صلح امام حسن (ع)

شيخ راضى آل ياسين
ترجمه : آيه الله سيد على خامنه اى

- ۲۴ -


معاويه و سران شيعه

چهره ئى كه معاويه پس از صلح در برابر سران شيعه بخود گرفت , چهره ى دشمن انتقامجوئى بود كه نه ترحم و نه ملاحظه ى عهد و ميثاق نمى توانست جلوگير او باشد.
واهمه ئى كه وى از تبليغات مؤثر اين بزرگان و بزرگواران داشت در كوشش فراوان او نسبت به آزار و تبعيد و قتل و ريشه كن كردن ايشان بشدت مؤثر بود اكنون ما بر آن نيستيم كه همه ى جنايتهائى را كه معاويه درباره ى اين بزرگمردان مرتكب شد يا همه ى نقشه هاى وسيع و عميقى را كه درباره ى ايشان داشت , ياد آور شويم همين اندازه براى آنكه ميزان وفادارى اين مرد اموى به تعهدات و سوگندهاى خود آشكار گردد در اين فصل بعضى از اقدامات و برخى از نقشه ها و نيت هاى او را بيان مى كنيم و همين گفتار كوتاه , خواننده را از تفصيلى كه بدان دست نيافته ايم يا عدم تذكر آن را ترجيح داده ايم , بى نياز خواهد ساخت .
بعدها سرگذشت اين بزرگمردان از انصاف مورخان برخوردار نگشت و تعصب هاى زشت , نقش حساس خود را در پوشيده داشتن جلوه هاى درخشنده ى اين تاريخ پر فراز - كه ميبايست مايه ى عبرت نسلها باشد - ايفا كرد و قدرتهاى حاكم در جهت دادن به نوشته هاى تاريخى و مطالبى كه بصورت حديث نقل مى شد , كارها كردند و هر چه ميخواستند درباره ى ائمه ى شيعه - تا چه رسد به سران يا مردم معمولى ايشان - گفتند و نوشتند .
ابن عرفه معروف به ( نفطويه) كه از محدثان بزرگ و سرشناس است در تاريخ خود مطلبى ذكر كرده كه با آنچه گفتيم مناسب است مى گويد : بيشتر احاديثى كه در فضائل صحابه ساخته شد , در روزگار بنى اميه و براى تقرب به ايشان فراهم آمد چه , ايشان مى پنداشتند كه با اينكار ميتوانند بنى هاشم را منكوب سازند .
مدائنى در تشريح اوضاع زمان معاويه مى نويسد : ( احاديث ساختگى فراوان و دروغهاى رائج و معروف پديد آمد و فقيهان و قاضيان و حاكمان بر اين اساس عمل كردند در اين ميان , بلاى قاريان رياكار و عاميانى كه اظهار خشوع و عبادت ميكردند از همه بالاتر بود اينان بخاطر تقرب به حكام و راه يافتن به دربارها , احاديثى مى ساختند و از اين رهگذر , مال و ثروت فراوان بدست مىآوردند , و آنگاه اين روايات بدست مردم دينباور كه دروغ و افتراء را جائز نمى شمردند مى افتاد و آنان اينها را بچشم قبول نگريسته و بگمان آنكه راست و درست است , نقل ميكردند و اگر ميدانستند كه باطل و نادرست است نه آن را روايت ميكردند و نه هرگز بدان عقيده مى بستند) ( 1 ) .
ابن ابى الحديد مى نويسد : ( شيخ ما ابو جعفر اسكافى گفت : معاويه عده ئى از صحابه و عده ئى از تابعين را بر نقل خبرهاى ناپسند كه مستوجب لعن و بيزارى بود درباره ى على عليه السلام وادار ساخت و براى آنان پاداشى قابل ملاحظه قرار داد و آنان آنچه مايه ى خشنودى او مى شد ساختند از جمله ى اين افراد ابوهريره بود و عمر و بن عاص و مغيره بن شعبه و از تابعين : عروه بن زبير ( 2 ) .
مؤلف : اندكى بيطرفى و دقت در استنتاج كافى است كه هر كسى را به اين نتيجه برساند كه بى ترديد , تصرفاتى وسيع و همه جانبه , يكجا هم حديث و هم تاريخ را مورد دستبرد قرار داده است بطوريكه هر كاوشگر در پديده هاى دوره ى نخستين اسلام , با نهايت تأسف مشاهده مى كند كه هيچ واقعه ئى از وقايع اسلامى با اهميت آنروزگار , از لحاظ يكنواختى و تسلسل تاريخى , از آميختگى با چيزهائى كه آنرا قرين ترديد و از مجراى عادى خود خارج مى سازد , سالم و بر كنار نمانده است .
پس از ذكر متون مزبور , نيازى نيست كه همه ى گواهى ها و تصريح ها بر رواج جعل و تحريف( 3 ) و كثرت جعالان را بيان نمائيم , چه , بهترين گواهان هر واقعه آنانند كه خود از نزديك آن را ديده اند .
ماجراى امام حسن بن على عليهما السلام با همه ى دنباله ها و قضاياى حاشيه ائى اش , يكى از همين ماجراها است كه دستخوش هوسها و تمايلات سياسى گشته و از جنبه هاى افزودن و كم كردن و پيوستن و جدا ساختن حوادث , مورد تصرف و دستبرد واقع شده است و بر اثر اين بازى اسف آور - كه البته همه اش عمدى نبوده همچنانكه همه ى آن تصادفى نيز نبوده است - شكوه و جمال واقعى خود را از دست داده است و نتيجه ى طبيعى اين حالت آنست كه دريافتها از آن مختلف و گفتگوها درباره ى آن فراوان باشد و تازه اين فقط يك نمونه از قضاياى تاريخى اسلام است كه تاريخ بدان ستم كرده و پوششى از ظلمت بر آن كشيده است .
اينان كه درباره ى حسن قلمفرسائى ميكردند , موقعيت و مكانت او را بخوبى مى شناختند و ميدانستند كه درباره ى يكى از دو بيهمتاى جهان اسلام سخن مى گويند .
در اينصورت , قضايائى كه از چنين خصوصيتى برخوردار نيستند و موضوع آنان به سطح شخصيت يك امام نمى رسد , سرنوشت روشنى خواهند داشت .
بدينجهت نبايد اميدوار بود كه در موضوع ( معاويه و سران شيعه) بتوان بر همه ى حقايقى كه زواياى بحث را پر ميكند دست يافته و آمارهاى صحيحى كه دامنه ى بحث را فرا بگيرد و با روايت ( مدائنى) و گفتار مفصل ( سليم بن قيس) متناسب باشد , فراهم آوريم .
چه , هر مطلبى از اين قبيل و بطور كلى هر يك از موضوعات تاريخ واقعى شيعه , در طول زمانها مورد تجاوز تصرف هاى خصمانه قرار گرفته و دروغهاى بهادار ! آن را مسخ كرده است .
اينك تنها راهى كه در برابر ما قرار دارد آنست كه به متون تاريخى باز گشته و از اينجا و آنجا فرازهائى انتخاب كنيم و از اين اجزاء پراكنده صحنه ئى را - كه با همه زشتى و شناعت - باز گوشه ئى از واقعيت و اندكى از بسيار است , شكل بخشيم .
در صفحات آينده فهرست اندوهبارى از نام و شرح حال اين بزرگمردان صحابى يا تابعى بنظر خواننده مى رسد و در پرتو آن , پاسخى كه معاويه به پنجمين ماده ى قرار داد صلح داد روشن مى گردد و بدنبال آن در فصول متفرقى فرازهاى اين ماده بررسى ميگردد

الف - شهيدانى كه بيدفاع بقتل رسيدند
1 - حجربن عدى كندى :

او را بنام حجر نيك مى شناختند , كنيه اش ابوعبدالرحمن و پسر عدى بن حرث بن عمرو بن حجر ملقب به ( زهره خوار) ( پادشاه كندى ها ) بود بعضى سلسله ى پدران او را چنين آورده اند : عدى بن معاويه بن جبلة بن عدى بن ربيعة بن معاويه كه همه از بزرگان و شرفاى قبيله ى ( كنده) بوده اند ( 4 ).
وى از صحابه ى رسول ( ص ) و از بزرگان اصحاب امام على و امام حسن عليهما السلام و از سران و رؤساى مسلمانان كوفه بود .
او و برادرش ( هانى بن عدى) به حضور پيغمبر شتافتند در كتاب ( استيعاب ) مى نويسد : ( حجر از فضلاى صحابه و از سالمندان ايشان به عمر كوچكتر بود) نظير اين گفتار در كتاب ( اسد الغابه) نيز آمده است حاكم در كتاب ( المستدرك) در وصف او گفته : ( او پارساى اصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم بود) .
در عبادت چنان بود كه هرگاه بى وضو مى شد , وضو مى ساخت و هرگاه وضو مى ساخت , نماز مى گزارد در هر روز و شبى هزار ركعت نماز ميخواند پارسائى او نمايان و دعايش مستجاب بود ( 5 ) از برگزيده ترين افراد مورد اعتماد بود آخرت را بر دنيا ترجيح داد , چندانكه حاضر شد كشته شود ولى از امام خود بيزارى نجست و اين مرتبتى است كه قدمها در آن ميلرزد و آرزوها بدان راه نمى يابد .
در سپاهى كه شام را گشود و هم در سپاهى كه قادسيه را فتح كرد , در صف جنگجويان بود در جنگ جمل نيز در كنار على شركت داشت در جنگ صفين فرمانده قبيله ى ( كنده) و در جنگ نهروان فرمانده ميسره بود او همان شير ژيانى است كه ضحاك بن قيس را در غرب ( تدمر) شكست داد و همانكسى است كه ميگفت : ( ما فرزندان جنگيم , آنرا بارور مى سازيم و از آن ميوه مى چينيم او ما را آزموده و ما نيز او را آزموده ايم) .
و بالاخره نخستين كسى بود در اسلام كه بيدفاع كشته شد .
معاويه , او و شش نفر از ياران او را در سال 51 هجرى در ( مرج عذراء) در 12 ميلى غوطه ى دمشق بقتل رسانيد قبر او تاكنون نمايان و معروف است و بر آن گنبد استوارى قرار دارد كه آثار قدمت از آن نمايان است و در كنار آن مسجد وسيعى است شش تن يارانى كه با او كشته شدند نيز در داخل ضريح او مدفونند و از آنان نيز ياد خواهيم كرد .
و زياد بن ابيه خانه ى او را در كوفه ويران ساخت .
علت قتل حجر - هنگاميكه مغيره و زياد به على ناسزا مى گفتند وى سخن ايشان را رد مى كرد و ميگفت : ( شهادت ميدهم آنكس كه مذمت مى كنيد به تمجيد شايسته تر است و آنكس كه مى ستائيد به مذمت اوليتر) و چنان بود كه هرگاه ( حجر) اين جمله را بصداى بلند مى گفت : بيش از دو سوم مردم با او هم آواز شده و مى گفتند : ( بخدا كه حجر راست گفت و نيكو گفت) .
مغيره در دوران حكومت خود , موقعيت و مكانت حج را واقع بينانه مى سنجيد و او را بچشم صحابى ئى فاضل , سرى از سران متشخص شيعه , اميرى عربى نژاد كه رياست ( ( كنده) را از نياكان خود بارث ميبرد مى نگريست وى بگوش خود غريو مردمى را كه بدون هراس از سطوت او و از حكومت اموى , حجر را حمايت و تأييد كرده بودند , شنيده بود لذا مصلحت چنان ديد كه در كار او درنگ كرده و مشاورانش را كه پيوسته به مجازات حجر نظر ميدادند , بنوعى قانع سازد نوبتى به آنان گفت : ( حجر را بقتل رسانيدم) پرسيدند : ( منظورت چيست ؟) گفت : ( پس از من اميرى خواهد آمد و حجر , او را نيز چون من خواهد پنداشت و همينگونه كه مى بينيد رفتار خواهد كرد و او وى را در نخستين وهله دستگير خواهد ساخت و به بدترين وضعى به قتل خواهد رسانيد) .
مغيره در برابر حجر وضعيتى مدبرانه و نفاق آميز بخود گرفته بود پاسخ او به صعصة بن صوحان در فتنه ى مستور دبن علقه ى خارجى بسال 43 هجرى نيز از همين روحيه ى منافق ماب سر چشمه مى گرفت به صعصعه گفت : ( زنهار ! مبادا بشنوم كه آشكارا چيزى از فضائل على را بر زبان آورده ئى ! زيرا تو در فضل على چيزى كه من با آن آشنا نباشم نخواهى گفت , بلكه من به فضائل او از تو داناترم ! ولى اكنون اين صاحب قدرت - يعنى معاويه - بر ما تسلط يافته و ما را به بيان معايب على وادار ساخته است و ما بخش بيشترين آن را ترك مى كنيم و فقط آنچه را از آن گريز نيست , براى حفظ جان خود انجام ميدهيم) ( 6 ) .
پس از مرگ مغيره بسال 50 يا 51 پسر سميه ( زياد ) والى كوفه شد و لازم دانست كه بپاس انتساب موهوم خود به ( بنى اميه) , حجربن عدى را بقتل برساند و امويگرى را از بزرگترين معارضان شورشگر آن آسوده سازد غافل از آنكه تا وقتى از حجر و از بنى اميه نامى باقى است , خون او معارضى شورشگر براى آن تاريخ ننگين خواهد بود .
حاكم جديد , خطبه ى روز جمعه را چندان طول داد كه وقت محدود نماز جمعه تنگ شد حجر - كه در جمعه و جماعت آنان حضور مى يافت - بانگ زد : نماز ! زياد خطبه را ادامه داد , دوباره فرياد حجر بلند شد : نماز ! باز زياد به خطبه ادامه داد حجر كه مى ترسيد فريضه ى جمعه فوت شود , دست زد و مشتى ريگ برداشت و بقصد نماز از جا جست و مردم نيز با او برخاستند .
موقعيت اجتماعى و روح عابد و پارساى حجر در وضعى نبود كه  در امر دين سست گيرى را اجازه دهد يا با سست گيران مجامله روا دارد او با خود مى انديشيد كه از ياران بازمانده ى امام حسن در اين جمع كسانى يافت مى شوند كه ممكن است تذكر در آنان تأثير بخشد و شايد اگر تقبيح كارهاى ناپسند نيز با آن توأم گردد , سودبخش باشد اين بود كه بخاطر حمايت از حق , زبان به تقبيح مخالفان گشود و در راه دين و امام و نماز با زبان بمجاهدت برخاست همچنانكه پيش از آن در فتوحات اسلام با شمشير مجاهدت كرده بود .
پرونده ى جرائم او در دستگاه بنى اميه محتوى دو عمل خلاف بود , يكى اينكه ناسزا به على را به ناسزا دهنده بر ميگرداند ديگر آنكه از ( نماز در وقت) دفاع مى كند همين و ديگر هيچ !
زياد اطرافيان مطيع و سر براه خود را كه سر سپردگى و خدمت را در دستگاه او با نعمت دنيا مبادله كرده بودند از قبيل : عمر بن سعد ( قاتل امام حسين عليه السلام ) : منذر بن زبير , شمر بن ذى الجوشن عامرى , اسماعيل اسحق دو پسر طلحة بن عبدالله , خالد بن عرفطه , شبث بن ربعى , حجار بن ابجر , عمر و بن حجاج , زجر بن قيس و ديگرانى از اين رديف كه مروت و جوانمردى را سه طلاقه كرده بودند , گرد آورد و اينان هفتاد تن بودند و طبرى در تاريخش يكايك آنها را نام برده است ( ج 6 - ص 150 , 151 ) و از ميان آنان ابوبرده پسر ابوموسى اشعرى را - كه بنظر او از همه ضعيف تر يا در نزد معاويه از همه مقربتر بود - انتخاب كرد و بدو گفت بنويس :
بسم الله الرحمن الرحيم , اين گواهى ابوبرده بن ابى موسى اشعرى است نزد خداوند عالميان گواهى ميدهم كه حجر بن عدى از اطاعت سر باز زده و از جماعت مسلمانان بيرون رفته و خليفه را لعنت كرده و مردم را به جنگ فرا خوانده و گروههائى نزد خود گرد آورده و آنان را به بيعت وادار ساخته و به خداى عزوجل كفر آشكار ورزيده است) !
به همه ى آن هفتاد تن نيز گفت : همه به همين صورت , شهادت دهيد ! سپس گفت : بخدا قسم ميكوشم تا رگ اين خائن احمق را قطع كنم .
هفتاد نفر از اشراف كوفه و ( وابستگان به فاميلهاى بزرگ) اين نوشته ى خائنانه ى حماقتبار را امضا كردند آنگاه خود او نيز درباره ى حجر به معاويه نامه ئى نوشت و از او سخن فراوان گفت معاويه در پاسخ نوشت : او را با زنجير ببند و نزد من بفرست !
در اينجا لازم است سوابق اين ( وابستگان به فاميلهاى بزرگ) كوفه را در ماجراى امام حسن بن على عليه السلام در دوران خلافتش بياد آورده و حساب كنيم كه آيا فراريان جنگ در ( مسكن) و فساد انگيزان ( مدائن) و نامه نويسان به معاويه براى خيانت به امام و تسليم آنحضرت به وى , كسى بجز اين جمع بوده است ؟ و آنگاه نتيجه بگيريم كه آنكس كه ( از اطاعت سرباز زده و از جمع مسلمانان خارج گشته و بيعت را شكسته) حجر بن عدى است يا اين خيانتكاران !
همچنين بياد آوريم نقش اين عده را در فاجعه ى كربلاى حسين عليه السلام كه سلاح برنده ى جباران اموى بودند و تمام مسئوليت آن حوادث دردناك را - كه در تاريخ عرب و اسلام بى نظير بود - بگردن داشتند .

وضعيت كوفه در ماجراى حجر
اگر حجر ترجيح ميداد كه در برابر قواى مهاجم , مقاومت مسلحانه پيش گيرد بى شك چنان شورش خونينى در كوفه پديد مىآمد كه خواب راحت از معاويه سلب مى شد معاويه خود بدين موضوع پى برده بود كه پس از كشتن حجر مى گفت  :( اگر حجر ميماند بيم آن مى رفت كه جنگ ديگرى درگير شود) زياد نيز از اين واقعيت آگاه بود كه پس از فرستادن حجر , پيكى بسوى معاويه فرستاد و بدو گفت : نزد معاويه بشتاب و به او بگو : اگر به حكومت خود علاقمندى كار حجر را يكسره كن !
ولى اين رهبر شيعى كه درس فدا شدن بخاطر حفظ جانها را در مكتب امام حسن بن على فرا گرفته بود , صريحا قوم خود را از جنگ بازداشت .
در عين حال گروهى از يارانش در نزديكى ابواب كنده و گروه ديگرى در برابر خانه ى او با قواى زياد درگير شدند و از جمله ى قهرمانان اين دو برخورد , اين افراد بودند : عبدالله بن خليفه طائى , عمر و بن حمق خزاعى درباره ى ايندو در آينده نيز سخن خواهيم گفت عبدالرحمن بن محرز طمحى , عائذ بن حمله ى تميمى , قيس بن يزيد , عبيده بن عمرو , قيس بن شمر , عمير بن يزيد كندى معروف به ( ابى العمرطه) گفته اند : شمشير ابى العمرطة اول شمشيرى بود كه در كوفه در واقعه ى حجر بر افراشته شد قيس بن فهدان كندى سوار بر دراز گوش در مجامع كندى ها دور مى زد و آنان را بر جنگ تحريص و ترغيب مى كرد .
اهل كوفه زياد را سنگسار كردند( 7 ) و اين دين شرعى مادرش سميه  بود كه ادا ميكرد !
ولى حجر با اصرار , قوم خود را وادار ساخت كه شمشيرها را غلاف كنند و به آنان گفت : مجنگيد ! من دوست ندارم شما را در معرض كشته شدن قرار دهم اينك كوچه هاى كوفه است كه نهانگاه من توانند بود .
جاسوسان زياد كه همه جا بدنبال حجر بودند او را گم كردند زيرا همه ى مردم يا بيش از دو سوم ايشان پيرامون حجر را گرفته و او را از چشم اين جاسوسان بدور مى داشتند .
زياد كار را بر حجر و يارانش تنگ گرفت , اشراف كوفه را گرد آورد و به آنان گفت : اى اهل كوفه ! با دستى زخم مى زنيد و با دست ديگر مرهم مى نهيد ! بدنهاتان با من است و دلهاتان با حجر , خود شما در كنار منيد و برادران و پسران و خويشانتان همراه حجر بخدا اين از نفاق و دوروئى شماست ! بايد بيزارى خود را از او ثابت كنيد و گرنه مردم ديگرى خواهم آورد و انحراف ها و كجى هاى شما را بوسيله ى آنان راست خواهم كرد سپس گفت : اينك هر يك از شما بايد بمياناين جمع كه پيرامون حجر را گرفته اند برود و دست برادر و پسر و خويشاوند و هر كس از عشيره اش را كه بتواند بگيرد و از گرد او بيرون آرد .
آنگاه به رئيس قواى انتظامى خود ( شداد بن هيثم هلالى) فرمان دستگيرى حجر را صادر كرد و چون ميدانست كه نيروهاى انتظامى ياراى اينكار را نخواهند داشت ( ( محمد بن اشعث كندى) را طلبيد و بدو گفت : اى ابا ميثاء ! بخدا بايد حجر را نزد من حاضر سازى و گرنه نخلهاى تو را قطع مى كنم و خانه هايت را ويران مى سازم و سپس بدنت را نيز قطعه قطعه خواهم كرد ! محمد گفت : مهلت ده تا او را جستجو كنم گفت : سه  روز به تو مهلت دادم , اگر او را آوردى كه هيچ , و گرنه خودت را كشته بدان !
مؤلف : براستى اينهمه خشم و كينه بخاطر چه بود ؟ بخاطر دين ؟ مگر پسر ( سميه ) از صحابى عابدى كه در هر روز و شب هزار ركعت نماز ميگزارد و گناهى جز امر بمعروف و نهى از منكر و پا فشارى براى اداى نماز در وقت , ندارد ارتباط و علاقه اش به دين بيشتر است ؟ يا بخاطر دنيا ؟ يعنى همان مقصد ننگينى كه موجب شد تتمه ى اعتبار و آبروى خود را نيز در تاريخ با قتل حجر از دست بدهند ؟ !
نقشه ى ( زياد) اين بود كه افراد قبيله ى ( كنده) را بجان يكديگر بيندازد و بدينجهت بود كه محمد بن اشعث را مأمور دستگيرى حجر ساخت و اين قديميترين و رائج ترين روشهائى است كه حاكمان فاتح در ميان ملتهاى مغلوب بكار ميبرده اند.
حجر , نقشه ى زياد را فهميد و با خود گفت : بنابرين تسليم مى شويم .
مأموران انتظامى براى دستگير ساختن افراد سرشناس هوا خواهان حجر براه افتادند و - بروايت مسعودى - نه نفر از اهل كوفه و چهار نفر از ديگران را دستگير كردند .
ابن اثير نام دستگير شدگان را چنين ذكر كرده : حجر بن عدى كندى , ارقم بن عبدالله كندى , شريك بن شداد حضرمى , صيفى بن فسيل شيبانى , قبيضة بن ضبيعه ى عبسى , كريم بن عفيف خثعمى , عاصم بن عوف بجلى , ورقاء بن سمى بجلى , كدام بن حيان عنزى , عبدالرحمن بن حسان عنزى , محرزبن شهاب تميمى و عبدالله بن حوبه ى سعدى تميمى و سپس مى گويد : اين دوازده نفر دو نفر ديگر را هم كه يكى : عتبة بن اخنس از قبيله ى ( سعد بن بكر) و ديگرى : سعد بن نمران از قبيله ى ( همدان) بودند به ايشان ملحق ساختند و مجموع دستگير شدگان 14 نفر شدند .
در اين هنگام سخن چينان و جاسوس صفتان - كه تعداد آنان در اين شهر نكبت زده كم نبود - بكار افتادند .
حجر ده روز در زندان كوفه ماند , در اين مدت بقيه ى ياران نامبرده ى او نيز به او ملحق شدند و آنگاه همگى را بسوى شام روانه كردند همه چيز در كوفه تاييد ميكرد كه اوضاع آبستن حوادثى است كه چگونگى تأثير آن بر حاكم و محكوم نامعلوم است زياد كه نا امنى وضع را احساس كرده بود دستور داد كه زندانيان را شبانه از شهر خارج سازند و از حجاب ظلمت براى پوشانيدن اين ظلم فضاحتبار استفاده كنند .
در همان هنگام كه آنان را از شهر بيرون مى بردند ( قبيضة بن ربيعه ( يكى از ياران حجر كه خانه اش بر سر راه بود دختران خود را ديد كه از دريچه ها بر او نگريسته و زار زار مى گريند چند جمله با آنان سخن گفت و چنانكه در شرح حالش خواهيم گفت ايشان را موعظه كرد و براه خود ادامه داد .
در يكى از آن شبان سياه , دختر حجر كه انديشه ى پدر , رگ جان او را مى گسست , ابياتى خطاب به ماه بدينمضمون سرود : ( 8 )
بلندى گير ! اى ماهتاب فروزان !
شايد حجر را بنگرى كه شبانه سفر مى كند .
بسوي معاوية بن حرب مى رود
تا - چنانكه امير پنداشته - او را بكشند
و بر دروازه ى ( دمشق) بدار آويزند
و كركس ها زيبائيهاى او را بخورند
پس از حجر , جباران , بزرگى خواهند فروخت !
و ( خورنق) و ( سدير) بر ايشان گوارا خواهد شد !
و شهرها مطيع آنان خواهند گشت
چنانكه گفتى سحاب رحمت هرگز ايشان را زنده نساخته است الا اى حجر ! حجر بنى عدى !
سلامت و شادمان زى !
بر تو بيم مى برم از آنچه على را بخاك افكند
و پيرى را كه در دمشق بود و غرشى چون شير داشت
اگر تو كشته خواهى شد , هر بزرگ قومى
عاقبت سر انجامى جز مرگ نخواهد داشت .
حجر و يارانش را به ( عذراء) كه دهكده ئى در دوازده ميلى دمشق بود بردند و در آنجا به زندان افكندند تا مبادله شدن پيامهائى ميان معاويه و زياد , كار برايشان سخت تر گرفته شد بالاخره مأمور فرومايه ى معاويه با عده ئى جلاد ديگر و با فرمان قتل و تعدادى كفن سر رسيد و خطاب به حجر گفت : اى منشأ گمراهى و اى معدن كفر و نفاق ! و اى دوستدار ابوتراب ! اميرالمؤمنين فرمان داده كه تو و يارانت را بقتل رسانم مگر آنكه از كفرتان باز گرديد و رفيقتان را لعن كنيد و از او بيزارى جوئيد .
حجر و يارانش گفتند : تحمل تيزى و برندگى تيغ از آنچه گفتى براى ما آسانتر است و حضور در پيشگاه خدا و پيامبر و وصى او از وارد شدن در آتش دوزخ , نزد ما محبوبتر .
قبرها كنده شد حجر و يارانش تمام شب را بعبادت گذرانيدند , صبح روز بعد آنان را براى قتل آماده ساختند حجر گفت : لختى مرا واگذاريد تا وضوئى بسازم و نمازى بگزارم چه , هرگز وضوئى نساختم مگر آنكه نمازى با آن گزاردم او را واگذاشتند تا نماز گزارد پس از نماز گفت : بخدا هرگز نمازى بدين سبكى نگزارده ام و اگر نه اينكه شما در من گمان ترس مى برديد , افزونتر از اين مى خواندم .
سپس گفت : بارالها ! شكايت امت خود را نزد تو مىآوريم , اهل كوفه بر ضد ما شهادت دادند و اهل شام ما را مى كشند هان بخدا سوگند اگر مرا در اين وادى كشتيد پس بدانيد كه من اول جنگجوى مسلمانى هستم كه در اين سرزمين بقتل مى رسد و اول مردى از مسلمانانم كه سگهاى اين وادى بر او پارس كرده اند ( 9 )
آنگاه ( هدبة بن فياض قضاعى) با شمشير كشيده بسوى او رفت , حجر بخود لرزيد , گفتند : هان ! ميگفتى از مرگ نمى ترسم ! اينك از رفيقت بيزارى جوى تا رهايت كنيم ! گفت : چرا نترسم كه قبر حفر شده ئى است و كفن بر افراشته ئى و شمشير آخته ئى ولى بخدا سوگند اگر از مرگ  بينديشم سخنى كه موجب خشم خداوند است نخواهم گفت .
براى هفت نفر از ياران حجر , خويشاوندان و نزديكانشان كه در شام نزد معاويه مقرب بودند شفاعت كردند و ما بقى طعمه ى شمشيرها گشتند از جمله ى آخرين سخنان حجر اين بود : زنجير آهنين از من مگشائيد و خون از پيكر من مشوئيد زيرا مرا فردا با معاويه ديدارى است و آنجا با او مخاصمه خواهم داشت .
معاويه اين سخن حجر را در دم مرگ بياد آورده و سخت اندوهگين بود و با صداى گرفته ئى مى گفت : ماجراى من و تو بسى دراز خواهد بود اى حجر!
اهميت واقعه از نظر مسلمانان - معاويه پس از قتل حجر و يارانش به حج رفت روزى گذارش به خانه ى عايشه افتاد , اجازه خواست و وارد شد , چون نشست عايشه گفت : مطمئنى كه كسى براى كشتن تو مخفى نكرده ام ؟ گفت : به خانه ى امن قدم نهاده ام آنگاه عايشه گفت : از خداى نترسيدى اى معاويه كه حجر و يارانش را كشتى ؟ ( 10 ) سپس گفت : اگر نه اين بود كه به هر چه دست زديم كارها بر ما دشوارتر شد در قتل حجر نيز دست به كارى مى زديم ( 11 ) .
شرح بن هانى نامه ئى به معاويه نوشت و در آن از حجر ياد كرد و فتوى به حرمت جان و مال او داد نوشت : ( بيگمان حجر از جمله كسانى است كه نماز ميگزارند و زكوه ميدهند و همه ساله به حج و عمره مى روند  و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و جان و مالشان حرام و محترم است ( 12 )
پسر عمر از لحظه ى دستگيرى حجر پيوسته از او خبر ميگرفت , وقتى خبر قتل او را شنيد در بازار بود , كار خود را رها كرد و در حاليكه ميگريست بازگشت ( 13 ) .
پس از قتل حجر و يارانش , عبدالرحمن بن حارث بن هشام بر معاويه وارد شد و در حاليكه بدو خطاب ميكرد گفت : از كى حلم ابوسفيان را از دست داده اى ؟ ! معاويه پاسخ داد : از آن هنگام كه امثال تو حليمان قوم خود را از دست دادم و پسر سميه مرا بر اينكار و اداشت و من نيز پذيرفتم ! عبدالرحمن گفت : بخدا سوگند از اين پس عرب نه حلمى براى تو خواهد شناخت و نه رائى چگونه راضى شدى عده ئى مسلمان را كه نزد تو باسارت فرستاده بودند بكشى ؟
مالك بن هبيره ى سكونى هنگاميكه معاويه حاضر نشد حجر را به او ببخشد خطاب به افراد قبيله ى خود از كنده و سكون و جمع انبوهى از مردم يمن كه نزد او بودند گفت : بخدا سوگند بى نيازى ما از معاويه بيشتر از بى نيازى او از ماست , ما در خويشاوندان او ( 14 ) آنكس را كه بجاى او نشنيد مى شناسيم و او در همه مردم كسى را بجاى ما نتواند گزيد .
از ابواسحق سبيعى پرسيدند : از كدام روز مردم خوار شدند ؟ گفت : از آنروز كه حسن وفات يافت و زياد فرزند ابوسفيان خوانده شد و حجر بن عدى به قتل رسيد ( 15 )
حسن بصرى گفت : در معاويه چهار خصلت وجود داشت كه هر يك بتنهائى براى بدبختى او بسنده بود : يكى آنكه بكمك سفيهان بر دوش امت سوار شد و خلافت را بى مشورت امت - كه هنوز در ميان ايشان بازماندگان صحابه و صاحبان فضيلت يافت مى شدند - بدست گرفت ديگر آنكه پسرش را - آن مست شرابخواره ئى كه حرير مى پوشد و طنبور مى نوازد - وليعهد خود ساخت سوم آنكه زياد را برادر خود دانست با اينكه پيغمبر فرموده : ( فرزند از آن بستر است و نصيب زناكار جز سنگ نيست) چهارم آنكه حجر را بقتل رسانيد آنگاه دوباره گفت : واى بر معاويه از حجر و ياران حجر ( 16 ).
 ربيع بن زياد حارثى كه از طرف معاويه , كارگزار خراسان بود از اندوه قتل حجر , جان سپرد ابن اثير مى نويسد ( ج 3 ص : ( 195 ( مرگ او بر اثر خشم و اندوهى بود كه از كشته شدن حجر بدو دست داد تا آنجا كه مى گفت : ازين پس پيوسته عرب , بيدفاع كشته خواهند شد و اگر در ماجراى قتل او همه بسيج مى شدند و بپا مى خواستند بيگمان بعد از اين يكنفر گرفتار اين گونه قتلى نمى شد , ولى ايشان آرام گرفتند و سكوت كردند و بدون ترديد , بخوارى خواهند نشست پس از اين سخنها يك جمعه زنده بود , در روز جمعه در برابر مردم ظاهر گشت و گفت : هان اى مردم ! من از اين زندگى ملول شده ام , دعائى مى كنم همه آمين بگوئيد آنگاه پس از نماز دست بدعا برداشت و گفت : بارالها ! اگر مرا نزد تو خيرى هست بزودى جان مرا بگير و مردم همه آمين گفتند چون از مسجد خارج شد هنوز لباسهاى او ديده مى شد كه بر زمين افتاد)( 17 ) .
امام حسين عليه السلام در مكتوبى به معاويه نوشت : ( مگر تو نيستى كشنده ى حجر كندى و يارانش ؟ - آن نمازگزاران عابد و تقبيح كنندگان ظلم و بزرگ شمارندگان بدعت كه در راه خدا ملامت ملامتگران را بچيزى نمى گرفتند ؟ - مگر تو نيستى كه ايشان را پس از آن سوگندهاى شديد و پيمانهاى مستحكم , از روى ظلم و دشمنى به قتل رسانيدى ؟ اشاره به فرازهاى ماده ى پنجم قرار داد ( 18 ) .
و بالاخره بعدها كه نوبت به تاريخ رسيد نصر بن مزاحم منقرى و لوط بن يحيى بن سعد از دى ( 19 ) هر يك كتابى درباره ى فاجعه ى قتل او نوشتند و ( هشام بن محمد سائب) كتابى درباره ى او و كتابى درباره ى واقعه ى قتل رشيد و ميثم و جويرية بن مهر نوشت ( 20 ).
احاديثى كه درباره ى حجر و يارانش وارد شده - ابن عساكر مى نويسد : پس از آنكه عايشه , معاويه را بخاطر قتل حجر , توبيخ و ملامت كرد , گفت : از رسولخدا صلى الله عليه ( و آله ) وسلم شنيدم كه فرمود : در عذراء ( محل شهادت حجر و يارانش ) مردمى به قتل خواهند رسيد كه بخاطر آنان خداوند و اهل آسمانها خشمگين ميگردند همين حديث از طريق ديگر نيز از عايشه نقل شده است
بيهقى در كتاب ( الدلائل) و يعقوب بن سفيان در تاريخش از ( عبدالله بن زرير غافقى) روايت كرده اند كه گفت : از على بن ابيطالب عليه السلام شنيدم كه ميگفت : اى مردم عراق ! هفت تن از شماها در عذراء كشته خواهند شد كه به ( اصحاب اخدود) ماننده اند

ياران شهيد حجر
در گذشته دانستيم كه ياران حجر , گلهاى سر سبد مردان خدا و زبدگان انگشت شمار رجال دين بودند و بتعبير فرموده ى حسين بن على عليه السلام : ( نمازگزارانى عابد بودند كه ظلم را تقبيح مى كردند و بدعت ها را بزرگ مى شمردند و در راه خدا نكوهش ملامتگران را بچيزى نمى گرفتند)
همچنين ديديم كه ديگر بزرگان مسلمان چگونه هرگاه نام حجر را ميبردند , از آنان نيز ياد مى كردند .
و اگر بازى تقدير يا كنترل هاى دستگاه اموى ميخواسته اند نام آن بزرگمردان را در زواياى فراموشى بيفكنند , اين مقدار جاى هيچگونه ترديد و گمانى نبوده كه اينعده , شهيدان عقيده و فكر و قربانيان حق مغصوب بوده اند و همين براى فضل و شكوه و نام آورى آنان در تاريخ بسنده است .
معاويه در حج ( مقبولى) ! كه پس از قتل اين عزيزان بزرگوار گزارد , در مكه با حسين بن على عليه السلام ملاقات كرد و از روى كبر و تفرعن گفت : شنيدى با حجر و يارانش كه شيعيان پدرت بودند چه كرديم ؟ آنحضرت فرمود : چه كردى ؟ ! گفت : آنها را كشتيم و كفن كرديم و بر  جنازه شان نماز گزارديم و بخاك سپرديم ! حسين عليه السلام خنده ئى كرد و فرمود : آنها بر تو غلبه يافته اند , ولى ما اگر پيروان تو را بكشيم نه آنان را كفن مى كنيم , نه بر جنازه شان نماز مى گزاريم و نه بخاكشان مى سپاريم !( 21 ) .
و اينك فهرست نام اين شهيدان بترتيب حروف و با هر آنچه درباره ى هر يك از آنان ميدانيم :
شريك بن شداد - يا نداد - حضرمى و بنا بر قولى : ( عريك بن شداد) .
صيفى بن فسيل شيبانى - سر آمد ياران حجر , داراى قلبى آهنين و عقيده ئى استوار و سخنى محكم .
هنگاميكه او را دستگير كرده و نزد زياد آوردند , زياد خطاب به او كرد و گفت : درباره ى ابوتراب چه ميگوئى ؟ اى دشمن خدا ؟ ! پاسخ داد : من ابوتراب را نمى شناسم زياد گفت : او را خوب مى شناسى ! گفت : نمى شناسم زياد گفت : چطور ؟ على بن ابيطالب را نمى شناسى ؟ ! گفت : چرا گفت : بسيار خوب , ابوتراب هموست گفت : نخير او پدر حسن و حسين است , درود بر او رئيس انتظامات زياد گفت : امير بتو مى گويد او ابوتراب است و تو ميگوئى نخير ؟ ! ( صيفى) گفت : اگر امير دروغ مى گويد منهم بايد دروغ بگويم ؟ و اگر او بر سخن باطلى شهادت ميدهد منهم بايد شهادت دهم ؟ - بنگريد به صلابت و استوارى اين مسلمان - زياد گفت : اين نيز گناهى ديگر , عصاى مرا بياوريد ! عصا را آوردند , گفت : خوب عقيده ات درباره ى على چيست ؟ گفت : نيكوترين اعتقادى  كه درباره ى بنده ئى از بندگان شايسته ى خدا ميتوان داشت نعره ى زياد بلند شد : با چوب بقدرى بگردنش بكوبيد كه نقش زمين شود آنقدر او را زدند كه بر زمين غلطيد آنگاه گفت : رهايش كنيد هان ! عقيده ات چيست ؟ گفت : بخدا سوگند اگر با شمشير قطعه قطعه ام كنى جز آنچه شنيدى سخن ديگرى از من نخواهى شنيد گفت : بايد او را لعن كنى يا گردنت را خواهم زد گفت : در اينصورت گردنم را خواهى زد , و اگر چنين كنى بخدا من خشنودم و تو بدبخت ( زياد) فرياد زد : او را با زنجير آهنين ببنديد و در زندان بيفكنيد .
و بالاخره پس از چندى او نيز در كاروان مرگ بهمراه حجر و در شمار شهيدان عزيز عذراء بود .
عبدالرحمن بن حسان عنزى - در شمار ياران حجر بود و بهمراه او دست بسته و در زنجير به قتلگاه كشانيده شد هنگاميكه به چمنزار عذراء رسيدند در خواست كرد كه او را نزد معاويه بفرستند - گويا مى پنداشت كه معاويه از پسر سميه بهتر است - چون بر معاويه در آمد معاويه خطاب به او كرد و گفت : هان ! درباره ى على چه ميگوئى ؟ گفت : از اين موضوع در گذر و سئوال مكن كه براى تو بهتر است معاويه گفت : نه بخدا در نميگذرم عبدالرحمن گفت : شهادت ميدهم كه او كسى بود كه خدا را بسيار ياد ميكرد و امر به حق مى نمود و عدل را بپا ميداشت و از مردم در ميگذشت گفت : پس درباره ى عثمان عقيده ات چيست ؟ گفت : او اول كسى بود كه باب ظلم را گشود و درهاى حق را بست معاويه گفت : خودت را بكشتن دادى ! جواب داد : نه , بلكه تو را كشتم و از ربيعه كسى در وادى نيست - يعنى براى شفاعت يا دفاع از او - معاويه او را به كوفه نزد  زياد فرستاد و دستور داد به بدترين وضعى او را بقتل رساند !
اين عبدالرحمن همانكسى است كه چون دژخيمان معاويه در چمنزار ( عذراء) به ايشان حمله كردند گفت : ( بارالها ! مرا از كسانى قرار ده كه خوارى آنان را ارج مينهى و از آنان خشنودى , چه بسيار زمانها كه جان خود را بمعرض قتل در آوردم ولى خداوند جز آنچه اراده فرموده بود مقدر نساخت).
حبه ى عرنى در ( تاريخ كوفه) ( ص 274 ) از او ياد كرده و گويد : عبدالرحمن بن حسان عنزى از ياران على عليه السلام بود در كوفه اقامت داشت و مردم را بر ضد بنى اميه تحريك مى كرد , زياد او را دستگير ساخت و به شام فرستاد معاويه او را به بيزارى جستن از على عليه السلام فرا خواند , عبدالرحمن در پاسخ او بخشونت سخن گفت و معاويه وى را نزد زياد باز پس فرستاد و او وى را بقتل رسانيد .
ابن اثير ( درج 3 ص 192 ) و طبرى ( درج 6 ص 155 ) نوشته اند كه زياد او را در ( قس الناطف) ( 22 ) زنده بگور ساخت .
مؤلف : اگر معاويه از چگونگى اعدام شيعيان على بوسيله ى زياد در كوفه خبر مى يافت و دست و پا قطع كردن ها و زبان بريدنها و چشم در آوردنها را ميدانست , يقينا سفارش نمى كرد كه عبدالرحمن بن حسان را ( ببدترين وضعى) بقتل رساند مگر بدتر و وحشيانه تر از اينگونه كشتن ها و مثله كردن ها , وضعى ميتوان تصور كرد ؟ با اينحال , زياد سفارش معاويه  را بكار بست و ( زنده بگور كردن) را هم به انواع اعدامهاى قبلى افزود ! ( 23 )
براستى آيا در آنروز كه همگان در پيشگاه خداوند قهار گرد آيند معاويه بر اين سفارشها و زياد بر آن جنايت ها چگونه سزائى خواهند داشت ؟
قبيصة بن ربيعه ى عبسى - بعضى از مورخان بجاى ربيعه , ( ضبيعه) نوشته اند و او همان شجاع پيشتازى است كه تصميم داشت بكمك قوم خود مقاومت مسلحانه را ادامه دهد , ولى رئيس قواى انتظامى دولتى بدو امان داد و او باعتماد ( قرار داد امان) كه همواره ميان عرب - چه رسد به مسلمانان - داراى اعتبار و احترام فراوان بود , دست از جنگ كشيد غافل از اينكه خصلتهاى برگزيده ى اسلامى و عربى را در قاموس بنى اميه مفهومى نيست و از آنها جز بعنوان ابزارى براى سلطه ى ظالمانه و تحكم آميز در دستگاه ايشان استفاده نمى شود قبيصه را نزد زياد حاضر ساختند , زياد رو به او كرد و گفت : بخدا كارى مى كنم كه ديگر فرصت شورش و قيام بر ضد زمامداران را پيدا نكنى ! نظر گاه تنگ و محدود قدرتمندان را بنگر ! قبيصة پاسخ داد : من با  ( امان) نزد تو آمده ام زياد فرياد زد : او را به زندان ببريد !
و بالاخره , او نيز در شمار كاروانيان اسيرى بود كه دست و پا بسته و بيدفاع راهى قتلگاه شدند و در حديث است كه : ( هر آنكس كه شخصى را امان دهد و سپس او را بقتل برساند من از وى بيزارم اگر چه آن مقتول كافر باشد) ( 24 ) .
هنگاميكه كاروان بسوى خارج شهر كوفه ميرفت , اسيران را از برابر خانه ى قبيصه عبور دادند , قبيصه دختران خود را ديد كه بسوى او گردن كشيده و زار زار بر او مى گريند به دو نگاهبان خود ( وائل) و ( كثير) گفت : بگذاريد تا به خانواده ى خود وصيت كنم , چون نزديك آنان رسيد لحظه ئى سكوت كرد و سپس گفت : ساكت شويد ! دختران سكوت كردند آنگاه گفت : تقوى و شكيبائى پيشه كنيد , من از خداى خود اميد ميبرم كه در اينراه مرا به يكى از دو نيكى نائل آورد : يا شهادت كه سعادت من در آنست و يا بازگشتن نزد شما با عافيت عهده دار زندگى شما خدا است و او زنده است و هرگز نميميرد بنگر كه در قالب اين پيكر بشرى چه روح آسمانى و فرشته سيرتى نهفته است اميد ميبرم كه شما را فرو نگذارد و پاس مرا در وجود شما بدارد .
آنگاه براه خود ادامه داد و آن خانواده ى نوميد و پريشان را گريان و دعا گويان در انتظار خود گذارد و چه خانواده ها و چه دخترها كه در آنروزگار سياه بگونه ى خانواده و دختران قبيصه زندگى را بسر ميبردند .
طبرى مى نويسد : قبيصة بن ضبيعه بدست ( ابو شريف بدى) افتاد , قبيصة بدو گفت : ميان قبيله ى من و قبيله ى تو اختلاف و نزاع نيست , بگذار كس ديگرى مرا بكشد وى قبول كرد و سپس ( قضاعى) او را بقتل رسانيد .
مؤلف : و باز قدرت و بزرگوارى اين روح بزرگ را بنگر كه در چنين لحظه ئى در آن انديشه است كه ميان دو قبيله كدورت و نفاقى پديد نيايد و ميكوشد كه برادرى و مسالمت را حفظ كند .

كدام بن حيان عنزى :

محرز بن شهاب بن بجير بن سفيان بن خالدبن منقر التميمى -( 25 ) وى از بزرگان و سران قوم و از شيعيان زبده و معروف به ( شيعيگرى) بود در سال 43 كه ( معقل بن قيس) با خوارج مى جنگيد , محرز فرمانده ميسره ى سپاه وى بود , در اين جنگ - بروايت طبرى درج 6 ص 108 - سپاه ( معقل) از سه هزار جنگجو تشكيل شده بود و همه از يكه سواران و برگزيدگان شيعه.

 2 - عمروبن الحمق خزاعى :

بن كاهن بن حبيب بن عمرو بن القين بن ذراح بن عمرو بن سعد بن كعب بن عمرو بن ربيعه ى خزاعى سلسله ى نسب او را چنين آورده اند .
وى پيش از فتح مكه اسلام آورد و به مدينه مهاجرت كرد و او همان صحابى نيكو صفتى است كه رسولخدا صلى الله عليه و آله دعا كرد جوانى او پايدار بماند , هشتاد سال از عمر او گذشت و يك تار موى سپيد در صورت او ديده نشد و چون زيبا و خوش چهره نيز بود , بجا ماندن رنگ موى صورت بر درخشندگى و زيبائى او مى افزود .
پس از دوران رسولخدا مصاحبت اميرالمؤمنين على عليه السلام را برگزيد و دوستى مخلصانه ى وى بجائى رسيد كه آنحضرت بدو ميفرمود : كاش در ميان سپاه من صد نفر مانند تو يافت مى شد جنگ هاى : جمل و صفين و نهروان را در كنار على عليه السلام درك كرد .
اميرالمؤمنين او را بدينگونه دعا كرد : ( بارالها قلب او را به تقوى روشن ساز و او را به راه راستت هدايت فرما) و بدو فرمود : اى عمرو ! بعد از من , تو بقتل خواهى رسيد و سر تو را شهر بشهر خواهند گردانيد و آن اول سرى است در اسلام كه گردانيده مى شود , واى بر كشنده ى تو)( 26 ) .
ابن اثير مى نويسد ( ج 3 ص 183 ) : هنگاميكه زياد به كوفه آمد ( عماره بن عقبة بن ابى معيط) بدو گفت : ( عمر و بن حمق) شيعيان ابوتراب را سر جمع و متمركز مى كند زياد كس نزد او فرستاد كه : اين اجتماع در اطراف تو چيست ؟ با هر كس خواستى سخن بگوئى در مسجد ( 27) .
از آن پس عمرو - بروايت طبرى - همواره بيمناك و مترصد بود تا ماجراى ( حجر بن عدى كندى) پيش آمد , در آن واقعه وى امتحان خوبى داد و هنر نمائى درخشانى كرد مردى از ( الحمراء) ( نيروى انتظامى زياد ) بنام ( بكر بن عبيد) عمودى بر سرش فرود آورد و او را بر زمين افكند , شيعيان او را از معركه بدر بردند و در خانه ى مردى از قبيله ى ازد پنهان  ساختند , پس از چندى مخفيانه از كوفه خارج شد و ( رفاعة بن شداد) كه او نيز يكى ديگر از سران شيعه بود , بهمراهى وى خارج گشت ابتدا بسوى مدائن رفته و سپس راه موصل را در پيش گرفتند و در نزديكى آن شهر در كوهى مأمن گزيدند حاكم آبادى نزديك آن كوه درباره ى آنان بدگمان شد و با جمعى سوار بسوى آنان رفت , عمرو هنوز به موصل نرسيده بيمارى ( استسقاء) گرفته بود و طبعا اكنون قدرت دفاع نداشت ولى ( رفاعة بن شداد) كه جوانى نيرومند بود بى درنگ بر اسب جست و به عمرو گفت : از تو دفاع ميكنم عمرو گفت : دفاع بحال من چه سودى دارد ؟ اگر بتوانى جان خودت را خلاص كن رفاعه بر آنان هجوم آورد و حلقه ى محاصره را پاره كرد و با تاخت دور شد , سواران او را تعقيب كردند و او تير اندازى چيره دست بود , هر سوارى كه نزديك او مى رسيد تيرى بسوى او رها مى كرد , يا مجروحش مى ساخت و يا او را از پاى در مى افكند , لذا سواران از تعقيب او منصرف شدند و به عمرو پرداختند , از او پرسيدند : تو كيستى ؟ گفت : من كسى هستم كه اگر رهايم كنيد براى شما بسلامت نزديكتر است و اگر بكشيد زيانش براى شما بيشتر ! مجددا از نام و نشان او پرسيدند حاضر نشد بانان پاسخ گويد ( ابن ابى بلتعه) كارگزار آبادى , او را نزد كارگزار موصل كه ( عبدالرحمن بن عبدالله بن عثمان ثقفى) بود فرستاد و او چون ( عمرو) را ديد , شناخت و ماجراى او را براى معاويه نوشت معاويه نوشت كه با نيزه نه ضربت بر او وارد آورند همچنانكه او بر عثمان وارد آورده است ! چنين كردند , در ضربت اول يا دوم وفات يافت .
روايت ابن كثير با روايت مذكور كه از طبرى بود داراى مغايرت فراوان است , وى ميگويد : مأموران معاويه او را در غارى مرده يافتند , سرش را بريدند و نزد معاويه فرستادند و اين نخستين سرى بود در اسلام كه گرد شهرها گردانيده شد معاويه سر بريده او را نزد همسرش ( آمنه بنت شريد) كه زندانى بود فرستاد وحشيگرى و خوى سبعيت را در آن بظاهر انسان , بنگريد سر را در دامن او افكندند , آمنه دست بر پيشانى او نهاد و لبهاى او را بوسيد و گفت : ديرى است كه او را از نظر من دور داشته ايد و اكنون كشته ى او را بمن باز ميگردانيد ؟ زهى به اين هديه كه هم دوستدار است و هم محبوب .
حسين عليه السلام ضمن نامه ئى به معاويه نوشت : ( آيا تو آن نيستى كه عمر و بن الحمق صحابى رسولخدا صلى الله عليه و آله - آن بنده ى شايسته را كه جسم او از عبادت خدا فرسوده و رنگ او زرد گشته بود - بقتل رسانيدى با آنكه به او امان داده و چندان عهد و پيمان سپرده بودى كه اگر به پرنده ئى ميدادند از فراز ابرها بزير مىآمد ؟ او را كشتى و بر خدا جرئت ورزيدى و عهد و پيمان را سبك شمردى)
مؤلف : منظور از اين عهد و پيمان , همان مفاد ماده ى پنجم قرار داد صلح است .
مؤلف : ( سفينة البحار) مى نويسد : مدفن او در كنار شهر ( موصل) است ( ابو عبدالله سعيد بن حمدان) پسر عموى ( سيف الدوله) نخستين بار در ماه شعبان سال 336 آنرا بنا كرد .
در كتاب ( اصول التاريخ و الادب) چنين آمده ( ج 9 ص : 2) ( ابوالحسن على بن ابى بكر هروى) در ( كتاب الزيارات) مى نويسد : بر كناره ى شهر موصل در ناحيه ى علياى شهر , مدفن ( عمرو بن الحمق) است , بدن وى را در آنجا بخاك سپردند و سرش را بشام بردند ميگويند اين اول سرى بود  در اسلام كه گردانيده شد در اين آرامگاه بعضى از بزرگان اولاد حسين نيز مدفونند

3 - عبدالله بن يحيى حضرمى و يارانش :

( محمد بن بحر شيبانى) در كتاب ( الفروق بين الاباطيل و الحقوق) از ( قاسم بن مجيمه) نقل مى كند كه گفت : ( معاويه به هيچيك از تعهدات خود عمل نكرد و من نامه ى حسن را به معاويه خواندم كه در آن , جنايتهاى معاويه را در مورد خود و شيعيانش شماره مى كند و پيش از همه , نام عبدالله بن يحيى حضرمى و يارانش را كه با او بقتل رسيدند , ميبرد)( 28 ) مؤلف : عجالتا از حالات حضرمى و ماجراى شهادت وى و كسانى كه با او كشته شده اند , چيزى نميدانيم همين اندازه ميدانيم كه وى از ياران و نزديكان اميرالمؤمنين بوده و آنحضرت در جنگ جمل بدو فرموده است : ( بشارت باد تو و پدرت را اى پسر يحيى) همچنين از گفتار برخى از مورخان در اينباره كه چرا حسن بن على ( ع ) در نامه يى كه بمعاويه نوشت نام عبدالله بن يحيى را بر ديگر دوستانش مقدم ساخت , بدست مىآيد كه وى از همه ى آنان پارساتر و از زندگى دنيا دورتر و به انزوا نزديكتر بوده و از ناحيه ى او حكومت معاويه را خطرى تهديد نمى كرده است مى نويسند : ( معاويه , از اندوهى كه عبدالله و يارانش از وفات اميرالمؤمنين داشتند و محبتى كه بدو مى ورزيدند و فضائل او را كه بسيار مى گفتند , آگاه گشت , لذا ايشان را دستگير ساخت و دست و پا  بسته گردن زد و كسيكه راهبى را از خلوت انزوايش فرود مىآورد و بى هيچ جرم و گناهى ميكشد , شگفت انگيزتر است از آنكس كه كشيشى را از كليسائى بيرون ميكشد و بقتل مى رساند , زيرا كشيش به فعاليت و تلاش نزديكتر است از راهبى كه ميان زمين و آسمان زندگى مى كند بنابرين اگر امام حسن اين عابدان و پارسايان و روشنگران را بر مردمى كه آنان نيز داراى چنين خصلتهائى بوده اند , مقدم ساخته عجبى نيست) ( 29 ) .
ماجراى (عبدالله بن يحيى) به فاجعه ى حجربن عدى بسى شبيه و همانند است : هر دو بيدفاع كشته شدند , هر دو با جمع دوستان و ياران خود كشته شدند و هر دو فقط به جرمى گرفته شدند كه بيگمان سر لوحه ى فضائل ايشان بود

4 - رشيد هجرى :( 30 )
شاگرد على عليه السلام و يار و مصاحب پاكباخته ى او و دانشمندى كه همه به اينكه داناى پيشامدهاى و مرگها بوده , اعتراف كرده اند جمع كثيرى از او روايت مى كنند ولى همه ى آنان از بيم زمامدار اموى از بردن نام او خوددارى نموده اند , تنها كسى كه بصراحت از او نام برده و حديث نقل كرده , دختر يگانه ى اوست كه بچشم خود كشته شدن پدر را ديده و دست و پاى بريده ى او را جمع آورى كرده است دخترك در هنگاميكه دست و پاى بريده ى پدر را جمع مى كرد , از او پرسيد : هيچ احساس درد ميكنى ؟ جواب داد : نه دختركم ! مگر آن اندازه كه از ازدحام جمعيت دست دهد !
او را نزد زياد حاضر ساختند , زياد به او گفت : دوستت - يعنى على عليه السلام - درباره ى بلائى كه بر سرت خواهيم آورد چيزى بتو نگفته است ؟ ! رشيد پاسخ داد : دست و پايم را قطع مى كنيد و بدارم مىآويزيد زياد گفت : بخدا پيشگوئى او را دروغ خواهم ساخت , بگذاريد برود چون خواست خارج شود زياد فرياد زد , برگردانيدش , براى تو هيچ بلائى شايسته تر از همان چيزيكه رفيقت خبر داده بنظرمان نمى رسد , محققا هر چه زنده بمانى جز بدى ببار نخواهى آورد دست و پاى او را ببريد , دست و پايش را بريدند و او همچنان سخن ميگفت زياد دستور داد او را بدار بياويزند و ريسمان را بگردن او ببندند رشيد گفت : يك كار ديگر باقى مانده كه مى بينم از آن فراموش كرده ايد ! زياد گفت : زبانش را هم ببريد چون زبانش را بيرون آوردند تا ببرند گفت : بگذاريد يك كلمه بگويم او را رها كردند , گفت : بخدا اين نيز تصديق سخن اميرالمؤمنين است , مرا از بريدن زبانم نيز با خبر ساخته بود.
او را مجروح و دست و پا بريده از قصر بيرون افكندند , مردم گرد او مجتمع گشتند و همان شب وفات يافت , رحمت خدا بر او باد .
دخترش مى گويد : روزى به پدرم گفتم : چقدر تلاش مى كنى , پدر ! جواب داد : ( دخترم ! پس از ما مردمى خواهند آمد كه آگاهى و بينائى آنان در دين , از زحمت و تلاش ما با فضيلت تر است) .
به دخترش اندرز مى داد : ( دختر كم ! حرف را با ( كتمان) بميران و دل را جايگاه امانت بساز)( 31 )

5 - جويرية بن مسهر عبدى :

ابن ابى الحديد مى نويسد : روزى على عليه السلام به او نگريست و گفت : جويريه ! بيا نزديك ! هر وقت چشمم بتو مى افتد احساس مى كنم كه دوستت دارم آنگاه مطالبى از اسرار با او در ميان گذاشت و در آخر گفت : اى جويريه ! دوست ما را تا وقتى به ما محبت ميورزد دوست بدار و چون دشمن ما شد او را دشمن بدار و دشمن ما را تا زمانى كه دشمن ماست , دشمن بدار و هر آنگاه كه محبت ما را به دل گرفت او را دوست گير .
خصوصيت او با على عليه السلام بدانپا بود كه روايت كرده اند روزى وارد منزل آنحضرت شد , اميرالمؤمنين خفته بود و جمعى از يارانش در آنجا بودند جويريه بانگ زد : اى خفته ! بيدار شو بيگمان ضربتى آنچنان بر سرت خواهند زد كه موى صورتت از آن رنگين شود آن حضرت تبسمى كرد و فرمود : و من نيز تو را از سر انجامت با خبر سازم , سوگند بانكس كه جانم بدست اوست , تو را نزد ستمگر خشن زنازاده ئى خواهند برد و او دست و پاى تو را قطع خواهد كرد و در زير ساقه ى درخت ( كافر) ى بدار خواهد آويخت !
راوى ميگويد : روزگارى بر اين نگذشت كه زياد , جويريه را دستگير كرد و دست و پاى او را بريد و در كنار ساقه ى ( ابن معكبر) بر ساقه ى كوتاهى بدار آويخت
مؤلف : اين حديث را ( حبه ى عرنى) رحمه الله نيز نقل كرده و بر آن افزوده كه : زياد بن ابيه كسى بود كه علم دشمنى على عليه السلام را بر افراشت و پيوسته در جستجوى ياران على بود و چون ايشان را خوب مى شناخت , در هر گوشه ئى كه بودند آنان را مى يافت و مى كشت .

6 - اوفى بن حصين :

يكى از قربانيان ظلم بنى اميه زياد او را نزد خود طلبيد ولى او از روبرو شدن با زياد امتناع كرد روزى زياد مردم را از نظر ميگذرانيد ناگهان چشمش به او افتاد , گفت : اين كيست ؟ گفتند ( اوفى بن حصين) است زياد آهسته با خود گفت : با پاى خود بدام افتاد ! سپس از او پرسيد : عقيده ات درباره ى عثمان چيست ؟ گفت : عثمان داماد رسولخدا و شوهر دو دختر او بود گفت : درباره ى معاويه چه ميگوئى ؟ گفت : بخشنده ئى با گذشت است .
او فى در سخن بسيار زبر دست بود لذا ( زياد) نتوانست از گفتار او بهانه ئى بدست آورد .
مجددا پرسيد : نظرت درباره ى من چيست ؟ گفت : شنيدم در بصره گفته ئى كه ( بخدا بيگناه را بجاى گنهكار و حاضر را بجاى غائب مجازات خواهم كرد) ؟ گفت : بلى گفته ام ( 32 ) گفت : بسيار براه خطا و اشتباه رفته ئى !
مؤلف : زبر دستى اين مرد بلند راى , از اينجا بدست مىآيد كه در پاسخگوئى به زياد , روش تدريج را پيش گرفته و با اسلوبى حكيمانه خواسته او را به خطاهاى خود واقف سازد فراموش نكنيم كه وى در اين لحظه از سوئى در ميانه ى نطع و شمشير و از سوى ديگر , بر سر دو راهى حق و باطل قرار داشته است و همين نكته است كه بر اعجاب و تحسين ما نسبت به اين شاگردان قهرمان على عليه السلام مى افزايد ولى اين موعظه براى ( اوفى) فقط اين سود را داشت كه زياد گفت : ( شيپور زن , از ديگران شريرتر نيست) ( 33 ) و سپس دستور قتل او را صادر كرد( 34 ) .
آيا براستى زياد به چه جرمى ( اوفى بن حصين) را هدف شرارت خود قرار داد و خونش را بر زمين ريخت با اينكه رسول خدا فرموده است : همه چيز مسلم : جانش , آبرويش , مالش براى مسلم ديگر حرام و محترم است ؟
چنانكه ديدى اين بزرگمرد در پاسخهائى كه به زياد داده هيچ پوشيده ئى را بر ملا نساخته و هيچ پنهانى را آشكار نكرده است ولى آنكسى كه با حكم آشكار قرآن مخالفت مى كند و آيه ى : ( لا تز روازره و زراخرى) ( هيچ كس وزرو و بال شخص ديگرى را بدوش نميكشد ) پشت گوش مى افكند و بيگناه را بجرم گنهكار ميگيرد , چه شگفت اگر زبان قرآن و منطق دين را درك نكرده و خون چون او مردى را بريزد .
براستى زياد در آن روزگار بر كنگره ى كاخ ظلم و بيداد بر آمده بود و مردم پيرامونش در شديدترين محنت هاى دنيا بسر ميبردند : دسته دسته بزندانها سرازير مى شدند و گروه گروه از وطن آواره گشته و در غربت  تبعيدگاهها زندگى ميكردند و هر روز صدها نفر براى انجام مجازاتهاى وحشيانه ئى از قبيل در آوردن چشم و بريدن دست و پا و خورد كردن استخوانهاى سينه و پشت ( 35 ) , زير دست دژخيمان دربار او قرار ميگرفتند و چه بسيار بودند قربانيان ديگرى كه دست و پا بسته و زنجيرى ميان كوفه و شام در رفت و آمد بودند .
در كوفه جز ارعاب و خفقانى مرگبار و در شام براى اين عده , جز مرگى هولناك هيچ چيز وجود نداشت .
كوفه كه در گذشته ى نزديك كانون شورش و پايگاه توطئه بود , بر اثر فشار و سخت گيرى حكام ستمگر اموى همچون عضو شكسته ى مجروحى , افسرده و بيحال و فرمانبردار مينمود , توطئه گران ديروز , حاكمان مستبد و خود كامه ى امروز بودند و بى هيچ پروا دست ظلم و بيداد بر ملت مظلوم گشوده بودند , شگفتا ! چگونه شهر را زلزله ى خشم مردم در هم نميكوفت ؟ و چسان همه يكجا از آن ستمكده دست نكشيده و بكوها و بيابانها پناهنده نمى گشتند ؟
معاويه و فرزند نامشروع پدرش و رجال مكتبش اين نكته را درك نميكردند كه زور و خفقان , خود بزرگترين عامل رشد ايده هائى است كه زمامدار مستبد و جبار با آن مى جنگد و نمى فهميدند كه فشار و ارعاب نمى تواند فكر و مكتبى را كه مهر ابديت بر آن خورده , نابود و ريشه كن  سازد و فكر اصيل , همان بذر سالمى است كه پا بپاى تاريخ و در امتداد نسلها و قرنها , رشد مى كند و با گذشت زمان , مايه ى زندگى و ادامه ى حيات را هر چه بيشتر ميگيرد بدينصورت بود كه پس از آن روزگار , صدها ميليون آدمى در صحنه ى اين جهان پديد آمدند كه با كوفه ى آنروز طرز فكرى يكسان و از معاويه و همدستانش كينه ئى زوال ناپذير و عدواتى بى پايان داشتند

شكنجه هاى بدون اعدام :

 فجايع دستگاه اموى , بجز قتل و تبعيد و ويران كردن خانه ها و مصادره ى اموال و دوختن دهانها , انواع و الوان ديگر نيز داشت ابن اثير بمناسبت نقل فاجعه ى ( اوفى بن حصين) مى نويسد : ( پس از حادثه ى ( بريدن دست سى يا هشتاد نفر) او نخستين كسى بود كه بدست زياد كشته شد) .
معاويه همه ى زوايا و گوشه و كنارهاى كوفه و بصره را جستجو كرد و در اين دو شهر , هر بزرگ قومى يا مرد شمشير زنى يا خطيب مؤثرى يا شاعر با قريحه ئى از شيعه را از مركز و قرارگاه خود بركند : بزندان انداخت و دست او را به زنجير بست يا آواره و بيخانمانش ساخت و يا خون او را بر زمين ريخت .
و اينك نمونه هائى كوچك از فرآورده هاى جنايت پدر يزيد در مورد شخصيت هاى برجسته ى آن روز از سران و بزرگان شيعه :

ب - كسانيكه مورد فشار و تهديد قرار گرفتند
1 - عبدالله بن هاشم مرقال :
بزرگ قريش و رئيس شيعيان بود در بصره .
پدر او ( هاشم مرقال) ( بن عتبة بن ابى و قاص ) همان فرمانده شجاع پيشتازى بود كه معاويه در جنگ صفين از دست او به دهشتى كشنده دچار شد و او در آنروز در رأس ميسره ى لشكر امام على عليه السلام قرار داشت .
معاويه به كارگزار خود زياد نوشت : ( اما بعد , عبدالله بن هاشم بن عتبه را زير نظر بدار و او را دستگير كن و دست بسته به شام نزد من بفرست) .
زياد , شبانه بر سر او هجوم برد و او را دست بسته و با غل و زنجير روانه ى دمشق كرد چون او را بر معاويه وارد كردند عمروبن عاص در نزد او بود معاويه به عمرو گفت : اين مرد را مى شناسى ؟ گفت : بلى , اين همانكسى است كه پدرش در جنگ صفين ميگفت و رجزى را كه ( هاشم) در آنروز در ميدان جنگ خوانده بود تكرار كرد و سپس به اين بيت تمثل جست :
( گاه سبزه و گياه بر روى سرگين مى رويد
و خشم و كين اندرون همچنان باقى است)( 36 )
و آنگاه گفت : زنهار ! اى اميرالمؤمنين اين تمساح آرام را رها مكن , پيوند جان او را بگسل و او را به عراق باز مگردان , چه او كسى نيست كه از نفاق و اختلاف باز ايستد , اينها اهل مكر و عداوت و آتش  افروزان هنگامه ى ابليس اند در دل او مهرى است كه سلاح بر تن او مىآرايد و در سر او انديشه ئى است كه به سر كشى اش و اميدارد و در گرد او يارانى هستند كه وى را مدد مى كنند و سزاى هر گناهى , كارى است همانند آن .
سخنانى از اين قبيل و طعن و حمله ئى از اينگونه به مردم عراق , عادت معروف و هميشگى عمروبن عاص است و ما پيش از او كسى را نمى شناسيم كه با اينچنين كلمات خصومتبارى اهل عراق را توصيف كرده باشد .
ولى فرزند مرقال نيز جبان ضعيفى نبود كه چنين حملات تندى بتواند راه قريحه را بر او ببندد , او شير بچه ئى بود كه نسبت به شيران قوى پنجه مى رسانيد لذا در حاليكه روى سخن بسوى عمرو داشت , در پاسخ او چنين گفت :
( اى عمرو ! من اگر كشته شوم مردى خواهم بود كه خويشاوندانش او را فرو گذاشتند و اجلش فرا رسيد ولى آيا اين تو نبودى كه از ميدان كارزار , روى گردانيدى ؟ چندان كه ما تو را به نبرد فرا ميخوانديم , بهانه مى جستى و همچون كنيزكى سيه روى يا گوسفندى كه بسوئى كشيده مى شود , پرهيز مى كردى و فرا پس مى رفتى ! و توان كمترين دفاع نداشتى ! ؟)
عمرو گفت : هان بخدا كه اكنون در كام شيرى در افتاده ئى كه از همه ى اقران برتر است چنين پندارم كه از چنگ اميرالمؤمنين رهائى نخواهى داشت !
عبدالله گفت : ( اى پسر عاص , بخدا مى بينم كه در وقت آسودگى , گزافه گوى و در هنگامه ى ديدار , جبان و ترسوئى ! چون پشت كنى ,
دژخيمى بيدادگرى و چون روبرو شوى , ترسانى ضعيف ! به شاخه ى كجى ميمانى كه در خارستانى روئيده است : بى ميوه و پر زحمت , دير پاى و بدون بهره آيا اين تو نبودى كه روزگارى مردمى بر تو مستولى گشتند كه در خردسالى به عنف گرفتار نگشته و در بزرگى از دين بدر نرفته بودند , دستى نيرومند و زبانى تيز داشتند , كجى ها را بر طرف مى ساختند و گرفتگى ها و سختى ها را بر مى گشودند , اندك را افزون ميكردند و تشنگى ها را فرو مى نشانيدند و ذليل را به عزت مى رسانيدند ؟)
عمرو گفت : بخدا سوگند در آنروز پدرت را ديدم كه شكمش را ميدريدند و امعائش را بيرون مى كشيدند و استخوانهاى پشتش را ميكوبيدند و چنان بود كه گوئى پيكر او يكپارچه جراحتى مرهم نهاده است !
عبدالله گفت : ( اى عمرو ! ما تو را و سخنهايت را آزموده ايم و زبان تو را بسى دروغ پرداز و فريبكار يافته ايم تو با مردمى در آميخته ئى كه به حال تو آشنائى ندارند و كردار تو را نيازموده اند و اگر در ميان مردمى جز مردم شام زبان بگفتار گشائى تباهى فكر خويش را در خواهى يافت و راه سخن بر تو گرفته خواهد شد و همچون نشسته ئى كه سنگينى بار , رانش را بلرزه در آورده , بر خود خواهى لرزيد) .
در اين هنگام معاويه خطاب به آندو كرده گفت : بس كنيد ديگر ! و سپس دستور داد كه عبدالله را بخاطر خويشاونديش رها كنند پس از آن هميشه عمروعاص او را بر اين كاهلى سرزنش ميكرد و بدين مضمون اشعارى انشاد مينمود : ( تو را فرمانى دادم اطاعت نكردى و دست از كشتن پسر هاشم كه خود موفقيتى بود , باز داشتى مگر پدر او نبود كه على را در آن هنگامه ى خونين ياورى كرد ؟ و دست از پيكار نكشيد تا درياها از خون ما در صفين پديد آورد و اين پسر اوست , و هر كس به پدر خود همانند است , و ديرى نخواهد پائيد كه از اين خطا انگشت ندامت بدندان بگزى)

2 - عدى بن حاتم طائى :

صحابى ارجمندى كه چون بر رسولخدا ( ص ) در مىآمد آن حضرت او را گرامى ميداشت , زعيم بزرگ و خطيب سخنور و هژبر شجاع در سال نهم هجرى اسلام آورد و اسلامش نيكو گشت خود او گويد : ( چون به مدينه آمدم مردم كنجكاوانه مرا مى نگريستند و ميگفتند : عدى بن حاتم ! رسولخدا ( ص ) بمن فرمود : اسلام را بپذير تا بسلامت باشى ! گفتم : من خود آئينى دارم فرمود : من به آئين تو داناتر از توام چنين پندارم كه بيسامانى مردم پيرامون من و اينكه همه را در نزد ما يكسان و يكنواخت مينگرى مانع از اسلام توست سپس گفت : حيره رفته ئى ؟ گفتم : نرفته ام ولى جاى آنرا مى دانم فرمود : زود باشد كه زنى هودج نشين از حيره بيرون آيد و بى آنكه در پناه مردى باشد به مكه رود و طواف خانه خدا كند و بيگمان گنجهاى كسرى پسر هرمزه بروى ما گشوده شود گفتم : كسرى پسر هرمزه ؟ فرمود : آرى , و چندان مال و ثروت از همه سو فرو ريزد كه هر كسى همت بدان گمارد كه گيرنده ى زكاتى بيابد عدى گويد : آندو را ديدم : آن هودج نشين را و هم گشوده شدن گنجهاى كسرى را و من خود در شمار اولين سوارانى بودم كه بر آن گنجها هجوم بردند و بخدا سوگند كه سومين نيز خواهد آمد ( 37 )
و باز گويد : با مردمى از قبيله ى خود نزد عمر آمديم , بكارى مشغول بود و به من نمى پرداخت پيش رفتم و گفتم : مرا مى شناسى ؟ گفتم : آرى , تو همانى كه ايمان آوردى وقتى ديگران كافر شدند و شناختى وقتى ديگران انكار ورزيدند و وفا كردى وقتى ديگران خيانت نمودند و روى آوردى وقتى ديگران روى گردانيدند همانا اولين صدقه ئى كه روى اصحاب رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم را سفيد كرد , صدقه ى ( طى) بود ( 38 ) .
و گويد : از وقتى مسلمان شدم هرگز نماز بر پا نشد مگر آنكه من وضو داشتم ( 39 ) .
در جنگ صفين ( عائذ بن قيس حرمزى طائى) با او بر سر پرچم منازعت كرد و در قبيله ى طى , تيره ى حرمزى ها از تيره ى اولاد عدى ( 40 ) ( يعنى تيره ى حاتم ) بعدد افزون بودند ( عبدالله بن خليفه ى طائى) در ميان جست و گفت : ( اى حرمزيان ! بر عدى مى شوريد ؟ مگر در ميان شما كسى همچون عدى هست ؟ يا در پدران شما كسى چون پدر او بوده است ؟ مگر او حامى عشيره و دفاع كننده از آب در هنگام نياز نيست ؟ مگر او فرزند صاحب ( مرباع) ( 41 ) و پسر بخشنده ى عرب نيست ؟ مگر او پسر آنكس نيست كه دارائى خود را بغارت ميداد و از پناهنده ى خويش  دفاع ميكرد ؟ مگر او آنكس نيست كه هرگز مكر نورزيده و فجور نكرده و نادان نبوده و بخل نورزيده و منت ننهاده و ترس نداشته است ؟ در ميان پدرانتان يكتن چون پدر او و در ميانه ى خودتان يكنفر چون او نشان دهيد ! آيا او برترين شما در اسلام نيست ؟ آيا او همانكسى نيست كه از طرف شما نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم رفت ؟ آيا او رئيس و فرمانده شما در واقعه هاى : ( نخيله) و ( قادسيه) و ( مدائن) و در هنگامه ى ( جلولاء) و ( نهاوند) و ( شوشتر) نبوده است ؟ بنابراين شما را با او چه نسبت است ! ؟ بخدا هيچ تيره ئى از تيره هاى قبيله ى شما چيزى را كه شما طلب مى كنيد , نمى طلبد) .
در اين هنگام على عليه السلام فرمود : ( كافى است اى پسر خليفه ! همگى نزد من آئيد و همه ى افراد قبيله را نيز حاضر سازيد) همه نزد آنحضرت حضور يافتند آنگاه فرمود : ( در اين واقعه ها - كه عبدالله بن خليفه بر شمرد - رئيس و فرمانده شما كه بود ؟ گفتند : عدى عبدالله بن خليفه گفت : يا اميرالمؤمنين ! از ايشان بپرس آيا راضى و خشنود نيستند كه عدى رئيس و بزرگتر ايشان باشد ؟ على عليه السلام از ايشان پرسيد همه پاسخ گفتند : چرا آنگاه فرمود : ( عدى از همه ى شما براى پرچمدارى شايسته تر است پرچم را به او دهيد)( 42 ) .
در سال 51 زياد مأموران خود را فرستاد تا وى را كه در مسجد خودش در كوفه ( معروف به مسجد عدى ) بود دستگير كنند , او را از مسجد بيرون آورده و به زندان افكندند در شهر , هر كس از مردم يمن و از قبيله ى ربيعه و مضر بود از دستگيرى عدى به فغان در آمد مردم نزد زياد آمده و در  باره ى عدى با وى مذاكره كردند و وى را بر اينكه با صحابى رسولخدا چنين كارى كرده , نكوهش نمودند .
زياد از عدى خواست كه ( عبدالله بن خليفه ى طائى) را نزد او حاضر سازد - و اين عبدالله از ياران حجر و از كسانى بود كه با مأموران زياد ( الحمراء ) سرسختى ميكرد - عدى از اينكار امتناع ورزيد و عاقبت , زياد بدين راضى شد كه ( عبدالله) از كوفه خارج گردد( 43 ) .
روزى عدى بر معاويه در آمد و او در ديده ى معاويه بسى بزرگ و با هيبت مينمود و معاويه استقامت و استوارى او را در لغزشگاههاى فتنه آزموده و پايمردى آگاهانه ىاو را در شدائد باز شناخته و روشن بينى نافذ و تجربه هاى فراوان گذشته ى او را دانسته بود ازينرو در گفتگو با او از روش خاصى كه معمولا در مذاكره با بزرگان و سران مخالف خود داشت , استفاده كرد و گفت : ( طرفات) كجايند اى عدى ؟ ! - منظورش از طرفات , پسران عدى : طريف و طارف و طرفه بودند - عدى پاسخ داد : در جنگ صفين پيش روى على بن ابيطالب كشته شدند معاويه گفت : على با تو بانصاف عمل نكرد , پسران تو را بكشتن داد و پسران خود را نگاه داشت ! عدى گفت : من با على انصاف نورزيدم كه او كشته شده و من هنوز زنده ام معاويه گفت :قطره ئى از خون عثمان باقى مانده كه چيزى بجز خون يكنفر از بزرگان يمن آنرا پاك نمى سازد ! عدى گفت : بخدا اى معاويه ! همان دلهائى كه در آن دشمنى تو را جاى داده بوديم هم اكنون نيز در سينه هاى ماست و همان شمشيرهائى كه با آن به جنگ تو آمديم هم اكنون نيز بر روى دوش  ماست , اگر باندازه ى يك سر انگشت از راه مكر و فريب پيش آيى ما باندازه ى يك وجب از راه شر و دشمنى پيش خواهيم آمد ! و اين را هم بدان كه اگر حنجره ى ما دريده شود و جانمان بر لب رسد بر ما آسان تر از آن است كه بدگوئى على را بشنويم شمشير را بكسى حواله كن كه شمشيرى بدست دارد)
در اين هنگام معاويه روى به حاضران كرد و گفت : اينها كلماتى حكمت آموز است , آن را بنويسيد - و بدين ترتيب از برابر حمله ى عدى بشكلى محسوس گريخت - آنگاه مجددا روى به عدى كرده و از هر درى با وى سخن گفت , تو گوئى ميان ايشان آن گفتگوهاى تند مبادله نگشته است ! ( 44 ) .
پس از لحظه اى گفت : على را براى من توصيف كن ! گفت : اگر ممكن است از سر اين موضوع در گذر , معاويه گفت : در نمى گذرم آنگاه عدى لب بسخن گشود و در توصيف على چنين گفت :
( بخدا على موجودى بى پايان و مردى نيرومند بود , به راستى و درستى سخن مى گفت و به عدل و انصاف حكم ميكرد , حكمت از پيرامونش مى جوشيد و دانش از كردار و گفتارش فرو مى ريخت , از دنيا و جلوه هاى آن وحشت مى كرد و با خلوت شامگاهان انس مى ورزيد , بخدا اشكى خروشان و فكرتى دراز داشت , چون تنها مى شد به حساب خود ميرسد و بر گذشته تأسف ميخورد , از پوششها , جامه ى كوتاه و از خورشها , خوراك درشت و خشن را مى پسنديد , در ميان ما همچون يكنفر از ما بود : چون از او سئوالى ميكرديم پاسخ ميگفت و چون بسوى او روى مىآورديم , به ما نزديك مى شد و ما با وجود آنهمه مهربانى و نزديكى , از هيبت او ياراى سخن گفتن با او را نداشتيم و از عظمت او تاب نگريستن به او نمىآورديم , چون تبسم ميكرد رشته ى مرواريد دندانش نمايان ميگشت اهل دين را بزرگ ميداشت و با مستمندان دوستى ميكرد , نيرومندان از ستم او نمى ترسيدند و ضعيفان از عدالت او نوميد نبودند , سوگند ياد ميكنم كه شبى او را ديدم در محراب عبادتش ايستاده و شب پرده ى ظلمت فرو كشيده و روى اختران خويش را پوشيده بود , اشك ديدگانش بر محاسنش فرو مى ريخت و او چون مار گزيده بخود مى پيچيد و گريه ئى سوزناك ميكرد , گوئى اكنون دو گوشم به آواز اوست كه صدا مى زند : ( اى دنيا ! متعرض من گشته يا به من روى آورده ئى ! كسى جز مرا بفريب ! هنوز آن فرصت براى تو فرا نرسيده كه مرا بفريبى ! تو را سه نوبت طلاق گفته ام كه در آن بازگشتى نيست , همانا زندگى تو پست و منزلت تو اندك است آه از كمى توشه و درازى سفر و نداشتن مونس) .
چشمان معاويه از اشك پر شد , با آستين آب ديدگانش را سترد و گفت : خدا رحمت كند ابوالحسن را , همينطور بود كه گفتى حال شكيب تو از او چگونه است ؟ گفت : همچون شكيب مادرى كه طفلش را در آغوشش ذبح كنند : اشكش خشك نمى شود و آب ديده اش فرو نمى نشيند معاويه پرسيد : چقدر به ياد اوئى ؟ پاسخ داد : مگر روزگار ميگذارد او را فراموش كنم) ! ( 45 )
مؤلف : عدى بن حاتم در روزگار مختار بن ابى عبيده بسال 68 هجرى ( 46 )  در 120 سالگى وفات يافت و با مرگ او روحى بزرگ كه جز در فرشتگان آفريده نمى شود و فكرى متين كه جز در حكيمى صورت نمى بندد و ايمانى راستين كه جز در اولياى خدا بهم نمى رسد , از اين جهان رخت بر بست .

3 - صعصعة بن صوحان :

وى يكى از سروران و بزرگان عرب و از پيشوايان فضيلت و حسب بوده است در روزگار رسول اكرم صلى الله عليه و آله اسلام آورد ولى چون خردسال بود آنحضرت را ملاقات نكرد در دوران خلافت عمر واقعه ئى بر خليفه دشوار شد , خطبه ئى ايراد كرد و نظر مردم را در آنباره پرسيد صعصعه كه جوانى نو خاسته بود از جاى برخاست و پرده از آن مشكل بر گرفت و راه راست را نشان داد و گفته اش مورد عمل واقع شد و بالاخره در كوفه مردى صاحب عنوان بود و در كنار اميرالمؤمنين جنگهاى جمل و صفين را درك كرده بود .
در كتاب ( الاصابة)( 47 ) مى نويسد : مغيره ( حاكم كوفه ) صعصعه را بدستور معاويه از كوفه به جزيره يا به بحرين تبعيد كرد و بعضى گفته اند : به جزيره ى ابن كافان و در همانجا وفات يافت
( معاويه , ( صعصعة بن صوحان عبدى) و ( عبدالله بن الكواء يشكرى) و جمعى از دوستان على و گروهى از بزرگان قريش را به زندان افكنده بود روزى در زندان بر ايشان وارد شد و گفت : شما را بخدا سوگند ميدهم كه پاسخ مرا جز براستى و درستى مدهيد , مرا چگونه خليفه ئى مى بينيد ؟ ( ابن كواء) گفت : اگر ما را سوگند نداده بودى بتو پاسخ نمى گفتيم زيرا تو  ستمگرى كينه جوئى كه در قتل نيكان از خشم خدا نمى انديشى ! ولى اينك ناگزير مى گوئيم : تا آنجا كه ما دانسته ايم تو دنيائى فراخ و آخرتى تنگ دارى ظلمات را نور مينمائى و نور را ظلمات جلوه ميدهى ! معاويه - شايد براى اينكه سخن را بگرداند - گفت : خدايتعالى امر خلافت را به يارى اهل شام گرامى داشت كه مدافعان حريم او و ترك كنندگان محرمات اويند و همچون اهل عراق نيستند كه محارم خدا را سبك شمارند و حرام خدا را حلال سازند و حلال خدا را حرام دانند عبدالله گفت : اى پسر ابوسفيان ! هر سخنى را پاسخى است , ولى ما از قهر و سطوت تو بيمناكيم و اگر ما را در سخن آزادگذارى با زبانى تيز و برنده - كه در راه خدا هيچ ملامتگرى مانع آن نتواند شد - از اهل عراق دفاع ميكنيم و گرنه , شكيبائى پيشه ميسازيم تا فرمان خدا در رسد و گشايش خود را ارزانى دارد معاويه گفت : بخدا ديگر هرگز زبان تو را آزاد نخواهم گذارد .
آنگاه صعصعه لب بسخن گشود و گفت : سخن گفتى اى پسر ابوسفيان ! و مقصود خود را ادا كردى و از آنچه ميخواستى چيزى فرو نگذاشتى ! ولى حقيقت آن نيست كه تو گفتى ! آنكس كه بزور بر اريكه ى حكومت نشيند و با مردم به كبر و غرور رفتار كند و با ابزار باطل همچون دروغ و فريب بر خلق استيلا يابد , كجا و چگونه خليفه تواند بود ؟ همانا بخدا سوگند كه تو در جنگ بدر نه ضربتى زده ئى و نه تيرى افكنده ئى بلكه در آن واقعه مصداق اين سخن بودى : ( لا حلى ولا سيرى)( 48 ) تو و  پدرت در ( عير) و ( نفير) (49 ) و از جمله كسانى بوديد كه مردم را بر رسولخدا شورانيدند تو خود و پدرت از جمله كسانى بوديد كه رسولخدا آزاد كرد و چگونه خلافت , زيبنده ى برده ى آزاد شده ئى تواند بود ؟
معاويه در پاسخ اين سخنان همين اندازه گفت : اگر اين شعر ابوطالب را كه ميگويد :
نادانى آنان را با حلم و گذشت پاسخ گفتم
و عفو با قدرت , نوعى از بزرگوارى است
سرمشق خود قرار نداده بودم , محققا شما را بقتل مى رسانيدم
نوبتى ديگر معاويه از صعصعة پرسيد : نيكان و فاسقان چه كسانند ؟ صعصعه گفت : ترك خدعه در بى پرده سخن گفتن است , على و يارانش از پيشوايان نيكند و تو وى يارانت از آندسته ى ديگريد سئوال كرد : نظرت درباره ى مردم شام چيست ؟ گفت : در برابر مخلوق از همه فرمانبردارترند و در برابر خدا از همه نا فرمانتر , عاصيان فرمان خداى جبارند و طفيليان بساط قدرت اشرار , برايشان باد مرگ و تباهى و از ايشان باد ننگ و سياهى معاويه گفت : بخدا اى پسر صوحان ! ديرى است كه پيمانه ى زندگيت لبريز شده , مگر كه حلم پسر ابوسفيان از تو دفاع ميكند !
 صعصعه گفت : اين فرمان خدا و قدرت اوست كه از من دفاع مى كند و محققا آنچه بر من ميگذرد از ازل بر لوح تقدير بر نوشته شده است( 50 ) )
مسعودى گويد : از صعصعة بن صوحان ماجراهاى جالب و سخنانى بنهايت بليغ و فصيح و رسا و در عين حال , موجز و كوتاه بيادگار مانده است.
صعصعه در ميان ياران اميرالمؤمنين داراى شخصيتى بر جسته بود , اميرالمؤمنين او را بصفت : ( خطيب توانا و زبر دست) ستوده و بعدها ( جاحظ) وى را با جمله ى : ( يكى از فصيح ترين مردم) توصيف كرده است .
پس از واقعه ى صلح كه معاويه وارد كوفه شده بود , روزى به او گفت : ( بخدا سوگند از اينكه تو در امان من در آئى متنفرم) وى در جواب گفت : ( و من نيز از اينكه تو را بدين نام بخوانم متنفرم) و سپس بر او بنام ( خليفه) سلام كرد معاويه گفت : اگر راست ميگوئى ( و براستى مرا خليفه ميدانى ) بر منبر برو و على را لعن كن ! صعصعه بر فراز منبر قرار گرفت و پس از حمد و ثناى پروردگار گفت : هان اى مردم ! من از نزد كسى آمده ام كه شرارتش را مقدم داشته و خيرش را بتأخير افكنده است و همو به من فرمان داده كه على را لعن كنم , اينك او را لعن كنيد , لعنت خدا بر او باد اهل مسجد غريو بر آوردند : آمين چون نزد معاويه بازگشت و آنچه را گذشته بود بدو خبر داد , معاويه گفت : نه بخدا , منظور تو كسى بجز من نبوده است , برگرد و او را بنام , لعنت كن صعصعه به مسجد باز گشت و بر منبر بالا رفت و گفت : هان اى مردم ! اميرالمؤمنين به من دستور داده كه على بن ابيطالب را لعنت كنم , اينك او را لعنت كنيد غريو مردم برخاست : آمينچون ماجرا را به معاويه گفتند , گفت : بخدا هيچكس  جز من را منظور نداشته است , او را بيرون كنيد تا با من در يكشهر نباشد و صعصعه را از كوفه بيرون كردند ( 51 ) .
ابن عبدربه مى نويسد : روزى صعصعه بر معاويه در آمد و عمرو بن عاص در كنار او بر سرير نشسته بود چون صعصعه وارد شد , وى گفت : او را بخاطر ( ترابى گرى) اش ( 52 ) جاى دهيد ! صعصعه گفت : من ترابى ( خاكى ) ام , از خاك آفريده شده ام و بدان باز ميگردم و از آن بر انگيخته ميشوم ولى تو شراره ئى از شعله ى آتش ميباشى .
هيئتى از عراق بر معاويه وارد شد , در ميان گروه كوفه ( عدى بن حاتم) و همراه گروه بصره ( احنف بن قيس) و ( صعصعة بن صوحان) نيز بودند عمرو بن عاص به معاويه گفت : اينان رجال دنيا و شيعيان على و همان كسانند كه در جنگهاى جمل و صفين در كنار او مى جنگيدند , از ايشان بر حذر باش !
بارى , ماجراهاى جناب ( عبدالقيس صعصعة بن صوحان) بقدرى فراوان و گوناگون است كه ياد كردن همه ى آنها , به اختصار مورد نظر ما سازگار نيست , همين اندازه خواستيم با بيان مطالبى كه گذشت , صفحه ئى از تاريخ برخوردهاى او با معاويه و روش معاويه با او را از نظر خوانندگان بگذرانيم

4 - عبدالله بن خليفه ى طائى :

آتش افروز هنگامه ى نبرد , جنگجوئى كه عمليات او در صحنه ى  پيكار ( عذيب) و نبرد خونين ( جلولاء) و جنگهاى ( نهاوند) و ( شوشتر ) و ( صفين) گزارشگر قهرمانى كم نظير اوست , خطيبى كه در واقعه ى صفين مردم قبيله ى طى را كه بر سر پرچم جنگ با ( عدى بن حاتم) منازعه ميكردند , با آن گفتار بليغ و قاطع - كه قبلا گذشت - پاسخ گفت و بالاخره دلاورى كه با حجر در ماجراى دفاع وى از اميرالمؤمنين عليه السلام همكارى و همگامى كرد .
قواى انتظامى زياد - كه در آنروز گروه الحمراء بودند - بر او هجوم آوردند و او از خود دفاع كرد و با كمك قوم و عشيره ى خود آنانرا منهزم ساخت خواهر پارسا و پاكدامنش بيرون آمد و فرياد زد : اى مردم طى ! نيزه ها و زبانهاى خود را به عبدالله بن خليفه ميدهيد ؟ مردم قبيله بر اثر اين فرياد مهيج , كار را بر نيروى انتظامى سخت گرفتند و آنان را تار و مار كردند راه چاره به روى زياد بسته شد , ناگزير رئيس قبيله يعنى ( عدى ابن حاتم) را دستگير و زندانى كرد و آزادى او را موكول بدان نمود كه عبدالله بن خليفه را بدو تسليم كند , عدى ازاينكار امتناع ورزيد و عاقبت زياد قانع شد كه عبدالله كوفه را ترك گويد .
عدى , عبدالله بن خليفه را به بيرون رفتن از كوفه اشارت كرد و وعده داد كه براى بازگرداندن وى از كوشش باز نايستد عبدالله به ( جبلين) ( 53 ) - و بنابر روايتى به ( صنعاء) - رفت و با دلى لبريز از اشتياق به وطن , روزگارى در آنحدود آواره و در بدر بود .
چون زمانى گذشت , به عدى نامه ئى نوشته و وفا به وعده از او  خواستار شد و او شاعرى بود كه نيكو توصيف ميكرد و او را قصائد و قطعات فراوانى است كه در آنها عدى را مورد عتاب قرار داده و سوابق خود و غربت و اسارت كنونيش را بياد وى آورده است ليكن براى عدى امكان وفا به آن وعده دست نداد و عبدالله تا آخر عمر در تبعيدگاه خود باقى ماند و وفات او اندكى پيش از مرگ ( زياد) اتفاق افتاد رحمت خدا بر او باد ( 54 )

پى‏نوشتها:‌


1 - ابن ابى الحديد - ج 3 ص 16 .
2 - ابن ابى الحديد - ج 1 ص 358
3 - علامه ى امينى نجفى در كتاب ( الغدير) ( ج 5 ص 185 تا 329 ) درباره ى حديث سازان و دروغگويان بحث پر ارزشى آورده و در آن از 620 نفر دروغگوى حديث ساز كه در شما راويان حديث و تاريخ معرفى شده اند , ياد كرده است رجوع كنيد .
مترجم : و اكنون كه اين سطور نوشته مى شود , هفته ئى است كه عالم اسلام اين علامه ى كاوشگر مجاهد را از دست داده و داغدار وى و تتمه ى اثر بزرگ و نا تمام او - ( الغدير) - گشته است .
4 - قبيله ى ( كنده) تيره ئى از ( بنى كهلان) بودند كه ابتدا در ( يمن) سكونت داشتند و بعدها بسيارى از بزرگان ايشان به عراق مهاجرت كردند ( كهلان ) و ( حمير) پسران ( سباء بن يشحب بن يعرب بن قحطان) اند و سباء در سلسله نسب هر دو قبيله نامبرده ميشود .
معروف بود كه عرب پس از خاندان ( هاشم بن عبد مناف) چهار خاندان را ببزرگى و شرف مى شناسد : خاندان ( قيس فزارى) و خاندان ( دارميين) و خاندان ( بنى شيبان ) ) و يمنى هاى خاندان ( حارث بن كعب) و اما ( كنده) از خاندانها بشمار نمىآمدندبلكه در عداد ( پادشاهان) بودند و ( پادشاه گمراه امرؤالقيس) از ايشان بود اين طايفه هم در يمن و هم در حجاز حكومت داشتند و پس از اسلام نيز شكوه اين قبيله بر جاى بود نام برخى از آنان در فتوحات و انقلابهاى اسلامى ياد مى شد , بعضى از ايشان استاندارى ولايات را حائز بودند , برخى مانند حسين بن حسن حجرى منصب قضاوت داشتند , برخى مانند جعفر بن عثمان مكفوف از شعراى مبرز بشمار مىآمدند , هانى بن جعد بن عدى - برادر زاده ى حجر - از اشراف كوفه بود , جعفر بن اشعث و پسرش عباس بن جعفر از شيعيان امام ابوالحسن موسى و امام على بن موسى الرضا بودند ولى خود ( اشعث) ( پدر جعفر ) بزرگترين منافق كوفه بود , اسلام آورد و پس از وفات رسولخدا ( ص ) مرتد شد و مجددا اسلام آورد و ابوبكر اسلام او را پذيرفت و خواهرش را كه مادر محمد بن اشعث شد بازدواج او در آورد و امام حسن عليه السلام دختر او را بزنى گرفت و همين زن بود كه باغواى معاويه , آنحضرت را مسموم كرد .
5 - در كتاب ( الاصابة) ( ص 329ج 1 ) مى نويسد : ( وى در حاليكه اسير بود , جنب شد , به مأمور پاسدار گفت : آبى ده تا تطهير كنم و در عوض فردا آبى بمن مده , گفت : ميترسم از عطش بميرى و معاويه مرا بكشد ميگويد : حجر دعا كرد , و از خدا آب خواست , ناگهان ابرى پديد آمد و باران فرو باريد و او هر چه آب مى خواست برداشت يارانش گفتند : دعا كن خدا ما را نجات بخشد گفت : بارالها ! آنچه خير ماست بما عطا كن) .
6 - طبرى ( ج 6 ص 108 )
7 - طبرى مى نويسد : از آنروز بود كه وى براى خود ( مقصوره) ( * ) بنا كرد ( ج 6 ص 132 )
(*) حصارى كه محراب امام را از صفوف مأمويين جدا مى ساخت و همچون سنگرى در برابر سوء قصدهائى از اين قبيل محسوب مى گشت ( م )
8- بعضى را عقيده بر اين است كه اشعار مزبور , سروده ى هند انصارى دختر زيد است درباره حجر .
9- كامل ابن اثير : ( ج 3 ص ( 192 ( ابن سعد) و ( مصعب زبيرى) - بنا به نقل حاكم - بمناسبت شرح حال حجر گفته اند : ( حجر بدستور معاويه در چمنزار عذراء بقتل رسيد و او خود كسى بود كه اين نقطه را فتح كرده بود) مؤلف : و معناى اين جمله ى خود وى كه : ( من اول مردى از مسلمانان كه سگهاى اين وادى بر او پارس كرده اند) نيز همين است يعنى در روز فتح اين سرزمين .
10 - تاريخ طبرى ( ج 6 ص 156 )
11 - كامل ابن اثير ( ج 3 ص 193 )
12 و13- تاريخ طبرى ( ج 6 ص 153 )
14 - يعنى بنى هاشم
15 - شرح نهج البلاغه ( ص 18ج 4 )
16 - تاريخ طبرى ( ج 6 ص 157 ) و جز آن
17 - اين ماجرا در كتابهاى : ( الا ستيعاب ( ( اسد الغابه ( ( الدرجات الرفيعه ( ( امالى شيخ) نيز ذكر شده است
18 - بحار الانوار ( ج 10 ص 149 )
19 - فهرست ابن نديم : ص 136
20 - رجال نجاشى : ص 306
21- ( بحار الانوار) و مدارك ديگر طبرى اين روايت را در مورد امام حسن ( ع ) نقلكرده و اين درست نيست چه , فاجعه ى قتل حجر و يارانش دو سال پس از وفات آنحضرت واقع شده است
22 - محلى است در نزديكى كوفه بر كرانه ى شرقى فرات و در محاذات آن بر كرانه اى غربى فرات , ( مروحة) قرار دارد كه در آن جنگ معروف ( ابو عبيد) پدر ( مختار ثقفى) واقع شده است
23 - اين نوع اعدام , سنت سيئه ئى بود كه زياد بنيان نهاد و پس از او جباران در اين سنت از او پيروى كردند , هنگاميكه معاويه ى دوم - پسر يزيد بن معاويه - بعنوان اعتراض بر بنى اميه و اعتراف به حق خلافت بنى هاشم , از خلافت كناره گيرى كرد امويان كه گناه را از مربى او ( عمر مقصوص) ميدانستند وى را دستگير ساخته و زنده بگور كردند بنگريد به كتاب حياه الحيوان تأليف دميرى ص 62 و در اين كتاب , دميرى , خطبه ى معاويه دوم را نيز نقل كرده كه در آن با ذكر و توضيح علل كناره گيرى خود آشكارا به تشيع و پيروى خود از خاندان پيغمبر ( ص ) اعتراف كرده است .
24 - الاصابة ( ج 4 ص 294 )
25- براى مطالبى كه درباره ى حجر و يارانش نوشتيم , رجوع كنيد به اين ماخذ : (الامامه و السياسه) (كامل) (تاريخ طبرى) (شرح نهج البلاغه) (استيعاب) (النصايح الكافيه) (تاريخ الكوفه).
26- سفينة البحار ( ج 2 ص 360 ) .
27- طبرى جريان سخن چينى عماره بن عقبه را ذكر كرده و سپس مى نويسد : بعضى گفته اند آنكسى كه خبر عمرو بن الحمق را نزد زياد برد و گفت او در شهر - كوفه و بصره - را شورانيده است , ( يزيد بن رويم) بود .
28- بحار الانوار ( ج 10 ص 101 ) .
29-  بحار الانوار ( ج 10 ص 102 )  .
30- ( رشيد) به صيغه ى تصغير تلفظ مى شود ( بر وزن خمين ) و ( هجرى) منسوب به بلاد ( هجر) ( بر وزن صمد ) بحرين است .
31 - سفينة البحار ( ج 1 ص 522 ) .
32- اين خطبه ى زياد را بيشتر مورخان نقل كرده اند و ما اين قسمت از آن را در پاورقيهاى فصل 11 آورديم.
33 - كنايه از اينكه اينمرد بخاطر زبان آورى و صريح گوئى اش جرمى بيشتر از جرم ديگران ندارد ( م ) .
34 - رجوع شود به كامل ابن اثير ( ج 3 ص 183 ) و تاريخ طبرى ( ج 6 ص 130 132 ) .
35- عمير بن يزيد را كه يكى از ياران حجر بود نزد زياد آوردند و قبلا زياد او را برجان و مال امان داده بود وقتى او را در حاضر ساختند دستور داد با زنجير او را ببندند و آنگاه مردان نيرومند , پيكر او را بر سر دست بلند كنند و بر زمين بكوبند و اينكار را چندين بار تكرار كردند ! ( طبرى , ج 6 ص 147 ) .
36 - اين مثل را عرب براى ظاهر آراسته و باطن مغاير با آن مىآورد و در اينجا منظور عمرو آنست كه بظاهر آرام اين مرد منگر , در سينه ى او همان خشم و عدوات روز صفين همچنان موج مى زند ( م ) .
37-  الاصابة ( ج 4 ص 228 229 ) .
38و 39- الاصابة ( ج 4 ص 228 229 ) .
40 - اين عدى , نياى پنجم عدى بن حاتم است , بنابراين سلسله نسب عددى بن حاتم صحابى رسولخدا چنين است : عدى بن حاتم بن عبدالله بن سعد بن الحشرج بن امرى القيس بن عدى  .
41- ( مرباع) نام ماليات خاصى است كه در دوران جاهليت پيش از اسلام , رئيس قبيله بميزان يك چهارم از غنيمت ها مى گرفت ( م ) .
42-  طبرى ( ج 6 ص 5 ) .
43 - كامل ابن اثير ( ج 3 ص 189 ) .
44 - تاريخ مسعودى ( حاشيه ى ابن اثير ) ج 6 - ص 65 .
45- ( المحاسن و المساوى) تأليف : بيهقى ( ج 1 ص 33 )  .
46- ( تاريخ الكوفه) ( ص 388 ) و ( الاصابة) ( ج 4 ص 119 ) .
47- ج 3 ص 23 .
48-  گويا ضرب المثلى است و اشاره به اينكه ( در آنروز تو را در هيچ كار , دستى نبود) يا اينكه ( در آن روز بجاى عمليات جنگجويانه , روشى حيله گرانه و خيانت آميز داشتى همچون روشى كه اكنون در دوره ى زمامداريت دارى) بهر حال در اين روزهاى محدوديت و بى امكانى , مجال مراجعه به كتبى كه احتمالا مبين معناى اين جمله توانند بود نيست و مراجعه به چند تن از فضلاى عربيدان نيز گره اين ابهام را نگشود ( م ) .
49-  كاروان قريش كه به سرپرستى ابوسفيان رهسپار مكه بود و نزديك ( بدر) مورد هجوم مسلمانان قرار گرفت و لشكرى كه پس از شنيدن اين خبر براى دفاع از كاروان قريش , از مكه بدينسو روى آورد و سر انجام بدست مسلمانان مغلوب و منهزم گشت ( م ) .
50- مروج الذهب ( حاشيه ى ابن اثير ) ج 6 ص 117 .
51 - سفينة البحار - ج 1 ص 31 .
52 - يعنى دوستى وارداتش نسبت به ( ابوتراب) و ابوتراب كنيه ئى بود كه على عليه السلام را بدان ميخواندند .
53- ( دو كوه قبيله ى طى) يعنى : ( اجا) و ( سلمى) كه فاصله ى ميان آن با ( فدك) يكروز و با ( خيبر) پنج شب و با ( مدينه) سه منزل راه بود .
54 - رجوع شود به تاريخ طبرى ( ج 6 ص 5 و 157 - 160 ) 496 497 .