زندگانى امام على الهادى عليه السلام

باقر شريف قرشى

- ۱۵ -


استخرها :

اينك كه بحث از كاخ ‌هاى متوكل پيش آمد شايسته مى دانيم به يكى ديگر از تفنن هاى او اشاره كنيم : آبگيرها و استخرهايى كه كف و ديواره هاى آنها با صفحات طلا و نقره پوشانده شده و با تصاوير و پيكره هاى حيرت انگيز تزيين يافته بودند. (745) اين استخرها دست به دست خلفا مى گشت و هر يك بر آنها چيزى مى افزود و يادگارى از خود بجا مى گذاشت .

شايد دقيق ترين وصف ، از آن بحترى باشد كه طى قصيده اى يكى از استخرها را چنين تصوير مى كند:

(( يا من راءى البركة الحسناء رؤ يتها   و الا نسات اذا لاحت مغانيها... )) (746)

((اى كسى كه بركه زيباى خوش منظر و خانه هاى زيبا و رويان اطراف آن را ديده است كافى است بگويم كه اين استخر در عظمت و زيبايى از دريا بيش است و در مرتبه اول قرار دارد و دريا از او پايين تر است )).

((دجله را كجا رسد كه با او رقابت كند و بر او سرافرازى كند و بر او رشك برد! آيا نمى بيند كه حافظ اسلام (خليفه ) نگهبان بركه است و آن را از هر عيبى دور مى دارد و بنيانگذار مجد و شوكت آن را ساخته است ؟)).

((گويا جن تحت امر سليمان ساختن آن را به عهده گرفته و به دقت آن را برآورده اند! اگر ((بلقيس )) بر آن بگذرد مى گويد: اين همان ((صرح )) و آبگينه سليمانى است )).

((امواج شتابان آب چون اسبان افسار گسيخته بدانجا فرو مى ريزند نسيم ، چين و چروك ايجاد شده بر آب ، سپرى خيره كننده را به خاطر مى آورد. تلا لؤ خورشيد آن را به خنده وا مى دارد و بارش باران به گريستن . شب هنگام كه ستارگان در آن منعكس مى شوند گويى آسمانى را در استخر كاشته اند!)).

((آنچنان ژرف و عميق است كه ماهيان محصور در آن راه به بستر آن ندارند. با بالهايى گشوده در آن شناورند گويا پرندگانى با بال هاى نيمه باز در فضا پرواز مى كنند. در فرو رفتن ، فضايى وسيع در اختيار مى گيرند و در بالا آنان را خانه هاى بزرگ است )).

((تصاوير دلفين پا به پاى او در حركتند و او را همراهى مى كنند. درختان سرسبز و شكوفان ، خود را از باران بى نياز مى دانند. تلاطم آب دست خليفه را هنگام بخشش به ياد مى آورد. با بستن نام خليفه به خود به بالاترين مرتبه افتخار دست يافت )).(747)

((پوشيده از باغ ها و بستان هاست و پرهاى طاووسان از هر دو (باغ ها و آبگير) سخن مى گويند، در دو سمت آن دو نيمكت سنگى مانند ((شعريان )) (748) قرار دارند كه بر زيبايى آن مى افزايند)).

اين قصيده شگفتى هاى هندسى و عالى ترين نوع معمارى آن زمان را كه در ساختن اين استخر بكار گرفته شده بود به خوبى بيان مى كند. على بن جهم نيز استخرى را در قصر ((هارونى )) متعلق به واثق عباسى چنين توصيف مى كند:

(( انشاءتها بركة مباركة   فبارك اللّه فى عواقبها... )) (749)

((آبگيرى مبارك ايجاد كردى پس خداوند بدان بركت دهد. هر چه آدمى آرزو كند در آن يافت مى شود و مردم در شگفتى هاى آن حيرانند، خداوند مانند آن را در هيچ جاى مشرق و مغرب به وجود نياورده است )).

((در ميان باغ هاى بهم پيوسته مانند عروسى در برابر خواستگار خود جلوه گرى مى كند. از هر سمت آن پيش روى زيبايى را مى بينى كه انگشت به دهان ، حيران اين همه زيبايى و لطافت است )).

((جزر و مد و تلاطم امواج جلوه خيره كننده اى در آن دارند، خداوند آن را مخصوص خليفه قرار داده است و عيسى را در آن نگذاشته است تا كسى بتواند بر آن ايراد بگيرد، گيتى همه زيبايى هاى خود را به آن هديه داده و خداوند خوبى صاحب آن را به كمال رسانده است )).

اين آبگيرها و استخرها محل سرگرمى و بالهوسى هاى عباسيان و خوشمزگى دلقك هاى دربار بود مثلا روزى متوكل دستور داد عبادة ، مخنث دربار را در سرماى زمستان در يكى از آبگيرها بيندازند و او را كه در آستانه هلاكت بود گفت بدر آورند و بپوشانند سپس او را به خود نزديك ساخت و گفت :

چگونه اى و حالت چطور است ؟

عباده گفت : از آخرت بر مى گردم !

متوكل خنديد و گفت : برادرم واثق را چگونه ديدى ؟)).

عباده گفت : از جهنم گذر نكردم .

متوكل خنديد و فرمان داد به او صله بدهند.(750)

يكى ديگر از سرگرمى هاى متوكل به اين صورت بود كه : ابوالعبر شاعر احمق را در منجنيقى مى گذاشت و دستور مى داد او را به هوا پرتاب كنند همينكه به بالا مى رسيد مى گفت : راه را باز كنيد! منجنيق آمد، سپس در آبگير مى افتاد و مانند ماهيان با تور صيد مى شد.(751)

به جاى اينكه متوكل وقت خود را در راه خدمت به ملت هاى مسلمان و شكوفايى آنان صرف كنند و در راه بهبود وضعيت اجتماعى و اقتصادى مسلمين بكوشند و در زمينه هاى فرهنگى و فكرى تلاش نمايد، زندگى خود را اين چنين با مسخرگان و مخنّثان تباه مى كرد و كاخ ‌هاى خود را مركز باده نوشى ، فساد و آوازه خوانى قرار داده بود.

شاعران دربار

متوكل و ديگر خلفاى بنى عباس اموال كلانى را خرج گردآورى شاعران مزدور و جيره خوار مى كردند زيرا در آن زمان مهمترين دستگاه تبليغات حكومت بشمار مى رفتند و با اشعار خود حكومت عباسيان را حق و آنان را به پيامبر نزديك تر از ائمه نشان مى دادند! و زبان گزنده خويش را متوجه علويان ساخته و بر آنان مى تاختند و مسلمانان را فريب مى دادند كه نمونه هايى از آن را نقل كرديم . در همين راستا متوكل اموال زيادى به شاعران مديحه گو و چاپلوس بخشيد كه در زير بعضى را مى آوريم :

1 - ((ابراهيم بن مدبر)): متوكل بيمار گشت و سپس بهبود يافت و مردم به نزدش رفته او را بر سلامتى تبريك و تهنيت مى گفتند، ابراهيم بن مدبر نيز وارد شده قصيده اى سرود كه ابيات زير از آن جمله است :

(( اليوم عاد الدين غض   العود ذورق نضير... ))

امروز درخت دين شكوفا و برگ هاى آن سرسبز و خرم گشت ! اى رحمت خدا بر جهانيان و اى پرتو تابان ، اى حجت خدا كه به دست او نور و هدايت آشكار گشت )).

خليفه از اين قصيده خوشدل گشته دستور داد پنجاه هزار درهم جايزه به او بدهند و به وزير خود عبيداللّه بن يحيى اشاره كرد تا او را به سمت بزرگ سودآورى بگمارد.

2 - ((ابوالشبل البرجمى )): ابوالشبل البرجمى بر متوكل وارد شده طى قصيده اى سى بيتى با مطلع زير او را ستود:

(( اقبلى فالخير مقبل   و اتركى قول المعلل ... ))

((پيش آى و روى آور كه نيكى پيش مى آيد و گفتار بهانه جويان را واگذار، همين كه رخسار متوكل را ديدى به رستگار اطمينان داشته باش ...)).

متوكل نيز دستور داد به او سى هزار درهم بدهند.(752)

3 - ((ابراهيم صولى )): در مراسم ولايت عهدى فرزندان سه گانه متوكل ، ابراهيم بن عباس صولى وارد شده و براى شادباش و تبريك قصيده اى سرود با مطلع زير:

(( اضحت عرى الاسلام و هى منوطة   بالنصر و الاعزاز و التاءييد ))

((ريسمان هاى اسلام با پيروزى ، سرافرازى و افتخار استوار گشت )).

متوكل نيز دستور داد يكصد هزار درهم به او صله دهند فرزندش نيز همان قدر جايزه داد.(753)

4 - ((مروان بن ابى الجنوب )): مروان بن ابى الجنوب نيز خليفه را طى قصيده اى چنين ستود:

(( يخشى الاله فما نيام عناية   بالمسلمين و كلهم بك نائم ))

((از خدا بيمناك است و به علت اهتمام به مسلمانان چشم بر هم نمى گذارد و حال آنكه همه مردم به وسيله تو آرامش ‍ يافته به خواب مى روند!)).

متوكل دستور داد به او خلعت و دويست هزار دينار طلا و اموال صله دهند.

و هنگامى كه خليفه فرزندان سه گانه خود را به ولايت عهدى برگزيد، مروان قصيده اى سرود كه در آن چنين آمده بود:

(( ثلاثة املاك : فاما محمد   فنور هدى يهدى به اللّه من يهدى ... ))

((سه پادشاه به وسيله او هر كه را بخواهد هدايت مى كند. و ديگرى ((ابو عبداللّه الا له )) (معتزّ) كه در تقوا مانند توست و همچون تو نيكى مى كند!... و ديگرى مرد فضيلت ((ابراهيم )) (مؤ يد) است كه پناهگاه مردم و نگهبان آنان از لغزش است ! متقى و به نويد و هشدارهايش پايبند مى باشد)).

متوكل دستور داد به او اسبى ، استرى ، الاغى ، پنجاه پيراهن و 120 هزار درهم جايزه دهند.(754)

مروان خليفه را بار ديگرى مدح گفت و 120 هزار درهم همراه پيراهن هاى زيادى جايزه گرفت . پس مروان صله را زياد ديده چنين سرود:

(( فامسك ندى كفيك عنى و لا تزد   فقد خفت ان اطغى و ان اتجبرا ))

((اى خليفه ! جود و عطاياى خود را باز دار و كمتر به من صله ده كه مى ترسم طغيان كنم و خود را بزرگ بينم )).

متوكل گفت : بخششم را از تو باز نمى دارم و آنقدر به تو صله مى دهم غرق درياى بخشش وجود من شوى !(755)

در مقامى ديگر مروان قصيده اى براى خليفه سرود كه ابيات زير از آنست :

(( كانت خلافة جعفر كنبوة   جاءت بلا طلب و لا بتنحل
وهب الا له له الخلافة مثلما   وهب النبوة للنبى المرسل ))

((خلافت براى جعفر مانند نبوت ، بدون درخواست و كوشش و به خود نبستن بدست آمد! خداوند خلافت را به او بخشيد همانگونه كه نبوت را به پيامبر مرسل ارزانى داشت !)).

متوكل فرمان داد تا پنجاه هزار درهم به او جايزه دهند.(756)

5 - ((على بن الجهم )): متوكل ثروت هاى كلانى به على بن الجهم مى بخشيد زيرا او تمام تلاش هاى ادبى و شعرى خود را صرف ستايش خليفه مى كرد و دستاورد او در راه جلب متوكل بكار مى رفت مثلا: روزى وارد كاخ شد و خليفه را ديد كه در دستش دو مرواريد قرار دارد و در همان حال طى قصيده اى او را ستود، خليفه يكى از مرواريدها را به سمت او پرتاب كرد و گفت : ((به خدا سوگند اين مرواريد از يكصد هزار درهم ارزنده تر است )). على بن جهم او را با اشعار ديگرى از جمله ابيات زير ستود:

(( بسر من راءى امام عدل   تغرف من بحره البحار. ))

((در سامرا خليفه اى دادگر زيست مى كند كه از درياى كرم و بخشش او بهره مند مى شوند. در هر مشكلى و امر خطيرى از او بيم دارند و به او اميدوارند گويا او بهشت و دوزخ است )).

((پادشاهى همواره و در همه روزگاران در او و فرزندانش قرار دارد، اگر دست راست او بخششى كند دست چپ نيز مانند آن را بخشش مى كند)).

متوكل نيز دومين مرواريد گرانبها را براى او پرتاب كرد.(757)

از بخشش هاى متوكل تنها شاعران برخوردار نمى شدند بلكه خنياگران و دلقك ها و مسخرگان نيز جوايز بزرگى دريافت مى داشتند. مسعودى در اين مورد مى گويد:

((هر كسى در زمينه هاى جدى و شوخى و غيره ابتكارى داشت و پيشقدم بود از خوان يغماى متوكل بهره مند مى شد و اموال زيادى از آن خود مى ساخت )).(758)

ثروت هاى امت و امكانات اقتصادى جامعه اين چنين خرج عياشى ها و بالهوسى هاى متوكل و اذناب او مى شد بدون اينكه در بن مصالح عمومى و آينده مردم باشند. دكتر شوقى ضيف پس از نقل بخشش هاى متوكل اين گونه تعليق مى زند:

((بدون كمترين كنترل و نظارتى ميليون ها درهم و دينار خرج بزم هاى شبانه و جشن هاى دربار مى گشت بزم هايى كه بعدها داستان هاى ((هزار و يكشب )) را پروراندند. مبالغ هنگفت و بى در و پيكرى كه صرف اين شادخوارى ها و كامرانى ها مى شد در خيال نيز نمى گنجد و به جاى آنكه با اين سرمايه ها به سود مردم كارى كنند با بنيه جامعه را تقويت نمايند و يا با آماده كردن سپاه به جنگ تركان و حكومت بيزانس - كه مرزهاى اسلامى را ناامن كرده بود - بروند شب هاى آلوده خود را رونق مى دادند و احمقانه بيت المال را به باد مى دادند. ملت هاى مسلمان مى بايستى رنج بكشند، خرد شوند و بى شام سر بر زمين نهند و دستاورد خويش را تقديم متوكل يا ديگرى كنند تا آنان همچنان به گردآورى دلقك ها و مسخرگان بپردازند و كاخ ‌هاى سر به فلك كشيده بسازند و دينارها را ميليون ميليون حرام كنند و آنجاها را به ميخانه و قمارخانه بدل كنند و كيسه هاى زر و سيم خرج نمايند.

نقل مى كنند كه متوكل روزى در قصر ((بركوار)) - كه قبلا از آن سخن گفتيم - به باده خوارى مشغول شده و به نديمان خود - در فصلى كه خبرى از گل و گياه نبود - گفت : چطور است مراسم گلريزان - يا به تعبير او ((شاذ كلاه )) - را برگزار كنيم ؟

گفتند: اينك فصل گل نيست و اين مراسم تنها با گل ارزش پيدا مى كند.

متوكل نيز عبيداللّه بن يحيى - يكى از وزيران خود - را خواسته و به او گفت : برايم درم هايى به وزن ((دو گندم )) ضرب كن .

عبيداللّه پرسيد: يا اميرالمؤ منين ! چند درهم ضرب كنم ؟

پاسخ داد: پنج ميليون درهم .

او نيز درم ها را ضرب كرده و خبر آن را به متوكل داد.

خليفه گفت : برخى از درم ها را رنگ سرخ ، برخى را رنگ زرد و برخى را رنگ سياه بزن و برخى را نيز به حال خود واگذار.

عبيداللّه چنين كرد سپس متوكل خدمه ها و اطرافيان خود را - كه هفتصد تن بودند - خواسته به آنان فرمان داد هر يك قبا و كلاهى نو به رنگى خاص براى خود انتخاب كند و رنگ لباس هر يك با ديگرى مغاير باشد. آنان نيز چنين كردند، و در روزى كه باد مى وزيد دستور داد برايش قبه اى با چهل در بپا دارند، پس از آن با غلامان لباس نو پوشيده در آنجا به باده خوارى نشست و فرمان داد درم ها را مانند گل بر سر افراد بريزند، سبكى آنها و شدت باد باعث شد تا درم ها به مانند گلبرگ ها در فضا به چرخش و حركت در آيند.(759)

همه اينها نتيجه بطالت و سرمستى و اسراف مفرط است ، در همان حالى كه خليفه ها اين گونه اموال مردم را به باد مى دادند طبقات مختلف ديگرى هم بودند كه در فخر وحشتناكى بسر مى بردند و زندگى مرگ مانندى را پشت سر مى گذاشتند.(760)

حيات اقتصادى مردم

اوضاع اقتصادى عامه مردم بشدت نامناسب و زندگى آنان دشوار بود، فقر اغلب مردم را در بر گرفته و آنان در تنگناهاى عجيبى بسر مى بردند. سرمايه هاى مردم و بيت المال در دست خوانندگان ، دلقكان ، درباريان ، كارگزاران حكومت و مخصوصا تركان گرد آمده بود و آنان با اين ثروت هاى باد آورده نمى دانستند چه كنند و حيران بودند كه چگونه آنها را خرج نمايند لذا هر روز سرگرمى جديدى ابتكار مى شد و زمينه اى براى تلف كردن آنها فراهم مى آمد. به مجرد اينكه از يك سرگرمى خسته و ملول مى شدند به دنبال كامجويى ديگرى مى رفتند و زندگى آنان در محافل شراب و كاخ ‌هايى كه با اموال محرومان ساخته شده بود خلاصه مى گشت .

آشفتگى اوضاع اقتصادى و رنج عامه ، آنان را به اتخاذ موضعى عليه حكومت واداشت و مصلحان اجتماعى دست به قيام هاى مسلحانه ضد عباسيان زدند كه در مباحث گذشته به پاره اى از آنها اشاره شد.

گردآورى خراج

جمع آورى خراج پيوندى استوار با زندگى اقتصادى دارد و حكومت عباسيان تحصيل آن را به گروهى فاسد و سنگدل واگذار كرده بود آنان نيز با وضع ماليات هاى خلاف شرع به شديدترين وجه و با شكنجه و عذاب ، اموال مردم را به اسم خراج و ماليات از آنان مى گرفتند. ابن معتزّ در قصيده بلند خود تصوير دقيقى از ماءموران نشان مى دهد:

(( فكم و كم من رجل نبيل   ذى هيبة و مركب جليل ... ))

((چه بسيار مردمان شريف ، دولتمند و باوقارى ديدم كه عوانان و ماءموران او را گرفته به زندان ها و ديوان مى بردند سپس دستانش را با طناب هايى از ليف - كه اعضا را پاره مى كرد. بسته و او را مانند كوزه آبى به ديوار آويخته و با كينه و خشم او را فرو مى كوفتند و مانند طبل او را مى زدند. پس از آن زندانبان بر او روغن گداخته مى ريخت و تنش را سرخ مى كرد...)).

اين ابيات به خوبى شكنجه هايى را كه زندانى بدبخت متحمل مى شد نشان مى دهد. ابن المعتز همچنان حالت او را وصف كرده مى گويد:

(( حتّى اذا مل الحياة و ضجر   و قال : ليت المال جمعا فى سقر
اعطاهم ما طلبوا فاءطلقا   يستعمل المشى و يمشى العنقا ))

((تا آنكه بجان آمده و خسته مى گفت : اى كاش ! همه داراييم در دوزخ بود و آنچه را آنان مى خواستند داده تا آنكه آزادش مى كردند و او شتابان از آنجا دور مى گرديد)).

شاعر به كتك هايى كه زندانى از آن بهره مند مى شد پرداخته مى گويد:

(( و اسرفوا فى لكمه و دفعه   و انطلقت اكفهم فى صفعه
و لم يزل فى اضيق الحبوس   حتّى رمى اليهم بالكيس )) (761)

((او را بشدت زده و دستان خود را در زدنش مى گشودند و آنقدر در زندان هاى تنگ مى ماند تا آنكه كيسه هاى زر را به آنان دهد)).

بيچارگى همگانى

در دوره هاى مختلف حكومت عباسيان ، اكثريت قريب به اتفاق مردم مسلمان با فقر و بينوايى دست به گريبان بودند و ادبا، انديشمندان و عالمان از وضع نابسامان اقتصادى آن روزگار و زندگى پر مشقت خود گلايه ها داشتند. عطوى شاعر بزرگ طى ابيات حزن آور زير وضع رقت بار خود را ترسيم كرده است :

(( هجم البرد مسرعا، و يدى صفر و جسمى عار بغير دثار   فتسترت منه طيلة التشارين الى ان تهتكت استارى ... ))

((سرما، شتابان هجوم آورد و من دستم تهى و تنم عريان بود. به سختى ماه هاى ((تشرين )) (762) از سرما خودم را پوشاندم تا آنكه پوشش هايم پاره پاره گشت . پيراهن هايم را آنقدر با نخ و سوزن وصله كردم تا آنكه آنها را نيز از دست دادم و شپش هاى ريز و درشت در كناره هاى پيراهنم به راه افتادند و قطارى از آنها به دنبال قطار ديگرى و دسته اى راه سرم را پيش گرفتند. بالاخره ماه ((كانون )) فرا رسيد و سرماى سخت زمستان چهره ام را سياه كرد و چيزى كه از آن پرهيز داشتم بسرم آمد)).

شاعر همچنان درماندگى و فقر خود را تصوير كرده چنين مى گويد:

(( لو تاملت صورتى و رجوعى   حين امسى الى ربوع قفار... )) (763)

((اگر به چهره غمبارم آن هنگام كه به بيابان هاى بى آب و علف پناهنده مى شوم نگريسته باشى من در آنجا تنها هستم و اساسا ارزشى و امتيازى ندارد كه ديگرى به ديدارم آيد يا مسكن گزيند. من حتّى به دستشويى نياز ندارم زيرا لقمه اى نان نخورده ام و هنگامى كه آدمى غذا نخورد زحمت بنايى را ندارد و از دستشويى بى نياز خواهد بود)).

درويشى و تهيدستى اين شاعر به جايى مى رسد كه او چيزى نمى يابد تا بدن خود را بپوشاند و از سرما حفظ كند و جز پيراهن هاى پوسيده كه قطارهاى شپش در آنها در جولان هستند پوششى ندارد. ابيات آخر، نهايت درماندگى او را نشان مى دهد به ويرانه هاى دور دست پناه مى برد و درد دل مى كند و بخاطر گرسنگى و نخوردن غذا به دستشويى نيز احتياجى ندارد! و اين زشت ترين و پليدترين نوع بيچارگى و فقر است كه آدمى با آن دست در پنجه مى شود.

يكى ديگر از شاعرانى كه فقر عمومى آن روزگار را تصوير مى كند و تهيدستى خود را بيان مى كند ((ابوالعيناء)) است كه مى گويد:

(( الحمد للّه ليس لى فرس   و لا على باب منزلى حرس ... )) (764)

(( ((الحمدللّه )) كه مرا نه اسبى است و نه بر در خانه ام نگهبانى ، غلامى نيز ندارم كه اگر او را بخوانم مانند برق به سويم بشتابد. فرزندم غلام من است و همسرم كنيزكم كه مالك و همسر او هستم لذا از همگان نوميدم و نياز به ديدن چهره هاى عبوس ندارم . نه خوش رو و نه بداخم مرا بر در خانه خود نمى بينند)).

ابوالعيناء از كالاهاى دنيوى بهره اى ندارد نه اسبى ، نه غلامى و نه كنيزى ، فرزندش غلام اوست و همسرش كنيزش ، و به همين اكتفا كرده كرامت نفس را بالاتر از مال و منال مى داند.

((حمداوى )) نيز يكى از شاعران فقير امّا بلند طبع آن دوره است كه زير بار حكومت نمى رود و از فقر خود چنين پرده بر مى دارد:

(( تسامى الرجال على خيلهم   و رجلى من بينهم حافية
فان كنت حاملنا ربنا   و الا فارجل بنى الزانية )) (765)

((بزرگان هر يك بر اسبى سوارند و از آن ميان اين من هستم كه پياده راه مى روم . پروردگارا! يا مرا نيز مركبى عطا كن يا آنكه زنازادگان را از مركب هاى خويش فرود آر)).

سعيد بن وهب نيز از اديبان آن دوره است و از شدت فقر دادش به آسمان بلند شده چنين مى گويد:

(( من كان فى الدنيا له شارة   فنحن من نظارة الدنيا... )) (766)

((هر كس در دنيا بهره اى از زيبايى و دارايى و كمال دارد ولى ما از تماشاچيان دنيا هستيم از دور با حسرت آن را نظاره مى كنيم گويى الفاظى بى معنى هستيم ، ديگران از نردبان ترقى بالا مى روند امّا روزگار ما در ميان پستان و اراذل سپرى مى گردد)).

شاعر ما زندگى خود را پوچ و واژه اى بى معنى معرفى كرده و زندگى خود را تباه شده ميان اراذل و اوباش مى داند و ديگر كمترين خوشى و لذتى در زندگى خود نمى بيند.

اديبان آن روزگار به آنجا مى رسند كه ادعا مى كنند اساسا پرداختن به دانش و فرهنگ نتيجه اى جز فقر و حرمان و تهيدستى ندارد. عطوى مى گويد:

(( يا ايها الجامع علما جما   امض الى الحرفة قدما قدما... )) (767)

((اى كسى كه دانش بسيارى فرا گرفته است شتابان به سوى حرفه اى روى آور، از ثروت محروم و فهمى به تو داده شده است پس سوگند به روزى دهنده و قسمت كننده آن كه دانش دشمن تو خواهد بود)).

دانش پژوهى در آن روزگار بازار خوابى نداشت و متاع علم بى مشترى بود و هر كه به دنبال آن مى رفت از پول و ثروت محروم مى شد. عالمان رنج هاى گوناگونى متحمل مى شدند و با فقر و درويشى دمساز بودند. جاحظ طى اشعارى بيچارگى و تهيدستى خود را چنين تصوير مى كند:

(( اقام بدار الخفض راض بحظه   و ذوالحرص يسرى حيث لا احد يدرى ... )) (768)

((دانشمند در خانه اى پست زيست مى كند و از بهره خود خشنود است ليكن آزمند همچنان در وادى حرص پيش ‍ مى رود و خرسندى به قسمت را عملى توهين آميز مى شمارد در حالى كه بدون رضايت زهر در كام آدم است و جامى تلخ ‌تر از صبر زرد در دستش )).

((بى تابى كردم امّا پاسخى نگرفتم و اگر خردمند بودم به مال اندك قناعت مى كردم . مى پندارم ابلهان قوم زندگى بهترى دارند و در خوشى و ناخوشى نيرمندترند. حوادث تلخ و شيرين بر آنان مى گذرد ليكن بى خبر از آنها كار خود را مى كنند)).

((از نظر زمانه ، آدم مجرّب و كار ديده با گوسفند صفتان بى شعور يكسان است . اگر پروردگارم نمى خواست مرا پايبند شرف و جوياى قله هاى كرامت او افتخار قرار نمى داد)).

((من كه مرگ را بر خفت ترجيح مى دادم ناچار شدم براى دريافت عطا و بخشش در برابر بعضى از آنان گردن كج كنم . همين كه ديدم آنان برخورد خوب و چهره خندان را وسيله نگهداشتن و حفظ دارايى خود مى كنند روى گرداندم و راه منزل پيش گرفتم . اينك مجددا هم پيمان درس و انديشه هستم )).

جاحظ كه از مفاخر عصر خود بود اينگونه اسير چنگال فقر حرمان مى شود، در حالى كه بى خردان و دولتمندان از همه گونه امكانات رفاهى بهره مند هستند و او ناچار مى شود براى دريافت مقدارى از خوراك گردن خم كند. امّا پس از آنكه در مى يابد با اين كار شرافت و كرامت انسانى خود را از دست مى دهد خوددارى كرده و مجددا به دامان انديشه و علم پناهنده مى شود.

جاحظ كه از بزرگان است وقتى چنين محتاج و فقير باشد تكليف فرهنگيان ، دانشمندان و توده هاى بى پشتيبان روشن است .

يكى از اديبان آن دوره به نام يعقوب بن يزيد تمار در خانه اى متعلق به حكومت زندگى مى كرد و هر دو ماه بايستى هفتاد درهم مى پرداخت ليكن به دليل تنگدستى امكان پرداخت اجاره را نداشت و احوال رقت انگيز خود را در ابيات زير چنين بيان كرد:

(( يا رب لا فرج مما اكابده   بسر من راءى على عسرى و اقتارى ... )) (769)

((پروردگارا! مرا گشايشى از مصائبى كه بر اثر فقر و بى چيزى در سامرا مى كشم نيست . قبل از مرگ آسايشى ندارم تا دل كم صبرم اندكى آرامش يابد)).

((هفتاد درهم - از آنها كه صيرفى درست و خالص مى داند - بدهى ، مويم را سپيد كرده است . اجاره گيرندگان قبل از رسيدن موعد آماده اند تا يكايك دراهم را وصول كنند. همين كه زمان پرداخت فرا مى رسد غم و اندوهم زياد شده و اشك هايم مانند فرو مى ريزند. هر روز مى ميرم و زنده مى شوم و با پيدايش ماه نو بدنم پاره پاره مى گردد)).

((مغز بيان سياه چرده كه گويى چهره هاى خود را با قبر و زفت پوشانده اند به سراغم مى آيند و اگر لحظه اى درنگ كنم در خانه اى را با پتك و تيشه مى شكنند و اگر آشكار گردم كمترين پيامد آن كندن در و زندانى شدن است - در صورتى كه همسايه بر من ترحم نكند)).

((پس اگر با وامى مرا كمك كنند آنان پول خود را گرفته مى روند وگرنه فردا برهنه خواهم بود. از حراجى بپرسيد كه پيراهن هايم را در بازار به چند فروخته است ؟ اگر هنگام مرگم بگويند: وصيت كن ، به آنان خواهم گفت : شهادت مى دهم كه خدايم خالق و آفريننده است و احمد، بنده خدا و فرستاده اوست و هفتاد درهم بدهى اجاره خانه ام مى باشد)).

شاعر نهايت تهيدستى خود را طى ابيات فوق نشان مى دهد. او را پولى نيست تا اجاره بها بپردازد ناچار هر روز از هول مستوفيان حكومتى مى ميرد و زنده مى شود. سر موعد نيز اگر پولى نداشته باشد سياه پوستانى كه گويى چهره شان با قبر پوشانده شده در خانه را شكسته و دارايى او را حراج مى كنند تا اجاره را دريافت كنند. اگر از شاعر بخواهند وصيت كند، پس از اداى شهادتين خواهد گفت كه هفتاد درهم وامدار حكومت است .

در زمانى كه انديشمندان و عالمان جامعه اين چنين در چنگال هيولاى فقر، له مى شوند ثروت هاى جهان اسلام به سوى دربار سرازير است تا خرج خنياگران ، رقاصگان ، دلقك ها و شوخ چشمان شود و شب هاى گناه آلوده عباسيان پر رونق گردد.

نكته جالب آنكه در نتيجه اين فقر و حرمان بسيارى از شاعران تهيدست و درويش در اشعار خود به زهد و تصوف دعوت مى كردند. عطوى مى گويد:

(( ياءمل المرء ابعد الا مال   و هو رهن باءقرب الا جال ... )) (770)

((آدمى آرزوهاى دو در سر مى پرواند ليكن در بند نزديكترين سرآمدهاست . اگر چشمان او مى ديد كه چگونه ((اجل )) بر ((امل )) يورش مى برد و چگونه مرگ ، آرزوها را بر باد مى دهد، دست نگه مى داشت و كمتر به دنبال تباهكارى مى رفت و فريفته خانه گذران نمى شد)).

((ما به سرگرمى دل مى بنديم ليكن تمامى حركات ما را برايمان حساب مى كنند و از آنها بازخواست مى شويم و هنگامى كه ساعت مرگ معين مى شود از اينكه ياوه هايى به هم بافته ايم پشيمان مى شويم )).

((اى كسى كه به سوى خدا مى روى براى نابخردان و جاهلان چه بجا گذاشته اى ؟ كارهايى انجام مى دهى كه تنها گمراهان مرتكب مى گردند. تو ميهمان هستى و هر چند درنگ بطول انجامد بايد روزى خانه را ترك كنى )).

((اى دولتمندى كه نمى دانى وارثانت با ميراثت چه خواهند كرد، در مرگ ، برانگيخته شدن و مواقف روز قيامت ، دولتمند و تهيدست يكسان مى باشند و پس از آن بهشت و دوزخ را تنها بر اساس اعمال پيشين قسمت مى كنند)).

در اينجا سخن از زندگى اقتصادى هولناك دوران امام على هادى - عليه السلام - را به پايان مى بريم .

حيات دينى

دشمنان و مخالفان اسلام در زمان خلفاى عباسى و به كمك آنها بدعت هاى زيادى در دين مبين اسلام ايجاد كردند و انديشه ها و عقايد مردم را مضطرب ساختند. تزلزل اعتقادات مذهبى در زمان امام هادى بسيار شديد بود و معاندان فرصت را براى اغواى ساده لوحان فراهم مى ديدند ليكن علماى دين و در راءسشان امام دهم با كوششى خستگى ناپذير غبار اوهام دشمنان را فرو مى نشاندند و آنان را رسوا مى كردند و ما در مباحث كلامى به گوشه هايى از استدلالات امام نگاهى داشتيم .

بدعت ها و گمراهى ها

عده اى ديگر از معاندان سرسخت بر چهره خود نقاب تدين زده در ميان صفوف مسلمانان نفوذ كردند و به گمراه ساختن ساده لوحان و عوام كه قدرت تميز حق از باطل را نداشتند پرداختند و آتش فتنه هاى ويرانگرى را برافروختند كه از مهمترين آنها بدعتگران پليد زير قابل اشاره و بررسى هستند:

1 - على بن جسكة قمى .

2 - قاسم يقطينى .

3 - حسن بن محمّد بن بابا(ى ) قمى .

4 - محمّد بن نصير فهرى .

اينان نابود كردن اسلام را مد نظر قرار دادند و يا جعل و تزوير به اسلام و اهل بيت دروغ بستند امّا در نهايت كبد و مكرشان به خودشان برگشت .

(چراغى را كه ايزد برفروزد   هر آنكس پف كند ريشش بسوزد)

ياوه هاى ابن حسكه

ابن حسكه مزخرفات و اباطيل زير را بهم پيوسته به خورد افراد نادان و كم خرد مى داد:

الف - امام هادى - عليه السلام - پروردگار، آفريننده و گرداننده هستى است !

ب - ابن حسكه هم از طرف امام هادى (كه خدا باشد!) به پيامبرى و رسالت فرستاده شده تا مردم را هدايت كند!

ج - تمامى واجبات و فرائض اسلامى مانند: نماز، روزه ، زكات و... از پيروان ابن حسكه ساقط است !

ادعاها و اعتقادات فوق از نامه اى كه يكى از اصحاب امام به ايشان نوشته است بر مى آيد اين شخص در نامه خود چنين شكايت مى كند: ((آقايم ! فدايت گردم ، على بن حسكه ادعا مى كند كه :

1 - شما همان قديم ، اول و وجود يگانه هستى .

2 - او از اولياى شما و پيامبر و باب شماست و شما او را به پيامبرى مبعوث كرده ايد.

3 - نماز، روزه ، زكات ، حج و تمامى فرائض دينى جز اعتقاد به موارد بالا يعنى پذيرش خدايى شما و نبوت ابن حسكه نيست و هر كه به شما و ابن حسكه ايمان كامل داشته باشد، همه واجبات از او ساقط مى گردد. او مدعى است همه واجبات دينى در دو چيز خلاصه مى شود: ايمان به الوهيت شما و نبوت او مردم زيادى به او تمايل نشان داده اند! اگر صلاح مى دانيد بر مواليان خود منت گذاشته پاسخى دهيد كه آنان را از هلاكت و تباهى نجات دهد...)).(771)

ابن حسكه با اين چرند گويى ها برخى ناآگاه بى شعور را دور خود جمع كرده و اعتقاد آنان را جلب نموده بود.

بيزارى امام از او:

امام در پاسخ به نامه فوق بيزارى خود از ابن حسكه و پيروانش را اعلام داشت و خواستار دورى از آنان و گشتنشان گشت و طى رساله اى به اصحاب خود چنين فرمود:

((ابن حسكه دروغ مى گويد و لعنت خدا بر او باد، كافى است اين را بدانيد كه او را از دوستان و پيروان خود نمى شناسم ، او را چه مى شود - لعن حق بر او باد - به خدا سوگند پروردگار، محمّد و همه پيامبران را با آيين حنيف و نماز، روزه ، حج و ولايت فرستاده است . و محمّد تنها به سوى خداى يكتا و بى شريك و عبادت او دعوت كرده است . ما نيز اوصياى او و از نسل او هستيم و بندگان خدا بشمار مى رويم و سر سوزنى شرك نمى ورزيم . اگر اطاعت خدا كنيم به ما رحمت مى كند و اگر عصيان كنيم ما را عذاب خواهد نمود. ما را بر خداوند حجتى نيست بلكه خدا را بر ما و همه بندگان حجت بالغه است . از هر كه سخنانى مانند ابن حسكه به زبان آورد بيزارى جسته به خداوند پناه مى برم و او را نادرستكار مى دانم . آنان را - كه لعنت خدا بر ايشان باد - از خود دور كنيد و در تنگنا قرار دهيد و اگر بر آنان دست يافتيد سرشان را به سنگ بكوبيد...)).(772)

خواندن نامه بالا تاءثر و ناراحتّى امام را از فعاليت هاى الحادى ابن حسكه كه از خدا روى گردان شده و آيات او را به بازى گرفته بود نشان مى دهد تا آنجا كه حضرت خون او و پيروانش را مباح اعلام مى كند.

بدعت هاى الفهرى :

يكى ديگر از خناسان و بدعتگزاران ، محمّد بن نصير الفهرى النميرى از پيشوايان كفر و الحاد بود كه بدعت هاى زير را براى گمراه ساختن مردم رواج داده بود:

الف - امام هادى - عليه السلام - خالق و پروردگار گيتى است !...

ب - زناشويى با تمامى محارم چه مادر يا خواهر و دختر جايز و مباح است !

ج - لواط يكى از شهوات و طيباتى است كه خداوند آن را حرام نكرده است بلكه نشانه تواضع براى خدا نيز مى باشد و لذا جايز و مباح است !

د - تناسخ درست است .(773)

فهرى با اين خزعبلات و پريشانگويى ها به جنگ اسلام و مخدوش ساختن چهره حقيقى امامان - عليهم السلام - برخاست و گروهى را گمراه كرد.

تاءويل واجبات :

اين گمراهان براى دستيابى به هدف هاى شوم و اغراض فاسدشان واجبات اسلامى را تاءويل كردند و گفتند:

((مراد از نماز كه خداوند آن را واجب ساخته همين عبادت معروف و شناخته شده نيست بلكه نماز مردى خاص ‍ است ! همچنين زكات مالياتى نيست كه خداوند تعيين نموده باشد بلكه آن هم مردم است )).

و همينطور يكايك واجبات و محرمات را از معنا و مقصود اصلى گردانده به گونه دلخواه تفسير مى كردند.

ابراهيم بن شيبه در نامه اى براى امام به تاءويلات منحرفان عصر خود چنين اشاره مى كند:

((فدايت گردم ! نزد ما گروهى هستند كه در فضل و مقام شما آنچنان گزافه گويى مى كنند كه دل ها مى رمد و مشمئز مى گردد و در اين باب احاديثى روايت مى كنند كه نه مى توان آنها را پذيرفت زيرا موجب كفر است و نه مى توان آنها را رد و انكار نمود زيرا منسوب به پدران شماست و ما در اين ميان متحيريم . آنان مى گويند:

((خداوند كه مى فرمايد: (( ((ان الصلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر: )) نماز از فحشا و منكر باز مى دارد)).

و مى فرمايد: (( ((و اقيموا الصلاة و آتوا الزكاة : )) نماز را بپا داريد و زكات دهيد)).

منظور ركوع و سجود و پرداخت مبلغ معينى پول نيست (بلكه آيات را تاءويل كرده مى گويند:) مقصود از آيات مردى خاص است )).

و بدين گونه تمام احكام الهى را تاءويل مى كنند، پس اگر منت گذارده پاسخى دهيد تا ما را از هلاكت و نابودى وا رهاند و تكليف ما را با كسانى مانند على بن حسكه و قاسم يقطينى كه خود را از پيروان شما مى دانند و ادعاهايشان روشن كنيد درباره قبول سخنان آنان چه مى فرماييد...)).(774)

امام در پاسخ نوشت : (( ((ليس هذا ديننا فاعتزله ...؛ )) اين گفته ها از دين ما نيست پس از آنها اجتناب كن ...)).(775)

حضرت مصائبى دردناك از دست اين ملحدان مسلمان نما و جوهرفروشان گندم نما كشيد؛ كسانى كه آيات الهى را به بازى گرفتند و به خدا كفر ورزيدند.

از آنان دورى كنيد:

امام شيعيان خود و ديگر مسلمين را از اين غلات ملحد بر حذر داشت و دستور داد با آنان قطع رابطه شود. حضرت در نامه اى به على بن محمّد بن عيسى چنين فرمود:

((خداوند قاسم يقطينى را لعنت كند، خداوند على بن حسكه قمى را لعنت كند شيطانى خود را بر قاسم آشكار ساخته و سخنان آراسته اى براى فريفتن و گمراه كردن به او القاء مى كند...)).(776)

در نامه ديگرى به ((عبيدى )) حضرت او را از اباطيل و بيهوده گويى هاى غلات برحذر داشته از او مى خواهد از آنان بشدت دورى كند و بيزارى بجويد. در قسمتى از نامه چنين آمده است :

((من از قهرى و حسن بن محمّد باباى قمى به خداوند پناه برده و از آنان بيزارى مى جويم و تو و تمام پيروانم را از آنان بر حذر مى دارم و آن دو را لعنت مى كنم لعنت خدا بر آنان باد. به نام ما مردم را مى چاپند و از اسم ما سوء استفاده مى كنند و به فتنه انگيزى مشغولند و ما را مى آزارند. خداوند آزارشان دهد و بر آنان لعنت فرستد و آنان را در فتنه اى پايان ناپذير دراندازد. اين بابا مى پندارد كه من او را مبعوث كرده ام و او باب و واسطه است ، لعنت خدا بر او باد كه شيطان او را دست انداخته و فريفته است . هر كه اين سخن را از اين بابا بپذيرد لعن خدا بر او باد. اى محمّد! اگر دستت رسيد سرش را به سنگ بكوبى اين كار را بكن ، او مرا آزار داده است خداوند او را در دنيا و آخرت آزار دهد...)).(777)

اين نامه نگرانى شديد امام را از اينكه ملحدان در ميان صفوف شيعه نفوذ كرده و اموال آنان را با فريب و ناحق غارت مى كنند به روشنى نشان مى دهد.

فارس را بكشيد:

امام از شيعيان خواست ((فارس بن حاتم )) سركرده غلات را بكشند و براى كشنده او بهشت را ضمانت نموده و فرمود: ((اين ((فارس )) به نام من فتنه انگيزى مى كند و به بدعتگرى فرا مى خواند. خون او براى كشنده هدر و مباح است . كيست آنكه مرا از او آسوده كند و او را بكشد تا من از طرف خدا براى او بهشت را ضمانت كنم ؟)).(778)

يكى از شيعيان به درخواست امام لبيك گفت و او را كشت (779) و خداوند به وسيله او بندگان و شهرها را راحت كرد.

غلات را بكشيد:

امام كشتن غلات را مباح كرده و در نامه اى به يكى از شيعيان فرمود:

(( ((و ان وجدت من احد منهم خلوة فاشدخ راءسه بالصخرة )). )) (780)

((هر يك از غلات را در خلوت گير آوردى سرش را به سنگ بكوب )).

نامه امام درباره غلات :

((سرّى بن سلامه )) نامه اى به امام نگاشت و در آن از غلات و دعوتشان پرسش كرده از خطرات و مفاسد آنان اظهار نگرانى كرد و از امام خواست براى او و برادرانش دعا كند تا از شرّ ملحدان و غلات نجات يابند: حضرت پاسخ داد:

((خداوند گفته هاى غلوآميز و باورهاى آنان را از شما دور كند آنان را همين بس كه دوستانشان از آنان بيزارى مى جويند. خداوند اعتقادات شما را پايدار كند و آن را گذار قرار ندهد و شما را با قول و گفتارى ثابت در دنيا و آخرت نگهدارد و پس از هدايت گمراهتان نكند...)).(781)

انگيزه هاى غلوّ:

مهمترين علل و اسبابى كه عده اى را بر آن داشت تا غلوّ كنند و امام هادى - عليه السلام - را خدا بپندارند - تا آنجا كه مى دانيم - عبارت بودند از:

1 - معجزات و كراماتى از امام به اذن خداوند به ظهور رسيد - همچنانكه از پدرانش - و منحرفان براى بدعتگرى و از ميان برداشتن اسلام و نابود كردن آن از آنها سود جستند.

2 - بى بند و بارى و اباحى گرى و حلال دانستن تمام محرمات الهى دليل ديگرى بود براى اعتقاد به غلوّ.

3 - آزمندى و طمع در اموال مردم و دست يابى به حقوق شرعى كه شيعه براى امامان ارسال مى داشتند زمينه اى بود براى تبليغ غلو و ادعاى باب بودن تا بتوان اموال آنان را تصاحب كرد.

با واقفيّه :

پس از وفات امام هفتم موسى بن جعفر - عليه السلام - فرقه جديدى در ميان شيعيان به وجود آمد كه ((واقفيه )) ناميده شد. آنان منكر رحلت امام موساى كاظم گشته بلكه بر آن باور بودند كه ايشان مانند حضرت عيسى - عليه السلام - به آسمان صعود كرده است . سران واقفيه از آن جهت چنين اعتقادى را اشاعه دادند كه بتوانند اموال شرعيه امام هفتم را كه نزدشان بود تصرف كنند و آنها را به امام رضا - عليه السلام - تحويل ندهند.

اين فرقه به مخالفت و آزار شيعيان برخاست تا آنكه شيعيان ، افراد اين مذهب را ممطوره (سگ باران ديده ) ناميدند كه هر كس بدان نزديك شود نجس مى گردد. واقفيه نيز جامعه اسلامى را با حضور پليدشان نجس مى كردند و به شيعيان ضرر و زيان فراوانى وارد مى نمودند.

بهرحال يكى از شيعيان درباره آنان نامه اى به امام نگاشته و گفت :

((فدايت گردم ! آيا مى توانم در قنوت نماز (واقفيه ) را لعنت كنم و اين كار جايز است ؟

حضرت در پاسخ به او اجازه دادند كه آنان را لعن كند.(782)

مشكل خلق قرآن :

يكى از حوادث مصيبت بار جامعه اسلامى كه قربانيان بيشمارى گرفت كشمكشى بود كه بر سر يك بدعت ميان مسلمانان به وجود آمد. عباسيان براى از بين بردن مخالفان خود و سرگرم ساختن مردم مساءله خلق قرآن و حدوث آن را پيش كشيدند و ساليان دراز گروهى بخاطر قديم بودن قرآن جان باختند و زمانى ديگر بر سر حادث بودن آن كشته شدند. امّا امام با بينشى خدايى شيعيان را از فرو رفتن در اين فتنه عباسى بر حذر داشت و بحث از آن را سلبا و ايجابا ممنوع كرد. حضرت در سال 227 ه - نامه اى به احمد بن اسماعيل بن يقطين در اين باره نگاشت و چنين فرمود:

(( ((بسم اللّه الرحمن الرحيم : )) خداوند ما و تو را از فتنه مصون دارد و عصمتى دهد كه اگر چنين كند نعمت و لطف خود را عظيم كرده و اگر نكند نتيجه اش هلاكت است . ما جدال در باب قرآن را بدعتى مى دانيم كه پرسنده و پاسخگو هر دو به يكسان در آن شريك و انباز هستند؛ پرسنده آن را مى خواهد كه او را سزاوار نيست و پاسخگو مشقتى را متحمل مى گردد كه بر او نيست . تنها خداوند متعال خالق مى باشد و هر چه جز او، آفريده و مخلوق است و قرآن كلام خداست از نزد خود نامى بر آن مگذار كه از گمراهان خواهى بود. خداوند ما و تو را از كسانى كه از خدا در نهان بيمناكند و از ساعت جزا ترسانند قرار دهد...)).(783)

خوض در مباحث خلق يا عدم خلق قرآن و جدل در اين باب بدعت و گمراهى است و پرسنده و پاسخگو شريك گناه مى باشند و همانطور كه امام فرمود مسلمانان بايد قرآن را به ميان نياورند چرا كه عاقبت اين بحث گمراهى و كجروى خواهد بود.

همين مختصر، آشفتگى و اضطراب عقيدتى و دينى آن عصر را به خوبى نشان مى دهد. آگاهى دينى بسيار ضعيف بود و اكثر مسلمانان درك درستى از مبانى دينى خويش نداشتند بلكه تنها به تقليد پدران ظواهر دين را فرا مى گرفتند، از اينجا بود كه غلات و ديگر دشمنان اسلام فرصت يافته آنان را از دين قويم و استوار اسلام منحرف مى كردند و عقايد سخيف خود را به آنان تحميل مى كردند. در اينجا بحث از حيات دينى را به پايان مى بريم .