عاشورا حماسه جاویدان

سيد محمد شفيعى مازندرانى

- ۷ -


2 ـ طفلان مسلم: (ابراهيم ـ محمّد)

گرچه شهادت ابراهيم و محمد (طفلان مسلم) پس از واقعه عاشورا رخ داد ولى بنا به نقل مشهور، دستگيرىِ آنان، كه زمينه ساز شهادتشان بود، پيش از عاشورا صورت گرفت. براين اساس، مى توان آنان را از شهداى پيشتاز عاشورا به حساب آورد.

سماوى، در ابصارالعين آورده است: از مسلم بن عقيل چهار پسر در نهضت عاشورا شهيد شدند; محمّد و ابراهيم كه به عنوان «طفلان مسلم» شهرت دارند و محمّد و عبدالله كه در روز عاشورا، در كربلا به شهادت رسيدند.(1)

البته، بنا به نوشته بعضى، حميده بنت مسلم نيز در روز عاشورا، هنگام يورش سپاه ظلم به خيام امام (عليه السلام) به شهادت رسيد.(2)

* * *

اشاره شد كه دو تن از پسران مسلم به نام هاى محمد (7ـ ساله) و ابراهيم (5 ساله) نيز از ظلم يزيديان در امان نماندند و كشته شدند.

مادر آن دو طفل، رقيه دختر اميرالمؤمنين (عليه السلام) است. بعضى از مقتل نويسان نوشته اند: طفلان مسلم، هنگام حمله لشكر عمرسعد به خيام امام، در روز عاشورا گريختند و پس از چندى اسير و كشته شدند ولى بسيارى نوشته اند: طفلان مسلم همراه پدرشان وارد كوفه شدند و در هنگام بلواى كوفه مسلم آنان را به شريح قاضى سپرد و پس از شهادت مسلم اسير گشتند و به زندان افتادند كه پس از چندى از زندان گريختند ولى دو باره دستگير شدند و توسط حارث به شهادت رسيدند. ليكن برخى از مورّخان معتقدند طفلان مسلم در همراهى اسراى كربلا وارد كوفه، و از طرف عبيدالله زياد بازداشت شدند و... .(3)

مدت زندان

در ميان مورّخان، مسأله مدت مكث طفلان مسلم در زندان كوفه، به گونه اى برجسته مورد توجه قرار نگرفته است ولى از بعضى عبارات مى توان به دست آورد كه حدود يك سال در زندان مانده اند.

در كتاب «نفس المهموم»(4)به نقل از امالى شيخ صدوق آمده است: چنان كه سالى بر آمد، يكى از آنان به برادر خود گفت: در زندان بسيار مانديم و نزديك است عمر ما به سرآيد و بدن ما بپوسد...

در«معالى السبطين»(5)آمده است: «فلمّا طال بالغلامين الْمَكث حتّى صارا في السّنة قال أحدهما لصاحبه: يا أخي قد طال بنا مكثنا و يوشك أنْ تفنى أعمارنا و تبلى أبداننا».

از تعبيرهاى «چنان كه سالى برآمد» و «حتّى صارا في السنة» به دست مى آيد كه آن دو، حدود يك سال از عمرشان را در زندان به سر برده اند و سرانجام توسط مشكور آزاد شده اند.

رهايى از زندان

در يكى از كتب مقتل آمده است: «آنگاه كه يك سال از مدت حبس آنان سپرى شد، يكى از آن دو برادر به ديگرى گفت: ... هرگاه زندانبان آمد، خود را به او بشناسانيم، شايد آب و غذاى ما را تغيير دهد، چون شب شد زندانبان براى آنان غذاى هر شب را آورد، پسر كوچك از او پرسيد: آيا محمد را مى شناسى؟ گفت: چگونه نشناسم! گفت: آيا جعفربن ابى طالب را مى شناسى؟ گفت: چگونه نشناسم و حال آن كه خداوند براى او دوبال قرار داد كه با فرشتگان پرواز مى كند. گفت: آيا على بن ابى طالب را مى شناسى؟ گفت: چگونه نشناسم كسى را كه پسرعموى پيغمبر و برادر او است. گفت: اى شيخ، ما از عترت محمّديم، ما فرزندان مسلم بن عقيليم كه در دست تو اسيريم، از تو غذاى خوب خواستيم به ما ندادى، آب سرد مى خواهيم نمى دهى، زندان را بر ما ...»(6)

آن دو، پس از شناساندن خود به مشكورِ زندانبان كه شيعه بود، از زندان كوفه آزاد شدند.

مشكور در هنگام بازجويى گفت: چون آنان فرزندان پيامبر بودند آزادشان كردم. پس از اين ماجرا، مشكور مورد غضب عبيدالله قرار گرفت و بر او پانصد تازيانه زدند كه در اثر اين شلاق ها بدرود حيات گفت(7)صاحب نفس المهموم از قول فرهاد ميرزا در قمقام مى نويسد: طفلان مسلم در كربلا شب يازدهم متوارى و پس از چندى توسط مأموران عبيدالله دستگير گرديدند و بعد، از زندان متوارى گشتند. يكى از طفلان مسلم در خانه حارث خواب ديد كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) خطاب به مسلم گفت: آيا دلت راضى شد كه دو طفل خود را در ميان دشمنان رها ساختى و آمدى؟ مسلم پاسخ داد: اينان فردا شب مهمان ما هستند. او هنگامى كه از خواب بيدار شد نزديك بودن شهادت خود را به برادر خود خبر داد .(8)

در برخى از كتب مقتل آمده است كه حارث در آغاز به غلام خود دستور داد تا طفلان مسلم را بكشد، او از آن كار شانه خالى كرد و گفت از پيامبر (صلى الله عليه وآله) خجالت مى كشم! حارث عصبانى شد و وى را كشت. پس از آن، همسر حارث دخالت كرد و به حمايت برخاست و حارث وى را مجروح نمود، پس پسر حارث به حمايت از مادر به حارث اعتراض كرد و حارث كه در كوره خشم مى گداخت شمشيرى برآورد و وى را از پاى درآورد و سپس خود به كشتن آن دو طفل بى گناه اقدام كرد(9)آنگاه كه حارث در صدد قتل فرزندان مسلم برآمد.

آنان پيشنهادهايى به حارث دادند:

1 ـ انتساب ما به رسول الله را در نظر بگير و ما را رها كن. (حارث بدان توجه نكرد).

2 ـ بركودكىِ ما رحم كن و دست از ما بردار. (حارث گفت: اصلاً خدا در دلم رحم نيافريده است!).

3 ـ ما را در بازار بفروش. (اين پيشنهاد نيز پذيرفته نشد).

4 ـ ما را زنده پيش عبيدالله برسان، شايد او بر ما ترحّمى روا دارد. (قبول نكرد).

5 ـ اجازه بده تا نماز بخوانيم. (بنا به قولى اجازه داد).

6 ـ برادر بزرگ تر گفت: اول مرا بكش. (پذيرفت).(10)

حارث پس از كشتن آن دو، بدنشان را در آب شط كوفه انداخت و جهت دريافت جايزه، سرها را به دربار عبيدالله برد. نوشته اند كه وقتى پيكر بى سر و خونين برادر بزرگ تر را در آب شط انداخت، بدن روى آب نمودار بود تا آن كه بدن برادر ديگر بدان ملحق شد و سپس در آب ناپديد گشتند.

مرحوم علامه شيخ جعفر شوشترى در «خصائص الحسينيّه» مى نويسد: وقتى كه چشم عبيدالله به سرهاى آن دو نوجوان افتاد، عواطفش به جوش آمد و دستور داد در همان مكان سر حارث را نيز از تن جدا سازند.

حارث در ميان راه، در برابر آزادى اش، ده هزار درهم به قاتل وعده داد، ليكن او نپذيرفت وگفت: حتى اگر حكومت كوفه را به من مى دادند اين قدر خوشحال نمى شدم.(11)

آنقدر گرم است بازار مكافات عمل *** مرد اگر بينا بود هر روز روز محشر است

3 ـ هانى بن عروه

پيشتر آورديم كه نخستين زمينه ساز نهضت عاشورا مسلم بن عقيل و پس از وى فرزندانش بودند و به تفصيل در مورد آنان نوشتيم. اكنون به سرگذشت يكى ديگر از تاريخ سازان و رجال برجسته تاريخ عاشورا، هانى بن عروه مى پردازيم.

اعلمى در دائرة المعارف مى نويسد: «هانى بن عروه مرادى، از قبيله مذحج، شيعه و مورد وثوق است. او همراه مسلم بن عقيل به شهادت رسيد. از بزرگان شيعه بود و دوران پيامبر (صلى الله عليه وآله) را درك كرد و در نشست هاى آن حضرت حضور داشت».(12)

بعضى مى گويند: هانى نامه هاى مردم كوفه را در مكه به امام رساند. در ضمن بايد توجه داشت كه اين هانى، غير از آن هانى است كه هانى بن هانى سبيعى نام داشت.

هنگامى كه مسلم بن عقيل به عنوان نماينده امام (عليه السلام) مأموريت يافت تا در كوفه اوضاع را بررسى كند، به منزل هانى وارد شد(13)و البته در اين باره كه مسلم، در چه زمان و موقعيتى وارد خانه هانى شد، ديدگاه ديگرى نيز به چشم مى خورد; از جمله: مسلم كه در خانه سليمان بن صرد (اميرالتوّابين) مستقر شده بود و پس از ورود عبيدالله زياد به كوفه، به منزل او وارد شد. اعلمى معتقد است كه مسلم از خانه مختار به منزل هانى آمد; زيرا مختار دستگير و حبس كرده بودند.(14)

ابوالفرج اصفهانى مى نويسد: عبيدالله زياد براى عيادت شريك بن اعور، كه در منزل هانى بسترى شده بود، رفت و شريك به مسلم پيشنهاد داد كه عبيدالله را از پاى درآورد و او پذيرفت ليكن پس از آن، از انجام اين عمل سرباز زد و شريك از او پرسيد: چرا او را نكشتى؟ مسلم گفت: دو چيز مانعم شد:

1 ـ هانى خوش نداشت اين مرد در خانه او كشته شود.

2 ـ حديثى است از پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) كه آن حضرت فرمود: اسلام، كشتن غافلگيرانه (ترور) را منع كرده است و هيچ مسلمانى نبايد غافلگيرانه كشته شود.

شريك در پاسخ گفت: وى مسلمان نبود بلكه فاسق و فاجر و كافر مكّارى بود كه كشتن وى منعى نداشت!(15)ناگفته نماند كه ابن نما، در مثيرالأحزان(16)نقل مى كند وقتى شريك پرسيد چرا عبيدالله را نكشتى؟ مسلم فرمود: خانمى به من قسم داد كه اين كار را نكنم. هانى در جواب گفت: واى بر او كه هم مرا به كشتن داد و هم خودش را.

بنابراين، جلوگيرىِ هانى از قتل عبيدالله كه ابوالفرج اصفهانى(17)نوشته است، به نقل از دشمنان است و مى تواند تهمتى براى آن بزرگوار باشد. نكته ديگر اين كه چطور غير از ابوالفرج، كسى اين روايت را از مسلم نقل نكرده است؟(18)

روزى عبيدالله در دارالاماره يادى از هانى كرد. گفتند او مريض است. عده اى وساطت كردند تا او پيش عبيدالله بيايد. وقتى هانى برعبيدالله وارد شد، عبيدالله به او گفت: گمان مى كنى از پناه دادن مسلم خبر ندارم؟ هانى پناه دادن مسلم را انكار كرد. عبيدالله دستور داد تا جاسوس او معقل را آوردند و او جريان را فاش كرد. پس از آن، عبيدالله هانى را زندانى كرد. به دنبال آن، قبيله هانى با شمشير اطراف دارالإماره را محاصره كردند، شريح قاضى قيام قبيله او را با رساندن خبر سلامت هانى خاموش كرد.

بعضى نوشته اند كه عبيدالله از هانى خواست تا آدرس محل سكونت مسلم را فاش كند و هانى خوددارى نمود.

ابن شهرآشوب مى نويسد: ابن زياد از هانى خواست تا مسلم را به او تسليم كند، او گفت: چنين چيزى عملى نيست! و نيز گفت: «به خدا سوگند كه براى من بزرگ ترين ننگ ثبت خواهد شد كه با وجود بازوان سالم و نيروى كمكى فراوان پناهنده و ميهمانم را تسليم كنم.(19)

پس از شهادت مسلم بن عقيل، به دستور عبيدالله هانى را از زندان به دارالإماره آوردند و دست و پايش را محكم بستند و او فرياد مى زد: قبيله من كجايند؟ و نيز فرياد مى كشيد كه عصا يا خنجرى برايم نيست تا از خود دفاع كنم. در آن جلسه جلاد گفت: گردنت را پيش بياور. هانى گفت: من در اين باره سخاوتى ندارم. جلاد ضربه اى به آن حضرت زد.

هانى مى گفت: " إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ " سپس جلاد ضربه اى ديگر وارد آورد تا اينكه هانى به شهادت رسيد. او هنگام شهادت 89 سال داشت.(20)

شهادت يحيى فرزند هانى

بعضى از وقايع نگاران مى نويسند: پس از شهادت هانى، پسرش يحيى بن هانى متوارى شد و پس از ورود امام حسين (عليه السلام) به كربلا، به ايشان پيوست و در ركاب آن حضرت جنگيد و به فيض شهادت نايل گشت.(21)

4 ـ قيس بن مسهّر صيداوى (عبدالله بن يقطر)

از رجال نامور در تاريخ عاشورا كه زمينه ساز اين نهضت بود، عبدالله بن يقطر است. در برخى از منابع قيس بن مسهّر صيداوى و در برخى از منابع نيز بشير بن مسهّر صيداوى ذكر شده است.

دواختلاف تاريخى: درميان مورخان، در مورد عبدالله بن يقطر، دوگونه اختلاف نظريه وجود دارد كه عبارتند از:

1 ـ نام او چيست؟

2 ـ نامه او از سوى چه كسى بود؟

شيخ مفيد (رحمه الله) در ارشاد از اين مرد در يك فصل به نام قيس ياد مى كند و در فصل ديگر به نام عبدالله بن يقطر.

مى گويند، عبدالله بن يقطر، يا قيس بن مسهّر صيداوى برادر رضاعى امام حسين (عليه السلام) بوده است.(22)علاّمه محسن امين مى نويسد: قيس بن مسهّر صيداوى به امر امام (عليه السلام) همراه مسلم بن عقيل به سوى كوفه حركت كرد، پس از چندى نامه مسلم را در مكه به امام رساند(23)و سپس با نامه اى از آن حضرت به سوى كوفه آمد امام در اين نامه نوشتند:

... در روز سه شنبه هشتم ذى الحجه، از مكه به سوى شما حركت كردم و چون پيك من به شما رسيد، بايد كمر متابعت بربنديد و اسباب كاروزار را آماده سازيد و مهياى نصرت من باشيد كه به زودى خود را به شما مى رسانم، والسلام.

راز ارسال اين نامه اين بود آن بودكه: مسلم بيست و هفت روز قبل از شهادت خود به امام (عليه السلام) نامه اى نوشت و در ضمن آن، آمادگى مردم كوفه را جهت حمايت و بيعت با آن حضرت خاطرنشان كرد. البته جمعى از اهل كوفه نيز نامه هايى نوشته بودند و تأكيد داشتند كه در اين جا صدهزار شمشيرزن براى نصرت تو مهياست، هرچه زودتر خود رابه شيعيانت برسان.(24)

عبدالله (يا قيس) ـ سفير امام (عليه السلام) در قادسيه به دست حصين بن نمير، گرفتار شد. وى بى درنگ نامه را پاره كرد. او را نزد ابن زياد بردند. ابن زياد پرسيد چرا نامه را پاره كردى؟

قيس جواب داد: تا تو از متن آن آگاه نشوى.

ابن زياد گفت: نامه از چه كسى و براى چه كسانى نوشته شده بود؟

قيس گفت: از حسين; براى جماعتى از اهل كوفه و من نام آنها را نمى دانم.

ابن زياد غضبناك شد و گفت: تو را رها نمى كنم تا اسامى آنان را فاش كنى و يا آن كه بالاى منبر بروى و بر حسين و برادر و پدرش ناسزا بگويى.

او گفت: نام هاى ياران امام (عليه السلام) را نمى گويم ولى مطلب ديگر را قبول مى كنم. و آنگاه بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثنا بر امام حسين و برادر و پدرش و اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) بر ابن زياد و پدرش و بنى اميه لعن و نفرين نثار نمود و گفت: اى اهل كوفه من پيك حسين به سوى شما هستم. فرزند رسول الله عازم اين ديار است، به سوى او بشتابيد.(25)

پس از اين سخنان كوبنده، او را به دستور ابن زياد از بالاى بام قصر به پايين انداختند و به شهادتش رساندند.(26)

در ارشاد اضافه شده است: آن بزرگوار را با دست هاى بسته از پشت بام پرت كردند و استخوان هاى بدنش خرد شد و هنوز رمقى داشت كه عبدالملك بن عمير لخمى سرش را از بدن جدا كرد.

قيس همان كسى است كه با پنجاه سوار نامه هاى جمعى از مردم كوفه را با پيمودن سيصد فرسنگ راه به مكه رساند و همراه مسلم بن عقيل به كوفه بازگشت و سپس نامه موفقيت مسلم را به حسين (عليه السلام) ونامه امام (عليه السلام) را به كوفه آورد كه دستگير شد.

امام حسين (عليه السلام) بعد از طى دويست فرسخ راه، چون خبر شهادت او را شنيد، براى او اشك ريخت و اين آيه را قرائَت كرد:(27) " فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِيل " .

فرهاد ميرزا در «قمقام» از مسعودى در «مروج الذهب» نقل مى كند: هنگامى كه به امام (عليه السلام) خبر شهادت مسلم بن عقيل، هانى و عبدالله بن يقطر را به همراهان خود داد، جمعى از همراهان آن حضرت كه پانصد تن سواره و يك صد تن پياده بودند، از امام (عليه السلام) جدا شدند. ازاين رو، امام با بقيّه ياران خود مقدارى آب برداشتند و حركت كردند(28)آنچه در مروج الذهب آمده چنين است: «... فَعَدَلَ إلى كَرْبَلاءِ، وَ هُوَ فِي مِقْدارِ خَمْس مِأة فارِس مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ أَصْحابِه ر وَ نَحو مِأَةَ راجِل»همراهان امام (عليه السلام) شامل پانصد سواره و يكصد پياده بوده اند. پس از عبارت فوق، از كثرت حضور لشكر عمرسعد در كربلا سخن به ميان آورده است، ليكن متذكر نمى شود كه اين گروه ياران امام در چه مقطعى از تاريخ و در كجا از كنار امام پراكنده شدند و فقط مى نويسد: «وَ كانَ جَمِيعُ مَنْ قُتِلَ مَعَ الْحُسَين في يَوم عاشُوراء بِكَرْبَلاء سَبْعَةَ وَثَمانِين»(29)

مجموع ياران امام (عليه السلام) كه به فيض شهادت نايل آمدند 87 نفر بودند.

گرچه اعلمى در «دايرة المعارف» از «بحارالأنوار»،(30)نقل مى كند كه:«كانُوا أَصْحاب الْحُسَين مِقْدار أَلْفَ فارِس»;اصحاب امام حسين (عليه السلام) در آن هنگام حدود هزار سوار بودند. ولى توضيح نمى دهد كه چه زمانى از امام حسين (عليه السلام) جدا شده اند.

قابل ذكر است كه ابن شهرآشوب مى نويسد: آنگاه كه مسلم بن عقيل موفقيت خود را مشاهده كرد، نامه اى به امام حسين (عليه السلام) نوشت و وى را در جريان امور كوفه قرار داد و از او خواست تا به سوى كوفه حركت كند. اين نامه توسط عبدالله بن يقطر براى امام ارسال شده بود كه توسط عمال عبيدالله زياد دستگير شد، او توسط ابن زياد كشته شد.(31)

ابن شهرآشوب از كسى كه نامه امام را به طرف مردم كوفه آورد و دستگير گرديد، به نام قيس بن مسهّر صيداوى ياد مى كند.

5 ـ ميثم تمّار

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى نويسد: ميثم فرزند يحيى، ايرانى، مكنّى به ابوسالم، به رسم بردگان در مدينه، در ميان قبيله بنى اسد زندگى مى كرد.(32)

ميثم از زمينه سازان و پيشمرگان عاشوراست. ابن زياد آنگاه كه جامعه را آبستن تحوّل عظيم ديد و ترسيد كه مردم به امام حسين (عليه السلام) بپيوندند و بر ضدّ حكومت شام همصدا شوند، اقدام به دستگيرى و كشتار ياران آن حضرت كرد. عبيد الله ميثم و نيز مختار را در بند كرد و در 28 ذيقعده (سال 60) ده روز پيش از حركت به سوى عراق، با وضعيتى سخت، به شهادت رساند.

بعضى از مورّخان مى نويسند: ده روز پيش از حضور سالار شهيدان ـ حسين بن على (عليه السلام) در كربلا، حدود 20 روز پس از شهادت مسلم و هانى، ميثم تمّار توسط عبيدالله بن زياد در كوفه به شهادت رسيد. ميثم تمّار در ضمن سخنان خود گفته بود: به خدا سوگند، اين امت پسر دختر پيامبر را در دهم محرم الحرام خواهند كشت و دشمنان دين، آن روز را عيد خواهند گرفت و سپس براى امام حسين (عليه السلام) گريست.(33)

ملاقات حبيب و ميثم

فضيل بن زبير گويد: ميثم تمّار و حبيب بن مظاهر در نزديكى محلّه اى از بنى اسد سواره با هم روبه رو شدند و با يكديگر به گفتگو پرداختند. آن دو، به قدرى به هم نزديك شدند كه گردن اسبانشان، به موازات هم درآمد.

حبيب گفت: من پيرمرد اَصْلَع (كسى كه موهاى قسمت پيشين سرش ريخته است) شكم بزرگِ خرم فروش را مى بينم كه (نزديكى دارالزّرق كوفه) به جرم حبّ و دوستى خانواده نبوّت به دار آويخته شده و شكم او را دريده اند و برچوبى آويخته اند.

ميثم گفت: پس من هم به تو خبر دهم از مرد سرخ فامى كه داراى دوگيسوى آويخته از دو سوى چهره است. او را مى بينم كه از كوفه براى يارى فرزند دختر پيامبر خارج شده و با فداكارى بى مانندِ خود، به اين جرم شهيد مى گردد و سرش را در كوفه مى گردانند.(34)

جمعى از شاهدان كه سخنان آنان (حبيب و ميثم تمار) را مى شنيدند گفتند: از اين دو، دروغگوتر نديديم. پس از آن كه آن دو رفتند. رشيد هجرى يكى ديگر از عاشقان على (عليه السلام) سر رسيد، سخنان آن دو را به او باز گفتند، او گفت: خدا رحمت كند برادرم ميثم تمار را چرا نگفت كه به آورنده سر حبيب، از كربلا به كوفه، صد درهم بيشتر از ديگران جايزه مى رسد. شنوندگان با شگفتى گفتند: اين مرد از آن دو دروغگوتر است ولى چيزى نگذشت كه ميثم تمار در كوفه به دار آويخته شد و پس از آن سر حبيب را در كوفه گرداندند.(35)

* * *

علاّمه محسن امين مى نويسد: ميثم تمار، غلام زنى از قبيله بنى اسد بود، اميرالمؤمنين (عليه السلام) وى را خريد و آزاد كرد. نام پدر او يحيى بود(36)هنگامى كه ميثم به محضر امام رسيد. حضرت از او پرسيد: نامت چيست؟ پاسخ داد: سالم. امام فرمود: پيامبر به من خبر داد كه نام تو از سوى پدرت كه انتخاب نموده بود ميثم است.

ميثم گفت: خدا و رسول و اميرالمؤمنين (عليهم السلام) راست گفتند: پدرم مرا ميثم ناميد.

امام فرمود: چرا به همان نام كه پدرت انتخاب كرده است باز نمى گردى؟ و تأكيد كرد كه نامت همان ميثم باشد و ميثم پذيرفت.

امام (عليه السلام) از عاقبت او و چگونگى شهادت و كيفيت پايدارى اش خبر داد. حتى مكانِ دار و درخت مورد نظر را به او نشان داد. ميثم زير آن درخت همواره نماز مى گزارد و به عَمرو بن حُرَيث مى فرمود: من همسايه ات خواهم بود و او گمان مى كرد كه ميثم يكى از خانه ها در همسايگىِ وى را خواهد خريد.

در سال 60 ه . پس از مرگ معاويه، ميثم به مدينه رفت و به ديدار امّ سلمه شتافت و خود را معرفى كرد. امّ سلمه به او گفت: پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) بارها از تو به اميرالمؤمنين سفارش هايى داشت. ميثم احوال امام حسين (عليه السلام) را جويا شد، امّ سلمه گفت: در باغ مشغول كار است. او گفت: سلام مرا به حضرتش ابلاغ كنيد. امّ سلمه عطرى آورد و گفت محاسن خود را خوشبو كن و افزود: محاسن تو به زودى با خونت خضاب خواهد شد.

او از آنجا وارد كوفه شد و زمانى نگذشت كه از سوى عبيدالله دستگير گرديد.

ـ وقتى آن درخت پيشگفته را بريدند، او دانست كه شهادتش نزديك است. او در جلسه عبيدالله، مورد بازجويى قرار گرفت. عبيدالله پرسيد: اين مرد همان كسى است كه، على را برگزيد؟ و سپس گفت:«أيْنَ رَبّك؟»; «خدايت كجاست؟»،ميثم پاسخ داد:«بِالْمِرْصادِ لِكُلِّ ظالِم وَ أَنْتَ أَحَد الظَّلَمَة»; «خدا در كمين ظالمان است و تو يكى از آنان هستى».

عبيدالله گفت: عجم را جرئت تا بدان جاست كه هر چه بخواهد بگويد؟!

ابن زياد گفت: ميثم ! مولايت درباره من چه خبر داد؟

ميثم گفت: مولايم خبر داد تو مرا به دار خواهى آويخت و دار من از ساير دارها كوچك تر است.

در همان حال، دهان مرا لجام خواهى زد و افزود مولايم جايگاه به دار آويخته شدن مرا به من نشان داد.

عبيدالله گفت: من بايد خلاف پيشگويى او رفتار كنم. از اين رو، ميثم را در زندان هم بند مختار نمود. او در زندان به مختار گفته بود كه تو آزاد خواهى شد ولى مرا به دار خواهند آويخت و اين چنين شد. مردم پاى دار ميثم جمع شدند و او از فضايل على سخن مى گفت. به ابن زياد خبر دادند كه او تو را و خاندان بنى اميه را رسوا كرد. عبيدالله گفت: به دهانش لجام بزنيد، (اول كسى را كه در بالاى دار لجام زدند، ميثم بود). پس از سه روز با خنجر وى را ضربت زدند و او صداى تكبير خود را بلند نمود; به طورى كه از دهانش خون جارى شد و پس از چندى از بالاى دار به ديار عالم ملكوت شتافت.

شيخ مفيد(37)مى گويد: ده روز مانده به ورود امام حسين (عليه السلام) به كربلا، ميثم به شهادت رسيد. او (ميثم) خرما فروش بود; از اين جهت او را تمّار مى گفتند و همين لقب برايش ماندگار شد. ميثم هنگام قتل مسلم بن عقيل در زندان به سر مى برد.

تاسوعا

از روز دوم محرم الحرام، كه سپاه نور به كربلا قدم نهاد، لشكر ظلمت نيز وارد آنجا شد. همواره بر تعداد آنان افزوده مى شد و اين فزونى به نمايش قدرت شبيه تر بود تا يك رزم جدّى و تمام عيار. ولى پس از هفتم محرّم صحنه كربلا شاهد دگرگونى مهمى شد. تصميم سردمداران لشكر ظلمت، بسيار مأيوس كننده بود; به طورى كه پانصد و به قولى چهارهزار سوار، ميان شريعه فرات و سپاه امام حسين (عليه السلام) حايل شدند.

تعدادى از افراد امام، مانند فراس بن جعده و... يكى پس از ديگرى از امام جدا شدند. پيشگيرى از پيوستن هفتاد سوار از سلحشوران بنى اسد به دعوت حبيب بن مظاهر به سپاه نور از سوى لشكر كفر، و نيز نامه اى كه شمر از كوفه براى عمربن سعد و همچنين «امان نامه»اى كه براى عباس بن على و برادرانش آورده بود،(38)همه از يك تصميم خونين در امر برخورد با پسر پيامبر (صلى الله عليه وآله) حكايت داشت و پانصد سوار و به قولى چهارهزار سوار ميان شريعه فرات و سپاه امام حايل شدند.

امام صادق (عليه السلام) در باره «تاسوعا» مى فرمايند: «تاسوعا روزى است كه حسين (عليه السلام) و اصحابش در كربلا محاصره شدند» سپس فرمودند:

«بِأَبي الْمُسْتَضْعَفِ الْغَرِيبِ»;(39)

«پدرم، فداى آن مستضعف دور از وطن باد!»

آرى; تاسوعا روز «محاصره» است.

علامه قزوينى در رياض القدس نقل كرده كه حضرت سكينه (عليه السلام) فرمود:

«عَزَّ ماؤُنا في يَوْمِ التّاسِعِ مِنَ المُحَرَّمِ»;

«در روز نهم محرم آب براى ما كمياب شد»،

وقتى كه رفتم به عمه ام زينب، جريان تشنگى خود را بگويم، ديدم;

«أخِي الرَّضيعُ في حِضْنِها وَ هِيَ تارةً تقُومُ وَ تارَةً تَقْعُدُ، وَ هُوَ يَضْطَرِبُ كَاضْطِرابِ السَّمَكَةِ في الماءِ»;

«برادر شيرخوارم، در آغوش اوست. عمّه ام از فرط تشنگى گاهى مى ايستاد و گاه مى نشست و آن كودك همانند ماهى در آب، نا آرام و بى قرار بود»،

وقتى مرا ديد تسلّى داد و فرمود:

«صَبراً صَبراً ياَبْن أَخِي»;

«فرزند برادرم! شكيبا باش، شكيبا باش»

من وقتى اين صحنه را ديدم تشنگى خود را فراموش كردم.(40)

عمربن سعد، جهت دريافت نظر نهايى ابن زياد، در روز هشتم، نامه اى به او نوشت، و درآن يادآور شد: «خداوند آتش جنگ را خاموش نمود، امر امت را اصلاح كرد و حسين قول داد كه به سرزمين خود بازگردد و يا مانند يكى از مسلمانان در جايى زندگى كند».(41)

ابن زياد در جواب عمربن سعد نوشت: «بنگر كه حسين و اصحاب او، براساس نظر من عمل مى كنند يا خير؟ اگر تسليم شدند آنان را به سوى من گسيل دار و گرنه با آنان مقاتله و جنگ كن تا كشته شوند. سپس آنان را «مُثله» كن. آنها مستحق اين عقوبتند! اگر آنان را كشتى، برنعششان اسب بتاز; زيرا آنان «عاق و ظلوم»اند. گرچه اين عمل پس از كشته شدن آنان برايشان دردآور نيست، ولى قول مرا ناديده نگير و بدان عمل كن!»

هنگامى كه درخواست عبيدالله بن زياد را به امام ابلاغ كردند، امام فرمودند:

«معاذَاللهُ أنْ أنْزِلَ عَلَى حُكْمِ ابْنِ مَرْجَانَةِ أبَداً».(42)

هنگامى كه شمر نامه عبيدالله را به عمربن سعد داد، عمربن سعد پيش بينى كرد كه امام حسين (عليه السلام) هرگز تسليم نخواهد شد; زيرا روحيه پدرش در وجود اوست.

شمر به عمربن سعد گفت: «جنگ را آغاز كن در غير اين صورت حكم را به من واگذار !»، عمربن سعد گفت: «خود بدان اقدام خواهم كرد».

* * *

شمر كه از آغاز در كربلا بود، وقتى ديد در شب هشتم محرم جلسه اى ميان حسين بن على(عليهما السلام)و عمربن سعد تشكيل شده، به كوفه رفت و به عبيدالله بن زياد هشدار داد، ازاين رو عبيدالله در نامه اى به عمربن سعد نوشت: «اگر نمى توانى كار را يكسره كنى، حكم سپهسالارى را به شمر واگذار».(43)

عصر تاسوعا، امان نامه اى از سوى عبيدالله به حضرت عباس (عليه السلام) و برادرانش عرضه شد، ليكن اينان پاسخ دادند: «ما را نيازى به امان شما نيست، امان الهى بهتر از امان پسر سميّه است».

پس از ارسال اين نامه، شمر پيش آمد و بانگ برآورد:«يا بَني أُخْتي أَنْتُمْ آمِنُونَ»;«شما اى خواهرزادگانم! در امانيد».

آنها پاسخ دادند:

«لَعَنَكَ اللهُ وَلَعَنَ أمانَكَ، لَئِنْ كُنْتَ خالُنا، أتُؤمِنُنا وَابْن بِنْتِ رَسُولِ اللهِ لا أَمانَ لَهُ»;(44)

«خداوند بر تو و امان نامه ات لعنت كند! اگر تو دايى ما هستى، به ما امان مى دهى ولى براى پسر پيامبر خدا امانى نيست؟!»

* * *

در عصر تاسوعا آنگاه كه سپاه باطل به سوى لشكر حقّ حمله اى كرد، امام (عليه السلام) سر بر زانوى خويش نهاده، به خواب رفته بود. ناگهان صداى غمگين زينب (عليه السلام) از خواب بيدارش كرد. در همان لحظه، پيامبر (صلى الله عليه وآله) را به خواب ديد كه به او فرمودند:«فردا شب ميهمانِ ما خواهى بود.»

امام به برادرش عباس فرمود:«يَا عَبّاس اِرْكَبْ بِنَفْسي أنْتَ يا أخي»طبق نوشته برخى از مورّخان امام فرمود:«يا أخي اِرْكَبْ بِنَفَسي أنْتَ»(45)برادرم! جانم فداى تو باد! سوار بر مركب شو و ببين اينان چه مى خواهند. عباس پاسخ داد: «بلكه، جان من فداى تو باد !».

و آنگاه همراه «زهيربن قين و حبيب بن مظاهر» و شانزده يا هيجده سوار، در مقابل لشكر عمربن سعد قرار گرفتند و از آنان پرسيدند: «چرا ناگهان به حركت درآمديد؟».

پاسخ دادند: «دستور امير (ابن زياد) است; عبيدالله از شما مى خواهد كه يا جنگ را اختيار كنيد و يا تسليم را».

عباس (عليه السلام) فرمودند: «صبر كنيد تا اين مسأله را به برادرم گزارش دهم و نظر ايشان را جويا شوم».

امام (عليه السلام) به عباس فرمودند: «امشب را از آنان مهلت بگير تا در پيشگاه خدا به نماز بايستيم و به دعا و استغفار بپردازيم. چه، او مى داند كه من نماز، تلاوت قرآن و عبادت را دوست مى دارم»(46)

در احوال امام مى نويسند:

«... فقام الّليلُ كُلُّهُ يُصلّي وَ يَسْتَغْفِرُ وَ يَدْعُو وَ يَتَضَرّعُ، وَ قَامَ أَصحابُهُ كَذلِكَ، يُصلُّونَ وَ يَدْعُون وَ يَسْتَغْفِرُونَ».(47)

«همه ساعات شب را در حال نماز و استغفار و دعا و تضرّع در پيشگاه خدا به سربرد. و اصحاب آن حضرت نيز به نماز، دعا و استغفار پرداختند.»

پاورقى:‌


1 . نك : سماوى، ابصارالعين، ص223 و 105 ; و نك : كمره اى، عنصر شجاعت هفتاد و دو تن و يك تن، ج 3، ص 164. در باره محمد پسر مسلم بن عقيل، شيخ طوسى در رجال خود و سيد ضامن در تحفة الأظهار و شيخ اردبيلى در جامع الرواة نقل كرده اند كه وى در كربلا به شهادت رسيد، اما كسى براى مسلم پسرى به نام ابراهيم ذكر نكرده است، به جز علامه مجلسى در بحار كه براى آن مدركى ارائه نداده و مرحوم شيخ عباس قمى در منتهى الآمال از وى نقل كرده است. (سيد عبدالرزاق كمّونه حسينى، آرامگاه هاى خاندان پاك پيامبر، ترجمه صاحبى، ص302، چاپ آستان قدس رضوى).
2 . نك : معالى السبطين، ج1، ص266
3 . سپهر، ناسخ التواريخ، ج2، فصل فرزندان مسلم ; امالى صدوق، مجلس 19، صص 76 81، ح 2
4 . نفس المهموم، ص161
5 . معالى السبطين، ج2، ص45
6 . بحارالأنوار، ج45، ص100، باب 38
«فلما طال بالغلامين المكث حتّى صارا في السنة، قال أحدهما لصاحبه يا أخي، قد طال بنا مكثنا و يوشك أن تفنى أعمارنا و تبلى أبداننا فإذا جاء الشيخ فأعلمه مكاننا و تقرب إليه بمحمد (صلى الله عليه وآله) لعلّه يوسع علينا في طعامنا و يزيدنا في شرابنا فلمّا جنهما الليل أقبل الشيخ إليهما بقرصين من شعير و كوز من ماء القراح، فقال له الغلام الصغير: يا شيخ أَ تَعرف محمداً؟ قال: فكيف لا أعرف محمداً و هو نبيّي ! قال: أَ فتعرف جعفربن أبي طالب؟ قال و كيف لا أعرف جعفراً و قد أنبت الله له جناحين يطير بهما مع الملائكة كيف يشاء. قال: أ فتعرف علىّ بن أبي طالب؟ قال: و كيف لا أعرف علياً و هو ابن عمّ نبيّي و أخو نبيّي ! قال له يا شيخ، فنحن من عترة نبيّك محمد (صلى الله عليه وآله) و نحن من ولد مسلم بن عقيل بن أبي طالب بيدك أسارى، نسألك من طيب الطعام فلا تطعمنا و من بارد الشراب فلا تسقينا و قد ضيقت علينا سجننا...»
7 . نفس المهموم، ص69 ; معالى السبطين، ج2، ص42 ; دمع السجوم، ص166
8 . نفس المهموم، ص69 ; معالى السبطين، ج2، ص43
9 . نك : زندگانى امام حسين، عمادزاده، ج1، ص275 ; معالى السبطين، ج2، ص44
10 . معالى السبطين، ج2، ص47 با تفاوتى مختصر.
11 . خصائص الحسينيه، بخش فرزندان مسلم ; معالى السبطين، ج2، صص44 و 45
12 . دائرة المعارف، ج18، ص382، «هانى بن عروة المرادي المَذْحَجي الإمامي الثقة الشهيد بالكوفه مع مسلم بن عقيل، كان من اشراف الكوفة وأعيان الشيعة أدرك النبيّ وتشرّف بصحبته».
و نيز نك : مامقانى، تنقيح المقال، ج3، صص 288 ـ 290، چاپ قديم ـ ابن شهرآشوب، مناقب، ج 4، ص98
13 . نك : ذهبى، تاريخ الاسلام، ج4، ص170
14 . دائرة المعارف علمى، ج18، ص382
15 . ترجمه مقاتل الطالبيين، ص97 ; كامل، ج4، ص27
16 . مثيرالأحزان، ص14
17 . نك : مقاتل الطالبيين، ص97
18 . نك : رجال السيد بحرالعلوم، ج4، صص33 ـ 36
19 . «و اللهِ عَلَىَّ أعْظَمُ الْعار إنْ اُسَلِّمَ جاري وَ ضَيفى و رسولَ بْن رسولِ اللهِ و أنَا حىُّ صحيحُ الساعديْنِ كثيرُ الأعوان».
20 . نك : رجال السيد بحرالعلوم، صص33 ـ 36
21 . رجال السيد بحرالعلوم، ج4، ص52 ، «لمّا قُتِلَ هاني مع مسلم بْن عقيل فَرَّ ابْنُهُ يحيى واخْتفى عند قومه خوفاً من ابْن زياد ـ لعنه الله ـ فلمّا سمع بنزول الحسين (عليه السلام) بكربلاء جاء وانضمّ إليه ولَزِمَه إلى أن ثبت القتالُ يوم الّطف، فتقدّم وقُتِلَ من القوم رجالا كثيرة، ثمّ نال شرف الشّهادة ـ رضوان الله عليه».
22 . ارشاد مفيد، صص 220 و 23
23 . اعيان الشيعه، ج1، ص589
24 . معالى السبطين، ج1، صص 140 و 141 ; منتهى الآمال، ج1، ص324 ; دمع السجوم، ص185
25 . دمع السجوم، صص185 و 186
26 . جلاءالعيون، ص538، ص238 ; مقرم، ص206 ; ارشاد مفيد، ج72، ص220 چاپ بصيرتى.
27 . آيت الله كوه كمره اى، عنصر شجاعت، ج1، ص182
28 . نك : قمقام (فرهاد ميرزا) ج1، ص249، بخش خروج امام به سمت عراق.
29 . نك : مسعودى، مروج الذهب، ج3، ص71، طبع دارالمعرفة ـ بيروت.
30 . بحارالأنوار، ج10، ص209 طبع قديم.
31 . نك : ابن شهرآشوب، مناقب، ج4، ص100 و 101، نامه مسلم: «أمّا بعد: فإنّي أخبرك أنّه قد بايعك من أهل الكوفة كذا، فاذا أتاك كتابي هذا فَالْعَجَل العجل فانّ الناس معك وليس لهم فى يزيد رأى ولا هوى...»
32 . شرح نهج البلاغه، ج2، صص291 و 292
33 . نك : ميرزا ابوالفضل تهرانى، شفاء الصدور.
34 . قاموس الرجال، ج3، ص6
35 . نك : كشّى، رجال ج1، ص292
36 . نك : امين، اعيان الشيعه، ج10، ص198
37 . ارشاد، ص188
38 . بلاذرى، انساب الأشراف، ج 2، صص 189 ـ 186
39 . سفينة البحار، ذيل كلمه تسع.
40 . رياض القدس، ج2، ص254
41 . وقايع الأيام، صص 284، 292، 297، 298
42 . بلاذرى، انساب الأشراف، ج 2، ص 183 ; وقايع الأيام ـ صص 292، 297 و 298
43 . وقايع الأيام، ص 299
44 . الكامل، ج 4، ص 56 ; تاريخ طبرى، ج 6، ص315
45 . بلاذرى، انساب الاشراف، ج 2، ص 189 ; ارشاد، مفيد، ص 230
46 . «إِنِ اسْتَطَعْتَ أَن تَصْرِفَهُمْ عَنّا فى هذَا الْيَوْم; فَافْعَلْ لَعَلَّنا نُصَلّي لِرَبِّنا في هذِهِ اللَّيْلَةِ، فِإِنَّهُ يَعْلَمُ أَنّي أُحِبُّ الصَّلاةَ لَهُ وَتِلاوَةَ كِتابِهِ...»
47 . شيخ مفيد، ارشاد، ص 232