از پشت نخلى بيرون آمد و حكيم بن طفيل او را كمك كرد و تشجيع نمود. پس تيغى حواله آن جناب كرد. آن شمشير بر دست راست آن حضرت رسيد و از تن
جدا شد. حضرت ابوالفضل عليه السلام فورا مشك را به دوش چپ افكند و تيغ را به دست چپ داد و بر دشمنان حمله كرد و اين رجز را مى خواند:
و الله ان قطعتم يمينى
انى احامى ابدا عن دينى
و عن امام صادق اليقين
نجل النبى الطاهر الامين
پس مقاتله كرد تا ضعف عارض آن حضرت شد. دگر باره نوفل و به روايتى حكيم بن طفيل لعين از كمين بيرون جست و دست چپش را از بند بينداخت ، حضرت عباس عليه السلام اين رجز خواند:
يا نفس لاتخشى من الكفار
و ابشرى برحمه الجبار
مع النبى سدى المختار
قد قطعوا ببغيهم يسارى
فاصلهم يا رب حر النار
و مشك را به دندان گرفت و همت گماشت تا شايد آب را به آن لب تشنگان آل رسول برساند كه ناگاه تيرى بر مشك آب آمد و آب آن بريخت و تير ديگر بر سينه اش رسيد و از اسب در افتاد.
سپس فرياد برداشت كه اى برادر، مرا درياب و به روايت مناقب ، ملعونى عمودى از آهن بر فرق مباركش زد كه با بال سعادت به رياض جنت پرواز كرد. چون جناب امام حسين عليه السلام صداى برادر شنيد خود را به او رسانيد، برادر خود را ديد در كنار فرات با تن پاره پاره و مجروح با دست هاى بريده در كنار علقمه افتاده است . پس بگريست و فرمود:
الان انكسر ظهرى و قلت حيلتى
اكنون پشت من شكست و تدبير و چاره من گسسته گشت (646)
كفى از محيط سخاوت جدا شد  
برادر چه آخر ترا بر سر آمد
كه سرو بلند تو از پا در آمد
چه شد نخل طوبى مثال قدت را
كه يكباره بى شاخ و برگ و برآمد
چه از تيشه اين ستم پيشه مردم
به شاخ گل و نونهال تر آمد
دريغا كه آيينه حق نما را
بسى زنگ خون بر رخ انور آمد
چه خورشيد خاور به خون شد شناور
مهى كز فروغ رخش خاور آمد
ندانم كه ماه بنى هاشم را
چه بر سر از اين قوم بداختر آمد
ز سر دار رحمت سرى ديد زحمت
خدنگ مخالفت به بال و پر آمد
دو دستى جدا شد ز يكتا پرستى
كه صورتگر نقش هر گوهر آمد
كفى از محيط سخاوت جدا شد
كه قلزم در او از كفى كمتر آيد
دريغا كه دريا دلى ز آب دريا
برون با درونى پر از اخگر آمد
عجب در يكدانه خشك لعلى
ز دريا برون با دو چشم تر آمد
ز سوز عطش بود درياى آتش
دهانى كه سرچشمه كوثر آمد
دريغا كه آن رايت نصر آيت
نگونسر ز بيداد يك صرصر آمد (647)
زبان حال ام البنين عليه السلام  
چشمه خور در فلك چارمين
سوخت ز داغ دل ام البنين
مرغ دلش زار چو مرغ هزار
داده ز كف چار جوان گزين
كعبه توحيد از آن چارتن
يافت ز هر ناحيه ركنى ركين
قائمه عرش از ايشان به پاى
قاعده عدل از آنها متين
نغمه داودى بانوى دهر
كرده بسى آب دل آهنين
زهره ز ساز غم او نوحه گر
مويه كنان حور عين
ياد ابوالفضل كه سر حلقه بود
بود در آن حلقه ماتم نگين
ناله و فرياد جهان سوز او
لرزه در افكنده به عرش برين
كاى قد و بالاى دلاراى تو
در چمن ناز بسى نازنين
غره غراى تو الله نور
نقش نخستين كتاب مبين
طره زيباى تو سرو قدم
غيب مصون در خم او چين چين
كعبه فرو ريخت چه آسيب ديد
ركن يمانى ز شمال و يمين
زمزم اگر خون بفشاند رواست
از غم آن قبله اهل يقين
ريخت چه بال و پر آن شاهباز
سوخت ز غم شهپر روح الامين
آه از آن سينه سينا مثال
داد ز بيدادى پيكان كين
طور تجلاى الهى شكافت
سر انا الله به خون شد دفين
عاقبت از مشرق زين شد نگون
مهر جمانتاب به روى زمين
خرمن عمرم همه بر باد شد
ميوه دل طعمه هر خوشه چين
صبح من و شام غريبان سياه
روز من امروز چه روز پسين
چار جوان بود مرا دلفروز
و اليوم اصبحت و لا من بنين
لا خير فى الحياه من بعدهم
فكلهم امسى صريعا طعين
خون بشو اى دل كه جگر گوشگان
قد و اصلوا الموت بقطع الوتين
نام جوان مادر گيتى مبر
تذكرينى بليوث العرين
چون كه دگر نيست جوانى مرا
لا تدعونى و يلكم ام البنين
مفتقر از ناله بانوى دهر
عالميان تا به قيامت غمين
از ديوان كمپانى
محمد بن عباس بن امير المومنين عليه السلام  
السيد عبدالرزاق المقرم النجفى در كتاب العباس ، ص 195 مى نويسد كه قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام پنج اولاد داشت عبيدالله و الفضل و الحسن و القاسم و يك دختر، ولى ابن شهر آشوب نام يكى از فرزندان او را محمد دانسته و او را از شهداى طف بشمار آورده است . (648)
فرزند شهيد قمر بنى هاشم عليه السلام  
محمد و عبدالله از جمله فرزندان قمر بنى هاشم عليه السلام هستند كه به گفته مورخان در كربلا به شهادت رسيده اند. گويند: حضرت ابوالفضل عليه السلام در ميان فرزندان خويش علاقه تامى به محمد داشته ، به حدى كه آن پسر را از خود جدا نمى كرده است ، در عين حال پس از شهادت برادران ، شمشير به كمرش بست و اذن جنگ براى او حاصل نمود و فرمود: اى نور ديده ، از محنت آباد جهان به سوى خرم آباد جنان رهسپار شو كه ساعتى نمى گذرد به تو ملحق خواهم شد. محمد دست عموى خويش ، حسين بن على بن ابيطالب عليه السلام را بوسيد و با عمه وداع كرد و به ميدان شتافت . جنگ او در كتب مقاتل ديده نمى شود، ولى ابن شهر آشوب و ديگران ، محمد بن عباس عليه السلام را در شمار شهداى كربلا آورده اند. قاتل وى نيز عنصرى تبهكار و سنگدل از طايفه بنى دارم است كه داغ او را به دل پدرش قمر بنى هاشم عليه السلام گذارد. شهادت اين پسر چهارده يا پانزده ساله ، پدرش را سخت بيازارد. (649)
گريه امام حسين عليه السلام براى قمر بنى هاشم عليه السلام  
مرحوم علامه سيد محسن امين در اعيان الشيعه صفحه 130، قسم اول از جلد چهارم ، در بخش مربوط به مقتل حضرت عباس بن على عليه السلام برادر امام حسين عليه السلام نقل مى كنند:
حضرت عباس عليه السلام توانايى حركت نداشت ، چون زخمها او را سنگين كرده بود، امام حسين عليه السلام براى شهادت او گريه سختى كرد. (650)
پس از شهادت حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام به دستهاى مقطوع وى نظر افكنده و آن تن پاره پاره را نظاره كرد، سخت گريست و فرمود: اكنون پشت من شكسته و رشته تدبير و چاره گسسته گشت . پس فرياد برآورد: و اغوثاه بك يا الله و اقله ناصراه ! ناگاه دو جوان ، مثل دو ماه ، از خيمه بيرون آمدند: يكى محمد بن عباس عليه السلام و ديگرى برادر او قاسم بن عباس عليه السلام بود و مى گفتند: لبيك يا مولى نحن بين يديك . آن حضرت فرمود: شهادت پدر شما را كفايت مى كند آن دو برادر عرض كردند: لا والله يا عماه ، پس ‍ دو برادر دست و پاى عمو را بوسيدند و با عمه ها وداع كرده روى به ميدان نهادند. يكى دويست و پنجاه تن از آن ملاعين و ديگرى هشتصد و بيست تن را به جهنم فرستاد سپس هر دو به شهادت رسيدند. (651) (652)
شهادت عبدالله بن مسلم بن عقيل عليه السلام
محمد بن ابوطالب فرموده : اول كى كه از اهل بيت امام حسين عليه السلام به مبارزت بيرون شد عبدالله بن مسلم بود و رجز مى خواند و مى فرمود:
اليوم القى مسلما و هو ابى
و فتيه بادوا على دين النبى
ليسوا بقوم عرفوا بالكذب
لكن خيار و كرام النسب
من هاشم السادات اهل النسب
پس كارزار كرد و نود و هشت نفر را در سه حمله به درك فرستاد، پس عمرو بن صبيح او را شهيد كرد، رحمه الله عليه
ابوالفرج گفته : مادرش رقيه دختر اميرالمومنين على بن ابيطالب عليه السلام بوده ، و شيخ مفيد و طبرى روايت كرده اند كه عمرو بن صبيح تيرى به جانب عبدالله انداخت و عبدالله دست خود را سپر پيشانى خود كرد آن تير آمد و كف او را بر پيشانى او بدوخت ، عبدالله نتوانست دست خود را حركت دهد پس ملعونى ديگر نيزه بر قلب مباركش زد و او را شهيد كرد.
و بعضى از مورخين گفته اند كه بعد از شهادت عبدالله بن مسلم آل ابوطالب عليه السلام جملگى به لشگر حمله آوردند، جناب سيدالشهدا عليه السلام كه چنين ديد ايشان را صيحه زد و فرمود: صبرا على الموت يا بنى عمومتى
هنوز از ميدان برنگشته بودند كه از بين ايشان محمد بن مسلم بن زمين افتاد و كشته شد. رضوان الله عليه ، و قاتل او ابو مرهم ازدى و لقيط بن اياس ‍ جهنى بود. (653)
شهادت محمد بن عبدالله بن جعفر عليه السلام  
محمد بن عبدالله بن جعفر عليه السلام به مبارزت بيرون شد و اين رجز خواند:
اشكو الى الله من العدوان
فعال قوم الردى عميان
قد بدلوا معالم القرآن
و محكم التنزيل و التبيان
و اظهروا الكفر مع الطغيان
پس ده نفر را به خاك هلاك افكند، پس عامر بن نهشل تميمى او را شهيد كرد. ابوالفرج گفته كه مادرش خوصا بنت حفص از بكر بن وائل است .
شهادت عون به عبدالله بن جعفر عليه السلام  
در مناقب است : عون به مبارزت بيرون شد و آغاز جدال كرد و رجز خواند:
ان تنكرونى فانا ابن جعفر
شهيد صدق فى الجنان ازهر
يطير فيها بجناح اخضر
كفى بهذا شرفا فى المحشر
پس قتال كرد و سه تن سوار و هيجده تن از پيادگان از مركب حيات پياده كرد، آخر الامر به دست عبدالله بن قطنه شهيد گرديد.
ابوالفرج گفته : مادرش حضرت زينب كبرى عقيله بنى هاشم عليه السلام دختر امير المومنين على بن ابيطالب عليه السلام بنت فاطمه بنت رسول الله صلى الله عليه و آله بود.
شهادت عبدالرحمن بن عقيل عليه السلام  
عبدالرحمن بن عقيل به مبارزت بيرون شد و رجز خواند:
ابى عقيل فاعرفوا مكانى
من هاشم و هاشم اخوانى
كهول صدق ساده الاقران
هذا حسين شامخ البنيان
و سيد الشيب مع الشبان
پس هفده تن از فرسان لشكر را به خاك هلاك افكند، آنگاه به دست عثمان بن خالد جهنى به درجه رفيعه شهادت رسيد.
طبرى گفته كه گرفت مختار در بيابان دو نفرى را كه شركت كرده بودند در خون عبدالرحمن بن عقيل و در برهنه كردن بدن او، پس گردن زد ايشان را، آنگاه بدن نحسشان را به آتش سوزانيد.
شهادت جعفر بن عقيل عليه السلام  
جعفر بن عقيل عليه السلام به مبارزت بيرون شد و رجز خواند:
انا الغلام الابطحى الطالبى
من معشر فى هاشم من غالب
و نحن حقا ساده الذوائب
هذا حسين اطيب الاطايب
پس دو نفر و به قولى پانزده سوار را به قتل رسانيد و به دست بشر بن سوط همدانى به قتل رسيد.
و ديگر عبدالله الاكبر بن عقيل عليه السلام ، كه عثمان بن خالد و مردى از همدان او را به قتل رسانيدند.
و محمد بن مسلم بن عقيل عليه السلام را ابو مرهم ازدى و لقيط بن اياس ‍ جهنى شهيد كرد.
و محمد بن ابى سعيد بن عقيل عليه السلام را لقيط بن ياسر جهنى به زخم تير شهيد كرد. (654)
حضرت على اصغر عليه السلام  
كودك شير خوارى كه بيش از شش ماه نداشت در حرم امام حسين بود به نقل ابى مخنف پس از شهادت على اكبر يك مرتبه صداى زنان خيام بلند شد امام آمد فرمود شما را چه شده گفتند طفل شير خوار سه روز است آب نخورده و از شدت عطش خود را به زمين انداخت امام ، شير خوار خود را گرفت و سردست بلند كرد عرض كرد پروردگارا تو مى دانى غير از اين كودك كسى را ندارم و اين شير خوار از شدت عطش برخود مى پيچيد آنگاه برد طرف لشكر و براى او آبى خواست .
فبينما هو يخاطبهم اذ اتاهم سهم مسموم له ثلاث شعب من شقى ميشوم لعنه الله عليه فذبح الطفل من الاذن الى الاذن
هنوز سخن سيدالشهدا تمام نشده بود كه تير سه شعبه زهر آلود عقيد بن سمعان يا حرمله بن كاهل اسدى بر گلوى از گل نازكتر على اصغر نشست پدر ديد فرزندش چون ماهى به خود مى غلطد و خون جارى شد دست برد زير گلوى على اصغر و خون او را گرفت به جامه ماليد و به آسمان پاشيد و عرض كرد خدايا شاهد باش اين قوم بر ذريه پيغمبرت رحم نكردند. شير خواره را به سينه چسباند در حالى كه خون جارى بود و عقب خيام برد و دو ركعت نماز خواند و دفن كرد و اشعارى بسرود. (655)
مسعودى و ابوالفرج اصفهانى و طبرى نوشته اند چون امام حسين عليه السلام تنها ماند ديگر از مردان جز على بن الحسين عليه السلام كسى را نداشت آمد با عبدالله رضيع وداع كند او را گرفت ببوسد در حال بوسه تيرى از گوش امام گذشت و به گلوى نازك على اصغر نشست و بعضى هم نوشته اند كه امام اين كودك را ديد از تشنگى به خود مى پيچد به ميدان برد سر دست بلند كرد گفت اى قوم اين شير خوار من محتاج آب است با يك شربت آب خطر مرگ او را بر طرف كنيد هنوز سخنش تمام نشده بود كه تير دشمن آمد و او را به خون آغشت و امام او را پشت خيام دفن كرد ولى دشمن بى شرم او را بيرون آورد و سر او را هم بريدند و جز اسرا به شام بردند الا لعنه الله على القوم الظالمين .
و بالرضيع اتاه سهم ردى
حضيث ابوه كالقوس من سفقه
قد خضب حسبه الدما فقل
بدر سما قد اكتسبى شفقه
وقت جان دادن لبش چون پسته بود
من بميرم دست و پايش بسته بود
شهادت حضرت على اصغر عليه السلام بزرگترين درد بر دل ابى عبدالله عليه السلام بود چنانچه فرمود ويل لهولاء القوم اذا كان جدك المصطفى خصمهم و عظمت مصيبت اين كودك از اين جا معلوم مى شود كه حضرت امام حسين عليه السلام براى هيچ كس روز عاشورا نماز نخواند مگر براى اين طفل رضيع و هيچيك از شهدا را دفن نكرد مگر على اصغر عليه السلام و خون او را نمى گذاشت به زمين برسد و بسيار در شهادت او پريشان شد و به خدا شكايت اين مردم را كرد. (656)
در شهادت طفل شيرخوار  
چون امام حسين عليه السلام جوانان و دوستان خود را كشته ديد، خود آهنگ جنگ كرد و فرياد زد:
هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله ؟ هل من موحد يخاف الله فينا؟ هل من مغيث يرجو الله اغاثتنا؟ هل من معين يرجو عند الله فى اعانتنا؟ (657)
آيا كسى هست كه دشمن را از حرم پيغمبر براند و دور كند، آيا خدا پرستى هست كه از خدا بترسد و ما را اعانت كند، آيا فرياد رسى هست كه براى ثواب ما را يارى كند؟
پس صداى زنان به شيوه بلند شد و امام عليه السلام نزديك خيمه آمد و با زينب عليه السلام گفت : آن فرزند صغير را به من ده تا او را وداع كنم . پس او را بگرفت و خواست ببوسد. حرمله بن كاهل اسدى لعنه الله عليه تيرى بيفكند كه در گلوى طفل آمد و او را ذبح كرد. شاعر خوب گفته است :
و منعطف اهوى لتقبيل طفله
فقبل منه قبله السهم منحرا
براى بوسيدن طفل خود خم شد، اما تير پيش از وى بر گلوگاه او بوسه زد. پس آن طفل را به زينب داد و گفت : او را نگاه دار و خود دو دست زير گلوى گرفت و چون با خون پر شد به طرف آسمان پاشيد و گفت : چشم خدا مى بيند، آنچه بر من آمد سهل باشد. شيخ مفيد در مقتل اين طفل گفته كه امام حسين عليه السلام جلو چادر نشست و عبدالله بن حسين فرزند او را آوردند، طفل بود، او را بر دامن نشانيد، مردى از بنى اسد تيرى افكند او را ذبح كرد.
ابى مخنف گفت : عقبه بن بشير اسدى گفت كه ابو جعفر محمد بن على بن الحسين عليه السلام به من فرمود: اى بنى اسد، ما از مشا خونى طلب داريم . گفتم : گناه من چيست رحمك الله يا اباجعفر، آن چه خونى است ؟ فرمود: پسركى از آن حسين عليه السلام نزد او آوردند و در دامنش بود كه يكى از شما تير افكند و او را ذبح كرد. پس حسين عليه السلام دست از خون او پر كرد و بر زمين ريخت و گفت : اى پروردگار، اگر نصرت را از آسمان بر ما بسته اى ، پس بهتر از آن نصيب ما كن و از اين ستم كاران انتقام ما را بگير.
وسبط در تذكره از هشام بن محمد كلبى حكايت كرد كه چون حسين عليه السلام آنها را ديد كه بر كشتن وى متفق اند، مصحف را برگرفت و بگشود و بر سر نهاد و فرياد زد: ميان من و شما اين كتاب خدا و جدم محمد رسول الله ، اى مردم به چه سبب خون مرا حلال مى داريد؟
و نيز گفته شده است : حسين عليه السلام صداى طفلى شنيد كه از تشنگى مى گريد. دست او را بگرفت و فرمود: اى مردم ، اگر بر من رحم نمى كنيد بر اين طفل ترحم كنيد. پس مردى از آنها تيرى افكند و آن طفل را ذبح كرد و حسين عليه السلام بگريست و مى گفت : خدايا حكم كن ميان ما و اين مردمى كه ما را خواندند تا يارى كنند، آنگاه ما را كشتند. پس ندايى از آسمان رسيد: اى حسين ، او را رها كن كه وى را در بهشت دايه اى معين است .
و بعد از آن گويد: حصين بن تميم تيرى افكند كه در لب آن حضرت جاى گرفت و خون از دو لبش روان گشت و مى گريست و مى گفت : خدايا، سوى تو شكايت مى كنم از آنچه با من و برادران و فرزندان و خويشان من مى كنند. و ابن نما گويد: آن طفل را با كشتگان اهل بيت بنهاد. و محمد بن طلحه در مطالب السوول از كتاب الفتوح نقل كرده است كه امام عليه السلام فرزند صغيرى داشت ، تيرى آمد و او را بكشت . پس او را به خون آغشته كرد و با شمشير زمين را بكند و بر وى نماز بگزاشت و به خاك سپرد.
در احتجاج آمده است كه چون تنها بماند و كسى با او نبود مگر على بن الحسين عليه السلام و پسرى شير خوار كه نامش عبدالله بود، آن پسر را روى دست بگرفت تا وداع كند، ناگهان تيرى بيامد و او بر سينه او نشست و او را ذبح كرد. پس امام عليه السلام از اسب به زير آمد و با غلاف شمشير قبرى كند و او را به خون بياغشت و دفن كرد و برخاست . (658)
زبان حال حضرت رباب عليه السلام  
جان مادر زبرم از چه جدا گشتى تو
همره باب گرامى به كجا رفتى تو
دل مجروح من از هجر چرا خستى تو
از چه اى بلبل من لب ز نوا بستى تو
تو گشائى لب و من سير مكم غبغب تو
تو سخن گوئى و من بوسه زنم بر لب تو
به كجا رفتى و اينك به كجاى آمده اى
با فغان رفتى و خاموش چرا آمده اى
آتش از نو مزن اين سينه سوزان مرا
پنجه آور بخراش تو پستان مرا
شير اگر نيست مرا شيره جان مى دهمت
ز سرشك مژگان آب روان مى دهمت
هوسم بود كه تو لب به سخن بگشايى
هر زمان عقده من از دل من بگشايى
غنچه لب به تكلم به چمن بگشائى
نيست راهست نمائى و دهن بگشائى
شهادت طفلى از آل امام حسين عليه السلام  
ارباب مقاتل گفته اند كه طفلى از سراپرده جنان امام حسين عليه السلام بيرون شد كه دو گوشواره از در در گوش داشت و از وحشت و حيرت به جانب چپ و راست مى نگريست و چندان از آن واقعه هولناك در بيم و اضطراب بود كه گوشواره هاى او از لرزش سر و تن لرزان بود. در اين حال سنگين دلى كه او را هانى لعين ، ابن ثبيت مى گفتند بر او حمله كرد و او را شهيد نمود. و گفته اند كه در وقت شهادت آن طفل شهر بانو مدهوشانه به او نظر مى كرد و ياراى سخن گفتن و حركت كردن نداشت .
لكن مخفى نماند كه اين شهربانو غير والده امام زين العابدين عليه السلام است ، چه آن مخدره در ايام ولادت فرزندش وفات كرد. (659)
كوچولوى شهيد  
كوچولوها ناتوانند و نياز به كمك دارند، بار سنگين جنگ را بر دوش آنها گذاردن ، دشمنى با انسانيت است . كشتن كوچولوها، بزرگ ترين جنايت است . ناتوان كشى در هيچ مذهبى روانيست . كوچولو اگر گناهى مرتكب شود، كيفر نخواهد داشت ، بلكه تنبيه مى شود. ميان كيفر و تنبيه فاصله بسيار است . كوچولوى بى گناه را كشتن ، زشت ترين جنايات و بزرگ ترين گناه است .
بشرى كه كوچولويى را بكشد بشر نيست و درنده تر از پلنگ ، و سمى تر از مار كبرى ، و نجس تر از سگ هار است . در قانون شكار حيوانات ، شكار جانداران خورد ممنوع است . پس شكار انسان هاى خورد چگونه خواهد بود! ولى يزيديان همه قوانين انسانيت و عواطف بشريت را زير پا نهادند و از كشتار كوچولوهاى حسينى دريغ نكردند! كوچولويى كه پاك تر از حور و پاكيزه تر از نور بود. كوچولويى كه قدرت بر حمل سلاح نداشت ، سپر در دست نداشت ، دستش را سپر قرار داد و يزيدى پليد دست كودك را قطع كرد!
كوچولو يتيم هم بود، يتيمى كه پدر را نديده ، و در دامان عمو پرورش يافته . پس امام حسين هم عموى عبدالله بود و هم پدر او. كوچولو در شكم مادر بود كه پدرش امام مجتبى را شهيد كردند. و عبدالله يتيم زاييده شد و در آغوش عموى مهربان جاى گرفت و بزرگ شد، هر چند بزرگ بود و بزرگ زاده شده بود بيش از ده بهار از عمرش نگذشته بود كه با عمو به كوى شهادت سفر كرد، و با پاى خود به سوى شهادت دويدن گرفت .
از روز شهادت ساعتى چند گذشت كه كوچولو عمو را نديد، و دست پر مهر بر سرش كشيده نشد. فراق عمو، تاب را از وى ربود و شكيبايى نيارست . چرا؟ امام حسين عليه السلام روح بود و عبدالله پيكر، پيكر بدون روح نمى تواند زيست كند.
عبدالله به سوى ميدان دويد، چون عمو به ميدان رفته بود و ديگر باز نگشته بود. كوچولو وقتى به عمو رسيد كه حسين با پيكره پاره پاره بر زمين افتاده بود و نيرو و توانايى اش را از دست داده بود، ديگر قدرت بر حركت نداشت ولى اراده آهنين ، همچون كوه پابرجا بود.
وقتى كه عبدالله به سوى عمو مى دويد، حسين عليه السلام او را بديد، زينب را صدا زد و گفت : خواهرم ، عبدالله را نگهدار نگذار بيايد. زينب عليه السلام بدويد و عبدالله را بگرفت و خواست باز گرداند.
عبدالله به مقاومت پرداخت و گفت : به خدا سوگند از عمويم جدا نخواهم شد. زينب عليه السلام او را به خود واگذارد. عبدالله خود را به عمو رسانيد، و در كنار عمو بايستاد. ناگهان بديد كه ظالمى با شمشيرى آهنگ حسين عليه السلام كرده ، عبدالله گفت :
مى خواهى عمويم را بكشى ؟ و دست كوچكش را براى عمو سپر قرار داد آن بى رحم دور از انسانيت ، دريغ نكرد و شمشير را فرود آورد، و دست كوچك عبدالله را دو نيمه كرد و به پوستى آويزان گرديد! كوچولو به گريه درافتاد، و مادر را صدا زد و به يارى طلبيد.
امام حسين عليه السلام با كمال ناتوانى ، كوچولو را در آغوش گرفت و به نوازش پرداخت و گفت : صبر كن و در راه خدا حساب كن . خدا تو را به پدران پارسايت ملحق خواهد كرد. پس دست هاى امام حسين عليه السلام به سوى آسمان بلند شد و با خدايش به سخن پرداخت :
بار خدايا! باران آسمانت را از اين مردم دريغ كن ، و از بهره هاى زمين محرومشان گردان ، و به حكومت هاى ظلم و ستم دچار شان ساز. اين مردم دعوتمان كردند كه يارى مان كنند، ولى بر ما تاختند و به كشتارمان پرداختند...
يزيديان كوچولو را سر بريدند، و به پدران بزرگوارش ملحق كردند! كوچولو همان گونه كه براى عمه سوگند خورده بود، از عمو جدا نگرديد و با عمو به سوى بهشت جاويدان رفت . پند عمو را بپذيرفت ، تاب آورد، صبر كرد و به مقامى عالى برسيد. هر چند شهادت بر كوچولو نيست ، ولى عبدالله شهيد شد.
كوچولوتر  
شهيد كوچولوى ديگر كه از كوچولو، كوچولوتر بود، او به ميدان شهادت نيامد، ولى شهادت يافت . نامش محمد، نواده عقيل ، عقيل ، عموى بزرگ حسين عليه السلام بوده و از عرب شناسان نامى به شمار مى رفته . كوچولو، پيش از حسين عليه السلام كشته شد، كوچولوتر بعد از حسين عليه السلام كشته شد. كوچولو شهادت عموى خود حسين عليه السلام را نديد. كوچولوتر شهادت عموزاده اش حسين عليه السلام را بديد. كوچولو از پيش ‍ رفت و كوچولوتر از دنبال . كوچولو ده ساله بود. كوچولوتر هفت ساله بود. محمد از عبدالله سه سال كوچك تر بود.
همان كه امام حسين شهادت يافت ، و يزيديان به سوى خيمه ها تاختند، تا بانوان حرم را اسير كنند و آنچه هست ببرند! هر چند فضيلت و تقوا، شرافت و بزرگوارى ايمان و عدل بردنى نيست و يزيديان براى بردن آنها به سوى خيمه ها نتاختند. محمد كه پيراهنى بر تن داشت و گوشواره هايش از گوش آويزان بود و همچنان تكان مى خورد، از خيمه اى بيرون شد، هاج و واج بود و مات و مبهوت بدين سو و آن سو مى نگريست .
هر كس به فكر خود بود. بزرگسالان از خرد سالان غافل شده بودند. آتش ‍ بود. غارت بود. تاخت و تاز بود، ولى انصاف نبود! رحم نبود! انسانيت نبود! محمد چوبى از چوب هاى خيمه اى را به دست گرفته ايستاده بود، ده سوار بدو نزديك شدند، از ميان آنها هانى حضرمى بدو نزديك تر شد، نزديك تر شد تا به كودك برسيد. از اسب خم گرديد و با شمشير كودك را دو نيمه كرد!
كودكى كه گناهى نداشت ، به ميدان نيامد، سلاحى بر دست نداشت ، دفاعى نكرد، قدرت گريز نداشت . يزيديان كودكان ناتوان و بى دفاع را كشتند و نشان دادند كه شريرتر از بشر، خود بشر است . (660)
بخش هشتم : شهادت سالار شهيدان امام حسين عليه السلام 
فصل اول : روز عاشورا
روز عاشورا امام حسين عليه السلام ميمنه لشكر خود را به زهير داد و ميسر را به حبيب بن مظاهر و پرچم سلطنتى را به برادر رشيدش حضرت عباس ‍ عليه السلام داد و فرمود: ما چون لشكرمان كم است نمى توانيم از دو طرف بجنگيم ، لذا پشت خيمه را خندق بكنيم تا جنگ براى ما آسان باشد. خندق كندند و هيزم جمع نموده و آتش در خندق روشن كردند.
در كوفه و حوالى آن هيچ كس نمانده بود مگر آن كه همه را خواه ناخواه به كربلا آورده بودند تا با شمشير و نيزه و سنگ و عصا و غيره كار امام و اصحابش را تمام كنند و سه روز بود كه آب را بر امام حسين عليه السلام و اصحاب او بسته بودند.
عمر سعد لعين ميمنه لشكر خود را به عمرو بن الحجاج داد و ميسره را به شمر بن ذى الجوشن ، و عروه بن قيس را بر سواران حاكم كرد و شبث بن ربعى را بر پيادگان . پس تمام اين لشكر كفار در مقابل هفتاد و دو تن بايستادند. امام حسين عليه السلام براى اتمام حجت در ميان دو صف ايستاد و فرمود: اى قوم ، مرگ حق . دست ذلت و حقارت به شما نخواهم داد. تمام لشكر كوفه و شام و بصره خاموش شدند و طبل ها و كوس ها فرو گذاشتند. امام حسين عليه السلام نزديك آنان آمد و فرمود: در كشتن من تعجيل نكنيد.
سپس ندا در داد يا شبث بن ربعى ، يا حجاج بن الخير، يا قيس بن اشعث تا پنجاه نفر را صدا كرد و فرمود: آيا شما به من ننوشتيد نامه زيادى كه باغات ما سر سبز است و ميوه ها فراوان ؟ من بر حسب دعوت هاى شما به طرف شما آمده ام . آنچه را كه نوشتيد اگر پشيمان شده ايد بگذاريد تا باز گردم و به طرف روضه جد خود مراجعت نمايم . (661)
و اينك خطبه امام حسين عليه السلام كه خود را معرفى نموده است :
خطبه امام حسين عليه السلام در روز عاشورا  
...متوكئا على سيفه فنادى باعلى صوته فقال : انشدكم الله تعالى ، هل تعرفون ان جدى رسول الله صلى الله عليه و آله ؟ قالوا: اللهم نعم . قال عليه السلام : انشدكم الله تعالى ، هل تعلمون ان امى فاطمه بنت محمد صلى الله عليه و آله ؟ قالوا: اللهم نعم . قال انشدكم الله ، هل تعلمون ان ابى على بن ابى طالب عليه السلام ؟ قالوا: اللهم نعم . قال انشدكم الله ، هل تعلمون ان جدتى خديجه بنت خويلد اول نساء هذه الامه اسلاما؟ قالوا: اللهم نعم . قال انشدكم الله ، هل تعلمون ان سيد الشهدا حمزه عم ابى ؟ قالوا: اللهم نعم . قال انشدكم الله ، هل تعلمون ان هذا سيف رسول الله صلى الله عليه و آله و انا متقلده ؟ قالوا: اللهم نعم . قال انشدكم الله ، هل تعلمون ان هذه عمامه رسول الله صلى الله عليه و آله انا لا بسها؟ قالوا: اللهم نعم . قال انشدكم الله ، هل تعلمون ان عليا كان اولهم اسلاما و اكثر هم علما و اعظمهم حلما و هو ولى كل مومن و مومنه ؟ قالوا: اللهم نعم . قال : فبم تستحلون دمى و ابى الذائذ عن الحوض غدا يذود عنه رجالا لما يذاد البعير الصادر عن الماء و لوا الحمد فى يد جدى يوم القيامه ؟ قالوا: قد علمنا ذلك كله و نحن غير تاركيك حتى تذوق الموت عطشا. فاخذ الحسين عليه السلام بطرف لحيته (662)
سالار شهيدان جگر گوشه ملكه اسلام فاطمه زهرا عليه السلام تكيه بر شمشير خد نموده است . پس با صداى بلند فرمودن شما را به خدا سوگند مى دهم كه راست بگوييد، آيا مى شناسيد مرا بر اين كه جد من رسول خدا صلى الله عليه و آله ؟ عرض كردند: بلى . فرمود: قسم مى دهم شما را به خدا، آيا مى دانيد كه مادر من فاطمه دختر محمد صلى الله عليه و آله است ؟ عرض كردند: بلى مى شناسيم . فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه پدر من على بن ابيطالب عليه السلام است ؟ عرض كردند: بلى مى شناسيم . فرمود: قسم مى دهم شما را به خدا، مى دانيد كه جده ام خديجه دختر خويلد است ، اول اسلام آورنده به پيامبر از زنان و فداكارى او براى اسلام ؟ عرض كردندن بلى . فرمود: به خدا سوگند مى دهم شما را، آيا مى دانيد حمزه سيد الشهدا عموى پدر من است ؟ عرض كردند: بلى . فرمود قسم مى دهم شما را به خدا، آيا مى دانيد كه جعفر در بهشت پرواز مى كند كه خدا بدو دو بال داده است عموى من است ؟ عرض كردند: بلى . فرمود سوگند مى دهم شما را آيا مى دانيد اين كه اين شمشير رسول الله است و من آن را در دست دارم ؟ عرض كردند: بلى . فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم كه اين عمامه رسول خدا است و من آن را بر سرم بسته ام ؟ عرض ‍ كردند: بلى . فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانيد اين كه على عليه السلام اول مردمان بود كه اسلام آورد و داماد پيامبر بود و از نظر علم سر آمد زمان بود؟ چنان كه پيامبرصلى الله عليه و آله درباره اش فرموده است : انا مدينه العلم و على بابها و ولى و مولاى هر زن و مرد مومن بود؟ گفتند: بلى . فرمود: پس چرا حلال شماريد خون مرا و حال آن كه پدرم دور كننده است از حوض كوقر گروه منافقان را در روز قيامت و دور مى سازد از آن گروهى از مردان را چنان كه رانده مى شود شتر سيراب شده و رجوع كننده از آب در روز قيامت پرچم حمد در دست جد من خواهد بود. عرض ‍ كردند: به حقيقت همه اينها را دانسته ايم و ما از تو دست بردار نيستيم تا اين كه بچشى مرگ را با لب تشنه .
پس آن امام مظلوم صلوات الله عليه ريش مبارك خود را گرفت و فرمود: سخت و شديد غضب خدا بر طايفه يهود هنگامى كه گفتند عزير پسر خداست . و سخت و شديد شد غضب خدا بر طايفه نصارا هنگامى كه گفتند مسيح پسر خداست و سخت شد غضب خدا بر طايفه مجوس ‍ هنگامى كه آتش پرستيدند به غير از خدا. و شديد شد غضب خدا برگروهى كه پيغمبر خود را شهيد كردند. و سخت شد غضب خدا بر اين گروه كه اراده كشتن فرزند پيغمبر خود مى كنند. (663)
مولف گويد: اى انسان هاى غيور و متدين ، ببينيد كه فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله با اين خطبه اتمام حجت كرد. اگر اين خطبه را بيان نمى فرمود شايد روز قيامت مردم مى گفتند حسين خودش را معرفى نكرد و الا او را نمى كشتيم .
حسين خود و ياران را براى رضاى خدا و براى حفظ كتاب آسمانى قربانى كرد. اگر چه در روز عاشورا آخرين لحظاتى كه او تنها مانده ولى براى حق و پايدار ماندن حق سر مى دهد، جوانان را مى دهد، طفل شير خوار مى دهد. اگر چه او افتاده در ميان گودى قتلگاه و يار و ياورى ندارد بدنش هم بعد از سه روز دفن مى شود. مخالفان امام حسين عليه السلام خيال نكنند كه او يك آرامگاه در كربلا دارد. بدانند كه امام در اين عصر ميليون ها آرامگاه دارد يعنى قلب تمام اراتمندان حضرتش آرامگاه حسين است .

next page

fehrest page

back page