سكوت كوچه را طنين گامهاى دو اسب ، در هم مى شكند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سكوت كوچه را طنين گامهاى دو اسب ، در هم مى شكند.
دو سايه ، دو اسب ، دو سوار از دو سوى كوچه به هم نزديك مى شوند.
از آسمان ، حرارت مى بارد و از زمين آتش مى رويد. سايه ها لحظه به لحظه دامان خود
را جمع تر مى كنند و در آغوش كاهگلى ديوارها فروتر مى روند.
در كمركش كوچه ، عده اى در پناه سايه بانى خود را يله كرده اند، دستارها از سر
گرفته اند، آرنجها از پشت بر زمين تكيه داده اند تا رسيدن اولين نسيم خنك غروب ،
وقت را با حرف و نقل و خاطره بگذرانند.
سايه هاى دو اسب ، متين و سنگين و با وقار به هم نزديكتر مى شوند.
نه تنها دو سوار، كه انگار دو اسب نيز همديگر را خوب مى شناسند .
آن مرد كه چهره اى گلگون دارد و دو گيسوى كم و بيش سپيد، چهره اش را قابى جو گندمى
گرفته است ، دهانه اسب را مى كشد و او را به كنار كوچه مى كشاند.
آن سوار ديگر كه پيشانى بلند، شكمى برآمده و چهره اى مليح دارد، اسبش را به سمت
سوار ديگر مى كشاند تا آنجا كه چهار گوش دو اسب به موازات هم قرار مى گيرد و نفس دو
اسب در هم مى پيچد .
نشستگان در زير سايه بان ، مبهوت ، نظاره گر اين دو سوارند كه چه مى خواهند بكنند.
پيش از آنكه پيرمرد، لب به سخن باز كند، آن ديگرى در سلام پيشى مى گيرد :
سلام اى حبيب مظاهر! در چه حالى پيرمرد؟
تبسمى شيرين بر لبهاى پيرمرد مى نشيند:
سلام ميثم ! كجا اين وقت روز؟
حبيب ، اسبش را قدمى به پيش مى راند تا زانو به زانوى سوار ديگر، و بعد دستش را از
سر مهر بر شانه ميثم مى گذارد و بى مقدمه مى گويد:
من مردى را مى شناسم با پيشانى بلند و سرى كم مو كه شكمى برآمده دارد و در بازار
دارلرزق خربزه مى فروشد...
ميثم به خنده مى گويد:
خب ؟ خب ؟
حبيب ادامه مى دهد:
آرى اين مرد بدين خاطر كه دوستدار پيامبر و على است ، سرش در كوچه هاى همين كوفه بر
دار مى رود و شكمش در بالاى دار، دريده مى شود... خب ؟ باز هم بگويم ؟
سايه نشينان از شنيدن اين خبر دهشتزا، حيرت مى كنند، آرنجها را از زمين مى كنند و
سرها را بلند مى كنند و نزديك مى گردانند تا عكس العمل حيرت و وحشت را در چهره ميثم
ببينند، اما ميثم ، آرام لبخند مى زند و دست حبيب را بر شانه خويش مى فشارد و مى
گويد:
بگذار من بگويم .
چروك تعجب بر پيشانى حبيب مى نشيند:
تو بگويى ؟
آرى ، من نيز پيرمردى گلگون چهره را مى شناسم ، با گيسوانى بلند و آويخته بر دو سوى
شانه كه به يارى فرزند پيامبر از كوفه بيرون مى زند، سر از بدنش جدا مى شود و سر بى
پيكر، در كوچه پس كوچه هاى كوفه ، مى گردد.
انگار چشم و چهره حبيب از شادى و لبخند، لبريز مى شود. دو سوار دستها و شانه هاى هم
را مى فشارند و بى هيچ كلام ديگر وداع مى كنند.
طنين گامهاى دو اسب ، بر ذهن و دل سايه نشينان چنگ مى زند .يكى براى خلاص از اينهمه
حيرت ، مى گويد:
دروغ است ، چه كسى مى تواند آينده را به اين روشنى ببيند.
ديگرى نيز شانه از زير بار وحشت خالى مى كند و سعى مى كند بى خيال بگويد :
من كه دروغگوتر از اين دو در عمرم نديده ام ؛ ميثم تمار و حبيب بن مظاهر
هرم حيرت و وحشت قدرى فروكش مى كند اما صداى پاى اسبى ديگر بر ذهن كوچه خراش مى
اندازد.
سايه اسب ، نزديك و نزديكتر مى شود.
سوار، رشيد هجرى است :
حبيب را نديديد؟ يا ميثم را؟
ديديم ، هردو را ديديم ، آمدند،در اينجا ايستادند، قدرى دروغ بافتند و رفتند.
مگر چه گفتند؟
يكى از سايه نشينان بر سكوى انكار تكيه مى زند و از ابتدا تا انتهاى ماجرا را نقل
مى كند.
رشيد؛ آرام و بى خيال ، اسب را، هى مى كند اما پيش از رفتن ، نگاهش را بر روى سايه
نشينان مى گرداند و مى گويد:
خدا رحمت كند ميثم را، يادش رفت بگويد:
به آنكه سر حبيب بن مظاهر را مى آورد، صد درهم جايزه افزونتر مى دهند.
غلغله اى است در خانه سليمان بن صرد خزاعى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
غلغله اى است در خانه سليمان بن صرد خزاعى
پيرمردان و ريش سپيدان ، در صدر دو اتاق تو در تو نشسته اند و باقى ، بعضى ايستاده
و بعضى نشسته ؛ تمام فضاى خانه را اشغال كرده اند.
عده اى كه ديرتر آمده اند، در پشت در خانه سليمان ايستاده اند و از شدت ازدحام مجال
داخل شدن نمى يابند.
سليمان ، سخت از اتلاف وقت مى ترسد. رو مى كند به حبيب و مى گويد: حبيب ! شروع
كنيد.
حبيب دستى به ريشهاى سپيدش مى كشد و جا به جا مى شود، اما شروع نمى كند:
من چرا سليمان ؟ شما هستيد، رفاعه هست ، مسيب هست . اصلا خود شما شروع كن سليمان !
حرف روشن است .
سليمان از جا برمى خيزد و غلغله فرو مى نشيند. همه به هم خبر مى دهند كه سليمان
ايستاده است براى سخن گفتن . سكوت بر سر جمع سايه مى اندازد و سليمان آغاز مى كند:
معاويه مرده و كار را به يزيد سپرده است .
اين فرزند نيز - كه همچنان كه پدر - شايسته خلافت نيست . و حسين عليه السلام بر
يزيد شوريده و به سمت مكه خروج كرده است .او اكنون نيازمند يارى شماست . شما كه
شيعه او هستيد؛ شما كه شيعه پدر او بوده ايد. پس اگر مى دانيد كه اهل يارى و
مجاهدتيد، برايش نامه بنويسيد و اعلام بيعت كنيد. والسلام .
سليمان مى نشيند و حرفى كه در گلوى حبيب ، گره خورده است ، او را از جا بلند مى
كند:
اگر مى ترسيد از ادامه راه ، اگر رفيق نيمه راه مى شويد، اگر بيم ماندن داريد، اگر
احتمال سستى مى دهيد، پا پيش نگذاريد. همين .
ترديد چند تن در زير دست و پاى تاءييد عموم گم مى شود و همه يكصدا فرياد مى زنند:
ما بيعت مى كنيم .
نامه مى نويسيم .
مى كشيم و كشته مى شويم .
جان و مالمان فداى حسين .
سليمان ، كاغذ و قلمى را كه از پيش آماده كرده است ، مى آورد. در كنار حبيب مى
نشيند. كاغذ را روى زانو مى گذارد و شروع مى كند به نوشتن . تا ريش سپيدان ، با
مشاورت ، نامه را به پايان ببرند. همچنان نجوا و زمزمه و گاهى شعار و فرياد، در
تاءييد و تسريع دعوت از امام ، ادامه مى يابد.
سليمان بر مى خيزد براى خواندن نامه و تا سكوت بر همه جاى خانه حاكم نمى شود شروع
نمى كند. حرف را همه بايد تمام و كمال بشنوند تا بتوانند زير آن را امضاء كنند:
بسم الله الرحمن الرحيم
به : حسين بن على عليه السلام
از: سليمان بن صرد، مسيب بن نجبه ، رفاعة بن شداد، حبيب بن مظاهر، و جمعى از شيعيان
ساكن كوفه .
سلام بر شما! خداى لاشريك را به خاطر وجود نعمت بى بديل شما شكر مى كنيم .
و اما بعد: حمد و سپاس مخصوص خدايى است كه دشمن خونخوار و كينه توز شما، معاويه را
به هلاكت رساند. معاويه اى كه به ناحق بر اين امت حكم مى راند. خوبان را مى كشت و
تبهكاران و جنايت پيشه گان را باقى مى گذاشت و بيت المال را ميان گمراهان و آلودگان
تقسيم مى كرد.
لعنت خدا بر او بسان لعنت قوم ثمود. به ما خبر رسيده كه معاويه ملعون ، يزيد بى
لياقت را بى هيچ قاعده و قانونى جانشين خود قرار داده است .
اما
ما را هرگز امامى جز شما نبوده است . پس بياييد اى امام و ولى و مرشد و امير ما تا
خدا اين امت متفرق را به حضور شما وحدت ببخشد و دلهايمان به حقيقت حضور شما روشنى
گيرد. در كوفه ، نعمان بن بشير حكومت مى كند. او در قصر حكومتى هم تنهاست . هيچكس
در نماز جمعه و جماعت و عيد و او حاضر نمى شود. اگر دعوت ما را اجابت كنيد و راهى
كوفه شويد، ما او را اخراج و روانه شام مى كنيم .
بپذيريد دعوت و بيعت ما را. سلام و رحمت و بركت خداوند بر شما اى فرزند رسول الله !
خواندن نامه كه به اتمام مى رسد، فرياد و غوغاى تاءييد و تحسين ، در گوش خانه مى
پيچد و ذهن خانه را آشفته مى كند. سليمان در ميان جمعيت راه مى افتد و تا از تك تك
افراد تاءييد نمى گيرد، نامشان را ثبت نمى كند.
نامه را چه كسى به امام مى رساند؟
چند نفرى داوطلب مى شوند و از ميان آنها عبدالله همدانى و يك نفر ديگر به تاءييد
همگان مى رسند. نامه را برمى دارند، اسب را زين مى كنند و هماندم راهى مكه مى شوند.
كوفه آبستن حادثه است
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
كوفه آبستن حادثه است . رفت و آمدها، ديد و باز ديدها و حرف و سخنها به سان اولين
بادهايى است كه ظهور حتمى طوفان را وعده مى دهد.
بازار كوفه مركز ثقل اين بيقرارى و نا آرامى است . صداى جانفرساى آهنگريها، لحظه اى
قطع نمى شود؛ چه آنها كه از حكومت ، سفارش شمشير و خود و نيزه پذيرفته اند و چه
آنها كه براى مردم ، سلاح مى سازند.
حبيب ، آرام و با احتياط از كنار آهنگريها مى گذرد و بغضى سخت گلويش را مى فشارد؛
اين همه سلاح ، اين همه تجهيزات ، براى جنگ با كى ؟ براى جنگ با چند نفر؟
حبيب ، چهره تك تك آهنگرها را كه در كوره مى دمند يا پتك بر آهن گداخته مى كوبند،
از نظر مى گذراند، و با خود مى انديشد:
كاش دلهاى شما به اين سختى نبود؛ كاش لااقل همانند آهن بود؛ اگر نه در كوره عشق ،
لااقل در كوره اين حوادث غريب ، گداخته مى شد و شكل تازه مى گرفت ؛ كاش دلهاى شما
از سنگ نبود. تو، تو و تو كه براى حسين نامه نوشتيد. از او دعوت كرديد، با او بيعت
كرديد، چگونه اكنون بى هيچ شرم و حيايى براى دشمن او سلاح مى سازيد.
تو چگونه دلت مى آيد خنجرى بسازى كه با آن قلب فرزند رسول الله ... واى ... واى بر
شما... واى بر دلهاى سخت شما و واى بر دنيا و آخرت شما...
حبيب همچنان آرام و بى صدا مى گذرد و قطرات اشك از لابه لاى شيارهاى صورتش مى گذرد
و ريشهاى سپيدش را مى شويد.
اشكريزان و زمزمه كنان ، آهنگران را پشت سر مى گذارد و در كنار عطار آشنايى مى
ايستد: سلام بنده خدا! قدرى از آن رنگهايت به من بده .
چهره عطار به ديدن سيماى آشناى حبيب از هم گشوده مى شود:
عليك سلام اى حبيب خدا! در اين بازار آشفته تو در فكر رنگ موى خودى ؟
حبيب لب به لبخندى تلخ مى گشايد و مى گويد:
در همين بازار آشفته است كه تو هم به كاسبى ات مى رسى .
پيش از آنكه عطار پاسخى ديگر تدارك ببيند، مسلم بن عوسجه از راه مى رسد و از چند
قدمى سلام مى كند. حبيب سلام او را به گرمى پاسخ مى گويد و آغوش مى گشايد و هر دو
همديگر را گرم در بغل مى گيرند و حال مى پرسند.
عطار رنگ را به حبيب مى دهد و پولش را مى ستاند. حبيب و مسلم آرام آرام از دكان
فاصله مى گيرند. حزنى غريب در چهره و كلام هر دو نشسته است و هيچكدام توان پوشاندن
اين غم را ندارند.
مى بينى مسلم ؟ مى بينى بازار كوفه چه خبر است ؟ همه در كار ساختن و خريدن شمشير و
زره و خنجر و نيزه اند؛ اسبهاى جنگى مى خرند؛ زين و برگ تدارك مى بينند.
بغض مسلم مى تركد و اشك به پهناى صورتش فرو مى ريزد:
همه دارند مهياى جنگ با حسين مى شوند.
لبها و دستهاى حبيب از هجوم غصه مى لرزد؛ آنچنان كه بسته رنگ از دستش به زمين مى
افتد. رازش را به مسلم بن عوسجه كه مى تواند بگويد؛ شايد بيان اين راز التيامى براى
دل هر دو باشد. سر به گوش مسلم مى برد و بغض آلوده نجوا مى كند:
اين رنگ را خريده ام تا جوان شوم براى حضور در سپاه حسين و به خدا كه از پا نمى
نشينم مگر كه از خون خودم بر اين سر و صورت رنگ بزنم - در راه حسين .
اين كلام نه تنها از التهاب هر دو كم نمى كند كه انگار به آتش درد و اشتياقشان دامن
مى زند. هر دو آنچنان غرقه در دنياى ديگرند كه نمى فهمند چگونه با هم وداع مى كنند.
حبيب ، گريان و مضطرب ، اما استوار و مصمم ، كوچه پس كوچه هاى كوفه را يكى پس از
ديگرى پشت سر مى گذارد و به خانه مى رسد.
زن سفره را پهن كرده و چشم انتظار حبيب در كنار سفره نشسته است . حبيب بى آنكه ميلى
به غذا داشته باشد، دستهايش را مى شويد و در كنار سفره مى نشيند.
زن بر خلاف حبيب ، سرمست و شادمان است :
غمگين نباش شوى من ! اكنون ، گاه غصه خوردن نيست .
حبيب مات و متحير به چهره خندان زن مى نگرد:
چه مى گويى زن ؟ از كجا مى گويى ؟
زن دستهايش را به سينه مى فشارد:
به دلم آمده است كه از سوى محبوب ، قاصدى خواهد آمد، خبرى ، حرفى نامه اى ... غمگين
نباش حبيب ، محبوب به تو عنايت دارد؛ محبت دارد؛ ديگر چه جاى غصه است ...؟
هنوز كلام زن به پايان نرسيده است كه سحورى در، به تعجيل نواخته مى شود. زن فرياد
مى زند:
آمد. خودش بايد باشد .
حبيب از جا بر مى خيزد و همچنان مبهوت به زن نگاه مى كند:
چه مى گويى زن !؟
و به سمت در مى رود و وقتى باز مى گردد، دستهايش كه دو سوى نامه را گرفته اند، از
شدت شعف مى لرزد:
بسم الله الرحمن الرحيم
از: حسين بن على
به : فقيه گرانقدر، حبيب بن مظاهر
اما بعد؛
اى حبيب ! تو نزديكى ما را به رسول الله نيك مى دانى و بيشتر و بهتر از ديگران ما
را مى شناسى . تو مرد فطرت و غيرتى .
خودت را از ما دريغ نكن .
جدم رسول خدا در قيامت قدر دان تو خواهد بود.
زن ، گريه و خنده و غبطه را به هم مى آميزد و نجوا مى كند:
فداى نام و نامه تو اى امام ! خوشا به حالت حبيب ! گوارا باد بر تو اين باران لطف .
كاش نام من هم به زبان و قلم محبوب مى آمد. كاش لحظه اى ياد من هم در خاطره او جارى
مى شد. كاش يك بار مرا هم به نام مى خواند. به اسم صدا مى كرد. بال در بياور مرد!
پرواز كن حبيب ! ببين امام به تو چه گفته است ! ببين امام با تو چه كرده است . ببين
امام ، چه عنوانى به تو كرامت فرموده است ! اى شوى من ! اى شوى فقيه من ! برخيز كه
درنگ جايز نيست . اما... اما درنگ كن . يك خواهش . يك درخواست . يك التماس . وقتى
به محبوب رسيدى ، سلام مرا به او برسان ؛ دست و پاى او را به نيابت من ببوس و به آن
عزيز بگو كه پيرزنى در كوفه هست كه كنيز تو است ! كه تو را بسيار دوست مى دارد.
خوشا به حال تو، خوشا به حال چشمهاى تو
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
خوشا به حال تو، خوشا به حال چشمهاى تو .
كاش خدا جاى ترا با من عوض مى كرد.
كاش خدا مرا به جاى تو مى آفريد .
اى كاش من به جاى تو رونده اين راه بودم .
اگر من به جاى تو رونده اين راه بودم ، دست كه روى اين دشت نمى گذاشتم ، با پا كه
روى اين دشت راه نمى پيمودم . من چشم مى گذاشتم بر كف اين دشت . من به پاى مژگان
راه اين دشت داغ را مى سپردم من تاولها را بر دل مى خريدم . بر جگر مى نشاندم .
تو چه مى دانى چه راهى است اين راه ؟ تو چه مى دانى مقصد كجاست و معشوق كيست .
آقاى من حبيب خيال مى كند كه من هم نمى دانم ، خيال مى كند كه من كودكم ، كرم ،
كورم ، جاهلم . باز اينها مهم نيست .
خيال مى كند كه من دل ندارم ، بى دلم . من اگر چه سواد خواندن عشق ندارم اما دل كه
براى عاشق شدن دارم . دل كه براى دوست داشتن ، نياز به الفبا ندارد. دل كه براى
عاشق شدن وابسته حروف و كتاب نيست .
او خيال مى كند كه من دل ندارم . به من گفته است تو را در اين سايه روشن سحر،
مخفيانه و آرام از كوچه پس كوچه هاى شهر بگذرانم . كوفه را به طرفة العينى پشت سر
بگذارم و در پشت اين كاروانسراى متروكه منتظرش بمانم .
خيال مى كند كه من نمى دانم مقصدش كجاست . مقصودش كيست .
خيال مى كند كه من اينهمه بى تابى او را نمى فهمم ، درك نمى كنم ، در نمى يابم .
بيا عزيز دل ! بيا به اين سمت ! بيا در زير اين سرپناه ، آرام بگير و اين ماحضرى را
بخور تا آقامان حبيب بيايد.
بيا، بيا اين طور مظلومانه به من نگاه نكن ، مظلوم منم نه تو. تو راهى ديار معشوقى
، تو به ديدار كسى مى روى كه خورشيد هر روز به خاطر او طلوع مى كند.
تو زائر كسى مى شوى كه فرشتگان آسمان به زيارت او مى روند.
خوشا به حال تو اى اسب ! خوشا به حال چشمهاى تو!
بگذار ببوسم اين چشمهاى تو را كه تا ساعاتى ديگر به روى معشوقم گشوده مى شود.
اى كاش من به جاى تو رونده اين راه بودم .
اگر كسى مرا در اين سايه روشن سحر مى ديد، حتم به من مى خنديد كه با اسب و در كنار
اسب ، پياده راه مى روم . ولى مردم چه مى دانند كه اين اسب به كجا مى خواهد برود. و
من كى ام كه سوار بر اسبى شوم كه چشمش به معشوق مى افتد.
خوشا به حال تو اى اسب ! خوشا به حال چشمهاى تو!
بگو كه از من خشنود هستى ؟بگو كه آيا دلت از من راضى است ؟ آن چنان كه شايسته اين
سفر عاشقانه است تيمارت كردم ؟ ترا آنچنان كه بايد و شايد، مهياى اين سفر كردم ؟
اى عزيز دل ! اى اسب ! مبادا در راه بلغزى ؟ مبادا سوار خود را بلغزانى ؟ مبادا در
مقابل گرسنگى بنشينى ؟ مبادا در مقابل تشنگى فرو بيفتى ؟ مبادا به خستگى روى خوش
نشان دهى ؟ مبادا سستى كنى ؟ مبادا از اسبى و اسبانگى چيزى كم بگذارى . چنين سفرى
براى همه كس پيش نمى آيد. و براى تو بيش از همين يك بار وصال نمى دهد.
پس چرا نيامد اين آقايمان ؟! وقت گذشت . آفتاب ، پيش از او راهى آسمان شده است . پس
چرا نيامد؟ نكند دلش لرزيده باشد؟ نكند به زمين دنيا چسبيده باشد؟ نكند سگ تعلق
پايش را گرفته باشد؟ نكند زنجير محبتى او را نشانده باشد! نكند رعب حكومت بر دلش
چنگ انداخته باشد! نكند...
ولى ... نه ... اى اسب ، سوار تو ماندنى نيست . سوار تو كسى نيست كه در راه معشوق ،
هيچ تعلقى پايش را سست كند.
مى آيد، حبيب مى آيد.
بى تابى مكن اى اسب ! سوار تو آمدنى است . سوار تو كسى نيست كه معشوق را در مقابل
كرور كرور دشمن تنها بگذارد. يك يار هم يك يار است ، در اين برهوت بى ياورى .
حبيب مى آيد.
اما... اما... چه باك اگر نيامد، من خودم بر تو سوار مى شوم و جاى او را در سپاه
معشوق پر مى كنم .
مشوش نباش اى عزيز! غم به دل راه مده اى اسب ! اين شمشير، اندازه دست من هم هست .
اين كلاه خود بر سر من هم مى نشيند. اين زره بر تن من هم قاعده مى شود.
بيم به دل راه مده اى اسب ! اگر آقايم حبيب ، آمدنى نشد، اگر حكومت او را پشت ميله
هاى زندان نشاند. من خودم با تو همراه مى شوم و با هم ، جانمان را فداى معشوق مى
كنيم .
اما نه ، انگار دارد مى آيد؛ آن قامت بلند و خميده ، آن كمان استوار دارد مى آيد؛
با گيسوان رها شده اش در باد.
چرا گيسوان سپيد خود را سياه كرده است ؟ چرا خود را به جوانى زده است ؟
انگار مى خواهد به دشمن معشوق بگويد من هنوز جوانم ، من همان جنگجوى بى بديل سپاه
على بن ابى طالبم . من به همان صلابت كه در سپاه پدر حقيقت شمشير مى زدم اكنون در
ركاب حقيقت پسر شمشير مى زنم .
انگار مى خواهد به دشمن معشوق بگويد كه من همان حبيب بن مظاهر سى و چند ساله ام و
اين چند سال پس از على تا كنون ، زندگى نكرده ام كه عمر افزوده باشم . من جوانم
هنوز و آماده جنگ .
بيا! بيا حبيب و برو اما نه تنها.
به خدا اگر بگذارم كه بى من به يارى فرزند رسول الله بروى ؟
آنجا در سپاه حسين ، برده و آزاد فرقى نمى كند، در چشم حسين غلام و آقا يكى است كه
همه بنده و برده اويند.
او مرا نيز شايد نياز داشته باشد و من ، بيشتر نيازمند اويم .
مرا هم با خود ببر حبيب !
اين اولين بارى است كه غلامى به آقاى خود فرمان مى دهد، اما تو در ركاب حسين ، بيش
از بنده نيستى و ما هر دو بنده حسينيم .
مرا هم با خود ببر حبيب !
اينجا كجاست كه حسين عليه السلام دستور توقف داده است ؟!
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اينجا كجاست كه حسين عليه السلام دستور توقف داده است ؟!
زنان در كجاوه مى مانند اما مردان يكى يكى از اسب فرود مى آيند و كنجكاو و متحير
اما متين و مؤ دب به كاروانسالار نزديك مى شوند.
امام فرمان مى دهد كه پرچمها را بياورند؛ او مى خواهد سپاه كوچك خويش را پيش از
رسيدن به كربلا سازماندهى كند.
دوازده علم براى دوازده علمدار.
پرچمها، بى درنگ از پشت و پهلوى اسب باز مى شوند و در زمين پيش روى امام قرار مى
گيرند.
امام آرام خم مى شود، يكى يكى پرچمها را بر مى دارد، مى گشايد و به دست سرداران مى
سپارد.
يازده پرچم از دست امام به دست يازده سردار منتقل مى شود و يك پرچم همچنان روى زمين
مى ماند.
امام تاءمل مى كند. سكوت بر سر سپاه كوچك امام سايه مى افكند. از هيچ جاى كاروان
صدايى بر نمى خيزد. حتى اسبها تنديس وار بر جاى خود ميخكوب مى شوند.
اما در درون ياران غوغا و ولوله اى برپاست .
اين پرچم آخرى از آن كيست ؟
حتى نفسها ايستاده اند، اما نگاهها ميان صفاى چشم و مروه دست امام ، سعى مى كنند.
چرا امام ايستاده است ؟ چرا دست امام حركت نمى كند؟ چرا اين علم آخر را به دست اهلش
نمى سپارد؟
به چه مى انديشد امام ؟ چه بايد بكنند ديگران !
آيا امام منتظر داوطلبى است ؟
يكى دل را به دريا مى زند، پيش مى آيد
و مى گويد:
امام بر من منت بگذاريد و اين پرچم آخر را به دست من بسپاريد.
امام مهربان نگاهش مى كند و مى گويد:
صاحب اين پرچم خواهد آمد، صبر كنيد.
حيرت بر دل مردان كاروان ، چنگ مى زند. كيست صاحب اين پرچم كه خواهد آمد؟ از كجا
خواهد آمد؟ از بيرون يا از ميان همين جمع ؟ از بيرون كه در اين بيابان برهوت كسى
نخواهد آمد. پس شايد داوطلبى ديگر بايد قدم پيش بگذارد. شايد تقاضايى ديگر به اجابت
بنشيند.
فرزند رسول الله ! اين افتخار را به من عطا كنيد.
اى عزيز پيامبر! بر من منت بگذاريد.
آقاى من ! مرا انتخاب كنيد.
مولا !رخصت دهيد...
امام با نگاه ، دست محبتى بر سر همه داوطلبان مى كشد و همچنان آرام پاسخ مى دهد:
صبر كنيد عزيزان ! صاحب اين پرچم خواهد آمد.
و اشاره مى كند به سوى كوفه ، به همان سمت كه غبارى از دور به چشم مى خورد و سوارى
در ميان غبار پيش مى تازد. غبار لحظه به لحظه ، نزديك و نزديكتر مى شود.
يك اسب و دو سوار! دو سوار بر يك اسب !
امام پرچم را فرا دست مى گيرد و به سمت غبار و سوار پيش مى رود.
كاروانيان همه از حيرت بر جاى مى مانند و كيست اين سوار كه امام به پيشواز او مى
رود؟!
چه رابطه اى است ميان او و امام كه امام ، نيامده از آمدنش سخن مى گويد؟ رايتى را
پيشاپيش براى او مى افرازد و اكنون به استقبالش مى شتابد؟!
كاروانيان درنگ بر زمين حيرت را بيش از اين جايز نمى شمرند، يكباره از جا مى كنند و
به دنبال امام و پرچم ، خود را جلو مى كشند.
دشت خشك است و بى آب و علف و حتى يكدست ؛ بى فراز و نشيب .
كاروانى از زنان و پردگيان بر جاى مانده است و مردانى به پيشدارى امام به سمت غبار
و سوار پيش مى روند. نسيمى گرم و خشك به زير بال پرچم مى زند و آن را بر فراز سر
مردان مى رقصاند.
سوار، بسيار پيش از آنكه به امام برسد، ناگهان دهنه اسب را مى كشد. اسب را در جا
ميخكوب مى كند و بى اختيار خود را فرو مى افكند. همراه سوار نيز خود را با چابكى از
اسب به زير مى كشد.
چهره گلگون و گيسوان بلند سوار از دور داد مى زند كه حبيب است .
عطش حيرت مردان فروكش مى كند؛ خوشا به حال حبيب ! ادب حبيب به او اجازه نداده است
كه سواره به محضر امام نزديك شود. خود را از اسب فرو افكنده است و اكنون نيز عشق و
ارادت او اجازه نمى دهد كه ايستاده به امام نزديك شود.
امام همچنان مشتاق و مهربان پيش مى آيد و حبيب نمى داند چه كند.
مى ايستد، زانو مى زند، گريه مى كند، اشك مى ريزد، زمين زير پاى امام را مى بوسد،
مى بويد، برمى خيزد، فرو مى افتد، به يارى دست و زانو، خود را به سوى امام مى
كشاند، لباس بلندش در ميان زانوها مى پيچد، باز به سجده مى افتد، برمى خيزد، چشم به
نگاه امام مى دوزد، تاب نمى آورد، ضجه مى زند، سلام مى كند و روى پاهاى امام آرام
مى گيرد.
امام زانو مى زند، دست به زير بال مى گيرد و او را از جا بلند مى كند و در آغوش خود
ماءوايش مى دهد.
جز اشك ، هيچ زبانى به كار حبيب نمى آيد.
امام بال ديگر خود را براى همراه حبيب مى گشايد. واى ! چه كند همراه حبيب ؟ چه كند
غلام حبيب در مقابل اين رحمت واسعه ؟ در مقابل اين بال گسترده محبت ؟!
زبان به چه كار مى آيد؟ اشك چه مى تواند بكند؟ قلب چگونه در سينه بماند؟ نفس چگونه
بيرون بيايد؟ حبيب يارى كن ! اينجا جاى سخن گفتن توست . تو چيزى بگو. مرا دست بگير
در اين اقيانوس بيكران محبت !
من نديده ام ! نچشيده ام . كسى تا به حال اين همه محبت يكجا و يك بغل به من هديه
نكرده است . كارى بكن حبيب ! چيزى بگو!
مولاى من ! اميد من ! اين برادر، غلام من بوده است كه در راه شما آزاد شده ، اما
خودش ...
اما خودم حلقه بندگى شما را در گوش كرده ام . اگر بپذيريد، اگر راهم دهيد، اگر منت
بگذاريد.
امام ، غلام را در آغوش مى فشارد و شانه مهربانش را بستر اشكهاى بى امان او مى كند.
از آن سو زينب (س )، سر از كجاوه بيرون مى آورد و مى پرسد: كيست اين سوار از راه
رسيده ؟
و پاسخ مى شنود:
حبيب بن مظاهر.
تبسمى مهربان و شيرين بر چهره زينب مى نشيند و مى گويد:
سلام مرا به او برسانيد.
هنوز تمام پهناى صورت و محاسن حبيب ، از اشك خيس است كه مى شنود:
بانويمان زينب به شما سلام مى رسانند.
اين را ديگر حبيب ، تاب نمى آورد. حتى تصور هم نمى كرده است كه روزى دختر
اميرالمومنين به او سلام برساند. بى اختيار دست بلند مى كند و بر صورت خويش مى
كوبد، زانوهايش سست مى شود و بر زمين مى نشيند. خاك از زمين برمى دارد و بر سر مى
ريزد و چون زنان روى مى خراشد و مويه مى كند.
خاك بر سر من ! من كى ام كه زينب ، بانوى بانوان به من سلام برساند
خدايا! تابى ! توانى ! لياقتى ! كه من پذيراى اين همه عظمت باشم .