آنچه در كربلا گذشت
(از مدينه تا كربلا)

آيت الله محمد على عالمى

- ۲۴ -


فرشتگان بكمك مختار مى جنگند
چـنانكه گفته شد مختار براى پيشبرد هدفى كه داشت از هر طريقى كه پيش ‍ مى آمد حتى از افكار و انديشه هاى موهوم استفاده مى كرد، مثلا در جنگى كه با شورشيان كوفه نمود و افـراد زيادى از جمـله سراقـه بن مـرداس را اسير كردند چون او را نزد مختار آورند اشعارى در مدح و ثناى مختار سرود و تا آنجا او را بلند كرد كه همپايه پيغمبرش نمود، سپـس گـفـت : امـير؛ خـدا سايه ات را پايدار بدارد خدا شما را به نيروى غيبى مدد كرد. سراقـه بن مـرداس به خـدائيكه جز او خدائى نيست سوگند ياد مى كند كه به چشم خود ديدم فرشتگان الهى بر اسبهاى ابلق به كمك شما مى جنگيدند.
مـخـتـار گـفـت : بايد در مسجد به منبر رفته مشاهدات خود را به مسلمانان ابلاغ كنى سپس سراقـه در منبر با سوگندهاى شديد مطلب را بازگو كرد، سپس مختار گفت : گرچه مى دانم به دروغ سخن گفتى و فرشتگان را نديده اى بلكه خواسته اى به اين وسيله آزادت كنم ، برو در پناه خدا اما ديگر در كوفه نمانى تا اصحاب مرا تباه سازى .(510)

ابراهيم به جنگ ابن زياد مى رود
پـس از آنكه مـخـتـار از طرف شورشيان كوفه آسوده خاطر شد و آنان را سر جاى خود نشانيد ابراهيم را ماءمور جنگ با ابن زياد نمود يعنى دو روز پس از شكست شورشيان و هشت روز به آخر ماه ذيحجه مانده بود كه ابراهيم عازم جنگ با ابن زياد شد.
روز شنبه از كوفـه خـارج شد مـخـتـار و جمـعـى از رجال دربار مـخـتـار او را تا دير عبدالرحمان بدرقه كردند ابراهيم متوجه شد كه جمعى كرسى را روى استرى حمل مى كنند و سر و صدائى به راه انداخته اند و از خدا يارى مى طلبند، ابراهيم گفت : خدايا ما را به كردار نادانانمان مگير كه روش ‍ گوساله پرستى بنى اسرائيل را زنده كرده اند.
چـون مـخـتـار خـواست با ابراهيم خداحافظى كند فرمود: سه وصيت را از من بخاطر داشته باش : 1 ـ خـدا را در آشكار و پـنهان فراموش مكن . 2 ـ بسرعت پيش برو. 3 ـ هرگاه به دشمن رسيدى آنان را مهلت نده حتى اگر شب وارد شدى و ممكن بود، جنگ را شروع كن و به فردا تاءخير نينداز؟
چـون ابراهيم با مختار خداحافظى كرد مختار برگشت و او به راه خود ادامه داد تا آنكه از پل عبور كردند كسانى كه موكل و حامل كرسى بودند نيز بكوفه برگشتند.(511)

ابراهيم در برابر ابن زياد
براى اينكه قـبل از وارد شدن ابن زياد به خاك عراق ابراهيم او را درك كند با شتاب و عجله تمام به راه خود ادامه مى داد.
تا آنكه در سرزمين موصل در كنار نهر خازر جنب قريه بارشيا در فاصله پنج فرسخى مـوصل فـرود آمـدند ابراهيم در تـمـام مـسير خود لشكر را منظم و در صف سير مى داد و طفـيل بن لقـيط نخعى را كه از شجاعان بنام بود پيشاپيش سپاه مى فرستاد تا هرگاه دشمن نزديك شود فرمانده سپاه را باخبر سازد، و چون به سپاه ابن زياد نزديك شد حميد بن حريث را نيز همراه او فرستاد، ابن زياد نيز با سپاه خود در نزديكى ايشان كنار نهر فرود آمد.
عـمـيربن حباب سلمى كه يكى از فرماندهان سپاه ابن زياد و رئيس ميسره سپاه شام بود پـيامـى به ابراهيم فـرستـاد كه امشب مى خواهم با تو ملاقات كنم ، نيمه هاى شب با ابراهيم مـلاقـات كرد و با او بيعت نمود و وعده داد كه چپ لشكر ابن زياد را فرارى مى سازم .
ابراهيم خواست او را بيازمايد كه در وعده هايش راست مى گويد با حيله اى در كار است ، او را گـفـت : صلاح مى دانى كه دو سه روزى تاءمل كرده دست بجنگ نزنم ؟ عمير گفت : اين مـنتـهى آرزوى ايشان است زيرا جمعيت آنها چند برابر شما است و هر چه جنگ به تاءخير بيافتد به نفع آنها است زيرا الان ترس و رعب شما دلهاى آنان را پر كرده است و هر چه تـاءخـير افـتـد آنها با شما انس مى گيرند و هيبت شما از ديدگان آنان خارج مى گردد بلكه فردا صبح جنگ را شروع كن و لحظه اى تاءخير نينداز؟
ابراهيم گفت : اكنون فهميدم كه تو خيرخواه مائى زيرا امير من نيز مرا بهمين فرمان داده است .
عمير: ـ فرمان او را اطاعت كن و دستورش را بكار ببند كه او در ميدان جنگ پير شده و هيچكس به اندازه او تجربه نياموخته است .
ابراهيم اشتـر تـا صبح نخوابيد و در ميان سپاهيان قدم مى زد و آنها را منظم مى ساخت اول فجر در تاريكى نماز صبح را بجا آورد و صفوف سپاه را منظم نموده و دستور حركت داد، سپاه آرام آرام پيش رفت تا به تل بزرگى رسيدند و از آنجا مشاهده كرد كه هنوز يك نفـر از سپاهيان شام بر نخواسته اند، سپس عبدالله بن زبير سلولى را فرستاد تا از جمعيت دشمن خبر آورد.
عـبدالله برگشت و گفت : جمعيت در يك اضطراب و وحشت عجيبى به سر مى برند يك نفر از آنان مـرا ديد و گـفـت : اى پـيروان ابوتـراب شما بدون امام و پيشوا مى جنگيد ما را بسوى كه دعوت مى كنيد؟ گفتم : فعلا ما با دشمنان و قاتلان فرزندان پيامبر مى جنگيم ابن زياد را به ما بسپاريد تا از او انتقام گرفته سپس شما را به كتاب خدا مى سپاريم .
ابراهيم سوار اسب خود گرديد و در مقابل هر يك از پرچمهاى سپاه كه مى رسيد توقف مى كرد و آنان را تشويق و تحريص مى نمود و چنين مى گفت :
اى ياران دين و شيعـيان و پـيروان حق و حقـيقـت ؛ اين عـبدالله بن زياد است كه قـاتـل حسين بن عـلى فـرزند فاطمه دختر رسول خدا است كه ميان او و اهلبيتش و ميان آب فـرات مـانع شد، و نگـذاشت كه به وطن خود برگردد، و زمين را بر او تنگ گرفت تا اينكه او را شهيد كرد، از راست به چپ و از چپ به راست مى رفت و سپاهيان را تحريص مى كرد.(512)

ابن زياد كشته مى شود
چـون دو لشكر در مـقـابل يكديگر صف آرائى نمودند، حصين بن نمير كه در ميمنه شاميان قرار داشت بر على بن مالك جشمى كه رئيس ميسره سپاه عراق بود حمله كرد و او را كشت و لشگـريانش فـرار كردند، پرچم را قرة بن على برداشت و جنگيد تا او نيز كشته شد، سپـس پـرچـم را عـلى بن ورقـاء برداشت و فرياد كشيد اى سربازان خدا بسوى من آئيد، سربازان مـيسره كه تاكنون خود را بدون فرمانده مى ديدند به سوى على بن ورقاء برگـشتـند و دوباره ميسره سپاه نيز منظم گرديد، على گفت : امير شما ابراهيم در قلب سپاه دشمن مى جنگد مسيرتان را به سمت او برگردانيد تا به كمك وى بجنگيم .
ابراهيم سر را برهنه كرده بود و فرياد مى كشيد: سربازان خدا بسوى من آئيد كه فـرزند مالك اشترم ، از فرار خود شرمنده نباشيد آن را با حمله سخت جبران كنيد ابراهيم قاصدى به سفيان بن يزيد فرمانده ميمنه سپاه خود فرستاد كه بر ميسره سپاه شام حمله كند، او انتظار داشت عمير بن حباب طبق وعده اى كه داده است عقب نشينى كند اما او نتوانست اين وعده را عملى سازد.
ابراهيم كه از فـرار و شكست ميسره ابن زياد ماءيوس شد فرياد كشيد كه حمله تان را متوجه قلب سپاه كنيد كه اگر قلب سپاه از هم بپاشد از اطراف مانند مرغان هوا پرواز مى كنند و متفرق مى شوند؟
سربازان ابراهيم دستجمعى خود را به قلب سپاه زدند مدتى با نيزه و پس ‍ از آن دست به شمـشير بردند تا نزديك ظهر جنگ سختى نمودند كه صداى ضربات شمشير ميدان جنگ را مانند بازار مسگران ساخته بود كه صدائى جز صداى نيزه و شمشير بگوش نمى رسيد بيشتر سپاه شام عقب نشينى كردند و جمعى نيز اسير شدند.
ابراهيم پـرچـم دار خود را فرمان داد تا به قلب سپاه برود، پرچمدار اظهار داشت فكر نمى كنيم سربازان همراهى كنند؟ ابراهيم پاسخ داد چرا همگى مقاومت مى كنند و كسى فرار نخواهد كرد.
پـرچـمـدار به پيش مى رفت و ابراهيم به هر طرف حمله مى كرد و جمعيت مانند گوسفندان فرار مى كردند، سپاه عراق همگى پشت سر پرچم پشت در پشت ايستادند و پيش مى رفتند تـا آنكه تمام سپاه فرار كردند و عراقيان آنان را تعقيب مى كردند كسانيكه در اين فرار در آب غرق شدند بيش از كسانى بودند كه در ميدان كشته شدند.
ابراهيم پـس از خـاتـمـه جنگ اظهار داشت در كنار نهر كسى را كشتم كه بوى مشك از او استـشمـام مـى شد فـكر مـى كنم ابن زياد باشد علامتش آنكه او را از كمر دو نيمه كردم دستهايش به طرف مشرق و پاهايش بسوى مغرب افتاد.
چون تحقيق كردند حدس ابراهيم را درست يافتند و بحمدالله ابن زياد كشته شده است سر او را از تـن جدا كردند و با سرهاى عـده اى از رجال شام براى مختار فرستادند الحمد لله .(513)

مختار پيش بينى مى كرد
مـختار تصميم گرفت از كوفه به مدائن رفته وضع آنجا را از نزديك ببيند سائب پسر مـالك اشعـرى را در كوفـه بجاى خـود گـذاشت و بطرف مـدائن حركت كرد، قـبل از حركت از كوفه مردم را گفت همين روزها خبر فتح و پيروزى بزرگى به شما مى رسد.
از كوفـه خـارج شد و چـون به ساباط رسيد همراهان را گفت : همين امروز يا فردا خبر شكست ابن زياد و پيروزى ابراهيم به شما مى رسد، سربازان خدا از صبح تا غروب در نصيبين تا نزديك خانه هاى نصيبين به جنگ پرداخته اند.
مـخـتـار وارد مـدائن شد و در مـسجد منبر رفت و براى مردم سخنرانى مى كرد و آنان را به اطاعـت و فـرمـانبردارى سفـارش مى كرد و مسلمانان را به خونخواهى حسين عليه السلام دعـوت مـى نمـود كه قـاصدان خـبر قـتـل ابن زياد يكى پس از ديگرى وارد شدند و مژده آوردند: ابن زياد كشته شد، و سپاهيانش متوارى شدند و آنچه داشتند به دست سپاه عراق افتاد.
مـخـتار متوجه همراهان خود گرديد و گفت : سربازان خدا؛ آيا پيش از آنكه خبر برسد به شما مژده ندادم ؟ همه گفتند: آرى .
شعبى گويد: شخصى از همدانيان مرا گفت : حالا ديگر ايمان آوردى ؟
گـفـتـم : بچه ايمان بياورم ؟ ايمان بياورم كه مختار علم غيب مى داند؟ هرگز چنين عقيده اى ندارم زيرا او گـفـت : كه در نصيبين جنگ شده است و حال آنكه در كنار نهر خارز رخ داده .
ـ تو ايمان نمى آورى تا آنكه عذاب را مشاهده كنى !!(514)

ابراهيم موصل را تصرف مى كند
پـس از آنكه ابراهيم از گـيرودار جنگ فـارغ گـرديد وارد شهر مـوصل شد و عـمـال و فـرمـاندارانى به تـوابع موصل فرستاد از جمله برادر مادريش ‍ عبدالرحمان را والى نصيبين نمود و سنجار و دارا را نيز جزء نصيبين قرار داد، و زفربن حارث را حكومت قرقيسا داد، حران و رها و شميساط و حومـه اش را به حاتـم بن نعـمـان باهلى سپـرد، و ابراهيم در موصل بماند.(515)
داستان سر ابن زياد
ابراهيم سر ابن زياد را در كوفه پيش مختار فرستاد، سر ابن زياد را در گوشه قصر نهادند مارى باريك پيدا شد و ميان سرها گردش مى كرد تا به سر عبيدالله رسيد وارد دهان او شد و از بينيش خارج گرديد، و از بينى وارد مى شد و از دهنش خارج مى گرديد، و مكرر اين عمل را انجام مى داد.
نقل شده اول كسيكه در اسلام سكه زد و منتشر ساخت عبيدالله بن زياد است .
مـرجانه مـادر عـبيدالله پس از شهادت امام حسين عليه السلام او را گفت : اى خبيث فرزند پيامبر را كشتى ؟ هرگز روى بهشت را نخواهى ديد.(516)

امام سجاد عليه السلام و سر ابن زياد
پـس از آنكه ابراهيم بن مالك اشتر سر ابن زياد را براى مختار فرستاد، مختار نيز سر ابن زياد و سر حصين بن نمير و شرحبيل و سر عده اى از فرماندهان شام را با سى هزار دينار براى محمد بن حنفيه فرستاد و اين نامه را نيز با سرها فرستاد:
همـانا جمـعـى از ياران و شيعـيان شمـا را بسوى دشمـن شمـا عـبيدالله بن زياد گـسيل داشتـم تـا انتـقام خون برادرت حسين عليه السلام را بستاند، ايشان با خشم بر دشمـنان و تـاءثـر و تاءسف فراوان بر مظلوميت آن جناب از شهر و وطن خود خارج شدند نزديك نصيبين با آنها روبرو شدند و خداى بزرگ آنها را مغلوب ساخت و با دست دوستـانش دمـار از روزگـارشان برگـرفـت ، خدا را شكر مى كنم كه انتقام خون شما را گـرفـت و ستـمـكاران را در دشت و صحرا و دريا هلاك نمـود، و به اين وسيله دردهاى دل مؤ منان را شفا بخشيد و خشمشان را فرو نشانيد.
نامـه ها و سرها را پيش محمد بن حنفيه بردند، چون چشم محمد بر سر ابن زياد افتاد به سجده رفـت و خـدا را شكر كرد و براى مـختار دعا فرمود: خدا او را بهترين پاداش عطا فرمايد كه انتقام خون ما را گرفت و به اين جهت او را بر تمام فرزندان عبدالمطلب حقى است واجب ، خدايا اين خدمت را از ابراهيم اشتر، بپذير و او را بر دشمنان نصرت ده و به هر چه كه رضا و خوشنودى تو در آن است او را موفق بدار.
و در دنيا و آخرت از او بگذر و او را بيامرز؟
سپس محمد بن حنفيه سرها را خدمت امام زين العابدين عليه السلام فرستاد، در وقتى سرها را نزد امـام بردند كه حضرت مشغول تناول غذا بود، امام سجده شكر بجا آورد و آنگاه فرمود: خدا را شكر مى كنم كه انتقام خون مرا گرفت ، خداوند به مختار پاداش نيكى بده كه چـون مـرا بر ابن زياد وارد كردند مـشغـول غـذا بود و سر پدرم را در پيش رويش گـذاشتـه بود، در آنجا از خدا خواستم كه مرا نميراند تا آنكه سر ابن زياد را در كنار سفره ام به بينم خدا را حمد مى كنم كه دعايم را مستجاب گردانيد.
مـحمـد حنفيه پولهائى را كه مختار فرستاده بود ميان بستگان و شيعيان و اولاد مهاجرين و انصار تقسيم كرد.(517)

مختار خاندان پيامبر را از عزا بيرون آورد
از امـام جعـفـر صادق عـليه السلام رسيده است كه فـرمـود: زنان بنى هاشم تا پنج سال سرمـه به چشم نكشيدند و دست به حنا نيالودند، و در اين مدت دود از مطبخ و خانه هاى بنى هاشم بالا نرفت تا آنكه ابن زياد كشته شد و سر او را به مدينه فرستادند.
فـاطمـه دختر اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: هيچ يك از زنان ما حنا بر دست و سرشان نديدند، و ميل سرمه در چشمانشان نگرديد و موهاشان را شانه نكردند تا آنكه مختار سر ابن زياد را براى ايشان فرستاد.
مختار در مدت هجده ماه حكومتش هجده هزار از قاتلان امام را كشت .(518)

مصعب و مختار
پـس از آنكه اكثر بزرگان كوفه در بصره به مصعب برادر عبدالله زبير كه از طرف او استاندار بصره بود پيوستند و همه در آنجا گرد آمدند با شور و مشورت يكديگر بنا گذاشتند تا مصعب را عليه مختار تحريك كنند.
شبث بن ربعـى سوار استرى شد، دم قاطر را بريد و گوشش را چاك زد و صدا را به واغوثاه بلند كرد و جلو خانه مصعب آمد، دربان مصعب را گفت شخصى با چنين وضعى جلو در آمـده و اجازه مـى خـواهد، مصعب گفت : اين عمل جز از شبث از كسى سر نمى زند، شبث وارد شد، پشت سرش رجال كوفه وارد شدند و او را تحريك مى كردند كه بر مختار حمله كند و كوفه را متصرف گردد. مصعب پاسخ نمى داد تا اينكه محمد بن اشعث بن قيس وارد شد، مـصعـب او را در كنار خـود نشانيد و احتـرام شايانى نمود، او نيز تقاضاى كوفيان را درخواست كرد.
مـصعب گفت : اگر مهلب بن ابى صفره ببصره بيايد و با ما موافقت كند من اقدام مى كنم ، مـهلب از طرف مـصعـب حاكم فارس بود نامه اى به او نوشت و او را طلبيد تا با مختار بجنگد، مهلب خوش نداشت كه با مختار جنگ كند لذا از رفتن به بصره عذر خواست .
مـصعـب بن اشعـث را گـفت : بايد به فارس رفته و او را حركت دهى ؟ محمد بن اشعث به فارس رفت و پيام مصعب را رسانيد و او را به قيام دعوت و تحريك كرد.
مهلب گفت : مگر قاصدى كوچكتر از تو نداشت كه تو را فرستاده است ؟
ـ من قاصد كسى نيستم جز اينكه بردگان ما بر ما چيره شده اند و بر زن و فرزند و حرم ما مسلط گرديده اند از اين رو مجبوريم براى پيشرفت كار خودمان فعاليت كنيم .
مهلب با جمعيت انبوه و اموال بسيارى حركت كرد و وارد بصره شد. پس ‍ از ورود مهلب مصعب جسر بزرگ را لشگـرگـاه قـرار داد و دستور داد سپاهيان در آنجا اجتماع كنند، و ضمنا عـبدالرحمـان بن مـخنف را به كوفه فرستاد و گفت : هر چه مى توانى از مردم كوفه را وادار كن تا به سپاه ما ملحق گردند و از اطراف مختار بپاشند، عبدالرحمان به كوفه رفت و در پنهان كار خود را انجام مى داد.
مـخـتـار از شورش و قـيام مـصعـب آگـاه شد در مـسجد به سخنرانى پرداخت و گفت : اى اهل كوفه كه شما پشتيبان دين و ياران حق و كمك كار ستمديدگانيد شمائيد شيعيان خاندان پيامبر، بدانيد آنانكه بر شما ستم كردند و فرار نمودند، نزد همنوعان خود اجتماع كرده و افـراد فـاسقـى نظير خـودشان را تـحريك كردند تـا حق را بكوبند و باطل را رواج دهند.
اگـر كشتـه شويد در روى زمين كسى خدا را نمى پرستد مگر به دروغ و آن وقت است كه اهل بيت پـيغـمـبر را لعـن مـى كنند، پس براى خدا قيام كنيد وزير پرچم احمر بن شميط بجنگـيد و بدانيد كه چون با ايشان روبرو شويد آنها را مانند جمعيت عاد و ثمود خواهيد كشت .(519)

دو لشگر صف آرائى مى كنند
مختار سران كوفه را كه قبلا با ابراهيم بودند زير پرچم احمر بن شميط كه از موالى بود فرستاد، در مذار دو لشگر در مقابل هم صف آرائى كردند، رئيس قواى مختار سپاهيان خود را تقسيم بندى نمود، چون مردم بومى كوفه در قيام مختار از موالى زياد صدمه ديده بودند لذا در صدد انتقام بودند، عبدالله بن وهب كه فرمانده ميسره سپاه مختار بود پيش فرمانده قوا احمر بن شميط آمد اظهار داشت جمعيت فراوانى از موالى را ديدم كه سواره اند و عده اى پياده و شما نيز پياده ايد، ممكن است جنگ سخت شود آنگاه سواران فرار كنند و عده پـياده شكست بخورند خوب است دستور بدهى كه همه پياده جنگ كنند تا اگر زمينه فرار پيش آيد مجبور باشند به مقاومت و يكديگر را بپايند؟
ابن شمـيط فكر كرد كه عبدالله براى او خير خواهى مى كند كه بهتر بجنگند ولى هدف عبدالله اين بود كه تمام موالى پياده باشند تا اگر شكستى رخ بدهد همه تلف شوند و چنين هم شد!
مصعب ، عباد بن حصين را كه فرمانده سواره نظام بود بسوى احمر بن شميط روانه كرد و جنگ سختى نمودند ولى يك نفر از ايشان از جاى خود حركت نكرد، او برگشت .
سپـس مـهلب كه فـرمـانده مـيسره سپـاه مـصعـب بود بر عـبدالله بن كامـل فرمانده ميمنه مختار حمله كرد و مدتى جنگيدند، و مهلب بجاى خود برگشت ، دوباره دستـور حمـله داد، در اين حمـله بيشتـر سربازان ابن كامـل فـرار كردند ولى خود او با جمعيتى از قبيله همدان مقاومت كرد ولى طولى نكشيد كه آنها نيز شكست خورده و فرار كردند.
در همـين اوقات عمر بن عبيدالله بن معمر فرمانده ميمنه مصعب بر عبدالله بن انس فرمانده ميسره سپاه كوفه حمله كرد و ساعتى جنگيد و بجاى خود برگشت .
در مـرحله چـهارم تمام سپاه مصعب حمله شان را متوجه احمر بن شميط نمودند و او جنگيد تا كشته شد، سپاهيانش يكديگر را به استقامت و پايدارى تشويق مى كردند اما مهلب فرياد كشيد چرا خود را به كشتن مى دهيد فرار كنيد؟
تـمـام سربازان ابن شمـيط كه پياده بودند در صحرا پراكنده شدند، مصعب ، عباد بن حصين را به تـعقيب فراريان فرستاد و سفارش كرد هر كه را دستگير كرديد بكشيد و اسير نياوريد، سپاهيان مصعب بى رحمى را از حد گذرانيدند از اين سپاه جز عده قليلى جان در نبردند و اعمال وحشيانه اى انجام دادند.
يكى از سربازان مصعب مى گويد سرنيزه ام را بچشم يكى از آنها فرو بردم و به اين اكتفا نكردم بلكه در ميان چشمش مى چرخانيدم !
وقـتـيكه خـبر شكست سپاه به مختار رسيد سر در گوش عبدالرحمان بن ابى عمير نهاد و گـفـت : به خـدا سوگـند بردگـان و مـوالى به اندازه اى كشته شدند كه هيچ سابقه نداشتـه است سپـس گـفـت : ابن شمـيط كشتـه شد، و ابن كامل كشته شد، فلان و فلان ... كشته شدند.
افرادى را نام برد كه يك نفر از آنها در ميدان جنگ از يك لشگر بهتر بودند!!
عبدالرحمان گفت : در حقيقت مصيبت بزرگى است ؛ مختار پاسخ داد: از مرگ چاره نيست ، خيلى دلم مى خواهد مانند ابن شميط بميرم .
اين وقت فهميدم اگر مختار پيشرفت نكند آنقدر مى جنگد تا كشته شود!(520)

مختار وارد جنگ مى شود
مختار خبر شد كه مصعب و سپاهيانش از طريق شط به طرف كوفه مى آيند با جمعى رفت و آب شط را در نهرهاى فـرعـى انداخـت تـا آنكه آب شط قطع شد و كشتيهاى ايشان به گل نشست ، ايشان از كشتى خارج شدند و بر اسبها سوار و عازم كوفه گرديدند.
مختار كه ديد از اين نقشه هم نتيجه اى نگرفت در حروراء سر راه مصعب توقف كرد و آن جا را لشگرگاه قرار داد مصعب رسيد و در مقابل مختار صف آرايى نمود.
مـخـتـار در مقابل هر يك از قبائل پنجگانه بصره مردى از ياران خود را فرستاد، سعيد بن مـنقـذ كه رئيس مـيسره سپـاه مـخـتـار بود در مـقـابل قـبيله بكر بن وائل فرستاد كه رئيس ايشان مالك بن مسمع بكرى بود.
عـبدالرحمـان بن شريح شبامـى را كه رئيس بيت المـال مـخـتـار بود بسوى مـالك بن مـنذر رئيس قـبيله عـبد قـيس گسيل داشت .
عبدالله بن جعده را براى قيس بن هيثم رئيس قبيله عاليه تعيين كرد.
مـسافـربن سعـيدبن نمران را بسوى زياد بن عمرو عتكى رئيس ازد روانه كرد سليم بن يزيد كندى كه فرمانده ميمنه سپاه بود با احنف بن قيس ‍ رئيس بنى تميم روبرو شد.
و سائب بن مـالك اشعـرى را در مـقابل محمدبن اشعث كه رئيس كوفيان بود كه به مصعب پيوسته بودند، قرار داد.
و خود مختار در ميان بقيه اصحاب و سپاهيان كوفه قرار گرفت .
جنگ شروع شد و هر كس با رقـيب و شخـص مـخـالف و مقابل خود به جنگ پرداخت .
عبدالرحمان بن شريح و سعيد بن منقذ كه فرمانده ميسره مختار بودند با سپاهيان خود به دو قبيله عبد قيس و بكر بن وائل حمله كردند و جنگ سختى نمودند، و عبدالرحمان و سعيد دو فـرمـانده مـخـتـار گـاهى با هم مـى جنگيدند و گاهى يكى به جنگ مى پرداخت و ديگرى استراحت مى كرد تا آنها برمى گشتند دسته ديگر حمله مى كردند.
مصعب ديد كه قبيله هاى عبد قيس و بكر بن وائل سخت به زحمت افتاده اند.
مـهلب را گفت : چه انتظار مى كشى مگر نمى بينى كه اين دو قبيله چه مى كشند؟ با ياران خود حمله كن ، مهلب گفت : در انتظار فرصت هستم .
مـخـتـار عـبدالله بن جعده را فرمان داد تا به جمعيتى كه روبرويش قرار دارند حمله كند عـبدالله حمله سختى نمود دو لشگريان مصعب و قبيله عاليه را چنان مجبور به عقب نشينى كرد كه تـا جايگاه مصعب تبديل به ميدان جنگ شد، مصعب كه مرد شجاعى بود و از فرار ننگ داشت زانو بر زمين نهاد و شروع به تيراندازى نمود و سپاهيان نيز همراه وى ساعتى جنگيدند تا آنكه عبدالله و سپاهيانش بجاى خود برگشتند.
اين وقـت مـصعـب به سراغ مهلب كه رياست دو خمس از اخماس بصره را به عهده داشت كه پـرجمعيت ترين و مجهزترين اخماس و قبايل بصره بودند فرستاد و گفت : بى پدر تا كى انتظار مى كشى ؟
مـهلب اندكى تاءمل كرد و آنگاه به سپاهيان خود گفت : تمام سپاهيان امروز مى جنگيدند و شما استراحت كرديد و آنها هم خوب به ميدان آمدند اكنون نوبت شما است حمله كنيد و صبر را پـيشه نمائيد؟ حمله سختى بر سپاه مختار كردند و آنان را سخت در منگنه گذاشتند، اين وقت كسانيكه واقعا به خونخواهى امام عليه السلام مى جنگيدند تحريك شدند!
عبدالله بن عمرو نهدى كه از ياران على عليه السلام بود و در صفين در ركاب آن حضرت شركت داشت ، سر به آسمان نمود و گفت : پروردگار امروز به همان نيت مى جنگم كه در ليله خـمـيس در صفين جنگيدم ، خدايا از كردار مردم بصره بيزارم ، سپس حمله كرد و آنقدر جنگيد تا كشته گرديد.
مـالك بن عمرو كه فرمانده پيادگان بود مشغول جنگ شد اسبش را آوردند سوار شد و به جنگ پرداخت ، تا آنكه سپاه مختار سخت از هم پاشيدند به خود گفت : سوارى را مى خواهم چـه كنم ، به خـدا قـسم در اينجا كشته شوم بهتر از آن است كه در خانه ام كشته گردم فـرياد كشيد: صاحبان بصيرت كجايند، آنانكه صبر و تحمل را پيشه نمودند كجايند؟ با اين اعلان در حدود پنجاه نفر گردش جمع شدند، نزديك غـروب بود كه بر سپـاه مـحمد اشعث حمله كردند، دو نيرو با تمام قوا مى كوشيدند تا آنكه شب فـرا رسيد و جنگ متاركه گرديد محمد اشعث و مالك را در يك جا كشته يافتند، سپس چهار نفر را احتمال دادند كه محمد اشعث را كشته باشد.
سعيد بن منقذ با جمعى از قبيله اش كه در حدود هفتاد نفر بودند شروع به جنگ نمودند تا همه كشته شدند.
سليم بن يزيد كندى با نود نفر از بستگانش به جنگ پرداختند و آنقدر جنگيدند تا سليم كشته شد و يارانش پراكنده شدند.
مختار خود در جلو كوچه شبث مشغول جنگ شد و تصميم گرفت از آن نقطه حركت نكند تا جنگ به نفع يك طرف پايان پذيرد تمام شب را تا صبح جنگيدند و افراد زيادى از يارانش كشته شدند مخصوصا افراد بسيارى از حافظان و قاريان قرآن در آن شب كشته شدند و اكثـر سپـاهيانش ‍ از اطرافش پراكنده گرديدند، مخصوصا قبيله همدان سخت پافشارى كردند تـا بالاخـره ديدند كارى از پيش نمى برند به مختار پيشنهاد كردند كه جمعيت رفته اند چه خوب است شما هم به قصر پناه ببريد.
به ناچار از جنگ دست كشيده و وارد قصر حكومتى شدند.(521)

مختار در قصر محصور مى گردد
چون روز بر آمد مصعب با بصريان و كوفيان كه به او پيوسته بودند به طرف سبخه رفـتـند، مهلب را در آنجا بديد مهلب گفت : چه پيروزى شيرينى است اگر محمد بن اشعث كشتـه نشده بود، مصعب گفت : راست است ، همينطور است كه مى گوئى ، چون به سنجه رسيدند راهها را بستند و از رسيدن آب و طعام به قصر جلوگيرى كردند.
مـصعـب سران سپـاه خود را در ميادين و كوچه هاى كوفه پخش و هر نقطه اى را به يكنفر سپرد، مختار و كسانى كه با او در قصر بودند گاهگاهى بيرون مى آمدند و مختصر جنگى مـى كردند ولى چـون بسيار ضعيف شده بودند دوباره بقصر برمى گشتند بعضى از زنانيكه شوهرانشان با مختار در قصر بسر مى بردند به بهانه رفتن مسجد و يا ديدار دوستـانشان مختصر آب و نانى به ايشان مى رسانيدند تا آنكه مهلب كه مرد كار آزموده اى بود از حيله آنان آگاه شد و زنان را نيز مانع گرديد.
مـخـتـار دستـور داد مـقـدارى عـسل در چـاهيكه در مـيان قـصر بود بريزند تـا آب چـاه قابل آشاميدن گردد.
مختار با كسانى كه در قصر بودند به مشورت پرداخت كه چه مى توان كرد؟ آنان نظر دادند كه از مـصعـب براى خود امان بگيريم به سپاهيان پيشنهاد كردند كه اگر تسليم بشويم به مـا امـان مى دهيد؟ آنها گفتند: تسليم بشويد تا نظر خودمان را درباره شما پياده كنيم .
مختار گفت : هرگز بحكم ايشان راضى نمى شوم و هر يك از شما كه به حكم آنان تن در دهد او را بخـوارى مـى كشند، ولى اگر بجنگيم تا كشته شويم مرگ با افتخار را درك كرده ايم و اگر شما هم جز اين را اختيار كنيد پشيمان مى شويد زيرا پس از آنكه بر شما دست يافتند هر يك از شما را به عنوان اينكه كسى را كشته ايد صاحبان خون از شما انتقام خـواهند گـرفـت و پـيش بينى مختار كاملا درست از آب در آمد زيرا تمام كسانيكه تسليم بحكم سپاه بصره شدند دست بسته كشته شدند و يك نفر از ايشان جان در نبرد.(522)

مختار كشته مى شود
مختار كه از همراهيان خود احساس ضعف و زبونى نمود شخصا تصميم بر خروج گرفت ، نزد همسرش ام ثابت فرستاد تا مقدارى عطريات برايش ‍ بفرستد، طيب فراوانى برايش فـرستـاد، مـخـتـار غـسل كرد و حنوط نمود و سپس طيب را بر سر و صورت خود، ماليد با نوزده نفر از قصر خارج شد كه از جمله سائب بن مالك بود كه هنگام مسافرت او را بجاى خود حكومت مى داد.
سائب را گفت : نظر تو درباره ما چيست ؟ سائب گفت : راءى شما چيست ؟
مـخـتـار اظهار داشت : من يكى از رجال عربم ، ابن زبير حجاز را متصرف شده ، و ابن نجده يمامه و مروان شام را در اختيار گرفت و من اين شهرها را به چنگ آوردم جز اينكه من در مقام انتـقـام و خـونخـواهى خـاندان پـيغـمـبر بر آمـدم عـده اى را به جرم قتل آنجناب كشتم لذا بر من شوريدند وگرنه از ايشان كمتر نبودم ، لذا اگر نيّت پاكى ندارى از حيثيت و شرافت خود دفاع كن و در اين راه بجنگ ؟ سائب گفت : انا للّه و انا اليه راجعون چرا در راه پيشرفت همين هدف نجنگم و در راه حيثيتم بجنگم .
مـخـتار از قصر خارج شد و به سپاه مصعب پيشنهاد كرد آيا به ما امان مى دهيد؟ گفتند امان مـى دهيم تـا مـا هر چه صلاح ديديم با شما رفتار كنيم ، مختار گفت : هرگز راضى به حكم شما نخواهم شد، شروع به جنگ نمود آنقدر جنگيد تا كشته شد.
مـى گـويند مـخـتـار در مـحل زيتـونيها كشته شد و دو برادر بنام طرفه و طراف او را كشتند.(523)

رفتار مصعب با تسليم شدگان
چـون كسانى را كه در قصر متحصن بودند بر مصعب عرضه شدند عبدالرحمان پسر محمد اشعـث و ديگـران پـيشنهاد كردند كه تمام آنها را كه جمعيت زيادى بودند از دم شمشير بگـذرانند، بجيربن عبدالله مسلمى كه از جمله مواليان بود مصعب را گفت : خدا ما را به اسارت و تـو را به عفو و گذشت امتحان مى كند كه در يكى خوشنودى و در ديگرى خشم پروردگار است ، هر كه عفو كند خدا نيز از او در گذرد، و هر كه عقوبت كند ايمن نيست كه از او قـصاص كنند، سپـس گـفـت : پـسر زبير؛ مـا اهل قبله شما و همكيش شمائيم ترك و ديلم نيستيم ، مخالفت ما با همشهريانمان خارج از يكى از دو صورت نيست يا مـا اشتـباه كرده ايم يا ايشان ، و در هر حال وضع ما مانند مردم بصره است كه مدتى با هم جنگيدند و سپس ‍ متحد شدند شما هم كه اكنون پيروز شده ايد گذشت كنيد و جوانمردى نشان دهيد؟ بجير باندازه اى از اين سخنان گفت : كه مصعب و همراهانش ‍ نرم شدند و تصميم بر گذشت گرفت .
ولى عبدالرحمان اشعث گفت : مصعب ؛ اگر مى خواهى ايشان را آزاد كنى پس از ما دست بكش و انتظار نداشته باش يا ما را بايد داشته باشى يا آنان را وگرنه ميان ما و آنها آشتى پـذير نيست . مـحمد بن عبدالرحمان بن سعيد همدانى گفت : پدرم و پانصد نفر از قبيله همـدان كشتـه شده اند كه همه آنها بزرگان شهر و قبيله بودند، آنها را آزاد مى كنى و حال آنكه هنوز خونهاى ما در درون ما مى جوشد، يا ما يا آنها!
بلكه هر قبيله و خاندانى كه در مبارزات با مختار كشته داده بودند سخنانى از اين مقوله گـفـتـند و تقاضاى كشتن آنها را كردند، مصعب كه چنين ديد دستور كشتن آنها را داد و گفت : تمام آن جمعيت را گردن بزنند.
ايشان دستـجمـعـى فرياد كشيدند كه پسر زبير ما را مكش كه به ما احتياج خواهى داشت فـردا كه لشگـر شام به جنگ شما آيند ما را پيشاپيش سپاه بفرست اگر كشته شويم مـقـصودت حاصل شده و علاوه كه ما كشته نشويم مگر آنكه جمعيت ايشان را در هم بشكنيم و اگر پيروز شويم باز هم به نفع تو و همراهان تو است .
ليكن مصعب بجهت رضايت و خوشنودى ديگران همه را از دم شمشير گذرانيد!
و چـون خـواستـند بجير را بكشند گفت : پس اين خواهش مرا بپذيريد كه مرا در كنار اين افـراد نكشيد زيرا به ايشان پيشنهاد كردم تسليم نشويد بلكه مردانه بجنگيد تا كشته شويد آنها پـيشنهاد مـرا نپـذيرفـتـند لذا نمـى خـواهم خـون مـن داخل خون چنين افراد بى اراده اى گردد.
مـسافر پسر سعيد بن نمران گفت : مصعب ؛ جواب خدا را چه خواهى گفت هنگامى كه بر او وارد گـردى كه يك جمـعـيت انبوهى كه اختيار خود را بدست تو سپردند كشتى با اينكه فرموده است جز در مقام انتقام و قصاص ‍ كسى را نكشيد، اگر يك عده از ما جنگيده و افرادى را كشتـه اند ليكن يك عـده ديگـرى هستند كه در هيچ جنگى شركت نداشته اند بلكه در كوهپـايه و دهات بوده اند كه مشغول جمع آورى ماليات بودند و راهها را امن مى كردند، بسخنان مسافر هم گوش ندادند.
سپـس گفت : خوار و زشت كند روى كسانى را كه با ايشان گفتم : از يكى از كوچه ها حمله كنيم و جمعيت را متفرق ساخته و بقوم و قبيله خود ملحق گرديم حرف مرا نشنيدند.
رفتار مصعب با زنان مختار
پـس از آنكه مـصعـب از كشتن اسيران فارغ شد، زنان مختار را احضار كرد، ام ثابت دختر سمرة بن جندب را گفت : عقيده ات درباره مختار چيست ؟ ام ثابت گفت : من آنچه را مى گويم كه تو بگوئى . مصعب او را آزاد كرد.
عمره دختر نعمان بن بشير انصارى را گفت : تو چه ميگوئى ؟ عمره گفت : او بنده صالح خـدا بود، مـصعب اين زن را زندان كرد و به برادرش عبدالله زبير به دروغ نوشت ، اين زن را عقيده آنست كه مختار پيغمبر بوده است .
عـبدالله در پـاسخش نوشت : كه او را بكش ، مصعب اين زن را به شخصى بنام مطر سپرد تـا او را بكشد اين نانجيب با سه ضربت شمشير او را كشت ، كشته شدن اين زن عاطفه افـراد را تـحريك كرد و زبان به اعـتـراض بر مصعب گشودند و شعراء در اين زمينه اشعـارى سرودند كه از جمله عمربن ابى ربيعه قرشى اشعارى گفت كه از آنها ابيات زير است :

انّ من اعجب العجائب عندى  
  قتل بيضاء حرّة عطبول
قتلت هكذا على غير جرم  
  انّ للّه درّها من قنيل
كتب القتل و القتال علينا  
  و على المحصنات جرّ الذيول
همانا شگفترين شگفتيها نزد من كشتن زن سفيد چهره آزاده زيباى گردن كشيده است كه بدون گناه كشته شد و خدا او را از ميان كشته ها خيرش ‍ دهد.
همانا كشتنت و كشته شدن بر ما و بر زنان پاك دامن واجب گشته است .(524)